eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
854 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | آفتاب سر ظهر بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را میزد. حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت: "إن شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی." و من برای اینکه بیش از این نشود، بلافاصله جواب دادم: "من نمیشم مجیدجان، راحتم!" سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: "من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی نمیکنم." و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سر صحبت را باز کرد: "امروز با دخترِ صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران." سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: "من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران." و در مقابل سکوتم زد و گفت: "خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم." فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: "من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه." که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: "إن شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه." خیال اینکه پزشکی در باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: "میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه نکنم!" با همه خستگی، در جوابش لبخند زدم و گفتم: "دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!" سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدی ام را داد: "الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه ترین غذای دنیاست!" و با لحنی محبت ادامه داد: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!" که آهی کشیدم و با گفتن "إن شاءالله!" به دعایش دل بستم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ هر کبوتر که نشسته است دگر باز نَگشت صحنِ تو خاصیت خانه شدن را دارد... ✋😔 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃❤️ 🌷شهادت را لیاقت لازم نیست معرفت لازم است، منتهی آرزوی هر انسانی رسیدن به کمال است که راه گریز و سریع آن  جهاد در راه اوست، که هرکسی نتواند این نانوشته راخواند و آنرا تفسیر کند.  ✨کمال را صلاتیست دورکعتی که  وضویش باخون است و لاغیر، حال هرکسی این وضو نتواند که سرمنزل راه است، منزل بعدی نیت و قیام است که دعوت میباشد، منزل سوم طی طریق و ذوب الی الله است که کمتر کسی به این مقام رسیده.  ✔️گریز دیگر توسل است که بهترین آن نور اعظم دخت خاتم است که تمام راهها بدو ختم شود و راههای دیگر ختم بدین راه است و راه دگر ندارد تمام. 📝 🌷 🕊نحوه شهادت : برخورد خودرو به تله انفجاری تکفیری ها. 🔰ویژگی های اخلاقی : ولایتمدار، بی ریا، صمیمی، رازدار، شوخ طبع، بسیار پرجنب و جوش و فعال، بسیار صبور 🔹شهادت : ۹۴/۴/۱ 🔸محل شهادت : سوریه_درعا @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا ☕️🍪 شبتون شهدایے🌹🍃
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 تر نشد گر کامِ ما از آب دنیا، باک نیست ما غلامانِ حسینیم، تشنگی میراثِ ماست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ ▪️معلوم شد امروز خبری از دسته‌های سینه‌زنی نیست. به هر که و هرجا که می‌شناختم زنگ زدم. بالای صد نفر آدم جمع شدند. با موتور رفتیم سمت آزادی. 😞آن‌جا صحنه‌هایی دیدم که قلبم شکست. نامردها پرچم ایران فقط نه، بلکه پرچم امام حسین علیه‌السلام را آتش زده بودند. ‼️فحش دادن‌های‌شان هم عوض شده بود. دیگر به مسئولان مملکت بسنده نمی‌کردند، امام زمان را نشانه گرفته بودند. ✔️دو سه‌تا درگیری را خاتمه دادیم که اذان ظهر را گفتند. حاج‌اصغر اصرار داشت که هرجور شده همان‌جا وضو بگیریم و نماز بخوانیم. من مخالفت کردم. به نظرم فضا برای نماز مناسب نبود ولی حاجی اصرار داشت. 🚨گفت: «خون ما که رنگین‌تر از امام حسین نیست!» 📿صف نماز کم‌کم تشکیل شد. بچه‌ها درِ خانه‌ها را زدند و آب گرفتند تا وضو بگیرند. هر کس مهر نداشت، سنگ از باغچه بر‌داشت. قامت نماز را که بستیم، دلم شور افتاد. نگران نامردی ضدانقلاب بودم، اما خدا را شکر بدون مشکل نماز تمام شد.... ادامه دارد... ۸۸ (۳) 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ظرفهای را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به کردم: "مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟" تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن "بفرمایید!" تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: "من امروز صبح با دختر عمه ام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران." چهره پدر به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: "چه مرضیِ خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو نمیکنن؟!!!" از طرز صحبت ابراهیم برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: "پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزه هاتونو بیخودی خراب کنین و برین ؟" و محمد که به خوبی متوجه بهانه گیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: "گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن." و عطیه همانطور که را در آغوش گرفته بود، گفت: "زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد." مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: "دختر عمه ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی ." ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به گرفت: "همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!" چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: "ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!" و محمد با پوزخندی جوابش را داد: "آخه داداش من! پرستاری که میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟" که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: "تو رو خدا انقدر بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هرچی زودتر بهتر!" پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید: "فکر میکنی فایده داره؟" مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی پاسخ داد: "توکل به خدا! ما به امید میریم. إن شاءالله خدا هم کمکمون میکنه." و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: "اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کی عقب بندازیم به امید شما؟!!!" مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد: "ما إن شاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم." که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و زد: "اونوقت هزینه این ولخرجی باید از جیب بابای ما بره؟!!!" مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد: "این سفر رو من برنامهریزی کردم، هم با خودمه." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پدر زیر اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتاب نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه از این همه مشاجره بی نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد: "تو دخالت نکن!" سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با ادامه داد: "آقا ما اگه بخوایم مادرمون درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!" و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم: "آخه چرا میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟" و شاید گریه ام به قدری بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: "بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه ببریم تهران... إن شاءالله یکی دو روزه هم بر میگردیم..." و پیش از آنکه ابراهیم فرصت پیدا کند، کلام پدر تکلیف را مشخص کرد: "برید، ببینم چی کار میکنید!" و همین جمله کوتاه سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه ای امیدوار کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨❤️ بسمه تعالی دختر عزیز و خوبم مریم عزیز  از خداوند منان می خواهم همانگونه که شهید انتخابت کرد خداوند در عرش اعلی انتخابت کند و جایی دهد. دخترم دعام کن ۱۲.۲ 📝دستنوشته برای همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🌹🌱 شبتون شهدایے🕊🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🔰خطر کرونا بیشتر از سال گذشته است 👈 همه باید به دستورات ستاد ملی مبارزه با عمل کنند. 🔻 رهبر انقلاب: سال گذشته مسئولین راجع به کرونا هشدار دادند و مردم در ایّام عید کاملاً ملاحظه کردند. امسال من احساس میکنم که خطر از سال گذشته بیشتر است؛ امسال هم بایستی همه رعایت کنند. هر چه ستاد ملّی کرونا گفت [باید رعایت شود]؛ اگر سفر را ممنوع کردند، [مردم] سفر نروند؛ هر چه را لازم دانستند انجام بدهند. بنده که مثل سال گذشته قطعاً سفر نخواهم رفت؛ و هرچه ستاد ملّی در این زمینه بگوید [رعایت میکنم] ۹۹/۱۲/۱۵ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد خوش آمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر را خوانده و هر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی اش بودم. مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه به سختی پایین می آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه اش وارد شد، باز به افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و بیمار گونه اش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را کرد. مرد جوانی با رویی به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید اش نمود: "آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن." و مرد جوان با دنبال حرف مجید را گرفت: "پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم شدیم. دیگه مثل داداشیم." سپس سرش را به نشانه خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: "مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم." و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد: "تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در." و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید: "مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب هم خیلی زحمت میکشید؟" و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: "اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بود. خدا خیرش بده!" مجید خندید و گفت: "آخه واقعاً ما با هم مثل . حالا إن شاءالله سر عروسیش جبران میکنم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
👥کاربران عراقی در این متن را منتشر کرده اند : 📝آیا پاپ می داند به صدا در آمدن مجدد زنگ کلیساهای عراق مرهون این دست (مجاهدتهای شهید سلیمانی و یارانش) است. ✍ مهدی نصیری @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️کانال شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ در گذشت ناگهانی و حزن انگیز پدر معزز را خدمت خانواده محترم ایشان تسلیت عرض می کند. برای بازماندگان این عزیز تازه گذشته صبر کثیر را از خداوند خواستاریم. محشور با پسر معززشان و آقا امام حسین (ع)🌷 دعاگوی جمع باشند اِن شاءالله🌷 ✨لازم به ذکر است که ایشان از جانبازان معزز دفاع مقدس هم بودند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا✨ شبتون مهدوی🍎 اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ذکرِ خیرِ تو به هرجا شد و یادت ‌کردیم دست ‌بر سینه به تو عرضِ ارادت کردیم پادشاهیِ جهان حاجت ما نیست حسین به ‌غلامی درِ خانه ات عادت کردیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 🔹همان‌طور رو به قبله نشسته، رو برگرداندم و نگاهی به پشت سرم کردم. باورم نمی‌شد آن همه جمعیت پشت ما به نماز ایستاده باشند. ‼️در کنار نیروهای بسیج و ناجا، مردم عادی و حتی خانم‌ها با چادر رنگی در انتهای صف نماز دیده می‌شدند. با دیدن این صحنه نفس راحتی کشیدم. 🍃بین دو نماز یکی از بچه‌ها ایستاد جلوی جمعیت و کمی مداحی کرد. ظهر عاشورا بود و من دلم برای سینه‌زنی هیات پر می‌زد، اما آن‌جا، وسط آن معرکه، داشت برای تک‌تک‌مان واقعی‌ترین ظهر عاشورا رقم می‌خورد. بعد از نماز عصر، سردار رادان را دیدم. خودش را به جمعیت رساند. 🧔🏻گفت: «به‌به به این نماز! توی مسیر که می‌اومدم، ده‌تا نماز جماعت دیدم. شماها واقعا نماز ظهر عاشورا رو خوندید.» ادامه دارد... ۸۸ (۴) 📲جنات فکه 📸تصویر مربوط به روز ذکر شده نیست 📸حاج اصغر از سمت چپ دومین نفر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پی در پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطه فرودگاه که شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: "حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، با هم تو کوچه بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!" مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد: "آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن." و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: "آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم میپرسید میگفتیم !" مجید لبخندی زد و گفت: "خدا رحمت کنه شوهرِ عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق داشتن!" که آقا مرتضی خندید و گفت: "البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون زدنهاش مال من بود و قربون صدقه هاش مال مجید!" مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: "خُب تقصیر خودت بود! خیلی میکردی!" و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنتهایش افتاده باشد، خندید و گفت: "اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!" سپس از آینه نگاهی به کرد و ادامه داد: "عوضش حاج خانم هرچی من شَر بودم، این مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من موندم!" مادر در جوابش و گفت: "إن شاءالله شما هم سر و سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!" و آقا مرتضی با گفتن "إن شاءالله!" آن هم با لحنی پُر از و آرزو، صدای مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به رسیدیم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 این خون تا قیامت جاریست من و شما باید مواظب باشیم تا حرمتِ چنین خون هایی نشکند... 🥀 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌙شب را در دانشگاه ملی سنندج خوابیدیم. صبح با صدای اذان جناب سرهنگ آقایی بلند شدیم و روز پنج‌شنبه را با نماز جماعت صبح، به امامت حاج‌آقا برزگری شروع کردیم. 📋برنامه امروز، رفت و برگشت به بانه است. ۸:۵۵ از سنندج بیرون زدیم. یکی دوساعت بعد به دیواندره رسیدیم. دیواندره شهری قشنگ با موقعیتی استراتژیک است. 🏢ساختمان‌های این‌جا شبیه ابیانه است، البته نه با رنگ سرخ. 🛤طول مسیر شبیه جاده هراز، پرپیچ‌و‌خم بود. بعد از ۵:۳۰ ساعت، به بانه رسیدیم. در بین راه با خودم به شهدا و نام و یادشان فکر می‌کردم. چرا کوچه‌هایمان را به نامشان کردیم؟ 😓با خودم کلنجار می‌رفتم که اگر می‌دانستیم زیر اسم شهیدی که بر تابلو آدرس کوچه می‌درخشد، گناهانی نابخشودنی می‌کنیم، آیا باز هم نام شهید را بر کوچه‌هایمان می‌گذاشتیم؟ آیا بهتر نبود نام شهید را بر کوچه‌های قلب‌مان می‌نگاشتیم تا آدرس قلب‌هایمان خدایی گردد؟ 🤭دوباره فکر کردم منصفانه نیست این‌همه آثار ارزشمند نام شهدا را نادیده بگیریم. چرا که هرگاه نشانی منزل‌مان را می‌دهیم، باید بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه می‌رسیم و این دست اشاره شهدا ما را از خیلی گناهان بازداشته است.... 🌷اگر شهادت و شهدا نبودند، چه اتفاقاتی که رخ نمی‌داد. زندگی برای بعضی‌ها خواب گرانی است به ارزانی عمر!  📖 کتاب الی الحبیب، برشی از سفرنامه بازدید از مناطق جنگی؛ به قلم @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹