eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
253 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 مداح، شهید مورد نظر است. 🌙شبی همه دور هم جمع شده بودیم و از خاطرات گذشته می گفتیم، وقتی نوبت به حاج ملا رسید، مکثی کرد و گفت: 😔من حرفی برای گفتن ندارم اما تنها یک چیز مرا درخود فرو برده، من در این همه مدت که اینجا هستم هیچ مجروح نشده ام. انگار خدا همه را جمع کرده تا یکجا تلافی کند. تحمل آنهمه لیاقت عظیمی می خواهد. از خدا می خواهم لیاقتش را به من عطا کند... 🕊چند شب بعد وقتی بچه ها بدن پاره پاره و دست قطع شده اش را دیدند پی به لیاقت عظمای او بردند. اینچنین بود آمدن و رفتنش... ✨سلام بر وقتی که به دنیا آمد و سلام بر وقتی که ترکش های دشمن پهلوی راست و صورتش را شکافتند او که به عشق مادر سادات (س) نام تنها دخترش را فاطمه گذاشت. ایشان در دوم آذر ماه سال ۱۳۶۶ درمنطقه پاسگاه زید روحش از کالبد تن جدا شد و به آرامش رسید. 📝 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_پنجم ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او
💠 | انگار هیچ کدام نمی توانستیم بگوییم که غرق سکوت پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: "خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟" در هوای گرم شبهای پایانی ، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: "نمیدونم، همه جاش قشنگه!" که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: "اونجا ! بریم اونجا." حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به روی حصیر نشستیم. زیبایی بینظیر خلیج فارس را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ، گوش هایمان را سحر می کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: "الهه جان! دارم برام حرف بزنی!" با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که احساسش کم از خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: "خُب دوست داری از چی بزنم؟" در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای ملیح باز شد و گفت: "از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟" و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب بردارد و به مذهب اهل درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش می اندازد که سکوتم شد و دل مجید را لرزاند: "الهه جان! چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟" به آرامی خندیدم و با گفتن "هیچی!" سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی بلند شد، با پای برهنه روی ماسه های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: "الهه جان! با من حرف بزنی نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟" آهنگ صدایش، ندای و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: "مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم..." بی آنکه چیزی بگوید، ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هرچه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آغاز کردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔆 لوح | رهبرانقلاب: درس بزرگ (ع) به ما این است که در مقابل قدرت‌های منافق و ریاکار، باید همت کنیم که هوشیاری ‌مردم را برای مقابله‌ی با این قدرت‌ها برانگیزیم. 🌹ولادت امام جواد (علیه‌السلام) گرامیباد 📥 نسخه قابل چاپ👇 farsi.khamenei.ir/photo-album?id=22603 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌹حاج حسین یکتا میگفتن؛ اون دنیا معلوم نیست برای ما سلام الله علیها و رو بیارن برای حساب رسی! . 🌹یکی از رو میارن میشه و اعمال مون رو بر اساس اعمال خواهند سنجید... . . 🌹ان شا الله اون دنیا مجلسی تشکیل خواهد شد! به ریاست شهید ... . نمایندگانی از جنس چمران، باکری، آوینی، زین الدین، همت، کاظمی، خرازی، بابایی و ... . و سخنگوی هیات رییسه! جاویدالاثر حاج . . 🌹و خواهند کرد مسئولان خائنی که و مردم را ندیدند و جیب و را ترجیح دادند... ندیدند پسر و دختر جوان کشور را و اسیرِ حزب بازی خودشان شدند... . 🌹و مُهر را بر پیشانی مسئولانی می‌زنند که به بار آوردند... . . 🌹مسئولین بی درد... و آن روز مصادره خواهد کرد اموال با تصاحب کرده‌ی نجومی بگیران را به نفع ... . . 🌹دلمان می‌خواهد... که پای شکنجه‌ شده‌ی خود را در جلسه سازمان ملل به همگان نشان داد و شد سند جنایت ... . . 🌹شهید حسین علم الهدی: نه چپ، نه راست، صراط مستقیم... . 🌹بی تفاوت نباشیم... به قول شهید آوینی آن که شیعه بودن دارد! قطعا امتحان را پس خواهد داد... . . . 🌹سید علی تنها نخواهد ماند... @mahdihoseini_ir 🌹🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا شبتون شهدایے🌷
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🎁🎈🎁🎈🎁🎈🎁🎈🎁 غرقه در امواج شادی گشته آن دریای نور زمزمی یا کوثری را در بغل دارد حسین جان هر جانانه را بگرفته در دامن رباب دلبر هر دلبری را در بغل دارد حسین.. ❤️میلاد دردانه آقاامام حسین (ع)، حضرت (ع) مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🎁🎈🎁🎈🎁🎈🎁🎈🎁
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۴۴) 🔹همان بار اولی که همسرم برای مرخصی آمد گفت که اجازه دارد خانواده‌اش را هم ببرد. مسئولیت دو مقر را عهده داشت و از این رو بهتر بود تا همان جا ساکن باشد. ✔️اما بچه‌ها کوچک‌تر از آن بودند که بتوانیم توی منطقه سردسیری که از همسرم شنیده بودم اقامت کنیم. اما بعد از پایان مأموریت یک ساله و تمدید مجدد برای سال دوم تصمیم گرفتیم با هم به سوریه برویم تا هم همسرم به مسئولیتش‌هایش برسد و هم شاهد رشد بچه‌ها باشد. این طوری دخترها هم بیشتر می‌توانستند پدرشان را ببینند... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📸 عکس مربوط به کودکان سوریه و حاج محمد است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_ششم انگار هیچ کدام نمی توانستیم #کلامی بگوییم که غرق سکوت
💠 | "مجید! به نظر تو بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی پیامبر (ص) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا کنین؟" حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی پرسید: "کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟" و من با عجله جواب دادم: "خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (ص) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه محترم هستن." با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: "مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟" لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: "من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز کنم..." سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: "الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من کنم؟!!!" صدایش در غرش غلطیدن موجی روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداری ام داد: "الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟" و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم: "آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت الهه رو بخور!" به لطف خدای مهربان، پیوند عشقمان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای ، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خنده های پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف اتومبیلی در چند متریمان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجهمان را به خودش کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دلم دوباره پر زد سیدحسین سیب سرخی.mp3
4.38M
مدینه دوباره بوی گل و گلاب اومد... 🎊 میلاد و علیهم السلام مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 اگر از دولت وصـل تـو مـرا نیست، نصیب؛ گاهگاهی بہ نگاهی دل من را دریاب... 🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🌹🍃 شبتون شهدایے☕️🍩🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 عشقند آن عاشقانی که خواستند گمنام بمانند و پلاکشان را از گردنشان کندند اما "عکس امام" را از سینه نکندند... 🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_هفتم "مجید! به نظر تو #سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر ن
💠 | خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری اش روی شانه اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه میدیدم با بی مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، میکشیدم. سایه چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر میکردند. اخم صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره و آرامَش، اثری از نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: "الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه." و بی آنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشه ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایه شان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: "ببخشید کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر باشن..." و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ ماشین گشت ساحل، نگاهمان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم: "فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال بودن، میدونستن پلیس دائم گشت میزنه." مجید لبخندی زد و گفت: "هرچی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد." سپس با نگاهی محو چشمانم شد و زمزمه کرد: "الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات میدیدم!" در برابر آهنگ دلنشین لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی آنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازه های آخر شب موجهای یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و فرو برد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨فرماندهی که جای «برو» می‌‌گفت «بیا» 🍃اصغر در فرماندهی عجیب بود. چه در تدارکات که برای مثال وسط بیابان بی آب و علف و در نقطه صفر عملیات به 2500 نفر از مردم داوطلب سوری مرغ اسپایسی و هندوانه‌ خنک و دمنوش 🍲☕️می‌داد! چه در عملیات که همیشه خودش خط شکن بود. مثلا جایی در المیادین جنگ گره خورده بود ، چند یگان رفته و موفق نشده بودند حالا یگان حاج اصغر می‌خواست عمل کند. هیچ کدام از نیروها عمل نمی‌کردند. تا این که حاج اصغر در یک خودرو را باز کرد، راننده را کشید پایین و خودش نشست پشت فرمان و به تاخت رفت تا مرز مواضعی که باید می‌رفتیم. از آن‌جا بیسیم زد: من اینجا هستم! بیایید! ☺️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 پاسدار بود، اما یک محله او را خطاط ماهر، باربر صلواتی و اوستاکار با انصاف می دانستند. کسی خبر نداشت او امین و مهندس مختل کردن سیستم ارتباطی گروه های تکفیری است... 🎊 بر آقامصطفی و شهدای مهندس مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
التماس دعا 🌹🌱 شبتون شهدایے 🦋☕️🍫
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 دیروز شهدا در شوقِ زیارت کربلا بودند و امروز ما در انتظار نیابت از آنها... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۴۵) 🔹اطلاعات من از جنگ سوریه محدود به اخبار و صحبت‌های همسرم می‌شد اما با همان حد از اطلاعات هم زندگی کردن در کنار مردمی با فرهنگ، زبان و رسوم متفاوت آن هم در شرایط جنگ سخت به نظر می‌رسید. 👌علاوه بر این نگرانی دست تنها شدن و ازدست دادن کمک‌های خانواده‌ام در بزرگ کردن دخترها را هم داشتم. 🍃اما با همه این‌ها تصور بودن در کنار همسرم جرأت رفتن و تجربه یک زندگی جدید را به من می‌داد. به علاوه اینکه خودم هم روحیه حضور بیشتر و مؤثرتر در شرایط موجود را داشتم... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_هشتم خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز
💠 | از صدای دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روز گرم آن هم در خنکای کولرگازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد از بستر نرمش دل کَند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم: "ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم." و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه قدم به اتاق میگذاشت، با گرفته گفت: "ببخشید بیدارت کردم." سنگین روی مبل نشست و من با گفتن "الان برات میارم." خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: "چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم." و لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم. مثل همیشه سر حال به نظر نمی آمد. صورتش گرفته و چشمانش بود که نگاهش کردم و پرسیدم: "چیزی شده عبدالله؟" به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد: "الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو آروم باش و فقط گوش کن." با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: "من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم." تا نام مادر را شنیدم، تنم به افتاد و باقی حرفهای عبدالله را در هاله ای از ترس میشنیدم که میگفت: "هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم..." نمیدانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی بالا می آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطره ای آب بنوشم. به نقطه ای روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم که حدود ده ماه این و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی آورد و همین تصویر مظلومانه اش بود که را آتش میزد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊