❤️🍃
محکم گِره بزن دلِ ما را به زُلفِ خویش
ای دستگیرِ در° گُنَه اُفتاده ها، حسین
✍رضا رسول زاده
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_هفدهم پاسخش به قدری #غیر_منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_هجدهم
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه #پاییزی سال ۹۱ میداد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از #آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است.
ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم #خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: "داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه!" مادر لبخندی زد و با صدایی #بی_رمق گفت: "صدای تق تِقش میاد که میخوره کف حیاط."
از لرزش صدایش، #دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: "مامان! حالت خوبه؟" دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: "آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه." در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از #ناخوشی جدی تری میداد که پیشنهاد دادم: "میخوای بریم دکتر؟" سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: "نه مادرجون، چیزیم نیس..."
سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: "الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟" همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم: "فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم." اما با کمی جستجو در #جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: "نه مامان! نداریم." نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: "الآن میرم از داروخانه میگیرم."
پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: "نه #مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره."چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: "حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام."
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. #چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم.
کوچه های خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. #قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید.
پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی #کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن #ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد.
آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم #انداخت و پاسخ داد: "سلام، ببخشید ترسوندمتون."
هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو
کفشش افتاده بود. با #سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر #خرابکاری دیگری به بار آورد.
لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی #سیم_کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۲)
اسمش را قبلا انتخاب کرده بودیم، توی روضههای #حضرت_علی_اصغر. بعدازظهر بود و از بیمارستان برگشته بودیم که حاجعزیز آمد خانه. چشمش که به #اصغر کوچکمان افتاد، گل از گلش شکفت. توی خانه گاز نداشتیم. یک آتش درست کرد و بساط #قیمه راه انداخت تا بهخاطر به دنیا آمدن پسرمان همه محله را دعوت کند.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️
38.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به امید شهادت...
پخش به مناسبت ۲۰ آذر، سالروز ولادت #شهید_رسول_خلیلی (محمدحسن)
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
امام خامنهای :
جهاد و شهادت . . .
دو فصل بزرگ حرکت بسیجی است . . .
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ در کنار برادرِ حاج اصغر از سمت چپ (برادرخانم دیگر شهیدپورهنگ)🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
التماس دعا دارم 🌼🌱
شبتون مهدوی☕️🍬
❤️🍃
ما یادمان که نیست ولی
راستی حسین؛
با درد غربت تو کجا آشنا شدیم...
✍مصطفی متولی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_هجدهم سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_نوزدهم
حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این #خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند #لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: "این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو #اذیت کردی!"
موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت #آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مهر مادر را هم دادم: "اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!" با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: "حالت #بهتر نشده؟"
قرص را از دستم گرفت و گفت: "چرا مادرجون، بهترم!"
سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: "موبایلت چرا شکسته؟" خندیدم و گفتم: "نشکسته، افتاد زمین #باتری و سیم کارتش در اومد!" و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: "تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!" از لحن کودکانه ام، مادر خنده اش گرفت و گفت: "خُب مادرجون #جن که ندیدی!"
خودم هم خندیدم و گفتم: "جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!" مادر لیوان آب را روی میز شیشه ای مقابل #کاناپه گذاشت و گفت: "مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد." و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: "الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز #غذا رو تو درست کن."
این حرف مادر که نشانه ای از بدی حالش بود، سخت #ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن "چشم!" به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه #کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم.
به لحظه ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه ای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ #منتی کمکم کند، به لحظه ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه #کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان #اهل_سنت بود، آسمان سعادتمندی اش پُر ستاره تر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه #قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می آید و همین میهمانی #غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه فروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله #میوه ها را شسته و در ظرف بلور پایه دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ #وارد شدند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۲)
✨همان اولین بار که با محمد آقا حرف زدم تمام #ذهنیاتم به هم ریخت. با آدمی رو به رو شدم که از شنیدههایم #فاصله داشت. یک آدم مستقل، صاحب تحلیل و مراقب نسبت به #خود و کسانی که میشناخت.
▪️بعد از فوت پدر و مادرش روی پای خودش ایستاده بود و بدون هیچ #حامی مالی دست بقیه را هم گرفته بود. همان زمان متوجه پیوند عمیق بین او و ائمه شدم.
👌باسواد بود و ساده و صادقانه حرف میزد. تازه متوجه دلیل اصرارهای #اصغرآقا شدم. شخصیت محمد از چیزی که تصور میکردم جذابتر بود. به حدی که چند جلسه دیگر برای صحبت کردن مشخص کردیم و من برای دادن جواب منفی #مردد شدم.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💔🍃
گرچه بودند در اطراف تنت خیلی ها
دور شش گوشه ای از جسم تو مادر می گشت...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۳)
😍اصغر که روزبهروز بزرگتر میشد، قد و قوارهاش بیشتر به #چشم میآمد. با همسن و سالهایش که بازی میکرد، یک سر و گردن از همهشان بلندتر بود.
🦋نگاهش که میکردم، تو دلم مدام برایش #صلوات میفرستادم. با قد کشیدنش دلم را بیشتر میبرد و بیشتر #نگرانش میشدم.
👕اغلب اوقات لباس کتان تنش میکردم که به چشم نیاید. از طرفی میترسیدم پوست #لطیفش آزرده شود.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_نوزدهم حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیستم
چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به #عطیه کرد و با مهربانی پرسید: "إنشاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟" عطیه که انگار از حضور عبدالله #خجالت میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: "داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم." و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد.
مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: "عطیه جان! به سلامتی خبریه؟" عطیه بی آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای #ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجانزده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم : "وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!" عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: "هیس! عبدالله میشنوه!" مادر چشمانش از اشک #شوق پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: "الهی شکرت!"
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق #بوسه کرد و پشت سر هم میگفت: "مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه!"
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: "نترس! اگه منم #جیغ نزنم، الان خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!"
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا #شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: "فدات شم مادر! إنشاءالله مبارک باشه!" سپس چهره ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: "محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو #صد_برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!"
انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از #روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت: "عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!" و برای اینکه پدر #ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: "خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن."
لبخندی #مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن "به سلامتی!" شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
قاسم دیگری می آید....mp3
581.5K
قاسم سلیمانی می رود
قاسم سلیمانی دیگری می آید...
🎙 اصول در کلام #حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕌مسجد پناهگاه توابین
حاجی زیاد اهل منبر رفتن نبود و فقط برای کسانی منبر میرفت که از نظر اعتقادی، #زمینه داشتند. او برای ارشاد و اصلاح افراد دیگر روش ارتباط و زبان مخصوص آنها را #پیدا میکرد. ما از رفت وآمد افرادی که سابقه و شهرت خوبی نداشتند، به بسیج و مسجد محله #جلوگیری میکردیم ولی حاجی ما را سرزنش میکرد و میگفت : مسجد جای این آدمها است. خدا در #توبه را به روی همه باز کرده.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت آشنایان/دفاع پرس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤🍃
گزافه نیست…!
که ”من لا رفیق له” گویم..
حسین فاطمه باشد،،،
رفیق لازم نیست…!
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۳)
بعد از چند جلسه که درباره همه دغدغهها #صحبت کردیم، حس کردم این آدم همان کسی است که دنبالش بودم. #محبت_حقیقی را بین کلامش میدیدم. خودش هم چنین چیزی را دوست داشت و قول ساختن یک زندگی #عاشقانه را به من داد. قولِ شهید همتوار #ترک_سیگار را هم به من داد و روی حرفش ماند...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیستم چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_یکم
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه #خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظره ای فراتر از #افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود.
بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک #سِنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم.
تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به #ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا خانواده هایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و #طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش میرفتیم.
بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در #ذهن داشت، از روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها #موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: "تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم."
همانطور که نگاهم به افق سرخ #غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: "چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد: "هرچی دوست داری! هر چی دلت میخواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: "ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن #شیرین نمیشه!"
از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: "حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس #عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: "الهه! الان چه آرزویی داری؟" بی آنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: "دوست دارم آرزوهام تو #دلم باشه!"
و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک #آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه #شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید!
این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این #اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم #غریبه شده ام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: "الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم."
با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری #فرعی گفتم: "باشه، از همینجا برگردیم." و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به #عبدالله کرده و پرسیدم: "الآن چه ماهی هستیم؟"
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: "فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: "این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون #مجید افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊