eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
270 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
952 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | دقایقی به نظاره و استخوانی اش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه میکردم که کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: "امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!" سرم را به سمت صورت ظریف و سبزه اش چرخاندم و بی آنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمیدانست که من از هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: "امشب دست به دامن حضرت علی (ع) شو! إن شاءالله که خدا مادرتو شفای خیر بده!" برای لحظاتی به خیره ماندم و در جواب به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش کرده و امروز هم از صبح دلم را میگرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شبها برای ما هم بسیار بود، با این تفاوت که برای ما تنها شب نزول قرآن و شب بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی (علیه السلام) و توسل به اهل بیت پیامبر را هم میداد و بنا بر همین رسم بود که هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی (ع) شفای مادرم را از درگاه خدا بگیرم! عبدالله رفته بود با مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی کرد و از من پرسید: "بریم الهه جان؟" وقتی پای تختش می ایستادم، دل کندن از صورت مهربان و سخت بود و هر بار باید با دلی خون، را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی میکردم و نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشهای عبور کرده و وارد بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم کرد و ابراهیم و محمد را به گوشهای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دهد، خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را سبک کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در همه خیابانها شهادت امام علی (ع) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: "الهه جان! امشب من خودم درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی!" و من هم به قدری و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدمهایی به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بیحوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز قرآنم را نخوانده ام. بهانه خوبی بود تا را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان را ختم کند و با هر آیهای که میخواندم از خدا میخواستم تا سال بعد بتواند بار دیگر پای قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لشکر جدید جوان‌های ما برای ساختن انقلاب اسلامی که نسل دهه شصتی فرماندهی آن را به عهده دارد و دهه هفتادی‌ها میدان‌دار آن هستند و دهه هشتاد پیاده نظام و دهه نود نیرو احتیاط آن به شمار می‌روند باید برنامه ریزی فرهنگی جدی و تخصصی اتخاذ و اجرا کنند. 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 (۵۴) 🍃اگرچه همسرم سعی داشت تا من چیزی متوجه نشوم و بیشتر نگران نشوم اما بعد از گذشت چند روز از طریق اصغر آقا مطلع شدم 😔یکی از نیروهای معتمد محمد که در واقع نیروی نفوذی دشمن بوده است بوسیله زهری که در آب آشامیدنی ریخته او را مسموم و از محل متواری شده است. 🔹چند هفته بعد به دستور پزشک و فرمانده ایشان برای تکمیل درمان‌های جواب نداده روی محمد به سرعت به ایران برگشتیم و به محض رسیدن همسرم به بیمارستان منتقل شد. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💔🌱💍💔🌱💍💔🌱💍💔🌱
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 الحمـدلله الـذے خلـق الحُسـَیـݩ چہ خۅب شُد ڪہ خُدا تـۅ را بہ مـا داد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 در عصر غیبتش؛ ڪه جهـان ڪربلا شده باید برای عشق ، علی‌اڪبری ڪنیم... عید بزرگ✨ ✨ مبارکباد✨ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست در مقابل این همه ، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری ام آمد و پرسید: "حال مامان چطوره؟" نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: "خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!" همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوز محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من بود و نه از خنده های مجید! سلام نماز را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه ، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: "جایی میخوای بری؟" سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دلم نمیخواد تو این وضعیت بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای دعا کنم!" سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: "راستش من خیلی اهل هیئت و نیستم. ولی شبهای قدر دلم تو خونه بمونم!" و من باز هم چیزی نگفتم که غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: "امشب میخوام برم بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همچنانکه را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: "التماس دعا!" میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: "الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟" کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: "نه مجید جان! نیستم، برو به سلامت!" از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با تأکید کرد: "الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن." و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامتبارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه داشت که با اما و اگرهای ، از بازگشت خنده به صورت مادرم کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن کرد، ولی برای پیوستن به این پُر شور و به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم. از در که شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش ، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد! نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که زده پرسید: "چی شده الهه؟" نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: "میشه منم بیام؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 فوری دعوت سید حسن نصرالله به اجتماع قلبها به مناسبت ان شاالله طرح اجتماع قلوب در شب نیمه شعبان راس ساعت 8/30 به وقت مکه مکرمه (22به وقت ایران) در 80 کشور اجرا خواهد شد. دعا و استغاثه برای ظهور منجی و تلاوت دعای هفتم صحیفه سجادیه برای ریشه کن شدن کرونا و دفع بلا اگر شما هم مایل به همراهی دیگران در این اجتماع قلوب هستید برای دوستانتان ارسال فرمایید . 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 نشر حداکثری فوری لطفا 📢 Urgent: Urgent Seyyed Hassan Nasrallah's invitation to the gathering of hearts on the occasion of mid-Sha'ban God willing, the heart gathering project will be implemented in 80 countries on the night of mid-Sha'ban at 8:30 AM Mecca time (22 PM Iranian time). Prayer and supplication for the reapearance of the saviour and recitation of the seventh prayer of Sahifa Sajjadieh for the eradication of the corona and repulsion of calamity If you want to accompany others in this community of hearts, send it to your friends, too @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا✨🌹 شبتون شهدایے☕️🍬 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از آن زمان که خودم را شناختم ای عشق به هر شنیدن دلم تکان خورده ست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷پس از ولادت محمدعرفان، پدر تاکید داشت که : «اولین مقصدی که فرزندمان را می‌بریم، باید مسجد جمکران باشد! می‌خواهم او را برای تمام عمر، بیمه کنم!» ✨و همراه نوزاد چندروزه‌مان راهی جمکران شدیم.‌ ابتدا موسی شکلات‌هایی را که خریده بود در صحن پخش کرد و سپس محمدعرفان را، رو به گنبد سبز جمکران در آغوش گرفت و گفت : «امامِ زمانم، می‌خواهم فرزندم سرباز شما باشد. می‌خواهم محمدعرفانم مهدی‌یار و یاور شما باشد. دعا کنید فرزندانم سرباز شما بشوند و من و مادرشان نیز در راه عشق و ارادت به شما ثابت قدم بمانیم و خادم شما باشیم. دعا کنید عاقبت به خیر بشویم. امامِ ما، دعایمان کنید در سختی‌های زندگی، وسوسه شیطان از مسیرتان منحرف‌مان نکند. امام عصر (عج)، دستان خالی‌مان را بگیرید و کمک‌مان کنید!» @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلنگری| ویژه ⚠️ نکند ما هم "جــا" بمانیم ! - کسانی که از کربلا " جا ماندند " آدمهای عجیبی نبودند! فقط باور نداشتند عاقبت بخیری در گرو یاری امام زمانشان است 💥 #⃣ 🎤 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🎆 لوح | 🌙 ، مظهر امید به آینده 🔹 نیمه‌ی شعبان، مظهر امید به آینده است؛ بقیه امیدها ممکن است بشود، ممکن است نشود؛ امّا امید به اصلاح نهایی به‌وسیله‌ی حضرت صاحب‌‌‌‌الزّمان امید غیر قابل تخلّف است. السَّلامُ عَلَیکَ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه. ۹۷/۲/۱۰ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا✨🌹 شبتون شهدایے☕️🍬 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 خسته ام از همه ی شهر و گرفتارانش کرمی کن که دلم کرب و بلا می خواهد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 👌بالاخره مهاجرت دردسرهای خاص خودش را دارد، وارد یک منطقه با فرهنگ جدید شده بودیم و دوری از خانواده و اینکه اصغر آقا مدام سرکار بودند و خیلی دیر به دیر منزل می آمدند، برای بزرگترها به ویژه پدر و مادر خودشان احترام خاصی قائل بودند و هر چند وقت یکبار که [پدر و مادر اصغر] می آمدند سوریه، سعی می کردند چند شبی را در کنار آنها باشند. ✨اصغر آقا علاقه خاصی به کارشان داشتند، قوت قلب و استقامت بالای کار موجب شده بود هیچوقت احساس خستگی نکنند و سعی کردم در طول آن مدت همیشه در کنارشان باشم و امیدوارم در روز قیامت شفیع من باشند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ظهور رخ ‌خواهد داد؛ امّا مهم این ‌است ‌که ‌ما کجای ظهور ایستادہ‌ایم...! 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نگاه متعجبش به چشمان و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: "منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم..." از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به افتاده بود، زمزمه کردم: "مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (ع) بگیرم!" در چشمانش دریای حیرت به افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله می زدم: "مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو می کنه؟" و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای اعتراف کردم: "خُب منم می خوام امشب بیام از ته دلم کنم!" ناباورانه به رویم و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: "مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای میده!" و با امیدی که در قلبهایمان زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به ای که او پیش چشمانم کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: "مجید جان! برای کجا میری؟" لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: "امام زاده سیدمظفر (ع)". با شنیدن نام امامزاده (ع) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: "من تو این یه سالی که تو این بودم، چند بار رفتم اونجا. به اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!" سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: "الهه! چی شد که یه اومدی؟" و این بار اشکم را از روی گونه هایم نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: "مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو میکرد تا دیگه ازش دل ببرُم!" سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیره شدم و با گریه گفتم: "ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!" که بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان دعایم شده است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊