eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
854 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠برنامه های انتخاباتی تلویزیونی آیت الله سیدابراهیم 🇮🇷 🗳 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍎✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر سلام بر آن مظلومِ بى یاور @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸بعد از رفتن حاج‌اصغر به سوریه، چهار بار پیشش رفتم. یک‌بار بعد از شهادت دامادم حاج‌محمد پورهنگ به سوریه رفتیم تا اسباب و اثاثیه دخترم را به ایران بیاوریم؛ سه بار دیگر هم به دیدن حاج‌اصغر رفتیم. 🕊تا زمان شهادتش ما نمی‌دانستیم مسئولیتش چیست. در سوریه از پسرم پرسیدم: «اینجا چه‌کاره هستی؟» گفت: «ما کاره‌ای نیستیم.» 🔹بعد‌ها چندین بار حضوری یا تلفنی از حاج‌اصغر این سؤال را پرسیدم که «شما در سوریه کجا کار می‌کنید؟» یک بار گفت: «من در یک اتاق نشسته‌ام؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی هم دارم.» پرسیدم پس شما هیچ‌کاره‌ای! بیسیم‌چی هم نیستی؟ گفت: «نه.» پرسیدم: «پس چه کار می‌کنی که به ایران نمی‌آیی؟» ‼️گفت: «می‌نشینیم در اینجا، یک وقت‌هایی بچه‌ها لباس یا وسیله‌ای می‌خواهند برای آن‌ها می‌بریم.» گفتم: «باشد خدا کمک‌تان کند.» 🌱هر بار که به دیدن پسرم به سوریه رفتیم، او را خیلی نمی‌دیدیم؛ مثل یک مهمان می‌آمد و چند ساعت کنار ما بود و می‌رفت. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | پیش چشمانمان آبی دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و نرم و با طراوت باران بر سرمان میکشید تا ایمان بیاوریم که برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی میشد نعمت که نه، برکت تازه ای را در شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که دلش میخواست، دختری پُر ناز و بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقه اش میرفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش تصور میکردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود. از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه میبارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به خلیج فارس آمده بودیم. موهای مجید شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از باران همچنان از شادی میدرخشید. هرچه میکردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران باشم و تنها از رایحه مطبوعش ببرم که میترسید سرما بخورم و دخترکمان شود. به خاطر بارش به نسبت باران، ساحل بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چندنفری هم که روی نیمکتها به تماشای نشسته بودند، کم کم پراکنده میشدند و ما همچنان به ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمیتوانست حال ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی! صدای دانه های باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه میزد، در غرش امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و میکردم زمین و هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و صدایی به راه انداخته اند. مجید همانطور که دسته را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل ساحل طوفانی گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم." و من حسابی سرِ آمده بودم که با صدای بلند و میان خنده پاسخ دادم: "نه مجید جان! نیس! خیلی هم عالیه!" ولی حریف نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم که از حرکت و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "کمرت درد میکنه الهه جان؟" سرم را به نشانه تکان دادم و همانطور که با هر دو کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تا به نیمکتی که در چند بود، رسیدیم. دستم را به لبه گرفتم و خواستم بنشینم که چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست. تازه متوجه شدم که خیسی نیمکت را با خشک کند که خندیدم و گفتم : "خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی محبت جواب داد: "این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!" و همچنانکه میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: "میخواستم کمتر معطل شی و بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار رنگش که از خاک ِ خیس روی ، گلی شده بود، کردم و گفتم: "شلوارت شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با جواب داد: "فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم." و بعد مثل اینکه موضوع به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با پُر شور پرسید: "الهه! اسمش رو چی بذاریم؟" پیش از امروز بارها به این فکر کرده و هر بار چندین نام انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ نداشتم که باز خندیدم و گفتم: "نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف ، از ته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: "عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!" و بعد آغوش سخاوتمند عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین ادامه داد: "همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمی خودت داری انتخاب کن الهه جان!" قایق قلبم میان دل دریایی اش به افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات را مرور میکردم، گفتم: "مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 اگر شهیدانه زندگی کنی لازم نیست دنبال شهادت بگردی شهادت خودش پیدایت میکند . . . 📝 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍎✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 أَلسَّلامُ عَلَى الاَْعْضآءِ الْمُقَطَّعاتِ سلام بر آن اعضاىِ قطعه قطعه شده... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📌خبر انتصاب تهیه کننده گاندو به سمت ستاد آیت الله سیدابراهیم رئیسی در بخش هنرمندان، که چند روز پیش در کانال قرار داده بودم، توسط آقای مهدی دوستی سخنگوی شورای هماهنگی ستادهای مردمی تکذیب شد.
🦋به نیابت از رفیق شهیدم : 🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️ ❣️ 🗳 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔻هم اکنون پخش اولین برنامه تبلیغاتی آیت‌الله رئیسی از شبکه یک سیما
‼️ وقتی اکانت رسمی رژیم صهیونیستی رسماً قبول می‌کند که هریک رای و در نهایت رای مردم در انتخابات تیریست بر پیکره صهیونیست ها... دیگه چجوری به مردم ایران التماس کنه و بگه، بخاطر اسرائیل رای ندهید!!!! 💠ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج💠 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | "اگه الان زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر میکرد! مجید خیلی دلم وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، کنه، قربون صدقه اش بره!" که تازه متوجه خیسش شدم و دیدم سفیدی گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای که از قدمگاه اشکهای پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین مانده بود، گرفتم و کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به انداخت تا شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست را در پهنه آسمان کرده و از چشمان من پنهانش کند که صدایش کردم: "مجید! داری گریه میکنی؟" و فهمید دیگر نمیتواند را فراری دهد که صورت از لبخندی پوشیده شد و همانطور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد: "الهه؛ من حال تو رو خیلی میفهمم، خیلی خوب..." و مثل اینکه نتواند حسرت مانده در را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد: "از بچگی هر شبی که نمیبرد، دلم میخواست کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره میگرفتم، دوست داشتم بابام بود تا یه جوری کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم میخواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که شدم و میخواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر میزد که فقط یه لحظه مامان اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه ، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم میخواد مامان زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم ! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر میسوزه!" و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه مادرم و با وجود حضور همه اعضای ، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این طولانی خو کرده و صبورانه کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: "بگذریم، رو عشقه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ولی من نمیتوانستم از پُر دردی که دور پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: "مجید! فکر میکنی اگه الان مامانت بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟" هاله غم روی پُر رنگتر شد و در عوض لبهایش را به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتاً برای با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: "نمیدونم الهه جان! ولی احساس میکنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه ات یه اسم کنی. چون اونم یه مادر بود و میفهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، به نظر من که همون عالیه!" ولی من دلم نمیخواست در نام دخترمان این همه باشم که جواب مهربانی اش را با مهربانی دادم: "مجید جان! خُب تو هم داری نظر بدی!" از روی بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی خیس ساحل، روی سر نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه هم دریایی تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد: "الهه! من عاشقتم، میفهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هرچی باشه، نظر منم ! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه برای دخترمون بهترین اسمه!" سپس دستش را لب نیمکت ، کنار گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد: "الهه جان! من هر کاری میکنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه اش با عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋به نیابت از رفیق شهیدم : 🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️ ❣️ 🗳 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋به نیابت از رفیق شهیدم : 🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️ ❣️ 🗳 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون حسینے🍎🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ سلام بر آن گونه خاک آلوده... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
مدافع حرمی که هیچ انتخاباتی را از دست نمی‌داد 📔شناسنامه پر از مُهرِ مدافع حرم در دستان فرزند شهید @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شانه به شانه هم منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من میزد و من باز از شنیدن صدایش میبردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه میکرد که سرانجام صدای اذان بلند شد. درست در آن سمت خیابان اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای بلند شده و مردم دسته دسته برای نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی ، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، ِابا میکردم که نگاهی به کرد و پرسید: "الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟" و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ رنگ آن سوی را نشانه رفت و ادامه داد: "یعنی میشه باهاش رفت ؟ خیلی نیس؟" و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز به مسجد اهل بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: "مجید این مسجد هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، زد و با شیطنت پرسید: "یعنی من رو نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: "چرا، فقط تعجب کردم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊