📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
بچه زرنگ بازارچه
وارد حیاط حسینیه هنر که میشوم، بچهها از سروکول پله و باغچه و درودیوار دارند بالا میروند، والدینشان فروشنده هستند یا مشتری، قابل تفکیک نیست و بچهها بازی خودشان را میکنند و البته که حسینیه برایشان برنامه مخصوص هم تدارک دیده است.
یک گوشه دیگ بزرگی گذاشتهاند و آش رشته میفروشند از قرار کاسهای ۲۵ تومان ...عجیب ارزان است، آن طرفتر سالاد ماکارونی میفروشند ظرفی ۳۵ تومان و نیمههای سنتی و مدرنِ هر رهگذری را در چالش انتخاب قرار میدهند.
خریدن آش رشته را میگذارم برای مرحله آخر و وارد حسینیه میشوم، ذهن ساختارطلبم یک نگاه کامل و کلی به ابتدا تا انتهای حسینیه میاندازد تا نقشه کامل را داشته باشد و بعد غرفه به غرفه، رفتن و دیدن و خریدن آغاز میشود، اما این خریدن با خریدنهای دیگر توفیر اساسی دارد!
هرچه بخواهی در این محدوده یافت میشود و خانمها هر آنچه داشتهاند، سرِ دست گرفتهاند و آوردهاند که بفروشند. کسی هم دلنگران شأن اجتماعی و جایگاه فلان و بهمانش نبوده، یکی سبزی پاک کرده و آورده، یکی خوردنیجات متنوع درست کرده، یکی لباس، یکی نوشتافزار، یکی کتاب، یکی اکسسوری و خلاصه حسینیه برای خودش بازارچه جذابی شده که یک پیوست نورانی و دوستداشتنی دارد:«برای کمک به جبهٔ مقاومت»
و میان آنها دو غرفه دوستداشتنیتر هستند،
اولی آن گوشه بالا سمت چپ که یکی از دوستان عهدهداریاش میکند و مقابلش انواع اقلام بیربط را چیده است و قیمتی هم برایشان ندارد و میگوید هرچقدر کرم شماست! و ماجرا این است که هرکس هرچیزی در خانه داشته آورده تا به نفع جبهه فروخته شود، لباس و پارچه و ظرف و شمع و اقلام اضافهای که در همه خانهها هست، اما صاحبانشان به جای آنکه برای روز مبادای خیالی انبارشان کنند، آوردهاند تا در مباداترین روز، برای جبهه خرجشان کنند و بروند و مشتری هم میخرد حتی اگر لازم نداشته باشد و این رازِ عزیزبودنِ برخی اشیاء در عالم است، اشیاءِ بهدردبخور...
دومی اما میز کوچکیست که کتابهای کودکانه دست دوم رویش چیده شده است و تماشاییترین صفحهی بازارچه است که متولیانش هم خود کودکان هستند، کتابقصههایشان را از خانه آوردهاند تا به نفع جبهه مقاومت بفروشند و باز مردم دارند همانها را هم میخرند،
حتی شاید با میل و اشتیاق بیشتر...
طاها یکی از بچههای فروشنده است که به غرفه کتابهای بازارچه اشراف خوبی دارد، کلاس چهارم است هر کتابی را که میپرسم، هم قیمت واقعی را میگوید هم قیمت بعد از تخفیف را، میگویم بچهزرنگ! چطور اینقدر دقیق حساب میکنی؟ ماشین حسابش را از پشت میز درمیآورد و خجالتزده میگوید روی ماشین حساب میزنم، میگویم به هرحال اما بچهزرنگ بازارچه هستی و بهترین فروشنده، چون هم خوب معرفی میکنی، هم حساب و کتابت درست است، خنده شیرینی میکند و کتابهایم را داخل پلاستیک میگذارد.
خرید انجام شده است، آش هم خریدهام، اما حقیقت این است که خرید و فروش در این بازارچه فرع مسأله است، آنچه جان آدمها را جلا میدهد، یک هدف مقدس و مشترک است که زنها و کودکان را از ساعتها قبل وسط میدان آورده و همچنان خستگی ندارند و همچنان با عشق دارند ادامه میدهند و تا جبهه مقاومت در هر کجای دنیا چنین سربازانی در مبارزهی نرم دارد،
هیچ سختافزاری برایش تهدید نخواهد بود.
فاطمه سادات حاجیوثوق
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #فلسطین
گل خوشبخت
باشتاب و پر از عذر خواهی رسید.
کمی دیر رسیده بود.
شکلاتها بدون شکلات خوری و د رهمان نایلون دسته بلند و شفاف، پی قسمتشان رفته بودند و جای خالی گلدانِ مقرر، روی میز عجیب دهن کجی میکرد.
تند و تند از داخل پاکت بزرگ و پر وسیلهای که داخل دستش بود؛ یک گلدان بلور و دسته گل زیبایی در آورد و گفت کجا بذارمش؟!
از شتابزدگیاش خنده بر لبم آمد؛ چقدر خوب که ما برای یک قدم در راه پارهی تن اسلام اینقدر هیجان و شتاب داشته باشیم.
گلدان را از دستش گرفتم و گذاشتم وسط طومارِ پهن شده روی میز!
تا آخر ماجرا هی برش میداشتیم و طومار را به جلو میبردیم و باز میگذاشتیم سر جایش، درست در مرکز میز و در قلب طومار!
شاهد تمام امضاها و اشکها و لبخندها و زمزمههای امروز بود این گلدان!
مراسم که تمام شد آمد دنبال گل و گلدانش...
وقتی دستش میدادیم گفت: "گل عروسیم بوده".
عجب گل خوشبختی! از دستان عروس تا دامن طومار حمایت از عروس خاورمیانه.
طاهره سلطانینژاد
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان مصلی نمازجمعه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۴.mp3
10.1M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۴
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
به تیر از کمان دوست روایت طیبه فرید | شیراز
📌 #سید_حسن_نصرالله
به تیر از کمان دوست
شیشه را دادم پائین. هوای خنک ظهر پائیز که با ادکلن دخترهای دبیرستان سرکوچه قاتی شده بود همینطوری هُل خورد توی اتاق ماشین. راننده جوان که موهای قرمز کم پشت و صورتی پر از کک و مک داشت پیچ ضبط را چرخاند.
- برای من نوشته گذشتهها گذشته/ تمام قصههام هوس بود
برای او نوشتم برای تو هوس بود/ ولی برای من نفس بود...
شاعر شکست عشقی خورده بود و حالا داشت توی روزگار پسا عشق با معشوق هوسباز بیوفاش نامهنگاری میکرد. هر چی لیلیِ بیمعرفت با لفت دادنش اعتراف میکرد که عشقش کشک بوده و خرش از پُل گذشته، شاعرِ مجنون باورش نمیآمد و هی میگفت «ولی من جدی جدی نفسم به تو بنده». حالا درک سطحی و نازل شاعر از عشق را یکنفر خیلی خنک داشت میخواند و به جز من هزار نفر دیگر هم شنیده بودنش و عین راننده زمزمهاش میکردند! فراستیِ درونم با کنایه شروع کرد به غر زدن که «چقدم شکست عشقی زیاد شده! معلوم نیست چه غلطی میکنن که یکیش به سرانجوم نمیرسه. چرا این تعلقای چرک مرده بیخود و روزی صد بار با خودشون ازینور میبرن اونور. اصلا تو چرا داری گوش میدی؟» خودزنی و ضجههای نیابتی خواننده از قول شاعر که تمام شد راننده مو قرمز زد تِرَک بعدی. شاعرِ دوم، شیرِ منبع ده هزار لیتری آب را مستقیما بسته بود به روزهای اول تجربه عاشقانهاش و داشت عینخُلها پته احساسش را میداد به آب. انگار هنوز صابون تجربههای شاعر قبلی به تنش نخورده بود...
- تو ماهی و چشمون سیاهت شب تارم
چه حس عجیب و دلفریبی به تو دارم
بین من و تو راز قشنگیست که عشقست...
دل را تو نباشی به که باید بسپارم....
با صدای دوپس دوپس تمام اجزا و قطعات ماشین از کف تا سقف شروع کرده بود به لرزیدن. مغزم کشش این همه سرد و گرم شدن را نداشت. این همه عاشق شدن و فارغ شدن...
تاب این همه خالی شنیدن را نداشتم. خالی بودن از درونمایه عاشقانه. چقدر عشق چیز بیاعتباری شده بود که آدمها بیهیچ تیشهزدنی بهدستش آورده بودند. چقدر اجزائش نسبت به هم منقطع و بیربط بود که اینقدر زود از دست داده بودنش و چقدر جزئی و دم دستی و سهل الوصول بود که مرد راننده میتوانست ظرف همین مدت کوتاه دو مدلش را مرور کند. یادم افتاد به ترانه عربی «مِیحانه» بگذریم که میحانه خودش واسطه بود و هیچکاره. قصهی جِسر مسیّب هم اگر ماندگار شد مال این بود که به هم نرسیدند! عین لیلی و مجنون که اگر رسیده بودند چیزی نمیماند که بشود دستمایه شعر نظامی. مغزم کشش این حجم از حرفهای بیمایه را نداشت. خودم را جمع و جور کردم و با صدای حق به جانبی به راننده گفتم:
- ببخشید آقا من به تازگی یکی از نزدیکانمو از دست دادم و به احترامش این ایام موسیقی...
هنوز آخر کلامم منعقد نشده بود که راننده ضبط را خاموش کرد وگفت «ای بابا، خانم زودتر میگفتید، خدا رحمتش کنه»
میخواستم بگویم رحمت شده بود اما نگفتم. میخواستم بگویم عشق این گهایی که داری میشنوی نیست اما نگفتم. میخواستم بگویم عشق خیلی شریفتر از چشمهای سیاه آدم است، خیلی عمیقتر و جدیتر از حس دلفریبی که شاعر دومی داشت. اصلا با دوپس دوپس نمیشود به او فکر کرد. میخواستم بگویم عشق خون میخواهد و این که به تازگی از دستش دادهام از فرط عشق جان داده. اما نگفتم...
دکمه بغل موبایلم را فشار دادم تصویر خنده سید توی قاب گوشی ظاهر شد. چند هفته بود که یک تکه از قلبم کنده شده و توی دستم یا این ور و آن ور داشت تالاپ و تولوپ میکرد...
آخرهای مسیر بودیم. رد آفتاب افتاده بود روی سر و پکالم و باد بوی ادکلن دختر دبیرستانیهای سر کوچه را از توی اتاق ماشین برده بود بیرون. توی سرم صدای زمخت و مردانه سعدی را با پس زمینه اقتلونا تحت کل حجر و مدر پلی کردم...
«بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست...»
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۵.mp3
16.79M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۵
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
اینجا بوی بقیع میدهد
شبها چراغ خاموش میرویم روضهالحورا؛ مزار شهدای حزب.
همه هستند: فواد شکر، نبیل يحيى، سمير توفیق، کرکی و...
فرماندهان ردیف کنار هم. چه شکوهی، باید احترام نظامی گذاشت.
فرمانده کرکی، همان که در جنگ ۳۳ روزه خواب حضرتزهرا دیده بود: «شب جمعه بود. دیدم حضرتزهرا و سیدهزینب با من در یک اتاق هستند. نمیدانم خواب بودم یا بیدار. به خانم گفتم ما خیلی در بد وضعیتی هستیم. بحران خیلی
سخته. خانم گفت «من همیشه برای شما دعا میکنم و هیچ وقت شما را ترک
نکردم.»
گفتم این فرمایش شما برای همه مسلمانان و شیعیان عمومیت داره. مستقیما برای ما یک کاری کنید. اما باز خانم با کلمات قشنگی همان دعاهای عمومی را داشتند و تاکید کردند من برای همه دعا میکنم برای شما هم دعا میکنم. رو کردم به سیدهزینب. گفتم شما برای ما کاری کنید. ایشان اشاره کردند که از مادرم بخواهید. دوباره به خانم گفتم شما از سلاله نور هستید. مردم خسته شدند. حد بضاعت ما یک کاری کنید علیه نیروی هوایی ارتش اسراییل. خانم فرموند «به مجاهدین بگویید که من حتما برایشان یک کاری میکنم.» بعد دستمالی از داخل عبایشان درآوردند و در هوا چرخاندند و یک بسمالله گفتند و دوباره برگردانند داخل عبایشان. اشکبار از خواب پریدم یک ساعت بعد خبر آمد یک بالگرد سیکورسکی صهیونیستها منهدم شده.»
در
ظلمات صدای قرآن میآید.
یکنفر هر شب میآید اینجا
تلاوت میکند.
نشستیم کنارش.
گلزارهای اینجا همیشه معطر، تمیز و پر است از دستههای گل. حتى الان وسط
جنگ.
شبیه بهشت است در رویاها.
سید امیرحسینی (مداح)، عرب خالقی (مداح) و بیآزار روحانی هم رسیدند.
روضهخوانی به پا شد.
چندتن از گشتیهای حزب هم میرسند، مسلحاند.
فارسی نفهمیده اشک میریزند!
یاد اربعین افتادم کنار پاکستانیها.
اردو نفهمیده اشک میریختند ایرانیها!
اعجاز روضه است دیگر.
یک قبر تازه کنده شده. شهیدی در راه است.
اینجا شبانه دفن میکنند شهدا را،
از بیم شلیک پهپادها.
چه مظلومیتی،
در کوچه پس کوچههای خانه خودت
شبانه دفنت کنند.
غریبانه،
نه تشییعی،
نه مراسمی،
در تاریکی شب.
قبر سید حسن اما معلوم نیست هنوز.
چقدر اینجا بوی بقیع میدهد.
سیدامیر روضه حضرتزهرا میخواند.
گوشه گلزار مزار یک ایرانی است:
شهید سیدرضا زنجانی،
تاریخ شهادت: ۱۳۹۸-سوریه.
یاد تهران افتادم،
بهشت زهرا
قطعه ۲۶
جواد موگویی
t.me/javadmogoei
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
موبایل نُنُر.mp3
9.39M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 موبایل نُنُر
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
یحیی سنوار.mp3
19.39M
📌 #یحیی_سنوار
🎧 #آوای_راوینا
🎵 یحیی سِنوار، مرد غافلگیریها
نگاهی به زندگی یحیی سِنوار
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
محسن فائضی
حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
تمام حق در مقابل تمام ظلم
بخش اول
همه راهی حرماند. گروه گروه. بعضی تصاویر شهید نیلفروشان را در دست دارند و برخی دیگر پرچم زرد رنگ لبنان را. هر چه جلوتر میروم جمعیت متراکمتر میشود تا جاییکه دیگر نمیشود حرکت کرد.
همه ایستادهاند. منتظِر. ایستادهاند تا معنای واقعی انتظار را معنی کنند. جمعیت بیحرکت است اما جوش و خروش چشمها و فریادهای انزجار از سگ هار صهیونیست از هر حرکتی پر معناتر است. پیرمرد کنار دستم میگوید: شهید را همین جا میآورند؟ به علامت تایید سرم را تکان میدهم. صورتش را بعد از گرفتن جواب برمیگرداند و همراه جمعیت مشغول شعار دادن میشود. اما من چشم از او برنمیدارم. دستان چروکش را بالا میآورد و بعد از صدای واحدی که شعار را میگوید با تمام وجود فریاد میزند: مرگ بر اسرائیل. در چشمانش اشک جاریست. بعد از تمام شدن چند باره شعارها دوباره به طرف من برمیگردد. ایندفعه متوجه عکسی که با دست چپ روی سینه اش گرفته است میشوم. عکس سید حسن نصرالله است. با چشمانی نافذ. گویی که سید دارد آینده را نگاه میکند. پیروزی را، همان وعده الهی را، قطعا سننتصر را. پیرمرد میگوید: کاش میتوانستم بروم لبنان. کاش میتوانستم به میدان نبرد بروم.
لبخند میزنم. یک مرد میانسال که کودکش را سر شانه گرفته و آنطرف پیرمرد ایستاده میگوید: الان هم میان میدانیم. اینجا هم میدان نبرد است.
صدای واحدی که شعار میدهد دوباره بلند میشود و جمعیت یکصدا میشوند: مرگ بر صهیونیست.
در میان جمعیت چشمم به یک جانباز میافتد. روی تخت دراز کشیده اما با این حال به میزبانی همرزمش آمده. گویی روی تخت هم دارد میجنگد. انگار دارد میگوید: مبارزه تمامی ندارد. در هر شرایطی. در هر حالی.
ادامه دارد...
نوید سرادار
چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا