eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۱۶ قرار شد برای صبحانه بیرون برویم. چند روزی بود که هیچ‌کس حال درست‌وحسابی نداشت. نزدیک بود دو تا از خواهرزاده‌هایم به جان هم بیفتند. همه خسته و عصبی شده بودند. این‌قدر که در کنج خانه کز کرده بودیم و منتظر شنیدن خبر شهادت عزیزانمان بودیم. انتظار خبر شهادت گاهی از خود آن سخت‌تر است. این‌طور هر لحظه شهید می‌شوی. با هر صدای در. با هر زنگ تلفن. پیام جدید. خسته بودیم. یک خانه کوچک قدیمی و ۲۷ زن و بچه کوچک و بزرگ. بساط صبحانه را خودم آماده کردم پنیر و سبزی و لبنه و زعتر. با یک فلاسک پر چای داغ. یک لحظه دیدم که نان نداریم و صبحانه هم که بدون نان معنی ندارد. به خواهر بزرگم گفتم: «تا شما آماده بشید میرم نون می‌خرم.» نانوایی بر خلاف همیشه بسته بود و مجبور بودم راه دورتری بروم. هنوز نان داغ توی دستم بود که سایه جنگنده‌ها را روی سرم حس کردم. اول خیال کردم اشتباه می‌کنم. اما خودش بود. همان صدا بود. دقیقاً مثل جنوب. مثل آن روز دوشنبه. یک لحظه خشکم زد. تمام این مدتی که از جنوب بیرون آمده بودیم اینجا خبری نبود. هنوز گیج بودم که صدای بمباران شروع شد. دود از سمت خانه ما بود. نان‌های داغ از دستم افتاد و مثل باد به سمت خانه می‌دویدم. بی‌اراده فریاد می‌زدم "یا حسین" اگر خانه ما را زده باشند؟ اگر بچه‌هایم رفته باشند؟ مادرم. خواهرها. کاش بیرون نمی‌آمدم. کاش نان نمی‌خریدم. یک نفس به سمت خانه می‌دویدم. شوهرم مدام زنگ می‌زد. خواهرشوهرهایم. جوابشان را نمی‌دادم. بچه‌ها دست من امانت بودند. چطور می‌گفتم که دنبال نان آمدم و بچه‌ها گرسنه رفتند؟ جواب پدر شهید فاطمه را چه می‌دادم؟ از تصور اینکه چشمم به خانه ویران بیفتد و جنازه‌های بچه‌ها را از زیر آوار بیرون بیاورند به خودم می‌لرزیدم. کاش من هم در خانه می‌ماندم. کاش همه با هم می‌رفتیم. اینکه یک نفر بماند و بقیه بروند بزرگ‌ترین عذاب عالم است. نزدیک‌تر که شدم خواهرم را دیدم. نفسم بالا نمی‌آمد. صدای انفجار را که شنیده بود آمده بود دنبال من. این یعنی خانه ما را نزده بودند. اما بمباران همان نزدیکی‌ها بود. بوی دود و خاک همه‌جا را برداشته بود. به محل بمباران رسیدیم. همان خانه کوچک قدیمی کنار جاده. این خانه پر بود از زن و بچه‌های قدونیم‌قد. با چند پیرزن و پیرمرد که همیشه بیرون در خانه می‌نشستند. دختر کوچکی از این خانه گاهی می‌آمد حیاط خانه ما. می‌خواست با دخترها باری کند. بچه‌ها هر کجا که باشند همدیگر را زود پیدا می‌کنند. حتی وسط جنگ. مادرم اخم‌هایش می‌رفت توی هم و می‌گفت: «خودتون کم بودید اینا رو از کجا آوردید؟» اهل بعلبک بودند. این را از لهجه غلیظ دختربچه فهمیدم. وقتی با آب‌وتاب برای دخترهایم از عروسک بزرگ موطلایی‌اش می‌گفت. حالا جنازه دختربچه رو به رویم بود. لباس یاسی رنگش شده بود رنگ خون. از موهای طلایی بلندش شناختمش. می‌لرزیدم. هنوز صدای خنده‌هایش توی گوشم بود. اسمش زهرا بود. ایستاده بودم یک‌گوشه تماشا. من موهای سفید پیرزنی را دیدم که از لای آوار بیرون زده بود. ساختمان کاملاً ویران شده بود. با تمام زن‌ها و بچه‌ها. می‌لرزیدم. ممکن بود این خانه، خانهٔ ما باشد. اصلاً چه فرقی می‌کرد. بچه‌های این خانه. بچه‌های خانه ما. بچه‌ها فرقی با هم ندارند. دستم را گذاشته بودم روی صورتم و گریه می‌کردم و مردم و نیروهای امدادی شهدا را از زیر آوار بیرون می‌کشیدند. همه بچه‌های کوچک. همه زن. همه آواره. من این خانواده را دیده بودم. همه زن و بچه بودند. جنازه بچه‌های کوچک را که از زیر آوار بیرون می‌کشیدند با خودم می‌گفتم: «کجای این‌ها شبیه فرماندهان مقاومت است؟ این‌ها فقط بچه‌اند.» مردم برای کمک آمده بودند. مسلمان و مسیحی. خواهرم می‌خواست بماند. دید من دارم نگاه بچه‌های شهید می‌کنم و می‌لرزم. آن دختری که بلوز یاسی پوشیده بود. همان که با دخترهای من بازی می‌کرد. همان که صدای خنده‌اش تمام خانه را برمی‌داشت. همان که لهجه غلیظ بعلبکی داشت و عروسکش را جا گذاشته بود حالا خودش مثل یک عروسک کوچک به انتظار آمبولانس کنار بقیه شهدا خوابیده بود. همه زن. همه بچه. از شدت انفجار جنازه بعضی از شهدا روی پشت‌بام و زیر درخت‌ها افتاده بود. نزدیک ظهر بود و هنوز صبحانه نخورده بودیم. "المیادین" گفت ۲۶ نفر شهید و زخمی شده‌اند. کسی دل‌ودماغ صبحانه خوردن نداشت دیگر. نشسته بودم کنار پنجره و نگاه دخترهای کوچکم می‌کردم که زیر درخت‌های زیتون باری می‌کردند و حس می‌کردم سایه آن دختر کوچک بعلبکی با همان موهای بلند طلایی دارد لای درخت‌ها بازی می‌کند. انگار صدای خنده‌هایش را می‌شنیدم. وقتی که با لهجه غلیظ بعلبکی‌اش می‌گفت منتظر است جنگ تمام بشود و به خانه برگردند. می‌گفت عروسکش را در خانه جا گذاشته است. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۸ روایت زهرا کبریایی | لبنان
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۸ نه این که نخواهم، جانش را ندارم که بنویسم. این‌قدر که حجم سنگین اتفاقات این چند روز روی قلبم سنگینی می‌کند. قرار بود روایت‌های لبنان را بنویسیم. از حال ضاحیه باخبرتان کنیم. صدیقین را در آغوش بکشیم. در صور نوای همدلی بخوانیم و از همه‌ی این‌ها برای شما حرف بزنیم. ولی راستش حالا دل و دماغش نیست. من پرت شده‌ام توی همان چند روزی که کوچه به کوچه پا تند می‌کردم تا برسم به نماز ظهر سیده زینب... بروم از گیت رد شوم. طبق معمول شارژرم را تحویل امانات بدهم. شکراً حبیبتي از ته دلی تقدیم خانم سوریه‌ای پشت گیت کنم و اولین نگاهم را قفل کنم به رقص پرچم سیده زینب وسط ابرها. من قلبم دارد برای دخترک‌هایی که توی حیاط حرم بازی می‌کردند پر می‌زند. دلواپسم برای حریم امن بی‌بی‌جانم. آه که چقدر نفس‌کشیدن توی همان صحن جمع‌وجورت زندگی می‌داد به روح خسته‌ی ما. من دلواپس زینبیه‌ام. می‌خواهم از لبنان بنویسم؛ ولی جانش را ندارم. جان جهانم، بی‌بی‌جانم! محض غلط‌کردن است که بگوییم ما از حریم شما حفاظت می‌کنیم که شما از تمام جان ما، آبروی ما، هستی ما حفاظت می‌کنی. ولی قربانت شوم، اجنبی این چیزها سرش نمی‌شود. می‌شود؟؟ به جوان‌هایی فکر می‌کنم که برای حفظ ناموس شیعه خون دادند. حالا شیعه را چه شده؟ من برای دوباره دیدنت، نشستن زیر خط نور پنجره‌های حرمت، پرسه‌زدن توی صحن و هی ابرها را تماشاکردن و تسبیح به دست ذکر گفتن روبروی ضریحت، برای چشم دوختن به دست‌هایی که گره می‌خورد لابه‌لای شبکه‌های ضریحت منتظر می‌مانم و جانم به شماره می‌افتد تا دوباره ببینمت. زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا eitaa.com/raavieh شنبه | ۱۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۹:۵۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
عطر صابون بوی زعتر روایت طیبه فرید | شیراز
📌 عطر صابون بوی زعتر چشم‌هایت را ببند رفیق. داریم راهروی باریک بازار بهمن زینبیه را گز می‌کنیم و از بین مردم و دست‌فروش‌ها خودمان را می‌رسانیم به گذری که می‌رسد به ورودی کوچک حرم. از جلوی خوشمزه‌فروشی‌ها که رد می‌شویم و چشممان می‌افتد به ویترین مغازه‌ها، آب دهانمان را قورت می‌دهیم و از خیر صد و سی پنج هزار لیرِ توی جیبمان می‌گذریم و به روی خودمان نمی‌آوریم که چقدر دلمان برای شیرینی لَک زده. امنیه ریش سفید کچل با لباس پلنگی‌اش دم در نشسته روی صندلی پلاستیکی و تفنگش را عین بچه گرفته توی بغلش. تا چشمش به ما می‌افتد توی دلش می‌گوید «عه دوباره این ایرانیاااا» و رویش را می‌کند آن طرف. سیطره شلوغ نیست. ریکوردرهایمان را می‌چپانیم ته کیفمان که دست تفتیشگرها بهشان نرسد! آخر هم مچمان را می‌گیرند و لو می‌رویم و بعد عین دزدهایی که با دوتا نان اضافی گیر افتاده باشند برمی‌گردیم و دار و ندارمان را می‌دهیم دست امانت‌داری. گربه زرد و سفیدی که مدام همان جا پرسه می‌زند می‌پیچد به پرو پاچه‌مان. توی دلمان به او غبطه می‌خوریم که تا هر وقت که بخواهد می‌تواند آن‌جا بماند. ما چی؟ جا دارد این جور وقت‌ها از آدم بودن خودمان پشیمان بشویم... توی حمامات روبروی مصلی پشه پر نمی‌زند. از کنار پیرزن عراقی که دارد جورابش را می‌کشد روی پاچه‌اش رد می‌شویم. آبخوری سنگی ته حمامات تنها جائیست توی زینبیه که می‌شود یک دل سیر آب یخ خورد. فکرش را بکن... من هنوز هم تب دارم و ریه‌ام عین اسفنجِ پُر از کَف صدا می‌دهد. هوای زینبیه سرد است. زور سفازولین‌هایی که زدم به چسب‌هایی که راه نفسم را به هم دوخته نمی‌رسد و تو می‌ترسی که نکند بمیرم. لبنانی‌ها دارند روی دیوار حیاط عکس شهدای جدیدشان را می‌چسبانند. می‌روم که کفشم را بدهم کشوانیه کنار شبستان اما تو نمی‌گذاری و می‌گویی «از بس رفتیم اینجا تابلو شدیم، بریم کشوانیه اون‌ور»... خدیجه زن سوری دارد بین زائرها می‌چرخد و ریسمان سبز می‌فروشد. با خنده بهمان التماس می‌کند و ما هم باخنده چیزی از او نمی‌خریم. نمی‌خواهیم بدجنسی کنیم‌ ولی خدایی ریسمان به چه دردمان می‌خورد وقتی می‌شود با دست جوری به ضریح گره کور زد که هیچ‌کس نتواند بازش کند؟خدیجه این‌بار هم تا می‌بیندمان عین دفعه‌های قبل بغلمان می‌کند. ایرانی برای سوری‌ها یعنی حاج قاسم! یعنی مدافع حرم... و ما همین یکی دو هفته فهمیده‌ایم اعتبارمان بوی خون می‌دهد. چقدر زندگی به اعتبار خون آدم‌ها سخت است... خودمان را می‌اندازیم توی آغوش مشبک‌ها. گل‌های شاه‌عباسی روی ضریح و آیه ان‌المتقین فی جنات و عیون را چندباره لمس می‌کنیم. اضطراب اینکه چند روز دیگر باید برگردیم می‌ریزد توی روحمان. اضطراب جدایی... امتحان جدایی. آن بیت شعر اینجا کشک است غمت مباد که دنیا ز هم جدا نکند رفیق‌های در آغوش هم گریسته را... کز می‌کنیم یک گوشه از حرم و عین دیوانه‌ها بی‌هیچ حرف و حدیثی خیره می‌شویم به ضریح. چقدر ساده‌ایم که فکر می‌کنیم اینجوری داغش به دلمان نمی‌ماند. چقدر ساده‌ایم که تا ثانیه‌های آخر ساعت نُه وقتی خادم خاموشی می‌آید سراغ جعبه تقسیم و تند تند کلیدها را می‌زند و چراغ‌ها را خاموش می‌کند التماسش نمی‌کنیم که «تو رو‌ خدا درو نبند بذار یه کم دیگه بمونیم» چقدر ساده‌ایم رفیق. چشم‌هایت را باز کن. بگو چه حالی داشتی امروز کله صبح وقتی شنیدی دمشق دیشب سقوط کرده؟یادت افتاد به خدیجه؟ به خادم‌های کشوانیه و دربان حرم؟ به سوژه‌ها؟ خبری از بوی صابون و زعتر توی بازار بهمن نیست. آدم‌ها رفتند. عقیله تنهاست. امتحان جدایی دارد دیوانه‌ام می‌کند. اسفنج کفی توی ریه‌ام دوباره صدا می‌دهد. راه نفسم به هم چسبیده... هوای زینبیه سرد است... طیبه فرید @tayebefarid یک‌شنبه | ۱۸ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
زل زدم به چشمانش... روایت زهره راد | کرمان
📌 زل زدم به چشمانش... نشستم و زل زدم توی چشم‌هایی که فقط شبکیه و عنبیه و قرنیه نبود؛ اقیانوسی بود که می‌شد از ابهتش، آرامش گرفت. یکی‌یکی غصه‌های این روزها را، دلهره‌ها را، بیچارگی‌ها را ردیف کردم و با بغضی توی گلو و چشم‌هایی نم گرفته شروع کردم به گله و قصه. - حاجی! چرا رفتی؟ نمی‌‎بینی از اون روزی که تو رو زدن دیگه رنگ آرامش ندیدیم؟ هر روز یه بلایی، مصیبتی، تا میایم قرار بگیریم یه فتنه جدید عَلَم می‌شه. حاجی‌جان! آقا تنهاست. آقای رییسی هم که رفت. حاجی! خبرای امروز سوریه رو داری؟ اونجاهایی که تو و رفیقات خون و عرق ریختین داره میفته دست تکفیریا. حاجی اگر برسن به حرم خانم چی؟ حرم سه ساله رو خراب نکنن! گرم اشک بودم که حس کردم چشم‌هایت از مهربانی می‌رسد به تشری نرم و پدرانه. صدایت را تصور کردم که می‌پیچد توی گوشم. - دخترم! حالا فرض کن من بودم. منِ قاسمِ سلیمانی، مگه چند سال عمر می‌کردم؟ یه روزی بالاخره باید می‌رفتم. اما شما چی؟ شماها که هستین. دخترم! من فدای آقا و مردم مظلوم عالم هم می‌شم هزار بار. اما بهم بگو: کی نوبت اینه که شما مردم، تک‌تکتون دست به زانو بگیرین، بلند بشین، چراغ به دست، مثل حضرت زهرا مردم رو روشن کنین، مسئول مقصر رو مواخذه؟ تا کی می‌خواین دنبال قهرمان باشین؟ خودتون قهرمان بشین. آقا روی شماها حساب کرده. روی لشکر مردم حساب کرده. گفتگوی خیالی‌ام با حاجی تمام می‌شود. یادم هست می‌گفتند حاجی شیشه عطری بود که با شهادتش، شکست و عطرش تکثیر شد. می‌گفتیم ما همه حاج قاسمیم... در این ۵ سالی که از شهادتش گذشت حاج قاسم بودیم؟ صدایش دوباره نرم و پدرانه گفت: بازم نگران نباش دخترم! ما هنوز اینجاییم. صبح نزدیکه. زهره راد یک‌شنبه | ۱۸ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 رقیه؛ مترجم افغان ساکن سوریه گوشی‌ام را زیر و رو می‌کنم. تنها عکسی را که با رقیه؛ مترجم سوریه‌ام گرفته‌ام، می‌بینم و می‌بینم و می‌بینم... دلم تنگش است. اشک می‌آید و اشک. رسانه‌ها رسما سقوط دولت بشار را اعلام کرده‌اند. و حالا بیشتر از پیش، دلتنگ رقیه و خاطرات مشترک‌مان می‌شوم. سه سال از من بزرگ‌تر است و خادم حرم سیده زینب(س). بیشتر زمان من توی سفر سوریه با رقیه دختر مهربان و مسئولیت‌پذیر اهل افغانستان گذشت. این چند روز چندین‌بار پیگیرش بودم. از حال خودش و اخبار سوریه می‌پرسیدم. با پیام صبحش سوختم و سوختم. - دعا کن مرگ با عزت داشته باشیم. اسیر نشیم و به جاش شهید بشیم. فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history یک‌شنبه | ۱۸ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۱۷ جیغ زدم. این دومین شبی بود که وحشت‌زده از خواب می‌پریدم. نفسم بالا نمی‌آمد. اینجا اگر جیغ بزنی فقط خودت بیدار نمی‌شوی. ۲۶ نفر دیگر هم از صدایت بیدار می‌شوند. دو روز از بمباران روستا می‌گذشت. من هنوز خواب آن بچه‌های کوچک را می‌دیدم. خواب آن دختری که بلوزش یاسی بود. یا آن دختربچه‌ای که جوانی مسیحی آن را از زیر آوار بیرون کشید. دوباره در خواب می‌دیدمش. جوان فریاد می‌زد "هنوز زنده است" زنده بود. نفس می‌کشید. جوان دختربچه را محکم بغل کرده بود و می‌دوید. بدون اینکه بداند کجا؟ گیج شده بود. چند لحظه بعد دوباره دیدمش. دختربچه دیگر بغلش نبود. جوان می‌لرزید و گریه می‌کرد. دختربچه بین دست‌هایش رفته بود. حالا هر شب همان دختربچه به خواب من می‌آمد. این‌بار به جای آن جوان بین دست‌های من جان می‌داد. جیغ می‌زدم و از خواب می‌پریدم. مادرم داد می‌زد: «چه خبر شده باز نصف شب؟» نفسم بالا نمی‌آمد. یک لحظه درد پیچید بین تمام دندان‌هایم و تازه یادم افتاد قبل از جنگ ترمیم دندان‌هایم در جنوب نیمه‌کاره مانده و حالا درد امانم را بریده بود. صبح فردا به تنها مطب دندانپزشکی روستا رفتم. دقیقاً روبه‌روی همان خانه. همان خانه‌ای که حالا ویران شده بود. هنوز بوی دود می‌داد. بوی درد. بوی خاطره‌ای که نمی‌دانستی باید چه کارش بکنی. دوباره یاد بچه‌ها افتادم. بچه‌هایی که دیگر صدای خنده‌هایشان نمی‌آمد. دکتر با مته به جان دندانم افتاده بود و بدون اینکه بداند چه دردی می‌کشم برایم از آن روز می‌گفت. از روزی که خانه همسایه را زدند. شیشه‌های مطب هم ریخته بود. پنجره‌ها کج شده بود. من هم در سکوت گوش می‌دادم. کار دیگری از دستم برنمی‌آمد. یک ساکشن تا ته حلقم گذاشته بود و خودش دستش را تا مچ کرده بود توی دهانم. دکتر نمی‌دانست که من همان جا بودم. می‌شنیدم. می‌دیدم. دکتر به جان دندانم افتاده بود و آن روز را برای من تحلیل می‌کرد. دقیقاً شبیه کسانی که این روزها بیرون گود نشسته‌اند و در کافه‌های رو به دریا در "عین المریسه" یا کورنیش‌های ساحلی بیروت کنار "روشه" یا "المناره" سیگار می‌کشند و جنگ را تحلیل می‌کنند. دکتر به جان دندانم افتاده بود و مدام می‌خواست که باور کنم دکتر قبلی‌ام در جنوب کارش را بلد نبوده و من به این فکر می‌کردم که چرا همیشه کسانی که بیشترین هزینه را در جنگ‌ها می‌دهند مثل کوه صبورند و آن‌هایی که صدای تیر هم به گوششان نرسیده است همیشه طلبکار؟ دوست ایرانی‌ام می‌گفت زمان جنگ ما هم همین‌طور بود. آن‌هایی که شهید می‌دادند محکم ایستاده بودند و اعتراضی نمی‌کردند و آن‌هایی که صدای گلوله را هم نشنیده بودند از زمین‌وزمان طلبکار بودند. اینجا بعضی مادرها ۴ شهید داده‌اند. مثل ام علی عقیل. مثل ام حسن مسلمانی. آواره شده‌ایم. خانه‌هایمان رفته. هر روز منتظر خبر شهادتیم. من دقیقاً نمی‌فهمیدم دکتر از چه چیزی خسته بود؟ این جنگ اگر برای ما سخت بود برای بعضی شده بود کاسبی. اجاره خانه‌های ۱۵۰۰ دلاری. این‌ها دقیقاً از چه چیزی خسته بودند؟ دکتر داشت جنگ را تحلیل می‌کرد و من با دهان باز اجازه حرف زدن نداشتم. اگر حرف می‌زدم مته زبانم را سوراخ می‌کرد. هر چند مته زبانش جلوتر به جان روحم افتاده بود. دکتر هم فقط می‌گفت دهانت را بیشتر باز کن. بعد هم برای من از تفاوت "هریس" و "ترامپ" می‌گفت و نمی‌دانست برای ما سگ زرد برادر شغال است. برای ما فقط میدان است که تعیین کننده پایان این جنگ است. سال‌های سال است ما یاد گرفته‌ایم که نگاهمان فقط به میدان باشد. نه به تحلیل‌های پر طمطراق و لفاظی‌های جماعت قهوه‌خانه‌ها و کافه‌های "الشرقیة" و کورنیش‌های بیروت. دکتر نمی‌دانست که ما سال‌هاست که یاد گرفته‌ایم حرف اول و آخر را فقط میدان می‌زند. مثل جنگ ۳۳ روزه. مثل آزادی جنوب. نه خبرهای mtv و الجزيرة و العربية و الحدث. زینب دختر خواهرم گاهی می‌گوید شنیده‌ام آتش‌بس نزدیک است. گاهی با خنده و گاهی با سرزنش نگاهش می‌کنم و می‌گویم باز هم نشستی پای العربیة و الحدث؟ خوب می‌دانم اسرائیل در این شرایط اگر به دنبال گفتگو است می‌خواهد چیزی که در میدان به دست نیاورده را پشت میز مذاکره به دست بیاورد. سلاح مقاومت! دکتر بالاخره کارش را تمام کرد و انگار جنگ بزرگی را با پیروزی به آخر رسانده باشد گفت: «تمام شد. کار هر کسی نبود این دندان.» از مطب که بیرون آمدم. جای دندانم هنوز درد می‌کرد. روحم بیشتر از آن. دوباره کنار همان ساختمان ویرانه ایستادم. حس می کردم صدای خنده بچه‌ها پیچیده است لای آوار و تیرآهن‌های به هم پیچیده. می‌دانستم که هزاران خنده دیگر هنوز باقی مانده است. خنده‌هایی که باید باقی بماند. می‌دانستم که برای پایان جنگ باید نگاهمان فقط به میدان باشد. ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 پرچم احرار دیروز تشییع جنازه‌اش بود. شهيد مجتبی حریری، پسر شیخ حسین حریری، از روستای ديرقانون. روستای ديرقانون را دوست دارم... روستای شهيد سيد هاشم صفی‌الدين... ديروز مجتبى تشييع شد و دوستانش به وصيتش عمل كردند؛ مجتبى وصيت كرده بود زیر پرچم ایران تشییعش کنند... رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 در مرز سوریه وقتی از سوریه به سمت لبنان می‌رفتیم، بدون پیاده شدن از ماشین و صرفاً با تحویل گذرنامه‌ها و چند اسکناس لای آن‌ها از تمام گذرهای مرزی سوری رد شدیم و برعکس بعد از ورود به کشور جنگ‌زده لبنان باید تمام مراحل اداری و بازرسی‌های لازم را طی می‌کردیم. در برگشت هم در ورودی فرودگاه لاذقیه، راننده ماشین در جواب درخواست افسر سوری که می‌خواست کل وَن و وسایلش را تفتیش کند، گفت: "سیدی! راهی نداره؟! این‌جوری خیلی طول می‌کشه." و چند دقیقه بعد از پشت ماشین برگشت و با خنده خطاب به ما گفت: فقط فلوس (فقط پول) آن روزها پیش خودم گفتم: اگر محتوای وسایل یکی از ما مواد منفجره بود، چه؟! و بعد نتیجه گرفتم: این‌که حکومت سوریه با چنین ارتش فاسدی -که نتیجه حقوق ماهانه ۲۰-۳۰دلار است- و نداشتن زیرساخت‌های آب، برق و گاز، سرپا مانده، فقط به معجزه می‌ماند. این‌ روزها ولی دیدم که آن‌چه معجزه می‌پنداشتم در کمتر از نُه روز خاکستر شد. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
قلبمان گرم شد روایت صدیقه نوری | بجنورد
📌 قلبمان گرم شد وقتی خبر استقبال از شهدای گمنام را شنیدم و اینکه مسیر هم از میدان آزادگان به سمت میدان شهید است، دلم پَر کشید که بتوانم پابه‌پای مردم همراهی کنم این عزیزان دل ملت را. کمردرد و پادرد چند سالی هست گریبان‌گیرم شده و مسیر طولانی نمی‌توانم راه بروم، شهید گمنام قبلی را هم فقط یک کنار به انتظار ایستادم و به ماشین‌ها تکیه دادم تا آمدن و از جلوی چشمانم عبور کردند. اما این‌بار از همان اول دلم پر کشید برای همراهی. با دوستم قرار گذاشتیم برویم. دوستم گفت ۳ و نیم هم راه بیافتیم خوبه می‌رسیم، احتمالا مثل سری‌های قبل با تاخیر حرکت کنن. ما ۳ و نیم راه افتادیم، دوستم به دوستش زنگ زد تا مطمن شود، کاروان استقبال حرکت کرده یا نه، دوستش گفت «راه افتاده، تو مسیر طالقانی هستن!» دل توی دلم نبود، ما از بلوار استقلال رفتیم که به تقاطع طالقانی بخورد دقیقا کنار پارک شهر، پلیس چند متر مانده به تقاطع، ماشین‌ها را از فرعی هدایت می‌کرد. ما پیاده شدیم. هنوز کاروان نرسیده بود. از پیاده‌روی سمت راست به سمت کاروان رفتیم. ما داشتیم مخالف حرکت کاروان می‌رفتیم و رودرو با جلوی کاروان شدیم. تا حالا اینجوری از روبرو به استقبال شهدا نرفته بودم. دوستم رفت وسط خیابان و چند عکس گرفت، او هم از اینکه روبروی کاروان شهدا درآمدیم خوشحال بود. اولین نیمکت کنار پیاده‌رو را دیدم، خوشحال از اینکه کسی روی آن ننشسته، چند لحظه‌ای نشستم. کم‌کم تعداد آقایان استقبال کننده زیاد شد و نمی‌شد ما همانجا بایستیم. بلند شدم و در پیاده‌رو همراه موج جمعیت شدیم. پرچم‌های جبهه مقاومت در انتهای موکب به زیبایی کنار هم چیده شده بود. جایگاه تابوت شهدا هم قشنگ تزیبن شده بود. در یک قسمت تصاویر شهید صفا و شهید محمدنیا را دیدم و جلوی کاروان هم شهدای مقاومت، تصاویرشان همراهی می‌کرد. دلم گرم شده بود که می‌توانستم همراهی کنم این جگرگوشه‌هایی را که معلوم نیست مادر پدرشان کجا چشم انتظارشان بودند. هوا سرد بود، سرد پاییزی، اما دل‌ها گرم بود. در پیاده‌رو، صاحب یک مغازه قهوه‌فروشی، پشت در شیشه‌ای ایستاده بود و نگاهش قفل شده بود به کاروان، یک مرکز تعلیم رانندگی هم درش باز بود و دو خانم تکیه داده بودند و داشتند لابد با شهدا صحبت می‌کردند. سمت چپ خیابان، طبقه دوم یک آپارتمان، دو خانم هم از بالا داشتند کاروان را نگاه می‌کردند. آدم‌های مختلفی بودند. و هر کدام در سکوت نظاره‌گر بودند. نمی‌دانم در دل‌هایشان چه می‌گذشت، حتماً حرف‌های مهمی برای گفتن داشتند. مادحین، نوبت به نوبت اشعاری حماسی یا فاطمیه می‌خواندند. حواسم به تک تک جملات جمع نمی‌شد. خوشحال بودم از اینکه مسیر تقریباً طولانی را توانستم همراهی کنم. به کوچه کلانتری ۱۲ و نزدیک دبیرستان سمیه که رسیدیم روی نیمکتی خالی نشستم. دوستم و دوستش را گفتم ادامه بدهند من دیگر قادر به همراهی نیستم. دور شدن آدم‌ها را می‌دیدم. قراری گذاشتم با آنها، یک کار مهم که به آن برکت بدهند. این شهدا می‌توانند شفاعت کننده باشند. خوش آمدید به شهر ما، حضورتان به شهر ما برکت می‌دهد، ما هیچوقت رشادت شما را فراموش نمی‌کنیم. چقدر شهر به هوای شهید نیاز دارد. انگار ریه‌ها با تنفس این هوا، جور دیگری باعث تپش قلب می‌شوند. قلبمان گرم شد. صدیقه نوری چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 دودی که خط آسمان را شکافت همه چیز از شب قبلش شروع شد که شبکه خبر دود غلیظی را نشان داد که خط آسمان را می‌شکافت. زیرنویسش رد شد که اسرائیل مدعی ترور سید حسن نصرالله شده. بهت بود؟! حیرت بود؟! انکار بود؟! نمی‌دانم! هرچه بود باورمان نمی‌شد. اما از صبح تا ظهر، تا دم در دفتر رییس شرکت عمران شهر جدید صدرا، تا آخرین لحظه‌ای که امکانش بود، هر کانال و صفحه ای را که می‌شد و می‌دانستم قابل اعتماد است، نگاه کردم. خبری نبود. رییس شرکت عمران صدرا تازه منصوب شده بود و شورای صدرا (یک شهر جدید در شمال غرب شیراز) از یک هفته قبل برای این جلسه برنامه ریخته بود. می‌خواستیم هم انتصاب را تبریک بگوییم هم برای برخی مشکلات شهر رایزنی کنیم. گل و شیرینی خریدیم و خودمان را به دفترش رساندیم. وسط جلسه، بعد از گفت‌وشنود، رییس شرکت عمران داشت دفترچه‌اش را باز می‌کرد تا شروع کند، که رییس شورا سرش را از گوشی درآورد و گفت: «ببخشید، دوستان تایید شد! شهادت سیدحسن تایید شد!» انگار درست نفهمیده باشیم چی شنیدیم، خیره به سمت رییس شورا برگشتیم، دوباره تکرار کرد: «حزب‌الله شهادت سید حسن را تایید کرد.» ۱۰، ۲۰ ثانیه‌ای به سکوت گذشت، ناگهان خودکار از دستم روی میز افتاد، تق! انگار بلندترین صدایی بود که در عمرم شنیده بودیم. همه به سمت صدا برگشتند. کم کم زمزمه لااله‌الاالله از اطراف میز شنیده شد. رییس شرکت عمران گفت صلوات بفرستید؛ صدای صلوات، بی‌جان و متحیر در اتاق پیچید. دستم را روی صورتم گرفتم تا خیسی چشمانم دیده نشود اما اشک از شکاف انگشتان بیرون ریخت. با روابط عمومی شرکت عمران چشم در چشم شدم. چشمانش خیس بود و نمی‌دانست وسط جلسه چه‌کار کند. یکی از اعضای شورا روبرویم بود به وضوح حرکت اشک را می‌شد در چشمش دید. رییس شورا سرش پایین بود و با عینکش بازی می‌کرد. رییس شرکت عمران هم سرش پایین بود، باید صحبت می‌کرد اما نمی‌توانست. دوباره گفت صلوات بفرستید و بعد ادامه داد شرایط مناسب نیست، زود تمامش می‌کنم. نشسته بودیم پشت میز، نمی‌شد کار مردم را تعطیل کرد. آمده بودیم در مورد نردبان بوم بلند آتش‌نشانی حرف بزنیم. بلند بلند، آنقدر بلند که از بلندتربن زبانه‌‌های آتش‌های شعله‌ور خودش را بالاتر بکشد، خاموشش کند و نگذارد تا در شعاع نمی‌دانم چند کیلومتری، خانه‌های مسکونی بسوزند و دودهای غلیظ خط آسمان را خراش دهند. می‌خواستیم در مورد آرامستان حرف بزنیم تا مردم پاره‌های جگرشان را بعد از صد سال که خدا عمر بدهد، آنجا دفن کنند. اصلا مگر شهر بدون آرامستان می‌شود؟ مردم نمی‌توانند شبانه جنازه عزیزانشان را دوش بکشند و در دورترین نقطه ممکن دفن کنند، حتما باید جایی همین حوالی باشد که کنارش زار بزنند. جلسه که تمام شد، نردبان تصویب نشد؛ هنوز خطر آتش، مخصوصا آتش‌هایی که خط آسمان را می‌شکافد، هست؛ اما آرامستان مصوب شد. قرار شد همین حوالی جایی برای خاک شدن عزیزان مردم تعیین شود‌. سیده فاطمه حبیبی دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۱۸ نیمهٔ اول ساک کوچکم را دوباره جمع می‌کردم و هر کس یک‌گوشه گریه می‌کرد. باورم نمی‌شد این‌قدر جدایی از هم سخت شده باشد. شوهرم تماس گرفت و گفت باید بروم "صیدا". می‌خواست نزدیک خانواده خودش باشم. صیدا سنی‌نشین بود و امن‌تر از جاهای دیگر جنوب. روزهای سختی گذشته بود؛ اما عجیب به هم عادت کرده بودیم. روزهای قبل خیال می‌کردم شاید مادرم از همه ما خسته شده است دیگر. خسته بود. حق داشت. اما وقتی که ساک کوچکم را دوباره جمع می‌کردم و لباس‌های بچه‌ها را تنشان می‌کردم ایستاده بود کنار پنجره و های‌های گریه می‌کرد. می‌گفت نرو. نمی‌توانستم. می‌دانستم شاید این خداحافظی، خداحافظی آخر باشد. شاید ما را بزنند. شاید آنها را. و ما دوست داشتیم اگر قرار بر رفتن است همه با هم برویم. از در که بیرون رفتم صدای گریه خانه را برداشته بود. دوباره همان جاده. این بار بدون ترافیک. تا نزدیک بیروت بی‌اراده گریه می‌کردم. دلم پر بود. از جاده. از دوری خانواده. از جنگ. از رفتن سید. از آوارگی. از اینکه هر لحظه خبر شهادت بشنوی. بی‌اراده گریه می‌کردم. مثل بغضی که برای مدتی طولانی حبسش کرده باشی. در خانه مادرم نمی‌توانستم راحت گریه کنم. باید به همه روحیه می‌دادم. حالا فرصت گریه بود برای من. نزدیک بیروت که رسیدیم رفتم سراغ گوگل‌مپ. نه اینکه راه را بلد نباشم. بلد بودم. اما به دنبال راه دیگری بودم. نمی‌خواستم از ضاحیه عبور کنم. نه اینکه بترسم، نه اینکه نگران جنگنده‌ها باشم، طاقت گذشتن از ضاحیه را نداشتم. ضاحیه حالا دیگر برای من پسربچه‌ای بازیگوش و پر از شور زندگی نبود. ضاحیه زخمی شده بود. ضاحیه بدون سید. سال‌هایی که در ضاحیه زندگی کرده بودم حتی در اوج تنهایی ساله‌ای بعد از شوهر شهیدم، همیشه دلم قرص بود که سید اینجاست. در ضاحیه. کجای ضاحیه؟ نمی‌دانستم. اما مهم این بود که در ضاحیه بود و همین همیشه دلم را محکم می‌کرد. مثل بچه‌ای که دستش را محکم به دست پدرش داده. حالا سید هم رفته بود. ضاحیه زخمی بود. ضاحیه بدون سید برای من جهنم بود.‌ ترسناک بود. حالا تمام خاطرات من زخمی شده بود. "برج البراجنه" با تمام شلوغی‌هایش، "حی السلم" و خانه‌های قدیمی و کوچه‌های تنگش. حالا همه‌جا زخمی شده بود دیگر. نه من نباید از ضاحیه می‌گذشتم. زینب و ریحانه به‌خاطر گُل سَر به جان هم افتادند. تقصیر زینب بود. گل سر ریحانه را می‌خواست. ریحانه جیغ می‌زد و نمی‌داد. زینب گریه می‌کرد. یک‌لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۱۸ نیمهٔ اول ساک کوچکم را دوباره جمع می‌کردم و هر کس یک‌گوشه گریه
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۱۸ نیمهٔ دوم راه را اشتباهی رفتم و حالا در "الاشرفیه" بودم. منطقه مسیحی‌نشین. مسیحی بودن منطقه اشکالی نداشت. اصلاً سر راهم تا بيروت از روستاهای مسيحی زیادی گذشته بودم. اما می‌دانستم که اینجا مرکز اصلی القوات اللبنانیة است. نمی‌دانم چرا ضربان قلبم بالا رفت. دست‌هایم می‌لرزید. هیچ دلیلی برای ترسیدن نبود. اما نمی‌دانم چرا. ترسیدم. شاید چون تنها بودم. شاید آنها هم جا خورده بودند از اینکه زنی با چادر و تنهایی آن هم در وسط جنگ با چند بچه قد و نیم قد و یک ماشین قدیمی افتاده باشد وسط کوچه‌های الاشرفیه. درست است که القوات اللبنانیة از نظر فكری و سیاسی مخالف و حتی دشمن ما بودند؛ اما باز هم اين ترس مفهومی نداشت. شايد چون برای اولین‌بار به این منطقه می‌آمدم. ریحانه و زینب بی‌خیال اوضاع هنوز به‌خاطر گل‌سر می‌جنگیدند و ریحانه موهای فرفری زینب را می کشید. زینب هم با دو جفت دندان تیز تازه‌اش به جان دست كوچک ریحانه افتاده بود. پشت ماشین قیامت بود و در دل من آشوب و رو به رویم کوچه‌های الاشرفیة. خواهرم مدام زنگ می‌زد. جوابش را نمی‌دادم. مثل گنجشکی که راه را اشتباه رفته و راه خروج را بلد نباشد و خودش را به در و دیوار بزند، تمام کوچه‌پس‌کوچه‌های "الاشرفیه" را با سرعت زیر پا گذاشتم. تصور اینکه ماشین به سرش بزند و خراب بشود یا بنزینش تمام شود ترسم را بیشتر می‌کرد. به جاده اصلی که افتادیم تمام هیکلم می‌لرزید. هنوز هم نمی‌دانم چرا اینقدر ترسیده بودم. اصلا دلیلی برای ترسیدن نبود. ماشین را نگه داشتم و سرم را روی فرمان گذاشتم. هنوز ریحانه و زینب می‌جنگیدند و برای اولین‌بار در عمرم دلم می‌خواست یک دست کتک مفصل به هر دوی آنها بزنم. ظهر به صیدا رسیدم و مستقیم سراغ خانه‌ای رفتم که شوهرم گفته بود. در که زدم زنی در را باز کرد و گفت قرار بوده خانه را خالی کنند و مستاجر جدید بیاید اما دوباره با صاحب خانه به توافق رسیده‌اند که بمانند. انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخته باشند. با خستگی تکیه دادم به ماشین. زن با تعجب گفت - مگه به شما اطلاع نداده بودند؟‌ سرم را آرام تکانی دادم و حرفی نزدم. شوهرم جواب نمی‌داد. دوباره سوار ماشین شدم. باید قبل از غروب دوباره خودم را به جبیل می‌رساندم. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
حلب!یادش بخیر روایت فاطمه حبیبی | شیراز
📌 حلب! یادش بخیر سال ۸۴ بود که اصفهان به عنوان پایتخت فرهنگی جهان اسلام انتخاب شد و به تبع آن جلسات رنگارنگ با موضوع «نكوداشت اصفهان؛ پايتخت فرهنگی جهان اسلام» در گوشه و کنار دانشگاه اصفهان در حال برگزاری بود، تا اینکه یک روز یکی از اساتید عربی آمد آمفی تئاتر خوابگاه و از این عنوان و تاثیرش در معرفی اصفهان و جذب گردشگر گفت. همان‌جا بود که گفت اصفهان در کنار حلب به این عنوان در سال ۲۰۰۶ دست پیدا کرده، بعد از حلب حرف زد، از شهری با قدمت تاریخی پنج هزار ساله که از مهم‌ترین شهرهای جهان اسلام است و چقدر خوب کار کرده! و ما باید تلاش کنیم کم نیاوریم! گفت که حلب ثروتمند و گردشگرپذیر است و الان هم که در کنار اصفهان پایتخت فرهنگی جهان اسلام شده، بیشتر از قبل مرکز توجه جهان اسلام قرار گرفته و دولت سوریه چقدر سرمایه‌گذاری کرده. همان موقع هم گفت قرار شده پیوند خواهرخواندگی بین این شهر و اصفهان ایجاد شود. تصویرم از حلب شده بود مشابه اصفهان. شهری آرام، زاینده و پربار که مرکز توجه جهان است و قطب صنعت و فرهنگ اسلام است و خیلی آباد است. همه چیز تا ۱۳ سال پیش که یک افسر پلیس در تونس به یک سبزی‌فروش دوره‌گرد کشیده زد و دمینووار جهان عرب دستخوش آشفتگی شد همین بود. اما بعد از آن حلب شده بود بخش جدا نشدنی اخبار، هر روز یک عده سیاه‌پوش قصد تصرفش را داشتند و یک‌بار سقوط می‌کرد و بار دیگر دستش را به زانو می‌گرفت و بلند می‌شد. فتنه سیاه که کمرنگ‌تر شد یک‌بار خبرنگار صدا و سیما خیلی معمولی و در قاب بسته داشت از اتفاقات سوریه حرف می‌زد، که به اینجا رسید: «حلب؛ یک ویرانه بزرگ» بعد دوربین باز شد تصویر کامل شد و حلب افسانه‌ای را نشان داد. شبیه شهر مردگان شده بود، ویرانه، سیاه و سهمگین. انگار هیچ‌وقت هیچ‌کس در این شهر نزیسته، چه برسد به اینکه روزی پایتخت فرهنگی جهان اسلام هم باشد! از دو هفته قبل حلب باز هم نقل محفل رسانه‌ها شده، همان شهر گنبد و بازار، که پهلو به پهلوی اصفهان ما میزد، همان شهر آباد جهان اسلام در فتنه شوم شام بلعیده شد حلب این بار واقعی واقعی سقوط کرد و خدا می‌داند کی دوباره زنده خواهد شد و اصلا یادش می‌آید روزی پایتخت فرهنگی جهان اسلام بوده؟ اما من دست خودم نیست که هر بار نام حلب را می‌شنوم به یاد اصفهان می‌افتم که تمام این ۱۳ سال را آرام و سرزنده پشت سر گذاشته و عنوان پایتخت فرهنگی برایش ماندگار شده است. سیده فاطمه حبیبی دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
نماز باران روایت مرحوم محمد سودبخش به قلم مجید ایزدی | شیراز
📌 نماز باران نیمه بهمن‌ماه سال ۱۳۴۱ بود. چند ماه بود در شیراز باران نباریده بود، در شیراز پیچیده بود که آقای دستغیب می‌خواهد نماز باران بخواند. غروب که شد مردم دسته‌دسته به مسجد جامع می‌آمدند. شبستان پر شد. نماز خوانده شد. دعای کمیل را "مرحوم سید ابوالحسن دستغیب" برادر آقا خواندند. بعد از دعا آقای دستغیب به منبر رفتند. آقا گفتند: همان‌طور که می‌دانید سه ماه پائیز و یک ماه و نیم از زمستان گذشت و قطره‌ای باران نیامد و مردم در مضیقه هستند. برای همین امشب آمده‌ایم دعای باران بخوانیم تا مردم از فشار و سختی بیرون بیایند. کمی صحبت کردند و بعد بحث را کشیدند به بحث‌های سیاسی و مطلبی را که می‌خواستند مطرح کردند. آخر منبرشان هم گریزی به دعای باران زدند و دعا کردند و نماز خواندند. بعد هم مطرح شد که شب جمعه بعد هم این مراسم برپا می‌شود. مجلس تمام شد. مردم پراکنده می‌شدند که ابرهای در آسمان آمدند. هنوز خیلی از مردم به خانه‌ها نرسیده باران، باریدن گرفت و یکی دو روز باران مفصلی می‌آمد! گویی خدا هم با آقا همراه شده بود تا پیام خود را برساند. شب جمعه بعد، جمعیتی که آمد فوق‌العاده بود. مجبور شدیم شبستان‌های قدیم را هم فرش کنیم. عده‌ای هم در حیاط نشستند. آقا حرف‌هایی که می‌خواستند را از لفافه بیرون می‌آوردند و به‌تندی از دولت و حکومت انتقاد می‌کردند. از الطاف الهی این بود که هر شب جمعه، بعد از مراسم مسجد جامع باران باریدن می‌گرفت. به‌نحوی‌که مردم اعتقاد پیدا کرده بودند و خیلی‌ها با چتر به مراسم آقا می‌آمدند! روایت مرحوم محمد سودبخش به قلم مجید ایزدی سه‌شنبه | ۲۰ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
روایتی از روایات جنگ روایت رنا جمعه | غزه
📌 روایتی از روایات جنگ بخش اول زیر لحاف، همراه با سه فرزندم، خواهرم و همسرِ برادرم در گوشه‌ای از اتاق پناه گرفته بودیم؛ در حالی که سرباز اسرائیلی گلوله‌ها را آماده می‌کرد و به سمت خانه‌مان شلیک می‌کرد. هر بار از زاویه‌ای متفاوت. تمام گلوله‌ها به سمت خانه عمویم نشانه رفته بودند؛ خانه‌ای که بعد از محاصره شدنمان در خیابان بیمارستان الشفاء به آنجا پناه برده بودیم. در همان لحظه، خاطراتی از آپارتمانم در خیابان بیمارستان الشفاء به یادم آمد. همان سناریوی تکراری، همان شلیک‌ها و بارانی از ترکش‌ها که بر خانه‌مان می‌ریخت. به یاد آوردم که چطور همراه با سه فرزندم در گوشه‌ای، زیر پتو پناه گرفته بودم. لرزش‌های تنم را به یاد آوردم، و صدای زنجیرهای تانک که نزدیک‌تر می‌شد. با خودم فکر می‌کردم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ چه باید بکنم وقتی سرباز درِ آپارتمانم را منفجر کند و وارد شود، در حالی که من و فرزندانم از هر چیزی محرومیم؛ هیچ چیزی نداریم... هیچ‌چیز! تنها چیزی که باقی مانده بود، صدای تپش قلب‌های ما بود. همان تپش قلب‌ها را دوباره در خانه عمویم شنیدم. من در گوشه‌ای بودم و گلوله‌ها یکی پس از دیگری فرود می‌آمدند، باران، باران، بارانِ ترکش‌ها! ترکش‌ها وارد اتاق می‌شدند، سنگ‌ها فرو می‌ریختند و صدای جیغ و فریاد همه‌جا را پر کرده بود. همان‌طور که شهادتین را بر زبان می‌آوردم، پسرم که تنها شش سال داشت، زمانی که در گفتن کلمات اشتباه می‌کردم، مرا تصحیح می‌کرد. بله، او شهادتین را به یاد داشت، در حالی که من با لرزش کلمات را ادا می‌کردم. فرزندانم را در اتاق گذاشتم و برای برداشتن کیفم بلند شدم. فقط یک کیف برداشتم، تنها یک کیف؛ کیفی که احساس می‌کردم تمام زندگی‌ام در آن است، سی سال زندگی‌ام. درون آن فقط مدارک دانشگاهی، کارت شناسایی و گذرنامه‌ام بود. بله، گذرنامه‌ای که با آن برای گرفتن بورسیه کارشناسی ارشد در دانشگاه ملبورن استرالیا آماده شده بودم. گذرنامه‌ای که با استفاده از آن برای انتشار اولین رمانم با یک انتشارات در آمریکا و کانادا قرارداد بسته بودم. روزی که از این اتفاق خوشحال بودم، مانند پرنده‌ای در آسمان پرواز می‌کردم. تمام رویاهایم، مدارکم، قرارداد انتشارات، کارشناسی ارشد و زبان‌هایی که آموخته بودم را به یاد آوردم. بله، من در رشته زبان انگلیسی با گرایش ترجمه و ادبیات تحصیل کرده بودم. ادبیات، رمان‌ها و کتاب‌ها... چقدر بوی کتاب‌ها را دوست داشتم، اما آن‌ها را جا گذاشتم و فقط همان کیف را برداشتم؛ کیفی که تمام زندگی‌ام در آن بود. به خیابان دویدم و مردم را دیدم که می‌دویدند. پرچم‌های سفید را دیدم، مجروحان و خون‌ها را دیدم، اما خانواده‌ام را ندیدم. خانواده‌ام کجا بودند؟ کجا بودند؟ فرزندانم را شمردم، سه نفر بودند. مطمئن شدم که سه نفرند، اما نتوانستم خانواده‌ام را بشمارم. آن‌ها نبودند، در کنارم نبودند. مردم می‌دویدند، اما خانواده‌ام در میانشان نبودند. من همچنان می‌دویدم. نمی‌توانستم برگردم و آن‌ها را پیدا کنم، گلوله‌ها مانند باران فرود می‌آمدند. به مدارس آنروا رسیدم، همه می‌دویدند. مدارس پر بودند، جایی برای پناه گرفتن نداشت. خواهرم کجاست؟ خواهرم؟ مادرم را در خیابانی دیگر دیدم که گریه می‌کرد و فریاد می‌زد: «دخترم، دخترم، دخترم!» خواستم به سمت او بروم، اما مردم مرا عقب کشیدند. گفتند: «رهایش کن! رهایش کن! فقط فرزندانت را نجات بده. فقط فرزندانت را به مدرسه ببر. مدرسه پناهگاه است!» شروع به دویدن در حیاط کردم، می‌دویدم و ناگهان مادرم را دیدم که گریه می‌کند و فریاد می‌زند جلوی در مدرسه. برادرم را دیدم، پا برهنه، در حالی که گریه می‌کرد و می‌پرسید: خواهرم کجاست؟ برادرم کجاست؟ پدرم کجاست؟ او بیرون رفته بود، تلاش می‌کرد بقیه خانواده را پیدا کند، و در این میان، گلوله‌ها مانند باران فرود می‌آمدند؛ پهپادها، تک‌تیراندازها، و هواپیماهای جنگی همه در کمین ما بودند، گویی برای دریدن جوانی و زندگی ما آمده بودند. وارد راهرو شدم، گریه نکردم، نتوانستم. تنها کاری که توانستم انجام دهم، شمردن فرزندانم بود. فقط فرزندانم و مادرم را شمردم. اما خواهرم، برادرم، پدرم، خواهرهایم و خانواده‌هایشان کجا بودند؟ نتوانستم آن‌ها را بشمارم، نمی‌توانستم مثل زمانی که در آپارتمانم در خیابان بیمارستان الشفاء بودم، شمارششان کنم. ادامه دارد... رنا جمعة یک‌شنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۲ (سال گذشته) | قصهٔ غزه gazastory.com/author/91 ترجمه: علی مینایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 روایتی از روایات جنگ بخش دوم آن بار توانسته بودم، وقتی تانک‌ها ما را محاصره کرده بودند، وقتی ترکش‌ها و سنگ‌ها بر سرمان فرود می‌آمدند. اما این بار، دیگر نتوانستم. چند لحظه گذشت، که به اندازه سال‌ها طولانی بود، تا اینکه توانستم خانواده‌ام را در حیاط مدرسه پیدا کنم. آن‌ها را شمردم و دیدم‌. مادرم را در آغوش کشیدم و از دور خواهرها و پدرم را دیدم. اما خواهرم و خانواده‌اش هنوز در خانه بودند، در خانه‌ای که گلوله‌ها بر خیابانشان باریده بود، بر خیابان خانه پدر شوهرش، جایی که به آنجا پناه برده بودند پس از آنکه آپارتمانشان در خیابان بیمارستان الشفاء بمباران شد. خواهرم و خانواده‌اش، فرزندان و همسرش، چه کسی می‌توانست برود و آن‌ها را بیاورد؟ چه کسی می‌توانست خیالش را از آن‌ها راحت کند؟ در آن لحظه فهمیدم معنای واقعی روز قیامت چیست، آن روزی که انسان از پدر و مادر و خواهر و برادرش می‌گریزد. خیلی چیزها را فهمیدم، اما هنوز نمی‌دانستم خواهرم و خانواده‌اش کجا هستند. تنها چیزی که می‌دانستم، این بود که خاله‌ام در راهروی مدرسه گریه می‌کرد. فقط گریه. من حتی نمی‌توانستم با او حرف بزنم، یا تسلی‌اش دهم، یا بپرسم که چه کسی از آن‌ها گم شده است. صدای فرزندانش و عروسش را شنیدم که فریاد می‌زدند و زینب را صدا می‌کردند. بله، زینب که هنوز زخم‌هایش پس از بمباران خانه‌شان با جنگنده F16 التیام نیافته بود، زینب که از زیر آوار نجات داده شده بود. زینب کجاست؟ هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم، حتی گریه کردن. ناگهان مردی آمد و ما را به داخل کلاس تاریک و پر از مردم برد. گفت: «وقتی گریه‌تان تمام شد، از کلاس بروید بیرون!» پسرم کنارم بود، می‌لرزید و به اطراف نگاه می‌کرد. کیف کوچک زندگی‌ام را باز کردم، همان کیف که تمام زندگی‌ام در آن بود، و یک بسته آب‌نبات ژله‌ای درآوردم تا شاید ترسش را فراموش کند. اما او قبول نکرد، و دو فرزند دیگرم هم قبول نکردند. دوباره کیف را باز کردم تا آب‌نبات را برگردانم، که چشمم به مدارک و گواهی‌نامه‌هایم افتاد. لبخند زدم، لبخندی که به خودم گفتم: شاید این‌طور بتوانم یک رمان دیگر بنویسم و منتشر کنم. بله، وقتی جنگ تمام شد، می‌خواهم رمان دیگری بنویسم. می‌خواهم دوباره با دکتر رفعت العرعیر صحبت کنم، استادم که همیشه حرف‌های مثبت می‌زد، کمکم می‌کرد و تشویقم می‌کرد تا کارشناسی ارشدم را ادامه دهم. روز 17 اکتبر با او صحبت کردم، و گفت که حالش خوب است. مطمئنم حالش خوب خواهد بود و دوباره با او صحبت خواهم کرد. تاریخ امروز را نگاه کردم، 3 دسامبر بود. می‌دانم دکتر رفعت، طبق معمول، وقتی ایده‌هایم را برایش بفرستم، تشویقم خواهد کرد، آن‌ها را نقد خواهد کرد، و با قلم قرمز و دایره‌های قرمز نکته‌ها را نشان خواهد داد. از من درباره ترجمه‌ام می‌پرسد، مرا بابت ساختار و قواعد جملات بازخواست می‌کند، و در نهایت می‌گوید که ترجمه‌ام خوب است. بعد هم می‌گوید که کی شخصیت مترجم را در متن انداخته‌ام و کی توانسته‌ام بی‌طرف باشم. آه، وقتی جنگ تمام شد و دوباره شما را ببینم، دکتر رفعت، و دوباره از خط‌های قرمزتان شکایت کنم! به یاد خط‌های قرمز لبخند زدم. کیف را بستم، گلوله‌ها همچنان فرود می‌آمدند. اما قلبم پر از اشتیاق و ذهنم پر از ایده‌ها و سناریوهایی بود که تصور می‌کردم با شما در میان می‌گذارم و درباره‌شان بحث می‌کنم. کیف را بستم و با آن تمام زندگی‌ام را. اما هنوز، ذهن و قلبم پر از امید و شور بود، تا اینکه مردی در کلاس را باز کرد و گفت: «بروید بیرون!» رنا جمعة یک‌شنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۲ (سال گذشته) | قصهٔ غزه gazastory.com/author/91 ترجمه: علی مینایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا