📌 #سید_حسن_نصرالله
متخصص تشییع
امیرخانی اول کتاب جانستان کابلستان از مأموری نوشته که به او گفته بود: متخصص انتخابات.
من چه شدهام؟ متخصص تشییع.
از شب حاج قاسم شروع شد. پیکر چاک چاکش را آوردند قم و ما بچه را از عصر کشیدیم خیابان تا شب.
از پیکر جا ماندیم، بچه مریض شد، لای جمعیت رفتیم و تجربه نزدیک به آن هفتاد عاشق کرمانی را در چادرها و کفش های مانده در مسیر دیدیم. گریههامان را کردیم.
گذشت تا آقای رئیسی شب قبل از تحویل چمدانهایم برای مکه. بچهها را دوباره در بیابانهای قم کشیدیم، مثل همه تشییعها بیبلندگو و آشوب. سینه زدیم و سینه زدیم. جگرمان قدری آرام شد، خنک نه!
بعد هنیه، امان از این اسماعیل ذبیح. داغ بود و شرم و شرم و شرم. دیگر فقط نمیسوختیم، ذوب میشدیم. در داغی تهران بچهها را کشیدیم و برایشان بستنی خریدیم و به خاطر کوله، سربازها صدبار گشتندمان و ما گفتیم: حالا؟ حالا چه فایده؟
انگار که مثلاً ما مراقبش نبودهایم، یا این جوانکهای سرباز.
داغها سرد نمیشد، ولی میشد به زندگی برگشت.
رسیدیم به داغ سیدحسن... هرازگاهی کسی میگفت اگر کربلا بردندش، برویم ها. بعد هی چرتکه میانداختیم از پول بلیط تا اینکه کاش آخر هفته نباشد، یکی بماند بچهها را بگیرد یا ببریمشان و داغ آماس کرده، داغ, ما را مدفون کرده.
مثل همان چشم سوختگان پیجرها، اشک حلقه میشود اما فقط تل انبار میشود و نمیچکد. چشم، بیشتر میسوزد و گلو و جگر، آخ از جگر.
حالا پیکر شهید نیلفروشان پیدا شده. باید برویم، برویم از تهران تا قم تا اصفهان دنبالش برویم و سینه بزنیم و شور بگیریم، بلکه بشود این بار را در جادهها قدری سبک کنیم.
از تشییع خستهام، در غزه چه طور خسته نشوند؟ یا ضاحیه؟
زهرا داور
ble.ir/Aghlozendegy
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲.mp3
9.52M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
📌 #فلسطین
دوباره جوانه میزنیم
میزها را یکییکی نگاه کردم تا رسیدم به میزی که لوازمهایش ریزه میزه بود. چشمهایم دنبال فروشندهاش گشت که دیدم پشت میز نشسته؛ یک دختر ده دوازده ساله. بعضی از شیشهها، خاک داشت و چندتایی هم از شیشهها گلدان شده بود. دستم را گذاشتم روی گلدانها و گفتم: «چرا رو شیشهها، این عکسها رو زدی؟»
از روی صندلی بلند شد و گفت: «آخه خاله میخواستم به همه بگم هرچقدرم خوبهای ما رو بکشن، ما دوباره جوانه میزنیم مثل همین گلها.»
مهناز کوشکی
پنجشنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار بازارچه نصر
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
@hhonarkh
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
و الله خیرالماکرین.mp3
3.95M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 و الله خیرالماکرین
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
بوی سبزترین فصل سال روایت مولود سعیدیاطهر | تبریز
📌 #سید_حسن_نصرالله
بوی سبزترین فصل سال
در حال کانالگردی بودم که تبلیغی توجه مرا به خودش جلب کرد. واریز مستقیم کمکهای مردمی به حساب دفتر رهبر معظم انقلاب برای کمک به رزمندگان مقاومت لبنان.
وارد صفحه که شدم گزینههای متفاوتی برای انتخاب داشتم. از میان گزینهها "کمک به رزمندگان لبنان" را انتخاب کردم. دستم روی عبارت "مبلغ به ریال" لغزید...
۱۰۰ هزار؟ ۲۰۰ هزار؟ یک میلیون؟ چقدر؟ خیلی سبک و سنگین کردم. هر مبلغی که به ذهنم میرسید دچار تردید میشدم!
بعد کلی کلنجار رفتن با خودم به تفاهم نرسیدم و از صفحه بیرون آمدم. از بابت انتخاب مبلغی که به نتیجه نرسیده بودم، کلافه بودم. راستش در برابر کسانی که از جان برای رسیدن به جانان میگذشتند، کم آورده بودم. کدام دارایی من با آنچه که سید حسن نصرالله و یارانش پرداخته بودند، برابری میکرد؟ باید چشمانم را میبستم و از چیزی میگذشتم که برایم با ارزشترین بود. باید میتوانستم...
حسابهای بانکیام را چک کردم. گوشیام را بستم و کنار گذاشتم. فکری مثل برق از سرم گذشت. برخاستم و به طرف جعبهی چوبی روی میز کنسول رفتم. بازش کردم. انگشتر طلای یادگاری مادرم درخشید. نگاهش که میکردم، تکهای از وجود مادرم را در آن مییافتم. برداشتم و به دستم کردم. دست چپم را روی دست راستم گذاشتم. چقدر دست راستم شبیه دست راست مادرم شده بود... یک لحظه دچار تردید شدم. چشمانم را بستم و سرجایش گذاشتم. درب جعبه را بستم... از خودم بدم آمد... شرمندهی خودم شدم. دوباره جعبه را باز کردم. انگشتر را برداشتم و در مشتم فشردم...
صبح فردا از درب پایگاه که بیرون آمدم، نفس راحتی کشیدم و به آسمان نگاه کردم. همان لحظه یاد شعری از قیصر امین پور افتادم:
به لحظه لحظه این روزهای سرخ قسم
که بوی سبزترین فصل سال میآید
مولود سعیدیاطهر
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
همسایههای بلوک راست روایت طیبه فرید | شیراز
📌 #لبنان
همسایه های بلوک راست
فقط یک لحظه چشمتان را ببندید و تصور کنید شب است و موشک گهائی از سرزمینهای اشغالی به سمت محل زندگی شما شلیک شده. تا به خودتان بجنبید اولین موشک با صدای مهیبی به یکی از آپارتمانهای مسکونی مجاور خانهتان خورده. صدای جیغ بچهها و بوی دود و ریختن شیشهها و لرزش ساختمان و... تمام تمرکزتان را به هم میریزد. فقط جانتان را برداشتهاید و پلهها را دوتا یکی کردید که به خیابان برسید. جائی که این روزها در جنوب لبنان از داخل خانهها امنتر است. جمعیت درحال فرار به نقطهای نامعلومند. از همسرتان که همراه بچههای حزب الله در خط مقدم جنگ است خبری ندارید.
تا آبها از آسیاب بیفتد و باخبر شوید کدام همسایه از بمباران جان سالم به در برده، یکی دو روز گذشته. با خبر شدید بلوک سمت چپ خانه تان به تلی از خاکستر تبدیل شده و آدمهایش همه زیر آوار ماندهاند. مدام توی ذهن خسته و دربوداغانتان قیافه زنها و بچههای بلوک چپ را که عصرها توی فضای سبز مجتمع با هم چای و کیک میخوردید مرور میکنید. به مجتمعی که حالا وسط فضای سبزش یک گودال عمیق است. ممکن بود شما جای همسایههای بلوک چپ باشید. اما نیستید... آدم زندهمانده زندگی میخواهد. دلتان برای خانه تنگ شده. برای آشپزخانه با همه جزئیاتش. برای ساعت روی دیوار و عقربهای که نشان میدهد چیزی نمانده که صدای زنگ بلند شود و همسر و دخترهای محبوبتان از مدرسه برگردند. حتی خیال این خاطرات برای چند دقیقه خنده کم جانی را مینشاند روی لبتان. هنوز توی خیالتان صدای زنگی بلند نشده که یادتان میآید آن شب موقع فرار از بمباران فرصت نکردید به جز لباسهایی که تنتان بوده چیزی بردارید. توی دلتان بارها اسرائیل را نفرین میکنید...
حالا چشمهایتان را باز کنید. شما در امانید. هیچموشکی به سمت محله شما شلیک نشده. همه اهل خانه، همه همسایهها در سلامتند. ساعت روی دیوار نشان میدهد که تا آمدن همسر و دخترهایتان چیزی نمانده. عطر غذا توی خانه پیچیده. تلفنتان را بر میدارید تا روایتهای زنده جنوب لبنان را بخوانید.
کمیل باقرزاده رایزن فرهنگی ایران در بیروت استوری مهمی گذاشته!
«مادرها و خواهرهای مومنه ما در جنوب لبنان که در نتیجه حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی به سرعت از خانههای خود خارج شدند نیازمند چادر مشکی هستند. «یا زینب» بگوئید و از طریق شماره حساب زیر برای خرید چادر اقدام کنید»
به همسایههای بلوک چپ فکر میکنید. به جنگی که به شما ربط پیدا میکند. به اینکه لبنان این روزها خط مقدم ماست. به اسرائیل که میخواهید سر به تنش نباشد.
به رگ غیرتتان بر میخورد.
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
نگهبانِ آب
پیش از آنکه از محلهی سرچشمهی تهران، گذر آمیز محمود، مسجد زینب کبری، آیت الله لواسانی و پسر آقا محمود خیاط که زادهی آبان بود، بنویسم؛ برگههایم را زیر و رو میکنم.
نوشتههایی از هزاران سال قبل بیرون میکشم، از اساطیر و پهلوانیها...
با خودم میگویم، شاید آرش رفته بود بالای کوه، تا درختی که پدرش گفته بود پیدا کند. شاید وقتی که خسته و سرگردان، یک قدمیِ ناامیدی، برگهایی میبیند شبیه همانها که در قصههای هر شبِ مادر بود، چشمهایش روشن میشود و میرود سمت درخت. خودش بود.
خیالم میگوید این همان درخت مقدس است که سایهی سبزش تا ابدیت جاریست. خنک و جانبخش و رویین تن.
آرش دست میاندازد و با خنجری بلندترین شاخه را میبُرد برای تیرِ کمانش. از لای ترکهای ریز انگشتهایش خون میپاشد روی شاخههای نرم.
برمیگردم روی برگهی دوم، دیوها چهارزانو نشستهاند روی خاکمان و خیال رفتن ندارند. حسنِ نوجوان، پسر آقا محمود با هنر دستش یکیشان را شکار می کند. با سه راهیِ لوله ی آب، نارنجک دستی ساخته و سرهنگ ارتش پهلوی، وسط میدانِ فوزیه حریفش نمیشود.
دیوها میگریزند و یک جایی بیرون مرز، روی خاک عراق، اتراق میکنند. چنگ و دندانشان را برق میاندازند و چنگال میکشند روی نقطه چینهای مرز.
قدم اول را که میگذارند، سِپندارمَذ فرمان میدهد به ساختن تیر و کمانی از چوب و پر عقاب. تیری برای شکستن حصر سرزمین. نه هر چوبی، نه هر عقابی، نه هر معدن و تیراندازی. آرش بود که حکیم و شریف و دیندار بود.
آرش بود که میدانست از کدام درخت، از کدام معدن، از کدام عقاب... از کجای ایران... مثل حسن...
تیر و کمانش را وقتی ساخت که سنگینترین اسلحهی سپاه، خمپاره انداز بود و آرپی جی و تیربار. مهندس حسن، از مسئولیت اطلاعات رسیده بود به یگان توپخانه. امام که دستور داد به تجهیز موشک، آرام و قرار، بیشتر از روزهای موشک بارانِ مردم، از دلش رفت. دست و بالش بسته بود برای ساختن، نیرو و موشک آورد از لیبی و خودشان رفتند سوریه تا یاد بگیرند. شیطان ردشان را زد و کاسه کوزهشان را به هم ریخت. مهندسانِ ارتش قذافی رفتند و قطعات مهم موشکها را با خودشان بردند. تا حسن برسد به مهندسیِ معکوس و جابجایی قطعات موشکهای معیوب، آرش هم تیرهای میان تهی را پر از شبنم کرده بود. حسن روی موشکها نوشت:"
وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ."
صدای زوزهی گرگهای صهیونی از دوردست میآمد. حسن، برگهای برای حماس فرستاد و جنگِ بیست و دو روزهی غزه با نقشهی ساخت موشک، کابوس گرگها شد.
آرش جانش را ریخته بود توی تیر، سپیده دم زه کمانش را کشیده و تیر از زیر شستش رها شده بود. باد، مامور رساندنش شده بود.
حسن زیارتِ عاشورای بعد از نماز صبحش را خواند. تلفنی به مادرش سپرد برایشان دعای مادرانه کند. موشک جدیدشان را آزمایش کرد. مراحل کارش را نوشته بود و سپرده بود به رفیق امینش. با خیال راحت رفت برای نماز ظهر. ناهار بدون بچههای تیم از گلویش پایین نمیرفت. بهشان سر زد و پای حرفشان نشست. ساعت یک و بیست دقیقهی بعدازظهر، بی آنکه در خیال کسی بیاید، تهران، بیخبر، لرزید. لرزشش تا شهر ساوه هم رسید... سپاه آنقدر خودکفا شده بود که حسن دست بچههایش را گرفت و برد. خونشان پاشید روی خاکهای سرد پادگان امیرالمومنین ملارد. آبان بود. آرش رفته بود و تیر و کمانش مانده بود. غروب بود که تیر از رودخانه رد شد و نشست روی خاک فلسطین و خرخرهی گرگها را درید. حسن طهرانی مقدم، این سوی زمینهای بیمرز، آرام خوابیده بود.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه |ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
حبیب شدهام؟
حفظ امنیت و جان مردم شغل ما نیست وظیفه ماست. این را همیشه موقع خداحافظی به دخترم زینب میگفتم و راهی میشدم.
ماموریتهای زیادی را بیرون از مرزهای ایران تجربه کرده بودم اما اسم لبنان که میآمد گُل از گُلم میشکفت.
اگر بخت یارم بود بیشتر از سالی یکی دو بار پایم به لبنان میرسید. هواپیما تا بلند شود و در بیروت بنشیند زیر لب "سید، سید" گفتن از دهانم نمیافتاد.
اینکه میگویند «مرد نباید گریه کند» از کجا آمده؟ چه منطقی دارد؟
هر بار که میدیدمش محکم در آغوشش میگرفتم و رهایش نمیکردم. اشکهای گوشه چشمانم بالاخره میافتادند و لباسش را تَر میکردند. همچنان که یک دستش روی بازویم بود؛ دست دیگرش را روی محاسن بیشتر از قبل سفید شدهاش میکشید و با خنده میپرسید: حبیب شدهام؟؟؟ صدای خندههایش را خیلی دوست داشتم.
چند سال پیش که هنوز قاب عکس های شهدای اتاقش اینقدر زیاد نشده بودند، از داستان قاب خالیِ کنار قاب شهدا پرسیدم و گفتم: سید جان این یکی چرا عکس ندارد؟
هر دو دستش را پشت کمرش به هم گره کرد، آهی از دل کشید و گفت: دعا کن عکسدار شود، دعا کن خدا مرا هم به دوستان شهیدم ملحق کند.
با ناراحتی جواب دادم: شما رهبر مقاومتید، چشم امید مسلمانان جهان به شماست.
چشم از قاب خالی برداشت؛ انگشت اشارهاش را رو به من بالا گرفت و گفت: تک تک مسلمانان جهان هر کدام یک رهبر مقاومتند. شهادت مقصد راهیست که مردان خدا در آن جهاد میکنند.
سر خجالتم پایین آمد. خودم هم عمری بود که آرزوی شهادت را به دل میکشیدم.
گفتم: الهی که حبیب شوید و شهید شوید.
مکثی کرد، با بغضی در گلو و لرزشی در صدا پاسخ داد: ما کجا و جناب حبیب کجا؟ اشکمان سرازیر شد. مثل همه دیدارهای قبلی زیارت عاشورایی با لهجه فارسی برایش خواندم.
رو به قبله سلامی به امام حسین(ع) و یارانش دادیم و راهی سفره شام شدیم.
از آن شب به بعد هربار همدیگر را میدیدیم، در همان نگاههای اول دست به محاسنی که سفیدتر از دیدار قبلمان شده بود میکشید و با خنده میپرسید: حبیب شدهام؟؟ و من هم مثل همیشه جواب میدادم: خیلی زود است سیدجان.
حالا چند روزی بیشتر از آخرین "هنوز زود است سیدجان" گفتنم نگذشته که بر روی تخت بیمارستان بقیهالله عکست را محکم در آغوش گرفتهام و با اشک دلتنگی میگویم:
به راستی که هرکدام از مسلمانان جهان یک رهبر مقاومتند.
قاب خالیات را پُر کردیم، جای خالیات را چگونه پُر کنیم؟
به راستی که حبیب شدی و شهید شدی؛ سلام ما را به امام و یار با وفایش حبیب بن مظاهر برسان سیدجان.
راوی: یکی از سربازان گمنام امام عصر (عج)
به قلم: مهربانزهرا هوشیاری
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا