🕌مسجد پناهگاه توابین
حاجی زیاد اهل منبر رفتن نبود و فقط برای کسانی منبر میرفت که از نظر اعتقادی، #زمینه داشتند. او برای ارشاد و اصلاح افراد دیگر روش ارتباط و زبان مخصوص آنها را #پیدا میکرد. ما از رفت وآمد افرادی که سابقه و شهرت خوبی نداشتند، به بسیج و مسجد محله #جلوگیری میکردیم ولی حاجی ما را سرزنش میکرد و میگفت : مسجد جای این آدمها است. خدا در #توبه را به روی همه باز کرده.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت آشنایان/دفاع پرس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤🍃
گزافه نیست…!
که ”من لا رفیق له” گویم..
حسین فاطمه باشد،،،
رفیق لازم نیست…!
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۳)
بعد از چند جلسه که درباره همه دغدغهها #صحبت کردیم، حس کردم این آدم همان کسی است که دنبالش بودم. #محبت_حقیقی را بین کلامش میدیدم. خودش هم چنین چیزی را دوست داشت و قول ساختن یک زندگی #عاشقانه را به من داد. قولِ شهید همتوار #ترک_سیگار را هم به من داد و روی حرفش ماند...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیستم چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_یکم
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه #خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظره ای فراتر از #افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود.
بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک #سِنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم.
تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به #ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا خانواده هایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و #طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش میرفتیم.
بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در #ذهن داشت، از روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها #موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: "تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم."
همانطور که نگاهم به افق سرخ #غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: "چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد: "هرچی دوست داری! هر چی دلت میخواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: "ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن #شیرین نمیشه!"
از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: "حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس #عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: "الهه! الان چه آرزویی داری؟" بی آنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: "دوست دارم آرزوهام تو #دلم باشه!"
و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک #آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه #شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید!
این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این #اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم #غریبه شده ام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: "الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم."
با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری #فرعی گفتم: "باشه، از همینجا برگردیم." و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به #عبدالله کرده و پرسیدم: "الآن چه ماهی هستیم؟"
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: "فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: "این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون #مجید افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۴)
هنوز کلاس اول نرفته بود که برای خودش بساط #باقلوافروشی راه انداخت. دعوایش کردم. دلم نمیخواست حالا که حاجعزیز رفته جبهه کسی خیال کند آنقدر کم و کسر داریم که بچهها رفتهاند سرِ کار. نه این که کم و کسر نداشته باشيم، اما نمیگذاشتم خم به ابروی بچهها بیاید. چیزهای زیادی از #قالیبافی یادم مانده بود.
کنار قاليبافی، برای رزمندهها هم کمک جمع میکردم. حیاط خانهمان را گذاشته بودیم برای پخت مربا و دوختن لباس زیر برای رزمندههايي که توی #جبهه بودند. دعوايش كردم، اما اصغر گوشش بدهکار نبود. قول داد بساطش را جایی پهن کند که توی چشم همسایهها نباشد.
پول همه باقلواهایی را که ميفروخت #جمع میکرد و برای خواهر و برادرهایش هدیه میخرید. عروسک یا ماشینی که #دلشان میخواست.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱
#حاج_حسین_یکتا :
بچهها به خدا از #شهدا جلو میزنید اگه رعایت کنید که دلِ #امام_زمان (عج) نَلَرزه.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
در عشق تو حالیست
که فانی شدنی نیست...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
می گفت:
یه کاری کن من برم سپاه...
بهش گفتم:
امیدجان شما ماشاءالله برقکاری و فَنی ات خوبه، چرا میخوای بری؟!
گفت:
آخه تو این لباس زودتر میشه به آرزوی شهادت رسید...
#شهید_امید_اکبری
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_یکم نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_دوم
"چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد سر خیابون #مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.
با تعجب پرسیدم: "یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد #اهل_سنت نماز بخونه؟!!!" و او پاسخ داد: "نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی #وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست."
سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :
"حالا من مونده بودم برای #مُهر میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین." از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده اش گرفته بود، همچنان میگفت: "اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، #چپ_چپ نگاش میکرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت."
از لحن عبدالله #خنده ام گرفته بود، ولی از این همه شیعه گری اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و #جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: "آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!" که عبدالله پاسخ داد: "به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!"
از دریچه پاسخ #موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: "می دونی الهه! شاید خیلی اهل #مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه." کنجکاوانه پرسیدم: "چطور؟"
و او پاسخ داد: "وقتی داشتیم از #مسجد می اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش #عذاب می داد و هی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!" و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: "همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه #حق_الناس رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!"
که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، #صلواتی فرستاد و با گفتن "بعد نماز جلو در منتظرتم." به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۵)
💼مدرسه که رفت، نگذاشتم دنبال این کارها (۱) برود. هرچند گاهی #حریفش نمیشدم و تابستانها با برادرهایش میرفتند سراغ بساط کردن. بعضی وقتها هم با من میآمد #مسجد و میرفت پشت بلندگو و مکبر میشد.
✨بعد که برمیگشتیم خانه، #چادرم را روی دوشش میانداخت و روسریام را می پیچید دور #سرش و میایستاد به نماز. به هرکدام از خواهر برادرها هم یکی از خوراکیهایش را میداد و بچهها #قطار میشدند پشت سرش...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
-------------------------------
پ.ن : ۱) بساط باقلوافروشیِ حاج اصغر که در قسمت قبل گفته شد.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
❤️🍃
خرده فروش نیستم و عمده می دهم
یکجا،"جوانی ام" همه اش نذر تو حسين
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔰 شهید سلیمانی هم در زمان حیات و هم با شهادت خود استکبار را شکست داد
👈 آمران و قاتلان سردار باید انتقام پس دهند
✍بخشی از بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار با دستاندرکاران مراسم سالگرد شهادت #حاج_قاسم سلیمانی و خانواده #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی :
شهید سلیمانی، هم در زمان حیات و هم با شهادت خود استکبار را شکست داد. رئیسجمهور امریکا گفت ۷ تریلیون دلار در منطقه هزینه کردیم اما چیزی به دست نیاوردیم و در نهایت هم مجبور شد در تاریکی شب و برای چند ساعت به یک پایگاه نظامی برود. همه دنیا اذعان دارند که امریکا به اهداف خود در سوریه و بویژه در عراق نرسیده است. قهرمان این کار بزرگ، سردار سلیمانی است که در زمان حیات او، انجام شد.
دشمن پس از شهادت سردار سلیمانی نیز شکست خورد. تشییع میلیونی و فراموشنشدنی شهید سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس در عراق و ایران و مراسمهای بزرگداشت این دو شهید، ژنرالهای جنگ نرم استکبار را متحیر کرد و اولین سیلی سخت به امریکاییها بود.
سیلی سختتر از حمله موشکی به پایگاه امریکایی عینالاسد عبارت است از غلبه نرمافزاری بر هیمنه پوچ استکبار که نیازمند همت جوانان انقلابی و نخبگان مؤمن ما است و همچنین اخراج امریکاییها از منطقه که همت ملتها و سیاستهای مقاومت را میطلبد.
البته این سیلی سخت غیر از انتقام است زیرا آمران و قاتلان سردار سلیمانی باید انتقام پس دهند و این انتقام در هر زمانی که ممکن باشد قطعی است، اگرچه به گفته آن عزیز، کفش پای سلیمانی بر سر قاتل او شرف دارد.
۹۹/۹/۲۶
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۴)
👌شاید تعریف های گاه و بی گاه مهدی (۱)، برادرم، او را این همه برای من آشنا کرده بود. مادرم روی حرف های #مهدی، پسر بزرگش خیلی حساب می کرد. می دانستم حواسش به همه چیز هست. توی این نُه سال #دوستی آنقدر او را شناخته بود که به خودش اجازه دهد پایش را به خانه مان باز کند.
✨محمد طلبه بود و سخنران تمام #هیئت های مردانه ی خانه ما. بین حرف های برادرم، همیشه جمله ای از محمد می شنیدی.
☺️آنقدر به او #اعتماد داشت که هرجا گیر می کرد از محمد کمک می گرفت، حتی توی مشکلات خانوادگی اش. همین اعتماد #خیال من را هم راحت می کرد. هرچند هنوز وجودم پر از تردید بود.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
------------------------
پ.ن : ۱) منظور #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده.
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_دوم "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد سر خیابون #مجید رو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_سوم
سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام #برائت از این گروهها بود.
شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه ی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه
دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از #وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.
در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله #متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به #خون مسلمانان میگفت. سر
کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: "اون مجید نیس؟"
که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی را مقابل در خانه مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: "آره، مجیده." بی آنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی #نداشته باشیم، ولی عبدالله گامهایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند.
آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت میداد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و #منتظر رسیدن ما ایستاد.
ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس #قلبی ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت.
عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ #سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول #محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا میلرزید.
او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل #تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها #بازی میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد.
قدری با هم #گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفل
در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل #حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم #غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس #گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر نبودم.
خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای #احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی میزد و بی اجازه ناپدید میشد، چنان که بی اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا میترساند. میدانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه اش دعا برای گرایش او به #مذهب اهل تسنن باشد که آرزویِ تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلال الهیِ به حرام او باشد!
با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال #نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبکِ برخاستن
هنگامه نماز صبح بود.
سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم خدا را می خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بی پناهم در برابر وسوسه های #شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊
بازهم در به در شب شدم، اینور سلام
بازهم زائراتان نیستم از دور سلام...
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دوران #دفاع_مقدس خیلی از رزمندهها بودند که مدام میگفتند : «خدایا، ما شهید نشویم!»
حتی رسماً دعا میکردند: «مجروح هم نشویم! اسیر هم که اصلاً!»
به او میگفتی: «تو که میگویی هیچکدام از اینها برایم اتفاق نیفتد، خُب نیا دیگر!»
میگفت: نمیشود، نمیتوانم...
#استاد_پناهیان| بهمن ۹۴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
شب های جمعه فاطمه (س) ایوانِ کربلا
با اشک مادرانه تو را می زند صدا...
بُنَیَّ...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۶)
🔹راهِ خانه تا مدرسه #دور بود. با همسایهها پول جمع کردیم و برای بچههايمان سرویس گرفتیم. اصغر صبحها زودتر از همه راهی میشد و بعد از مدرسه #دیرتر از همه برمیگشت!!
🤔پیگیر شدم که چرا با بقیه نمیرود و برنمیگردد. فهمیدم جایش را توی سرویس داده به یکی از بچههای #کوچک و کمبُنیه محل که پدرش را به تازگی از دست داده و مادرش پول گرفتن سرویس ندارد. #تشویقش کردم. راه را که باز دید، رفت پی همین کارها.
🎊عید همان سال برای او و برادرهایش سه جفت #کفشِ_نو خریدیم تا توی سال جدید کفش نو بپوشند، اما هیچ وقت کفشها را توی پایشان ندیديم. پاپیچ که میشدم فقط میخندیدند و از گفتن #طفره میرفتند. عاقبت هم نفهمیدم کفشها قسمت کدام یک از بچههای فقیر محله شد...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_سوم سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_چهارم
سینی #چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: "قربون دستت الهه جان زحمت نکش!" و من همچنانکه ظرف #رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: "این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟" که مادر پرسید: "لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟" دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: "امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد."
سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: "منم دیدم #موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم." مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: "خیر باشه مادر!" که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: "راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون #الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری."
پیغامی که از دهان #لعیا شنیدم، حجم سنگین #غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند: "کدوم همسایه تون؟" و لعیا پاسخ داد: "نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون."
به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون #خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که #فارغ_التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی #جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هرکسی برای این گره ناگشودنی #نظریه ای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد.
مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا #شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: "عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود." پدر همچنانکه دستانش را میشست، #کم_توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: "چه خبر بود؟" و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد: "اومده بود برای #همسایه شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن."
پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدی اش را پرسید: "چی کاره اس؟" که مادر پاسخ داد: "پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو #شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن."
باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از #اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش #ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان می یافت. مادر همچنان با شور
و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد.
حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش #دوید و با گفتن "عبدالله اومد!" پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما #ناامید صورت چرخاند و گفت: "نه، عبدالله نیس. آقا مجیده."
از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس #عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد.
پدر که انگار امروز حسابی #خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: "از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، #کرایه رو دو دسته میاره میده."
و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد : "خدا خیرش بده. جوون با خداییه!" و باز به سراغ بحث خودش رفت: "عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره." و پدر با #جنباندن سر، رضایت داد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱✨
که سرمایهی خوبان "ادب" است...
#سردار_دلها❤️
📸بانو زینب سلیمانی در دیدار چهارشنبه با رهبر معظم انقلاب
۹۹.۰۹.۲۶
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا برای حاجتمندان🦋🌱
شبتون حسینی
و منور به دعای شهدا🕊✨☕️🍬🍬