eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
838 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 دعای افطار: بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَكَ صُمْنَا وَ عَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ [فَتَقَبَّلْهُ‏] مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيم التماس دعای فرج @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 بسوزان هر طریقی می پسندی که آتش از تو و خاکستر از من بکش چون صید و در خونم بغلطان تماشا کردن از تو پرپر از من... 🥀 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با دستمال سفیدی که در دستم بود، و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم صبحگاهی به خانه ام سلام کند که به یُمن ظهور تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد. حدود یک ماه و نیم از این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت ، چقدر به حس حضورش گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود که هر شب برایم میخرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در انواع ترشی و آلوچه و لواشک های متنوع برای من و میوه های بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه می آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب میفهمیدم که آن همه خلقی و تنگ که هر روز در وجودم بیشتر میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن های این تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار بر دل مجید مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره آن روزها به سراغم می آمد و بار دیگر آیینه را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر سرِ ناسازگاری گذاشته که به یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه میشد و اشک شوق در چشمان با حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی و خودشیفته در خانه اش، دلم را میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، میکردم که به اراده پروردگارم باشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | یک مشت برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ زد. به یکباره دلم ریخت که اگر باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت ، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز ، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از بپرسد. برایش آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: "قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید: "مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: "نه. امروز ، ولی فردا خونه اس." بعد با ادامه دادم: "چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر هم خوش نشده بود، تحمل این زن در جای مادرش چقدر بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: "حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟" لبخند نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده است و برای اینکه دلم را کند، پاسخ داد: "خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه." سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو چی؟ خیلی بهت میگذره؟" نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: "مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟" و در برابر نگاه من، با ناراحتی ادامه داد: "دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و میکشید؟" سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: "خودش چیزی نگفت؟" سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه از ایمان و یقین پیش چشمانم جان گرفته باشد، دادم: "گفت تا آخر عمرش پای میمونه و کاری به حرف کسی نداره." و او بی درنگ پرسید: "پیرهن رو هم عوض نکرد؟" و من با که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: "نه!" سپس به آرامی و ادامه دادم: "هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو نباشه. البته مجید براش نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه اوقات تلخی میکنه!" از شنیدن ، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با آمیخته به ناراحتی کرد: "من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش ! ولی انگار نه انگار!" و من با باوری که از حالات مجید پیدا کرده بودم، در جوابش کردم: "عبدالله! مجید عاشقه!" که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع) بازگو میکرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
سر اگر از سرِ طاعت سر اگر از سرِ عشق بر سرِ نیزه نمایان نشود بار گرانی‌ست به تن... الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🥀 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے❤️🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ ع وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ وَ مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ السُّوءَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ بُغْضَ الْحُسَیْنِ وَ بُغْضَ زِیَارَتِه هرکس که خدا خیر خواه او باشد محبت حسین (ع) و زیارتش را در دل او مى ‏اندازد و هرکس که خدا بدخواه او باشد کینه و خشم حسین (ع) و خشم زیارتش را در دل او مى‏ اندازد. (ع)| بحار الانوار، ج۹۸، ص۷۶📖 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید| روایت جواد تاجیک از مدافع حرم شهیدی که «ابراهیم خلیل الله» مردم سوریه شد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
نزدیک است روزی که بپرسند از دخترکانی که با‌ لای‌لای انفجار،‌ در کلاس درسشان،‌ به خواب رفته‌اند؛ بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ؟! به کدامین گناه کشته شدید؟! آیا ما بیدار نمی‌شویم؟! 🏴 @Pelak_channel @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | لبخندی زدم و برای اینکه را عوض کرده باشم، گفتم: "بگذریم، از خودت بگو!" در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: "تو بگو! ته چشمات یه چیزی هست!" از هوشیاری اش گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به آوردن میوه به رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آمد و زیرکانه به پایم پیچید: "الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟" پرتقال و سیب را در پیش دستی گذاشتم و با گفتن "بفرمایید!" بشقاب را به دستش دادم که با خندید و گفت: "خیلی بد گم میکنی! اینجوری من بدتر میکنم! خُب بگو چی شده!" و من از بر مال شدن راز دلم، به اخم کردم و جواب دادم: "هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!" در برابر مقاومت ، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: "الان زنگ میزنم از میپرسم!" و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم شوم، کار از کار گذشته و مجید تماسش را داده بود. با نگرانی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان میکرد و میخواست به هر زبانی شده از من و مجید با خبر شود که سرانجام در برابر سماجتهای شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از شادی برادرانه اش پُرشد و با گفتن "الحمدالله!" اوج شادی برادرانه اش را به گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک هم نگذشت که عبدالله با چهره ای و چشمانی که زیر پرده ای از حیا ، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند نو را از جیبش در می آورد، گفت: "مبارک باشه الهه جان!" و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خنده ای ادامه داد: "من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!" سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر و حیا تشکر کردم که کشید و حرفی که در من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: "اگه الان مامان بود، چقدر میکرد!" و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن "مواظب خودت باش الهه جان!" از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن ، غم از دست دادنش از خاطرمان بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 🎉۱۷ ربیع‌الاول بود. مراسم‌مان هم متفاوت بود. من گفتم هر کسی می‌خواهد دست بزند آزاد است اما نمی خواهیم در مجلس‌مان گناه باشد. 💽من سی دی مولودی با صدای یکی از مداح های معروف را گذاشتم تا همه دست بزنند و شادی کنند. بعضی‌ها تعجب کرده بودند. گفتم شلوغ کنید، بگویید و بخندید. 😍خیلی خوش‌گذشت اما به لطف خدا گناه‌هایی که مدنظرم بود، انجام نشد. من همسن برخی از خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایم بودم که ممکن بود مثل من فکر نکنند. 👌درست است که در مراسم‌های خواهران و برادرانم اصلا ردی از موسیقی و گناه نبود اما نسل بعد از آن‌ها نگاهشان تغییر کرده بود. 👈من با این که همسن آن‌ها بودم، تصمیم دیگری گرفته بودم و کاملا متفاوت، مراسم را برگزار کردیم. (خواهر حاج اصغر) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے❤️🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 به حال احتضار افتاده این بیمار، اربابم تمنا میکنم تجویز کن چای عراقی را... . . کربلایی کن مرا با جان من بازی نکن... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 📞هر وقت زنگ می‌زد تا نمی‌گفتم «اصغر جان! اِن شاءالله عاقبت به خیر بشوی!» قطع نمی کرد. می‌گفت این جمله یادت رفته. 🌱آن روز همین را گفت و اضافه کرد که برای دوستانم هم دعا کن. گفتم اِن‌شاءالله به سلامتی برگردید. گفت هر چه خدا بخواهد. رفیق شفیقم به خوابم آمده... منظورش حاج محمد پورهنگ بود. گفت: مادر! نذری داری به نیت من هم چیزی بده. 🔹ما هر سال برای رحلت حضرت ام‌البنین و ایام فاطمیه نذری می دهیم. گفت به یاد من هم باش. آخرین تلفنش بود. یک هفته بعدش به شهادت رسید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نماز مغربم را خواندم و برای شام به آشپزخانه رفتم. را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم سرِ پا بایستم، پای گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب ، عبور میکردند که نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای مرا به عالم شبهای امامزاده میبرد و قلبم را آتش میزد. شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه ، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، را به هم زد. کسی پنجره های مشرف به حیاط را به بست و بلافاصله صدای را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوحه شهادتش را هم نداشتند. کمی که احساس حالت تهوعم برطرف شد، به اتاق بازگشتم و به رفتم که درِ باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه های را حمل میکرد. پاکتهای میوه را کنار روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من کند، ولی ردّ اشک به روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای امام حسین (ع) گریه کرده است. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دستهایش را که با مهربانی صدایش کردم: "مجید جان! شام حاضره." دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از تازه پُر کردم که مجید قدم به گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: "بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!" و من با لبخندی پاسخ دادم: "قابل تو رو نداره!" چقدر دلم برای این شبهای زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: "از دخترم چه خبر؟" به آرامی و با شیطنت پاسخ دادم: "از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!" که هنوز دو ماه از شروع بارداری ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و او با دختر بود و به همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر ، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: "مجید! دلت میخواست الآن یه زن داشتی و با هم میرفتید هیئت؟" و همچنانکه نگاهم به شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی ادامه دادم: "خُب حتماً که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری ! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و..." که با کلام پُر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: "الهه! چطور میاد این حرفو بزنی؟ می دونی من چقدر دوست دارم و نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟" و دیدم که چشمانش از سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت می آورد و نه عشق از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندید و ادامه داد: "اگه امام حسین (ع) بهت اجازه بده براش کنی، همه جا برات مجلس میشه!" و من چطور می توانستم در برابر این وجود سراپا از عشق کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا کرده و راه هدایتش به مذهب را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 دارم هوای صحبت یاران رفته را یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے❤️🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💠 | بعد از شام در ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های شهادت امام حسین (ع)، مزاحم شب آرام یک نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بیصدا میکرد. کارم که در تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم قدر و خاطرات روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: "مجید جان! خُب چرا نمیری ؟ چرا نمیری امامزاده؟" به نشانه از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: "الهه جان! من که نمیاد این موقع شب تو رو بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم ، همین امام حسین (ع) از دستم شاکی میشه." نگاهم را به عمق با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با دادم: "مجیدجان! من که چیزیم نیس! تازه یه که هزار شب نمیشه!" و او برای اینکه را راحت کرده و وجدانم را از بین ببرد، جواب داد: "الهه جان! من همینجا پای هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!" سپس چشمانش رنگ به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: "الهه جان! تو غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به و اون فکر کن!" ولی خوب میدانستم اگر من نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در ، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، که دلم میخواست به آنچه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، نبودم و میدانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به اهل تسنن میکند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊