eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
888 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | سرم به شدت گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی پاسخ داد: "آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟" و دیدم صدایش در مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: "میتونم رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: "الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!" میدیدم از شدت ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق قدرت میگرفت، سؤال کرد: "واقعاً فکر میکنی اگه من شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من رو از اون خونه اُوردم بیرون؟" که عبدالله بلافاصله جواب داد: "واسه اینکه هم از تو میکرد!" و مجید با جوابی، پاسخ داد: "الهه از من میکرد، ابراهیم و محمد چرا ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو گیر افتادید؟" و حالا نوبت او بود که با محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: "ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی بیارید! بلاخره یه روزی هم یه حرفی میزنید که به بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون و سوریه افتادن، و سُنی فرق میکنه؟!!! رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت کرد، گردن میزنن!" که عبدالله با فریاد کشید: "تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!" و مجید بی درنگ دفاع کرد: "نه! من بابا رو با یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش کنم! من سرِ یه سفره با غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!" سپس نگاهش به غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: "من و الهه که داشتیم رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، ، بچه مون..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان شده بود، قامتش از زانو و دوباره خودش را روی صندلی کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊 🍃🦋 به خدا منتظر آمدنت می مانیم پای این عشق، اویس قرنت می مانیم... 🌱 (عج)💕 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌷🍃 شبتون مهدوے☕️🍩 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
📸 دیدار پدر شهید ملازهی با رهبر معظم انقلاب آمریکا پشت داعش است اما ظلم پایدار نمی‌ماند. غیرت مسلمانی عمر اجازه نمی‌داد که در خانه بنشیند و قتل عام مسلمانان را نگاه کند... عمر همین‌جا در شهر خودش کاسبی و درآمد خوبی داشت، اما احساس کرد که خون برادران مسلمانش در سوریه پایمال شده است و برای همین مهیای جنگ با داعش شد. او رفت تا از حق مظلومان دفاع کند. شهید @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
[سوریه] که بودیم من را بوسید و گفت:‌ مادر! خوش به سعادتت. داری می‌روی زیارت حضرت زینب (س). گفتم : تو هم بیا. گفت : فرمانده‌مان به من مرخصی نمی دهد که بیایم حرم. نه می آمد در حرم و نه آنجا عکسی میگرفت. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱 رهبر معظم انقلاب : نمک شناسی در قبال شهدا این است که وقتی آنها راه را باز کردند ما از این راه حرکت کنیم و پیش برویم، این امروز وظیفه ماست. 💁🏻‍♂ 🛫فرودگاه دمشق، شهیدان معزز در کنار دکتر کربلایی میثم مطیعی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله هم میدانست پدر با انسانی و چه کرده که بارها به تباهی و سرِ زبان به اعتراض باز کرده که گواهی داده بود، ولی حالا از شاید گمان میکرد اگر در پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما من میدانستم این راه بن بست است که وقتی چند روز با پدر کردم و حتی برای جلب تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد! به قدری عصبی شده بود که بند اتصال دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از گرما و ناراحتی، باند پیچی دستش را هم نداشت. عبدالله هم میدانست بیراه نمیگوید که از قُله و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه اش بر می آمد، پاسخ داد: "منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر ، به شما ظلم کرد! ولی بعضی خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!" با نگاه بیحالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: "اشتباه تو این بود که اون شب وقتی از پشت در نوریه داره به توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که نکردی سُنی بشی و رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمیخوای بری از بابا کنی و به خاطر نجات زندگی ات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی باز شه!" همچنان خیره به عبدالله نگاه میکرد و هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر این همه طلبی چه بدهد. من از روزی که به عقد در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر شب! همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیکتر شود نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به از بین بردن نوه و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم ارزشی نداشت، ولی عبدالله دست بردار نبود و حرفی زد که نه دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست: "مجید! این همه بلایی که داره سرت میاد، نیس! ببین چی کردی که خدا داره باهات تصفیه حساب میکنه!" و دیدم نه از جای بخیه های که روی دست و نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبدالله، همه وجودش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی سر به زیر انداخت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
نوشت پروژه نفوذ و شهادت آیت الله قدوسی 🔴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
یاد شهید محسن فخری زاده افتادم با این متن.. هی میخوام هیچی نگم بازم نمیشه! واقعا چه دلی از ما سوزوندن بعضی ها... 😔 خنده ی نحست با اون زندانیِ جاسوس صهیونیستی یادمون نمیره که نمیره آقای عراقچی؛ درست روز قبل شهادت حاج محسن...!!!! آخ که کمرمون رو شکستید... اول با حاج قاسم بعد حاج محسن...
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
این نمکدان حسیـ❣ـن(ع) جنس عجیـ✨ـبی دارد هرچه قدر 😓ـمی شکنیم باز نمکـ🌱 می ریزد... . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بخشی از صحبت‌های شهید سلیمانی با فرمانده قرارگاه حضرت زينب(س) ویدئویی دیده نشده از دیدار ⁩ و سردار رحیم نوعی اقدم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
👨‍🔧 فرد موفق همیشه برنامه دارد فرد ناموفق همیشه بهانه دارد فرد موفق همیشه با صبر مشکلات را حل می‌کند فرد ناموفق همیشه با خشم مشکلات را زیاد می‌کند! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🌱 با آنکه حقوق داداش هیچ‌وقت زیاد نبود و خودش در رفاه زندگی نمی‌کرد، یک قسمت از حقوقش را به کسانی می‌داد که بنیه مالی خوبی نداشتند. وقتی می‌گفتم برادر خودت که بی‌نیاز و مرفه نیستی، چرا این‌قدر به دیگران می‌بخشی؟ جواب می‌داد عیبی ندارد، انفاق به مال کم برکت می‌دهد. (آقامحمود) دفاع پرسdefapress.ir📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و نقش بسته بود که از زخم زبانهای ، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی سر به زیر انداخت. دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من ، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. دیگر جز نغمه نفسهای مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: "مجید..." و او هم برایم تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: "جانم؟" در تاریکی تنگ اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه دادم: "مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!" و با همه مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: "میدونم الهه جان! ولی... ولی من نیستم! از اینکه این همه دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..." در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه آرامَش کنم که بدن درهم شکسته اش را از روی بلند کرد. بند آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. با قامتی خمیده و قدمهایی که به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: "الهه جان! من میرم برا یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم." و دیگر منتظر من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت مسافرخانه، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی راهرو کشیده می شد و دل مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 : برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پرافتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ از اصول مراقبت کنید، اصول یعنی ولیّ فقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ خامنه‌ای عزیز را جان خود بدانید، حرمت او را مقدسات بدانید. ~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~ من تماشای تو میکردم و غافل بودم کز تماشای تو خلقی به تماشای منند... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین