فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دامن کشان رفتی...
دلمون تنگ شده ها حاج اصغر...
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
🏴توئیت استاد شجاعی
▪️مصیبت درگذشت، بلکه شهادت تدریجی برادربسیجی، مخلص، بصیر و مجاهدمان جناب آقای نادر طالب زاده، بسیار دردناک است.
خداوند به همه دوستان و همسنگرانش و بخصوص خانواده محترم، صبر جمیل عطا فرماید.
#نادر_طالب_زاده
#استاد_شجاعی
#روز_قدس
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
▫️گفتم همه داعشیها هم میگویند اسلام، میگویند محمد رسول الله! میگفت :
نه مامان؛ جنگ اینها مثل زمانی است که حضرت علی به جنگ با خوارج رفته بود؛ همان خوارجی که قرآن را به نیزه گرفته بودند؛ داعشیها هم اینطوری هستند؛ میگویند لا اله الا الله، محمد رسول الله، اما همه شیعهها را میکشند. تو نیستی بروی بچههای سوریه را ببینی. وقتی آدم میرود میبیند، تمام بدنش یک طوری میشود؛ نه دستی دارند نه پایی دارند؛ آخر آن طفلکها چه گناهی دارند که باید آنها را قتلعام کنند؟! داعشیها خیلی بیرحم هستند.
#تیپ_فاطمیون
#شهید_عباس_مجیدی
#روایت_مادر_معزز_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ای شهید!
دست هایت را
که در دست خداوند است
بالا بگیر و ما را دعا کن.....
#حاج_محمد❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
❤️✨
حکایت دل ما و
ضریح توصیدی ست
که از قفس نپریده هوای دام کند...
#مسعود_یوسف_پور
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام🚩
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
مسواک و شانه همیشه توی کیفش بود. خیلی باسلیقه و مرتب و منظم بود. از دست بچه هایی که به سر و وضعشان نمی رسیدند شکار می شد. لباس هایش همیشه درجه یک بود. خوش تیپ می گشت.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌹حاجمحمد دوست صمیمی حاجاصغر بود؛ هر وقت حاجاصغر با ما تماس میگرفت، میگفت:
💫حواستان به یادگارهای شهید پورهنگ باشد. یادگارهای دوست من در دست شما #امانت هستند. مبادا یک وقت خواهرم زینب از چیزی #ناراحت شود...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
✍ fa.abna24.com
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_نهم و خدا می خواست شاهد از#غیب برسد که حرفش را
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_ام
چیزی تا اذان #ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاه های #هلال_احمر عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و #مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینب سادات به همراه مادرش به #ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکنی بگیرند.
#آسید_احمد به
چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده #ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: «اینا چادرهایی هستن که برای آواره های عراقی نصب کردن ! و در برابر نگاه #پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد:
«از خرداد ماه که #داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو #اشغال کرد، این بنده های خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا این جا زندگی میکنن. خیلی هاشون هم همه سال رو تو همین موکب ها زندگی میکنن. #فقط این جا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلی هاشون پناه گرفتن. همه شون هم #مسلمون نیستن، خیلی هاشون مسیحی و #ایزدی هستن.»
نگاهم به #چادرها و ساختمان های سیمانی موکب ها بود و از تصور اینکه خانواده هایی تمام #سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این #صحرا سر می کردند تا تروریست های تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون #مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده ها سپری کردم.
موکبی که در آخرین شب مسیر پیاده روی به #میهمانی اش رفته بودیم، در اختیار خانواده ای از اهالی #موصل بود که حالا پیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود #آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی می کردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین هم بودند که در همین وضعیت #سخت و دشوار هم از ما پذیرایی می کردند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_ام چیزی تا اذان #ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_یکم
#دختران جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند سهم این همه #تنهایی و بی کسی را با من و زینب سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می کردند با ما ارتباط برقرار کنند.
#دخترک عکس خانه ای زیبا و ویلایی را در منطقه ای سرسبز نشانمان می داد و سعی می کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست های #داعش است و طوری چشمانش از اشک پر شد که جگرم آتش گرفت.
غربت و تنهایی طوری به این مردم #مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمی آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما #درد دل میکردند و هر چند می دانستند چیز زیادی از حرف هایشان #متوجه نمی شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل #عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با #وداعی شیرین ما را به خدا سپردند.
حالا به وضوح می دیدم که تفکر #تکفیر، تکلیفی جز #آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم می زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این #دقیقا همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سنی رحم نکرده و هریک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم #بينوا خجالت میکشیدم که نزدیک ترین افراد خانواده ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای #هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست های تکفیری هم کاسه شوند.
#اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا #سحر، تنها به تاریکی فضا #خیره بودم.
مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و #ابراهیم خون می خوردم که #آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند برآسیاب #دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر #لشگر مصیبت هایم پیش چشمانم رژه می رفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏘یک محله بود و یک حاجاصغر؛ هر کار فرهنگی که از دستش برمیآمد برای مردم محله ملکآباد شهرری انجام میداد.
👌گاهی با بسیج کردن جوانان محله، مقدمات خواندن نماز عید فطر و نماز ظهر عاشورا را مهیا میکرد و در اقامه نماز، صدها نفر حضور پیدا میکردند.
✨گاهی خادم زوار امام رضا (ع) در مشهد مقدس میشد. آستین بالا میزد، غذا درست کرده و مایحتاج زوار را فراهم میکرد.
✔️خلاصه یک حاجاصغر بود و یک محله و یک اتاقک در پایگاه مقاومت بسیج مسجد صاحبالزمان (عج) که آنجا شهید پاشاپور با جوانهای محله حرف میزد و سعی میکرد راه و چاه را نشانشان بدهد.
#عید_فطر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
❤️✨
ای که همه نگاهِ من،
خورده گره به روی تو
تا نرود نفس زِ تن،
پا نکشم زِ کوی تو...
#حسین_منزوی
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام🚩
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی از بانوی شهیدی که بعد از ۳۷ سال پیکرش پیدا شد
#فاطمه_اسدی🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💬 واکنش حاج میثم مطیعی به گرانیهای اخیر
✍ گرچه دعوت نشدیم...
با صف اول نشینان حرفهایی داشتیم
مثل آه روزهداران، داغتر، تبدارتر...
قرص نانی بر سر این سفره بود و ناگهان
شد هلالی، رؤیتش از ماه نو دشوارتر!
#صف_اول
#عید_فطر
#ماه_رمضان
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ صریحاً با مردم حرف بزنید...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_یکم #دختران جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_دوم
نماز #صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب سادات را هم نداشتم که هوای #گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش هایم، به حیاط #موکب رفتم.
جایی دور از جمع #مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف #پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفش هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول ها سرباز کرده بود، ولی حال من ناخوش تراز آنی بود که به این جراحت ها خم به ابرو #بیاورم و غرق دریای طوفان زده غم هایم، خیره به سیاهی #شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم.
کوله پشتی اش را #بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و باچشمان #مهربانش نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و #فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟»
میدیدم #چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز #پیش می درخشد و #دلم نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای #دل خوشی اش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خسته ای؟»
و اگر یک #لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمی توانستم #دردهای مانده بر دلم را #پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پر کرد. به احترامش از جا #بلند شدم و
#جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من #قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان #خدیجه و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم.
حالا درد و #سوزش تاول های پایم هم بیشتر شده و به #وضوح می لنگیدم که مامان خديجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون ؟ #پات درد میکنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد: «کفشت #اذیتت میکنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با #لحنی ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!»
و سرم را #پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و #مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر #انبوه جمعیت در جاده #افزوده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به گندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را #پنهان میکرد.
هرچه به #کربلا نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های #عزاداری که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، #بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، #افغانستان، لبنان و کویت هم #موکبی برپا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند.
کار به جایی رسیده بود که #موکب داران میهمان #نواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان
امام حسین می شوند و به هر زبانی #التماسمان می کردند تا از #طعام نذری شان نوش جان کنیم.
چه همهمه ای در #فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به #شدت تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در #نغمه نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا #نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به #جماعت اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آنکه در خنکای #خیمه_ای معطل شوند، باز به راه می افتادند که بنا بود #امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#اختصاصی
🇮🇷 یکی از شهدای مفقودالاثر ابوزیدآباد شهرستان آران و بیدگل شناسایی شد
🕊 #شهید_حسین_نوروزی که در سال ۱۳۹۶ بهعنوان شهید گمنام در شهرستان بهمئی کهگیلویه و بویراحمد دفن شده بود، از طریق انجام آزمایش DNA شناسایی شد.
💠 سرباز شهید حسین نوروزی سال ۱۳۶۷ در منطقه فاو به فیض شهادت نائل گردید و پیکر پاک و مطهرش در منطقه برجای ماند.
پیکر مطهر این شهید پس از سالها با تلاش گروههای تفحص کشف گردید اما علیرغم تلاشهای انجام شده شناسایی نشد و در سال ۱۳۹۶ بهعنوان شهید گمنام در شهرستان بهمئی استان کهگیلویه و بویراحمد تشییع و تدفین گردید.
اکنون این شهید عزیز از طریق آزمایش DNA شناسایی گردید و خانواده محترمشان پس از ۳۴ سال از چشمانتظاری درآمدند.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️✨
باید که سیل نفس
مرا شستشو دهد
تطهیر من به بارش نم نم نمیشود...
موسی علیمرادی🖌
عکس از: سامر العذاری📸
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام🚩
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهید!
باران رحمت الهی است
که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد.
عشق شهید، عشق حقیقی است
که با هیچ چیز عوض نخواهد شد...
#نگاه
#پرازحرف❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خواهر من!
برادر من!
اگه #امام_زمان(علیهالسلام) یه گوشه چشم نگاهت کنه،
کارِت کاره،
بارِت باره!
بعدش تو فقط بشین کنار جوی، گذر ایام ببین...
#حاج_حسین_یکتا
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
باید باور کنیم اگر کوچکترین کاری هم برای شهدا می کنیم اونها حواسشون هست...
شده خود شهدا بیان سراغت ببینند چرا خبری ازت نیست.
چرا منفعل شدی؟
شهدا بیشتر از اون چیزی که ما فکر کنیم حواسشون هست...
به قول برنامه زندگی پس از زندگی که طرف رفته بود مزار شهید امین کریمی یه تقه زده بود سنگ شهید و گفته بود حلال نمی کنم؛ شهید پیگیر شده بود. چرا فکر کنیم شهدا رفتند و حرف بزنیم متوجه نمیشن؟ به عینه دیدم وقتی ما دلتنگشونیم اون ها زودتر از ما تپش قلبشون بلند شده...
شهدا رو جدی تر بگیریم...
که خودمون ضرر نکنیم
وگرنه اونا که جاشون عالیه😞😉
التماس دعا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_دوم نماز #صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_سوم
حالا من هم همپای این همه #شیعه شیدا، هوایی #کربلا شده و برای دیدارش #بی_قراری می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام #عشق سيد الشهدا #سیراب نشده و تنها لبی تر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به #اشتياق وصالش، پرپر می زدم. حالا زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه #مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفس هایش #احساس می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود.
هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات #تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به این که همچون این چشمان #عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت #وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.
حالا می فهمیدم #روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا #ضجه می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی #چشمانم، صحرای دلم #ترک خورده و #سخت می سوخت.
همه جا در #فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای #حسینی می تپید و دل #تنگم را با خودش می برد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان #پایم می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با #لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟»
و دیگر منتظر #پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت #عبورم
داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده #خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هرچی بهش میگم، میگه چیزی نیس.»
و مجید دیگر گوشش #بدهکار این حرف ها نبود که برایم #صندلی آورد و کمکم کرد تا #بنشینم. آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان #خدیجه و #زینب_سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم #اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر #هردو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان #خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:
«پس چرا #میگی چیزی نشده؟!!»
مجید در سکوتی #سنگین فقط به #پاهایم نگاه می کرد که زیرلب پاسخ دادم: «فکر نمی کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه #ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که #مامان خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود نگفتی؟»
و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با #پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین #ماشین هلال احمر وایساده...»
و #هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به #راه افتاد. زینب سادات با #دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان #خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!»
از این حرفش #دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد #کربلا شوم، آسمان #سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل #شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃فــــ🕊ـــرازی از #وصیت_نامه
#شهید_حسین_محرابی🍃
هر خانمی که چادر به سر کند و عفت ورزد، و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (ع) خواهم کرد و او را دعا می کنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالی قرار گیرد. من مانند کسی هستم که سوار تاکسی شده و به مقصد می رسم ولی پولی ندارم، از خدا خجالت می کشم، ولی به لطف و رحمت خدا امیدوارم.
فرزندانم!
زینب و فاطمه، با حیا و حجاب مرا یاری کنید؛ بدانید که حیا از حجاب کمتر نیست.
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹