eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
857 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊✨ 🔹ضدانقلاب فهمید که مردم پای کار هستند و فقط با نیروی انتظامی روبه‌رو نیستند. 🌷حاج‌اصغر آن روز که هیچ، در هر اتفاق و بحرانی، رفتارش برای من درس بود. گاهی وقتی عمیق بهش فکر می‌کنم خدا را از داشتن چنین خانواده و چنین برادرانی شکر می‌کنم. 🌊مثل یک موج دریا وجود مرا به ساحل رساندند. ۸۸ (۵ - آخر) 📲جنات فکه 📸محمدحسین جان، پسرکوچولوی حاج اصغر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ۱۲:۳۰ که دخترش از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان دهد، بی مقدمه شروع کرد: "حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم." مادر لبخندی زد و با گفتن "خیر ببینی عزیزم!" را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: "اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل خودم هستید!" سپس رو به من کرد و گفت: "إن شاءالله که نتیجه میگیرید و با دل برمیگردید بندرعباس." که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم: "مجید جان! برای مامانم دعا کن!" همچنانکه سجاده اش را می پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: "اتفاقاً داشتم برای مامان میکردم." و زیر لب زمزمه کرد: "إن شاءالله که دست پُر بر میگردیم!" به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: "نگران حرف و بابایی؟" با شنیدن نام ابراهیم و پدر، در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: "قبول باشه!" مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: "شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!" دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم: "شما دارید با زبون این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی هستیم!" پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: "إن شاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که نیس!" که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این غریب، مثل خانه خودمان راحت و می کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا باب الحوائج یا موسی ابن جعفر... 🏴 (ع) آجرکم الله @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🏴 شبتون شهدایے🌷
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 زِ بند غم زِ هیاهوی غصه آزاد است کسی که مرغ دلش شد فقط اسیر حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۴۹) شنیدن خبر دوستان در غربت هم حس غریبی دارد. زمانی که در سوریه بودیم خبر شهادت مرتضی عطایی (ابوعلی) به ما رسید. من تا قبل از شهادتشان ایشان را نمی‌شناختم اما وقتی در خبر شهادتش را شنیدیم به قدری همسرم منقلب شد که تا ساعت‌ها گریه می‌کرد و برای خود من حس جاماندن از دوستان به وضوح تداعی شد. ادامه دارد... 🦋روایت همسر 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | دستپخت عمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این شهر ، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: "مجیدجان! ای کاش میذاشتی تموم شه، بعد می اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش میکشن و از ما پذیرایی میکنن." مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: "چاره ای نبود ، هرچی زودتر می اومدیم بهتر بود." همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: "عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد ختم قرآن میکنه." مادر از شنیدن این جمله کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت از آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت: "چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!" سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: "من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!" مجید با غصه ای که در چشمانش بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت: "إن شاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!" و مادر با گفتن "إن شاءالله!" خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار چیزی نخورده بود و خوب میدانستم از شدت حالت و درد نمیتواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد. احساس سخت و که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور میکرد. نهار در سکوتی صرف شد و من به ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هرچه کردم نتوانستم مُجابش کنم که برود و برای شستن ظرفها دست به کار شد. با کمک هم را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: "الهه جان! بیا بشین، عکسهای بچگی مجید رو نشونت بدم!" به شوق دیدن عکسهای قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه را به عکسهای چسبیده در دوختم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ ✉️ ✋😔 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💫✨ خجسته باد زیبا مبعثش که با "اقرا بسم ربک" آغاز 🌸 و "انا اعطیناک الکوثر" بیمه 🍃 و با "الیوم اکملت لکم دینکم" جاودانه شد 🌸 مبارکباد🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 در بزم وصالش همگے طالبِ دیدار تا یار که را خواهد و میلش به که باشد... 🍃 🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یاعلی✋🌹 التماس دعا 🌼🌱 شبتون شهدایے☕️🍰
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 یک کربُبلا سهمِ دل ما نشده ارباب ببین عقده ی دل وا نشده محتاج ترین سـت دلم می دانم! دستی زِ دَرت رَدِ تقاضا نشده... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 👌یکی دیگر از خاطرات ماندگارم با حاج‌اصغر برمی‌گردد به عید سال ۹۰. قرار شد با سیزده‌تا از رفقای پای کار برویم راهیان نور. 🔹راهیان نور زیاد رفته بودیم، چه کاروانی، چه با ماشین شخصی، اما آن سفر، خاطره ماندگاری شد. 🌷حاج‌اصغر یک مینی‌بوس نو کرایه کرده بود که کولر قوی داشته باشد. مرا صدا زد و مینی‌بوس را نشانم داد. درِ مینی‌بوس را که باز کردم از تعجب چشمانم گرد شد. 😅تمام صندلی‌های ماشین جز ردیف آخر را باز کرده بود. گفتم: «چرا این‌طوری کردی؟» گفت: «می‌خوام برام این‌جا رو بکنی حسینیه.» با دل و جان قبول کردم و مشغول شدم... ادامه دارد... (۱) 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: "این عکس رو چند ماه قبل از اون گرفتن!" سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد: "اون مدت که تهران رو شب و روز میکردن، ما همه مون خونه بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونه شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم." که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد: "ولی دیگه بر نگشتن!" بی اختیار نگاهم به افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم . با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن " !" اوج ناراحتی اش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با رو به مادرش کرد: "مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست: "تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم ! شرمندم، ناراحتتون کردم!" مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی را با گشاده رویی داد: "این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش ! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!" اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دوران و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای به چشم می خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی میکردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود. دقایقی به تماشای خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: "حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر." و در مقابل نگاه من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: "شوهرشه!" مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: "مامان! آماده شید بریم!" با شنیدن این جمله، در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یاعلی✋🌹 التماس دعا 🌼🌱 شبتون شهدایے☕️🍰
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 دستم نمیرسد به ضریح تو یاحسین کاری بکن برای من، عالم فدای تو یک جای دنج از حرمِ تو، برای من من هرچه دارم ای همه چیزم برای تو @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 🍒حضور دخترها و رسیدگی به آن سختی‌های خاص خودش را داشت و شاید نوشتن کتاب با دو دختر کوچک و بازیگوش غیرممکن به نظر برسد اما به خواست خدا و عنایت همسرم کتاب نوشته شد ولی چیزی که برای من سخت‌تر بود مرور دوباره همه زندگیم بود. 📗درباره کتاب من یک حس دوگانه داشتم. از طرفی دوست داشتم نگارش کتاب زودتر به پایان برسد و همسرم را به بقیه معرفی کنم و مخاطبان کتاب بواسطه قلم من با همسرم آشنا شوند چون ذوق اولین تجربه نوشتن را هم داشتم. اما از طرفی دوست نداشتم نوشتن کتاب تمام شود چون من داشتم لابلای متن‌های که می‌نوشتم، دوباره با همسرم زندگی می‌کردم و خاطرات شیرین زندگی برایم دوباره تکرار می‌شد و می‌ترسیدم که بعد از اتمام کتاب همه این حس‌ها را از دست بدهم. 👌ورود به حوزه نویسندگی لطف خدا و خواست همسرم بود و دلم می‌خواهد در این عرصه باقی بمانم. بر این باورم که وقتی استعدادی به فردی داده می‌شود به همان میزان توقع و مسئولیت هم متوجه آن فرد می‌شود. 🔹معتقدم نوشتن به ویژه برای شهدا، جدا از علاقه شخصی‌ام برایم نوعی تکلیف محسوب می‌شود که باید آن را به بهترین شکل به انجام برسانم. ✍🏼روایت همسر در رابطه با کتاب بی تو پریشانم (زندگی شهید) 📸نازدانه های دوست داشتنی حاج محمد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید صدایم کرد: "الهه جان!" به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به آوردم: "مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟" نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفسهایش کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته ، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر داروهایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور" که ردِّ اشک روی صورتم، دلش را به آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: "مجید من نمیتونم بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم..." از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته داد: "الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!" از شدت گریه ، چانه ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: "مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع خیلی دعا کردم!" که صورت مهربانش به لبخند گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: "مطمئن باش خدا این دعاها رو نمیذاره!" ولی این دلداریها، دوای من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظه ای بود که با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان ، جراحت قلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که مجید یاری اش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🌱 ۞وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ هرگز کسانی را که در راه الله کشته شده‌اند مُرده مپندار؛ بلکه زنده‌اند [و] نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. ❀سوره آل عمران، آیه ۱۶۹ 🌷۲۲ اسفند ؛ گرامی باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊