eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
857 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 زِ اِشتیاقِ تُو مُردیم، رَحم خُوش‌ چیزیست فِراق حَدی وَ هِجران نَهایَتی دارَد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
میدانم از اینجا که ما نشسته ایم تا آنجا که شما ایستاده اید فاصله بسیارست اما... کافیست شما فقط دستمان را بگیرید دیگر فاصله ای نمی ماند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پیڪر مطهرش را به روی نارنجڪ پرتابی از طرف منافقین انداخت تا تلفات رزمندگان به حداقل برسد . . . 🌷 : ۱۳۶۷/۰۵/۰۵🕊 نثار اواح طیبهٔ شهدای صلوات @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | به همین یک کلمه هم خون در صورتش جوشیده و من به قدری از پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا، به روح پدر و قَسَمت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ نرو! بخاطر من، بخاطر بچه مون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم!" که سوزش سیلی امروز و لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان شکایت کردم: "من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی باردارم! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه نرو!" انگشتان سرد و بی حسم را میان دستانش فشار داد و با که بر دلش سنگینی میکرد، اعتراض کرد: "از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم میکنم که زنم رو کتک زده و میخواسته بچه ام رو از بین ببره..." که من هم دستش را محکم گرفتم و با عاجزانه تمنا کردم: "مجید! میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی میترسم! جون الهه، جون ، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم..." که نگاهش از این تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی سؤال کرد: "آخه چرا میخواست این بچه رو از ببره؟ من بد بودم، من بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل چیه؟" و باز از نام زشت نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای را گفتم: "گناهش اینه که باباش تویی! اینه که بچه یه شیعه اس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم، شهادت دادم: "ولی من بخاطر همین بچه ای که شیعه اس از همه خونواده ام گذشتم!" سپس با سر انگشتم زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاه دریایی اش، ادامه دادم: "این زخمها که چیزی ، بخدا اگه منو میکشت، نمیذاشتم بلایی سرِ بچه مون بیاره تا رو سالم به دستت برسونم!" و نمیدانم صفای این جملات بی ریایم که از قلب عاشقم آب میخورد، با چه کرد که خطوط صورت از لبخندی عاشقانه پُر شد و زیر لب کرد: "میدونم الهه جان..." و من همین که محو صورت زیبایش بودم، نگاهم به زخم پیشانیاش افتاد که باز به یاد آن شب دلم گرفت. دستم را پیش بُردم تا جای شکستگی پیشانی اش را لمس کنم که زد و پاسخ داد: "چیزی نشده." ولی میدیدم که به اندازه انگشت گوشه پیشانی اش خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با پرسیدم: "بخیه خورده، مگه نه؟" و او همانطور که سرش پایین بود، به خنده ای شیرین باز شد و با صدایی زمزمه کرد: "فدای سرت الهه جان!" و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی ایمان ادامه داد: "عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای دادیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔴در صحنه باشید در عين شجاعت ساده دل و بی ريا بود خيلی اوقات سفره اش را تنها تکه ای نان و ظرفی ماست رنگين می کرد. به پدرش می گفت: تا می توانيد کشاورزی کنيد، اگر شما کشاورزان در صحنه باشيد دست امريکا را از اين کشور کوتاه می شود شما کار کنيد ما هم می رويم و خون می دهيم تا انقلاب به پيروزی برسد. شهادت شربت شيرينی است که بندگان پاک خدا می نوشند و شهيد شمع تاريخ است و با سوختن شمع، تاريخ روشن مي شود و انقلاب اسلامی به پيروزی می رسد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے🍧✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 آنان که خاک را بِه نَظَر کیمیا کُنَند آیا بُوَد گوشه یِ چِشمی بِه ما کُنَند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊 یک حاج‌اصغر بود و یک محله و یک اتاقک در پایگاه مقاومت بسیج مسجد صاحب‌الزمان (عج) که آنجا شهید پاشاپور با جوان‌های محله حرف می‌زد و سعی می‌کرد راه و چاه را نشانشان بدهد. 🌿 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔰 بلایی که منافقین سر رزمنده کشتی‌گیر آوردند 🕊 از کشتی‌گیران کرمانشاهی بود که در جریان عملیات مقابل منافقین ایستاد و به شهادت رسید. در این عملیات وقتی منافقین با پیکر بی‌جان شهید مواجه شدند، به پیکر شهید هم رحم نکردند و آن را قطعه‌قطعه کردند. 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دقایقی میشد که زیر را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. چه بدی بود که در یک خانه غریبه، نشسته بودم، نه کسی بود که باشد نه میتوانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کرِم رنگ نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این را تماشا میکردم. هر بار که دور خانه زیبایش چرخ میزد، تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از زیبایم زیر چکمه های خشم پدر متلاشی شد و بقیه اش به چنگال افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادی اش میسوخت. چه شبهایی که با در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و من با چه سلیقه ای عروسکهایش را روی کوچکش مینشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش بود و هر از گاهی همچون پروانه ای کوچک در بدنم پَر میزد، به همه دنیا میارزید. میگفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمیگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری میکردیم. مجید هر شب بعد از اینکه از باز میگشت، تازه به سراغ آژانسهای میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای پیدا کند و من باید در این فضای پُر از ، روزم را شب میکردم و آخر شب وقتی مجید به خانه می آمد، دیگر جانم از تنهایی و به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد، همه وجودم در هم میشکست. هم مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابانهای به دنبال خانه میگردد، هم حوریه بودم که میدانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به میافتد. از این همه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که از ترس پدر، دور تنها را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چاره ای جز اطاعت از نداشتند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دست دراز کردم و را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم که گوشی را روی زمین کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها زنده بود، هرگز اجازه نمیداد یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های نمیشد و باز هم من از خانه میشدم، لااقل در این وضعیت نمیگذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان شده بودم، قاب عکس را هم در خانه جا گذاشته و روی این هم عکسی از چهره نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر مهربانش درد دل کنم. خسته از این همه تنهایی و بی کسی، را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در ، امید آمدن مجید را در زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی نشست. همانطور که پشت را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به اخم کرد و با مهربانی پرسید: "چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟" تکیه ام را به پایه مبل پشت سرم دادم و با لحنی ناز، گله کردم: "دیگه شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تو این خونه دق کردم! نه رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!" صورتش از خستگی شده و چشمانش افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم و گفت: "ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!" سپس از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد: "عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی ! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، میتونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم بزرگه! إن شاءالله فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره." و نمیدانست با این خبر نه تنها نکرد که بند دلم شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که با پول خودش خریده بود، کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ این حرم در طول سال از بس که زائر داشته خاطرات خوب و شیرینی به خاطر داشته فرق شهرت با تمام شهرها اين است که؛ شهر زیبای تو هر فصلی مسافر داشته 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌿 گَر دَهد دَست ڪِه روزے بِه وِصالِ تُو رِسَم با تُو گویَم ڪِه مَرا بی‌تُو چِه‌ها پیش آمَد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می‌بیند. یک آقایی دارد مرا می‌بیند. دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه (س) خجالت بکشد... 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌿 : من مادران شهدایی را زیارت کردم که به جد و با صدق واقعی می گفتند: اگر ما ده فرزند هم داشتیم حاضر بودیم در راه خدا بدهیم. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در آخرین دیدار با رئیس‌جمهور و هیئت دولت دوازدهم در آستانه ۱۴۰۰/۰۵/۰۶ 🌱توصیف از زبان رهبر معظم انقلاب 🌱استفاده آیندگان از تجربه ی دولت دوازدهم از بابت اعتماد به غرب و شکست این اعتماد! @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | از طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: "چیزی شده الهه؟" نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: "خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد: "خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ از نگاهم نرفته بود که به چشمانم شد و پرسید: "چی ناراحتت کرده الهه جان؟" و بلاخره باید را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با که انگار از ته بر می آمد، سؤال کردم: "یعنی با همین پولی که الان داریم نمیتونیم یه جایی رو کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت ، با حالتی ادامه دادم: "اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..." که به میان آمد و با تعجبی که در صدایش بود، سؤال کرد: "خُب وقتی میتونیم یه جای خوب کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟" و من میترسیدم حرفی بزنم که از غمزده ام، فهمید در دلم چه میگذرد و نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: "بابا دیگه پول پیش رو پس ، آره؟" از اینکه خودش تا قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم را بالا بیاورم که بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: "الهه جان! تو چرا میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!" از آهنگ آرام جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش چشمانم شکست و با لحن سؤال کرد: "چون کافرم، خون و مال و مباحه؟!!!" سپس به که زیر پرده نازکی از به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی ادامه داد: "چون من شیعه ام، دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم صادر کنن، دستور از بین رفتن بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!" و چه خوب به عمق پلید تفکر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم را پا ک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: "وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم با خودم ببرم!" که کاسه از خشم پُر شد و با لحنی پاسخ این همه درماندگیِ ام را داد: "مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگی ام رو کنن؟!!!" هر دو را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق التماسش کردم: "مجید جان! تو رو از این پول ، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..." و نگذاشت تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق دفاع کرد: "الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه ! من این پول رو ازش میگیرم. ارزونی خودش، ولی هرچی با پول خریدم، از اون خونه میارم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱🌷 قالی می‌بافت ولی درآمدش رو برای خودش خرج نمی‌کرد، هر چی از این راه در می‌آورد، یا برای دخترای فقیر جهیزیه می‌خرید و یا برای بچه‌ها قلم و دفتر حتی جهیزیه خودش رو هم داد به دختر دم‌بخت، البته با اجازه من، یادمه یه بار برای عیدش یه دست لباس سبز و قرمز خیلی قشنگ خریده بودم روز عید باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت درش آورد و گذاشت کنار ازش پرسیدیم چرا شب عیدی لباس نو رو در آوردی؟ گفت وقتی پیش بچه‌ها بودم با این لباس احساس خیلی بدی داشتم همش فکر می‌کردم نکنه یکی از این بچه‌ها نتونه برای عیدش لباس نو بخره، دیگه نمی‌پوشمش 🌷 کتاب کفش هاےجامانده در ساحل📚 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨