📌#رئیسجمهور_مردم
صاحب عزا
از خواب میپرم. تمام وجودم میسوزد و میتپد. هول کردهام و میلرزم. همسرم لیوان آب دستم میدهد و میگوید: «بخاطر استرسها و غم این دو روزه».
از عصر روز یکشنبه که ناباورانه خبر سقوط هلیکوپتر رییس جمهور را شنیدیم تا امروز چهارشنبه که داریم عکس شهدا و تابوتهای مزین به پرچم کشورمان را در سیل جمعیت میبینیم، این اتفاق دارد برایمان لحظه به لحظه ناباورانهتر میشود. سکوت کردهام و قلمم خشک شده و دست و دلم پی کاری نمیرود. پیامها را لحظه به لحظه چک میکنم و هر بار که تصویر آقای رییسی را در تلویزیون میبینم، میگویم یعنی واقعاً آقای رئیسی شهید شد؟ یعنی دیگر ایشان را نداریم؟
یادم میافتد به آن شبی که توی حافظیه دیدار داشتند با هنرمندان. جلسه هنری بود و به شعرخوانی و تقدیر گذشت. اما وقتی خانه رسیدم، به پدرم زنگ زدم و گفتم: «امشب به این نتیجه رسیدم که شما درست میگفتید. آقای رئیسی دارن کار میکنن اما یه عده انگار نمیخوان...». پدرم گفت: «مگه چی شنیدی؟ گفتم هیچی. فقط دیدمشون. با دیدن چهره و درک حضورشون این رو فهمیدم».
پدرم گفت: «کسی هنوز اونطور که باید نشناخته ایشون رو. باور کن من هر روز دارم براشون صدقه میدم».
همان عصری که هلیکوپتر هم گم شد دوباره زنگ زدم به پدرم: «بابا صدقه داده بودید؟» پدرم بغض کرد و بعد هم صدای گریهاش بلند شد. گریههایی که جز در روضه از ایشان نشنیده بودم ... .
وقتی خبر قطعی شد چند نفری زنگ زدند به احوالپرسی و تسلیت. انگار ما که هر بار به ایشان رأی داده بودیم و بقیه را مجاب میکردیم که ایشان را انتخاب کنند، حالا شده بودیم صاحب عزا. آرام با ما صحبت میکردند و میپرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ چیزی برای گفتن نداشتیم جز اینکه سرمان را بالا بگیریم و بگوییم صدق گفتارمان درباره ایشان آشکار شده است.
دوباره به خوابم فکر میکنم. دلم میخواهد مثل یک راز نگهاش دارم. خوابم روضه بود. یک روضهی مگو.
گفتم روضه. چقدر دلم روضه کشیده است؛ روضه مقتل، روضه علی اکبر، روضه هلهله دشمن و غم عمه زینب.
حالا که پای رفتن به مراسم تشییع را ندارم، امشب میروم هیئت هفتگیمان. دلم میخواهد از تمام این روضهها که گذشتم مثل عمه زینب سر بلند کنم و مقتدر بایستم. به شیرینی انتهای این مسیر فکر کنم و مهرهای مؤثر باشم در آن. نمیخواهم جا بمانم. باید بروم. حتی اگر پایانش سوختن باشد و نور دادن... .
دوباره به خوابم فکر میکنم. تمام وجودم میسوزد و میتپد.
رقیه بابایی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت قم
بخش پنجاهوهشتم
این عکس را امروز، قم گرفتم.
هر چقدر به این پیرمرد نورانی اصرار شد کفشهایت را بپوش قبول نمیکرد؛
به سختی حرکت میکرد و با عشق عکس آقای رئیسی را به واکرش زده بود.
معجزه اخلاص و ذوب در ولایت بودن را امروز در اقیانوس عظیم مردم قم دیدم...
ادامه دارد...
نعیمه منتظری | از #اصفهان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ما رو حساب کرده!
اولین رئیسجمهوری که مراوه تپه را دید.
اول سال ۱۴۰۳ عجب سال خوبی بود، جواب نامه هایمان آمد. توی این ۱۵_۲۰ روز ما و همه هم محلیها معرفی شدیم به بانک و پول دریافت کردیم.
پیامک که میآمد همه ذوق داشتیم.
داشت ضربالمثل میشد که: «این فرق داره!»
طرح کوچ را که صادر کرد تسهیلات مردم آمد.
دامداران و کشاورزان انگار برق توی چشمهایشان دویده بود.
انگار رنگ تازه پاشیدی تو زندگیها و کوچه و بازار... قشنگ فرق کرده بودیم.
حالا پدرم تمام شب هر نیم ساعت میپرسید:
- چی شد؟
- بابا شما گم نشدین که رئیسجمهور گم شده چرا انقدر میپرسی؟!
- مگه میشه تو این جنگل نتونین پیداش کنین؟
- من؟! من چه کارهام آخه؟
- نه تو باید یه کاری کنی دیگه! مگه تو توی بسیج نیستی؟ خوب برو بگرد پیداش کن، اینجا چی کار می کنی؟
صبح که شد با عصبانیت گفت: «آخر کار خودتو کردی بعد از هشتاد سال عمر، یکی رو دیدم اینجا رو به حساب آورد و به ما کمک کرد؛ همینم عرضه نداشتین نگه دارین»
با گریه گفتم: «به خدا دست ما نبود!»
مصاحبه با اقای آرتق گرگانلیدوجیترکمن
زهرا سالاری | از #گرگان
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #گلستان #مراوه_تپه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
قضیه تمام شد، رئیس جمهور، شهید جمهور شد...
از صبح درگیر کارهای نیمه تمامم بودم. قرار گذاشته بودم تا تموم نشوند، هیچ کار دیگری نکنم. ساعت ۴ بالاخره پروژه تمام شد.
نشستم سر میز،چای ریختم و گوشی را برداشتم. اینستا را باز کردم، دو تا پست اول را که رد کردم، خبری با پس زمینه قرمز نوشته بود: «بالگرد رئیس جمهور دچار حادثه شد!»
خبرهای این مدلی معمولاً از پیجهای زرد هستند، نگاه کردم و دیدم بله، یکی از پیجهای شیراز هست. شیرینی قند تموم نشده بود، یک قلپ دیگر چای خوردم و اسکرین گرفتم.
چندتا استوری را رد کردم که تصویر خبر قرمز پیج زرد ذهنم را قلقلک داد. اگر خبر جدی بود، توی همین چندتا استوری تکرار شده بود ...
بله را باز کردم و اسکرین را فرستادم و پیام پشتش که «محسن،چطور شده؟!»
تا بقیه چای را بخورم، محسن سین کرد و متن خبر فارس را فرستاد که به دلیل شرایط آب و هوایی رئیس جمهور سفر را زمینی ادامه داده است. خبری که خیلی سریع از رسانهها حذف شد.
هنوز صفحه را نبسته بودم که محسن میگوید: «ببین شبکه خبر چه خبره».
سریع تلوزیون را روشن کردم و شبکه خبر: «بالگرد حامل رئیس جمهور در منطقه عمومی ورزقان دچار سانحه «فرود سخت» شده است»!!!
-گفت و گوی تلفنی با وزیر کشور
-دعای توسل از حرمهای مطهر امام رضا و حضرت معصومه
-درخواست ختم صلوات در گروههای مختلف
کم کم استوریهای طلب دعا برای سلامتی رئیس جمهور شروع شد ...
خستگی روز و استرس خبر، بهت و سردرگمی ...
نمیدانستم باید چکار کنم. تند تند صلوات میفرستادم و خودم را با باقی مانده کارها سرگرم کردم تا زمان بگذرد.
ساعت ۷ و نیم شده بود و هنوز هیچ خبر دیگری نیامده بود!عجیب بود!
دلهره و نگرانیم بیشتر شده بود ...
رئیسی ... مرد با اخلاص و بی ریا. یاد انتخابات ۹۶ میافتم. چقدر سر میدان شهدای ( تهران) برایش تبلیغ کردیم. چقدر دلم میخواست ۱۴۰۰ نامزد نمیشد. چقدر توی مناظرات بهش توهین کردند. چقدر سکوت کرد.کاش از قوه....
صدای در، رشته افکارم را پاره کرد.
محسن بود و از من بهت زدهتر ...
چشمم به تلوزیون میافتد. صفحه سیاهی که وسطش نوشته «ایران» و ذهن من که سریعتر میخواند «ایران تسلیت» و «ایران» که اسم مستندی بود که داشت پخش میشد!
با صدای بلند میگویم: «این چه وضع تیتر زدنه آخه!قلبم وایساد!!»
محسن سرش را از گوشی بلند میکند و میگوید «دیگه باید خودتو آماده کنی .... ۸ ساعت گذشته و هیچ ردی ازشون نیست،قضیه تموم شدس.....»
و اول صبح و اولین اخبار...
قضیه تمام شد...
رئیس جمهور، شهید جمهور شد...
و سَلَامٌ عَلَى إِبْرَاهِيمَ
كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ
اسما دشتکیان
چهارشنبه | ۲خرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
این همان خانه سال ۹۶ است
سال ۹۶ که در جدال بین روحانی و رئیسی،
روحانی رئیسجمهور شد، به میمنت رای نیاوردن رئیسی مقابل همین خانه، دقیقا همین درب کرمی رنگ، شربت و شیرینی پخش کرد.
نه تنها از رئیسی، که از نظام هم دلِ خوشی نداشت.
حالا رئیسی شهید شده!
پرچم سیاه زده است، چپ و راست و درست وسط همین درب کرمی رنگ. لباس مشکی تنش کرده از روز اول و عزادار است!
حاضر به مصاحبه و گفتگو هم نیست.
نمیدانیم خون شهید دارد با ما چه میکند، شهید نمرده است، او دارد ما را زنده میکند...
مهدی شایگاناصل
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #بوشهر #دشتستان روستای دهقاید
دریچه، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
آرایشگاه یوسف
تا یوسف پیشبند را بست و من روی صندلی جاگیر شدم. مینی بوس بنز کرم رنگ قدیمیاش را جلوی مغازه پارک کرد و وارد مغازه شد و سلام سردی کرد.
تا نشست روی صندلی آهی کشید و به تلویزیون گوشه سمت چپ آرایشگاه که اخبار شهادت رئیس جمهور را بازگو میکرد خیره شد.
یوسف مثل همیشه نبود و انگار دل و دماغ نداشت. مثل آسمان که ابر سیاهی را بغل کرده بود و منتظر بود که باریدن بگیرد. هر وقت برای اصلاح سر و صورتم پیشش میرفتم از بس که از همه چیز و همه جا حرف میزد سردرد میگرفتم؛ ولی امروز فرق میکرد. بیحوصله پنبهی آغشته به الکل را به قیچی و شانه میکشید. از توی آینهی سرتاسری مقابلم پیرمرد را زیر نظر داشتم. هنوز به تلویزیون خیره مانده بود. بیمقدمه با صدایی که انگار از ته چاه به گوش میرسید گفت: دیدید رئیسی چه راحت رفت؟
یوسف که تازه میخواست دست به کار بشود از توی آینه به پیرمرد نگاه کرد و با حسرت گفت: سیّد حلالی بود!
تشدید روی حرف یا را محکم گفت و کلمه حلال را با غلظت زیادی ادا کرد. ارادت و علاقه مردم لرستان به سادات تمامی ندارد. حالا اگر آن سید، اهل خدمت و رسیدگی به حال و روز مردم باشد که این ارادت چند برابر میشود. مثل سید فخرالدین رحیمی و سید اسدالله مدنی که هنوزم که هنوز است نام نیکشان وِرد زبان مردم است.
پیرمرد روی صندلی جابجا شد و گفت: دیگه مثل رئیسی نمیاد، خیلی زحمت کشید. خیلی...
یوسف با بغض گفت: میخوام عکس بزرگی از آقای رئیسی بزنم روی دیوار این آرایشگاه!
بعد از توی آینه روبرو به من نگاه کرد و گفت: چرا کسی عکسی از این شهید چاپ نمیکنه بین این مغازهها پخش کنه؟
شانه را به نشانهی ندانستن علت این موضوع بالا انداختم.
یکهو ساکت شد و به حرفش ادامه نداد. احساس کردم من هم باید چیزی بگویم: اگر خدا بخواد باز هم مثل رئیسی، کسی پیدا میشه که به درد مردم برسه!
یوسف شانه را لای موهای نامرتب و شلختهام انداخت و گفت: چطور بزنم؟
گفتم: مثل همیشه ساده!
سامان سپهوند
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خاطره شیرین رأی دادن
ایام ولادت امام رضا(ع) سال 1400 بود. نسیم، پرچم پر افتخار و زیبای ایران را تکان میداد. دستان گرم مادرم را گرفته بودم و با مادرم وارد مدرسه شدیم. همه جا را پرچم زده بودند، ما برای رأی دادن رفته بودیم. مادرم آن روز به آقای رئیسی رای داد و من چون نمیتوانستم رأی بدهم، از او خواستم تا من نام آقای رئیسی را در برگه رأی بنویسم و به صندوق بیندازم. روز بعد وقتی که نتایج اعلام شد، من خوشحالترین فرد عالم بودم، چون نامزد مورد نظرمان رأی آورده بود. روند رو به رشد و پیشرفت کشورمان از آن روز آغاز شد. او کاربلد بود و ارتباط خوبی با همه کشورهای دنیا داشت. در ایران هم هر جا که مشکلی برای مردم پیش میآمد، او برای کمک به مردم آنجا حضور داشت، هنوز عبای خاکی او در گرد و غبار و لباسهای گلی او در سیل سیستان را به یاد دارم. او همیشه تلاش میکرد تا گرد و غبار را نه تنها از تن مردم بلکه از دلها بردارد. او یار و دوست واقعی رهبر معظم انقلاب بود. اما سرانجام در صبح دوشنبه خبری تلخ یک ملت را گریان کرد. او رفت پیش خدا و حالا تنها یاد ونامش برایمان مانده است.
مهدیه کاوسی | دانش آموز پایه پنجم
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
تمامقد پای دیپلمات باغیرت
بخش اول
به سمت حرم که میرویم همه مردم را شبیه خودمان مییابیم. قطرهقطرههای مشکیپوشی که دریای سیاه ساختهایم.
سکوت حاکم معمولی نیست و گویی غم از درون دلهایمان به دل جمعیت سرازیر میشود.
داخل حرم شلوغتر از خیابان است؛ خدام سریعتر از معمول بازرسی میکنند و زیر لب تسلیت میگویند.
ماتمان برده و مسخ شده به سمت حرم میرویم؛ پس از زیارت و سلامی از دور به امامزادگان به سمت مسیر تشییع میرویم. جلوی درب بازار بزرگ ری میخواهیم منتظر بمانیم. آفتاب تمام قد بر صحن امام حسن مجتبی میتابد و ما بیتاب آخرین دیداریم.
ساعت از یازده به یازدهونیم تغییر میکند و انگاری هنوز قرار نیست برسند.
به ساعت دوازده که نزدیک میشویم خدام به ما اطلاع میدهند که هنوز برای دیدنش زود است مطمئنمان میکنند که میتوانیم قبل از آمدنش به صفهای نماز جماعت بپیوندیم.
همچنان که گروهگروه به سمت مصلی و شبستانها برای نماز میرویم، گروهی دل نمیکنند... میترسند نکند بیاید و نباشند.
بعد از نمازی که پر از دردِدل است با خداوندگار، دوباره گرد هم جمع میشویم، در سایه، در آفتاب، منتظر!
کودک، پیر، جوان و حتی نوزاد و ناتوان.
میان مردم میایستیم کمی دورتر از اولین صف به انتظار. کیپ تا کیپ تمام قد ایستادهایم و درست در لحظاتی که فکر میکنیم ظرفیت صحن پر شده، مردم دستهدسته میپیوندند و انگار که صحن امام حسن مجتبی فراخ میشود و همهمان را در آغوش خود جای میدهد. صدای تکبیر مردم بلند میشود
و بعد انگار این منم که در زمان سفر میکنم با نوایشان. میروم به دهه ۵۰ و اوایل ۶۰.
این روزها هرکجا که میروم، اتوبوس و خیابان و مسجد و سلف دانشگاه، همه از بهشتی و رجایی و باهنر حرف میزنند و چقدر اسم بهشتی را به عنوان وجه شبه امروز و آن روز زیاد میشنوم. مردم آرام آرام و حزین با هم دم میگیرند و انگار حضور حسین امیرعبداللهیان را که قدم قدم به ما نزدیکتر میشود حس میکنند که دیگر شعارهایشان لحظهای قطع نمیشود.
اینک یک دهه هفتادی دقیقا حال و هوای بیست سال قبل از تولدش را که همیشه از قاب تصاویر آرشیو میدیده به عین درک میکند.
نوای منسجم و متحد مردم بر هوا کوفته میشود. همه با هم یکصدا و یک آهنگ و یکدست بدون ذرهای فاصله با نوای ملایم حسین حسین میخوانند و گویی صاحب اسم امیرعبداللهیان را برای مدد میطلبند... تا شاید با نامش همگی کمی آرام شویم.
به بیت "ای اهل حرم" میرسیم و آنقدر میخوانیمش که از نفس بیافتیم و باز "سقای حسین" را صدا میزنیم.
پس از پسران امیرالمومنین گویی برای التیام یافتن دردهایمان به نامش پناه میبریم و نوای "حیدر حیدر" با شور در دهانهایمان میپیچد و میپیچد و میپیچد...
با عجز حیدر حیدر میخوانیم...
با تضرع... با تسلیم و با درد... با درد... با درد مولایمان را به مدد میخوانیم تا مرهم دردمان باشد.
مرگ میفرستیم به سیاهیِ تصمیمات دشمن و فریاد محکم مرگ بر اسرائیل در صحن یکدستتر از همیشه به گوش فلک میرسد...
ادامه دارد...
مطهره لطفی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران #شهرری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
تمامقد پای دیپلمات باغیرت
بخش دوم
دکتر نزدیکتر میشود. انگار که ناگهان از میان جمعیت کسی فریاد "لبیک یا مهدی" سر میدهد و ما منتظران فریاد بلند لبیک یا مهدی را با عجز و انتظار سر میدهیم.
واپسین لحظات است و انتظار به سرحد اعلای خود رسیده؛
نوای جدید ۱۴۰۰ ای میشنوم و از دهه ۵۰ فاصله میگیرم؛
"ای وزیر با غیرت خوش آمدی خوش آمدی"
همه با هم دم میگیرند و یکنوا "دیپلماسی غیرت" را بیوقفه و مکرر و با اعتقاد فریاد میزنند؛
سپس گویی انسجاممان از بین رفته که هرکس از نهایتِ قلب هر آنچه به یاد میآورد فریاد میزند.
از یک سو نوای حسین حسین میآید، گروهی حیدر حیدر گویان بر سینه میکوبند،
برخی ابالفضل علمدار را به نگهداری از رهبری میخوانند،
برخی دمِ صاحب الزمانی میگیرند و...
بهت زده اشک و آه و ناله سرمیدهیم.
دختری جلوی چشمانم دستانش را پر از گلهای پر پر میکند و همنوا با مردم برای وزیر میخواند: «دیپلمات با غیرت شهادتت مبارک»
ادامه دارد...
مطهره لطفی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران #شهرری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
تمام قد پای دیپلمات باغیرت
بخش سوم و تمام
گلها را به روی تابوت که با سرعت از جلوی چشمانمان رد میشود به هوا میپاشد و مقدم امیرعبداللهیان را گلباران میکند
تابوت دست به دست میچرخد و مردم گروه گروه وارد صحن فراخ میشوند و گروه گروه از در دیگری پس از بدرقه امیر خارج میشوند تا جا باشد برای دیگران.
تابوت پیچ و تاب میخورد روی دستان منتظر دوستدارنش و در این میان از صفحه بزرگ داخل صحن او را تا ضریح برای طواف دنبال میکنیم و سپس تا جایگاه اصلیاش.
همنوا زیارت عاشورا میخوانیم و به مولایمان؛پسرش، فرزندانش و یارانش سلام میدهیم و سپس برای حسین فرزند محمد تلقین میخوانیم و با گریه افهم را تکرار میکنیم... لاتخف حسین جان... دنیای پیش روی تو زیباتر از آتشیست که از آن سربرآوردی.
لحظه خروج از تابوت را نمیبینیم و ضجه میزنیم از بدنی که سوخت و ما را با خود سوزاند.
یادآورش میشویم که سلاممان را برساند به حاج قاسم.
اما من انگار دیگر تابوت را دنبال نمیکنم؛
من در آسمان صحن حضور امیر را حس میکنم؛
رشید و تمام قد ایستاده! صاف و مقتدر مثل همیشه... من لبخندش را درک میکنم و کمی آرامتر اشک میریزم.
دانشگاه را بدون حضورش یادآور میشوم و دوباره اشک میریزم و پیمان میبندم به نمایندگی از دانشجویان و دوستدارانش همانجا با او... که راهش را، منشش را، ادب و مقاومتش را، ادامه خواهم داد... نه بسنده به گفتار بلکه با عملی که در آینده دنیا به چشم خواهد دید انشاءالله
پایان.
مطهره لطفی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران #شهرری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
نامه غیر اداری به رئیسجمهور
رسیده بودم به جایی پر از نامه. سالن امتحانات دانشگاه یزد شده بود محل ارتباطات مردمی سفر رئیسجمهور.
انتظار داشتم همه نامهها رسمی باشد. با جمله "خدمت ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران" شروع شود، وسط نامه در چند خط درخواست و آخر هم پیشاپیش از لطف شما سپاسگزاریم و تمام.
اما نامههایی که برای این رئیس جمهور میآمد متفاوت بود. شبیه خودش.
یکی نقاشی خودش و آقای رئیسی را کشیده بود. زینب ششساله یک سیدی فرستاده بود تا آقای رئیسی به دست رهبر انقلاب برساند. در نامهای دیگر، یکی نوشته بود دوست دارد ادامه تحصیل دهد ولی توان مالیاش را ندارد. گوشه همان نامه، یکی با خودکار قرمز نوشته بود: پیگیری و اقدام شود.
از دیروز، به این نامهها و نویسندگانش فکر میکنم. نمیفهممشان. من هیچوقت نامه غیراداری ننوشتهام. چه برسد به رئیسجمهور مملکت که اداریترین شغل را دارد. ولی آنها نوشتند و جواب گرفتند. حاجآقای رئیسی کل بازیهای اداری را بهم ریخت و رفت.
محمد حیدری
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
دلنوشته جمهور؛ روایت زائر کرمانی
بخش اول
هیچ چیز از جذابیت و دلبری امام رضا کم نمیکند. حتی وقتی کنار در ورودی ضریح بایستی و از هر چند زائر یکی از خادم بپرسد: «قبر آقای رئیسی کجاست؟» و خادم برای هرکدام به آرامش بگوید.
نباید هیچکدام حواست را پرت کنند حتی اگر گعدهی دور خادم هر لحظه بیشتر و جمعیت پرسش کنندگان بیشتر شود.
میروم همانجایی که خادم در ده دقیقه حداقل پنج یا شش بار آدرسش را داده؛ دارالسلام، کنار در ورودی طلایی، گوشهی دیوار، همانجا که کاشی نوشته این است: «آری گرفت آنچه ز مهر رضا گرفت»
و او چه درست جای خودش را میدانسته. میخواست تا ابد زیر مهر رضا باشد و زیر پای زائرالرضا.
دلم میخواست قسمت مردانه بودم اما آن موقع هیچوقت حرفها و مویه گهای زنانه را نمیشنیدم.
هیچوقت نمیشنیدم دختری را که برای استادش گریه میکند و زن کنارش که زائر است دلیل گریهاش را میخواهد؛ برعکس من که فکر میکنم اینجا کسی نیاز به دلیل ندارد؛ اما زن زائر مسرانه میپرسد و دختر گریان جواب میدهد برای استادش که اسمش ریحانه سادات رئیسی است.
آنقدر همهمه و صدای صلوات است که صدایش دیگر نمیآید و من دیگر نمیخواهم به این فکر کنم چند رئیسجمهور فرزندانشان استادند و چند نفرشان منصبهای علمی دارند و چند نفرشان منصب حکومتی.
ادامه دارد...
گمنام | از #کرمان
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
دلنوشته جمهور؛ روایت زائر کرمانی
بخش دوم
از هتل حوالی ساعت نه میزنیم بیرون. هوا گرم است ولی نه مثل دلهای مردمی که گوشه و کنار خیابان امام رضا منتظر نشستهاند. دلم چیزی میخواهد تا آتش قلبم را کم کند. شاید بستنی علاجش باشد. سفارش که میدهیم پیرزنی که کنار بستنیفروشی روی نیمکت نشسته رو به ما میگوید: «ننه یه دونه هم واسه من بگیر خدا خیرت بده»
بستنیاش که تمام میشود میگوید که نماز صبح رفته حرم بعد آماده در مسیر؛ میگوید حالش خوب نیست و دلش یه چیز خنک میخواست که هُرم قلبش را کم کند. میگفت دلش توی خانه دوام نیاورده؛ دارد از غصه میسوزد و من چه ابلهانه فکر میکنم دارد در مورد غصههای زندگیاش میگوید اما او غصهاش غصه یک کشور است.
میگوید: «دلم میسوزه، مرد خوبی بود، اومدم مراسم شاید دلم آروم بشه»
...
رفتگران سخت مشغول کاراند
آنها بیشتر از آنکه زمین را پاک کنند دل را جارو میزنند، دل که تمیز باشد اشک راحت جاری میشود.
مثل پلاستیکهای شفافی که جایگزین پلاستیکهای مشکی شدهاند.
مسائل امنیتی بهانه است اصل آن است که همه چیز زلال باشد.
زنی جوان که لباس بیمارستانی به تن دارد و سعی میکند صورت سوخته و باند پیچی شدهاش را از جمعیت بپوشاند، روی پلههای مغازهای کنار خیابان نشسته و جمعیت را با دقت از زیر نظر میگذراند. کاش دستگاه مغز خوانی داشتم تا بفهمم چطور میشود هم بخواهی ببینی و هم دیده نشوی. چطور دلها اینقدر متمایل به انسانی میشوند و چطور رفتگران اینقدر دلها را تمیز میکنند.
ادامه دارد...
گمنام | از #کرمان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
دلنوشته جمهور؛ روایت زائر کرمانی
بخش سوم
یک خبرنگار میان شلوغی دوربینش را گرفته سمت پاکستانیهایی که به تشییع آمدهاند.
یک دو سهای میگوید؛ آنها شروع به شعار دادن میکنند:
«مورده باد اسرائیل
مورده باد آمریکا»
خبرنگار یک لایک نشان میدهد و پایان گزارش را اعلام میکند، اما آنها همچنان پر شور و حرارت شعار میدهند و جمعیتی را دور خودشان جمع کردهاند. چند نفر با موبایلهایشان از آنها فیلم میگیرند و آنها راه میافتند به سمت جمعیت که خلاف جهت حرم است؛ اما نگاه من روی دوربینِ روی دوش خبرنگار است، که به عربی اسم خبرگزاریاش را نوشته؛ و من که کلمههایم را گذاشتهام روی دوشم و از این طرف خیابان امام رضا به طرف دیگرش میروم تا سوژههایم را پیدا کنم و شاتر کلمههایم ثبتشان کند.
...
اینجا صدای دلهای شکسته بلند از بلندگوهای غول پیکریست که وانتها حملشان میکنند. مثل همان وقتی که موبایلم زنگ میخورد. جوابش میدهم رفیقم است از کرمان، در خانه نشسته و میگوید نمیآیی سری به ما بزنی و من تا میگویم که مشهدم، بغضش میترکد؛ آنقدر که دیگر نمیتواند حرفی بزند و مدام پشت هم التماس دعا میگوید و خوش به سعادتت.
میگوید: «کاش من هم بین جمعیت بودم. به جای من هم قدم بزن»
اما من صدای دل شکستهاش را واضحتر از همه میشنوم .مثل صدای دلهایی که وقت آمدن پشت هم التماس دعا گفتند و میخواستند برای آنها را قدمی بزنم.
هر چند که از آینه بیرنگتر است
از خاطر غنچهها دلم تنگتر است
بشکن دل بینوای ما را ای عشق
این ساز شکستهاش خوشآهنگتر است!
ادامه دارد...
گمنام | از #کرمان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۳:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
دلنوشته جمهور؛ روایت زائر کرمانی
بخش چهارم و تمام
از قیامت برگشتهام. پاهایم به اندازه پنج ساعت ایستادن و راه رفتن درد میکند.
اما آنچه دردت را بیشتر میکند انتظار است و انتظار است و انتظار .
برمیگردم اما جمعیت هنوز مستحکم و پابرجاست مردم هنوز میآیند و من که به سختی خودم را به کوچه پس کوچهها رساندهام.
مردم چند نوبت جلویم را میگیرند و میپرسند هنوز مراسم ادامه دارد یا نه؟
و من یک جواب به همه میدهم: «آره ولی خیلی شلوغه نمیتونید جلو برید»
همان حرفی که نیروهای امنیتی بارهای بار به ما زدند و جمعیت را عقب راندند، و من مصرانه ایستادم و توی ذهنم خاطرات تشییع حاج قاسم را مرور کردم و با خود گفتم از آن بدتر که نمیشود.
اما وقتی جمعیت آمد همه را جلو راند و من که پشت آبسردکن پناه گرفته بودم در امان ماندم.
از قیامت برگشتهام. مگر قیامت یک دور همهی زندگیات را برایت مرور نمیکنند؟ من مرور کردم؛ همهی زندگیام و همه مراسم را. مرور میکنم آدمها را با تنوعشان، از سرتاسر دنیا تا سرتاسر ایران، از هر قوم و نژاد و سلیقه. آنقدر آدمهای متفاوت دیدم که شک کردم آیا همه برای این انسان آمدهاند؟ او با قلبها چه کرده؟ من قیامت را مرور میکنم.
پایان.
گمنام | از #کرمان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
انگار چیزی یادش آمده باشد
برنامه سفر طوری بسته شده بود که رئیسجمهور در سمنان و شاهرود سخنرانی داشته باشد. مردمِ دامغان اما حین سفر گلایهشان را به گوش رییسجمهور رسانده بودند و خواسته بودند که آیتالله به شهرشان سفر کند. برنامهی سفر تغییر کرد! شب را در شاهرود ماند. صبح رفت دامغان و سر ظهر برگشت فرودگاه شاهرود. نماز خواندیم. خودش پیگیرِ موانع توسعه فرودگاه شد. چند دقیقهی بعد راه افتاد سمت هواپیما.
کارگرهای بخش خدمات فرودگاه، گوشهای ایستاده بودند و طبعا تیم حفاظت نمیگذاشت بیایند جلو. آیتالله داشت میرفت سمت هواپیما که انگار چیزی یادش آمده باشد؛ برگشت. رفت سمت کارگرها و چند دقیقهای حال و احوالشان را پرسید. کارگرها جوری لبخند میزدند که معلوم بود قند توی دلشان آب شده.
هواپیما که پرید، کارگرها هنوز داشتند با هیجان درباره دیدارشان با آیتالله حرف میزدند.
محسن حسنزاده
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
عزاداری در نیجریه
محمد نورا اهل نیجریه: «وقتی خبر سقوط رو شنیدیم سر کلاس بودیم و درس رو تعطیل کردیم. آقای رئیسی خیلی به فکر مستضعفین بود... وقتی خبر شهادت رو شنیدم زنگ زدم به پدر و مادرم توی نیجریه؛ اونها هم خیلی ناراحت بودن و گفتن: آقای زکزاکی دستور داده که برای آقای رئیسی عزاداری کنیم.»
حسین عزیزی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #قم
حسینیه هنر قم
@hhonar_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
نخل
در دارالعباده یزد سنت این است که فقط برای سوگهای عظیم، مثل محرم، نخل را سیاهپوش میکنند؛
سید تو چه کردی با این مردم که در عزایت رخت سیاه بر تن نخلها کردهاند؟
علیاصغر مرتضاییراد
@noghtewirgool
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تهران
بخش بیستم
خسته از فشار جمعیت به ماشین آتش نشانی تکیه دادم، لحظه به لحظه به جمعیت اضافه میشد.
پچپچ کارکنان آتشنشانی را با کمی دقت میشنیدم، آن که روبهرویم ایستاده بود، قد بلندی داشت و موهایش کمکم جو گندمی شده بود، و آن یکی تا سر شانه همکارش بود و از بازوهایش مشخص بود که ورزشکار است.
صحبت میانشان اضافه کار بود و اینکه قرار است همکارشان ترفیع بگیرد.
دوباره نگاهم را به جمعیت دادم، از سیل جمعیت چیزی کم نشده بود، انگارنهانگار نماز تمام شده است.
با صدای خانمی نگاه از جمعیت گرفتم و حواسم را به او دادم؛
- ببخشید خیابان وصال اینجا میشه؟
- بله خانم همینجاست.
به دوستش که کنارش با تلفن صحبت می گکرد اشاره کرد و گفت: «بهش بگو ما رسیدیم بببین اونها کجان، بگو ما کنار ماشین آتیشنشانی هستیم.»
با شنیدین اسم وزیر امور خارجه دوباره حواسم را به کارمندان آتشنشانی دادم؛
- عکس جدید رئیسجمهور و امیرعبدالهیان را لب مرز دیدی؟
ببین چه حالی از الهام میگیره...
خدا رحمتش کنه هنوز اخطارهاش به کشورهای همسایه را برای وعده صادق یادم نرفته، اون شب فهمیدم چه قد یه وزیر میتونه با سیاست باشه.
آتشنشان ورزشکار که چهرهاش را نمیدیدم، تلفن همراهش را برای نشان دادن عکسی به همکارش بالا آورد و گفت: «به نظرت چه اتفاقی افتاده که با اون قد توی این تابوت جاشده...»
با صدای گریه دختری کنارم رویم را آنطرف برمیگردانم، پس من تنها نشنیده بودم...
ادامه دارد...
مسلم محمودیان | از #شهرکرد
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مردها هم گریه میکنند؟
فکر نمیکردم مردها به همین سادگی گریه کنند. فکر نمیکردم با همین جملهی سادهی «چرا این عکس را زدید توی مغازهتان؟» یا «چرا مشکی پوشیدید؟» یکدفعه به هقهق بیافتند.
عکس را که پشت شیشهی گلفروشی دیدم، فقط رفتم داخل که بپرسم «کسی اذیتتان نکرده که این عکس را زدید به پنجرهی مغازه؟"»
منتظر بودم آه بکشد و از بدوبیراههایی بگوید که توی این چند روز نثارش شده.
فقط گفت: «این دو مرد، امید همهمان بودند. هرکس این عکس را دیده، همدردی کرده. من داغ رجایی را هم دیدهام. خیلی داغهای دیگر هم دیدهام. اما در غم شهادت این دو مرد تا آخر عمرم عزادارم.» و بعد، گریه کرد.
من از گریهی مردها میترسم. وقتی مردی روبهرویم گریه میکند، دستوپایم را گم میکنم. نمیدانم باید همدردی کنم، سکوت کنم، سرم را بیندازم پایین یا سریع دور شوم و تنهایش بگذارم.
این چند روز که با آدمهای جورواجور دربارهی شهادت آقای رئیسی حرف زدم، مردهای زیادی دیدم که همان کلمهی اول را که میگویند، شانههایشان تکان میخورد و به گریه میافتند. این روزها مردهای زیادی دیدم که میگویند او امیدمان بود.
نرگس لقمانیان
شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوسوم
بیرجند، در مجالس عزا، وقتی کسی میمیرد، زنان که به دیدار اهل خانه متوفا میروند، مویهکنان دوشبه.گدوش زنان عزادار آن خانه، گریه میکنند و در فراق تازه از دنیا رفته، «فراقی» میخوانند.
میخوانند تا زنهای خانه گریه کنند و غم دلهاشان آرام بگیرد.
زن، جلوی درخت ایستاده بود. به تابوتها نگاه میکرد و برای دل خودش فراقی میخواند.
سوز صدایش جان انسان را جلا میداد.
گریههایش اما جانکاه بود.
با گریه میگفت:
«شما دیدُوم دِلوم پروازها کرد
ز ایام گذاشته یادها کرد
در این چند وقت که ما هم را ندیدیم
فلک دیدی که بر جونوم چهها کرد؟»
ادامه دارد...
زهرا بذرافشان | از #شوسف
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند میدان جانبازان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پنجاهویکم
جمعیتی در خیابان امام رضا زیر پرچم طویلی به سمت کاروان شهدا در حرکت بودند، خانمی با لهجه زیبایی، خودش را جزو خانواده شهید از شهرستان یاسوج معرفی کرد، می گفت: جونم برای شهداست. از شهید ۱۳سالهاش گفت، شهید سیدعلی صفدر افراز. به گفته خودش، ۶، ۷ روزی بود که با کاروانشان در مشهد ساکن بودند. آمده بودند برای میلاد امام رضا که در شادی و جشن امام رضا شریک باشند ولی شادی شان به عزا تبدیل شده بود.
کاروانش را راهی یاسوج کرده بود ولی خودش مشهد مانده بود برای حضور در تشییع پیکر شهدای خدمت.
می گفت خون شهید رئیسی من را برای مراسم نگه داشت. به والله قسم، به قطره قطره خونش، من همون سال اول که دیدمش[اقای رئیسی]، به همه گفتم این یه روزی شهید میشه!
دخترهای خواهرم زنگ زدند گفتند: دیدی خاله بالاخره آقای رئیسی شهید شد.
با غیظ و چقدر زیبا گفت: اگر صد تا دشمن هست، میلیاردها دوست هست.
آرام شد و از انتظارش و انتظارشان گفت: انتظاری که از شهدا دارم اینکه ما را شفاعت کنند و انتظار اونها هم حتما از ما این هست که راهشونو ادامه بدیم و پیرو شهدا باشیم.
ادامه دارد...
سارا عصمتی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۱۵ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا