28.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما با تو میمونیم
روایت خاطره کشکولی | شیراز
📌 #سوریه
📌 #شهید_پورهاشمی
ما با تو میمونیم
اسپیکر را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و جلوی آینه قدی توی سالن ایستاد. شروع کرد به بلند بلند خواندن:
- این صدایه قدمهایه ثابت قدم راهه بقیةالله...
سید طاها هم کنارش بالا و پایین میپرید. ظرفهای ناهار را شستم و روی مبل بعد از چند ساعت کار توی خانه، با گفتن یک آخيش کشدار نشستم. گوشی را برداشتم، در این دوسال که ریحانه سادات جزو گروه سرود مدرسه شده بود، توی خانه دائم تمرین میکرد. دیگر من و پدرش همه سرودها را حفظ شده بودیم. زیر لب زمزمه میکردم و خبرهای کانال را میخواندم. خبری که دور از انتظار نبود را المیادین کار کرده بود:
- اسرائیل آتشبس را نقض کرد؛
خبرنگاران شبکههای المنار و المیادین گزارش کردند که رژیم صهیونیستی لحظاتی پیش با شلیک ۴ گلولۀ توپخانه بهسوی شهرک الطیبه لبنان آتشبس را نقض کرد.
سر وصدای سرودی که ریحانه سادات میخواند را ضعیفتر میشنیدم، رسیده بود به قسمتی که میگفت:
- صلح جهانی بعد از قیام مهدی؛ بعد از صهیون جنگ و اسلحه ممنوع...
دقیقا تا صهیون هست جنگ و اسلحه هم هست. میدانستم دشمن جان به جانش کنی خباثت را یک جوری باز رو میکند. حزبالله مدتها مقابل ارتشی مجهز، سینه سپر کرده بود و جانش را به لبش رسانده بود. این آتشبس را از سر ضعف و بیچارگی قبول کرده بود. مثل اتشبس ایران با حزب بعث که هشت سال مقاومت آنها را فرسوده کرده بود. ولی چند روز بعد مجاهدین را شارژ کرد و کشاندشان تا نزدیکی اسلامآبادغرب. حالا هم اسرائیل که از حمایت کشورهای مقاومت این مدت سیلیهای بدی خورده بود. تحریرالشام را به کمک ترکیه و امریکا و... تجهیز کرده بود.
این خبر را که دیدم بلند رو به سید، که طبق معمول روی مبل بعد ناهار با آن همه سروصدا چشمهایش داشت سنگین میشد، گفتم: تجهیز نهها، تجهیز، آخه چندتا تکفیری که نمیتونن آب دماغشون رو بالا بکشن چه به تجهیزات دید در شب.
خبر بعدی رسیدن تکفیریها به نزدیک حلب بود. صهیونیستها آتش را در لبنان بس کردند تا توی سوریه آتش به پا کنند. انگار خبرهای کانال و سرود بهم وصل بودند. سرود رسیده بود به آنجایی که میگفت
- ما پای منبر علی، رهبر و ولی میمونیم
ما پای ناجی زمان، صاحب الزمان، میمونیم...
سرود را زمزمه میکردم و سرم را تکان میدادم، و هم اخبار کانال را پایین میرفتم.
یا زهرا اولین شهید مدافع حرم اینبار به دست تحریرالشام
- سردار سرتیپ پاسدار شهید کیومرث پورهاشمی فرمانده مستشاران ایرانی در حلب به شهادت رسید.
هرچه عفونت صهیونیست شاخ و برگ میکشد توی پیکر مقاومت، خون بیشتر پمپاژ میشود تا آن را بشورد و ببرد.
بچهها جلویم بالا و پایین میپریدند. ریحانه سادات کلمه ما میمونیم توی سرود را با مشت و محکم کوبیدن پاهایش روی زمین میخواند. سرم را بالا آوردم و من هم بلند بلند جملههای آخر سرود را خواندم:
- سیدنا القائد ما باتو میمونیم؛ شهدا هم شاهد.
خاطره کشکولی
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۷
چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی، که با فلش جهت جبیل را نشان میداد. این یعنی به جبيل نزديك شده بوديم. ساعتم را نگاه کردم. ساعت از ۳ نیمهشب هم گذشته بود. بچه ها هر کدامشان بغل یکی از خواهرهایم خوابشان برده بود. یادم افتاد داروی فاطمه دختر بزرگم را ندادهام. بچه روی دستم خوابیده بود. با یک دست توی کیفم دنبال قرصهای فاطمه میگشتم. صدای نالهام بلند شد. داروهای فاطمه هم در جنوب جا مانده بود. زینب دختر خواهرم هم آن پشت سرش را روی یکی از لاستیکها گذاشته بود و شاید از گریه خوابش برده بود. این اولینباری بود که کسی از رفتن به خانه پدری خوشحال نبود. باورم نمیشد این وقت شب پشت فرمان باشم. تمام نمیشد این ترافیک لعنتی. چشم انداختم به دو طرف جاده. بعضی زده بودند کنار جاده و داخل ماشین خوابیده بودند. یعنی جایی برای رفتن نداشتند. جنگ فرصت خوبی برای شناخت عیار آدمیت آدمهاست. وقتی جنگ فقط در روستاهای مرزی بود و مردم آواره شدند عدهای درهای خانههایشان را باز کردند. بدون اجاره. بعضی هم شدند کاسبان جنگ و از مردمی که دیگر چیزی برایشان نمانده بود اجارههای سنگین میخواستند. خرمگسهای داخلی هم شده بودند استخوان لای زخم. مثل مگسهایی که فقط دور سر شیر وز وز میکنند. همان روزها زنی از دشمنان مقاومت ویدئویی منتشر کرد و از مردم شهرهای دیگر خواست مردمی را که از روستاهای مرزی آمده بودند را به خانههایشان راه ندهند یا چند برابر اجاره بگیرند. گفت اینها پشت مقاومت بودند و حالا باید بهای کارشان را بپردازند. این حرفها را که زد مردم شهر بعلبک درهای خانههایشان را به روی آوارهها باز کردند. بدون هیچ هزینهای. به کوری چشم دشمنان مقاومت آوارهها را روی چشمهایشان گذاشتند. مردم بعلبک به کرم معروفند. جانشان را هم فدای مهمان میکنند. اما حالا بعلبک هم زیر آتش بود. دقیقا مثل جنوب. دقیقا مثل ضاحیه.
پاهایم خشک شده بود دیگر. بوی بنزین، بوی دود اگزوزها اذیتم میکرد. بچه روی دستم خوابش برده بود. نگاه ماشین بغل دستی کردم. مادری موهای دختر کوچکش را نوازش میکرد و زیر لب سرودی که برای سید حسن نصرالله میخواندیم را میخواند. مثل لالایی
"خدا با توست. ما با تو هستیم. در هر تلخ و شیرینی ما در کنار تو هستیم..."
از عمق جانش میخواند. اینقدر که من هم زیر لب بیاختیار تکرار میکردم. قرار نبود که فقط در روزهای خوش در کنار مقاومت باشیم. قرار نبود فقط وقتی همه چیز خوب است در كنارش باشيم. امروز هم باید در کنار مقاومت میماندیم. حتی بیشتر از همیشه. دوباره همه چیز را مرور کردم. اصلا چرا ما امشب اینجاییم؟ ما هم میتوانستیم غزه را رها کنیم. میتوانستیم چشمهایمان را ببیندیم و حالا به جای آوارگی در خانههایمان خوابیده باشیم. اما نمیخواستیم. ما نمیتوانستیم غزه را رها کنیم. رها کردن غزه ننگ بود و ما از حسین یاد گرفته بودیم زیر بار ننگ و ذلت نرویم. زیر لب آرام زمزمه میکردم. "هیهات منا الذلة". میدانستیم اگر امروز همسایهات را جلوی چشمانت سلاخی کنند و تو ساکت باشی فردا به سراغ تو خواهند آمد. اما این ما بودیم که حسرت بازگشت به شمال فلسطین را به دلشان میگذاشتیم. حتی اگر همه ما فدای این راه بشویم،
ماشین دیگری ضبطش را روشن کرد. دعای سوزناکی بود
- الهی عظم البلاء...
انگار بغضی هزار ساله در من شکسته باشد. دلم میخواست خودم را در آغوش خدا بیندازم. بگویم که چقدر به او احتیاج دارم. میدانستم که میداند. میدانستم که میبیند. صدای زنگ تلفنم بلند شد و با یک دست کیفم را زیر و رو کردم. شوهرم بود. نمیدانم در چه شرایطی بود که میتوانست به ما زنگ بزند. نپرسیدم. میدانستم که نباید چیزی بپرسم. تا صدایش را شنیدم بیاختیار به گریه افتادم
گفتم: کاش نمیاومدیم. کاش توی خونه خودمون توی جنوب میموندیم و میمردیم. من و این زن و بچهها آواره این راه شدیم
این را گفتم و گریه نگذاشت که بیشتر بگویم. شوهرم مثل معلمی که شاگرد دست پاچهاش همه چیز از یادش رفته باشد با مهربانی دوباره همه چیز را به یاد من میآورد.
- عزیزم. یاد حضرت زینب بیفت. پس اون چکار میکرد با یک کاروان زن و بچههای کوچیک؟ صبور باش. اگر تو گریه کنی دل بقیه خالی میشه. تموم میشه این روزها.
میدانم که نباید گریه میکردم. میدانم که وقت گریه نبود. اما دست خودم نبود. خسته شده بودم. اشکهایم را پاک کردم. چشمم افتاد به عکس کوچک سید حسن نصرالله که از آینه ماشین به من لبخند میزد. ناخودآگاه لبخند زدم. میدانستم این روزها تمام میشود. نباید کسی میفهمید که خودم را باختهام. با صدای بلند گفتم:
- دیگه کم مونده برسیم...
جوابی نیامد. پشت سرم را نگاه کردم. هیچکس بیدار نبود. همه سرهایشان را روی شانههای هم گذاشته بودند و خوابشان برده بود.
ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
بازگشت - ۷
کودکان جنگ!
کودکانِ روزهای بمب و شبهای موشک!
کودکان قد کشیده میان صدای گلولهها!
آواره از وطن، از کوچههایی که روی خاکش بازی میکردند و حالا همبازیهایشان، زیر همان خاکها برای همیشه خوابیدهاند.
چند ماه بود بچههای لبنانی پشت شیشههای هتلهای زینبیه، قد میکشیدند.
حسرت تماشای بچههای سوری که مدرسه میرفتند در چشمهای بچههای لبنانی، درد کشندهای بود که فکر نکنم هیچ وقت یادم برود.
حالا دارند برمیگردند به خانههایشان.
حتی اگر ویران!
جنگ خوب نیست. ویرانکننده است.
اما این بچهها با معنایی فراتر از جنگ بزرگ میشوند؛
دفاع از وطن! از هویتشان! از خونی در رگهایشان به اسم حزبالله!
توی فلسطین و لبنان، بچه ها خیلی زود بزرگ میشوند. چون میخواهند آزاده زندگی کنند.
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ظهر | #سوریه #دمشق زینبیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
پیرزن، سه النگو، «یک تردمیل»!
ساعت ده صبح بود؛ آسمان صاف و آبی و هوا هم کمی سرد. در «حسینیه هنر» بودم و مثل همیشه داشتم کارهایم را انجام میدادم. توی حال خودم بودم که دیدم «پیرزن شصت سالهای» وارد حیاط حسینیه شد. چادر گل گلیِ سفیدی سرش بود. بلند گفت:
- همینجا کمک جمع میکنن برای فلسطین و لبنان؟
گفتم: «آره».
- طلا هم قبول میکنید؟
سر تکان دادم که «بله حاج خانوم». و تعارف کردم بیاید داخل حسینیه.
- پس سه تا «النگوی طلام» رو میارم. یه «لحاف ساتن» هم هست مال «جهازم» بوده. دست نخوردهست تقریبا. یه سری پارچ و لیوان و بشقاب بلوری هم میارم. «کتاب» هم خیلی دارم اگه میخوایین.
گفتم: «قدمتون روی چشم حاج خانوم».
- راستی، یه «تردمیل» هم دارم! اون رو هم قبول میکنید؟!
لبخندی زدم. پیش خودم گفتم همه چیز کمک شده بود اِلّا تردمیل. گفتم: «بله حاج خانوم. در خدمتتون هستیم».
روحالله رنجبر
سهشنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
کوکهای مقاومت
دغدغهی انجام یک کار برای جبهه مقاومت افتاده بود توی سرم اما نمیدانستم باید چه کنم. پیامی در گروه دیدم که نوشته بود: «پویش کوکهای مقاومت؛ اگر میتوانید برای مردم لبنان لباس بدوزید، جهت دریافت پارچههای اهدایی، پیام بدهید».
خیلی وقت بود خیاطی نکرده بودم. اما پیام دادم و رفتم تا پارچهها را بگیرم.
موقع تحویل پارچهها گفتم: «من سه تا بچه کوچیک دارم. خیاطی رو کنار گذاشته بودم؛ اما این تنها کاریه که از دستم برمیاد. امیدوارم با یه بچهی سه ساله و یه هفت ماهه بتونم خیاطی کنم».
پارچهها را در تولیدیِ شلوار برادرم برش زدم. به خانه رفتم و بساط خیاطی را پهن کردم. به دخترم که تازه ۹ ساله شده، گفتم: «مامان تو بچهها رو نگه میداری تا من خیاطی کنم؟»
مشتاقانه گفت: «بله مامان. من مواظبشونم».
بچهها حسابی دخترم را اذیت کردند. بالاخره کار دوختن شلوارها تمام شد. به خانمی که پارچهها را از او تحویل گرفته بودم پیام دادم و ماجرا را تعریف کردم. گفت: «روایتش رو بنویس تا همراه لباسهایی که بسته بندی میشن؛ برای مردم لبنان فرستاده بشه».
روایت خانم نودهی
به قلم: مریم لاهوتیراد
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | [شنوتو | اینستا
📌 #غزه
اگر فلسطینی باشی، تنها مردن کافی نیست تا واقعاً بمیری
در بخش شرقی شهر رفح، در کنار محلهای به نام "السلام"، گورستانی قرار دارد که ساکنان رفح آن را "گورستان شرقی" مینامند تا آن را از گورستانی که در کنار اردوگاه قرار داشت و در سال 1994 پر شده و بسته شد، متمایز کنند.
در این گورستان شرقی، قبر پدرم، قبر علمالدین شاهین، قبر عمویم "جمعه"، بزرگ دهکده حتا، قبر ابو علی شاهین و بسیاری از قبور شهدا قرار دارد. شهیدی که دست جوانان میافتاد، در گورستان اردوگاه دفن میشد، اما آنهایی که توسط ارتش گرفته میشدند، شبانه و با حضور چهار نفر از خانوادهاش، در طول منع رفت و آمد، در گورستان شرقی دفن میشدند.
پدرم در سال 2000 درگذشت و در گورستان شرقی دفن شد.
دیروز، در گفتوگویی طولانی با دوستی از رفح به نام "بلال جحیش"، بلال آنچه بر سر شهر آمده بود را برایم توصیف کرد. بلال گفت: "تو قبلاً رفح رو دیدی، رفح فوقالعاده بود. تخریب و ویرانی همه منطقه شما [اردوگاه الشابوره] رو گرفت. از کرتیه تا رابعه عدویه [مرکز جنوب شهر]، کاملاً تخریب شده، منطقه السطریه کاملاً از بین رفته، تل السلطان و مناطق جدیدش [غرب شهر]، برزیل و السلام کاملاً [جنوب شرق شهر]، امروز شروع کردن به تخریب محله الجنینه [شرق شهر]."
به او گفتم: "کافیه، بلال. نمیخوام چیز بیشتری بشنوم."
پیش از آنکه روایتش را متوقف کند، جملهای نوشت که نتوانست پاک کند و به من رسید: «گورستان شرقی را بهطور کامل تخریب کردند...»
این چه معنایی دارد؟
یعنی قبر پدرم دیگر آنجا نیست، یعنی پدرم که مرده بود هم نجات نیافت. یعنی حتی اگر از آن مکان دور باشی، جنگ دندانهایش را به تو میزند، به هزاران روش. از امروز به بعد، حتی اگر جنگ متوقف شود، دیگر گلی روی قبور گورستان شرقی نخواهد بود، هیچکس فاتحهای برای روح کسی نمیخواند، و دیگر نامی روی سنگ قبرها نخواهد بود تا مردم بدانند عزیزانشان کجا دفن شدهاند.
تا امروز نمیدانستم که گورستانها اینقدر بخشی بزرگ از خاطرات ما هستند... و حالا دیگر نمیدانم چه تاریخی برای مرگ پدرم، پاسخی مناسب به کسی است که از من میپرسد. آیا بگویم سال 2000؟ یا بگویم سال 2024؟
فکر میکنم بهترین پاسخ این باشد: منظورتان کدام مرگ است؟ اولی یا دومی؟
خالد جمعه
دوشنبه | ۲۶ شهریور ۱۴۰۳ | #فلسطین #رامالله
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/177
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۴
مادر است دیگر...
مظلوم و آرام نشسته بود و با حوصله موهای تنها دخترکش را مرتب میکرد. انگار فقط یک جسم از او باقی باشد، جانی در بدن نداشت. خدا میداند در این یک هفته چند تار مویش را سفید کرده بود.
صدای اذان مغرب در "روضه الحورا " پیچید. مانده بود تا دخترهایش از تاریکی نترسند؛ رویشان کنار نرود، سرما نخورند. مادر است دیگر، دلش هزار راه میرود.
مانده بود تا زهرا کمتر بهانه خواهرهایش را بگیرد. میگفت: "اینجا بنشینیم بهتر است. در خانه قرار ندارد، دائم بیتابی میکند."
کدام خانه؟ همان که موشک، نیمهشب اتاقِ دخترها را با دو دختر نوجوانش برای همیشه برده بود.
بیدار نشستم که غمت را چو چراغی
از شب، بِسِتانم، به سحر، بسپرم، امشب
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ضاحیه، روضه الحورا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۸
بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم و افتادیم به جاده روستا. از عذاب الیم ترافیک رها شدیم و افتادیم به چنگ تاریکی و جاده باریک و درههای بلند و شیب تند. همه خواب بودند و ماشین هم گرم. چشمهایم سنگین میشد. کم مانده بود دیگر. باید به روستا میرسیدم. راه چهار ساعته را چهارده ساعت آمده بودیم. چشمهایم باز نمیشد. میدانستم اگر بخوابم ممکن است به دره بیفتیم. تا اینجا سالم رسیده بودیم. از جنگندهها و بمبها و راه طولانی و ترافیک خلاص شده بودیم. حالا وقت خوابیدن نبود. اما دست خودم نبود. خواستم آب بزنم به صورتم. بطری آب خالی بود. به خانه پدری برمیگشتیم. پدری که در هشت سالگی من مرده بود و فقط عکسی بزرگ روی دیوار از او باقی مانده بود. حالا من در مقابل چشمانم دختر بچهای را میدیدم که با موهای قهوهای مجعدش با زغال روی دیوار خانه نقاشی میکرد. خودم بودم. بین خواب و بیداری. همسایه ما مسیحی بود. هر صبح به خانه ما میآمد. با مادرم قهوه میخورد. همیشه میگفت دعاهای شبکه المنار را دوست دارد. به دعا میگفت "تراتیل" و من با برادر کوچکم پنهانی میخندیدم. ما همسایهها را دوست داشتیم. همسایهها ما را دوست داشتند. کاری به دین و مذهب هم نداشتیم.
پلکهایم سنگین شده بود دیگر. شاید همه چیز را در خواب میدیدم. عید مسیحیان که می شد همسایهها برای ما بچهها هم هدیه میآوردند. ما مسیح را دوست داشتیم. مسیح پیامبر خدا بود. زیر لب زمزمه کردم. بین خواب و بیداری "مسیح پسر انسان" خواب بودم انگار. خواب کودکیهایم را میدیدم. یک روز برفی وقت برگشتن از مدرسه ماشین روستا خراب شد و ارتش ما را تا نزدیکی روستا رساند. همسایه مسیحی ما میخواست کیف من را بیاورد. من ترسیدم و تا زانو بین برفها تا خانه دویدم. همسایه کاری با من نداشت. ما کاری به هم نداشتیم. زندگی میکردیم. یک لحظه از خواب پریدم. دقیقا وقتی که نزدیک بود لاستیک ماشین به سمت دره برود. درههای سر سبز و عمیق. نه. من نباید میخوابیدم. حالا وقت خوابیدن نبود. همانقدر که وقت گریه کردن نبود. این زنها و بچهها دست من امانت بودند. کم مانده بود دیگر. تا نیم ساعت دیگر به روستا میرسیدیم. به خانه قدیمی مادرم که فقط برای خودش مناسب بود و حالا خیلیها از جنوب و ضاحیه به آنجا آمده بودند. چند باری با سیلی محکم به صورتم زدم. خواب رهایم نمیکرد. خواستم ضبط ماشین را روشن کنم و یکی از سرودهای مقاومت را گوش کنم. دلم طاقت نمیآورد. یاد جنگ میافتادم. یاد جوانهایی که حالا در جنوب درگیر جنگ بودند و شهید میشدند. کم مانده بود دیگر. شاید یک ربع فقط. میدانستم که حالا شبیه قبل نیست. شاید مردم روستا دیگر مثل قبل نباشند. اینقدر که در این سالها بعضی از جریانات مسیحی ضد مقاومت مثل القوات اللبنانیة و دار و دسته سمير جَعجَع در گوش آنها خواندهاند که ما دشمن آنهاییم. اینقدر که بذر نفرت کاشته بودند. حالا شايد آن همسايه مسيحي ديگر به خانه ما نمیآید. با مادرم قهوه نمیخورد. نمیدانم. اینقدر که تخم کینه پاشیدهاند دشمنان مقاومت. ما دشمن آنها نبودیم. جوانهای ما به خاطر اینکه اسرائیل به خانههای آنها نرسد دسته دسته شهید میشدند. قبل از مقاومت هم اوضاع همین بود. جنگ مذهبی. اما قربانی این جنگها هميشه ما بودیم. این شیعیان بودند که خونهایشان همیشه ارزان بود. تاریخ ما همیشه این بوده است. تاریخ قبل از مقاومت. عثمانیها که به جنگ صلیبیها میرفتند ما شیعیان جبل عامل را به میدان میفرستادند. همه میدانستند محاصره شهر "ویَن" یعنی سفری بدون بازگشت. سلاطین عثمانی میخواستند ما دیگر برنگردیم. پیروزی سهم آنها بود و کشته شدن سهم ما. میدانی چقدر ترسناک است وقتی حکومت مرکزی دشمن مذهبت باشد؟ خون ما تا قبل از مقاومت بیارزش بود. دشمنان مقاومت برای همین از ما کینه دارند. حالا با وجود مقاومت دیگر جان ما بیارزش نبود. جنگ مذهبی قبل از این هم بود. سالها در بیروت در کوچه کوچه شهر آدمها همدیگر را کشته بودند. جنگ داخلی... اما این قصهها خیلی به روستای آرام ما نرسیده بود.
بیشتر راه را خواب بودم انگار. خواب میدیدم انگار. خواب اولینباری که از اینجا به ضاحیه رفتم. دانشگاه دولتی لبنان. خواب شبی که عروس ضاحیه شدم و برای همیشه از این روستا رفتم.
وقتی از درهها و شیبهای تند و پیچهای پر خطر با چشم نیمهباز میگذشتیم خواب محاصره "وین" را میدیدم. خواب جوانانی که دیگر برنگشتند.
بعد از ۱۴ ساعت بالاخره به خانه قدیمی مادرم رسیدیم. ماشین را نگه داشتم. با بیرمقی به پشت سر نگاه کردم و گفتم: بالاخره رسیدیم.
همه با چشمهای خوابآلود پیاده شدند. بچه را از روی دستم دادم به خواهر بزرگم.
میخواستم پیاده بشوم. نتوانستم. سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و همانجا خوابم برد.
ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
تم بحمد الله اليوم إطلاق قناة راوينا باللغة العربية على التليجرام!
کانال راوینا به زبان عربی در تلگرام راهاندازی شد.
اگر دوستانی عربزبان دارید ما را معرفی نمایید:
T.me/Ravina_Ar
راوينا (العربية)؛ رواية شعب المقاومة
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #میرزا_کوچکخان
داماد جنگلی
پدربزرگ مادریام پهلوان جوادمهدیزاده، مرد دلیری بود که با همهی سختیهای زندگی روستایی درد خاک را فهمید و پای کار وطن درآمد. کُشتی گیلهمردی میگرفت و بنا به گفته آنهایی که دیده بودند پشت رقیب را همیشه به خاک میکشید.
پهلوان جواد همرکاب میرزا بود. اینکه تفنگچی بود یا دست و بازوی محلیِ میرزا را دقیق نمیدانم و حسرت ندانستنش همه عمرم را بس.
حوالی "کسما" میرزا برای استقرار تفنگچیهایش اتاقی اجاره کرده بود. صاحبخانه دختر رسیدهای داشت و پهلوان جواد، زنش را طلاق داده و یک پسر بدون مادر روی دستش مانده بود. خودش که پاگیر جنگلیها بود و بچه خانهی اقوام سر گردان. بخاطر همین حال و روز بدش نمیآمد سر و همسری اختیار کند. همین که حرف خواستگاری دختر صاحبخانه را جلوی میرزا پیش کشید، میرزا دنبالهاش را گرفت و یک هفته بعد کاسخانم، دختر چشمسبز صاحبخانه زیر چادر چیت گلدار با صیغهی عقدی که میرزا کوچک خان برایشان خواند، شمع و چراغِ خانه تاریک تفنگچی میرزا شد. عقد که بدون چشم روشنی نمیشد. میرزا، کاسخانم را به داماد جنگلی که سپرد،یک تسبیح و چند سکه گذاشت کف دستش و بزمزمه دعایی خواند که گره وصلت این دو نفر تا عاقبت بخیری جفت بماند.
زندگی پهلوان و کاسخانم با حضور بچهها گرم شد و زمان دست جفتشان را به روزهای کهولت رساند. مادربزرگم وقتی عروس خانه آنها شد به چشم دیده بود که کاس خانم تا سالها تسبیح چشم روشنی سر عقدش را برای در امان ماندن از شلوغی خانه عیالوارشان توی هفت سوراخ قایم میکرد و عاقبت هم نفهمید آن مهرههای بند کشیدهی عزیز کرده را کجا و چجوری گُم و گور کرد.
در یکی از نبردها گلولهای به بازوی پهلوان جواد نشست و ساچمهی گردی، زیر پوستش جا خوش کرده بود.
مادرم میگوید: یکی از سرگرمیهای کودکی ما این بود که پالوان جواد (پهلوان جواد) روی کُتام خانهاش، برای زواله خواب سر روی متکا میگذاشت. همین که خُرناسش هوا میرفت نوهها پاورچین پاورچین دورش را میگرفتیم و با دست ساچمهی زیر پوستِ شُلِ پیر مرد را جا بجا میکردیم. آنقدر میخندیدیم و سر نوبت جر و منجر راه میانداختیم که چرتش پاره میشد و همه را با لگد حواله میداد توی آفتاب حیاط....
دست بیشناق (ناسپاس) روزگار، میرزا را شهید کرد و جنگلیها را پراکنده. اما راه و رسم جوانمردی مَحو نشد.
یادگاری، مثل مُهری خاطرهها را به نام آدمها سند میزند. آنهم یادگاری از جنس سُرب و ساچمه که خو گرفته به گوشت تَن آدم. آنهم یادگاری از جنس مرام و معرفت که مشی میرزا بود و میخکوب شد به ذهن و ضمیر هر که او را دید و شناخت. یادگاری رمز فراموش ناشدن است.
یادگاری میرزا برای کاس خانم تسبیح سر عقد شد. برای پهلوان جواد هم رکابی و بهره از لمس جوانمردیاش، برای مادرم بازی با ساچمه زیر پوست پدر بزرگش و برای من
یادِ عزتمند عزیزی که تنیده در بافتهی وجودم .
حمیده عاشورنیا
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
ملاقات همسایهها
دیروز عصر گلزار شهدای حورا زینب ضاحیه بودیم.
آقای بسطامی وسط مصاحبه این ملاقات را ضبط کرده بود.
همسایه بودند؛
دو ماهی میشد که همدیگر را ندیده بودند.
حالا بعد دو ماه، هر دو مادر شهید بودند.
یکی از قبل مادر شهید بود و دیگری به تازگی مادر شهید شده...
سید مهدی خضری
eitaa.com/khezri_ir
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
وعدهی صادق همدلی
شاید صدای یک بلندگو پیچیده توی روستایشان، شاید هم یکی از اهالی روستا رد میشده و گفته: «پول واسه کمک به غزه و لبنان جمع میکنن»
شاید علی داشته به اینکه پولش برای خرید دوچرخهی دلخواهش است فکر میکرده و توی سرش کلنجار میرفته که برای یک پسر عشایر نهبندانی چه فرقی میکند جبههی مقاومت پیروز باشد یا شکست خورده، شاید هم مثل قاسم(ع) حتی فکر نکرده که «من تکلیف دارم یا نه؟» و گذشتن از آرزوهایش برایش احلی من العسل بوده و قلکش را با عشق شکسته.
شاید عقیل، فکر میکرده این پولها را توی این وضعیت نابسامان اقتصادی میتوان جایگزین کرد یا نه؟ شاید هم فکر نکرده و همین که توی تلویزیون، بچههای کوچک فلسطینی را دیده که توی سرمای زمستان میلرزند، قلک را بیهوا زمین زده و پولها را بدون اینکه بشمارد برداشته و دویده سمت محل جمعآوری کمکها.
شاید عماد، بارها شنیده که زنهایی سرویسهای طلا و حلقههای ازدواجشان را هدیه به جبههی مقاومت کردهاند و هربار ناامیدانه پیش خودش گفته: «کاش منم...» و دست آخر نگاهش گره خورده به قلکش و ته دلش قند آب شده که یک دارایی شخصی دارد برای بخشیدن.
شاید هر سهشان بدون اینکه به هم بگویند قلکهایشان را پنهانی شکستهاند و جلوی در همدیگر را با پولهایشان دیدهاند و خندهشان گرفته، شاید هم از قبل جلسهی کودکانهای گرفتهاند و شکستن قلکها، تصمیم جمعیشان بوده و بلافاصله بهترین لباسهایشان را پوشیده، موهایشان را آب زده و راه افتادهاند.
شاید عکاس که سه قهرمان را دیده، خواسته که لبخند بزنند و اسکناسها را جلوی دوربین بالا بگیرند انگار که سلاح ارزشمندی توی دستانشان است و پیروزی جبهه مقاومت را تضمین میکند.
شاید عکس چرخیده توی فضای مجازی و بچههای جنگزدهی لبنان و غزه، عکس را دیده و دلهایشان توی هوای سرد پاییزی از این وعدهی صادق همدلی، گرم شده باشد.
مهدیه سادات حسینی
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
سجاده بابابزرگ
بابابزرگ ابوالشهید بود. سجادهای داشت که آن قدر رویش نماز خوانده بود، جای اعضای سجدهاش ساییده بود و رنگ عوض کرده بود.
عمه بعد از فوت بابابزرگ سجاده را نگه داشته بود و آویزان کرده بود به دیوار اتاقش.
اگر این نامه را توی خانهام پیدا میکردم مثل عمه سجاده را به دیوار آویزان میکردم. هر روز دست میکشیدم رویش، به تبرک به صورت بچههایم میکشیدم.
پینوشت: نامهی مجاهدان حزب الله در خانههای مردم لبنان «از سجادهتون استفاده کردیم، رویش نماز خواندیم و خوابیدیم»
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_امنیت
📌 #فلسطین
از سری عددی فیبوناچی بدم میآید
یکی دو ماه پیش با یکی از دوستانم، طبق معمول غروب هر پنجشنبه، آرام و قدمزنان از میان قبرها میگذشتیم و به سنگ قبرها نگاه میکردیم. روی هر سنگ قبر کلمه قرمز رنگ شهید حک شده و بالای سرش پرچم سه رنگ ایران نصب بود. وقتی به اواسط راهروی آخر رسیدیم، دو جایگاه، خاکش قهوهای تیره و تازه به نظر میرسید. پرسیدم: «این هفته دوتای دیگر هم اضافه شده؟»
جواب داد: «بله متأسفانه.»
مثل همیشه شروع کردم برای خودم چرتکه انداختن و بالا و پایین کردن. بله، درست حدس میزدم این دفعه میانگین از ماهی یکی رسیده بود به هر دو هفته یکی و این اصلاً چیز جالبی نبود؛ این میانگین تعداد کتابهای مطالعه شده من نبود که با کمتر شدن مدت زمانش خوشحال شوم یا تعداد ارائه دادنهایم در کلاس دانشگاه نبود که به آن افتخار کنم.
از زمان دبستان همیشه ریاضیام خوب بود و به امتحان درس ریاضی که میرسیدم خیالم راحت بود که باید کمتر از دیگران وقت بگذارم برای درس خواندن؛ تازه نمره بهتری هم میگرفتم. به همین خاطر از زمانی که یاد گرفتم اعداد دو رقمی را با هم جمع کنم، همیشه دوست داشتم همه چیز را ذهنی حساب کنم؛ جمع هزینه خرید وسایل خانه، جمع ارقام پلاک ماشینها، شمردن تعداد سنگفرشهای مدرسه تا خانه و حتی شمردن تعداد بنرهای خیابان مدرسه. از وقتی رفت و آمدم در گلزار شهدای زاهدان زیاد شد، کم کم کارم شد شمردن قبرها.
کمی در آن راهرو ایستادیم و برای دو جایگاه خاکی حمد و توحید زمزمه کردیم. من چیزی نگفتم ولی او گفت: «دیگر واقعاً داریم جا کم میآوریم؟»
راست میگفت، به تازگی سمت چپ گلزار شهدا پر شده و برای تشیع شهدای جدید آمده بودند آخرین ردیف سمت راست گلزار. اینجا هم اگر پر شود، دیگر جای درستی در گلزار برای تشیع نیست مگر اینکه در این مدت جای جدیدی درست کنند.
دوباره ناخودگاه به تعداد سنگفرشهای ادامه راهرو نگاه کردم و آنها را شمردم تا ببینم چندتای دیگر باقی مانده است؟ چندتای دیگر جا برای سنگ قبر باقی مانده است؟ در همین لحظه به خودم آمدم و سرخ شدم. سرم را پایین انداختم و خجالت کشیدم. شده بودم محاسبهگر تعداد شهدای آینده! لعنتی به شیطان فرستادم و آن روز از آنجا گذر کردم.
از زمان شروع طوفان الاقصی بیشتر این جملهی «ما عدد نیستیم» از فلسطین به چشمم خورده بود و وجه اشتراک فلسطین و سیستان و بلوچستان برایم جدا از وحدت شهدای طیف شیعه و سنی شده بود این اعداد که داخل اخبار به چشمم میآمد.
گذشت تا آن روز صبحی که خبر حمله اسرائیل به ایران بازتاب داده شد. من هم مثل بقیه در پی اخبارش بودم و از نحوه حمله تا کلیپهای مسخره کردن وسعت آن را دنبال میکردم. نزدیک بعدازظهر بود که ناگهان نوتیفیکیشنی بالای صفحه گوشی موبایلم ظاهر شد. بازش کردم: «در پی ناکامی رژیم سفاک صهیونیستی در جبهه مقاومت و همزمان با تعدی آن رژیم منحوس به برخی از نقاط ایران اسلامی، تروریستهای مزدور، دست به جنایت زده و ۱۰ تن از مأموران خدوم و فداکار و غیورمردان دلاور فراجا را ناجوانمردانه در حوزه شهرستان تفتان استان سیستان و بلوچستان به شهادت رساندند.»
با دیدن این خبر اعصابم بدجور خورد شد. از این عصبانی شده بود که اسرائیل با آن همه ادعا کار خاصی نتوانسته بود انجام دهد ولی این تروریستهای اطراف مرز، خانوادههای زیادی را عزادار کرده بودند. بدتر اینکه دیگر برای ما تعداد شهدا عادی شده بود.
حالا از آن روز به بعد هر موقع به گلزار شهدای زاهدان میروم، دوست دارم فرض کنم محاسباتم افتضاح شده. دوست دارم فرض کنم از درسها بیشترین درسی که باید برایش وقت بگذارم و آخرش هم نمرهام مشروط میشود همین ریاضی شده. دوست دارم آنقدر ریاضی را افتضاح بلد باشم که وقتی میروم میانگین شهدای این مدت را حساب کنم میانگینشان بشود هر سه ماهی یکی یا شش ماهی یکی یا اصلاً سالی یک شهید. دیگر از سری عددی فیبوناچی بدم میآید. دیگر دوست ندارم چیزی را ذهنی حساب کنم، دوست ندارم به اعداد داخل پیامهای فضای مجازی نگاه کنم، چه به تعداد انسانهایی که روزانه در غزه و لبنان شهید میشوند و چه به تعداد شهدایی که چند هفته یکبار در سیستان و بلوچستان شهید میشوند. از آن روز به بعد سعی میکنم فقط به اسامی تک تک شهدا نگاه کنم، اسامی را بخوانم و سعی کنم به زندگی هر شهید فکر کنم.
امیررضا انتظاری
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان گلزار شهدای زاهدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
قلک موشکی
گروه مهد را باز کردم، مربی زینب سادات نوشته بود: «امروز با بچهها یه سری قلک فرستادیم، لطفاً کمکهای بچهها به کودکان غزه و لبنان رو داخل قلک بندازن و تا دوشنبه بیارن مهد.
ممنونم.»
این ماه اولین حقوقم را گرفته بودم، قصد داشتم یک درصد طلایی را برای این حقوق محقق کنم.
قبلا دیده بودم خیلیها یک درصد از درآمد ماهانهشان را هرماه نذر امام زمان عجاللهتعالیفرجهالشریف میکنند و پولشان برکت خوبی پیدا میکند.
پیام قلک را که دیدم، گفتم با یک تیر دو نشان میزنم، هم آن یک درصدِ نذر ظهور را میدهم و هم این پول را کمک کردم به مردم فلسطین.
اما زینب سادات که ظهر رسید نگذاشت من تصمیمم را اجرایی کنم. راستش باید تا عابر بانک میرفتم. اما همین که رسید آمد سر معامله. - مامانجون پول میدین بندازم تو قلکم برای کمک به بچههای لبنان و غزه و فلسطین؟
هنوز از راه نرسیده داشت از مامانم پول میگرفت بندازد داخل قلکش.
مامانم گفت: «کارهای خوب انجام بدی بهت پول میدم بندازی قلکِت.»
فردا وقتی از سرکار برگشتم، زینب سادات گفت: «مامانجون پول ندادینا؟»
مامانم رو به من گفت: «امروز خیلی کارهای خوب انجام داده، دختر آرومی بوده، با آبجیش بازی کرده.
زینب سادات برو کیف پولم رو بیار برات پول بندازم داخل قلک.»
زینب سادات چهار ساله بدو بدو رفت سمت کیف مامان جون.
پول را گرفت و انداخت داخل قلکش.
اولین پول، پول من نبود.
پولی بود که مادرم بعد پنج روز روضه خانگی، نیت کرد و انداخته شد داخل قلک.
زهرا بذرافشان
شنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #شوسف
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۹
با وحشت چشمهایم را باز کردم. نور خورشید افتاده بود توی صورتم. خواب مانده بودم. باید بچهها را آماده میکردم برای مدرسه. دیر شده بود. اطرافم را که نگاه کردم. یادم افتاد اينجا جنوب نيست. من هم در اتاقم نيستم. اينجا جبیل است روستای پدریام. اطرافم را نگاه کردم هر کس یک طرف افتاده بود و خوابش برده بود. فقط مادرم بیدار بود و مثل کودکیهایم بوی قهوهاش تمام روستا را برداشته بود. اصلا یادم نمیآمد دیشب چطور به داخل خانه آمدهام. چه خانهای؟ عمر این خانه از صد سال هم بیشتر است. پدربزرگم این خانه را ساخته. بعد از آن هم تعمیر نشده است. یعنی مادرم رضایت نميداد. میگفت این خانه برای یک نفر کافی است. حالا یک نفر نبودیم. ۲۶ نفر در این خانه خوابیده بودند.
يعنی قرار بود چند روز اینجا بمانیم؟ دلم برای خانهام در جنوب تنگ شده بود. خانهای که نمیدانستم چیزی از آن باقی مانده است یا نه. دلم برای مادرم میسوخت. پیرزن ۷۵ سالهای که به سکوت زندگیاش عادت کرده بود و حالا ۲۶ زن و دختر کوچک و بزرگ مهمان خانهاش بودند. یعنی اگر فقط هر کس یک کلمه حرف میزد خانه میشد مثل بازار دست فروشها. مادرم زن كم حوصلهای بود. بچه که بودم نمیدانستم چرا اینقدر بیحوصله است. بعدها فهمیدم اگر شوهرت نباشد و تو مانده باشی و بچههای کوچک و زندگی بیرحم تو هم بیحوصله میشوی. باید عادت میکردیم. به اتاقهای نمور کوچک که در نداشت و به هم باز میشد. به پنجرهای که از شیشههای شکستهاش سرما هجوم میآورد و تو حتی پتوی کافی نداشتی که خودت را بپوشاتی. خودت که هیچ. حتی نمیتوانستی دخترهای کوچکت را بپوشانی. مادرم این همه پتو نداشت. باید عادت میکردی که شبها از سرما بلرزی. به آشپزی در آشپزخانه کوچکی که طول و عرضش بیشتر از دو متر هم نبود. بدون پنجره. با گازی قدیمی و شکسته که امواتت را میآورد جلوی چشمانت و تو به آنها سلام میکردی تا میتوانستی یک غذای ساده بپزی. گاهی برق میرود. نه. بهتر است که بگویم گاهی برق میآید. در لبنان ما حتی در شرایط غیرجنگی برق دولتی نداریم. باید اشتراک بخریم. گاهی فقط ۲۰۰ دلار در ماه پول اشتراک برق میشود. حالا اينجا فقط تاریکی بود و شبهای درازی که با نگرانی میگذشت. تاریکی بود و آشپزی با شمع در آشپزخانهای که در آن حتی نفس نمیتوانستی بکشی. فرصت خوبی بود برای گریه كردن. گریه برای کسانی که آنها را میشناختی و یکی یکی خبر شهادتشان را میشنیدی. پسر همسایه. همان که يكبار پشت در مانده بودم و از دیوار خانه بالا رفت. علی، دوست نزدیک شوهرم که در زیارت اربعین نگذاشت من یک بار هم چمدانم را بردارم. یکی یکی شهید میشدند و تو فقط در سکوت گریه میکردی. آرام. نباید کسی میفهمید که گریه میکنی. باید روحیه همه را بالا میبردی. وقتی کسی به آشپزخانه میآمد میخندیدم و میگفتم باید این گاز مامان رو ببریم موزه.
مادرم هم اخمهایش میرفت توی هم و چیزی نمیگفت. باید غذا درست میکردم. غذایی که کافی نبود و شاید فقط بچهها را سیر میکرد. سیر نمیشدیم. سیر نمیشویم. از روزی که آواره شدهایم شاید یک بار هم درست و حسابی غذا نخوردهايم. صف دستشویی. صف حمام. آبگرمکن خراب بود. مجبور بودم که خودم درستش کنم. مردها همه در جنگ بودند و گاهی تو مجبور میشوی خودت مرد خانه باشی. آبگرمکن که راه افتاد تمام صورتم سیاه شده بود. دختر خواهرم عکس گرفت و گفت برای شوهرت میفرستم. شوهرم موبایل نداشت. وسط میدان جنگ بود. شاید خودش هم صورتش را سیاه کرده بود. استتار کرده بود. نمیدانم. دخترهای نوجوان گاهی با هم بحثشان میشد. باید درکشان میکردیم. اما وسط جنگ بودیم. فرصت درک کردن هم را نداشتیم دیگر. حالا باید فقط زنده میماندیم. به انتظار پایان جنگ. وقت خواب، خانه کمی آرام میشد. بچهها را به زحمت میپوشاندم. بعد خیالم تا میدان جنگ میرفت. خجالت میکشیدم از اینکه برای روی زمین خوابیدن اعتراض کنم. بهترین جوانهای ما یعنی الان چکار میکنند؟ غذا خوردهاند؟ کجا خوابیدهاند؟ گاهی دختر کوچکم بیدارم میکرد و آب میخواست. یا میخواست برود دستشویی باید زیر لب صلوات میدادی و نذر و نیاز میکردی تا دست و پای کسی را لگد نکنی و باز هم صدای ناله یکی میرفت بالا. خواب که به چشمهایت میرفت صدای خش خش موشی که به جان وسایل کهنه مادرم در کمد قدیمی افتاده بود بیدارت میکرد. اگر جنوب بودم جیغ میزدم و میرفتم روی صندلی و تا شوهرم دم موش را نمیگرفت و بیرونش نمیکرد آرام نمیشدم. اما اینجا عادت کرده بودم دیگر. حالا وقت ترسیدن از موش نبود. باید میخوابیدم. اینبار صدای خرخر خواهرم نمیگذاشت. بعد پای دختر کوچک خواهرم میآمد روی صورتم، بوی جوراب مریم. باید میخوابیدم. یک روز سخت دیگر هم گذشته بود. یک روز به پیروزی نزدیکتر شده بودیم...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا