eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
894 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴شفا گرفتن یک دختر خانم فلج در حرم آقا علی ابن موسی الرضا ✉️ارسالی از جانباز معزز در خراسان رضوی/شب ۱۴۰۰.۰۷.۰۴ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے🍧✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🏴 خوش به حال آن کسانی که پیاده، اربعین از نجف رفتند تا صحن و سرای کربلا... احسان نرگسی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃آخرین دیدار موقع اعزام ایشان به سوریه بود. با اینکه اینقدر ما عاشقانه زندگی کردیم حتی با من هم خداحافظی نکرد و همان موقع فهمیدم که می‌خواهد دل بکند و می‌خواهد آن وابستگی عاطفی پیش نیاید و اطرافیان وقتی این حالت را دیدند گفتند شهید می‌شود. 📞آخرین تماس ما دو روز قبل از شهادت بود که منتظر تاکسی در ایستگاه بودم تا از دانشگاه به خانه برگردم که وقتی متوجه شد گفت شرمنده تو هستم اگه خانه بودم می‌آمدم دنبالت تا به زحمت نیفتی. گفتم من به شما افتخار می‌کنم که به دفاع از حرم رفتی، فقط شهید نشو، بگذار در رکاب امام زمان (عج) و زمان ظهور شهید شوی که خندید و گفت بچه‌هایی که اینجا شهید می‌شوند در رکاب (عج) هستند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍂 باباجونم؛ آغوش تو آرام‌ترین جای زمین است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷 مراسم پنجمین سالگرد شهادت مدافع حرم ، شهید محرم مکان : تهران، گلزارشهدا، قطعه۲۶ زمان : پنجشنبه مهرماه از ساعت۱۶ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
کاش میشد که منم مثل تو روسفید بشم... پنج شنبه شب، مزار شهیدان پاشاپور و پورهنگ یادتون هستم. ۱۴۰۰.۰۷.۰۸ التماس دعا🥀
🌟یادمان باشد 🌷هزاران شهید 👈خرج من و تو شده...  @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🖤🍂 حسین‌جان تو کیستی که از غم از دست دادنت.. مردان ما شبیه زنان گریه میکنند.. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 بابا رفت! و دیگر کودکانه هایش، پای قاب عکسِ بابا، بزرگ می شود...  @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه ته دلم لرزید و با سؤال کردم: "پس نمیخوای امشب امام جواد (ع) رو شاد کنی؟" بلکه به پای میز محاکمه تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، دل برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: "الهه جان! همون امام جواد هم میگه اول هوای و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه که من به خاطرش، جون زن و بچه ام رو به خطر بندازم؟" از اینکه نمیتوانستم کنم، کاسه از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی سنگینی میکرد که سر پا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: "بهم گفت به جان جواد الائمه (ع) در حق دخترش خواهری کنم!" و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم. خیالم پیش خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مجید در گوشم نشست: "یعنی تو به خاطر امام جواد (ع) قبول کردی که از این خونه بری؟" در پاشنه در اتاق و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در همسر اهل چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: "من مثل شماها به امام جواد اعتقاد ندارم، یعنی میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (ص) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (ع) قسم داد، دهنم بسته شد." و نمیدانستم با بیان این غریبم، با دست خودم دریای عشقش به را طوفانی میکنم که درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: "دهن منم بسته شد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍂🍃🍂🍃🍁 رابطه میان ابراهیم و زهرا به حدی صمیمانه بود که به جای پدر و دختر، همچون دو رفیق بودند. پدر، ناخن‌های زهرا را کوتاه می‌کرد و برایش لقمه می‌گرفت. مادرِ ابراهیم گاهی به او اعتراض می‌کرد که دخترت بزرگ شده، رفتارت را اصلاح کن. اما ابراهیم می‌خندید و می‌گفت خیلی دوستش دارم خب! گمان نمی‌کنم صمیمیتی که میان این پدر و دختر وجود داشت را، پدر و دختر دیگری تجربه کرده باشند. محمد کمتر از نعمت حضور پدر بهره‌مند شد و یک ماه پس از اولین جشن تولدش، پدرش به شهادت رسید. 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍂 السلام علی الدما السائلات ... سلامِ رو به ضریحم؛ جواب می خواهم جواب، از لبِ عالیجناب می خواهم سراب، آمده سیراب، از حرم برود چقدر، تشنه ام از تشنه آب می خواهم رضا قاسمی🖌 عکس از: حسنین الشرشاحی📸 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 🌷اصغرآقا مهربان و با بچه‌ها بسیار صمیمی و رفیق بود. مأموریت‌های او بسیار زیاد بود و دیر به دیر به منزل می‌آمد اما همیشه سعی داشت زمانی‌که در خانه است وقت بیشتری برای بچه‌ها بگذارد. مثلا با آن‌ها صحبت و بازی می‌کرد و بعضا به درس‌هایشان رسیدگی می‌کرد. 🔺اصغر خودش را وقف کار و خدمت به مردم کرده بود و همیشه می‌گفت: «من با شغلم ازدواج کردم». ✨ویژگی‌های خوب بسیار داشت اما به نظرم بهترین آن‌ها خویشتنداری بود یعنی با همه خوب بود و اگر کسی از لحاظ فکری با او یکی نبود، رابطه‌اش را قطع نمی‌کرد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 نمیدانم... شاید لبخندت ... تسبیح ذکرخداوند بود... که اینگونه دلنشین مانده است... 🍃 از دوستان حاج اصغر و حاج محمد🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ای شاه شهید ادرکنی سجده بر تربت تو وقت سحر می چسبد دل سرگشته من خاک کف پای شماست شهره ی شهر شدم شاه شهید ادرکنی دل من در به در روضه شاه شهداست سعید مرادی🖌 عکس از: سامر العذاری📸 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 🔸فکر نکنید چون پسرم بوده و حالا که شهید شده از او تعریف می‌کنم. همه آن‌ها که هادی را می‌شناختند می‌توانند حرف‌های من را تائید کنند. هادی نمونه فرزند صالح بود. 🔹هادی زیر بار حرف زور نمی‌رفت. در محله‌مان هم هرکسی می‌خواست قلدر بازی دربیاورد و برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد کند هادی مانع او می‌شد. 🌷پسرم نسبت به ناموس مردم حساس بود و اگر متوجه می‌شد کسی قصد آزار و اذیت آن‌ها را دارد، بی‌تفاوت نمی‌گذشت. 📿هادی به نماز خیلی اهمیّت می‌داد و همیشه وقتی صدای اذان را می‌شنید وضو می‌گرفت تا ثواب نماز اول وقت را از دست ندهد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | عصر 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پیش پیدا کنیم. هر چند در همین دو ماه، باز هم اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی تأمین شود. حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را میکردیم. با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک مانده به ، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن داشته باشند. عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا کرده بودیم تا گره ای از کار بنده اش باز کنیم و داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت خدا گره بزرگتری از کار خواهد گشود. چیزی به ساعت بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید ، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد کرده و بایستی تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه به درِ خانه آورده و چقدر از تشکر کرده بود که بی آنکه جریمه ای بگیرد، قرارداد را کرده و خانه را بی دردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند. گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: "میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو ، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی." همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: "به خانمه گفتم حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از لحن کردنش خنده ام گرفت و به گفتم: "خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر میزنه!" که به سمتم صورت و او هم پاسخم را به داد: "بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه اش بشه!" از مردانه اش با صدای بلند و دلم به همین شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: "مجید! کی بر میگردی؟" نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "إن شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام." کیف پول را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: "شام چی دوست داری کنم؟" دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به ، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت داد: "همه غذاهای تو الهه جان! هرچی درست کنی من دوست دارم!" و از نگاه فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، داد: "خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!" دست روی چشمم گذاشتم و درخواستش را اجابت کردم: "به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی درست میکنم!" از لحن گرم و مهربانم، محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: "مواظب باش الهه جان! من زود بر میگردم!" و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: "مجید! خیلی که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!" دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من . نگاه غرق محبتش را به چشمان هدیه کرد و با مهربانی پاسخ قدردانی ام را داد: "من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو کردی که این رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!" و دیگر منتظر من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل مانده و پرنده در دلم پَر پَر میزد که پشت سرش خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 اگــر ڪسی صداۍرهبــر خود را نشنود به طور یقین صداۍامام زمـان(عج) خود را هم نمےشنود... و امروز خط قرمــز باید توجه تمام و اطاعت از ولےخود، رهبرۍنظام باشد... 📝 در کنار یکی از برادران ، برادرخانم شهید (سمت چپ) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊