کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_شش نه لباس محلی می پوشید
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_هفت
بعد بدنش را دقیقاً شبیه به نیما به یک سمت خم کرد و در حالی که یکی از آهنگهای جدید نیما را با صدای بلند می خواند، شروع به زدن گیتار فرضی کرد.
نازلی قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط با چشم های گشاده شده به حرکات مجید نگاه می کرد. نمی توانست هیچ دلیل قانع کننده ای برای این عکس بیاورد. تا آنجا که می دانست مجید اهل موسیقی گوش کردن نبود و بیشتر وقتش را در کوچه با دوستانش می گذراند. حالا چطور به موسیقی علاقمند شده بود آن هم نیما.
مجید دست از خواندن برداشت و با همان هیجان قبل ادامه داد:
- می دونستی وقتی جوون بوده تو کوخک زندگی می کرده؟
ابروهای نازلی بالا پرید. مجید دوباره ژست کیتار زدن به خودش گرفت و همانطور که بالا و پایین می پرید گفت:
- همه تو مدرسه ازش حرف می زنن. گفته می خواد بیاد کوخک یه مدرسه بسازه. داره یه آهنگ هم در مورد کویر می سازه. می خواد آهنگش و تقدیم کنه به مردم کوخک. گفته وقتی برای افتتاح مدرسه بیاد آهنگش و می خونه. همش و تو پیجش نوشته. من عضو پیجش شدم. هر شب می رم تو صفحه اش هر چی گفته می خونم بعد می رم مدرسه برای همه تعریف می کنم. آخه تو کلاس ما فقط من تبلت دارم.
نازلی پوزخندی زد و به دیوار تکیه داد. پس روش جدید نیما برای کسب محبوبیت بیشتر، بازی با احساسات مردم کوخک بود. حالا که استفاده اش را از نازلی برده بود، نوبت کوخک شده بود. چه چیزی بیشتر از یک سلبریتی مهربان و مردم دوست که به فکر درس و مدرسه یک سری بچه فقیر در یک استان محروم است، می تواند توجه مردم را جلب کند؟ مردم عاشق این همه مهربانی و انسان دوستی و فداکاری می شوند و خودشان را برای این سلبریتی به آب و آتش می زنند. حتماً در قدم بعدی چند کمپین برای کمک به مردم کوخک راه می اندازد و از بقیه پول می گیرد و به اسم خودش کارهای خیر می کند و خدا می داند چقدر از این پولها به جیب خودش سرازیر می شود. نازلی فکر کرد، آدمهای فقیر شاید خودشان پول نداشته باشند. ولی همیشه منبع درامد خوبی برای پولدار ها هستند.
- آبجی فکر می کنی نیما نیکنام، کی بیاد کوخک؟
نازلی به جای جواب دادن به سوال مجید پرسید:
- این عکس و از کجا اوردی؟
- علی بامدی تو مغازش می فروخت. همه ی بچه ها خریدن. همه بچه های مدرسه عاشق نیما نیکنام شدن. ولی آبجی من از همه بهتر آهنگاش و می خونم.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_هشت
بچه های بی گناه کوخک. همین که یکی اسم شهر بینوایشان را آورده بود، از خوشحالی روی پاهایشان بند نبودند. نیما با دست گذاشتن روی این شهر بچه ها را به آینده ای بهتر امیدوار کرده بود. ولی نازلی خوب می دانست این تب تند، چند صباحی بیشتر دوام نمی آورد و همین که نیما سودهایش را از این بازی تبلیغاتی ببرد دوباره کوخک تبدیل می شود به همان شهر فراموش شده قبل.
مجید صورتش را به پوستر نزدیک کرد و از نازلی پرسید.
- آبجی نگا کن، من شکل نیما نیکنامم؟
چشم های نازلی از ترس گشاد شد. ولی مجید بدون توجه به صورت وحشت زده نازلی ادامه داد:
- نرگس می گه من شکل نیما نیکنامم.
- نرگس؟
- آره. نوه کربعلی حسن
مجید که انگار یاد چیز بامزه ای افتاده باشد، خنده ای کرد و گفت:
- آبجی وقتی نرگس بهم گفت من شکل نیما نیکنامم. عباس اینقدر حسودی کرد. دعوا راه انداخت.
خنده ریزی کرد و ادامه داد:
- نرگس از من خوشش میاد.
- تو چی؟ تو هم از نرگس خوشت میاد؟
لپهای مجید رنگ گرفت ولی اخم هایش را در هم کرد و با عصبانیتی که به آن صورت سرخ شده از خجالت نمی آمد، گفت:
- نخیرم.
نازلی به این عشق و عاشقی نوجوانی خندید. باید این نرگس خانم که دل پسرش را برده بود، می دید.
مجید دوباره پرسید:
- حالا شکلش هستم؟
نازلی چینی به دماغش داد و گفت:
- نه.
مجید لحظه ای وا رفته به نازلی نگاه کرد و بعد دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- به خاطر موهامه. اگه موهام مثل موهای نیما نیکنام گوتاه کنم شکل خودش می شم.
مجید سر کج کرد و با التماس ادامه داد:
- آبجی رفتیم تهران من و می بری آرایشگاه موهام مثل موهای نیما نیکنام کوتاه کنم. مش ممد بلد نیست اینجوری کوتاه کنه.
نازلی خسته از این بحث، آرام گفت:
- باشه. حالا برو بیرون من می خوام لباسامو عوض کنم.
وقتی مجید با دو از اتاق بیرون رفت. نازلی خسته روی تخت نشست. تمام حسهای خوبش پریده بود. یک زمانی از شباهت بیش اندازه مجید به نیما لذت می برد. ولی حالا این شباهت مایه عذابش شده بود. مجید سیبی بود که با نیما از وسط نصف شده بود. همان چشم ها، همان دماغ و همان دهن. فقط کمی رنگ پوستش تیره تر بود. و این شباهت هر روز بیشتر می شد. ده سال دیگر مجید کاملاً شبیه پدرش می شد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_هفت بعد بدنش را دقیقاً شب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_نه
فکری مثل خوره به جانش افتاد، یعنی ممکن بود مجید وقتی بزرگ شود، از روی همین شباهت بفهمد، نیما پدرش است؟ آنوقت می فهمید او مادرش است. اگر می فهمید چه عکس العملی نشان می داد؟ اصلاً او را به خاطر این پنهان کاری می بخشد؟ نه نمی بخشید. حتماً از نازلی به خاطر این که او را از پدرش دور کرده بود، متنفر می شد. از این که با داشتن چنین پدری، چنین زندگی سختی را گذرانده، بود. شاکی می شد. مهم نبود نازلی چقدر برایش توضیح می داد که این تنها کاری بود که از دستش بر می آمد ولی باز هم مجید از نازلی متنفر می شد و او را نمی بخشید. با حرص دستی توی صورتش کشید. مجید نباید هیچ وقت می فهمید نیما پدرش است وگرنه زندگیش نابود می شد.
شاید بهتر بود مجید را به تهران نبرد. ممکن بود کسی از روی شباهت بفهمد که مجید پسر نیما است. از حماقت خودش خنده اش گرفت. امکان نداشت همچین اتفاقی بیفتد. این فکر احمقانه ترین فکر دنیا بود. خیلی ها در دنیا به هم شبیه هستند، پس همشان با هم نسبت دارند؟ هیچ کس به خاطر شباهت نمی تواند مجید را به نیما ربط دهد.
نمی توانست پسرش را به خاطر یک احتمال احمقانه از زندگی که حقش بود دور کند. اگر پدرش برایش پدری نمی کرد، لااقل او باید برایش مادری می کرد. مجید در این شهر کوچک هیچ آینده ای نداشت باید او را به تهران می برد و در یک مدرسه خوب ثبت نام می کرد. مجید باید درس می خواند و برای خودش کسی می شد. او این را به مجید مدیون بود. نمی توانست به خاطر یک ترس احمقانه زندگی مجید را خراب کند. قرار نبود، نیما و مجید هیچ وقت همدیگر را ببیند. مطمئن بود نیما هیچ وقت به سراغش نخواهد آمد. پس کافی بود از نیما فاصله بگیرد آن وقت هیچ کس نمی توانست مجید را به نیما ربط بدهد. نیما برای او تمام شده بود. همانطور که او برای نیما تمام شده بود. پس جای هیچ ترس و نگرانی نبود.
نازلی آهی کشید و از جایش بلند شد. از امروز قرار بود زندگی جدیدی برای خودش درست کند. زندگی که در آن فقط یک نازلی بود و یک مجید. قرار نبود پای هیچ مرد دیگری به زندگیش باز بشود. دوباره از این که ساسان را در زندگیش نداشت، قلبش فشرده شد. ولی این بهترین تصمیمی بود که می توانست بگیرد. نازلی آدم آویزون شدن به کسی نبود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت
(72)
آزیتا برای هزارومین بار از پشت پنجره به شبح غول پیکر مردی که به دیوار رو به روی خانه اشان تکیه داده بود، نگاه کرد. این پنجمین شبی بود که سیا از سر شب تا نزدیکی های صبح بدون این که یک کلمه حرف بزند، آنجا می ایستاد. آزیتا در آن تاریکی شب نمی توانست رد نگاه سیا را ببیند. ولی مطمئن بود چشم های سیا بر روی پنجر اتاقش قفل شده و منتظر کوچکترین اشاره از جانب اوست.
آزیتا، آه بلندی کشید، پرده را انداخت و به سمت تختش رفت. روی تخت دراز کشید و جنین وار در خودش جمع شد. قلبش از شدت دلتنگی فشرده شده بود و اشک بی مهابا صورتش را پوشانده بود.
دل تنگ بود. دل تنگ سیا. دل تنگ حرفهایش. دل تنگ مهربانیهایش. دل تنگ صداقتش. دل تنگ دوست داشتن هایش. دل تنگ بودنش. حتی دلتنگ آن تک بوسه ای که بر لبهایش نشسته هم بود. آزیتا با تمام وجودش دل تنگ سیا بود.
هیچ وقت در زندگیش چنین حسی را تجربه نکرده بود. هیچ وقت این طور دلش برای کسی تنگ نشده بود. هیچ وقت تا این اندازه بودن در کنار کسی را نخواسته بود. دیگر نمی توانست از زیر این واقعیت که عاشق سیا شده شانه خالی کند. او عاشق شده بود و این از نظر آزیتا ترسناک بود. عشق یعنی ضعف و آزیتا نمی خواست ضعیف باشد. اگر عاشق می شد نمی توانست به سمت هدفهایش برود. سیامک فرسنگها با آرزوهای آزیتا فاصله داشت. باید پا روی دلش می گذاشت تا به آرزوهایش برسد.
با شنیدن صدای موبایل. آه از نهاد آزیتا بلند شد. دست برد و موبایلش را برداشت. بازهم سیا بود بازهم یک پیام معذرت خواهی دیگر. پیام را باز کرد:
- آزی جان. نمی خوای باهام حرف بزنی. من که ازت معذرت خواستم. تو بگو چیکار کنم تا از دلت در بیاد. به خدا هر کاری بگی می کنم.
هنوز از خواندن پیام فارغ نشده بود که پیام دوم آمد.
- آزی تو رو خدا اینجوری نکن. بیا بزن تو گوشم. بیا فوشم بده. هر کاری دوست داری بکن ولی باهام قهر نکن. بابا به خدا غلط کردم. گُه خوردم اصلاً نفهمیدم چی شد.گریه آزیتا شدیدتر شد . چطور به سیا می گفت دردش آن بوسه نیست؟ دردش عشقیست که توی قلبش جوانه زده و هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شود.
پیام سوم اما مثل تیر توی قلب آزیتا نشست:
- اگه بگی برم می رم. به والله می رم. می رم و دیگه پشت سرم و نگاهم نمی کنم. فقط کافی یک کلام بگی.
گریه اش شدت گرفت. نمی خواست سیا برود ولی باید به سیا می گفت که برود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_نه فکری مثل خوره به جانش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_یک
نمی توانست این عشق را بپذیرد. هر کاری می کرد نمی توانست به سیا به عنوان کسی که قرار بود تا آخر عمر با او زندگی کند، نگاه کند. سیا چیزی نداشت. چطور می توانست به مادرش و به دوستانش بگوید، عاشق آدمی مثل سیا شده. حتی خجالت می کشید به مونا که بهترین دوستش بود از سیا بگوید. تا قبل از آن بوسه به سیا فقط به عنوان یک وسیله فکر می کرد. وسیله ای برای رسیدن به اهدافش ولی حالا فهمیده بود عاشق سیا شده و این آزیتا را می ترساند.
اصلاً نفهمید کی؟ کجا؟ و چطور؟ عاشق سیا شده. در تمام سالهای زندگیش او کسی بود که عاشقش می شدند، به دنبالش می دویدند و در آخر دست از پا درازتر بر می گشتند. آزیتای که همه را عاشق خودش می کرد، حالا عاشق شده بود. آن هم عاشق پسر خلافکار و بی پول شهر. از طنز نهفته در این اتفاق لبخند تلخی روی لبهایش نشست.
طاقت نیاورد و از جایش بلند شد و دوباره به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و به شبح سیاه رو به رو نگاه کرد. سیا هنوز آنجا بود. غمگینانه لبخند زد و به سیا خیره شد. حرکات دست سیا نشان می داد که باز دارد، سیگار می کشد. آزیتا از ناراحتی لبهایش را به هم فشار داد.
امروز صبح به آن سمت کوچه رفته بود و ته سیگارهای که سیا شب گذشته دود کرده بود را شمرده بود. 33 سیگار آن هم در یک شب. آزیتا نگران بود. نگران سیا. نگران سلامتیش. نگران خوابش. نگران خورد و خوراکش. نگران کارش. آزیتا هیچ وقت در زندگیش نگران کسی نشده بود. حالا نگران سیا بود. هر لحظه و هر ثانیه نگران سیا بود.
کاش می توانست جلو برود و به سیا بگوید دیگر سیگار نکشد. به او بگوید برود بخوابد. بگوید ناراحت نباشد. بگوید دوستش دارد.
ولی نمی توانست. اگر به عشقش به سیا اعتراف می کرد باید تا آخرش می ایستاد و او مرد ایستادن تا آخر کار نبود. خودش را می شناخت او نمی توانست با موقعیت سیا کنار بیاید. نمی توانست به دوستانش بگوید عاشق یک غول بی شاخ و دم خلاف کار شده که توی یک خانه ی کلنگی 60 متری در جنوب شهر با مادر پیرش زندگی می کند.
نه او زن این زندگی نبود. پس بهتر بود، آنقدر بی محلی می کرد، تا سیا خودش نا امید می شد و می رفت. می دانست با این بی محلی ها دل سیا را می شکند. ولی چاره ای نداشت. این بهتر از آن بود که سیا را امیدوار کند و بعد به خاطر بی پولی کنارش بگذارد. آن وقت سیا نابود می شد. شاید حتی دوباره به سمت خلاف می رفت. نه نمی خواست سیا آسیب ببیند. این هم یکی دیگر از اولین های آزیتا، از کی آسیب دیدن آدمها برایش مهم شده بود؟ سیا او را عوض کرده بود. عشق سیا او را تغییر داده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_دو
دوباره به سمت تختش رفت و این دفعه روی آن نشست و پاهایش را توی بغلش گرفت و سر بر روی زانوهایش گذاشت. از سر استیصال چند بار پیشانیش را محکم روی زانوهایش کوبید. درد توی سرش پیچید ولی از درد قلبش کم نکرد. تک، تک سلولهای بدنش به او فرمان رفتن می داد. باید بلند می شد و به سمت سیا پرواز می کرد ولی عقل و منطقش او را از سیا دور می کرد.
سیا به درد زندگی نمی خورد باید از سیا دور می ماند. باید این عشق را در نطفه خفه می کرد. ولی نمی توانست. این حس نوپا را دوست داشت. عشق با تمام سختی هایش قشنگ بود و آزیتا اولین باری بود که عشق را تجربه می کرد. هم دلش می خواست عاشق بماند و هم از این عشق واهمه داشت. بین خواستن و نخواستن دست و پا می زد. آزیتا داشت می مرد و کسی نبود که به دادش برسد.
دلش می خواست با صدای بلند فریاد بزند و بگوید خدااااا چرا حالا؟ چرا سیا؟ یاد یکی از حرفهای سها افتاد که گفته بود. عاشق شدن دست خود آدم نیست ولی خدا کنه اگه آدم عاشق می شه عاشق آدم اشتباهی نشه و او عاشق آدم اشتباهی شده بود. سیا اشتباه ترین آدم برای عشق و عاشقی بود او باید عاشق یکی مثل پرهام می شد یکی که هم پول داشت و هم قیافه. ولی نشده بود. هیچ وقت عاشق پسرهای مثل پرهام نشده بود با این که در اطرافش همیشه پر بود از این پسرها ولی هیچ وقت عاشق هیچکدامشان نشده بود. نفس عمیقی کشید و به پرهام فکر کرد. آیا سها عاشق پرهام بود. یعنی سها بعد از بهزاد، باز هم عاشق یک آدم اشتباهی شده بود.
سر بالا آورد و به سقف نگاه کرد به سها و بهزاد فکر کرد. به کاری که در حق سها کرده بود. خیلی وقت بود به خاطر عذابی که به سها داده بود، پشیمان بود. ولی برای اولین بار بود که به عمق فاجعه پی برده می برد. برای اولین بار بود که می فهمید چه بلایی سر سها آورده. بغض گلویش را فشرد. ، حالا می فهمید چرا آن شوخی بچگانه آن طور روح و روان سها را از هم دریده بود. او سهای عاشق را نابود کرده بود. چه چیزی بدتر از آن که کسی که دوستش داری. پست بزند و تحقیرت کند.آزیتا دل شکانده بود و حالا قرار بود تاوان دل شکست سها را بدهد.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_نه فکری مثل خوره به جانش
قرار بود از عشقش دور بماند. قرار بود تا آخر عمر حسرت سیا را بکشد. این تاوان دل شکسته سها بود. ولی چاره ای نداشت. باید تا آنجا که ممکن بود از سیا دور می ماند. باید از سیا محافظت می کرد. اگر با سیا می ماند دل سیا را هم می شکست و آزیتا نمی خواست دوباره دلی را بشکند.آن هم دل سیا را.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
قرار بود از عشقش دور بماند. قرار بود تا آخر عمر حسرت سیا را بکشد. این تاوان دل شکسته سها بود. ولی چا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_سه
دوباره بلند شد و به سمت پنجره رفت. سیا نبود. قلبش ایستاد. سیا رفته بود. زود رفته بود. خیلی زود. اگر دیگر نمی آمد، چه؟ اگر کاملاً نا امید شده باشد، چه؟ چه کار کند با این دلتنگی. چه طور سیا را فراموش کند. بغض درون گلویش بزرگتر شد حس آدم بی پناهی را داشت که تنها پناهگاهش را از دست داده بود. بغضش که ترکید کف هر دو دستش را محکم روی دهانش گذاشت و فشار داد تا صدای گریه اش از اتاق بیرون نرود. او سیا را می خواست. او آغوش سیا را می خواست. او بودن سیا را می خواست. پاهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند روی زمین آوار شد. پیشانیش را روی زمین گذاشت و از ته دل گریه کرد.
از شدت گریه نفسش بند آمد. سر بالا آورد و با دهانی باز اکسیژن را به ریه هایش فرستاد. داشت خفه می شد. باید می رفت. دیگر تحمل ماندن در خانه را نداشت. باید می رفت. ولی کجا؟ مهم نبود فقط باید می رفت. باید دور می شد حتی اگر شده برای چند ساعت.
از جایش بلند شد و به پالتوی آویزان شده پشت در اتاقش چنگ زد. با شتاب آن را به تن کرد و از اتاقش بیرون آمد. سکوت و تاریکی حاکم بر خانه نشان از خواب بودن همه ی اعضای خانواده داشت. آرام و بی صدا از خانه بیرون رفت. سوار آسانسور شد و مستقیم به پارکینگ رفت و سوار ماشینش شد. امیدوار بود چند ساعت رانندگی در نیمه شب اعصابش را آرام کند.
ریموت را زد و ماشین را آرام از پارکینگ بیرون آورد. شبح غول پیکر سیا جلوی ماشین ظاهر شد. آریتا خشکش زد. قلبش از حرکت ایستاد. سیا آنجا بود. نرفته بود. لبهای آزیتا به خنده باز شد. قلبش با بیشترین شدت ممکن شروع به تپیدن کرد. خون در رگهایش فوران کرد. بدنش گرم شد و چشم هایش از خوشحالی برق زد. سیامک اما آرام و بی صدا رو به روی ماشین ایستاده بود و خیره به آزیتا نگاه می کرد. آزیتا از ماشین پیاده شد. برای چند ثانیه بهت زده ایستاد و بعد با تمام سرعت به سمت سیا دوید و خودش را در آغوش سیا انداخت و سرش را بر روی سینه پهن و بزرگ سیا گذاشت. سیا دستهایش را دور بدن آزیتا حلقه کرد و او را به خودش فشار داد. قلب آزیتا آرام گرفت. سبک شد. بر روی ابرها شروع به پرواز کرد. آزاد شده بود. دیگر از هیچ چیز نمی ترسید. آزیتا برای اولین بار در تمام زندگیش احساس امنیت می کرد. چرا که در امن ترین جای جهان قرار داشت در آغوش کسی که عاشقش بود
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_چهار
(73)
شیدا پا روی پا انداخت و به در کافه خیره شد. بیشتر از نیم ساعت بود که آن جا به انتظار نیما نشسته بود. زود آمده بود. نمی توانست توی خانه بماند. از دیشب که به نیما پیام داده بود و گفته بود، پیشنهادش را قبول می کند، نتوانسته بود، لحظه ای آرام بگیرد. می دانست اگر پرهام بفهمد غوغایی به پا می کند. ولی برایش مهم نبود. آن هم با کاری که پرهام کرده بود.
چطور توانسته بود به خاطر آن دختره، ایکبیری عوضی سرش داد بزند و جای خوابش را عوض کند. باید تلافی این کار پرهام را سرش در می آورد. حتی اگر خود پرهام نمی فهمید که شیدا دارد تلافی می کند ولی باید این کار را می کرد، تا آرام بگیرد. از دست پرهام آنقدر عصبانی بود که به خوب و بد، کاری که می خواست انجام دهد، فکر نمی کرد. فقط می خواست خودش را آرام کند.
با عصبانیت نفسش را بیرون داد و فکر کرد، پرهام حق نداشت آن طور سرش داد بزند آن هم به خاطر سها. مگر او چه کار کرده بود؟ کاری را کرده بود که هر دختر دیگری هم جای او بود، انجام می داد.
وقتی سها در آن نیمه شب به موبایل پرهام زنگ زد، فهمیده بود اتفاقی در تهران افتاده. سها آدم زنگ زدن به پرهام نبود، شیدا این را خوب می دانست. ماه ها بود تلفن پرهام را کنترل می کرد از همه ی تماسهای پرهام خبر داشت. می دانست رابطه پرهام و سها خیلی کم و محدود است و سها تا مجبور نشود به پرهام زنگ نمی زند آن تماس نیمه شب فقط خبر از یک اتفاق بد در تهران می داد و اتفاق بد در تهران، یعنی لغو مسافرتی که شیدا آن همه برایش، برنامه ریزی کرده بود. نمی توانست بگذارد سها مسافرتش را خراب کند.برای همین سها را دست به سر کرده بود و پیام را پاک کرده بود و پرهام را مجبور کرده بود، چند روزی بیشتر در کیش بمانند، تا آبها از آسیاب بیفتد.
بعد از برگشت از تهران می ترسید سها حرفی به پرهام بزند. ولی وقتی سکوت سها را دید، خیالش راحت شد. مطمئن شد، سها آن قدر از دست پرهام ناراحت و عصبانی است که چیزی به پرهام نخواهد گفت.
در واقع با یک تیر دو نشان زده بود، هم نگذاشته بود مسافرتش خراب شود و هم رابطه سها و پرهام را خرابتر از قبل کرده بود.
ولی حالا نمی دانست چه اتفاقی افتاده بود که سها بعد از این همه مدت دهان باز کرده و در مورد آن تلفن حرف زده.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت_و_سه دوباره بلند شد و به سمت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_پنج
شاید این قضیه به رابطه فربد و سها مربوط می شد. نباید در آن مورد به پرهام حرف می زد، اشتباه از خودش بود. نازلی به او گفته بود که اگر پرهام در این مورد چیزی بفهمد، تمرکزش روی سها بیشتر می شود ولی او گوش نکرده بود.
با یاد آوری نازلی لبخند کوچکی روی لبهایش نشست. از نازلی خبر نداشت بعد از شب کنسرت که نازلی از فرستادن عکسها ناراحت شده بود، دیگر جواب تلفنهایش را نداده بود. نمی دانست نازلی کجاست و چه کار می کند. برایش هم مهم نبود. تقصیر او نبود که نیما نازلی را به کنسرت دعوت نکرده بود.
نازلی اگر کمی شعور داشت می فهمید نیما لقمه گنده تر از دهانش است و نباید برای خودش فکر و خیال الکی کند. باید به همان ساسان بسنده می کرد. نازلی و ساسان به درد هم می خوردند. آدم باید حد خودش را بداند. شانه ای بالا انداخت و به پشتی صندلی تکیه داد. مشکلات نازلی به او مربوط نمی شد. او دینی به نازلی نداشت هر کاری نازلی برایش کرده بود، جبران کرده بود. خیلی بیشتر هم جبران کرده بود. هرچند نازلی هم کاری برایش نکرده بود.دیگر حوصله آدم های سطح پایینی مثل نازلی را نداشت. از اول باید در انتخاب دوستانش دقت بیشتری می کرد ولی حالا هم دیر نشده بود. خدا را شکر توانسته بود چندیدن دوست سطح بالا، که سرشان به تنشان بیارزد پیدا کند. نازلی هم مثل ترانه لیاقت او را نداشت.
با وارد شدن نیما به کافه صورت شیدا مثل گل باز شد. با ناز از جایش بلند شد و منتظر رسیدن نیما به میزش شد. نیما با آن خنده زیبا که دل هر دختری را می برد، به سمت شیدا آمد و بعد از دست دادن با شیدا، گفت:
- ببخشید دیر کردم.
- نه، من زود اومدم. شما سر وقت اومدید، مثل همیشه. آن تایم و به موقع.
لبخند نیما عمق بیشتری گرفت با دست به صندلی شیدا اشاره کرد و گفت:
- بفرماید بشینید.
هر دو روی صندلیهای چوبی، پشت میز گرد دو نفره کافه ای در حوالی تجریش نشستند و دوباره به هم لبخند زدند.
نیما قبل از این که به سمت بار کافه بچرخد رو به شیدا گفت:
- اجازه بدید اول سفارش بدیم.
بعد با دست به پسر جوان پشت بار اشاره کرد. پسر سری برای نیما تکان داد و به سمتشان آمد. شیدا در تمام مدتی که نیما سفارش می داد، با لبخند ملیحی که روی لبهایش نشسته بود، به نیما نگاه می کرد.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_شش
پسر که از میز دور شد. توجه نیما دوباره به سمت شیدا جلب شد
شیدا در آن لباسهای مارکدار خارجی و آرایش ملایم صبحگاهی زیباتر از همیشه شده بود. کاملاً معلوم بود از کسی برای لباس و آرایشش مشورت می گیرد. این تغییر در نحوه پوشش و آرایش در این مدت کم نمی توانست خود به خود انجام شده باشد. حتی رفتار و حرکات شیدا هم نسبت به قبل خانمانه تر و حساب شده تر شده بود. دیگر از آن ابراز علاقه های هیجانی خبری نبود. هرچند مصنوعی بودن بعضی از حرکاتش توی ذوق می زد، ولی چندان مهم نبود. با کمی تمرین می توانست این نقیصه را برطرف کند. شیدا قابل انعطاف و شکل پذیر بود و همین ویژگی او را برای کاری که نیما از او می خواست، مناسب می کرد. نیما نفس عمیقی کشید و با جدیت بیشتری شروع به صحبت کرد.
- دیشب که پیامتون خوندم خیلی خوشحال شدم. از وقتی که به پیشنهادم جواب منفی دادید، داشتم دنبال یه کیس مناسب می گشتم ولی واقعا نتونستم کسی رو که مثل شما مناسب این کار باشه پیدا کنم. از این که نظرتون عوض شد و قبول کردید با ما همکاری کنید، واقعاً خوشحال شدم.
شیدا به یک ممنون گفتن زیر لبی اکتفا کرد. این هم یکی از چیزهای بود که از دوستان جدیدش یاد گرفته بود. کوتاه و تاثیرگذار حرف زدن. نیما سری تکان داد و گفت:
- چی شد آقای طاهباز نظرشون عوض شد و رضایت داد که شما با ما همکاری کنید؟
شیدا به آقای طاهباز گفتن نیما خندید. سرش را کج کرد و گفت:
- خوب هر کی یه قلقی داره. پرهام هم قلق خودش و داره.
نیما از تصور قلق پرهام توی گلو خندید و به پشتی صندلی تکیه داد. شیدا ولی با ناز گردنش را تکان داد و منتظر ماند تا نیما حرفهایش را ادامه دهد. نیما دست از خندیدن برداشت و نگاهش را توی صورت شیدا چرخاند. شیدا چشم از نیما بر نداشت. پسر جوان با سفارشات برگشت و خط نگاه نیما و شیدا را برهم زد.
بعد از رفتن پسر، نیما گفت:
- همونطور که قبلاً گفتم. اولش کارمون و با یه کلیپ سه دقیقه ای برای تبلیغات تو اینستاگرام شروع می کنیم. اگه خوب پیش رفت، می تونیم تو کارهای تبلیغاتی دیگه هم با هم همکاری کنیم. البته من بیشتر تو فکر یه نما آهنگ هستم. یه کار خوب تو دستم دارم که می خوام روش نما آهنگ بزارم و فکر می کنم چهره شما برای این کار فوق العاده س. ولی خب، این مال بعده، بهتره الان در موردش حرف نزنیم.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت_و_سه دوباره بلند شد و به سمت
شیدا لبهایش را غنچه کرد و گفت:
- منم موافقم. بهتره عجله نکنیم.
- درسته بانو.
ابروهای شیدا در هم رفت. تا حالا ندیده بود نیما کسی رو جز نازلی به لقب بانو خطاب کند. اصلاً دلش نمی خواست جای نازلی باشد و یا به سرنوشت نازلی دچار شود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
شیدا لبهایش را غنچه کرد و گفت: - منم موافقم. بهتره عجله نکنیم. - درسته بانو. ابروهای شیدا در هم رفت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_هفت
پشت چشمی برای نیما نازک کرد و گفت:
- بانو؟ آدم احساس قدیمی بودن بهش دست می ده.
چشم های نیما هیز شد. خودش را جلو کشید و به میز تکیه داد و گفت:
- دوست دارید چی صداتون کنم؟
شیدا هم خودش را جلو کشید و توی صورت نیما خیره شد و گفت:
- شیدا
نیما زیر لب زمزمه کرد:
- شیدا
نگاه هر دو برای لحظه ای از چشم ها به سمت لبها رفت و بعد از آن دوباره در چشم های هم گره خورد. رنگ نگاهشان تغییر کرد و لبخند روی لبهایشان برای لحظه ای ناپدید شد. شیدا از این نگاه معذب شد، رو از نیما گرفت و به پشتی صندلیش تکیه زد. نیما با کمی تاخیر کمر راست کرد. نگاهش را به سمت دیگر سالن داد و جرعه ای از اسپرسو اش را خورد. ولی شیدا فقط لبه لیوان چای سبزش را به لبهای صورتی رنگش چسباند تا وقت کافی برای آرام کردن خودش داشته باشد. ضربان قلبش بالا رفته بود و احساس گرما می کرد. جرات نگاه کردن دوباره به صورت نیما را نداشت.
صدای زنگ تلفن نیما، به داد هر دویشان رسید. نیما نگاهی به صفحه موبایلش انداخت. تلفنش را ریجکت کرد و از جایش بلند شد و گفت:
- متاسفانه باید برم. مدیر برنامه هام تو چند روز آینده باهات تماس می گیره و پیش قرارداد و برات می فرسته.
شیدا به اهووم گفتنی اکتفا کرد. لیوان چایش را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد. هیچ کدام برای دست دادن پیش قدم نشدند. نیما با گفتن می بینمت از شیدا رو برگرداند و به سمت در کافه حرکت کرد ولی شیدا دوباره روی صندلیش رو به روی در نشست و به رفتن نیما نگاه کرد. به شدت هوس کشیدن یک سیگار را کرده بود ولی توی کافه نمی توانست سیگار بکشد. کیفش را روی دوشش انداخت و از کافه خارج شد و به سمت ماشینی که پرهام به تازگی به مناسبت تولدش، برایش خریده بود، رفت.
پشت فرمون نشست و از داخل کیفش یکی از آن سیگارهای خارجی زنانه را که به تازگی به کشیدنش معتاد شده بود، در آورد و گوشه لبش گذاشت. این هم یکی دیگر از چیزهای بود که از پرهام مخفی کرده بود. می دانست با آن دیدگاه نیمه سنتی که پرهام دارد با سیگار کشیدنش موافقت نمی کند ولی خب، قرار نبود پرهام از همه ی زیر و بم زندگی او خبر دار شود.
سیگارش را با فندکی که یکی از دوستان تازه اش به او هدیه داداه بود، آتش زد. توی یکی از پارتی های نیما با این دوستان جدید آشنا شده بود. یه گروه از دخترهای پولدار و آزاد که سبک زندگیشان دقیقاً آن چیزی بود که شیدا می پسندید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_هشت
با شنیدن صدای زنگ موبایلش پُک دیگری به سیگارش زد و موبایل را از داخل کیفش در آورد. برادرش بود. پوزخندی گوشه لبش نقش بست. تلفن را روی بلندگو گذاشت. سرش را به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- سلام داداش، خوبی؟
- سلام شیدا جان. تو خوبی؟ آقا پرهام خوبن؟پوزخند شیدا عمیق تر شد. شیدا جان!!! دقیقاً از کی برای این برادر غیرتی که سر یک متلکی که یکی دیگر به او انداخته بود، دو روز تمام او را زیر مشت و لگد گرفته بود، شیدا جان شده بود. انگار نه انگار این همان برادری بود که رو به روی پدرش ایستاده بود و فریاد زده بود، فقط دخترهای خراب توی خوابگاه زندگی می کنند و او به هیچ وجه نمی گذارد شیدا برای درس خواندن به خوابگاه برود. حالا همان برادر، احوال پسری را که خواهرش را پنهانی صیغه کرده بود، می پرسید و به اندازه سر سوزنی از بی آبرویی نمی ترسید. اینها همه معجزات پول بود. پول آدمها را عوض می کرد.
- آبجی می خواستم ببینم، داری یه چند تومانی بهم قرض بدی؟ می خوام برای امیر حسین یه لبتاب بخرم پول ندارم. می دونی که برای درسش لازم داره.
شیدا ابرویی بالا انداخت. قرض؟ قرضی که قرار نبود هیچ وقت پس داده شود. مثل تمام پولهای که این مدت به جیب برادرش سرازیر کرده بود و می دانست هیچ وقت دیگر رنگشان را نمی بیند. نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی می کرد، عادی باشد، گفت:
- نه دادش. قرض چرا؟ خودم براش می خرم. بگو مشخصات لب تابی رو که می خواد برام بفرسته.
- آخه اینطوری که نمی شه؟
- چرا دادش. خوبم می شه. می خوام برای برادرزاده یه لبتاب هدیه بخرم چه عیبی داره؟ اصلاً فکر کن برای تولدشه مگه یه ماه دیگه تولدش نیست بذار به حساب کادو تولدش.
صدای خنده برادرش که بلند،شد، شیدا با حرص گوشه لبش را گزید.
خیلی وقت بود که فهمیده بود، تنها چیزی که مهم است پول است و بس. وقتی پول داشته باشی همه چیز داری. قدرت، شهرت، اعتبار، زیبای، محبوبیت، عشق و احترام، همه برایت کُرنش می کنند و گوش به فرمانت می ایستند. وقتی پول داشته باشی چیزهای که تا دیروز عار و ننگ بود، تبدیل می شود به اعتبار و ارزش. ولی بی پولی یعنی خفت، خاری، بدبختی، توسری خوردن و زیر دست بودن. شیدا قرار نبود دیگر طعم بی پولی را بکشد. نمی گذاشت سها یا هر دختر دیگری، پرهام را از دستش بیرون بیاورد.
کانال 📚داستان یا پند📚
شیدا لبهایش را غنچه کرد و گفت: - منم موافقم. بهتره عجله نکنیم. - درسته بانو. ابروهای شیدا در هم رفت
اگر تا قبل از این فقط به خاطر عشق کنار پرهام مانده بود. حالا انگیزه قوی تری برای نگه داشتن پرهام داشت. پرهام برای او بود و برای او می ماند. شیدا این جنگ را به هیچ کس نمی باخت. باید به خانه بر می گشت و هر جوری بود، دل پرهام را بدست می آورد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت_و_هفت پشت چشمی برای نیما نازک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_نه
(74)
نهال ظرف ترشی را به سمت سها هل داد و گفت:
- بیا از این ترشی هم بخور. مادر شوهرم انداخته. خوشمزه اس.
سها تشکری کرد و کمی از ترشی را کنار ظرف غذایش ریخت. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته بود که بلاخره سها و نهال بعد از یک روز سخت کاری به آتلیه برگشته بودند و توی اتاق پشتی آتلیه ناهار می خوردند. نهال در حالی که لیوان دوغی برای خودش می ریخت، گفت:
- یعنی داشتم از گشنگی می مردم، چقدر زیاد بودن. هر چی عکس می گرفتیم تموم نمی شدن. چقدر هم شلوغ می کردن، سرسام گرفتم.
- بچه مدرسه این دیگه. خودت هم همسن اینا بودی، همین قدر شلوغ می کردی.
و به خودش فکر کرد که هیچ وقت در دوران مدرسه، دانش آموز شلوغ و پر سرو صدایی نبود. نهال لبش را پاک کرد و گفت:
- حالا خوبه کل مدرسه نبودن، فقط بچه های یه پایه بودن. ولی انگار هر چی می اومدن تموم نمی شدن.
- این ماه کارمون همینه. نزدیک عیده. همه می خوان عکس یادگاری بگیرن. دیروزم یه قرار داد جدید برای عکس های سفره هفت سین و جشن شب چهار شنبه سوری با مهد شقایق بستیم. این شد ششمین قرار داد این ماه. عکس های متفرقه هم هست. کار زیاده، حواسمون باید جمع کنیم.
- مدرسه نازنین هم هست. اونم باید حساب کنی.
سها سرش را تکان داد و به دختر کوچولویی فکر کرد که به واسطه او با مدرسه ای خاص، پُر از بچه های آسمانی آشنا شده بود. البته یک مدرسه دولتی با بودجه کم. وقتی مادر نازنین در مورد مدرسه نازنین و مشکلاتش برای سها تعریف کرد، سها تصمیم گرفت. خودش به مدرسه سری بزند تا اگر کمکی از دستش بر می آید، انجام دهد. بعد از دیدار با مسئولین مدرسه، قرار شد عکس های بچه ها با سفره هفت سین امسال را رایگان بگیرد. با وجود حجم کاری زیادش در آخرین ماه سال اصلاً از پیشنهادی که داده بود، پشیمان نبود. لحظاتی که در آن مدرسه و با آن فرشته های معصوم می گذراند، زیباترین لحظات عمرش بود.- مدرسه نازنین با خودم. یه جور ردیفش می کنم که به کار آتلیه لطمه نخوره. دوتا پنج شنبه بعد از ظهر می رم. ادیتشم تو خونه انجام میدم.
- تنهایی سختت می شه.
- نیرو نداریم. همین جوریم کار بچه ها زیاده. نمی تونم ازشون بخوام یه کار اضافه هم برای من انجام بدن.
- با شروین برو این روزا کارش از همه کمتره..
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد
سها سری تکان داد و به نهال نگفت که رابطه اش این روزها اصلا با شروین خوب نیست. شروینی که به شدت از او دوری می کرد. نگاه به صورتش نمی کرد. جوابهای سر بالا می داد و بیشتر وقتش را بیرون آتلیه می گذراند.
می دانست مشکل شروین چیست ولی نمی توانست کاری برایش انجام دهد. نمی خواست امیدی واهی به شروین بدهد. هنوز برای جدایی از پرهام راه درازی پیش رو داشت. حتی جدایی از پرهام هم چیزی را عوض نمی کرد. دلش نمی خواست دوباره وارد یک رابطه جدید شود. می خواست تمام فکرش را روی کارش متمرکز کند. حتی به ادامه تحصیل هم فکر کرده بود یا مهاجرت، ولی ازدواج، نه.
از این که شروین از او گریزان بود، ناراحت و معذب بود. شروین را دوست داشت. دلش می خواست رابطه اش با شروین مثل رابطه اش با علیرضا باشد. ولی احساسات شروین مانع از این دوستی بود. فقط امیدوار بود این دوری کردن ها باعث شود، علاقه شروین به او ازبین برود و دوباره مثل قبل شوند. مثل اوایل کارشان. دوتا دوست. دوتا همکار.
نهال قاشق دیگری از غذایش را توی دهانش گذاشت و با همان دهان پر پرسید:
- از پرهام چه خبر؟ دیگه اذیتت نمی کنه که؟
سها با یادآوری پرهام لبخندی زد و گفت:
- خدا رو شکر تو این یکی دو هفته ای که از آن ماجرا می گذره. دور و بر من آفتابی نشده ولی هر شب زنگ می زنه، احوال پرسی می کنه. می گه....
و بعد صدایش را تغییر داد و ادای پرهام و را در آورد:
- چیزی لازم نداری؟ مشکلی ندار؟ می خوای بیام اونجا تنها نباشی؟
صدای خنده بلند نهال، سها را هم به خنده انداخت. نهال همانطور که می خندید، گفت:
- بچه پررو، تو بهش چی می گی؟
- چی بگم. می گم خوبم. کاریم ندارم.
- بهش بگو تا الان کجا بودی، مرتیکه خر.
- چرا بگم؟ که فکر کنه تا الان از نبودش ناراحت بودم؟ هیچ وقت نمی گم. به نظر من بی اعتنایی بهترین کاره.
- خب، وقتی تو هم با این آرامش جوابش و می دی، فکر می کنه، داره دلت و بدست میاره.
- بذار فکر کنه. چه بهتر. اون وقت کمتر به پر و پام می پیچه. ببین نهال کمتر از دو ماه مونده. هفت اردیبهشت همه چی تموم می شه. من می رم دنبال زندگیم اون می مونه با خونواده اش.
- عید و می خوای چیکار کنی؟ عید که مجبوری باهاش بری این طرف و اونطرف
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت_و_نه (74) نهال ظرف ترشی را ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_یک
چشماهای سها از هیجان کاری که می خواست انجام دهد برق زد. از جایش بلند شد و گفت:
- برای عید نقشه دارم.
و جلوی نگاه متعجب نهال از اتاقک پشت آتلیه بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یک بروشور برگشت. پشت میز نشست و بروشور را به دست نهال داد و گفت:
- برای یه ارود ده روزه ی عکاسی تو طبیعت ثبت نام کردم. سوم عید شروع می شه. فقط دو روز اول عید اینجام. یعنی فقط می رم دیدن خونواده خودم و خونواده پرهام. تصمیم دارم همون روز اول عید، جلو همه موضوع اردو رو مطرح کنم. این جوری پرهام تو عمل انجام شده قرار می گیره. دیگه نمی تونه حرفی بزنه. مجبوره قبول کنه.
- چرا مجبوره؟ اگه همونجا جلوی همه بگه نه نمی ذارم بری. چی؟
- نمی کنه. یعنی اگه بگه من نمی دونستم زنم می خواسته بدون اطلاع من بره یه مسافرت دو هفته ای خیلی براش بد می شه. دیگه نمی تونه تریپ، ما زندگی خوبی داریم و جلوی خونواده اش برداره و این چیزی که من می خوام. می خوام اون بگه ما مشکل داریم.
- نمی دونم، ولی به نظر من حواست و بیشتر جمع کن. می ترسم پرهام از همین مسئله استفاده کنه و تقصیرا رو بندازه گردن تو.
- بذار بندازه. منم خیلی حرف برای گفتن دارم. تا اینجا سکوت کردم که بدون آبروریزی این قضیه تموم بشه. اگه اون بخواد آبروریزی کنه، منم ساکت نمی شینم.
نهال نفسی گرفت و نگاه دقیقتری به بروشور اندخت. حس می کرد، سها آنقدر هم که ادعا می کند، قوی نیست و ته دلش هنوز از اتفاقاتی که قرار است بیفتد می ترسد. ولی ترجیح داد در این مورد سکوت کند. خوب می دانست سها قرار است روزهای سختی را تجربه کند و او به عنوان یک دوست وظیفه دارد، همه جوره پشت سها بایستد. برای این که حرف را عوض کند، اشاره ای به بروشور کرد و گفت:
- خیلی باحاله. منم دلم می خوام بیام.
- هنوز وقت ثبت نام داره. تو هم بیا ثبت نام کن با هم بریم.
- نمی تونم. به عنوان عروس بزرگ خونواده دادگر، عید باید در معیت مادر شوهر باشم.
- شلوغش نکن هر کی حرفات و بشنوه فکر می کنه عجب خونواده شوهر زورگویی داری. من که می دونم مادر شوهرت چقدر آدم خوبیه و چقدر هوا تو داره. اگه بگی می خوای بری اردو، مطمئنم مخالفت نمی کنه.
نهال سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_دو
- خدایی مادر علیرضا زن خیلی خوبیه. اصلاً همشون خیلی خوبن. مثل خود علیرضا. ولی وقتی آدم ازدواج می کنه باید یه سری رسم و رسومات و رعایت کنه. اونام رسم دارن عید برای دید و بازدید همگی با هم برن این طرف و اونطرف. ازم انتظار دارن همراهشون باشم. همونطور که من یه سری توقعات از شوهرم و خانواده اش دارم. اونها هم یه سری توقعات از من دارن. وقتی وارد زندگی مشترک می شی دیگه تنها نیستی. باید به خواسته های طرف مقابلت هم توجه کنی. همونطور که اون باید به خواسته های تو توجه کنه.
سها دست از خوردن کشید و لحظه ای به صورت نهال نگاه کرد و گفت:
- قدر بدون نهال. این که یکی رو داشته باشی خیلی خوبه. تنهایی خیلی سخته. من همیشه تنها بودم حتی همون موقع هم که دختر توی خونه بودم تنها بودم.
و به روزهای گذشته فکر کرد. هیچ وقت تعطیلات عید را دوست نداشت. همیشه وصله ناجوری بین فامیلهای شیرین جون بود با این که سالها بود هیچ برخورد بدی از آنها ندیده بود و مدتها بود که با ادب و احترام با او برخورد می کردند. ولی بازهم نتوانسته بود با آنها صمیمی و راحت باشد. وقتی میهمان برایشان می آمد، بیشتر وقتش را توی اشپزخانه می گذراند تا کمترین برخورد را با میهمانها داشته باشد و وقتهای هم که بقیه به مهمانی می رفتند به بهانه های مختلف توی خانه می ماند و خودش را با کتاب خواندن و فیلم دیدن سرگرم می کرد. همیشه آرزو داشت عید به مسافرت برود تا مجبور نباشد، در این دید و بازدید ها شرکت کند. ولی هیچ وقت شرایط رفتن به مسافرت را پیدا نکرده بود. حالا قرار بود، برای اولین بار در زندگیش، عید امسال را آن طور که دوست داشت بگذراند.
نهال لبهایش را غنچه کرد و گفت:
- ولی بهت حسودیم شد.
سها با ناباوری به نهال نگاه کرد و گفت:
- حسودی؟ اونم به من؟ دیونه ای به خدا. من آرزو داشتم جای تو بودم یه خونواده خوب داشتم با یه شوهر که عاشقم بود. خیلی ناشکری.
- تو هم یکی رو داری که عاشقته. فقط نمی خوای قبول کنی.
سها چشم غره ای به نهال رفت ولی نهال دست بردار نبود. سرش را کج کرد و گفت:
- چرا یه فرصت به خودت و شروین نمی دی؟ نمی گم الان برو باهاش دوست بشو. می گم فقط تو ذهنت شروین و خط نزن. بهش به عنوان یه گزینه فکر کن.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_یک چشماهای سها از هیجان ک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_سه
- راستی خونه رو تحویل گرفتم.
نهال سری از روی تاسف برای سها تکان داد. سها وقتی نمی خواست از چیزی حرف بزند، هیچ کس نمی توانست مجبورش کند. سها بدون توجه به نهال حرفش را ادامه داد و گفت:
- تعمیراتش خیلی طول کشید. ولی خیلی قشنگ شده. باید بیای ببینی.
- مبارکت باشه.
- ولی از وقتی خونه رو تحویل گرفتم گیجم. نمی دونم چطوری باید وسایل یه خونه ی 150 متری رو تو یه خونه 70 متری جا بدم.
- مجبوری یه سری چیزا رو بفروشی.
- دلم نمیاد. می دونی بابام چقدر این در و اون در زد تا پول جهازم رو جور کرد؟ وقتی بابام سکته کرد، مامان شیرین گفت زیر بار فشار خرید جهاز من این طور شده. خیلی بهش گفتم من جهاز به این گرونی نمی خوام ولی قبول نکرد. نمی دونم! نمی خواست جلوی حاج صادق کم بیاره یا دلش می خواست برای دختر پروانه همه کاری بکنه که یه همچین جهاز پر و پیمونی بهم داد که حالا مونده رو دستم. نه دل فروختنش رو دارم و نه جای گذاشتنش.
نهال سری تکان داد و گفت:
- چی بگم والا. حالا می خوای چیکار کنی؟
- احتمالاً یکی از اتاق رو انباری کنم و وسایلی که نیاز ندارم بچینم توش. تا بعد ببینم چی می شه. از دیشب شروع کردم وسایل داخل کمدها و انباری رو بسته بندی کردن که یواش، یواش منتقلشون کنم به خونه جدید. چیزای که تو چشم نیست و کمتر استفاده داره.
نهال نگاهی به چهره مشتاق سها کرد و آرام گفت:
- فکر می کنی پرهام سر قولش بمونه و طلاقت بده؟
سها قاشقش را توی بشقاب خالی گذاشت و گفت:
- امیدوارم. دوست ندارم بعد از این همه سختی کار به دعوا و داد و بیداد بکشه. ولی کوتاه نمیام نهال. اگه قبول کرد که توافقی جدا بشیم که هیچ. اگه نه. خودم می رم تقاضای طلاق می دم. فربد و ترانه گفتن تو دادگاه به نفعم شهادت می دن. طول می کشه ولی بلاخره مجبوره طلاقم بده.- سخته.
- می دونم باید اون موقع که حرف مهریه رو زدم ازش حق طلاق رو هم می گرفتم، ولی واقعاً تو اون موقعیت که خودش می گفت من و نمی خواد، تقاضای حق طلاق به نظر مسخره می اومد.
- فکر کنم باید یه زره آهنی برای خودت بخری. با شناختی که من از پرهام پیدا کردم بعید می دونم باهات راه بیاد. جنگ سختی پیش رو داری.
سها شانه ای بالا انداخت و گفت:
- من برای بدترینها خودم و آماده کردم.꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_چهار
(75)
پرهام ماشینش را رو به روی آپارتمان سها نگه داشت و به پنچره روشن اتاق خواب سها نگاه کرد. بعد از آن جنجال دیگر سها را ندیده بود. به توصیه فربد و ترانه کمی از سها فاصله گرفته بود تا سها آرام تر شود. ولی انگار سها خیال کوتاه آمدن نداشت. با این که جواب تلفنش را می داد، ولی آنقدر سرد حرف می زد که پرهام جرات نزدیک شدن به او را به خودش نمی داد. البته، پرهام هم قصد کوتاه آمدن نداشت. باید دل سها را بدست می آورد و او را با خودش همراه می کرد.
تنها امیدش به تعطیلات نوروز بود. تا به بهانه ی دید و بازدید، به سها نزدیک شود و خودش را در دل سها جا کند. مطمئن بود، سها دوستش دارد و فقط به خاطر عصبانیت است که او را از خودش می راند. اگر فقط چند روز کنار سها می ماند، همه چیز را درست می کرد. به خودش اطمینان داشت. زنها را خوب می شناخت. کافی بود کمی به آنها محبت کنند، کمی خرجشان کنند و نازشان را بکشند. آن وقت همه چیز را فراموش می کردند.
البته سها کمی سرسخت تر بود. باید برای سها نقشه بهتری می کشید، مثلاً باید او را به جای خاصی می برد و برایش کار خاصی می کرد. باید به سها می فهماند که برایش مهم است. فقط اگر می توانست چند روز با سها تنها شود، همه چیز را درست می کرد. ولی چطور می توانست چند روز کنار سها بماند؟ با دید و بازدید کارش پیش نمی رفت. باید فکر دیگری می کرد.
تنها فکری که به نظرش رسید رفتن به مسافرت بود. اگر عید سها را به مسافرت می برد، آن وقت خیلی چیزها حل می شد. حتی می توانست این مسافرت به ماه عسلشان تبدیل شود. ولی راضی کردن سها کار ساده ای نبود. باید بهانه خوبی برای این مسافرت می آورد بهانه ای که سها نتواند آن را رد کند. ولی چه بهانه ای؟ چطور می توانست کسی را که حتی او را توی خانه اش راه نمی داد، وادار کند که با او به مسافرت بیاید؟
چشم از پنجره اتاق خواب سها گرفت و به کندی موبایلش را از داخل جیب کاپشنش در آورد و روی شماره سها ضربه زد و منتظر شنیدن صدای سها شد.
به ثانیه نکشید که سها جواب داد:
- سلام، خوبم، احتیاجی به چیزی ندارم. ممنون که نگرانم هستی. مشکلی پیش بیاد خبرت می کنم.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_سه - راستی خونه رو تحویل
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_پنج
پرهام با حرص چشمهایش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید تا جواب تندی به سها ندهد. با صدای که به شدت سعی می کرد، شاد و سرحال بنظر برسد، گفت:
- سلام. اجازه هست منم حرف بزنم.
- اگه حرفت تکراری نیست، بگو.
- می خوام ببینمت.
- چرا؟
- می خوام ازت معذرت خواهی کنم.
- کردی، پذیرفته شد. حالا اگه کاری نداری من می خوام برم بخوابم.
- بخوابی؟ تازه ساعت نُه.
- امروز کارم زیاد بود، خستم.
- چرا کارت زیاد بود؟
- برای عکاسی رفته بودیم..................
سها ساکت شد. داشت داخل دام پرهام می افتاد. قرار نبود مکالماتش با پرهام طولانی شود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوشحال شدم صدات و شنیدم. خداحافظ
و قبل از این که پرهام بتواند حرف دیگری بزند، گوشی را قطع کرد. پرهام فحشی زیر لب داد و موبایل را روی صندلی شاگرد، پرت کرد.
سها سرسخت تر از این حرفها بود. باید یک فکر اساسی می کرد، مسافرت خوب بود ولی محال بود سها قبول کند. مگر این که مجبور به آمدن می شد. مثلا یک مسافرت دستجمعی آن هم، با هر دو خانواده. این طور سها نمی توانست نه بگوید. هرچند، وقتی همه بودند، نمی توانست آن طور که دوست دارد با سها رفتار کند و دل سها را ببرد باید مراعات خیلی چیزها را می کرد، ولی باز هم خوب بود. اصلاً بهترین کار بود. سها مجبور بود، جلوی خانواده ها با او در یک اتاق بماند و این فرصت خوبی بود تا بتواند علاقه خودش را به سها نشان دهد. فقط این وسط می ماند شیدا. نمی توانست شیدا را تنها بگذارد، آن هم حالا که با نازلی قهر بود. نازلی هر عیبی داشت، مواظب شیدا بود.
با خستگی چرخی به گردنش داد و آهی از سر درماندگی کشید. نمی دانست باید به کدام یک از بدبختی هایش فکر کند. سها، شیدا، شرکت، پدرش، گیج شده بود، آدم حل کردن این همه مشکل با هم نبود.
سرش را بلند کرد و دوباره به پنجره اتاق خواب سها نگاه کرد. چراغ اتاق خاموش شده بود. انگار سها راست گفته بود که می خواست بخوابد. مگر چه کار می کرد که این قدر خسته می شد؟
شانه ای بالا انداخت و دوباره به شیدا فکر کرد. بهتر بود شیدا را برای تعطیلات نوروز به گرمسار پیش خانواده اش می فرستاد. این طور خیالش از شیدا راحت می شد. هر چند مجاب کردن شیدا هم برای رفتن به گرمسار کار ساده ای نبود. مخصوصا حالا که با هم قهر بودند.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_شش
نزدیک به دو هفته بود از قهرشان می گذشت. البته قهر، قهر هم نبودند. با هم حرف می زدند. ولی خیلی رسمی و سرد. آن هم در صورت لزوم. پرهام که بیشتر وقتش را در بیرون از خانه می گذراند، وقتی هم به خانه بر می گشت خودش را با گوشیش سرگرم می کرد. شیدا ولی مثل بچه های لجباز خودش را در اتاق خواب قایم می کرد تا جلوی چشم پرهام نباشد. این اولین باری بود که کارشان به این جا کشیده شده بود. همیشه بعد از هر دعوایی یا شیدا برای آشتی کردن پیش قدم می شد، یا این که آنقدر گریه می کرد تا دل پرهام به رحم می آمد و به سراغش می رفت. ولی این بارهیچ کدام قصد کوتاه آمدن نداشتند.
پرهام حق را به خودش می داد. تمام این اتفاقات تقصیر شیدا بود، اگر شیدا جواب تلفن سها را نمی داد، کار به اینجا نمی کشید که به بهترین دوستش تهمت بزند و سها را از خودش برنجاند. شیدا زیاده روی کرده بود.
اگر همان شب به او گفته بود که سها تماس گرفته، به فربد زنگ می زد و از او می خواست، تا سها را به بیمارستان ببرد و بعد خودش با اولین پرواز به تهران بر می گشت و کارها را سر و سامان می داد. ولی شیدا با بچه بازیش همه چیز را به هم ریخته بود. پرهام هنوز از دست شیدا عصبانی بود. نه فقط به خاطر کاری که کرده بود، بیشتر به این خاطر که شیدا حاضر نبود، اشتباهش را قبول کند.
وقتی آن شب با عصبانیت به سراغ شیدا رفته بود و با داد و بیداد، تمام حرصش را سر شیدا خالی کرده بود، انتظار داشت شیدا مثل همیشه بعد از کلی گریه برای معذرت خواهی پیش قدم شود، ولی برعکس تصورش شیدا اصلاً گریه نکرده بود و با پرویی گفته بود که کارش درست بوده و اگر باز هم در چنین موقعیتی قرار بگیرد، همان کار را می کند.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_پنج پرهام با حرص چشمهایش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_هفت
ماشین را روشن کرد تا به نزدیکترین گلفروشی برود، ولی برای لحظه ای مکث کرد. با یک سبد گل نمی توانست دل شیدا را بدست آورد، باید کمی دست و دلبازانه تر عمل می کرد. باید نشان می داد هیچ کس در این زندگی به اندازه شیدا برایش مهم نیست و هر کاری می کند، فقط به خاطر شیدا است. شیدا احتیاج به اطمینان خاطر داشت تا دوباره دل به پرهام ببندد و دست از لجبازی بردارد. الان زمان قهر و لجبازی نبود.
یک ساعت بعد ماشینش را داخل پارکینگ ساختمانی که با شیدا در آن زندگی می کرد، پارک کرد و بعد از برداشتن سبد گل بزرگی که خریده بود از ماشین پیاده شد. قبل از قفل کردن در ماشین، دستی به جیب شلوارش کشید تا از بودن جعبه گوشواره ایی که برای خریدشان تا مرکز شهر رفته بود، مطمئن شود. نفس عمیقی کشید و به سمت آسانسور رفت.
به دیوار آسانسور تکیه داد و به فکر فرو رفت. در بد مخمصه ای افتاده بود. نه راه پس داشت و نه راه پیش ولی باید این بازی را لااقل تا شش ماه دیگر ادامه می داد، بعد از آن وقت داشت برای زندگیش یک تصمیم درست و حسابی بگیرد.
الان حوصله فکر کردن به مشکلاتش را نداشت. عادت نداشت، همزمان به دو چیز مختلف فکر کند. حالا که پیش شیدا بود، فقط به شیدا فکر می کرد. فردا می توانست به سها یا مشکلات دیگرش فکر کند.
در خانه را که باز کرد، برای لحظه ای خشکش زد. خانه از تمیزی برق می زد و بوی غذا خانه را پر کرده بود. در این دوهفته شیدا دست به سیاه و سفید نزده بود تا نهایت اعتراضش را به پرهام نشان دهد و این خانه تمیز و بوی غذا به معنی آتش بس بود.
لبخند روی لبهای پرهام نشست. پس شیدا قصد آشتی کردن داشت. برای لحظه ای فکر کرد، برگردد و گل و هدیه را دوباره توی ماشین پنهان کند ولی قبل از این که تصمیم اش را عملی کند، شیدا با یک پیراهن زیبا به رنگ فیروزه ای که دامنش به زور رانهای خوش فرمش را می پوشاند و یقه بازش سخاوتمندانه سینه ی سفید و زیبایش را به نمایش گذاشته بود، جلوی رویش ظاهر شد. ضربان قلب پرهام بالا رفت و بدنش داغ شد. دلش برای شیدا تنگ شده بود. لبخندی زد و یک قدم به شیدا نزدیک شد. بوی ادکلن شیدا توی بینیش پیچید. حالش دگرگون شد.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_هشت
به نظرش شیدا با آن آرایش ملایم و موهای جمع شده بالای سرش از همیشه زیباتر شده بود.
شیدا با لبخند منتظر ماند تا پرهام سبد گل را به سمتش بگیرد. پرهام ولی آنقدر محو زیبایی شیدا شده بود که یادش رفت برای چه کاری امده است. شیدا سرش را کج کرد و با ناز گفت:
- برای منه.
پرهام که تازه سبد گل درون دستش را به خاطر آورده بود. با خنده گفت:
- خانم دیگه ای اینجا می بینی؟
شیدا منظور دار ابروی بالا انداخت. پرهام اخمی کرد و گفت:
- شروع نکن.
- نمی کنم.
پرهام قدم دیگری به شیدا نزدیک شد. ولی به جای این که سبد را به دست شیدا بدهد آن را روی میز گذاشت و در یک حرکت شیدا را در آغوش گرفت. شیدا با سرخوشی خندید و خودش را بیشتر توی بغل پرهام جا داد. پرهام اولین بوسه را بر روی گردن شیدا زد. شیدا آرام سرش را بالا آورد و لبهایش را در معرض دید، پرهام قرار داد.
پرهام نفهمید چطور سر از اتاق خواب در آورد. فقط وقتی به خودش آمد که بدن لخت شیدا را در آغوش گرفته بود. احساس سبکی می کرد. نمی توانست منکر این قضیه شود که از بودن در کنار شیدا لذت می برد. او شیدا را دوست داشت. دلش نمی خواست شیدا را از دست بدهد. آه بلندی کشید و بیشتر از قبل شیدا را به خودش فشار داد. شیدا که مثل بچه گربه ملوسی خودش را توی بغل پرهام جا داده بود. گاز ریزی از سینه پرهام گرفت که حس خوب پرهام را بیشتر و لبخند روی لبهایش را عمیق تر کرد.شیدا سرش را به گوش پرهام نزدیک کرد و گفت:
- برام گل گرفته بودی که آشتی کنی؟
پرهام چشم بست و آرام گفت:
- آره، امشب اومدم ازت معذرت بخوام. با این که هنوز معتقدم کارت اشتباه بود، ولی ازت معذرت می خوام که صدام و روت بلند کردم.
شیدا نفسی گرفت و گفت:
- منم معذرت می خوام. نباید اون کار رو می کردم. حق با تو بود.
پرهام لبخندی از سر رضایت زد و حلقه دستش را به دور بدن شیدا تنگ تر کرد. شیدا سرش را روی سینه پرهام جا به جا کرد و به صدای قلب پرهام گوش داد و گفت:
- خیلی عجیبه که هر دو تامون تو یه روز تصمیم گرفتیم از هم معذرت بخواهیم.
- عجیب نیست، چون عاشق همیم. دلامون به هم راه داره.
- آره، ما عاشق همیم. هر اتفاقی هم بیفته عاشق هم می مونیم.
پرهام چشم بست و زیر لب زمزمه کرد:
- می مونیم
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_هفت ماشین را روشن کرد تا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_نه
(76)
نازلی روی صندلی کنار ایستگاه پرستاری نشسته بود و با خوشحالی منتظر پایان ساعت کاریش بود. یک هفته بیشتر تا پایان سال باقی نمانده بود و بیمارستان هم مثل هر جای دیگر در این شهر بزرگ در تکاپوی استقبال از سال نو بود. ولی در قلب نازلی عید دیگری بود. تا چند ساعت دیگر مجید به تهران می رسید و این هیجان انگیز ترین اتفاقی بود که قرار بود، برایش بیفتد.
بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با پدرش توانسته بود، اجازه مجید را بگیرد تا او را برای ایام عید به تهران بیاورد. قرار بود برادرش مجید را تا مرکز استان بیاورد و او را سوار هواپیما کند تا به تنهایی به تهران بیاید. خودش نمی توانست مرخصی بگیرد و کسی را هم نداشت تا به دنبال مجید بفرستد. از فکر این که پسرش آنقدر بزرگ شده که می خواهد به تنهایی این مسیر طولانی را طی کند. لبخند روی لبهایش نشست. مجید پسر قوی بود. مثل خودش.
از وقتی به تهران برگشته بود به چیزی جز آمدن مجید فکر نمی کرد. کل خانه را خانه تکانی کرده بود و تنها اتاق خانه را برای مجید در نظر گرفته بود. برنامه داشت با خود مجید به خرید برود. دوست داشت مجید اتاقش را به سلیقه خودش بچیند. اتاقی که قرار بود در آن درس بخواند، بخوابد، بازی کند و زندگی جدیدی را تجربه کند.
نازلی تصمیم خودش را گرفته بود. مجید را برای همیشه پیش خودش می آورد، فقط باید منتظر پایان سال تحصیلی می ماند. آن وقت مجید را به تهران می آورد، در یک مدرسه خوب ثبت نام می کرد و تا آخر عمر از او مراقبت می کرد. دیگر دور بودن از پسرش بس بود. می خواست نقش خودش را به عنوان یک مادر ایفا کند حتی اگر مجید هیچ وقت نمی فهمید او مادرش است.
فکر روزهای که قرار بود با مجید بگذراند، هیجان زده اش می کرد. برای تک تک روزهای عید برنامه ریخته بود می خواست با مجید به همه پارکها، موزه ها و سینما های تهران برود. می خواست با مجید به کافه و رستوران برود. می خواست با مجید سوار ترن هوایی شود و از بالای بام تهران به شهر نگاه کند. می خواست با مجید به کوه و جنگل و دشت برود. حتی شاید با مجید برای یک سفره چند روزه به شمال می رفت تا پسرش دریا را هم ببیند. ولی قبل از آن باید با مجید به خرید می رفت.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد
می خواست حسابی پسرش را نو نوار کند. حتی می خواست به دل مجید راه بیاید و او را به یک آریشگاه خوب ببرد تا موهایش را مثل موهای نیما کوتاه کند. می خواست هر کاری از دستش بر می آید برای مجید انجام دهد.
دست داخل کیفش کرد و برای هزارمین بار به چکی که نیما به او داده بود، نگاه کرد. مبلغ چک بالا بود، خیلی بالاتر از آن چیزی که نازلی تصور می کرد. انگار نیما می خواست با دادن این مقدار پول، دینش را به نازلی ادا کند و خودش را از عذاب وجدان برهاند. نازلی با این پول، نه تنها می توانست تمام هزینه های مجید را بپردازد و او را در یک مدرسه خوب ثبت نام کند، حتی می توانست خانه بهتری رهن کند. یک خانه ی دو خوابه در یک محله بهتر.
هنوز اقدامی برای نقد کردن چک نکرده بود. بارها تصمیم گرفته بود، چک را پاره کند و دور بریزد ولی پشیمان شده بود. از یک طرف غرورش اجازه نقد کردن چک را نمی داد و از طرف دیگر نیازهای مجید او را وادار به خرج کردن آن پول می کرد. باید بین غرورش و آسایش مجید یکی را انتخاب می کرد و او آسایش مجید را انتخاب کرده بود. با این که از تصور خنده تمسخر آمیز نیما وقتی متوجه نقد شدن چک می شد، حس بدی می گرفت ولی باید این کار را می کرد.اصلاً به درک. بگذار نیما به او بخندد، بگذار نیما فکر کند او آدم پول پرستی است که برای پول هر کاری می کند. او که قرار نبود، دیگر نیما را ببیند. بگذار نیما در دلش بگوید که نازلی هم با پول خریده شد. نیما عادت داشت همه را با پول بخرد او هم یکی مثل همه. اصلاً این پول حق مجید بود و او حق نداشت مجید را از داشتن این پول محروم کند. ریال به ریالش را خرج مجید می کرد. این پول برای مجید حلالتر از شیر مادر بود.
- عهه نازلی اینجایی؟
نازلی با شنیدن صدا سرش را بالا آورد و با تعجب به شیدا که با چشم هایی خمار و لبخندی پر از غرور جلویش ایستاده بود، نگاه کرد. شیدا خنده ای کرد و گفت:
- فکر نمی کردم اینجا ببینمت؟
نازلی خیره به شیدا با لحن بی تفاوتی گفت:
- من این جا کار می کنم.
شیدا نگاهی به اطراف انداخت و دماغش را به حالت چندش جمع کرد و گفت:
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_نه (76) نازلی روی صندلی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_یک
- می دونم. منم یه وقتی اینجا کار می کردم خیلی سخت بود. خدا رو شکر دیگه مجبور نیستم کار کنم.
نازلی نگاه خیره اش را از روی شیدا بر نداشت و بدون حرف منتظر ماند، حوصله بحث کردن با شیدا را نداشت. اصلاً چه چیز باید به شیدا می گفت. شیدا ولی انگار از این بحث خوشش آمده بود، نگاه دوباره ای به اطراف انداخت و با حالت دلسوزانه ای گفت:
- ولی واقعاً چه جوری صبح تا شب این بو رو تحمل می کردم.
نازلی پوزخندی زد و به شیدا در آن لباسهای شیک مارکدار که پول هر تکه اش بیشتر از حقوق یک ماه او بود، نگاه کرد. انگار نه انگار این همان دختری بود که یک روز با یک چمدان کهنه به خانه اش پناه آورده بود، پول چطور آدمها را عوض می کرد. آرام گفت:
- تو چرا اومدی؟
شیدا با ناز گردنش را تکان داد و گفت:
- اومده بودم دکتر کلانتری رو ببینم.
بعد دستی روی بینیش کشید و ادامه داد:
- می خوام دماغم و برام عمل کنه. اومدم اینجا باهاش حرف بزنم برام خارج از نوبت، وقت بده. آخه می دونی، یکی بهم گفته اگه دماغم و یه کم کوچیک و سربالا کنم، چهرم فوق العاده می شه.
نازلی حس کرد، منظور از آن یک نفر نیماست. پوزخندی زد و گفت:
- حتماً خوب می شه.
- شنیدم رفته بودی کوخک؟
نازلی از جایش بلند شد. نمی دانست هدف شیدا از این مکالمه چیست؟ ولی خودش قصد نداشت بهترین روز زندگیش را به خاطر شیدا خراب کند. همانطور که از کنار شیدا می گذشت، گفت:
- باید برم. یه جایی کار دارم می ترسم دیرم بشه.
شیدا سرش را کج کرد و گفت:
- حیف ماشینم و نیوردم وگرنه خودم می رسوندمت.
خنده اش گرفت، شیدا داشت پُز ماشینش را به او می داد، آرام سرش را به سمت شیدا چرخاند و گفت:
- آره، حیف شد.
و به سرعت از کنار شیدا گذشت.
کمی که دور شد،نفس عمیقی کشید و سرش را با ناراحتی تکان داد. هر چقدر هم که می خواست خودش را نسبت به رفتار پر از تحقیر شیدا بی تفاوت نشان دهد، نمی توانست. اگر در جای دیگری بود حتماً جواب دندان شکنی به شیدا می داد و موقعیتش را توی صورتش می کوبید و روزهای گذشته را به رویش می آورد. ولی از این شیدای جدید می ترسید. این شیدا را نمی شناخت. نمی دانست ممکن است چه کاری انجام دهد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_دو
شیدا ممکن بود برای نشان دادن برتریش به او داد و بیداد کند و آبرو ریزی در آورد. نازلی بر عکس شیدا کارش را دوست داشت و نمی خواست مشکلی در محیط کاریش پیش بیاید.
از بیمارستان که بیرون آمد هنوز در فکر شیدا بود. هر چه قدر فکر می کرد دلیل این رفتارهای شیدا را نمی فهمید. او شاید در حق خیلی ها بدی کرده بود ولی هیچ وقت در حق شیدا بدی نکرده بود. تنها فکری که به نظرش می رسید این بود که شیدا با این رفتارها می خواست عذاب وجدانش را تسکین دهد. شاید هم این ذات شیدا بود و فقط تا الان موقعیت بروز آن را نداشته. در این که شیدا آدم بی چشم ورویی بود، شکی نداشت مگر همین کار را با ترانه هم نکرده بود. مگر بعد از سالها خوردن نان و نمک بر سر سفره ترانه، نمکدانش را نشکسته بود. چرا باید فکر می کرد او برای شیدا عزیز تر از ترانه است.
پا به خیابان که گذاشت ماشین نیما را آن طرف خیابان جلوی بیمارستان دید. شوکه به نیما که پشت فرمان نشسته بود، نگاه کرد. نیما این جا چه کار داشت؟ یعنی برای دیدن او آمده بود؟ امکان نداشت. شاید کسی را به بیمارستان آورده بود؟ شاید برای عیادت بیماری آمده بود؟ شاید خودش مریض شده بود؟
خیلی طول نکشید که با دیدن شیدا که به سمت ماشین نیما می دوید، جواب سوالش را گرفت. شیدا با سرعت از خیابان گذشت و با خنده ای که حتی از آن فاصله توی صورتش مشخص بود، روی صندلی کنار نیما نشست. نیما به سمت شیدا چرخید و چیزی به شیدا گفت. شیدا از شدت خنده سرش به سمت عقب رفت.
لبخند نازلی تلخ شد و اشک درون چشم هایش حلقه زد. قلبش از این همه پستی تیر کشید. با این که مدتها بود، قبول کرده بود، رابطه نیما و شیدا بیشتر از یک دوستی ساده است. ولی دیدن آنها در کنار هم مثل یک خنجر در قلبش فرو رفت. حس زن شوهر داری را داشت که مچ شوهرش را با بهترین دوستش گرفته است. حالش بد بود. دردی که در آن لحظه توی سینه اش حس می کرد، بیشتر از دردی بود که وقتی نیما رهایش کرده بود، کشیده بود. دلش می خواست بلایی سر هر دویشان بیاورد. دلش می خواست تلافی کند. باید هر دو جواب این خیانتشان را می دیدند.
موبایلش را بیرون آورد، تا به پرهام زنگ بزند. باید به پرهام می گفت، زنش کجاست. باید به پرهام نشان می داد با چه آدم عوضی ازدواج کرده.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_یک - می دونم. منم یه وقتی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_سه
دستش را به سمت شماره پرهام برد، ولی خیلی زود پشیمان شد. نباید خودش را وارد این بازی می کرد. باید تا آنجا که ممکن بود از آدمهایی مثل شیدا، نیما و پرهام دور می ماند. این آدمها فقط به او آسیب می رساندند. باید می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. مخصوص حالا که قرار بود مجید را پیش خودش بیاورد. برای محافظت از مجید هم که بود، باید از این آدمها دوری می کرد هر کدام از آنها ممکن بود به شباهت مجید و نیما شک کنند. باید خیلی زود چک را نقد می کرد و خانه اش را عوض می کرد. نباید می گذاشت چشم هیچ کدامشان به مجید بیفتد. رو برگرداند و سوار اولین تاکسی شد تا هر چه زودتر خودش را به فرودگاه برساند.
مسیر بیمارستان تا فرودگاه طولانی و پر از ترافیک بود. نازلی عصبی و نگران موبایلش را در آورد تا به مجید زنگ بزند و بگوید دیرتر می رسد. ولی قبل از این که تماس برقرار شود، موبایل خاموش شد. نازلی با تعجب به صفحه سیاه موبایل نگاه کرد. فراموش کرده بود، موبایلش را در شارژ بزند. نفس پر حرصش را بیرون داد و موبایل خاموش را داخل کیفش پرت کرد.
تا رسیدن به فرودگاه حتماً از نگرانی می مرد. قرار بود قبل از مجید آنجا باشد. حالا معلوم نبود کی برسد. می دانست پرواز تاخیر ندارد. برادرش زنگ زده بود و ساعت دقیق پرواز هواپیما را گفته بود. زیر لب فحشی به شیدا داد.
به خاطر او و آن نیمای آشغال بود که دیر به فرودگاه می رسید. خدا هر دویشان را لعنت کند. اگر بلای سر پسرش می آمد، چه کار باید می کرد؟ اگر کسی متوجه تنها بودن مجید می شد و او را اذیت می کرد چه خاکی باید توی سرش می ریخت؟ اگر مجید بچگی می کرد و از فرودگاه بیرون می آمد، چطور در این شهر بی در و پیگر پیدایش می کرد؟ خدا ، خدا می کرد، مجید آنقدر عاقل باشد که جایی نرود. دلش آشوب بود. انگار کسی توی دلش رخت می شست. زیر لب شروع به خواندن آیت الکرسی کرد تا دلش آرام گیرد.
وقتی بلاخره تاکسی جلوی در سالن فرودگاه متوقف شد. یک ساعت از نشستن هواپیمای مجید می گذشت. به سرعت از ماشین بیرون پرید و با تمام توان از پله های منتهی به سالن فرودگاه بالا رفت و خودش را بین هزاران آدمی که از مثل مور و ملخ به هر طرف می رفتند، انداخت. کمی طول کشید تا توانست مجید را پیدا کند. چمدان به دست با لبهایی خندان داشت با مردی که رو به رویش ایستاده بود، حرف می زد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_چهار
نازلی ترسیده به سمت مجید دوید. احساس خطر می کرد. مجید نباید با غریبه ها حرف می زد. باید از همین امروز به مجید نحوه زندگی در این کلان شهر بزرگ را یاد می داد. اینجا کوخک نبود، اینجا نمی شد به هر کسی اعتماد کرد. به مجید که رسید بدون حرف بازوی مجید را کشید و او را از مرد دور کرد. مرد به سمت نازلی برگشت. نگاه نازلی روی چشم های غمگین و لبهای بدون لبخند، ساسان خشک شد. مجید با تعجب بازویش را از دست نازلی بیرون کشید و گفت:
- آبجی اومدی؟ چرا تلفت خاموش بود؟
ولی نازی چیزی نمی شنید، فقط خیره به ساسان نگاه می کرد. ساسان که سوال نازلی را از نگاه بهت زده اش خوانده بود، گفت:
- دیر کردی، تلفنتم خاموش بود، مجید به من زنگ زد. این اطراف بودم اومدم پیشش.
نازلی بغضی که می رفت توی گلویش شکل بگیرد را قورت داد. ولی چندان موفق نبود. تمام سعی اش را کرد تا ساسان متوجه حال بدش نشود. با لبخندی که به زور گوشه لبش نشانده بود، گفت:
- ممنون. شارژ موبایلم تموم شده بود، خودم هم تو ترافیکم گیر افتاده بودم.
ساسان فقط سرش را تکان داد و حرف دیگری نزد. نازلی حس کرد در حال خفه شدن است. هر لحظه ممکن بود بغض درون گلویش بشکند. دست برد و چمدون مجید را بلند کرد و گفت:
- بریم.
ساسان چمدان را از دست نازلی گرفت و گفت:
- با نیما اومدی؟
نازلی خجالت زده، گفت.:
- نه، من و نیما به هم زدیم.
خودش هم نمی دانست، چرا این حرف را به ساسان زد. ساسان با همان نگاه جدی و صورت بدون لبخند، گفت:
- پس بریم، من می رسونمتون.
نازلی وا رفت. انتظار نداشت ساسان با شنیدن خبر جدایش از نیما، آن قدر بی تفاوت رفتار کند. دل نازلی شکست. کاش ساسان چیزی می گفت. حتی اگر مسخره اش می کرد، بهتر از این بی محلی بود. برای لحظه ای تصمیم گرفت چمدان را از دست ساسان بگیرد و راهش را از ساسان جدا کند ولی پشیمان شد. اگر این کار را می کرد نمی توانست جواب نیما را بدهد.سیا مسیرش را تغییر داد و وارد جاده خاکی و خلوتی شد. آزیتا که دیگر تحملش تمام شده بود، توقف کرد. سیا با قطع شدن صدای موتور آزیتا به پشت سرش نگاه کرد، چند متری از آزیتا جلو افتاده بود، راه رفته را برگشت و موتورش را رو به روی موتور آزیتا نگه داشت و با حرص کلاهش را از سرش برداشت و پیاده شد. آزیتا با پاهای لرزان از روی موتور پایین آمد و به سختی کلاهش را از سرش برداشت.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_یک - می دونم. منم یه وقتی
باشه ای زیر لب گفت و پشت سر ساسان که با مجید هم قدم شده بود، به سمت در خروجی راه افتاد.
روزش خراب شده بود. تمام حس های خوبش پریده بود. چهره بدون لبخند ساسان همانقدر درد داشت که دیدن شیدا در ماشین نیما. اگر نیما را به خاطر شیدا از دست داده بود. ساسان را به خاطر حماقت های خودش از دست داده بود. به خاطر زیاده طلبیش. به خاطر رویاهای احمقانه اش.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_سه دستش را به سمت شماره پ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_پنج
(77)
آزیتا که روی موتور زیبا و جمع و جور سفید رنگی نشسته بود، کلاه کاسکتش را از سر برداشت و ریه هایش را از هوای آخرین روزهای اسفند ماه پر کرد و به سیا که کنارش روی یک موتور گنده سیاه رنگ نشسته بود، نگاه کرد. از تضاد بین خودش و سیامک لذت می برد، سیامک لبه کلاه کلاسکتش را بالا زد و به معنی چیه؟ سرش را برای آزیتا تکان داد. آزیتا خنده ای کرد و گفت:
- یه دور دیگه مسابقه بدیم.
سیا، نچی کرد و رویش را برگرداند. امروز به اصرار آزیتا به جای تمرین در پیست به شهر آمده بودند. سیا چندان راضی نبود. موتورها امانت بودند. یعنی بی اجازه از تعمیرگاه برشان داشته بود و اگر آسیبی می دیدند، پدر هر دویشان را در می آورند. ولی از موتورها مهمتر، خود آزیتا بود. با این که آزیتا دانش آموز خوبی بود و خیلی زود موتور سواری را یاد گرفته بود، ولی سواری با این موتورهای مسابقه، درون شهر خطرناک بود. سیامک دوست نداشت آزیتا آسیبی ببیند. ولی دل، نه گفتن به آزیتا را هم نداشت. مخصوصاً وقتی چشمهای سبزش را توی چشم های سیا می دوخت و با لحن ملتمسانه ای می گفت" خواهش می کنم، به خاطر من" آن وقت بود که سیامک کم می آورد و به همه ی خواسته های آزیتا تن می داد. کلافه سرش را بالا برد. آزیتا با عشوه، دوباره گفت:
- بریم.
سیا نفس صدادارش را بیرون فرستاد و تهدید وار گفت:
- فقط همین یه دور. تا آخر همین خیابون می ریم و برمی گردیم.
آزیتا لبخندی زد و به جای جواب دادن به سیامک کلاهش را روی سرش گذاشت. از موتور سواری توی پیست های خالی خسته شده بود. دوست داشت جلوی چشم مردمی که با تعجب و تحسین نگاهش می کنند، ویراژ بدهد. آزیتا عاشق دیده شدن بود، عاشق جلب توجه. عاشق نگاه های پر از تحسین آدمهای اطرافش و نمی خواست این فرصت را از دست بدهد. می خواست به همه نشان بدهد، او چیزی دارد که دیگران ندارند.
سیا دوباره تاکید کرد:
- آزیتا، فقط همین یه دور. بعد بر می گردیم سمت تعمیرگاه. باشه.
آزیتا باشه ای گفت و خودش را روی موتور جا به جا کرد و منتظر علامت سیا ماند. هر دو موتور همزمان با غرشی بلند از جا کنده شدند.
سیا خیلی زود از آزیتا جلو افتاد، آزیتا چشم از سیا برداشت و به فرعی که چند متر جلو تر بود نگاه کرد. لبخندی زد، خودش را روی موتور کج کرد و به داخل فرعی پیچید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_شش
عاشق این بود که سیا را عصبی و نگران کند. او را به دنبال خودش بکشد و بعد از آن با یک ناز و عشوه از دلش در بیاورد.
موتور از داخل فرعی وارد کوچه پر درخت خلوتی شد. آزیتا سرعت موتور را کم کرد و کمی جلوتر توقف کرد. نمی خواست زیاد از سیا دور شود. همین که سیا به پشت سرش نگاه می کرد و با ندیدن او نگران می شد، بس بود.
همان موقع چشمش به پرهام افتاد که از عرض خیابان عبور می کرد. خشم تمام وجودش را پر کرد، هنوز از دست پرهام ناراحت بود. مخصوصاً این که پرهام هر وقت او را می دید به نوعی مسئله سقط بچه را به رویش می آورد و اذیتش می کرد. انگار از درماندگی آزیتا لذت می برد. برای یک لحظه فکری مثل برق از سرش گذشت. باید حال پرهام را می گرفت. بدنش را روی موتور صاف کرد، نفس عمیقی کشید و با سرعت به سمت پرهام راند.
اتفاقات بعدی در کسری از ثانیه افتاد. پرهام به سمتی پرت شد و چند متر آن طرف تر روی زمین پرت شد.
کنترل موتور از دست آزیتا در رفت و همراه با موتور روی زمین افتاد. درد توی بدنش پیچید و نفسش بند آمد. به زور خودش را از زیر موتور بیرون کشید و به سمت پرهام برگشت. پرهام روی زمین افتاده بود و خون از سرش بیرون میزد. آزیتا ترسیده به تصویر رو به رویش خیره ماند.
- راه بیفت. زود باش
با صدای فریاد سیا به خودش آمد. اصلاً نفهمید سیا کی به آنجا رسیده بود. فریاد دوباره سیا او را از جا پراند. به سرعت روی موتور سوار شد و با تمام قدرت پشت سر سیا شروع به حرکت کرد. به سرعت از شهر خارج شدند و وارد بزرگراه منتهی به تعمیر گاه شدند.سیا مسیرش را تغییر داد و وارد جاده خاکی و خلوتی شد. آزیتا که دیگر تحملش تمام شده بود، توقف کرد. سیا با قطع شدن صدای موتور آزیتا به پشت سرش نگاه کرد، چند متری از آزیتا جلو افتاده بود، راه رفته را برگشت و موتورش را رو به روی موتور آزیتا نگه داشت و با حرص کلاهش را از سرش برداشت و پیاده شد. آزیتا با پاهای لرزان از روی موتور پایین آمد و به سختی کلاهش را از سرش برداشت. سیا با عصبانیت به سمت آزیتا رفت. ولی آزیتا توی حال خودش نبود، دست و پایش می لرزید و نفسش به شماره افتاده بود. فکرش روی جسد بی جان پرهام و خونی که روی زمین ریخته شده بود، جا مانده بود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_پنج (77) آزیتا که روی م
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_هفت
سیا فریاد زد:
- از همین می ترسیدم. می دونستم یه بلایی سرمون میاد. می دونستم نباید به حرفت گوش کنم. اصلاً تو، توی اون خیابون چی کار می کردی؟ هان، تو اون خیابون چی کار می کردی، آزی؟
آزیتا بی توجه به فریادهای سیا زیر لب زمزمه کرد:
- مُرد. پرهام مُرد. من کشتمش. من پرهام و کشتم.
سیا با تعجب به صورت رنگ پریده و ترسیده آزیتا نگاه کرد و گفت:
- چی می گی؟ پرهام کیه؟ ببینم تو چیکار کردی آزی؟ پسره رو می شناختی؟
آزیتا خیره به صورت سیا با خودش حرف می زد.
- نمی خواستم بکشمش. فقط می خواستم بترسونمش. نمی خواستم بکشمش. به خدا نمی خواستم بکشمش.
سیا عصبی دستش را روی شانه های آزیتا گذاشت و محکم تکانش داد. رنگ چشم های آزیتا برگشت. بدنش شل شد و قبل از آن که سیا بتواند کاری کند از زیر دست سیا لیز خورد و روی زمین افتاد.
سیا مستاصل روی زمین خاکی نشست و آزیتا را در آغوش گرفت. گریه اش گرفته بود. چرا باید حالا که برای اولین بار، زندگی روی خوشش را به او نشان داده بود، این بلا سرشان بیاید. اگر آزیتا را می گرفتند، چه خاکی باید توی سرش می ریخت.
نگاه دوباره ای به بدن بی جان آزیتا کرد. باید کاری می کرد. باید از آزیتا محافظت می کرد. نمی گذاشت دست کسی به آزیتا برسد. حتی اگر شده خودش، همه چیز را گردن می گرفت، نمی گذاشت صدمه ای به آزیتا برسد. آزیتا ظریف بود، شکننده بود. آزیتا از پس این فشار بر نمی آمد. تحمل زندان را نداشت. نه، نمی گذاشت کسی آزیتا را اذیت کند.
سعی کرد، فکرش را متمرکز کند. باید به همه چیز فکر می کرد. به پیکر مردی که چند کیلومتر آنطرفتر کف خیابان افتاده بود و به موتوری که آثار تصادف روی آن بود. باید خوب فکر می کرد. باید یه راه چاره پیدا می کرد.
خیابان خلوت بود ولی حتماً چند نفری آزیتا را دیده بودند. آنجا محله باکلاسی بود و پر از فروشگاه ها و شرکتهای مهم. حتماً دوربین های امنیتی از صحنه تصادف فیلم گرفته بودند. چه کار باید می کرد. تنها شانسی که آورده بود، این بود که قبل از حرکت پلاک هر دو موتور را در آورده بود. ولی بازهم نمی توانست مطمئن شود که پلیس موتورها را شناسایی نکند. موتورها خاص بودند و می توانستند ردشان را بزنند، مگر چند نفر در این شهر از این موتورها داشتند. خوب می دانست وقتی پای قتل در میان باشد، پلیس تا مجرم را نمی گرفت ول نمی کرد.
باید اول موتورها را بر می گرداند. باید تمام آثاری که از تصادف ممکن بود روی موتور باقی مانده باشد را پاک می کرد. نباید ردی باقی می گذاشت..
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_هشت
ولی اول باید فکری به حال آزیتا می کرد. نگاهی به اطراف انداخت. دو موتور و یک دختر بیهوش وسط بیابان. چه کار باید می کرد؟ نمی توانست از کسی کمک بگیرد. هر چقدر تعداد کسانی که از موضوع اطلاع پیدا می کردند، بیشتر می شد، احتمال لو رفتنشان هم بیشتر می شد. نمی توانست خطر کند. باید خودش به تنهایی همه چیز را جمع و جور می کرد.
سیا با شنیدن صدای ناله ی آزیتا نفس حبس شده را رها کرد. دستش را نوازش گونه روی صورت آزیتا کشید و گفت:
- پاشو قربونت برم. پاشو.
آزیتا چشم هایش را باز کرد و به چشم های غمگین سیا نگاه کرد. سیا دماغش را بالا کشید و گفت:
- این چه کاری بود، کردی؟
آزیتا بغض کرده نگاهش را از سیا گرفت. سیا پیشانی آزیتا را بوسید و گفت:
- پاشو عزیزم. پاشو. باید زودتر بریم تعمیر گاه. باید تا کسی نفهمیده موتورها رو بذاریم سرجاشون.
آزیتا به سختی از جایش بلند شد. توان حرکت نداشت ولی حق با سیا بود. باید کاری می کرد. سیا به آزیتا کمک کرد تا دوباره سوار موتور شود. نگرانش بود. نمی دانست حالا که شوک اولیه تصادف از بین رفته، قدرت مقابله با ترسی که وجودش را پر کرده بود را دارد یا نه. ولی چاره دیگری نداشت. مجبور بود این فشار را به آزیتا تحمیل کند.نیم ساعت بعد جلو در تعمیرگاه توقف کردند. تعمیر گاه را یه خاطر مسابقاتی که قرار بود در ایام نوروز برگزار شود، یک هفته زودتر تعطیل کرده بودند و کارکنان را به تعطیلات زود هنگام فرستاده بودند.
سیا قبل از وارد شدن به تعمیر گاه، دوربین های امنیتی را قطع کرد. سالها همکاری با خلافکارها خیلی چیزها به او یاد داده بود. وقت زیادی نداشت هر لحظه ممکن بود، کسی متوجه قطع بودن دوربین های امنیتی بشود و برای سر کشی به تعمیرگاه بیاید.
بعد از این که جایی گوشه تعمیرگاه برای آزیتا درست کرد و او را خواباند به سراغ موتورها رفت. باید هر چه زودتر همه چیز را به حالت اول برگرداند. وقتی کارش با موتورها تمام شد هوا تاریک شده بود. گرسنه و خسته بود. به سراغ آزیتا رفت. آزیتا توی خواب ناله می کرد. دستی به پیشانی آزیتا کشید. به نظرش تب داشت.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_پنج (77) آزیتا که روی م
نگاه دوباره ای به همه جا انداخت وقتی از مرتب بوده همه چیز خیالش راحت شد. به سراغ دوربین های امنیتی رفت و دوباره آنها را راه انداخت. درها را قفل کرد و آزیتا را در اغوش گرفت و از تعمیر گاه بیرون رفت. باید به محل تصادف بر می گشت تا بفهمد چه بر سر آن پسره، پرهام آمده است. ولی قبل از آن باید آزیتا را به جای امنی می برد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_هفت سیا فریاد زد: - از هم
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_نه
(78)
سها با شنیدن صدای زنگ موبایل دست از تمیز کردن، کابینتهای خانه ی جدیدش برداشت و به اسم پرهام که روی صفحه موبایل نقش بسته بود، نگاه کرد.
پوف کلافه ای کشید و تلفنش را از روی کانتر آشپزخانه برداشت. این روزها تعداد تلفنهای پرهام بیشتر شده بود و به بهانه های مختلف به او زنگ می زد. همین یک ساعت پیش، تماس گرفته بود و از او خواسته بود، برای خرید عید با هم بیرون بروند ولی سها قبول نکرده بود و بعد از آن پرهام سه برابر معمول هر ماه پول به حسابش ریخته بود. حالا حتماً زنگ زده بود، تا به بهانه ی واریز پول، سر حرف را باز کند.
سها خیلی دلش می خواست، با یک جواب دندان شکن پرهام را برای همیشه سرجایش بنشاند. ولی جلوی خودش را می گرفت. نمی خواست پرهام را سر لج بیندازد. آن هم وقتی می خواست، چند روز دیگر به مسافرت برود. برای رفتن به آن اردوی تفریحی_آموزشی هیجان زده بود. نمی خواست هیچ چیز مانع رفتنش شود. باید یک کم مراعات پرهام را می کرد باید کمی امیدوار نگه اش می داشت تا همه چیز را به هم نریزد.
قصد داشت بعد از آمدن از اردو، یک شب پرهام را به شام دعوت کند و مفصل با او حرف بزند. امیدوار بود پرهام بعد از دیدن جدیت سها برای جدایی. به طلاق راضی شود و اجازه بدهد، بدون آبرو ریزی از هم جدا شوند. هر چند، چه پرهام با او راه می آمد و چه نمی آمد، سها تصمیم خودش را گرفته بود. دیگر توی این زندگی نمی ماند، ولی می خواست تمام تلاشش را بکند تا با کمترین دردسر از پرهام جدا شود.
با بی حوصلگی، انگشتش را روی آیکون سبز رنگ روی صفحه گوشی کشید و گفت:
- سلام.
ولی به جای صدای پرهام، صدای زنی در گوشش پیچید:
- سلام خانم. شما صاحب این شماره رو می شناسید؟
قلب سها ریخت. آب دهانش را قورت داد و گفت:
- بله، اتفاقی براشون افتاده؟
- می تونم بپرسم، چه نسبتی باهاشون دارید؟ شماره شما، آخرین شماره ای بود که ایشون باهاش تماس گرفته.
سها کمی مکث کرد و با صدایی که به زور شنیده می شد، گفت:
- همسرمه
- همسرتون تصادف کرده. اوردنش به بیمارستان.
- بیمارستان؟ کدوم بیمارستان؟ چیزیش شده؟ حالش خوبه؟
- من اطلاعی ندارم، اینا رو باید از دکترش بپرسید. من فقط وظیفه دارم که بهتون اطلاع بدم همسرتون اینجاست. لطفاً زودتر خودتون برسونید بیمارستان.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود
سها لحظه ای منگ به رو به رو نگاه کرد، هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. آدرس بیمارستان را از زن گرفت و گوشی را قطع کرد.
باید هر چه زودتر خودش را به بیمارستان می رساند. امیدوار بود، پرهام آسیب جدیی ندیده باشد. ولی این که پرهام خودش به او یا پدرش زنگ نزده بود، نشانه چندان خوبی نبود.
سها با به یاد آوردن حاج صادق نفس عمیقی کشید و همانطور که مانتویش را به تن می کرد، شماره ی حاج صادق را گرفت. صدای حاج صادق گرفته و خسته بود معلوم بود روز خسته کننده ای را گذرانده.- سلام، سها جان. چه عجب یاد ما کردی؟
سها نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی می کرد، آرام باشد. گفت:
- سلام بابا صادق، واقعیتش...
- چیزی شده دخترم؟
سها با حرص دندانهایش را روی هم فشار داد و روی تخت نشست. ظاهراً، آن قدر که فکر می کرد، نتوانسته بود آرام باشد. چشم هایش را بست و سعی کرد قبل از حرف زدن به خودش مسلط شود. حاج صادق دوباره پرسید:
- سها جان، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- خودم هم درست نمی دونم. الان از بیمارستان بهم زنگ زدن، گفتن. پرهام تصادف کرده.
- تصادف؟ چه تصادفی؟ حالش خوبه؟ کدوم بیمارستانه؟ تو الان کجایی؟
- نمی دونم بابا صادق، پشت تلفن چیزی بهم نگفتن. فقط گفتن تصادف کرده. منم الان تازه می خوام برم، بیمارستان.
- کدوم بیمارستان؟
- آدرس بیمارستان و براتون می فرستم.
- باشه بابا جان. تو برو. منم الان میام.
حالا سها احساس آرامش بیشتری می کرد. قرار نبود این بار را به تنهایی بر دوش بکشد. از جایش بلند شد و از خانه بیرون رفت.
وقتی به بیمارستان رسید، حاج صادق هنوز نرسیده بود. نفسی گرفت و به سمت مردی که پشت میز اطلاعات بیمارستان نشسته بود، رفت و پرسید:
- ببخشید، شوهر من و اوردن این بیمارستان.
- اسمشون؟
- پرهام، پرهام طاهباز
مرد، نگاهی به سیستم انداخت و گفت:
- اسمشون تو سیستم نیست.
- از این جا باهم تماس گرفتن. گفتن تصادف کرده اوردنش اینجا.
- کی؟
- یه نیم ساعت پیش
مرد لحظه ای به سها نگاه کرد و گفت:
- آهان، اون پسره که با موتور تصادف کرده رو می گی؟ الان تو اتاق عمله.
سها وا رفته زمزمه کرد:
- اتاق عمل.
مرد پشت میز، بدون توجه به حال سها ادامه داد:
- برید طبقه چهارم.
- چرا بردنش اتاق عمل؟
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_نه (78) سها با شنیدن صدا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_یک
مرد نگاه دوباره ای به صورت رنگ پریده و نگران سها کرد و گفت:
- من درست نمی دونم. ولی مثل این که به سرش ضربه خورده.
سها ترسیده نالید:
- ای واییی.
مرد با دست به گوشه سالن اشاره کرد و گفت:
- اون آقا اوردش بیمارستان. همونی که داره با پلیس حرف می زنه.
سها به سمت مرد مسنی که با جدیت چیزی را برای مامور پلیس تعریف می کرد، نگاه کرد. نمی دانست باید به سراغ مرد برود و یا برای فهمیدن وضعیت پرهام خودش را به اتاق عمل برساند. گیج وسط راهروی بیمارستان ایستاده بود که حاج صادق صدایش کرد:
- سها؟
با شنیدن صدای حاج صادق رو برگرداند و نفسی از سر آسودگی کشید. بلاخره کسی آمده بود تا او را از این بلاتکلیفی نجات دهد.
- چی شد دخترم؟ پرهام کجاست؟ حالش چطوره؟
سها آب دهانش را قورت داد و گفت:
- می گن تو اتاق عمله. مثل این که به سرش ضربه خورده.
- یا حسین.
- بد به دلتون راه ندید، انشاالله که چیزی نیست.
- کی بهش زده؟
- نمی دونم، ولی ظاهراً اون آقا که اونجا داره با پلیس صحبت می کنه اوردتش بیمارستان.
حاج صادق که به سمت مرد پا تند کرد. سها به طرف اتاق عمل رفت تا از سلامتی پرهام مطمئن شود. وقتی به پشت در اتاق عمل رسید. قلبش به شدت می زد و دهانش خشک شده بود. با این که دل خوشی از پرهام نداشت ولی دلش نمی خواست پرهام آسیبی ببیند. روی یکی از صندلی های پشت در اتاق عمل نشست و شروع به دعا خواند کرد. در آن لحظه به چیزی جز سلامتی پرهام فکر نمی کرد.
با آمدن حاج صادق از جایش بلند شد. حاج صادق نگاهی به در بسته اتاق عمل انداخت و گفت:
- خبری نشد؟
سها بغض کرده، سرش را بالا انداخت و گفت:
- نه، شما چی فهمیدید؟ کی باهاش تصادف کرده.
- یه موتوری؟
- موتوری؟
- این جور که اون مَرده می گفت، زده و در رفته. مثل این که دوتا بودن. اولی زده، بعد دومی اومده کمکش کرده با هم فرار کردن.
- یعنی از قصد زده؟
- بعید می دونم. آخه چرا باید از قصد بزنه. مَرده می گفت موتورش خاص بوده از این موتورهای مسابقه. سرعتش هم زیاد بوده.
سها عصبی رو برگرداند و گفت:
- از این بچه پولدارای بی غم که برای جون آدمای دیگه ارزش قائل نیستن.
حاج صادق عصایش را روی زمین کشید و چیزی نگفت. سها نفسی گرفت و برای عوض کردن بحث پرسید:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_دو
- به مامان فاطمه خبر نمی دید؟
- وایسا اول با دکترش صحبت کنم، ببینیم چی می گه. نمی خوام تا خودم از چیزی مطمئن نشدم، فاطمه رو نگران کنم.
سها سری به نشانه فهمیدن تکان داد و دوباره روی صندلی نشست. پاهایش را زیر صندلی برد و به سمت جلو خم شد. توی دلش آشوب بود. انگار کسی با مشت به شکمش می کوبید. حاج صادق نگاه نگرانش را از در اتاق عمل برداشت و به دیوار تکیه زد و همانطور که تسبیحش را می چرخاند، زیر لب شروع به ذکر گفتن کرد.
با خارج شدن دکتر از اتاق عمل، سها و حاج صادق از جا پریدند. اول سها به سمت دکتر دوید. حاج صادق با قدمهایی مطمئن تر پشت سر سها راه افتاد. دکتر با دیدن چهره های نگران دو نفری که به طرفش می آمدند. نفسی گرفت و ایستاد.
سها پرسید:
- آقای دکتر حال مریض ما چطوره؟
- نگران نباشید. خدا رو شکر مشکل جدی نبود.
حاج صادق نگران گفت:
- گفتن ضربه به سرش خورده؟
- بله به خاطر اصابت سرشون با زمین جمجمه شکسته شده. ولی خوشبختانه تا اونجایی که ما می دونیم. آسیبی به مغز وارد نشد. البته چون بعد از ضربه بیهوش شدن، باید یه مدت تحت نظر باشن تا بتونیم جواب قطعی تری به شما بدیم. ولی از اونجا که توی عکسها هیچ ضایعه مغزی دیده نشده می تونیم امیدوار باشیم مشکل خاصی هم وجود نداره. البته سه تا از دنده هاشون هم ترک برداشته. کتف راستش هم در رفته بود که متخصص ارتوپد براش جا انداخت. در مجموع می تونم بگم حالش خوبه و خطر جدی تهدیدش نمی کنه.
سها و حاج صادق نفس راحتی کشیدند. بعد از آن حاج صادق به کسی زنگ زد تا به دنبال فاطمه خانم و پریناز برود و خودش در کنار سها نشست.
نیم ساعت بعد پرهام را به آی سی یو منتقل کردند. به گفته دکتر اگر تا صبح مورد خاصی پیش نمی آمد، پرهام را به بخش می آوردند و بعد از یک یا دو روز ماندن در بخش می توانست به خانه برود.
هوا تاریک شده بود و سها خسته و گرسنه بین پریناز نگران و فاطمه خانم گریان نشسته بود و کیسه پلاستیکی که وسایل پرهام را در آن ریخته بودند و چند ساعت قبل به دستش داده بودند را سفت در آغوش گرفته بود. خسته بود و دلش می خواست به خانه برگردد. ولی فاطمه خانم از وقتی به بیمارستان آمده بود پشت در اتاق ای سی یو نشسته بود و حاضر نبود از جایش تکان بخورد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نود_و_یک مرد نگاه دوباره ای به ص
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_سه
سها نگاهی به حاج صادق که کلافه و عصبی به سمتشان می آمد کرد و سرش را با بی حوصلگی پایین انداخت. این چندمین باری بود که برای رفتن از آن جا بهشان تذکر می دادند. حاج صادق رو به رویشان ایستاد و با صدای که سعی می کرد، بلند نشود، رو به فاطمه خانم گفت:
- پاشو بریم خونه.
فاطمه خانم با حرص از شوهرش روبرگرداند. حاج صادق نوچی کرد و گفت:
- خانم، لجبازی نکن اینجا نمی شه بمونی. دیدی که گیر دادن. گفتن باید بریم.
- باشه اگه اینجا نمی ذارن. می رم پایین می شینم.
- عزیزم، نشستن شما، دردی رو از پرهام دوا نمی کنه. بیا بریم خونه یه کم استراحت کنیم. صبح زود خودم میارمتون بیمارستان.
فاطمه خانم لجبازانه گفت:
- بچه ام افتاده گوشه بیمارستان پاشم کجا برم؟
سها مداخله کرد و گفت:
- مامان فاطمه. حال پرهام خوبه. این جا موندنمون کمکی به پرهام نمی کنه. شما باید به فکر خودتون و پریناز هم باشید. پرهام به یه مادر قوی و سالم احتیاج داره. اگه الان خودتون مریض بشید، چطور می خواین کنار پرهام بمونید.
فاطمه خانم به صورت رنگ پریده و ترسیده پریناز نگاه کرد. کمی نرم شده بود. حاج صادق گفت:
- بیاین بریم یه چیزی بخوریم. بعد بریم خونه. صبح زود میارمتون اینجا. بعدش خودم باید برم کلانتری پیگیر قضیه بشم.
- فاطمه خانم ولی هنوز مردد بود. حاج صادق ملتمسانه به پریناز اشاره کرد و ادامه داد:
- پاشو خانم این بچه ضعف کرد.
سها دست زیر بازوی فاطمه خانم انداخت و جلوی مخالفتش را گرفت. خودش هم داشت از گرسنگی می مرد و دلش می خواست زودتر به خانه برود. فاطمه خانم تسلیم شده از جا بلند شد و کنار سها و پریناز شروع به حرکت کرد.
هنوز چند قدم بر نداشته بودند که صدای زنگ موبایل نا آشنایی بلند شد. چند ثانیه زمان برد تا سها متوجه شود، صدا از داخل کیسه پلاستیکی درون دستش می آید. قدمهایش را کُند کرد و دست داخل کیسه برد و موبایل پرهام را بیرون آورد. روی صفحه موبایل کلمه عشقم، خودنمایی می کرد. پاهای سها سست شد و بغض گلویش را فشرد. تمام اتفاقات یک سال گذشته مثل فیلم از جلوی چشمش عبور کرد. او اینجا چه می کرد؟ کنار خانواده ی مردی که دوستش نداشت. کنار خانواده مردی که به او خیانت کرده بود. نباید الان به جای او شیدا اینجا می بود. حتما پرهام دوست داشت صبح که چشم باز می کرد، شیدا را ببیند، نه او را.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_چهار
صدای زنگ تلفن قطع شد و صفحه موبایل خاموش شد. سها صفحه موبایل را روشن کرد و به اعدادی که ساعت را نشان می دادند، نگاه کرد. ساعت ده و چهل هفت دقیقه شب بود. حتما شیدا نگران شوهرش شده بود. پوزخندی روی لبهای سها نشست. شوهر. یاد خودش افتاد که به پرستار گفته بود همسر پرهام است. دلش می خواست می نشست و یک دل سیر گریه می کرد. خودش هم نمی دانست چه مرگش شده و شاید فشاری که از عصر تا حالا تحمل کرده بود، ضعیفش کرده بود. شاید هم فقط تاثیر گرسنگی بود. با بلند شدن دوباره صدای زنگ تلفن، نفس عمیقی کشید و تماس را برقرار کرد. صدای نگران دختر از پشت تلفن قلبش را فشرد.
- پرهام؟
- سلام. من سهام. پرهام تصادف کرده تو بیمارستانه. الان نمی تونه به تلفنت جواب بده. همین که تونست. بهش می گم باهات تماس بگیره.
سکوت پشت تلفن که طولانی شد. سها نمی دانست باید تلفن را قطع کند، یا این که چیز دیگری بگوید. شیدا که انگار تازه به خودش آمده بود، عجولانه پرسید:
- حالش چطوره؟
- الان که تو آی سی یو، ولی دکترش می گه جای نگرانی نیست.
شیدا ترسیده زمزمه کرد:
- آی سی یو
سها نفسی گرفت و گفت:
- آدرس بیمارستان و برات می فرستم.
و بدون این که منتظر جواب دیگری از شیدا بماند، تلفن را قطع کرد. دیگر ناراحت نبود. حرف زدن با شیدا او را به نقطه قبل برگردانده بود، به جایی که به او یادآوری می کرد، دارد بهترین کار را می کند، رفتن از زندگی پرهام.
بعد از شام همگی به خانه ی حاج صادق رفتند. با این که همه خسته بودند ولی هیچ کس میلی به خوابیدن نداشت.
پریناز شدیداً ترسیده بود و فاطمه خانم دست از گریه کردن بر نمی دانشت آن قدر گریه کرد تا تحمل حاج صادق تمام شد و سرش داد زد. فاطمه خانم که انتظار این رفتار را از شوهر همیشه مهربانش نداشت بغض کرده در خودش جمع شد.سها به فاطمه خانم نگاه کرد. زن شکننده ای که تمام عمرش به مردی تکیه کرده بود. هیچ وقت کسی به او یاد نداده بود باید روی پای خودش بایستد. از آن بدتر این وابستگی را به بچه هایش هم آموخته بود. پرینازی که با کوچکترین مشکلی گیج می شد و دست و پایش را گم می کرد. و پرهامی که برای رسیدن به اهدافش دست به دامان پدرش می شد. سها امیدوار بود فاطمه خانم هیچ وقت مجبور نشود به تنهایی بار زندگیش را بردوش بکشد، چون مطمئناً از پس آن بر نمی آمدند.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نود_و_یک مرد نگاه دوباره ای به ص
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نود_و_سه سها نگاهی به حاج صادق ک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_پنج
وقتی حاج صادق بلاخره با کلی نازکشیدن فاطمه خانم را برای خواب به اتاق برد. پریناز سها را به اتاق دوران مجردی پرهام راهنمایی کرد و یک دست لباس راحتی به او داد و خودش برای خواب رفت.
سها روی تخت پرهام نشست و به اطراف نگاه کرد. دفعه اولش نبود که به این اتاق می آمد ولی هیچ وقت فرصتی پیش نیامده بود که بتواند، نگاه دقیقی به اتاق پرهام بیندازد. از جای خودش بلند شد و گشتی توی اتاق زد. یک کتابخانه پر از کتاب. کامپیوتری روی میز و کمدی که هنوز از لباسهای دوران مجردی پرهام پر بود. و عکسهایی از پرهام و دوستانش بر روی دیوار. خودش وقتی از خانه پدریش بیرون می آمد همه وسایلش را داخل دو چمدان ریخته بود و به خانه ی جدیدش آورده بود و اتاقش هم به سرعت به اشغال آناهیتا در آمده بود.
روی تخت دراز کشید و فکر کرد، چقدر زندگی او و پرهام متفاوت بود. پرهام با وجود دو تا زن هنوز اتاقی در خانه ی پدریش داشت که می توانست مأمن و پناهگاهی برایش باشد. پرهام هیچ وقت در زندگیش طعم تنهایی و بی کسی را نچشیده بود. هیچ وقت مجبور نشده بود به تنهایی با مشکلاتش رو به رو شود. همیشه خانواده ای داشت که پشتش ایستاده بودند. بر عکس او که در تمام زندگیش تنها بود و مجبور بود برای کوچکترین خواسته اش بجنگد. پرهام همیشه بی دردسر به آنچه می خواست رسیده بود. آهی کشید و چشم بست
#ادامه_دارد... فکر کردن به نداشتهایش دردی را از او دوا نمی کرد، باید می خوابید. فردا روز دیگری بود، روزی که به نظر سخت و دشوار می آمد.
- سها جان پاشو.
سها با بی حالی چشم باز کرد و به پریناز که رویش خم شده بود و سعی می کرد او را بیدار کند، نگاه کرد.
- پاشو، باید بریم بیمارستان.
سها با یادآوری بیمارستان و پرهام. نفس کلافه اش را بیرون داد و از جایش بلند شد.
پریناز قبل از بیرون رفتن از اتاق گفت:
- زودتر بیا، می خوایم صبحونه بخوریم. دیر می شه.
سها سرش را تکان داد و به سمت سرویس داخل اتاق پرهام رفت. هنوز خسته بود و خوابش می آمد. دلش یک روز آرام و یک خواب آسوده می خواست. ولی انگار قرار نبود هیچ کدام از روزهای زندگیش بدون دردسر و ناراحتی بگذرد.
برای این چند روز باقی مانده از سال، کلی نقشه کشیده بود که حالا باید از خیر انجامشان می گذشت. باز خوب بود که کارش را در آتلیه تمام کرده بود.
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_شش
روز قبل به مناسبت آخرین روز کاری جشن کوچکی برگذار کرده بود و با دادن عیدی و پاداش آخر سال به کارکنانش همه را راهی خانه هایشان کرده بود، تا بعد از عید، پر انرژی تر از قبل به سر کارشان برگردد.
ایده جشن از شروین بود، ولی بیشتر تدرکات آن را نهال دیده بود. روز خوبی بود. تا ظهر ته مانده کار را جمع کرده بودند و بعد از آن برای خوردن ناهار به رستورانی در نزدیکی آتلیه رفته بودند. فکر نمی کرد روزی که آنقدر خوب شروع شده بود، با تصادف پرهام این قدر بد تمام شود. بازهم خدا را شکر که پرهام آسیب جدی ندیده بود.
بعد از صبحانه همگی سوار ماشین حاج صادق شدند و به بیمارستان رفتند. صبح زود، حاج صادق با بیمارستان، تماس گرفته بود و حال پرهام را پرسیده بود. خبر خوب آن بود که پرهام را از آی سی یو به بخش منتقل کرده بودند.
سها پشت سر فاطمه خانم و حاج صادق وارد اتاق شد. اتاق را همان دیشب حاج صادق گرفته بود. یک اتاق خصوصی با تمام امکانات.
سها از دیدن سر پانسمان شده و صورت زد و بی حال پرهام جا خورد. یک طرف صورتش کبود شده بود و جای چندین خراش کوچک و بزرگ روی صورتش خود نمایی می کرد. معلوم بود با صورت روی زمین پرت شده.
اشک فاطمه خانم با دیدن حال نزار پسرش جاری شد. پا تند کرد و زودتر از بقیه خودش را به پرهام رساند و همانطور که گریه می کرد، صورت پرهام را غرق بوسه کرد. پرهام دستش را به سمت قفسه سینه اش برد و با درد نالید:
- مامان.
فاطمه خانم ترسیده خودش را عقب کشید. حاج صادق با کلافگی نفس صدا دارش را بیرون فرستاد و گفت:
- بیا خانم اون طرف. کُشتی بچه رو.
و خودش کنار تخت پرهام ایستاد و پرسید:
- خوبی بابا؟
پرهام با صدایی ضعیفی گفت:
- خوبم
- چی شد؟ چرا این جوری شد؟
- نمی دونم بابا خودم هم نفهمیدم. داشتم از خیابون رد می شدم. یه دفعه یه چیزی بهم خورد اصلاً نفهمیدم چی بود.
حاج صادق زیر لب گفت:
- موتور بود.
- موتور؟... با موتور تصادف کردم؟ شاید می خواسته موبایلم و بزنه چون موبایل دستم بود.
حاج صادق سری تکان داد و گفت:
- والله نمی دونم. الان می خوام برم کلانتری ببینم چی می گن. هر کی بود باید تاوان کاری رو که کرده پس بده. نمی شه که بزنه و در بره.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نود_و_پنج وقتی حاج صادق بلاخره ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_هفت
فاطمه خانم با ناراحتی گفت:
- برای یه موبایل داشتن بچه ام می کشتن؟ خدا ازشون نگذره.
حاج صادق دستی روی شانه پرهام گذاشت و با صدایی که از عشق پر بود، پرسید:
- حالت که خوبه بابا جان؟
پرهام لبخندی به روی پدرش زد.
- خوبم. فقط قفسه سینه ام یه کم درد می کنه. دکتر گفت، مراعات کنم. دو هفته ای خوب می شه. خدا رو شکر بخیر گذشت.
حاج صادق سر و هر دو دستش را رو به آسمان بالا برد و با صدای بلندی خدا را شکر کرد و بعد به سمت فاطمه خانم چرخید و گفت:
- ببین خانم، اینم از بچه ات. صحیح و سلامت. خدا دوباره بهمون دادش.
فاطمه خانم اشک گوشه چشمش را پاک کرد و با صدای بلندی گفت:
- خدا را شکر
با رفتن حاج صادق نگاه پرهام روی سها که گوشه ای ایستاده بود، چرخید و در جواب سلام سها لبخندی از سر رضایت زد. پریناز با خنده گفت:
- خانمت خیلی دوست داره. نمی دونی دیروز چقدر نگرانت بود. یه لحظه از پشت در آی سی یو تکون نخورد.
پرهام ابرویی بالا انداخت و بدون این که چشم از سها بردارد، گفت:
- ما مخلصشیم.
سها یک قدم به پرهام نزدیک شد. فاطمه خانم و پریناز به بهانه خرید آبمیوه و کمپوت از اتاق بیرون رفتند. پرهام با خنده گفت:
- پس نگرانم بودی؟
سها دست داخل جیبش کرد و موبایل پرهام را در آورد و به سمتش گرفت و گفت:
- من نه، ولی یکی دیشب خیلی نگرانت بود.
پرهام آب دهانش را قورت داد و تلفن را از دست سها گرفت. سها از تخت دور شد و روی مبل چرمی گوشه اتاق نشست.
پرهام چشم بست. سها و شیدا با هم حرف زده بودند. امیدوار بود حرف بدی بینشان رد و بدل نشده باشد. قفل تلفن را باز کرد. شیدا چند پیام فرستاده بود که همگی نشان از نگرانیش بابت دیر کردن پرهام داشت.
خواست با شیدا تماس بگیرد ولی پشیمان شد. توان حرف زدن با شیدا را نداشت. خسته تر از آن بود که بخواهد جوابی به نگرانیهای شیدا بدهد. صفحه تلفن را خاموش کرد و آن را کنار دستش گذاشت و به سها که بی توجه به او سرش را داخل گوشی کرده بود نگاه کرد. با یاد آوری حرفی که پریناز به او زده بود لبخند روی لبهایش نشست. از فکر این که سها برایش نگران شده بود قند در دلش آب شد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_هشت
بعد از ناهار بود که حاج صادق از کلانتری برگشت، عصبانی و ناراحت بود. نه از روی حرف شاهدان و نه از روی فیلم دوربین های داخل خیابان چیزی دستگیر پلیس نشده بود. صورت هر دو موتور سوار پشت نقاب کلاه هایشان پنهان شده بود و هیچ کدام از موتورها پلاک نداشتند.
به گفته پلیس می شد رد موتورها را بوسیله دوربین های امنیتی درون شهر گرفت ولی آن هم صد در صد باعث شناسایی موتورسوارها نمی شد. تازه برای چک کردن دوربین های امنیتی باید به بالا درخواست می دادند و از اداره آگاهی تقاضای کمک می کردند و از آن جایی که حال پرهام خوب بود و هیچ سندی مبنی بر عمدی بودن تصادف و یا تصادف به علت دزدی وجود نداشت، پرونده از اهمیت چندانی برخوردار نبود. در واقع مسئول پرونده به طور ضمنی به حاج صادق گفته بود. که این تصادف شبیه صدها تصادف دیگری است که هر روز در تهران اتفاق می افتاد و با وجود باز بودن پرونده، پلیس کار خاصی برای دستگیری موتور سوارها انجامنخواهد داد. مگر این که مورد مشابه دیگری دیده می شد که حساسیت پلیس را برانگیزد.
بعد از تمام شدن ساعت ملاقات، سها قصد رفتن کرد. حالا که قرار بر این شده بود، فاطمه خانم شب را پیش پسرش بماند. سها کار دیگری در بیمارستان نداشت. کیفش را روی دوشش انداخت و از جا بلند شد و رو به جمع گفت: پس با اجازه من یه کم زودتر برم.
فاطمه خانم اخم ریزی کرد و گفت:
- کجا می خوای بری؟
- برم خونه دیگه.
- وا، تک و تنها بری خونه چیکار کنی؟ وایسا با حاجی و پریناز برید خونه ما.
- نه مامان فاطمه باید برم خونه خودمون. کار دارم. باید دوش بگیرم و لباس عوض کنم.
- خونه ما حموم نداره؟
- آخه اونجا لباس ندارم.
فاطمه خانم دهان باز کرد تا دوباره با سها مخالفت کند که حاج صادق میان حرفش پرید و گفت:
- چیکارش داری خانم. خونه خودش راحت تره.
- وااا، شما چرا حاج آقا، خوبیت نداره زن جوون تنها تو خونه بمونه.
سها نیش خندی زد و زیر چشمی به پرهام که روی تخت به حالت نیمه نشسته، به حرفهایشان، گوش می کرد، نگاه کرد. پرهام خجالت زده سرش را پایین انداخت. سها دوباره رو به فاطمه خانم کرد و گفت:
- مشکلی پیش نمیاد. امنیت اون خونه بالاس. هم نگهبان داره، هم دوربین. منم در رو از پشت قفل می کنم. خیالتون راحت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نود_و_هفت فاطمه خانم با ناراحتی گ
❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_نه
فاطمه خانم با این که هنوز قانع نشده بود، گفت:
- چی بگم والا، لاقل بذار حاجی برسوندت.
- ماشینم از دیروز جلو در بیمارستان مونده. خودم می رم، نگران من نباشید. مواظب خودتون باشید. دیشبم خوب نخوابیدید. امشب سعی کنید یه کم بخوابید.
فاطمه خانم با عشق به پرهام نگاه کرد و گفت:
- امشب خوب می خوابم. حالا که می دونم پرهام حالش خوبه با خیال راحت می خوابم.
سها نگاهش را از روی فاطمه خانم به سمت حاج صادق و بعد پریناز کشاند. می دانست هر سه عاشقانه پرهام را دوست دارند و حاضرند برایش هر کاری انجام دهند. نمی دانست اگر همه چیز را در مورد زندگی پرهام بفهمند چه واکنشی نشان می دهند. لبخند تلخی گوشه لبش نشست. احتمال این که طرف او را بگیرند زیاد نبود.
حاج صادق رو به پریناز کرد و گفت:
- پاشو من و تو هم بریم.
پریناز از جایش بلند شد و طبق معمول با سر و صدای زیاد با پرهام و مادرش خداحافظی کرد. سها فاطمه خانم را بوسید و از دور سری به نشانه خداحافظی برای پرهام تکان داد و به همراه حاج صادق و پریناز از اتاق بیرون آمد.
جالا که خطر رفع شده بود، سها تازه داشت متوجه عواقب این تصادف می شد. این که باید از خیر برنامه اردویش می گذشت به اندازه کافی بد بود. ولی این که پرهام تا پایان عید وبال گردنش بود، بدتر از بد بود.
با این که خیلی امیدوار بود، پرهام دوره نقاهتش را در خانه ی پدرش بگذراند. ولی پرهام با پر رویی توی چشم های سها نگاه کرده بود و گفته بود که فقط توی خانه ی خودش راحت است و در جواب مادرش که گفته بود برای سها سخت است که از مهمانهایی که برای دید و باز دید عید و عیادت او می آیند پذیرایی کند از مادرش خواسته بود که به کسی در مورد تصادف حرفی نزند و به همه بگوید که سها و پرهام ایام عید را به مسافرت رفته اند. پرهام دلیل آورده بود که هم او و هم سها به استراحت احتیاج دارند و این رفت و آمدها باعث می شود او و زنش نتواند درست استراحت کنند.
سها از این همه پررویی و وقاحت پرهام عصبانی بود، ولی کاری از دستش بر نمی آمد. انگار هر چقدر بیشتر از پرهام فرار می کرد، بیشتر در د
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد
(79)
سها خسته از تمام اتفاقات، ماشینش را جلوی در ساختمان متوقف کرد و ریموت کنترل را از داخل داشبرد برداشت تا در پارکینگ را باز کند. هنوز دستش روی دکمه ریموت نرفته بود که مرد قد بلند و هیکلی در ماشین را باز کرد و روی صندلی، کنار دست سها نشست.
سها متعجب و ترسیده به سمت مرد برگشت. مرد با لحن آرامی گفت:
- نترس، باهات کار ندارم. فقط می خوام یه سوال ازت بپرسم.
سها به زور آب دهانش را قورت داد. مرد چهره خشنی داشت. موهای بلندش را با کش پشت سرش بسته بود و از زیر ته ریش کم پشتش جای زخم بزرگی روی چانه اش دیده می شد. سها با تمام ترسی که وجودش را پر کرده بود، چشم از مرد نگرفت.
مرد، با همان نگاه خیره، صورت سها را کاوید. با لحن جدی و محکمی پرسید:
- حال شوهرت چطوره؟
ابروهای سها بالا پرید و چشم هایش از تعجب گرد شد. مرد محکم تر از قبل پرسید:
- حالش چطوره؟
سها، من، من کنان گفت:
- خوبه.
- چقدر خوب؟
- خوبه، احتمالا فردا، پس فردا از بیمارستان مرخص می شه.مرد لبخندی از سر آسودگی زد و سرش را با رضایت تکان داد. نگاه از سها گرفت به پشتی صندلی تکیه داد و موبایلش را از توی جیب کاپشن چرمش بیرون آورد.
سها همانطور با تعجب به مرد نگاه می کرد. افکار ضد و نقیضی توی سرش جریان پیدا کرده بود. این مرد با پرهام چه نسبتی داشت؟ از دوستان پرهام بود یا دشمنانش؟ چرا حال پرهام را از او می پرسید؟ اصلاً او را از کجا می شناخت؟ چرا جلوی در خانه اش به کمین نشسته بود و مثل خلافکارها خودش را توی ماشین انداخته بود؟
صدای مرد که با تلفن حرف می زد، رشته افکارش را پاره کرد.
- زنده اس؟ گفتم بیخود نگرانی.
- ...............................
- خودش گفت.
- ...................................
- نه، حالش خوبه، فردا، پس فردام مرخص می شه.
- ..................
- نه دیگه، مشکلی نیست. خیالت راحت باشه.
افکار سها روشن تر شد. این مرد یکی از آن دو موتور سوار بود و فرد پشت خط کسی بود که با پرهام تصادف کرده بود. هر کسی بود از این که پرهام مُرده باشد، ترسیده بود. پس تصادف عمدی نبوده و موتور سوارها پرهام را نمی شناختند. ولی شاید هم عمدی بوده ولی قصد کشتن پرهام را نداشتند و حالا ترسیده بودند و برای گرفتن خبر پیش او آمده بودند. ولی چرا برای خبر گرفتن از حال پرهام مستقیماً به بیمارستان نرفته بودند. یعنی می ترسیدند شناسایی شوند و گیر بیفتند. اگر از شناسایی شدن می ترسیدند نباید پیش او می آمدند.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
17.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 اجرای بی نظیر ، زیبا و عالی به زبان شیرین فارسی
اسما زیبای خداوند را تا حالا فقط عربی شنیدیم...
حالا به زبان شیرین فارسی بشنويم....
#پندانه
✍️ دارا اما نیازمند
🔹پیرزنی بینوا را روغن چراغ شبش تمام شده بود.
🔸برای نماندن در تاریکی شب، قبل از غروب به مغازه شماع رفت تا شمعی بخرد.
🔹پیرزن شمعی صدقه خواست، ولی شماع پیر خسیس از اجابت حاجت پیرزن بینوا امتناع کرد.
🔸شماع عذر بدتر از تقصیر آورد و گفت:
ای پیرزن، مرا ببخش، من مثل تو در خانه نخفتهام که در پیری محتاج شمعی شوم، بلکه شبوروز از جوانی کار میکنم و جمع کردهام و اکنون دارا هستم و حاصل دسترنج خود بهره میبرم.
🔹پیرزن گفت:
ای مرد! آیا تو خود را دارا میبینی؟ دارا کسی است که هیچکس نتواند دارایی او، از او بستاند!
🔸بدان! هرچه را داری کسی هست که در لحظهای بیاذن تو، آن را از تو بگیرد، پس هرگز در این دنیا مگو دارا هستم و دارایی دارم.
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻