eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
858 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💐مزار دو شهید معزز، و دعاگوی شما بزرگواران بودم. ۱۴۰۰.۰۴.۱۰ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 چیزی که نمی‌دانید عمل نکنید، ادای کسی را در نیاورید. بدون علم درست وارد کاری نشوید، مخصوصاً دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد، مثل کمک به پدر و مادر و دور و بری‌ها، نه حج و کربلا صد بار... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز، با توجه به دین و سیدالشهداعلیه‌السلام و فقط نیکی به پدر و مادر مستثنی است. قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها. 🌱 منبع 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 تو چه كردى كه من از خواب و خوراک افتادم به ابى انت و امى و همه اجدادم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷دامادم هم مثل پسرم بود. من هم برای او مثل مادر بودم. دوقلو‌های شهید پورهنگ دو ماهه بودند که حاج‌محمد آمد و گفت: «می خواهم به سوریه بروم.» 😔پیش خودم گفتم اگر بگویم برو، بچه‌هایش دو ماهه هستند؛ اگر هم بگویم نرو، می‌گوید پسرت را راهی کردی، دوست نداری من برای بی‌بی زینب بروم؟ خلاصه راضی شدم و گفتم: «برو خدا به همراهت.» @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 چرا علیه‌السلام، بیش از هزار سال، آواره است؟ 🔺 چرا خداوند اجازه‌ی ظهور ایشان را نمی‌دهد؟ 🎙 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ نگاهش را از همان پشت احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر عریض و طویلم، تنها یک ساده پرسید: "اگه نشم؟" و من ایمان داشتم که ، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: "چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ندارم؟!!" و میخواستم همینجا را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خالصم را زدم: "یعنی حاضری منو طلاق بدی، رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: "الهه! تو وقتی با من کردی، قبول کردی با یه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر پای این حرفم میمونم، هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من این دختر سُنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر ؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر که خودت هم قبولش نداری!" و حالا نوبت او بود که مرا در مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند: "حالا کی حاضره همه رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!" و من در برابر این دادخواهی چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام ، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن کلامش پیدا بود تا چه اندازه از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی قدم به خانه ام گذاشت. گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: "چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم دست پُر برم دنبالش!" از شنیدن نام دلم لرزید و اشک پای چشمم و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و صدا بلند کرد: "بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: "خُب... خُب این چی؟" که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی فریاد کشید: "من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هرچی دیدی از چشم دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی ادامه داد: "تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم طلاق دادی. بهش بگم اون دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش میگیری، شاید راضی شه برگرده." سرم را بالا آوردم و نه از روی که از سرِ دلسوزی به چشمان و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش ، ولی من نمیخواستم به همین خانواده ام را به پای خودخواهیهای نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: "اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..." که چشمانش از شعله کشید و به سمتم خروشید: "اسم اون پسره الدنگ رو پیش من ! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره میندازه!" از طنین داد و بیدادهای باز تمام تن و بدنم به افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: "بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..." و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: "مگه تو زبون نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: "بلند میشی یا به زور ؟!!! هان؟!!!" و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی ، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آستین خالے ات نشـان از مردانگـے ست.. با این دو دست سالم، هنوز نتوانسته ام یک قنـــوت این چنینے بخـوانم... 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌸🌱 شبتون مهدوے☕️🍪 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 به مادرش می‌گفت اگر شهید شدم مانند مادر شهید احمدی روشن آرام و صبور باش و به خاطر شهادت من ناآرامی نکن... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نفسهایم بریده می آمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به ، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت. هرچند میدانستم که این درخواست فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از بردارم. حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم. نمیدانم چقدر طول کشید تا با خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد باشد که میخواست جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید. فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان نگاه کنم و دعایم نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید: "الهه! چی کار کردی؟!! تو واقعاً رفتی تقاضای دادی؟!! از مجید نمیکشی؟!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواستهای ، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از مجید خجالت میکشیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید: "الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً میخوای از طلاق بگیری؟!!!" سرم را میان هر دو گرفتم که دیگر تحمل را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم: "بخاطر خودش این کردم." که باز بر سرم فریاد زد: "بخاطر مجید میخوای ازش طلاق بگیری؟! شدی الهه؟!!!" و دیگر نتوانستم کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای ناله زدم: "چی کار میکردم؟ بابا منو به زور بُرد! هرچی التماسش کردم قبول نکرد!" خودش را روی جلو کشید و با حالتی پرسید: "الهه! تو چِت شده؟ از یه طرف به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو رو برده!" و چه خوب اوج را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بیرحمی پدر و مجید، در برزخی بی انتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: "الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش ! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت تو امروز رفتی طلاق دادی؟!!!" و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی را هم پاک نکردم و با بیقراری کردم: "عبدالله! تو خودت رو بذار من! من باید بین مجید و یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز ماه نیس که مامانم مرده، اونوقت بقیه خونواده ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟" سپس در برابر نگاه ، مکثی کردم و با صدایی ادامه دادم: "ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، میتونه برگرده و دوباره تو این با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊 🕊 🕊 من؛ با شما، خودم را شناختم و خدا را و جاده‌ای را که به سمت نگاه حسین (علیه‌السلام) می‌رود... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے☕️🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 هر که پرسید چه دارد مگر از دار جهان؟ همه ی دار و ندارم بنویسید حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حاج قاسم به اصغر آقا گفته بود که موقع شهادت سر از بدنش جدا می‌شود و همانطور هم شد... خوش بحالت که آخر گذشتی از سر پاسخ هل من ناصر، به خون حنجر... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ ❣قلب خودت را از غیر خدا خالی کن تا نور خدا و ملائکه خدا بر قلب تو نازل شود. شخصی به حضرت امیر مومنان علی (ع) عرض کرد شما چگونه به این مقام رسیدید؟ حضرت فرمودند: جلوی در خانه دل نشستم و غیر خدا را راه ندادم. 🐝در کندوی زنبورها همیشه چند زنبور ایستاده اند و اگر اَجنبی یا زنبوری که روی گل های بد بو نشسته بخواهد داخل شود، جلوی او را می گیرند و نمی گذارند داخل شود، ما هم باید از این زنبورها یاد بگیریم. 👤شخصی نزد آیت اللّه العظمی اراکی (ره) آمد و تقاضای موعظه کرد، آقا از او پرسیدند شغلت چیست؟ گفت: نجّار. آقا به او فرمودند: یک دَر هم برای خودت بساز و بگذار جلوی دِلَت! 👈ای یکدله و صد دله، دل یک دله کن ✨در محضر خوبان 📝مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
💠 | از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که لبریز امیدواری دادم و گفتم: "عبدالله! من اگه الان از این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانه ای ندارم تا مجید رو کنم که سُنی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم. احساس میکنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزه ای اتفاق بیفته! بخدا من حتی نمیتونم تو ذهنم کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط به بابا رفتم. حداقل الان دیگه تا یه چند روزی بابا بهم نداره. چون الان فکر میکنه که من شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا یه چند روزی فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضی اش کنم. اصلا ً نمیذارم مجید بفهمه من این کار رو کردم." چشمانش از حیرت که میزدم گرد شده و جرأت نمیکرد چیزی بگوید که اعلام کردم: "عبدالله! من میخوام انقدر تو این بمونم تا مجید رو کنم که سُنی شه و برگرده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊 🕊 🕊 شهدا دعا داشتند؛ ادعا نداشتند نیایش داشتند؛ نمایش نداشتند حیا داشتند؛ ریا نداشتند رسم داشتند؛ اسم نداشتند... 🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔖اعمال روز ۲۵ ذی القعده التماس دعا 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊