eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا 🌹🍂 شبتون حسینی🦋☕️🍫
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌❤️🍃 محکم گِره بزن دلِ ما را به زُلفِ خویش ای دستگیرِ در° گُنَه اُفتاده ها، حسین ✍رضا رسول زاده @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_هفدهم پاسخش به قدری #غیر_منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست
💠 | سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه سال ۹۱ میداد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: "داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه!" مادر لبخندی زد و با صدایی گفت: "صدای تق تِقش میاد که میخوره کف حیاط." از لرزش صدایش، حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: "مامان! حالت خوبه؟" دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: "آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه." در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از جدی تری میداد که پیشنهاد دادم: "میخوای بریم دکتر؟" سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: "نه مادرجون، چیزیم نیس..." سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: "الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟" همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم: "فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم." اما با کمی جستجو در قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: "نه مامان! نداریم." نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: "الآن میرم از داروخانه میگیرم." پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: "نه ! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره."چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: "حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام." از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم و پاسخ داد: "سلام، ببخشید ترسوندمتون." هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۲) اسمش را قبلا انتخاب کرده بودیم، توی روضه‌های . بعدازظهر بود و از بیمارستان برگشته بودیم که حاج‌عزیز آمد خانه. چشمش که به کوچک‌مان افتاد، گل از گلش شکفت. توی خانه گاز نداشتیم. یک آتش درست کرد و بساط راه انداخت تا به‌خاطر به ‌دنیا آمدن پسرمان همه محله را دعوت کند. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 ❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️
🌱 امام خامنه‌ای : جهاد و شهادت . . . دو فصل بزرگ حرکت بسیجی است . . . در کنار برادرِ حاج اصغر از سمت چپ (برادرخانم دیگر شهیدپورهنگ)🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋 التماس دعا دارم 🌼🌱 شبتون مهدوی☕️🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ما یادمان که نیست ولی راستی حسین؛ با درد غربت تو کجا آشنا شدیم... ✍مصطفی متولی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_هجدهم سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخ
💠 | حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: "این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو کردی!" موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مهر مادر را هم دادم: "اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!" با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: "حالت نشده؟" قرص را از دستم گرفت و گفت: "چرا مادرجون، بهترم!" سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: "موبایلت چرا شکسته؟" خندیدم و گفتم: "نشکسته، افتاد زمین و سیم کارتش در اومد!" و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: "تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!" از لحن کودکانه ام، مادر خنده اش گرفت و گفت: "خُب مادرجون که ندیدی!" خودم هم خندیدم و گفتم: "جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!" مادر لیوان آب را روی میز شیشه ای مقابل گذاشت و گفت: "مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد." و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: "الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز رو تو درست کن." این حرف مادر که نشانه ای از بدی حالش بود، سخت کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن "چشم!" به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه ای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ کمکم کند، به لحظه ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان بود، آسمان سعادتمندی اش پُر ستاره تر میشد! ماهیها را در ماهیتابه رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می آید و همین میهمانی باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه فروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله ها را شسته و در ظرف بلور پایه دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ شدند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱۲) ✨همان اولین بار که با محمد آقا حرف زدم تمام به هم ریخت. با آدمی رو به رو شدم که از شنیده‌هایم داشت. یک آدم مستقل، صاحب تحلیل و مراقب نسبت به و کسانی که می‌شناخت. ▪️بعد از فوت پدر و مادرش روی پای خودش ایستاده بود و بدون هیچ مالی دست بقیه را هم گرفته بود. همان زمان متوجه پیوند عمیق بین او و ائمه شدم. 👌باسواد بود و ساده و صادقانه حرف می‌زد. تازه متوجه دلیل اصرارهای شدم. شخصیت محمد از چیزی که تصور می‌کردم جذاب‌تر بود. به حدی که چند جلسه دیگر برای صحبت کردن مشخص کردیم و من برای دادن جواب منفی شدم. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا 🌹🌱 شبتون بخیر🦋☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 گرچه بودند در اطراف تنت خیلی ها دور شش گوشه ای از جسم تو مادر می گشت... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۳) 😍اصغر که روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شد، قد و قواره‌اش بیش‌تر به می‌آمد. با هم‌سن و سال‌هایش که بازی می‌کرد، یک سر و گردن از همه‌شان بلندتر بود. 🦋نگاهش که می‌کردم، تو دلم مدام برایش می‌فرستادم. با قد کشیدنش دلم را بیش‌تر می‌برد و بیش‌تر می‌شدم. 👕اغلب اوقات لباس کتان تنش می‌کردم که به چشم نیاید. از طرفی می‌ترسیدم پوست آزرده شود. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_نوزدهم حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بی
💠 | چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به کرد و با مهربانی پرسید: "إنشاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟" عطیه که انگار از حضور عبدالله میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: "داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم." و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد. مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: "عطیه جان! به سلامتی خبریه؟" عطیه بی آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجانزده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم : "وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!" عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: "هیس! عبدالله میشنوه!" مادر چشمانش از اشک پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: "الهی شکرت!" سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق کرد و پشت سر هم میگفت: "مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه!" از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: "نترس! اگه منم نزنم، الان خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!" حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا وارد اتاق شدند. عبدالله بی آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: "فدات شم مادر! إنشاءالله مبارک باشه!" سپس چهره ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: "محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!" انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند. بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت: "عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!" و برای اینکه پدر نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: "خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن." لبخندی بر صورت پدر نشست و با گفتن "به سلامتی!" شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
قاسم دیگری می آید....mp3
581.5K
قاسم سلیمانی می رود قاسم سلیمانی دیگری می آید... 🎙 اصول در کلام @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕌مسجد پناهگاه توابین حاجی زیاد اهل منبر رفتن نبود و فقط برای کسانی منبر می‌رفت که از نظر اعتقادی، داشتند. او برای ارشاد و اصلاح افراد دیگر روش ارتباط و زبان مخصوص آنها را می‌کرد. ما از رفت وآمد افرادی که سابقه و شهرت خوبی نداشتند، به بسیج و مسجد محله می‌کردیم ولی حاجی ما را سرزنش می‌کرد و می‌گفت : مسجد جای این آدم‌ها است. خدا در را به روی همه باز کرده. به روایت آشنایان/دفاع پرس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🕊✨ شبتون بخیر 🌱🍎
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤🍃 گزافه نیست…! که ”من لا رفیق له” گویم.. حسین فاطمه باشد،،، رفیق لازم نیست…! @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱۳) بعد از چند جلسه که درباره همه دغدغه‌ها کردیم، حس کردم این آدم همان کسی است که دنبالش بودم. را بین کلامش می‌دیدم. خودش هم چنین چیزی را دوست داشت و قول ساختن یک زندگی را به من داد. قولِ شهید همت‌وار را هم به من داد و روی حرفش ماند... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیستم چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَ
💠 | نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظره ای فراتر از آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا خانواده هایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در داشت، از روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: "تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم." همانطور که نگاهم به افق سرخ بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: "چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد: "هرچی دوست داری! هر چی دلت میخواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: "ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن نمیشه!" از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: "حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس کشیدم و او با شیطنت پرسید: "الهه! الان چه آرزویی داری؟" بی آنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: "دوست دارم آرزوهام تو باشه!" و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم شده ام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: "الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری گفتم: "باشه، از همینجا برگردیم." و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به کرده و پرسیدم: "الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: "فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: "این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊