eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
270 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
859 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 تنها راه حل مشکلات کشور به روایت 🧔🏻برادرها! عظمت عملیات شما تا به این حد بود که تمام ابرقدرت‌ها را به اعتراف کشاند که عراق در مقابل شما و کل آن‌ها یعنی ابرقدرت‌ها، در مقابل شما زبون و ذلیل‌اند. 🔹آن‌ها پی به این مطلب بردند که پیاده ما در مقابل تانک کاملاً کارایی دارد و قادر است که زرهی و تانک را از بین ببرد. 🔸آن‌ها پی به این مطلب بردند که وقتی ما می‌گوییم که طفل سیزده‌ساله‌مان تانک را از بین می‌برد، با پاره‌پاره شدن تنش حقیقت را می‌گوییم. 🔹آن‌ها پی به این مطلب بردند که فقط قدرت ایمان است که مطرح است و کارایی دارد. 🔺به انحای مختلف سعی کردند به این جرثومه فساد کمک کنند، به انحای مختلف سعی کردند که حمایت کنند، سعی کردند که نگه‌دارند. ولی ما که در جنگ با جریان صدامی هستیم نه با خودش، آن‌ها را پس زدیم و ثابت کردیم که بسیج مردم، اتکاء به مردم و توکل به خدا فقط تنها راهگشای کارهاست و بس، نه سلاح، نه تجهیزات، نه مهمات، نه دیگر وسایل. 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشی را از این به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراری های مجید برای ، بهانه آوردم: "مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره به پا میکنه!" و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم کرده و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه ای از ملاقاتش رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد: "حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!" سپس شبنم روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: "الهه! بخدا دلم برات خیلی شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!" در برابر بارش احساس ، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: "منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده کنیم تا بابا یه کم آروم شه." به روی خودم نمی آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفنهای دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی پاسخ داد: "راستش من میخوام بیام با صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من کنی، ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات داری!" از تصور اینکه با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم شد که جواب دادم: "نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی ! اگه بیای اینجا دوباره باهات میشه! تو رو خدا این کارو نکن!" و خدا بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام ، یک پارچه آتش غیظ و میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: "تازه مگه نشنیدی اونشب بابای چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پاک کنه! برای بابا هم که نوریه و خونواده اش، حکم خداست!" که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با به میان حرفم آمد: "الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمیتونه برای زن و زندگی ام تصمیم بگیره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در برابر موج خروشان ، سکوت کردم تا خودش با نرم تر ادامه دهد: "الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم میخوام این یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره و فقط دنبال یه راهی میگردم که تو باشی! به جون خودت که از همه دنیا برام ، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم میکردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونه ام و پیش زنم باشم. صبحش هم دستت رو میگرفتم و میرفتیم یه جای دیگه رو میکردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی ! به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونواده ات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی پام بذاره که تو دوست داشته باشی." و نمیدانست که پدر جز به صدور طلاق ما راضی نمیشود و چقدر دلم که اینطور بیخبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم: "مجید! تو که به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که من دلم چی میخواد، چرا خودت رو میزنی به اون راه؟!!!" در جوابم تنها بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت ساده ای شد تا خودم حرف دلم را بزنم: "به خدا انقدر هم نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سُنی به دنیا اومدی! همین!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
😔خبر شهادتش که رسید حالم خیلی بد شد. سردردهای شدید گرفتم. دوستانش که آمدند پرسیدم چطور شهید شد؟ گفتند مثل علی اصغر امام حسین شهید شد. ✨خدا را شاهد می‌گیرم که انگار آب سرد بر سر من ریختند و با این همه علاقه به مصطفی اما یک قطره اشک هم نریختم. خودم هم تعجب کرده بودم. بقیه هم فکر می‌کردند که شوکه شده‌ام و نمی‌توانم گریه کنم اما من را آرامشی فرا گرفته بود که انگار کسی با من نجوا می‌کرد که بچه تو عزیزتر از بچه امام حسین نیست!! کسی با من زمزمه می‌کرد: 🌹حضرت زینب ۱۸ شهید داد! حس می‌کردم حضرت زینب در مجلس سید مصطفی حضور دارد و می‌گفتم من در مقابل ایشان برای بچه خودم گریه کنم؟! 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
را ندیدن که عاشورا اتفاق افتاد... فرزند زهرا (س) تنهاست... هل من ناصر ینصرنی؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌷🍃 شبتون مهدوے🍹🍏 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 زیباترین سلام، سلام علی الحسین ذکر علی الدوام، سلام علی الحسین هنگام احتضار، میایی و می شود این آخرین کلام، سلام علی الحسین @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 ازش پرسیدن چرا همیشه دست به سینه‌ای؟ گفت نوکر امام حسین (ع) باید همیشه دست به سینه باشه برادرش میگفت عباس زیاد به تزکیه نفس می‌پرداخت مثلا از یک ماه ۲۰ روزش را روزه بود، او از خدا خواسته بود اگر لیاقت شهادت هم نداشت مـرگش را در روضه‌های امام حسین (ع) قرار دهد. 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌴💔شهید مدافع حرم آقا نوید صفری در تاریخ 16 تیر ماه سال 1365 دراستان تهران دیده به جهان گشود. 🌴💖آقا نوید از نسل سوم از فرزندان حضرت روح الله (ره) بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب راهی سفر عشق سوریه شدند و به مقام شهادت نائل شدند . 🌴💚آقا نوید متاهل و تازه داماد بودند و خطبه عقد شهید نوید صفری توسط رهبر معظم انقلاب (به صورت تلفنی) خوانده شد. 🌴💖از صفات بارز اخلاقی شهید احترام بسیار زیاد به پدر و مادر ، مودب و با حیا ، بسیار دلسوز ، اهل فکر و صبور، شوخ طبع، بسیار کار راه انداز و توانمند بودند. 🌴💙شهید نوید صفری که برای انجام ماموریت سه ماهه به سوریه اعزام شده بودند پس از پایان ماموریت به درخواست خود شهید و با اجازه فرماندهان به دیرالزور البوکمال اعزام شدند. 🌴💓شهید نوید صفری طی نبرد با تروریست های داعش در شهر البوکمال زخمی و به اسارت تروریست ها در آمد. 🌴❤️طی مدتی خبری از وی نبود تا اینکه با آزادی کامل شهر البوکمال از لوث تروریست های تکفیری در تاریخ 5 آذر ماه 1396 پیکر مطهر او شناسایی و مشخص شد که همچون سالار و سرور شهیدان ، مظلومانه به شهادت رسیده و سر از پیکرش جدا شده است. 🌴💗شهید نوید صفری علایق خاصی به شهید محمد حسن (رسول) خلیلی ، شهید سعید علیزاده و شهید علی خلیلی داشتند. 🌴❤️از علایق شهید می توان به هیئت و روضه های هفتگی، زیارت شهداء، کارهای فرهنگی، سر زدن به خانواده شهداء و …. اشاره کرد. 🌴💚شهید آقا نوید صفری بسیار اهل زیارت بودند و تا جایی که شرایط اجازه می داد به سفر مشهد ، کربلا ، قم و….. می رفتند و شرایط سفر اطرافیان و نیازمندان را برای رفتن به زیارت فراهم می کردند. 🌴💔یک جمله ناب از شهید: (مطیع خدا باش تا خدا مطیعت باشه) 🌴💖وصیت نامه شهید: زیارت عالی و پرفیض زیارت عاشورا را بخوانید از طرف من و به ارباب ابراز ارادت کنید. آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست و حیف که فقط روزی یک مرتبه نصیبم نشد. 🌴💙 و بدانید هرکه چهل روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه در آخرت برای او جبران کنم. حتی یک عاشورا هم قیامت می کند با روضه ارباب از زبان مادر و خواهرش. 🌴💓محمد نجفی از دوستان شهید در مورد آشنایی‌اش با شهید صفری می‌گوید: از بچگی با هم در یک محل بزرگ شدیم. در یک مدرسه درس خواندیم. دو سال من از او بزرگتر بودم. 🌴❤️ از دوستان پای کار مسجد بود. این اواخر هم چند سالی بود که جزء بچه‌های پاسدار شده بود. سال 94 وارد جبهه‌های سوریه شد. شهدا همه گلچین می‌شوند و نوید هم مثل بقیه شهدا از همان اول روحیه شهادت طلبی داشت. 🌴💗 یک الگو برای بچه‌های بسیج پایگاه شهید شیرین بیان بود. در کارهای خیر پیشقدم بود و تلاش می‌کرد برای بچه‌هایی که دنبال کار بودند کاری دست و پا کند. 🌴❤️او ادامه می‌دهد: اکثر مواقع اصلا صحبت نمی‌کرد. به خصوص در مورد کارهایش در سوریه سکوت خاصی داشت. یک بار یادم هست دیدم داخل مسجد نشسته است. چند وقت قبلش خوابی در موردش دیده بودم. از او پرسیدم: «کی رسیدی؟» گفت: «یک هفته ای است از سوریه آمده‌ام.» گفتم: «خواب دیدم مجروح شده‌ای؟» گفت: «چطور؟» گفتم: «خواب دیدم ران پای راستت مجروح شده است.» 🌴💚 توجهش جلب شد و گفت: «خوابت را از ابتدا برایم بگو.» می‌خواست بداند آخر خوابم شهید شده است یا نه. گفت: «من لایق شهادت نیستم.» گفت:«دقیقا از همین ناحیه ران پای راست به من ترکش اصابت کرد و مجروح شدم.» 🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🕊 🕊 🕊 بسوزان هر طریقی می پسندی که آتش از تو و خاکستر از من بکش چون صید و در خونم بغلطان تماشا کردن از تو پرپر از من 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شاید از حرفی که زدم به قدری شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با ادامه دهم: "اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش میکنه و مثل قبل دوباره با هم میکنیم. منم خونوادهام رو از دست نمیدم." به قدری ساکت بود که کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به این فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، دادم: "بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگی ات شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!" که بلاخره سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: "یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال میکنه، همینه؟" و من پاسخ دادم: "به خدا این بهترین راهه!" لحظه ای شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: "اصلاً هم برات نیس که داری از من چی ؟" از لحن سرد و سنگین دلم گرفت و با دلخوری کردم: "همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، ؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی میخوام، بر میخوره؟" به آرامی و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: "الهه جان! برم! من هنوزم سرِ حرفم هستم! هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من یه چیزی میخوای که دست خودم نیس! تو میخوای که من قلبم رو از سینه ام درآرم و به جاش یه دیگه تو سینه ام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!" از تشبیه پُر شور و که برای دلبستگی اش به مذهب به کار بُرد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد: "الهه جان! عقیده هرکسی براش عزیزه! تو هم برای من خیلی ! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیده ام یکی رو کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم..." و من دقیقاً میخواستم به همین دو راهی برسم که با جوابی کلامش را قطع کردم: "پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده ام یکی رو کنم، سرِ دو نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر خونواده ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده ام بمونم، باید از تو جدا شم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ آن دم که دلت قفل ببندد به ضریحش شیرین تر از آن لحظه دمی نیست در اینجا 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے🍧✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 سینه ام سرشار درد و کربلایت مرهم است کاش درمانم دهی و کرببلا خاکم کنی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹از همان روزهای ابتدایی که جنگ سوریه شروع شد، او برای دفاع از حرم اهل بیت(علیهم‌السلام) راهی شد. 🔥وقتی آتش جنگ در سوریه بالا گرفت و نیروهایی برای مقابله با تروریست‌ها به آنجا اعزام شدند، مدت مرخصی‌هایی را که به تهران می‌آمد، کوتاه کرد و بیشتر در منطقه ماند. 🔺حتی چند سال به ایران بازنگشت و من هم آخرین بار وقتی برای برگرداندن وسایل همسر شهیدم به سوریه رفتم، برادرم را آنجا دیدم. همه این‌ها به دلیل مسئولیت سنگینش در منطقه بود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: "مجید! من هنوز غم مامان رو نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام و بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه مصیبت بکشم؟" سپس مقابل اشکهایم قدرتمندانه کردم تا بتوانم حرفم را به گوشش برسانم: "گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو کنم، چرا انقدر اذیتم میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟" و باز هجوم گریه را برید که دیگر نتواست این همه بی تابی ام را کند و با دلواپسی به پای بیقراری هایم افتاد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه میکنی، هم داره غصه میخوره! به خاطر هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونواده ات جدا کنم! من انقدر میکنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت میکنم." و بعد مثل اینکه پدر در کنار شبح نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی ادامه داد: "با اینکه بابا هم کنار خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد." ولی من میدانستم که این راه بن بست است و تا نوریه اجازه ندهد، در حکم من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و بودم نوریه ای که ریختن خون را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را میزد، همانطور که تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهی کشیدم و جواب خوشبینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم: "مجید! فایده نداره! به خدا نداره! بابا دیگه نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف ! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام!" که خون در رگهای صدایش جوشید و با لحنی عتاب کرد: "الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری میکنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه رو کافر میدونه، گناه داره! تو میخوای من سُنی بشم و بعد هرچی میگه، بهش لبخند بزنم؟" از کلام ناراحت شدم و اعتراض کردم: "یعنی چی ؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید متنفرم! ولی سکوت میکنم! خُب تو هم کن! منم میدونم نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی ! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر زندگی ام سکوت میکنم!" و حالا نوبت او بود که به رفتار اندیشانه ام اعتراض کند: "ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه ، چه ، نمیتونم ساکت باشم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔻پیراهن و شلوار خونی‌اش را از آن عملیات (آزادسازی سوسنگرد) همچنان نگه داشته بود. لباسی سوراخ سوراخ که خون او رویش مانده بود. دفعه آخر دیدم لباس‌ها را دارد در ساکش می‌گذارد. با این کارش فهمیدم چه در سر علی می‌گذرد. ✔️می‌دانستم مسئولیت طرح عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) را بر عهده دارد. برای همین گفتم: علی جان! به خاطر مسئولیتی که داری من اطمینان دارم اجازه جلو رفتن به شما را نخواهند داد. 🔹گفت: من به کسی کاری ندارم، این بار با اجازه برادران بسیجی‌ام جلو می‌روم و قرار نیست پشت بیسیم فرماندهی کنم. 😔موقع بستن ساکش، دل توی دلم نبود. پرسیدم حالا چرا این لباس تکه پاره را با خودت برداشتی؟ گفت: «می‌خواهم حالا که پیش خدا می‌روم، بگویم خدایا! اینها جای گلوله است، بالاخره ما هم توی جبهه بوده‌ایم» 💔هر چند که با یک لبخند محوی این حرف‌ها را می‌زد، اما می‌دانستم از هر وقت دیگری جدی‌تر است.  پ.ن : شادی روح هردو عزیز، خانم عبدالعلی زاده و شهید تجلایی صلواتی ختم کنیم. 📸 شهیدان کاظم نجفی رستگار، علی تجلایی و ولی الله چراغچی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یه سلام که میدم رو به حرم... 🎙کربلایی حسین طاهری شب زیارتی امام حسین (ع)🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌹🌱 شبتون حسینے🍹🍎✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 سلامی بی جواب از جانب خوبان نمی ماند به سمت کربلا هر صبح میگویم سلام آقا حسین مرادی✒️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊