eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
838 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 خاکم به باد داد و غبارم به سیل شُست دیگر غم فراق تو با من چه می‌کند... ✍صامت‌اصفهانی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً.. 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فقط شهدا را که نمی کنند گاهی باید آدم های زنده ( ) را هم تفحص کرد و پیدا کرد!! را... را... را... گاهی در این پر پیچ و خم ، ، ، ، ، را گم می کنیم... نمی گوییم نداریم داریم اما می کنیم... باید گشت و پیدا کرد؛ نگردیم، وِل معطل هستیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | لعیا از جا پرید و سلام کرد و من که از ورود نا گهانی خشکم زده بود، به از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نشنود، به سمتم خروشید: "من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، میکنی پاتو بذاری تو خونه من!" و همچنان به می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و پُتک را بر سرم کوبید که فریاد زد: "کجاس این سگ هار؟!!!" دیگر پشتم به رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: "رفته سرِ کار..." که دست را بالای سرم بلند کرد تا به صورت از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: "بابا... تو رو خدا... الهه باردار..." دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم. دیگر نمیفهمیدم لعیا با از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می رفت. از پس چشمان تیره و میدیدم که از خبر بارداری ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به که بر آتش نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ کرد: "دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش می اُوردم که تا عمر داره نره! فقط اگه یه بار دیگه این وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هرچی دیدی از خودت دیدی! شیر فهم؟!!!" و من فقط نگاهش میکردم و در تنها خدا را میخواندم که این هم به بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و اشکم جاری شد که روزی دختر این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور را میلرزاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | لعیا مقابلم زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: "لعیا، یه وقت به چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از ، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، برم، گریه نکن!" و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با ادامه داد: "قربونت برم ، گریه نکن! الان که داری میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر ، آروم باش عزیزِ دلم!" و من همین که نام را شنیدم، سینه ام از غصه و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و ، همان خبری را داد که دلم میخواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!" و من در این لحظات ، دوایی شیرین تر از صدای مجید نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش میافته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟" در برابر همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که گریه هایم در گوشی شکست و اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حالا دل او قرار و مدام سؤال می کرد تا از حالم شود و دست آخر، لعیا را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام و محبت، جانم را کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 شهدا بعد از شهادت عند ربهم یزرقون می‌شوند و دست هدایتگری پیدا می‌کنند و بر دلها حکومت خواهند کرد... 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠برنامه های انتخاباتی تلویزیونی آیت الله سیدابراهیم 🇮🇷 🗳 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍎✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر سلام بر آن مظلومِ بى یاور @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸بعد از رفتن حاج‌اصغر به سوریه، چهار بار پیشش رفتم. یک‌بار بعد از شهادت دامادم حاج‌محمد پورهنگ به سوریه رفتیم تا اسباب و اثاثیه دخترم را به ایران بیاوریم؛ سه بار دیگر هم به دیدن حاج‌اصغر رفتیم. 🕊تا زمان شهادتش ما نمی‌دانستیم مسئولیتش چیست. در سوریه از پسرم پرسیدم: «اینجا چه‌کاره هستی؟» گفت: «ما کاره‌ای نیستیم.» 🔹بعد‌ها چندین بار حضوری یا تلفنی از حاج‌اصغر این سؤال را پرسیدم که «شما در سوریه کجا کار می‌کنید؟» یک بار گفت: «من در یک اتاق نشسته‌ام؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی هم دارم.» پرسیدم پس شما هیچ‌کاره‌ای! بیسیم‌چی هم نیستی؟ گفت: «نه.» پرسیدم: «پس چه کار می‌کنی که به ایران نمی‌آیی؟» ‼️گفت: «می‌نشینیم در اینجا، یک وقت‌هایی بچه‌ها لباس یا وسیله‌ای می‌خواهند برای آن‌ها می‌بریم.» گفتم: «باشد خدا کمک‌تان کند.» 🌱هر بار که به دیدن پسرم به سوریه رفتیم، او را خیلی نمی‌دیدیم؛ مثل یک مهمان می‌آمد و چند ساعت کنار ما بود و می‌رفت. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | پیش چشمانمان آبی دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و نرم و با طراوت باران بر سرمان میکشید تا ایمان بیاوریم که برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی میشد نعمت که نه، برکت تازه ای را در شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که دلش میخواست، دختری پُر ناز و بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقه اش میرفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش تصور میکردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود. از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه میبارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به خلیج فارس آمده بودیم. موهای مجید شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از باران همچنان از شادی میدرخشید. هرچه میکردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران باشم و تنها از رایحه مطبوعش ببرم که میترسید سرما بخورم و دخترکمان شود. به خاطر بارش به نسبت باران، ساحل بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چندنفری هم که روی نیمکتها به تماشای نشسته بودند، کم کم پراکنده میشدند و ما همچنان به ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمیتوانست حال ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی! صدای دانه های باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه میزد، در غرش امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و میکردم زمین و هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و صدایی به راه انداخته اند. مجید همانطور که دسته را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل ساحل طوفانی گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم." و من حسابی سرِ آمده بودم که با صدای بلند و میان خنده پاسخ دادم: "نه مجید جان! نیس! خیلی هم عالیه!" ولی حریف نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم که از حرکت و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "کمرت درد میکنه الهه جان؟" سرم را به نشانه تکان دادم و همانطور که با هر دو کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تا به نیمکتی که در چند بود، رسیدیم. دستم را به لبه گرفتم و خواستم بنشینم که چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست. تازه متوجه شدم که خیسی نیمکت را با خشک کند که خندیدم و گفتم : "خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی محبت جواب داد: "این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!" و همچنانکه میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: "میخواستم کمتر معطل شی و بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار رنگش که از خاک ِ خیس روی ، گلی شده بود، کردم و گفتم: "شلوارت شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با جواب داد: "فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم." و بعد مثل اینکه موضوع به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با پُر شور پرسید: "الهه! اسمش رو چی بذاریم؟" پیش از امروز بارها به این فکر کرده و هر بار چندین نام انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ نداشتم که باز خندیدم و گفتم: "نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف ، از ته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: "عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!" و بعد آغوش سخاوتمند عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین ادامه داد: "همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمی خودت داری انتخاب کن الهه جان!" قایق قلبم میان دل دریایی اش به افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات را مرور میکردم، گفتم: "مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 اگر شهیدانه زندگی کنی لازم نیست دنبال شهادت بگردی شهادت خودش پیدایت میکند . . . 📝 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍎✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 أَلسَّلامُ عَلَى الاَْعْضآءِ الْمُقَطَّعاتِ سلام بر آن اعضاىِ قطعه قطعه شده... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📌خبر انتصاب تهیه کننده گاندو به سمت ستاد آیت الله سیدابراهیم رئیسی در بخش هنرمندان، که چند روز پیش در کانال قرار داده بودم، توسط آقای مهدی دوستی سخنگوی شورای هماهنگی ستادهای مردمی تکذیب شد.
🦋به نیابت از رفیق شهیدم : 🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️ ❣️ 🗳 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔻هم اکنون پخش اولین برنامه تبلیغاتی آیت‌الله رئیسی از شبکه یک سیما
‼️ وقتی اکانت رسمی رژیم صهیونیستی رسماً قبول می‌کند که هریک رای و در نهایت رای مردم در انتخابات تیریست بر پیکره صهیونیست ها... دیگه چجوری به مردم ایران التماس کنه و بگه، بخاطر اسرائیل رای ندهید!!!! 💠ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج💠 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | "اگه الان زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر میکرد! مجید خیلی دلم وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، کنه، قربون صدقه اش بره!" که تازه متوجه خیسش شدم و دیدم سفیدی گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای که از قدمگاه اشکهای پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین مانده بود، گرفتم و کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به انداخت تا شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست را در پهنه آسمان کرده و از چشمان من پنهانش کند که صدایش کردم: "مجید! داری گریه میکنی؟" و فهمید دیگر نمیتواند را فراری دهد که صورت از لبخندی پوشیده شد و همانطور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد: "الهه؛ من حال تو رو خیلی میفهمم، خیلی خوب..." و مثل اینکه نتواند حسرت مانده در را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد: "از بچگی هر شبی که نمیبرد، دلم میخواست کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره میگرفتم، دوست داشتم بابام بود تا یه جوری کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم میخواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که شدم و میخواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر میزد که فقط یه لحظه مامان اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه ، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم میخواد مامان زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم ! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر میسوزه!" و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه مادرم و با وجود حضور همه اعضای ، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این طولانی خو کرده و صبورانه کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: "بگذریم، رو عشقه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ولی من نمیتوانستم از پُر دردی که دور پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: "مجید! فکر میکنی اگه الان مامانت بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟" هاله غم روی پُر رنگتر شد و در عوض لبهایش را به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتاً برای با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: "نمیدونم الهه جان! ولی احساس میکنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه ات یه اسم کنی. چون اونم یه مادر بود و میفهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، به نظر من که همون عالیه!" ولی من دلم نمیخواست در نام دخترمان این همه باشم که جواب مهربانی اش را با مهربانی دادم: "مجید جان! خُب تو هم داری نظر بدی!" از روی بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی خیس ساحل، روی سر نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه هم دریایی تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد: "الهه! من عاشقتم، میفهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هرچی باشه، نظر منم ! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه برای دخترمون بهترین اسمه!" سپس دستش را لب نیمکت ، کنار گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد: "الهه جان! من هر کاری میکنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه اش با عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊