📝دستخط #شهید_محمدمهدی_لطفی_نیاسر در ۲۱ سالگی، حدیث #امام_حسین (ع) :
کسی که به خدا توکل کند و انتخاب نیکوی خدا را ترجیح دهد، هرگز آرزوی حالات دیگر غیر خدایی را آرزو نمی کند.
جامع الاخبار، ص۹۷📚
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامزاده آبادی ام حرم دارد
ولی برادر زینب هنوز بی حرم است...
#یاامام_حسن_مجتبی💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💐مزار دو شهید معزز، #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ دعاگوی شما بزرگواران بودم.
۱۴۰۰.۰۴.۱۰
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
چیزی که نمیدانید عمل نکنید، ادای کسی را در نیاورید. بدون علم درست وارد کاری نشوید، مخصوصاً دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد، مثل کمک به پدر و مادر و دور و بریها، نه حج و کربلا صد بار... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز، با توجه به دین و سیدالشهداعلیهالسلام و فقط نیکی به پدر و مادر مستثنی است. قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها.
#کلام_شهید
#شهید_روح_الله_قربانی🌱
منبع #رجانیوز📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
تو چه كردى كه من از خواب و خوراک افتادم
به ابى انت و امى و همه اجدادم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷دامادم #شهید_حاج_محمد_پورهنگ هم مثل پسرم بود. من هم برای او مثل مادر بودم. دوقلوهای شهید پورهنگ دو ماهه بودند که حاجمحمد آمد و گفت: «می خواهم به سوریه بروم.»
😔پیش خودم گفتم اگر بگویم برو، بچههایش دو ماهه هستند؛ اگر هم بگویم نرو، میگوید پسرت را راهی کردی، دوست نداری من برای بیبی زینب بروم؟ خلاصه راضی شدم و گفتم: «برو خدا به همراهت.»
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 چرا #امام_زمان علیهالسلام، بیش از هزار سال، آواره است؟
🔺 چرا خداوند اجازهی ظهور ایشان را نمیدهد؟
#استاد_شجاعی🎙
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_سوم
چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت #تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر #خطابه_های عریض و طویلم، تنها یک #سؤال ساده پرسید: "اگه نشم؟"
و من ایمان داشتم که #مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی #من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از #دست بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: "چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر #ارزش ندارم؟!!"
و میخواستم همینجا #کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خالصم را زدم: "یعنی حاضری منو طلاق بدی، #دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های #زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد:
"الهه! تو وقتی با من #ازدواج کردی، قبول کردی با یه #مردِ_شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر #عمرم پای این حرفم میمونم، #پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من #عاشق این دختر سُنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر #حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر #وهابی که خودت هم قبولش نداری!"
و حالا نوبت او بود که مرا در #محکمه مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند: "حالا کی حاضره همه #زندگی_اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!"
و من در برابر این دادخواهی #صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر #بهانه_ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام #نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی #عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم.
هر چند از لحن #محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه #جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن #شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام #مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی #عصبی قدم به خانه ام گذاشت.
گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن #هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: "چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم #امروز دست پُر برم دنبالش!"
از شنیدن نام #دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم #غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و #کلافه صدا بلند کرد: "بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_چهارم
سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم #سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای #قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: "خُب... خُب این #بچه چی؟" که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی #عصبی فریاد کشید:
"من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری #دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هرچی دیدی از چشم #خودت دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی #درمانده ادامه داد: "تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم #درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون #مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش #طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده."
سرم را بالا آوردم و نه از روی #تحقیر که از سرِ دلسوزی به چشمان #پیر و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا #سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده #وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش #نداشت، ولی من نمیخواستم به همین #سادگی خانواده ام را به پای خودخواهیهای #شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس #توبیخ پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: "اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..."
که چشمانش از #خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: "اسم اون پسره الدنگ رو پیش من #نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره #جفتک میندازه!"
از طنین داد و بیدادهای #پدر باز تمام تن و بدنم به #لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت #خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: "بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..."
و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم #حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: "مگه تو زبون #آدم نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام #خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: "بلند میشی یا به زور #ببرمت؟!!! هان؟!!!"
و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن #مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم #عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم #مهلتی به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات #مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را #هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی #مجیدم، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آستین خالے ات نشـان از مردانگـے ست..
با این دو دست سالم،
هنوز نتوانسته ام یک قنـــوت این چنینے بخـوانم...
#شهید_حسین_خرازی🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌸🌱
شبتون مهدوے☕️🍪
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دو چیز به درد آخرت می خورد: یکی امام حسین (ع) یکی تقوا
🎤 مرحوم #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
به مادرش میگفت اگر شهید شدم مانند مادر شهید احمدی روشن آرام و صبور باش و به خاطر شهادت من ناآرامی نکن...
#شهید_سید_مهدی_موسوی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 ایستاده ایم
تا آخرین قطره خون
با صدای حسین حقیقی🎙
#IR655
#حقوق_بشر_آمریکایی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_پنجم
نفسهایم بریده #بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول #خیابان را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به #نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از #کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت.
هرچند میدانستم که این درخواست #طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن #مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از #مجیدم بردارم. حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست #جدایی از پدرش را امضا کنم.
هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر #دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که #گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه #مشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز #نمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا با #دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در #خون موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد #مراقبم باشد که میخواست #متهم جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم #قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید.
فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر #کاری که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان #عبدالله نگاه کنم و دعایم #مستجاب نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید:
"الهه! چی کار کردی؟!! تو واقعاً رفتی تقاضای #طلاق دادی؟!! از مجید #خجالت نمیکشی؟!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواستهای #برادرانه_اش، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از #خیال مجید خجالت میکشیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_ششم
مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید: "الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً میخوای از #مجید طلاق بگیری؟!!!"
سرم را میان هر دو #دستم گرفتم که دیگر تحمل #دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم: "بخاطر خودش این #کارو کردم." که باز بر سرم فریاد زد: "بخاطر مجید میخوای ازش طلاق بگیری؟! #دیوونه شدی الهه؟!!!"
و دیگر نتوانستم #تحمل کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای #لرزانم ناله زدم: "چی کار میکردم؟ بابا منو به زور بُرد! هرچی التماسش کردم قبول نکرد!"
خودش را روی #مبل جلو کشید و با حالتی #عصبی پرسید: "الهه! تو چِت شده؟ از یه طرف #میگی به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو رو برده!"
و چه خوب اوج #سرگردانی_ام را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بیرحمی پدر و #مقاومت مجید، در برزخی بی انتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: "الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش #شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت تو امروز رفتی #تقاضای طلاق دادی؟!!!"
و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی #اشکم را هم پاک نکردم و با بیقراری #شکایت کردم: "عبدالله! تو خودت رو بذار #جای من! من باید بین مجید و #شماها یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز #هفت ماه نیس که مامانم مرده، اونوقت بقیه خونواده ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه #گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟"
سپس در برابر نگاه #اندوه_بارش، مکثی کردم و با صدایی #آهسته ادامه دادم: "ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، میتونه برگرده و دوباره تو این #خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊
🕊
🕊
من؛
با شما،
خودم را شناختم
و خدا را و جادهای را که
به سمت نگاه حسین (علیهالسلام)
میرود...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
هر که پرسید
چه دارد مگر از دار جهان؟
همه ی دار و ندارم بنویسید حسین...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حاج قاسم به اصغر آقا گفته بود که موقع شهادت سر از بدنش جدا میشود و همانطور هم شد...
خوش بحالت که آخر
گذشتی از سر
پاسخ هل من ناصر،
به خون حنجر...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
❣قلب خودت را از غیر خدا خالی کن تا نور خدا و ملائکه خدا بر قلب تو نازل شود. شخصی به حضرت امیر مومنان علی (ع) عرض کرد شما چگونه به این مقام رسیدید؟ حضرت فرمودند: جلوی در خانه دل نشستم و غیر خدا را راه ندادم.
🐝در کندوی زنبورها همیشه چند زنبور ایستاده اند و اگر اَجنبی یا زنبوری که روی گل های بد بو نشسته بخواهد داخل شود، جلوی او را می گیرند و نمی گذارند داخل شود، ما هم باید از این زنبورها یاد بگیریم.
👤شخصی نزد آیت اللّه العظمی اراکی (ره) آمد و تقاضای موعظه کرد، آقا از او پرسیدند شغلت چیست؟ گفت: نجّار. آقا به او فرمودند: یک دَر هم برای خودت بساز و بگذار جلوی دِلَت!
👈ای یکدله و صد دله، دل یک دله کن
✨در محضر خوبان
📝مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_هفتم
از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که #لبخندی لبریز امیدواری #نشانش دادم و گفتم:
"عبدالله! من اگه الان از این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانه ای ندارم تا مجید رو #متقاعد کنم که سُنی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم.
احساس میکنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزه ای اتفاق بیفته! بخدا من حتی نمیتونم تو ذهنم #تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط به #اجبار بابا رفتم.
حداقل الان دیگه تا یه چند روزی بابا بهم #کاری نداره. چون الان فکر میکنه که من #راضی شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا #من یه چند روزی فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضی اش کنم. اصلا ً نمیذارم مجید بفهمه من این کار رو کردم."
چشمانش از حیرت #حرفهایی که میزدم گرد شده و جرأت نمیکرد چیزی بگوید که #قاطعانه اعلام کردم: "عبدالله! من میخوام انقدر تو این #خونه بمونم تا مجید رو #تسلیم کنم که سُنی شه و برگرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊