#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_پانزدهم
خودمون با۴تابچه تویه اتاق ۱۲متری زندگی میکردیم وتواین شرایط بعدازگذشت یکسال بازمن برای بارچهارم باردارشدم وایندفعه ام بچه ام دخترشدوهمه فامیل مسخره ام میکردن سرکوفت میزدن که دخترزایی وتیکه هاشون خیلی اذیتم میکردبااین حال حامدعاشق بچه هابودوهمشون روخیلی دوستداشت ولی حرف حدیث مردم تمومی نداشت واون زمان اگرپدری پسرنداشت میگفتن اجاقش کوره و پشت نداره.همون سالهابودکه کم بیش برای سمانه که حالابزرگ شده بودخواستگارمیومد
ولی حامدخیلی سختگیربود
ازهمه یه ایرادی میگرفت ردشون میکردمنم هیچ وقت دخالتی نمیکردم میذاشتم خودش تصمیم بگیره
تااینکه متوجه نگاهای پسرهمسایه به سمانه میشدم اول حس خوبی به این رفتارهاونگاهانداشتم وسعی میکردم زیادباسمانه رودررونشه
ولی بعدازمدتی متوجه شدم عاشق سمانه شده ومادرش روبرای خواستگاری فرستاد
حامدبازطبق معمول مخالفت میکردولی اصراروپافشاریه حسین باعث شدکه حامدکوتاه بیادوسمانه،حسین تویه مجلس خانوادگی نامزدبشن حامداصلاروی خوش به دامادنشون نمیدادویه جوری رفتارمیکردکه شایدهرکس دیگه ای جای حسین بودهمون دوران نامزدی پاپس میکشیدمیرفت
ولی ازاونجای که حسین واقعاسمانه رومیخواست رفتارهای حامدروتحمل میکردوبلاخره بعدازگذشت چندماه باهم عقدکردن
وحسین رسمادامادخانواده شد
من خودم چهارتادخترداشتم واگرسمانه روبیشترازدخترهای خودم دوستنداشتم خدامیدونه که کمترازدخترهای خودمم دوستش نداشتم وهمجوره هواش روداشتم
ونمیذاشتم کمبودی رواحساس کنه
حتی ازگوشه کناروتوحرف همسایه هامیشنیدم که میگفتن سمانه مادرنداره بعیدمیدونم بااین شرایط مالی بتونن جهیزیه ای براش تهیه کنن
ولی من باهرزحمت وسختی که بودطی چندماه تونستم براش یه جهیزیه ابرومندتهیه کنم
گاهی حتی خودحامدغرمیزدکه زیادبراش نخر
همه روکه نبایدمابخریم خودشونم بایدتلاش کنن
ولی من نمیخواستم ازخونه پدرش دست خالی بره وپیش خانواده شوهرش کم بیاره وکمبودی احساس کنه همه چی براش خریدم
یادمه روزی که جهیزیه سمانه روبردن همه همسایه هاانگشت به دهن مونده بودن
باورشون نمیشدمن همچین جهیزیه ای روبراش تهیه کرده باشم
خلاصه سمانه عروسی کردورفت سرخونه زندگیش ولی بعدازعروسی خودش رونشون دادوکامل بامارابطه اش روقطع کرد
حامدمیگفت حسین شوهرش نمیذاره
ولی من خوب میدونستم سمانه باتمام محبتی که من بهش میکردم بازم به چشم زن بابابه من نگاه میکردوازمن خوشش نمیومد
شایداین چندسالم منتظرهمچین فرصتی بودکه من وخواهراش رواززندگیش خط بزنه
چندماه بعدازعروسیه سمانه من بازم باردارشدم به امیدآوردن یه پسر
ولی ازاونجایی که تاخدانخوادهیچ اتفاقی توزندگیت رخ نمیده بچه پنجم منم بازدخترشد
دخترپنجمم یکسال خورده ایش بودکه من بازباردارشدم🙈ماههای اول بارداریم بودم که پدرم مریض شد
تقریباچندماهی ازبیماریش گذشت که یه شب پسرداییم امددنبالم وگفت عمه گفته زودبری خونشون
باترس گفتم چی شده.. گفت حال بابات خوب نیست
نفهمیدم چه جوری بچه هارواماده کردم راهیه خونه پدرم شدم دست وپام میلرزید
وقتی رسیدم پدرم سرسجاده نمازنشسته بود داشت نمازمیخوند یه نفس راحت کشیدم به مادرم گفتم بابام که حالش خوبه چرااینجوری خبرفرستادی نصف عمرشدم مامانم به شوخی گفت بابات که نمرده نترس اون فقط میخوادشماروببینه
پدرم که حرفهای من ومادرم روشنیده بودبعدازتموم شدن نمازش گفت من بیخودبچه هاروجمع نکردم من یه امشب مهمون شماهستم وفردایی برای من وجود نداره توام زیادبه این دنیادلخوش نکن زن شایدچهلم من نشده توام امدی پیشم
من که ازحرفهای پدرم حسابی کفری شده بودم گفتم این حرفهاچیه بابامیزنی
انشالله هردوتاتون سلامت باشیدوسایتون روسرماوبچه هاباشه
بابام گفت مرگ حقه دخترم وراه گریزی ازش نیست توام من روحلال کن.اون شب هیچ کدوم ازحرفهای پدرم روجدی نگرفتم وگفتم یه چیزی برای خودش میگه
بابام اون شب ازداییم خواست موقع خواب بالاسرش چندسوره قران بخونه تاخوابش ببره
اون شب بعدازشام همگی خوابیدیم وداییم بالاسربابام قران خوند
نزدیک صبح بودکه صدای گریه داییم ومادرم به گوشم رسید
وقتی بیدارشدم دیدم یه ملافه ی سفیدروی پدرم کشیدن وبابام درارامش کامل برای همیشه خوابیده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_شانزدهم
انقدربهم شوک واردشدکه ازحال رفتم
باورم نمیشدپدرم مرده باشه
واقعاازدست دادنش برام غم بزرگی بود
پدرم سنی نداشت وهنوز۵۰سالشم نشده بود
طبق وصیت پدرم قم خاکش کردیم
وروز۷پدرم وقتی مادرم داشت براش حلوادرست میکرد
باشهدحلواتمام گردن وسینه اش میسوزه
زن عموم باهمسایه هامیخواستن مثلاکمکش کنن پیازرنده میکنن ومیمالن روی زخمش وپانسمانش میکنن
متاسفانه خودپیازباعث سوزش شدیدسوختگی وعمیق شدن زخمش میشه
بعدازچندساعت حال مادرم خیلی بدمیشه که باکمک برادرم وداییم میرسوننش بیمارستان
وسریع بستریش میکنن
ولی بخاطرپیازسوختگیش به درجه یک تبدیل میشه
من بااینکه بارداربودم وبچه کوچیک داشتم دلم طاقت نمیاوردوروزهامیرفتم بیمارستان مراقبش بودم وتنهاش نمیذاشتم
شبهاهم زن عموم میومدپیشش میموند
اون زمان زنداداشمم۹ماهه بارداربودونمیتونست بیاد پیش مادرم بمونه
خلاصه مادرم حدود۳هفته بیمارستان بودکه حالش بهترشدویه کم خیالم راحت شده بود
زن عموم که شبها میومدپیش مادرم اون روز زودترامدبیمارستان وگفت طوبی توبارداری بروخونه استراحت کن من پیش مادرت میمونم ازش مراقبت میکنم
زن عموم من روبه اجبارفرستادخونه.نزدیکهای غروب بودکه پسرداییم امددنبالم گفت دخترعمه بیاخونه ی ما
گفتم خونه شمابرای چی اتفاقی افتاده مامانت حالش خوبه؟
پسرداییم گفت همه خوبن منم خبرندارم بابام منوفرستاددنبالتون
نمیدونم چرابی دلیل دلم شورافتادواسترس گرفتم
همش باخودم میگفتم ظهرپیش مامانم بودم حالش خوب بوده پس جای نگرانی نیست
بچه هارواماده کردم راهیه خونه داییم شدم
گلبهارمثل همیشه باروی خوش ازمن وبچه هااستقبال کرد
گفتم گلبهارچیزی شده داییم چراگفته مابیایم
گلبهارگفت نترس داییت رفته دنبال مادرت ومیخوادبیارش خونه ی ما
باخوشحالی گفتم خداروشکرمرخصش کردن
چرانبردنش خونه خودش؟
گلبهارگفت خودش خواسته بیاداینجاتامن ازش مراقبت کنم
خلاصه بعدازیک ساعت داییم مادرم رواورد
باخوشحالی رفتم جلوش وکمکش کردم توجاش بخوابه
خوب که نگاهش کردم دیدم رنگ و روش پریده
احساس میکردم حالش خوب نیست
هرچی نگاهش میکردم مادرم اون آدمی نبودکه من ظهردیده بودمش
آروم درگوشش گفتم مامان چرارنگت پریده
مامانم نگاهم کردگفت بعدازرفتن توزن عموت بهم قرص داده
ولی هرچی بهش گفتم بهم اب نداد
میگفت پرستارها گفتم نبایداب بخوری جیگرم اتیش گرفته عطش گرفتم بعدازخوردن اون قرص
دیگه تحمل موندن توبیمارستان رونداشتم بارضایت خودم گفتم مرخصم کنن میخوام خونه باشم بچه هام دورم باشن
دستش روگرفتم گفتم زودخوب میشی توخونه ماهمه کنارتیم
مادرم گفت طوبی به داییت وکالت دادم که حق وحقوق توروازخونه پدریت ازبرادرت بگیره وبهت بده
گفتم مامان الان وقت این حرفهانیست توخیلی زودحالت خوب میشه
تااخرشب پیش مامانم موندم ولی بخاطراینکه بچه هااذیت میکردن برای خواب برگشتم خونه ی خودمون
دم صبح بودکه صدای درحیاط امدهراسون بیدارشدم حامدرفت در روبازکردناراحت برگشت پیشم..
اون روزچهلم پدرم بودودلم بخاطرحرفهای بابام گواه بدمیدادوازانچه میترسیدم به سرم امدوخبرفوت مادرم روحامدبهم دادسعی میکردارومم کنه
ولی مگه خیلی سخته برای یه دخترکه درعرض چهل روزدوتاعزیزش روازدست بده
غم ازدست دادن مادرم به حدی برام سنگین بودکه چندروزی دربستربیماری افتادم ویه مدت طول کشیدتاکم کم حالم بهترشدوبخاطربارداریم خیلی ضعیف شده بودم
بعدازچندماه دخترشیشمم به دنیاامد خیلی ناراحت بودم وافسردگی گرفته بودم فشارعصبی روم خیلی زیادبود
یه روزکه خیلی دلم گرفته بودوتحمل خونه موندن رونداشتم
بچه هاروبه دختربزرگم مهربان سپردم.اون روزباخانم همسایه رفتم زیارت شاه عبدالعظیم چندرکعت نمازبرای پدرومادرم خوندم وزیارت کردم ولی هرکاری میکردم اروم قرارنداشتم نمیتونستم توحرم بشینم
به خانم همسایه گفتم زودتربرگردیم خونه دلم شوربچه هارومیزنه
اون بنده خداهم بخاطرمن مخالفتی نکردوباهم برگشتیم خونه
نزدیک خونه که شدیم قدم هام روتندتربرداشتم تازودتربرسم
درحیاط بازبودرفتم تو ومهربان روصداکردم
ازاتاق امدبیرون
تادیدمش گفتم بچه هاکجاهستن
مهربان گفت رفتن خونه دایی
باشنیدن این حرفش یه نفس راحت کشیدم و میخواستم روپله هابشینم که مهربان گفت
مامان راحله ازوقتی که رفتی خوابیده وتب داره هرکاری کردم بیدارنمیشه
دیگه نفهمیدم چی میگه ازجلوراهم هولش دادم کنار ودویدم سمت اتاق
راحله گردنش ازروبالشت افتاده بودولپهاش گل انداخته بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_هفدهم
رفتم بغلش کردم بیحال بودوتنش ازگرما مثل کوره داغ داغ بود
البته ازدیشب یه کم تب داشت ولی خیلی نبودکه نگرانم کنه
راحله دخترپنجمم بودو۵ سالش بود
سریع بچه روبغل کردم وچادرم روسرم کشیدم
مهربان که ترسیده بودمیخواست باهام بیاد
گفتم بمون خونه بچه هامیان
وخودم باگریه راه افتادم سمت بیمارستان
وقتی رسیدم دویدم سمت اورژانس بیمارستان
باگریه میگفتم ترخدابچه ام رونجات بدید
دوتاخانم پرستارراحله روازم گرفتن بردنش تواتاق
وبه من گفتن بیرون اتاق منتظربمون
جلوی اتاق معاینه راه میرفتم همش خداروقسم میدادم به بزرگیش که دخترم روبهم برگردونه بعدازچنددقیقه حامدهم امد
تامن رودیدگفت طوبی چی شده
باگریه همه چی روبراش تعریف کردم
گفتم کی به توخبرداده
گفت رسیدم خونه دیدم مهربان گریه میکنه چندتاازهمسایه پیششن وماجراروبرام گفتن منم سریع امدم
باحامددست به دعابودیم که یه اقای ازاتاق امدبیرون گفت پدردخترتون کجاست
بادستم حامدرونشون دادم
به حامداشاره کردوباهم رفتن تواتاق
چنددقیقه طول کشیدکه حامدامدبیرون
رنگش مثل گچ سفیدشده بودوتوچشماش اشک جمع شده بودسعی میکردبه من نگاه نکنه
تمام بدنم ناخوداگاه شروع کردبه لرزیدن
گفتم حامدراحله حالش خوبه
حامددیگه طاقت نیاوردتکیه دادبه دیواروروپاهاش نشست شروع کردبه گریه کردن
دنیاروسرم خراب شدوفهمیدم دخترنازنینم روبرای همیشه ازدست دادم
جیغ میکشیدم وخودم رومیزدم
چندنفری دورم جمع شدن وکمکم کردن ازبیمارستان بیام بیرون
سعی میکردن دلداریم بدن
ولی مگه کسی میتونست حال خراب من رودرک کنه ازخداشاکی بودم گناه من مگه چی بودکه طی چندماه بایدهم پدرومادرم روازدست بدم هم دخترم رو...
راحله ی عزیزم تشنج کرده بود
ومتاسفانه دکترانتونسته بودن براش کاری کنن وتوسن پنج سالگی ازدست دادمش.دخترنازنیم راحله روازدست داده بودم وهیچ چیزی ارومم نمیکرد
جوخونه بعدازمرگ راحله خیلی سنگین بودحتی بچه هاهم افسرده شده بودن دلتنگ خواهرکوچلوشون بودن
حامدخودش رومقصرمیدونست ومیگفت درحقتون کوتاهی کردم
هرچندطی این سال هرکاری ازدستش برمیومدبرای من وبچه هاانجام داده بودولی اونم یه پدربودوغم ازدست دادن فرزندبراش سخت بودوشایدتمام این حرفهاش از روی دلتنگی برای دخترش بود
این وسط نمیدونستم حامدرودلداری بدم یاخودم روجمع وجورکنم
بعدازچهلم دخترم خواهرحامدازشهرستان امددیدنمون وقتی دیدحال هیچ کدوممون خوب نیستگفت خانوادگی بریم مشهدزیارت
میدونستم برای عوض شدن روحیه من وبچه هااین پیشنهادروداد
مخالفتی نکردم چون تاحالازیارت امام رضا(ع)نرفته بودم وخیلی دوستداشتم بریم مشهد
دوروزبعدهمگی عازم مشهدشدیم
یادمه وقتی اولین بارچشمم به بارگاه امام رضاافتادیه حس ارامش عجیبی بهم دست دادوتمام غم وغصه هام روفراموش کردواون نیرو وتوانی که ازدست داده بودم روبه دست اوردم
شایدمعجزه زیارت امام رضاهمین بودکه حال من۱۰۰درجه عوض شد
خودمم باورم نمیشداینقدرشرایط روحیم عوض شده باشه
سفرخوبی برای من وخانواده ام بودواین رومدیون خواهرحامدبودیم که ماروبرای رفتن به مشهدترغیب کرد
بعدازبرگشت ازمشهدزندگیه من تقریبابه روال عادیه خودش برگشته بودوحامدازصبح میرفت سرکاروغروب برمیگشت ومنم مشغول رسیدگی به بچه هابودم
چندماهی گذشت که بازحالم بدشدوایندفعه واقعاازبارداری ودختردارشدن میترسیدم سریع رفتم ازمایش دادم که جواب مثبت بود
برای دفعه اول ازحاملگیم ناراحت بودم وگریه میکردم برعکس من حامدخوشحال بودومیگفت دختربرکت خونه است واگراین یکی هم دخترباشه مهم نیست من صدتادخترم داشته باشم اصلاناراحت نمیشم
ولی هیچ کدوم ازاین حرفهای حامدنمیتونست من رواروم کنه ومن استرس داشتم وازحرف تیکه های دوست اشنامیترسیدم
هرچند بازم به گوشم میرسیدکه میگفتن طوبی دخترزاچرابخاطرپسراینقدرحامله میشه
باشنیدن این حرفهاخیلی حالم بدمیشدوهمش دعامیکردم خدایه بچه سالم بهم بده واگرخودش صلاح میدونه پسرباشه
خلاصه تویه روزسردزمستانی که برف سنگینی امده بودطوری که هیچ ماشینی نمیتونست حرکت کنه دردزایمان امدسراغم
مهربان که میونه خوبی باسمانه((دخترحامداززن سابقش))داشت رفت دنبالش که بازن همسایه اش که مامابودبرای کمک به من بیان
خودسمانه طی این چندسال صاحب دوتاپسرشده بودورابطه اش بامن بهترشده بود
خلاصه سمانه بااون زن ماماامدن ومن تاخودصبح دردکشیدم
دم صبح وقتی صدای بچه به گوشم رسیدخانم ماماگفت مبارکه صاحب یه پسرشدی
خوشحال بودم پسرم روبغل کردم...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_هجدهم
باخوشحالی بچه روبغل کردم وخداروشکرکردم که یه پسرخوشگل وسالم بهم داده حامدبیروناتاق منتظربود
قابله رفت بهش چشم روشنی گفت اجازه دادبیادتو
اونم مثل من خوشحال بودوچشماش برق خاصی داشت
بچه روبغل کردآروم پیشونیش روبوسید منم باذوق نگاه جفتشون میکردم
هرچندحامدتک تک دخترامون روعاشقانه دوست داشت وتاجایی که درتوانش بودبهشون محبت میکرد
حتی درحق علی هم هیچ وقت کوتاهی نمیکردواونم مثل پسرخودش دوست داشت
البته خوشحالیه من بیشتربابت بسته شدن دهن فک فامیل حامدبود
چون این چندسال بخاطردخترزابودنم خیلی بهم زخم زبون زده بودن وهردفعه توجمعشون بودم نیش کنایه میشنیدم
که میگفتن حامداجاقش کوره طوبی تاتونسته دورخودش دخترجمع کرده
به هرحال درنظرمن وحامدبچه هاهیچ فرقی باهم نداشتن
اسم پسرم روبه پیشنهادحامدعطا گذاشتیم وروزهای زندگی من کناریه خانواده پرجمعیت میگذشت وحسابی سرم شلوغ بود
اگرکمک مهربان دختربزرگم نبودبه هیچ کاری نمیرسیدم
هرچندخواست خداانگاربرای من چیز دیگه ای بود
چون وقتی عطا یکسال وچندماهش بودمن باز باردارشدم🙈 واقعا دیگه بچه نمیخواستم وحوصله بچه داری نداشتم
هرچفدرمن بداخلاقی میکردم وغرمیزدم حامد میخندیدبامهربونی باهام رفتارمیکرد
میگفت خواست خدااین بودکه ماصاحب فرزنددیگه ای بشیم
خلاصه اخرین فرزندمنم که دختربودبه دنیا امدواسمش روگذاشتیم صبا ((صبا همین خانمی هست که داره زندگینامه مادرش روبراتون تعریف میکنه واخرین فرزندخانواده است))
من توزندگی حامدصاحب۶تادخترشدم وسمانه دخترحامدهم مثل دخترخودم بودکه باوجوداون احساس میکردم۷تادختردارم ودوتاپسربه نام علی وعطا
رابطه بچه هاباهم خیلی خوب بودوازهمه مهمتراین بودکه من وحامد روخیلی دوستداشتن
به وجودشون افتخارمیکردم وخودم روخوشبخترین مادرروی زمین احساس میکردم باتمام سختی که کشیدم
حامدبعدازانقلاب توی سپاه مشغول به کارشد
اوضاع مالیه بدی نداشتیم ولی زمانی که جنگ شروع شد
حامدچندبارعازم جبهه شدوهردفعه که میرفت تازمانی که برمیگشت من میمردمم زنده میشدم وچندباری هم مجروح شدولی خیلی جدی نبود
وهردفعه که میخواست بره میگفتم حامد نرو
من روبابچه هاتنهانذاروقتی تونیستی مراقب ازبچه هابرام خیلی سخته
ولی حامدگوشش بدهکارنبودمیگفت وظیفه من درحال حاضرجنگیدن بخاطردفاع از سرزمینم وحفظ ناموسه
دفعه اخری که حامدرفت جبهه دلشوره داشتم ونمیدونم چرافکرمیکردم قرارمسیرزندگیم عوض بشه ومن چیزهای دیگه ای روتجربه کنم
یک ماهی ازرفتن حامدگذشته بود
یه روزسرظهریکی ازدوستاش امددرخونمون عطادربازکردگفت مامان دوست بابا امده باشماکارداره...
چادرم روسرم کردم دویدم سمت در
دستام ازترس میلرزید
رضادوست حامدبود
سلام کردم بعدازاحوالپرسی گفتم اقارضاحامدحالش خوبه؟بنده خداکه متوجه حال خراب من شدگفت حالش خوبه ولی مجروح شده وانتقالش دادن بیمارستان امدم بهتون خبربدم که چشم انتظارش نمونیدگفتم چی شده؟گفت ترکش خورده وادرس بیمارستان روبهم دادرفت بچه هاروسپردگ دست مهربان سفارشات لازم روبهش کردم رفتم بیمارستان
حامدازناحیه پامجروح شده بودوپاش روبسته بودن تادیدمش مثل همیشه لبخندزدحال من وبچه هاروپرسید
درجوابش گفتم همه خوبیم خودت خوبی کی مجروح شدی
گفت چندوقتی بیمارستان بودم ودیروزانتقالم دادن تهران
باتعجب گفتم چرا
گفت زخم پام عمیقه واونجانتونستن برام کاری کنن تاببینم جراحهای اینجاچکارمیکنن.اون روزتادیروقت پیش حامد موندم وبعدبرگشتم خونه
شام بچه هارو دادم وجاشون روانداختم خوابیدن ازنصف شب گذشته بودکه صدای زنگ زدامد باخودم گفتم این موقع شب کی میتونه باشه
نزدیک درحیاط که شدم باصدای ارومی گفتم کیه؟ صدای حامدبه گوشم رسیدکه گفت طوبی بازکن منم باورم نمیشداون بیمارستان بستری بوداینجاچکارمیکرد
سریع در روبازکردم حامدبادوتاچوب زیربغلش امدتو ومنم هاج واج نگاهش میکردم
کمکش کردم رفتیم تواتاق گفتم حامدچی شده
گفت ازصبح سه تادکترمعاینه ام کردن وهرسه تاگفتن بایدپات قطع بشه وفردامیخواستن ببرنم اتاق عمل ولی من نمیخوام پام روقطع کنن مجبورشدم شبانه بیمارستانو ترک کنم
ادامهساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب شد
دلها به فردا امیدوار شد
چشم ها پر از خواب شد
همه میگویند که
زندگی سر بالایی و سرازیری دارد
اما من میگویم :
زندگی هر چه که هست ، جریان دارد
میگویم: تا خدا هست
و خدایی میکند، امید هست
فردا روشن است
شبتان آرام ، فردایتان روشن
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون اذن توخورشید دیده وا نڪند
سحـر بدون خیالٺ دلـی دعـا نڪند...
دوباره زندگـیه مـن نمی شود آغـاز
لبم سلام اگـر سمٺ ڪـربلا نڪند..
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صبحتون حسینی💚🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_آخر
نمیدونستم بایدچکارکنم اون شب تاصبح نتونستم بخوابم صبح که شدبرای خواهرحامدپیغام فرستادم گفتم فوری بیادخونمون
میدونستم خواهرش داروهای گیاهیه زیادی رومیشناسه واطلاعاتش ازمن بیشتره
وقتی خواهرش امدوزخم حامدرودیدگفت من تمام تلاش خودم رومیکنم ولی هیچ قولی نمیدم حامدچندماه خونه نشین شدوهرروزخواهرش باداروهای گیاهای که درست میکردمیومدوزخمش روپانسمان میکرد
شبیه معجزه بودوپای حامدظرف سه چهارماه خوب شدومانتیجه زحماتمون رودیدم
بعدازاین ماجرازندگیه من روال عادی خودش روداشت بچه هاکم کم بزرگ شدن واخرین دخترم صباکلاس پنجم بودکه حامدسکته مغزی کردویکطرف بدنش لمس شدبازهم کلی بدبختی کشیدم تاحالش بهترشدتونست روپاهاش وایسه ولی ۱۸سال کجدارمریزگذروند
وازاونجای که خداخیلی دوستداشت من روامتحان کنه
یه روزموقع عبورازخیابون یه ماشین باسرعت بالابهم زدودیگه چیزی نفهمیدم
وقتی به هوش امدم توبیمارستان بودم وپاهام رواحساس نمیکردم ونمیتونستم تکونش بدم ومیشنیدم که دکتربه مهربان میگفت مادرتون تااخرعمرش بایدازویلچراستفاده کنه.دکتربه مهربان میگفت مادرتون تااخرعمرش بایدازویلچراستفاده کنه
باشنیدن حرف دکترتوانم روجمع کردم که پاهام روتکون بدم
ولی به حدی دردم امدکه جیغ زدم باصدای من مهربان امدن سمتم گفت مامان خوبی
گفتم مگه من فلج شدم که بایدویلچرنشین بشم
گفت نه فلج نشدی ولی بخاطرتصادف زانوی دوتاپات واستخوان رانت خوردشده
دکترا هرکاری ازدستشون برامده برات انجام دادن
ولی بخاطرزایمانهای زیادی که داشتی پوکی استخوان گرفتی وبیشترازاین کاری نمیتونن برات انجام بدن
بااین حرفش چشمام روبستم
مهربان دستام روگرفت گفت من وهمه خواهربرادرهام کنارتیم نگران هیچی نباش.من صبااخرین دخترطوبی هستم که سرگذشت تلخش روبراتون روایت کردم مادرم یه زن فداکاربودکه برای تمام بچه هاش ازجون مایه گذاشت
پدرمم مردشریف وبزرگواری بودکه متاسفانه دوسال بعدازتصادف مادرم ازغصه بیماریه مادرم فوت کردوماروتنهاگذاشت
امابراتون بگم اززندگیه بقیه
نگارازمسعودصاحب سه تابچه شدولی عمرزندگیش بامسعودکلا۱۰سال بودویه روزکه بادخترکوچیکش میخواسته ازخیابون ردبشه
یه ماشین زیرش میگیره خودش دردم جان میده ودخترکوچیکشم دستش قطع وله میشه مسعودبعدازمرگ نگارازنظرروحی خیلی اشفته میشه وافسردگیه شدیدمیگیره وهمیشه خودش روبخاطرظلمی که درحق علی وطوبی کرده مقصرمیدونسته ودیگه زندگیش روال عادی رونگرفته
محبوبه ام(جاری طوبی)بچه هاش به امریکامیرن بعدازیه مدتی محبوبه ام میره پیششون ولی بچه هاش نمیتونن خرجش روبدن وازش نگهداری کنن برش میگردونن ایران وبعدازمدتی الزایمرمیگیره وبدون دیدن بچه هاش فوت میکنه
بچه هاش حتی برای مراسم خاکسپاریش هم نیومدن وشوهرمحبوبه ام سالهای طولانی سالمندان زندگی میکرده وهم انجافوت میکنه
زندگیه علی برادرم خوبه وهوای خواهربرادرهاش روداره وبه مادرم خیلی محبت میکنه تندتندبهش سرمیزنه
هرچندبعدازاون تصادف لعنتی مادرم ویلچرنشین شدولی من وتمام خواهربرادرهام درحدتوانمون بهش رسیدگی میکنیم وتنهاش نذاشتیم ونمیذاریم
تمام بچه های طوبی سرسامون گرفتن زندگیه خوبی دارن
من سه سال پیش قصدمهاجرت داشتم ولی بخاطربیماریه مادرم کنسلش کردم تاپارسال یه دکترمجرب وخوب پیداکردیم وزانو پای مادرم رودوباره جراحی کردیم وخوشبختانه مادرم بعدازده سال ویلچرنشینی میتونه باعصاآروم آروم راه بره هرچندهیچ وقت مثل روزاولش نشد وهمیشه به کمک یکی احتیاج داره ولی بهترازقبلشه
من مجبوربه مهاجرت هستم وتاچندوقت دیگه ایران روترک میکنم وشایدنرفته دلتنگ مادرم شدم که روایت زندگی پرازدردش روبراتون نوشتم
بزرگترین درس میتونه برای همه ماصبروگذشت مادرم توزندگیش باشه
التماس دعا حق نگهدارتون
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_اول
تاکسی که نگه داشت نمی فهمیدم چطوری پیاده شدم گفتم یلدا بدو زود باش امیر رو بیار ... بعد داد زدم .. آی آقا بیا،، بدو چمدون های ما رو بیار زود باش قطار داره میره ....بدوین ..... تند و تند دو تا چمدون و سه تا ساک بزرگ داشتم گذاشتم رو چرخ باربر و علی رو نشوندم روی ساکها و گفتم دستتو بگیر به اینجا ...و خودم دست امیر رو گرفتم و باز گفتم یلدا بدو دیر شد ... از دم تاکسی تا قطار بار بر می دوید و ما هم دنبالش ...... وقتی به نزدیک قطار رسیدیم جونی برام نمونده بود . امیر داشت گریه می کرد از بس من اونو کشیده بودم دستش درد گرفته بود ...به اولین درِ قطار که رسیدیم باربر علی رو داد بغل منو چمدون ها رو یکی یکی پرت کرد تو قطار و منم بچه ها رو بردم بالا .... بالا فاصله در قطار رو بستن و قطار راه افتاد .... من یک اسکناس از کیفم در آوردم و با عجله رفتم دم پنجره ... باربر بیچاره هنوز چشمش به قطار بود..برای اینکه پولشو نگرفته بود ... منو دید...اسکناس تکون دادم و پرت کردم بیرون و باهاش بای بای کردم که ازش تشکر کرده باشم ، که ما رو به قطار رسوند و گرنه حتما جا می موندیم ..... حالا مونده بودم با این همه چمدون و ساک و سه تا بچه چطوری خودمو برسونم به کوپه ی خودم ... اول یک نفس تازه کردم قطار سرعتش بیشتر شده بود ... به یلدا گفتم تو اینجا پیش اثاث بمون تا من برم و برگردم بعد به امیر گفتم دنبالم بیا و دست علی رو گرفتم و یگی از اون چمدون های بزرگ رو بر داشتم و کشون کشون بردم ...چهار تا واگن جلوتر تونستم ، شماره ی صندلی مون رو پیدا کنم ....ولی دیگه پدرم در اومده بود ... من یک کوپه در بست داشتم بچه ها رو با چمدون گذاشتم تو کوپه و در و بستم و برگشتم دوباره با یلدا بقیه ساک ها و یکی دیگه از چمدون ها برداشتم و با هم بردیم بطرف کوپه خودمون ........ وقتی رسیدم خیس غرق بودم انگار آب جوش سرم ریخته بودن از بس تقلا کرده بودم ... خودمو انداختم روی صندلی و یک نفس بلند کشیدم ... به یلدا گفتم الهی فدات بشه مادر یک لیوان آب بهم بده ...آب رو که خوردم یک کم حالم جا اومد..... بلند شدم و چمدون ها رو با هزار بدبختی کردم اون بالا و مقداری از ساک ها رو هم کردم زیر تخت ..... و بچه ها را نشوندم .... گارسون برامون چایی آورد ...گفتم: بیاین چایی بخوریم که روده هام بهم چسبیده ...... همه چیز که مرتب شد دیگه شب شده بود .... کیسه ی شام رو باز کردم و یکی یک ساندویج مرغ دادم دست بچه ها با نوشابه خوردن و کمی بعد خوابشون گرفت ، امیر رفت بالا... به هوای اینکه بازی کنه؛؛ ولی خیلی زود خوابش گرفت و خوابید علی رو کنار خودم خوابوندم ....منو یلدا روبروی هم کنار پنجره نشسته بودیم ....اون داشت به سیاهی شب نگاه می کرد ...هر دو ساکت بودیم .... من بهش نگاه کردم چقدر نگران و دلواپس اون بچه بودم .... گفتم یلدا جان مادر عزیز دلم تو رو خدا جون مادر این بار کاری نکنی که کسی بفهمه ...سرشو تکون داد و گفت : به خدا این بار من نگفتم خانم موسوی خودش فهمید ....گفتم تو رو خدا مادر بهانه در نیار این بار بزار سر و سامون بگیریم؛؛ نگو مادر,, نگو ,, تو رو خدا جلوی زبونت رو بگیر ... هر وقت چیزی دیدی چشمتو ببند و لب هاتو بهم فشار بده ....گفت چشم خاطرتون جمع باشه همین کارو می کنم ...... یک کم بعد یلدا هم خوابش گرفت گفتم پاشو برو بالا اینجا نخواب ... من نمی تونم برم بالا تخت رو براش درست کردم و اونم فرستادم بالا و خودم نشستم ....... قطار می رفت ...بسوی آینده ای نا معلوم ..من حتی توی اون شهر یک آشنا هم نداشتم ...اصلا نمی دونستم از قطار که پیاده شدم باید کجا برم و چیکار کنم ... خودمو دست خدا سپرده بود و می رفتم.تکیه دادم به پشتی و چشممو گذاشتم رو هم رفتم به گذشته .... دور ...و دور تر ..من توی یک خونه ی کوچیک توی ده متری لولاگر بدنیا اومدم و همون جا بزرگ شدم، خونه ای که همیشه توی ذهنم موند و حتی رویا های منم با اون شکل گرفت ... هر وقت احساس تنهایی می کنم و دلگیر میشم خواب اونجا رو می ببینم .....
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_دوم
توی خیابون تنگ و باریکی که دوتا جوی آب به شکل نهر از دو طرفش رد می شد . آبی ذلال و تمیز... چون خیابون ما سرازیری بود شدت آب هم زیاد بود و گاهی از جوی بیرون می زد و وارد خونه ها می شد ..... انتهای یک کوچه ی باریک و تنگ خونه ی ما قرار داشت ... از در که وارد می شدیم یک ساختمون بود با دو طبقه ...البته که می گم دو طبقه به معنای بزرگی اون نیست چون یک طبقه با چند تا پله پایین تراز زمین و یک طبقه با چند تا پله بالا تر از زمین قرار داشت طبقه ی بالا با یک پاگرد کوچیک فقط دوتا اتاق مجزا داشت .... یکی خیلی کوچک بود و یکی سه در چهار ، همین ..... و طبقه ی پایین یک زیر زمین برای نشستن و یک آشپز خونه جدا با دیوار های آجری ... سمت راستش یک اجاق بود که همه ی آجر های اون سیاه شده بود ...... کنار دیوار پاشیر قرار داشت که با دو تا پله میرفت پایین ...که شیر آب انبار اونجا باز می شد و این تنها شیر آب خونه ی ما بود ...اون زمان اغلب خونه ها این طوری بودن ولی ما از نعمت بزرگی بر خوردار بودیم و اون آبی بود که از قنات لولا گر یک راست میومد تو خونه ی ما ....همه ی خونه های کنار باغ لولا گر از این مزیت بر خوردار بودن ... همه ی اون خونه ها مال لولاگر بود و با اجازه ها ی خیلی کم در اختیار مردم گذاشته بود به طوری که اصلا کسی نمی فهمید خونه مال خودش نیست ....... آب تمیز و ذلال قنات وارد خونه هایی می شد که کنار باغ بودن ...اغلب خونه ها که دسترسی به آب نداشتن از توی جوی های کثیف ماهی یک بار آب انبار خودشون رو پر می کردن و یا از آب فروش ها می خریدن که معلوم نبود این آب رو چطوری و از کجا آورده بودن ........و این آب تمیز و گوارا یک راست از زیر دیوار میومد تو خونه ی ما از یک جوی باریک می رفت تو آب انبار و حوضی که هم سطح حیاط بود و اضافه ی اون میرفت به خونه ی همسایه و از اونجا به خونه های دیگه ..... حالا اگر این وسط ما با آب بازی می کردیم و یا حتی پامون رو توش می کردیم بازم این آب میرفت تو خونه ی همسایه برای استفاده و چاره ای هم نبود ... البته مادرم خیلی سفارش می کرد که دست به آب نزدیم ولی من دیده بودم که خودش حتی ته استکان ها رو میریخت تو آب یا همون جا یک چیزی باهاش می شست .... ولی خوب اون مامان بود دیگه ...این امتیاز برای همه ی اونایی که کنار باغ خونه داشتن بود .... درخت های باغ سر به فلک گشیده بود و یک تاک انگور از دیوار باغ اومده بود و دیوار روبرو ی ما رو همیشه سبز نگه می داشت ولی زمانی که انگور های اون می رسید خیلی جالب تر می شد و منظره ی زیبایی بوجود میومد ..... خوشه های بزرگ و سالمی که گاهی بابام اونا را می کند و اندازه می گرفت حدود شو به ما می گفت چهل و دو سانت ,, این یکی پنجاه سانت ؛؛و اونقدر خوشحال بود که ما هم مثل اون خوشحال می شدیم ... و نمی دونم چرا پدرم به اون انگور ها افتخار می کرد و دائم ازش تعریف می کرد و اندازه می گرفت و ما تو عالم بچگی باهاش همکاری می کردیم. تمام بچگی من با بازی کنار اون آب گذشت. مادرم زن خوش اخلاق و بذله گویی بود و پدرم هم اهلش بود و از اون شوخی ها استقبال می کرد و غیر از مسائل معمولی زندگی. روزگار خوشی داشتم ...یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و بچه ی آخر بودم و نازم به خصوص برای بابام خریدار داشت و هر وقت از چیزی ناراحت می شدم به اون پناه می بردم ... مامانم با اعتراض می گفت اینقدر ناز اینو کشیدی ,,که باید به شپش نتش بگیم منیژه خانم و این یعنی اینکه من زیادی ناز می کردم. خواهرم هانیه شش سال و برادرم بهروز چهار سال از من بزرگتر بودن ...وقتی هوا خوب بود مادر کنار اون جوی کوچیک فرش پهن می کردو همون جا سماور روشن می کرد و صبحانه و ناهار شام همون جا می خوردیم انگار همیشه تو پیک نیک بودیم .... بهار زیر شکوفه ی درخت ها لذت می بردیم و تابستون از میوه های اون استفاده می کردیم. راستش من که خیلی خوشحال بودم نه از دنیا خبر داشتم نه از آخرت. من سال 1335 به دنیا اومده بودم. چیزی که از اون زمان بیشتر به یادم مونده و بزرگترین دلخوشی من بود بلند شدن صدای چرخ و فلکی از تو کوچه بود که داد می زد بدو کوچولو چرخ و فلکی اومده و من با خواهش و تمنا یک قرون از مادرم می گرفتم و می دویدم دم در تا بتونم دو دور سوار بشم.. زمانی که نوبت من می شد و چرخ و فلکی منو بلند می کرد تا توی یکی از اون صندلی ها بزاره دنیا مال من بود عشق می کردم موقعی که به اون بالا می رسیدم و بعد میومدم پایین و این برای من لذتی داشت که تا شب صد بار پیش چشمم اون حرکت های لذت بخش چرخ و فلک رو مجسم می کردم. وقتی دو دورم هم تموم می شد تا موقعی که اون چرخ و فلکی اونجا بچه ها رو سوار می کرد با حسرت نگاه می کردم.. تا دیگه پول بچه ها تموم می شد و اون می رفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سوم
یک روز که بابام زودتر اومده بود خونه صدای منو شنید ... پرسید زری این بهاره اس داره می خونه ؟ چقدر صداش خوبه ... مامان گفت : خوب حالا شما رم ..... به روش نیار همین طوری دست بر دار نیست ... به خدا با کارای این دختر برکت از خونه ی ما میره ببین حالا کی گفتم !!!... بابام سرشو متفکرانه تکون داد و گفت : برکتی که می خواد با خوندن این بچه بره بزار بره به درک ...... مامان که انگار حرف بدی شنیده بود ...زد رو پاشو گفت : خدا رو شکر کفر تو خونه ی ما نبود که الحمدالله شما باب کردی ...دیگه سر سفره ی شما جایز نیست آدم بشینه تو رو خدا بس کنین آقا مراد .. بال به بال این دختره ندین ...روز به روز داره بدتر میشه .... شمام دیگه کفر نگین به حسین قسم پشتم می لرزه ...( دیدم مامان راست میگه دیگه نباید بخونم )به خدا آقا مراد می زارم میرم آااا..........یه جایی که پیدام نکنی ..... بابام گفت نمی بینی چقدر صداش قشنگه ....( خوب دیدم بابام هم راست میگه پس می خونم ) مامان گفت : قشنگه که قشنگ باشه مگه باید خودشو به آتیش جهنم بسوزونه ؟(فکر کردم راست میگه نکنه برم جهنم ؟ ) .... بابام خندید و گفت : دست بر دار زری پس همه ی بلبل های دنیا میرن جهنم؟ این حرفا چیه می زنی ؟ اگر خدا می خواست نخونه بهش نمی داد ( باز عقیده ام عوض شد و فکر کردم راست میگه با یک خوندن که آدم جهنم نمیره )...... مامان که می دید منم دارم گوش می کنم وحتما برام بد آموزی داره گفت : نه خیر آقا نمیشه دیگه تو این خونه صدای بهاره در بیاد من می دونم اون دهنشو فلفل می ریزم که آتش جهنم رو بفهمه ..... تو داری بچه رو منحرف می کنی .. خدا میده تا ما رو امتحان بکنه مرد ؛؛ اگه آدم جلوی خودشو گرفت که میره بهشت,, اگر نگرفت و ولنگار شد؟؛؛ ...میره تو جهنم و تا قیام قیامت اونجا عذاب می کشه .....(باز فکر کردم راست میگه اگر رفتم تو جهنم چیکار کنم؟ تا قیام قیامت بسوزم ؟ ) از اون به بعد من با وجدان ناراحت میخوندم و بعد از اینکه خوب قرو قنبیله هامو میومدم ... وسط دوتا انگشتم رو گاز می گرفتم و می گفتم استغفرالله تف تف ...و همه چیز به حالت اول بر می گشت چون توبه کرده بودم.... خیلی دیده بودم که بزرگ تر ها این کارو می کنن ..... بهروزم یک پای ثابت برای من شده بود و هر وقت مامان میرفت جلسه ی قران .... هانیه هم میومد بالا و گرامافون رو میاورد و با ما همکاری می کرد ... و بعد اونا می شدن تماشاچی و من براشون شو اجرا می کردم ....آخ که چقدر خوش می گذشت دنیا مال ما بود و چیزی نمی فهمیدیم ....... من یک دایی داشتم که خیلی پول دار بود اون نمایشگاه ماشین داشت و گاهی هم از راه زمینی میرفت آلمان و ماشین میاورد و زن دایی منصوره کلی به مامانم پُز می داد و دلشو آب می کرد .... دایی هر وقت وارد خونه ی ما می شد اولین چیزی که از بابام می پرسید این بود که : ماشین خریدی ؟ نمی خوای بخری ؟ و با اینکه بابام اصلا دل خوشی از اون نداشت و پشت سرش بهش فحش می داد...ولی جلو روش باهاش خوب بود و می گفتن و می خندیدن .... البته که تمام مدت دایی از ماشین حرف می زد و سفرش به آلمان و وقتی اونا میرفتن ...تا مامانم میومد دهنشو باز کنه زود می زد تو ذوقشو می گفت نمی خوام از اون برادرِ بی همه چیزت حرفی بزنی مرتیکه ی نامرد و من نمی تونستم بفهمم که بالاخره بابام با دایی اکبر خوبه یا نه ؟ دایی سه تا پسر داشت ابراهیم ، همسن بهروز بود و آرمان هم سن من و جمشید هم یکساله بود .وقتی اونا خونه ی ما بودن بهروز و ابراهیم با هم می رفتن بیرون و بر می گشتن و تو عالم خودشون بودن ..هانیه هم که همیشه جزو زن ها بود و تو حرفای اونا شرکت می کرد . و منم چون همبازی دیگه ای نداشتم برای آرمان برنامه اجرا می کردم و اونم کیف می کرد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهارم
بابام خیمه شب بازی خیلی دوست داشت برای همین گاهی بعد از ظهر های جمعه با عمه و بچه هاش میرفتیم باغ گلستان .... وقتی خیمه شب بازی شروع می شد اولین نفر اون بود که خوشحال می شد و می خندید دست می زد و مثل بچه ها ذوق می کرد و حرفای اونا رو تا یک هفته برای ما تعریف می کرد و حالا ما می خندیدیم .. چون جز بابام کسی نمی فهمید مبارک چی میگه .... و تا وقتی اون حرف می زد شش دونگ حواسش به اون بود. اگر بمب هم منفجر می شد اون از جاش تکون نمی خورد .... بعد از نمایش ما رو می برد و تو همون پارک به ما جگر می داد ....آخر شب هم پیاده بر می گردوند خونه ... ما که از بس بالا و پایین پریده بودیم خسته و کوفته بودیم نای راه رفتن نداشتیم و این راه برگشت همه چیز رو از دماغ ما در میاورد ... . تا بزرگ تر شدم و رفتم مدرسه ...زیاد درس خون نبودم ولی با پشت کار هانیه مجبور بودم تکالیفم رو انجام بدم .... هانیه خیلی سخت کوش و کاری بود هر کس هر کاری داشت به اون می گفت مامانو که خیلی تنبل کرده بود اون می رفت کنار سماور و می نشست و هی به هانیه دستور می داد ...و اونم بدون چون و چرا گوش می کرد و فرمون می برد برای درس منو بهروز هم همین طور بود به همه کار ما رسیدگی می کرد بدون منت و با مهربونی. من کلاس دوم بودم که یک روز بابام با خوشحالی اومد خونه و یک جعبه ی بزرگ گذاشت جلوی زیر زمین و صدا زد زری جان بیا برات تلویزیون خریدم ... مامان با تعجب پرسید واااا؟ این همون رادیوست که آدما توش معلوم میشن ؟ همونه ؟ گفت بیا سرشو بگیر آره همینه بیا. اون زمان تعداد کمی از مردم تلویزیون داشتن و هنوز خیلی رایج نشده بود بالاخره در میون خوشحالی ما و نا راضیتی مامان اونو گذاشتن تو اتاق بالا و آنتن اونو وصل کردن و روشنش کردن.. کار من و بهروز در اومد ...هر روز از ساعت چهار اونو روشن می کردیم و برفک می دیدیم تا ساعت پنج برنامه اش شروع بشه و تا آخر شب که ساعت دوازده بود و دوباره برفک میومد چشم از اون بر نمی داشتیم و من بقیه روز رو هم تمرین می کردم که چطوری خواننده بشم .... یک چیزی به عنوان میکروفون دستم می گرفتم و کفش های پاشنه بلند مامان رو می پوشیدم و موهام رو می ریختم دورم یک صفحه می گذاشتم رو گرامافون و جلوی آیینه قر و اطفار میومدم و ادای خواننده ها رو در میاوردم مامانم شاکی بود و هی منو دعوا می کرد که نکن تو مگه رقاصی ؟ اینا همه کار باباته اگر این جعبه ی گناه رو نمیاورد تو خونه الان تو این طوری نمیشدی بعدم دستگاه ر و می گذاشت تو کمد و می گفت دست به این بزنی تیکه تیکه ات می کنم ور پریده .... ولی بازم من یواشکی تو هر فرصتی که گیر میاوردم این کارو می کردم و اگر مامان می دید یک نیشگون از بغل پام می گرفت که دادم رو می برد هوا ...... چون حالا نیازی به گرامافون نداشتم خودم شعر ها رو حفظ شده بودم می خوندم . آی عروس و آی دوماد شما گلهای نَشکوفته توی آسمون هفتم ستار ه تون با هم جفته, و کم کم صدام میرفت بالا و با صدای بلند می خوندم و می رقصیدم ..تا من بزرگ شدم و رفتم دبیرستان. هانیه دیپلم گرفت و براش خواستگار اومد و همون طور که خودش دوست داشت شوهر کرد .... بی سر و صدا با یک عروسی خوب تو خونه ی خودمون .... حیاط چراغونی شد و عروس رو طبقه ی بالا زن پسر عموم درست کرد و شام هم توی همون زیر زمین به همت فامیل درست شد و آقا عطا شد شوهر خواهر من.. بزن و بکوب راه افتاد و همه مرد و زن می رقصیدن اونا که چادری بودن با چادر و اونا که بی حجاب بود بی چادر قر می دادن ...تا اینکه بابام گفت بهار جان بیا عروسی خواهرته بخون بابا ..اون آهنگ رو بخون که مال عروسی بود. من که حالا میدون پیدا کرده بودم یک خیار بر داشتم و گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم به خوندن عمه هم یک قابلمه آورد و اون بزن و من بخون. حالا مگه من تموم می کردم ؟ فکر کنم سه دور آهنگه رو خوندم و چنان به همه خوش گذشت که یک عالمه برام دست زدن و من فهمیدم که واقعا صدام خوبه و می تونم بخونم. با رفتن هانیه,, مامان از اسم من خوشش اومد هی دستور می داد بهار قوری رو بشور بهار استکان ها رو بیار بهار و من فهمیدم که هانیه نعمت بزرگی بود که از خونه ی ما رفته ولی من مثل اون نبودم و زیر بار نمی رفتم ...تا اونجا که امکان داشت مامان رو معطل می کردم تا از دستوری که داده بود پشیمون بشه و این طوری مامانم هم یک کم کاری شد. تا سال پنجاه که من پونزده سالم بود روزی که سرنوشت ما تغییر کرد و اون همه آرامش و راحتی از ما گرفته شددایی و زنش دوباره اومده بودن خونه ی ما حالا ابراهیم و بهروز هم برای خودشون مردی شده بودن ... هانیه و شوهرش هم بودن و دور هم ناهار می خوردیم ...که یک دفعه چشمم افتاد به ابراهیم که داشت بد جوری منو نگاه می کردتو دلم گفتم ایکبیری و اخمهام رو کشیدم تو هم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_پنجم
دایی داشت بازم بابامو نصیحت می کرد که از تو نجاری بیا بیرون و یک سفر به جای من برو آلمان می دونی هر بار چقدر گیرت میاد ؟ بابام می گفت : من دوست ندارم از زن و بچه ام دور باشم به همین که دارم قانع هستم ... مامان معترضش شد و گفت : خوب شما یک سفر برو شاید خوشت اومد و پولش خوب بود..بابا که مرد شوخی بود جواب داد اگر رفتم و یک زن آلمانی گرفتم و با خودم آوردم تو ناراحت نمیشی ؟ مامان اخمهاشو کشید تو هم و گفت حالا کی گفته زن های آلمانی منتظر شما هستن که بری اونا رو بگیری .... بابا که از حسادت مامانم خوشش اومده بود قاه قاه خندید و گفت : منتظر که نیستن من میرم انتخاب می کنم و یکی می گیرم و با خودم میارم.. مامان که کاردش می زدی خونش در نمیومد با عصبانیت گفت حقته آقا مراد که از صبح تا شب تو اون دخمه بری و نجاری کنی.بابام یک کم بهش بر خورد و با ناراحتی گفت : من عادت به پول حروم ندارم می خوام نون حلال سر سفره ی زن و بچه ام بیارم ..... که اینجا دایی اکبر بهش بر خورد و گفت دست شما درد نکنه مراد جان حالا پول ما حروم شد ؟صد دفعه به خواهر گفتم تو وجود این کارا رو نداری. بابام از جاش بلند شد که از اتاق بره بیرون و تو همون حال گفت : ای بابا من به شما چیکار دارم خودمو میگم چرا هر حرفی رو به خودت میگیری و منتظر جواب نشد و رفت ....چند دقیقه بعد دایی بلند شد و گفت بریم خانم خسته شدم صبح هم خیلی کار دارم .... مامان با اعتراض گفت : کجا حالا بودین شام هم بمونین ... دایی گفت : نه دیگه بسه مونه ابراهیم بیا پایین می خوایم بریم پاشو زن. مامان با دلجویی داداشش رو بغل کرد و گفت مراد رو که می شناسی منظوری نداره دایی جواب داد نه خواهر تقصیر منه که به فکر شما ها هستم تا زندگی بهتری داشته باشین اصلا یکی نیست به من بگه به تو چه مرد ؟ ول کن دیگه غلط کنم دیگه از این حرفا بزنم.. مرده شور این دل منو ببرن ..دستم نمک نداره ... زن دایی که معلوم می شد همچین بی منظورم نیست دخالت کرد و گفت : صد دفعه بهت گفتم تو بیل زنی باغچه ی خودتو بیل بزن ...برو دیگه همونو می خواستی بهت بگه. مامان بیشتر ناراحت شد و گفت منصور جون تو چرا آتیش به خرمن می زنی چیزی نشده که ای بابا .... خلاصه پسراشو جمع کرد و تقریبا بدون خدا حافظی از در رفت بیرون .وقتی اونا رفتن بابام وانمود کرد تو دستشویی گیر کرده و بیرون نیومد چشمتون روز بد نبینه و موقعی که اومد قیامتی بر پا شد اون سرش ناپیدا ...... مامان زار و زار گریه می کرد و می گفت :که من یکساله یک چادر نتونستم بخرم ..همش میگی ندارم صدام در نیومده اون جهاز بود به این بچه دادی ؟ هانیه جلوی شوهرش خجالت کشید و گفت مگه چش بود مامان ؟ وا این حرفا چیه می زنی ؟ چرا پای منو وسط می کشین ؟ بابام هر کاری از دستش بر میومد کرد چیکار کنه دیگه ؟ مگه نه عطا ؟ عطا هم گفت : آره بابا این چه حرفیه ما که طلبکار نبودیم .... مامان همین طور که به زور گریه می کرد زد رو پاشو و گفت : ده از بس ما کم توقع بودیم... برای اینکه هیچ وقت ازش چیزی نخواستیم و وانمود کردیم راضی هستیم ..اون خودشو زده به اون راه انگار نه انگار که باید یک کم زندگی ما هم بهتر بشه ........ بابام گفت : مگه تا حالا کم و کسری داشتی؟ زری خجالت بکش....اصلا نمی خوام برم ...چی میگی حالا ؟ آلمان پیش کش اون داداشت ؛؛ مرتیکه یک ماشین می خره و دولا پهنا میندازه به یک بیچاره ..خوبه که همیشه خودش تعریف می کنه از شیرین کاری هاش ، ما نگفتیم ...من آلمان برو نیستم خودتو بکشی نیستم .....بی پرده بگم مال مردم خور نیستم ....... مامان گفت : ای داد بیداد گوش نکردی چی میگه؛؛ همین طوری برای خودت حرف می زنی ... تو برو ماشین رو بیار بهت دستمزد میده دیگه به کار اون که کار نداری ..... بابام گفت: نمی ....خوا...مممم .. نبینم دیگه حرفشو بزنی ... یک کلام ختم کلام نمیرم ..... وقتی بابام رفت تو رختخوابش بخوابه پشتشو کرد به مامان و این نشونه ی خیلی بدی برای مامانم بود که بینهایت ناراحت می شد و عکس العمل نشون می داد ..... و اونا یک هفته با هم قهر بودن ...نه که با هم حرف نمی زدن ولی سر سنگین بودن و بهم نگاه نمی کردن ..... نتیجه ی این قهر آخر هفته معلوم شد که دوباره دایی با زنش و سه تا پسرش اومدن خونه ی ما ..... ماچ و بوسه و از دل هم در آوردن و بالاخره بابام راضی شد یک بار این کارو بکنه و مدارک لازم رو داد به دایی تا کارای خروجش از ایران رو انجام بده و بره آلمان و برای دایی اکبر ماشین بیاره ..... وقتی اونا رفتن دیدم روی پله نزدیک در حیاط تنها نشسته .... کنارش نشستم و دستم رو از توی پهلوش دادم تو و دستشو گرفتم و خودمو چسبوندم بهش و سرمو گذاشتم روی شونه ش .... اونم به نشونه ی محبت چند بار زد روی دست من و گفت : تو میگی چیکار کنم بابا ؟
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐به آسمان نگاه میکنم
⭐و با تمام یقین قلبی ام به تو
⭐و قدرت بی نهایتت دل میبندم
⭐از تو طلب میکنم آنچه را که میخواهم
⭐آرزوهایم و خوشبختی و آرامشم،
⭐خوشبختی عزیزانم
⭐و میدانم که میبینی
⭐میدانم که میشنوی صدای مرا
⭐و با تمام مهربانی به من میبخشی
⭐شبتون در پناه خدا🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخیز و سلامی کن و لبخند بزن
که این صبح نشانی زغم و غصه ندارد
لبخند خدا در نفس صبح عیان است
بگذار خدا دست به قلبت بگذارد
سلام دوست من ، صبحت بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_ششم
پرسیدم برای چی ؟ برای رفتن به آلمان ؟ گفت یک چیزی ازت می پرسم راست بگو تو تا این سن رسیدی کم و کسری داشتی ؟ اصلا فهمیدی از کجا میاد از کجا میره ؟ گفتم بابا جون اگر می خوای نری نرو اصراری نیست ول کن دایی و مامانو .تقصیر اون زن داییه هی می شینه زیر پای مامان.مامانم که ساده به حرف اون گوش می کنه. شما گوش نکن کار خودتو بکن.سرشو تکون داد و گفت آخه درد سر اینه که داییت دلش برای ما نسوخته اون الان یک کسی رو می خواد که دفعه ی اول باشه میره از ایران بیرون من که سر در نمیارم ولی مثل این که یک مزایایی برای بار اول هست این مرتیکه می خواد از من استفاده کنه. برای همین منو می خواد و این طوری به من پیله کرده. حالا بدبختی اینه که منت هم می زاره انگار من خرم. بعد یک نفس عمیق کشید و گفت ول کن بابا حالا که قبول کردم یک بار میرم ببینم چی میشه. پاشو برو بخواب.من فهمیدم بابام هنوز دلش نمی خواد بره و عذاب وجدان گرفته بود که نکنه نتونسته باشه رفاه ما رو فراهم کنه برای همین قبول کرده بود و با نارضایتی داشت خودشو آماده می کرد من هنوز درست بد و خوب رو از هم تشخیص نمی دادم برای همین فقط جلوی دوستام و دختر عمه هام پُز می دادم و اون روزا تمام حرف من این بود بله بابای من داره میره خارج نیس که بابام داره میره خارج وقتی بابام از آلمان اومد میام خونه ی شما و از این حرفای صد من یک قاز زیاد زدم که الان خودم از خودم بدم میاد و روزی رسید که ما باید از اون خدا حافظی می کردیم .دایی اومد دنبالش و دم در وایستاده بود و طبق معمول عجله داشت .. مامان آیینه و قران و آب آورده بود تا بابا رو ازش رد کنه .... صورت بابام خیلی تو هم بود و انگار دلش می خواست گریه کنه به بهروز گفت تو مرد این خونه ای حواست به مادر و خواهرت باشه دیگه سر شب بیا خونه ... منو بغل کرد و گفت : درستو خوب بخون تا من بر گردم ببینم چیکار کردی؟ دکتر میشی یا نه ؟ گفتم اوف بابا من از دکتری بدم میاد می خوام خواننده بشم خم شد و منو بوسید و گفت : تو که بلبل بابا هستی ..دکتر بابا هم بشو دیگه کار تمومه .... بعد رفت سراغ هانیه که داشت ... اشکهاشو پاک می کرد و هی دماغشو می گرفت و اینطوری شدت علاقه شو به بابام نشون می داد ، با اونو و عطا هم خداحافظی کرد و .. به مامان رسید..... موقعی که از مامان خدا حافظی می کرد گفت : این کارو تو؛؛ تو کاسه ی من گذاشتی وگرنه من به گور بابام می خندیدم این کارو بکنم ...حالام نمی دونم چرا خودمو دادم دست تو و داداشت ..... و رفت... مامان با ناراحتی و عذاب وجدان کاسه ی آب رو ریخت پشت سرش ....... سفر بابام نزدیک یکماه و نیم طول کشید ... تو این مدت هر بار که دایی و زن دایی رو می دیدیم برای این که زندگی ما رو از فلاکت نجات داده بودن کلی سر ما منت می گذاشتن ....اونا به هر بهانه ای خونه ی ما بودن و باید از اونا پذیرایی می کردیم بهشون شام و ناهار می دادیم ... تازه طوری بود که انگار بهشون مدیون هستیم ..... اینقدر این حرف رو تکرار کرده بودن که ما هم باورمون شده بود که این اونا هستن که زندگی ما رو می چرخونن در حالیکه تا اون موقع یک قرون کف دست مامان نگذاشته بودن ...... من که دیگه داشت حالم بهم می خورد ...بهروز هم با اینکه با ابراهیم دوست بود صداش در اومده بود.... و گاهی عصبانی می شد و به مامان اعتراض می کرد که چرا جواب اونا رو نمیدی ؟ و تازگی ها از دست ابراهیم هم کفری بود و ازش فرار می کرد و دیگه از اون خوشش نمیومد... فکر می کنم متوجه ی نگاه هایی که به من می کرد شده بود.... آخه از وقتی بابام رفته بود نسبت به من غیرت زیادی پیدا کرده بود و انگار تازه متوجه ی من شده بود در حالیکه تا اون موقع با هم دوست بودیم و نسبت به من محبت خاصی داشت حالا در مقابل کارای من جبهه می گرفت و گاهی با هم بحث مون می شد ... و شاید به خاطر سفارش بابام توی خونه احساس مردونگی می کرد و حتی گاهی به مامان هم دستور می داد که خوب اونم می زد تو ذوقش .... .تا اینکه دایی خبر داد بابات با ماشین جدید و وارد ایران شده و الان تبریزه و داره میاد ... مامان شروع کرد به تمیز کردن و جمع و جور کردن و غذاهای خوشمزه درست کردن ...و همه منتظر شدیم ولی من از همه ، بیشتر چون اون عشق من بود و خیلی دوستش داشتم و اونقدر دلم براش تنگ شده بود که طاقت نداشتم برای دیدنش صبر کنم با محاسباتی که دایی کرده بود اون باید تا فردا صبح؛؛؛ یا خیلی دیر برسه تا نزدیک ظهر تهران باشه .....من و مامان مشغول کار بودیم که باز دایی و زنشو و پسراش اومدن خونه ی ما... با این حساب که ماشین رو از بابا بگیرن و برن.. طبق معمول ناهار هم بمونن و ما از اونا پذیرایی کنیم .بهروز گفت برای چی شما بدین این دیگه از کجا آوردین شما تا آخر عمرت هم کار کنین نمی تونین پول اون ماشین رو بدین
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_هفتم
دایی شروع کرد به داد و هوار کردن که حالا بیا مالتو از دست بده و جواب جوجه خروس ها رو هم بده ، طرف من شما ها نیستین مراد باید خودش بگه ....جواب منو بده چیکار کنم زدی ماشین رو داغون کردی کی باید خسارت بده ؟ من داد میزدم و بهروز هوار می کشید و زن دایی قرشمال بازی در میاورد ..... بابام که دیگه دید داره کار به جای بدی میکشه کوتاه اومد و گفت : باشه من میدم ولی الان که ندارم ... دایی گفت خوب منم همینو میگم الان قول میدی فردا که آب ها از آسیاب افتاد می زنی زیرش من دستم به کجا بنده ؟ این سفته برای همینه که یادت باشه وگرنه من تو عالم فامیلی می خوام با این یک برگ کاغذ چیکار کنم گوشتمون زیر دندون توس تو شوهر خواهر منی ... غربیه که نیستی و سفته رو گذاشت جلوی بابام و یک خودکارم داد دستش و اونم جلوی چشم همه امضا کرد.دایی خوشحال اونو تا کرد و کرد تو جیبشو گفت بریم خانم کار دارم برم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم ..... احساس کردم قطار ایستاد به بیرون نگاه کردم...... نفهمیدم اونجا کجاس .... به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود و هوا داشت روشن می شد ... ساکم رو باز کردم و همون جا توی قطار نمازم رو خوندم ...و بعد دراز کشیدم و خوابم برد .... با سر و صدای بچه ها بیدار شدم یلدا گفت مامان جان داریم می رسیم ...گفتم زود وسایل رو جمع کنین تا من حاضر بشم ....ولی غم دنیا اومد به دلم کجا رو داشتم برم نمی دونستم نه دوستی و نه آشنایی .....وقتی قطار به ایستگاه رسید از همون پنجره یک بار بَر صدا کردم و بهش گفتم بیا بالا کمک ....گفت اجازه ندارم ...و مجبور شدم خودم چمدون ها رو تا دم در ببرم ... یلدا سیزده سالش بود و امیر پنج سال و علی سه سال ...و هیچ کدوم نمی تونستن به من کمک کنن فقط علی رو دادم دست یلدا و خودمم دست امیر رو گرفتم و دنبال باربر رفتیم ..... یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم : آقا من تا حالا مشهد نیومدم این بار اولمه میشه منو یک جای خوب و ارزون ببری که بچه ها راحت باشن ؟ گفت : باشه خواهر می برمت یک جای خوب رو چشمم .... ... توی تاکسی بازم به یلدا سفارش کردم مامان جان الهی من فدات بشم دخترم تو رو خدا ببین چقدر سختی می کشیم تا تو رو نشناسن دیگه جلوی زبونت رو بگیر مامان جان نکنه دوباره در این مورد حرف بزنی ... به خدا خودت تو درد سر میفتی مادر ... لحظات سخت و بدی رو می گذروندیم ... زن دایی که زود جاشو انداخت و خوابید و پسرام رفتن بالا و خوابیدن منو و بهروز و مامان تا صبح توی حیاط نشستیم و با هم حرف زدیم گاهی گریه می کردیم و گاهی دعا ... نزدیک صبح ما هم خوابمون برد و با صدای زنگ تلفن بیدار شدیم .... بهروز گوشی رو برداشت و با دایی حرف زد اون گفته بود که بابات خیلی جراحت دیده ولی حالش خوبه و دارم منتقلش می کنم به تهران بهتون خبر میدم و بعد با گریه گفته بود ...دایی جون ماشین داغون شده دیگه به درد نمی خوره چیکار کنم دایی .... بهروز سکوت کرد ... ساعت ده شب ما رفتیم بیمارستان و بابامو که اونجا بستری بود دیدیم و خیالمون راحت شد اون یک شب بیشتر اونجا نموند و فردا صبح مرخص شد و اومد خونه .... نزدیک ظهر دایی و زن دایی دوتایی اومدن مثلا دیدن بابام در حالیکه عمه ها و کلی فامیل هم دور بابام جمع شده بود ... من یک چایی براشون ریختم و بردم تعارف کنم که دایی گفت : نمی خواد اینقدر اصراف نکنین باید خسارت ماشین رو بدین ..... بهروز پرسید چی میگی دایی خسارت چیه ما از کجا بیاریم ؟ گفت: نمی دونم دایی جون از هر کجا که می خواین جور کنین سرمایه من از بین رفته کی باید بده تو بگو ؟ خودت بگو مراد می خوای چیکار کنی ؟ من سینی رو گذاشتم روی طاقچه و گفتم : هیچی خودتون می دونین، به ما چه می خواستین بابامو به زور نفرستین .... زن دایی پرید وسط حرف منو گفت : تو برو سر جات بشین به بچه ها مربوط نیست تو از این چیزا سر در نمیاری ... بابام گفت : من که نمی خواستم این طوری بشه مگه دست من بود ..بارون اومده بود و زمین لیز بود اختیارش از دستم در رفت .... اصلا من دارم که بدم ؟ دایی فورا گفت خوب نداری بیا این سفته امضا کن هر وقت داشتی بده ... بابام گفت نه سفته امضا نمی کنم یعنی چی ؟ تو مگه به من اطمینان نداری ؟ هر وقت داشتم میدم ..... بهروز عصبانی شده بود و عمه هام هم به پشتیبانی بابام در اومدن
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_هشتم
اینجا این من بودم که آرامش نداشتم باید دم دست مامان می موندم ...... ولی اون روز به عشق اومدن بابام حرفی نزدم و برای اینکه در معرض نگاه ابراهیم نباشم ترجیح می دادم تو آشپز خونه بمونم ,,,ولی همش راه می رفتم و دلم شور می زد .....تا بهروز و ابراهیم و آرمان رفتن بالا .....منم رفتم پیش مامان ولی اونجا مجبور بودم به مزخرفات دایی و زن دایی گوش کنم ....... زمان می گذشت و هیچ خبری از بابام نبود... ناهار خوردیم و بازم منتظر شدیم ولی خبری نشد ..... دیگه ساعت از ده شب هم گذشت و با اینکه دل ما مثل سیر و سرکه می جوشید باید شام درست می کردیم و برای زن دایی که از جاش تکون نمی خورد سفره پهن کنیم .....بعد از شام دایی که بیژامه شو کشیده بود تا روی شکمش و کنار تلفن لم داده بود.... گفت : آبجی دیگه مراد دیر کرده چیکار کنیم بی انصاف یک خبری هم نمیده ...من که دل شوره گرفتم نکنه برای ماشین اتفاقی افتاده باشه ؟ چرا خبری نشد؟ به خدا بدت نیاد آبجی خیلی مراد بی دست و پاس ..... ساعت دیگه از دوازده گذشته بود ....دایی نق می زد و هی میرفت دم در و بر می گشت و دلش برای ماشینش شور می زد و دل ما هم برای بابام ........ بالاخره هانیه و عطا رفتن و زن دایی هم غر می زد که بریم شاید تا صبح نیاد من خوابم میاد این بود که دایی هم قصد رفتن کرد ....وقتی داشتن از در میرفتن بیرون به مامان سفارش کرد که اگه مراد اومد بهش بگو در ماشین رو خوب قفل کنه کنار بزنه و یا اصلا همین شبونه به من زنگ بزنین تا بیام و ماشین رو ببرم ....تو این خیابون تنگ خطر ناکه آره حتما زنگ بزنین تا من بیام .... که صدای زنگ تلفن اومد دایی که دیگه دم در رسیده بود با سرعت خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو بر داشت و گفت : بله الو ... بله ..... بفرمایید همین جا ... وای یا امام حسین یا حضرت عباس . با دست دیگه اش زد تو سرش مامانم که دیگه معطل نکرد و شروع کرد به شیون کردن که چی شده بگو داداش ....دایی پرسید کجا تصادف کرده ؟ الان ماشین کجاس ؟.. .باشه میام .... میام ... صدای شیون مامان به آسمون رفت و ما هم با اضطراب منتظر بودیم دایی حرف بزنه ...دایی گفت گریه نکن آبجی مراد و بردن بیمارستان.... این منم که بیچاره شدم می دونستم که اون دست و پا نداره... تقصیر خود خرمه؛؛ آخه بگو چرا بهش اعتماد کردی ؟ مرتیکه ی دست و پا چلفتی .... من میرم بهتون خبر میدم وای یا حسین بیچاره شدم .... و ما متوجه شدیم اون به تنها چیزی که فکر نمی کنه جون بابای منه که هنوز معلوم نیست توی اون تصادف چه بلایی سرش اومده ...... حالا ناراحتی که خودمون داشتیم از یک طرف این که زن دایی و سه تا پسرشم باید تحمل می کردم از طرف دیگه منو آزار می داد.... زن دایی که اختیار زبونش دست خودش نبود ..مرتب می گفت کی می خواد این خسارت رو بده ؟ تمام زندگی تونو بفروشین بازم یک لاستیک چرخ اون ماشین نمیشه .....من و مامان و بهروز بهم نگاه کردیم .. بهروز براق شد و گفت : چی میگی زن دایی اولا صبر کن ببینم بابام حالش چطوره بعدم مگه بابام باید خسارت بده به ما چه مربوط می خواستین اونو نفرستین ... زن دایی سر بهروز داد زد که پس کی بده؟ به خدا از حُلقمتون می کشم بیرون مگه شهر هرته ؟ من دستمو گذاشتم روی گوشم و فریاد زدم .... به خدا تا خبر سلامتی بابام نیومده کسی یک کلمه دیگه حرف بزنه چاک دهنم رو می کشم و هر چی از دهنم در میاد میگم بسه دیگه ....و رو کردم به مامان و گفتم : شما انگار بلد نیستی به موقع حرف بزنی؟ مثل اینکه بابام رو بردن بیمارستان ....
~~~~
راننده ما رو برد به یک مهمان پذیر تو خیابون خسروی مشهد ...و من یک اتاق گرفتم و بچه ها رو بردم بالا ... اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم و الان تکلیفم با وضعی که داشتم چیه ؟ می دونستم که اینجا نمی تونم بمونم و باید یک جایی برای خودم می گرفتم .... که تا اول مهر یلدا بتونه بره مدرسه... رفتم بیرون و برای بچه ها صبحانه بخرم ...یک دونه خامه و یک شیشه مربا و کمی پنیر خریدم و بعد دنبال نانوایی گشتم ، از یک نفر آدرس گرفتم و رفتم....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_نهم
وسط یک کوچه باریک نانوایی رو دیدم .... تو صف وایستادم ...چندخانم هم تو صف بودن از زنی که کنارم بود پرسیدم ...شما می دونی این طرفا جایی هست که با اثاث اتاق اجاره بدن ؟ گفت : نه من نمی دونم ...یکی دیگه از اون زن ها که حرف منو شنیده بود دخالت کرد و گفت : جا می خواین ؟ گفتم آره شما میشناسین گفت : چند روزه ؟ گفتم : چند روزه نمی خوام برای یک مدتی میمونم... می خوام با بچه هام اونجا زندگی کنم ...گفت : من سراغ دارم ولی برای مسافره اجاره ای نیست ... سرشو تکون داد و گفت :با اثاث این طوری گیرت نمیاد ....من دیگه حرفی نزدم ...یک کم بعد دوباره پرسید چند نفرید ؟ گفتم خودمم و سه تا بچه ... پرسید مرد نداری ؟ گفتم نه .... گفت : می خوای بیای خونه ی ما رو ببینی؟ شاید حاج آقامان با شما کنار اومدن ....پرسیدم این جایی که گفتین خونه ی شماس ؟ گفت : هان ..... گفتم میشه آدرس رو برای من بنویسین خودم میام پیدا می کنم ...قلم و کاغذ از کیفم در آوردم و آدرس رو نوشتم ..پرسیدم همین طرفاست ؟ گفت : ها............ نوبتم شده بود نون گرفتم و رفتم پیش بچه ها که خیلی گرسنه شده بودن ...... داشتم فکر می کردم چه کاری درسته؟ آیا برم و اون خونه رو ببینم یا نه خیلی از اون زن خوشم نیومده بود راستش به دلم نچسبید ...بازم فکر کردم ، رفتش ضرر نداره حالا که تا فردا همین جا هستم ... ولی زندگی کردن با سه تا بچه تو اون مهمون پذیر کار سختی بود و برای من هم گرون تموم می شد باید تا کار پیدا نکردم دست براه پا براه راه می رفتم .... بعد از اینکه بچه ها سیر شدن ... روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد ..... یک مرتبه از صدای یلدا بیدار شدم اون باز ترسیده بود و داشت می لرزید و حالش بد شده بود ... پرسیدم چی شده مامان جان خوبی ؟ و فورا گرفتمش تو آغوشم و سرشو بغل کردم و به سینه فشار دادم تا آروم بشه گفت: مامان می ترسم .... رفتم دستشویی یک آقایی اونجا بود که من دیدم شکل .... داد زدم نگو ..نگو بهت گفتم نگو ولش کن بیا بغلم عزیز دلم؛؛ بیا ...تنش داشت مثل بید می لرزید بازم اونو محکمتر روی سینه ام فشار دادم و نوازشش کردم و در حالیکه به شدت بغض کرده بودم و دلم می خواست های و های گریه کنم گفتم: عزیزم؛ مادرم؛؛ دختر خوشگلم,, فراموش کن انگار ندیدی ..... می خوای با هم بریم حرم؟ آره میای ؟ گفت : آره خیلی دلم می خواد تا حالا نرفتم و اشکشو پاک کردم و گفتم ببین چطوری مروارید ها رو حروم کردی ؟ دختر شجاع منی؛؛ دیگه بزرگ شدی به مادر کمک می کنی ...تازه امروز دیدم که خودتو کنترل کردی همین کارو بکن اصلا حرفشو نزن ......به صورت کسی هم نگاه نکن همش سرت زیر باشه .... اون آروم شد ولی من داشتم دق می کردم تحملش برام خیلی طاقت فرسا شده بود ولی به خاطر بچه هام چاره نداشتم ........ بچه ها رو حاضر کردم و چهار تایی رفتیم برای زیارت ...از دور که نگاهم به گنبد افتاد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم از همون جا سرِ درد و دلم باز شد؛؛ اشک ریزون رفتم تو حرم و پشت سر هم می گفتم اومدم آقا؛؛ اومدم آقا تا بهم کمک کنی... منم الان مثل تو غریبم.... اومدم پیش تو تا از من و بچه هام حمایت کنی دیگه تو این دنیا هیچکس رو ندارم کمکم کن آقا ...... شنیدم به خیلی ها کمک کردی حکایت ها برام از مهربونی تو گفتن ولی من اومدم تا با چشم خودم ببینم ، ردم نکن اگر از اینجا رونده بشم دیگه به کجا پناه ببرم.وقتی از حرم اومدیم بیرون سرِ یلدا هنوز پایین بود یا چشمشو می بست .... دلم خیلی برای بچه ام می سوخت ..دیگه ساعت یک بود و همه گرسنه بودیم پرسوجو کردم و یک چلوکبابی پیدا کردم و بچه ها رو بردم اونجا تا ناهار بخوردیم ...از مردی که پشت صندوق نشسته بود پرسیدم ...اینجا خونه ای هست که اتاق با اثاث اجازه بدن شما می دونین ؟ خیلی مودب و با احترام گفت : تهرانی هستین ؟ گفتم : بله ....گفت : بله که هست چند روزه می خواین ؟ گفتم نه این طوری نیست فعلا شش ماهه می خوام یک جای امن و خوب باشه شوهرم نیست تهرانه تا بیاد طول می کشه شما سراغ دارین ؟ گفت بهتون شماره میدم فردا بهم زنگ بزنین ..... تا شب توی اون اتاق کوچیک موندیم و با دوتا تشک اضافه که گرفتم بچه ها رو خوابوندم ...و بازم خودم بی خواب شدم و رفتم تو فکر ....... خدا رو شکر تا مدتی پای دایی و خانواده اش از خونه ی ما بریده شد..... در واقع یک نفس راحت از دست اونا کشیدیم ... همه از این موضوع خوشحال بودیم جز مامان که داداشش رو خیلی دوست داشت ....با این حال گهگاهی اونا رو تو جمع فامیل می دیدیم از متلک های زن دایی و سر و گردن اومدن های دایی مستفیض می شدیم ....
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_دهم
نه دایی و نه زن دایی نمی تونستن جلوی خودشون رو بگیرن و طلب کاری نکنن و مقصر همه ی بد بختی هاشون رو هم بابام می دونستن و ما انگار دیگه عادت کرده بودیم پوست مون کلفت شده بود ، یک گوشمون در بود یکی دروازه.بهروز و ابراهیم هر دو رفتن به سربازی ابراهیم افتاد بیرجند و بهروز کرمان... و هیچ کدوم دانشگاه قبول نشدن .... توی این دو سال من دیپلم گرفتم و به اصرار بابام که دوست داشت من دکتر بشم دانشگاه شرکت کردم و چون می دونستم که نمی تونم پزشکی بخونم ... برای این که بابام خوشحال بشه با نا امیدی پرستاری شرکت کردم ولی حتم داشتم اونم قبول نمیشم؛؛ آخه دوست داشتم خواننده بشم ...... ولی به بطور غیر منتظره ای قبول شدم ... خودم که باورم نمیشد ولی بابام و مامانم بی حد خوشحال بودن ... با این که این خواست بابام نبود ، مثل اینکه همین رو هم از من انتظار نداشت و الکی می گفت برو پزشکی ...... دیگه آرزوی خواننده شدن برای من دست نیافتی شد .... درست یادمه سال پنجاه و سه بود که سربازی بهروز تموم شد و برگشت ..من قبول شده بودم و هانیه هم یک دختر خوشگل بدنیا آورده بود و خانواده ی خوشبخت ما که همیشه به شادی های کوچیک راضی بود هیچ غصه ای نداشت.. دور هم می گفتیم و می خندیدم و من برای اونا می خوندم و می رقصیدم و خودمون با خودمون خوش بودیم و کاری هم به کار کسی نداشتیم ... تا اینکه ..... یک روز دایی اکبر اومد خونه ی ما و با اخم و ناراحتی نشست و هی صورتش رو مالید،،، بابام که هنوز ازش دلخور بود سرشو به کار گرم می کرد .. و وانمود می کرد که نمی فهمه اون ناراحته .... تا بالاخره مامان صبرش تموم شد و پرسید داداش چی شده چرا ناراحتی ؟ اونم که همینو می خواست با صدای بلند گفت آخه چی می خواستی بشه آبجی شوهرت منو بیچاره کرده من هنوز گرفتارم خدا رو شکر که شما هام اصلا به روی خودتون نمیارین که به من بدهکارین ..... هر چی من چیزی نمیگم شما ها پر روتر میشین و به فکر من نیستین ؟ بابام گفت : ندارم ...آقا جان ندارم از کجا می خوام بیارم؟پول دستی به من دادی؟که حالا پس می خوای ؟ تو منو وادار کردی برم ماشین بیارم من که نمی خواستم برم چرا همه ی ضررش مال من باشه یک تصادف بوده،،،، من که می دونم دروغ میگی وضعت خوبه ؛؛ الان ماشینت هیکل منو می خره و آزاد می کنه بعد میای از من می خوای نون زن و بچه ام رو بدم به تو؟ آخه رواست ؟ خوبه که حالا خواهرت زن منه و گرنه چیکار می کردی ؟ دایی عصبانی داد زد اولا کدوم ماشین این که من سوار میشم مال نمایشگاه است باید بفروشم دوما تو باید تاوان بی عرضگیت خودت بدی .. سوما اگرم داشته باشم به تو چه مربوط تو بدهکاری ؛ باید پول ماشین رو پس بدی ....من گفتم : باشه دایی پس میدیم ولی شما همون ماشین رو به ما بده ما هم پول شما رو میدیم .... گفت : اووووحالا ماشین می خواین ؟ گذاشتم درستش کردن دیگه ....گفتم خوب حتما یک مبلغی می فروشین خوب اون چی میشه ؟ گفت: اونش دیگه به تو جزقاله بچه مربوط نیست بابات می دونه من چی میگم ....و از جاش بلند شد و گفت : باشه آقا مراد یادت باشه خودت خواستی دیگه از من گله نکنی ها ......... بابام سینه شو داد جلو و گفت : مثلا می خوای چیکار کنی ؟ دایی در حالیکه پاشنه ی کفششو بالا می کشید گفت : خواهیم دید.....مامان که تازه دوزاریش افتاده بود . گفت : خوب راست میگه داداش اون ماشین رو بده بعد تمام پولشو بخواه ......دایی یک دندون خشم به مادر نشون داد و و رفت و در کوچه رو هم محکم زد بهم ... یکی دو ماهی از دایی خبری نشد ..من می رفتم دانشگاه و.بهروز چاره ای نداشت جر اینکه توی نجاری بابام کار کنه ولی وقتی اون رفت گارگاه اونو رونق داد تند و تند کار قبول می کردن با هم تحویل می دادن و هر دو خوشحال راضی بودن که در امدشون بیشتر شده ...و به خاطر سلیقه و هنری که بهروز به خرج می داد مشتری بیشتری براشون میومد ..... و ما شنیدیم که ابراهیم هم توی نمایشگاه دایی مشغول شده ...بهروز کلا با اون فرق داشت شاید به خاطر بابام بود که اینقدر نجیب و دوست داشتی بود ....اون می گفت : ابراهیم از دایی بدتره کار بدی نیست که نکنه ...ولی آرمان دانشگاه قبول شده بود فکر می کنم ادیبات فارسی .......... تا یک روز ماه رمضون بود تازه افطاریمون تمام شده بود . که صدای زنگ در اومد من رفتم در و باز کردم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_یازدهم
دوباره دایی و زن دایی خوشحال و خندون با یک جعبه زولبیا بامیه اومدن خونه ی ما خیلی مهربون و انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده. دایی طبق معمول صورتشو آورد جلو تا من بوسش کنم و گفت چطوری دایی جون خانم خوبی ؟ من سکوت کردم.بعد رفت اون بالا نشست و لم داد و گفت خوب آبجی چی داری بخوریم من از سر کار میام چیزی نخوردم گشنم.. مامان گفت ای وای خدا مرگم بده افطار نکردین ؟ گفت : نه آبجی من که معده ام درد می کنه منصورم که عصابش ناراحته روزه نبودیم. مامان گفت باشه الان براتون سفره میندازم بخورین سیر بشین.. من تو دلم گفتم خوبه همیشه این بدبخت ها خونه ی ما که می رسن گشنن بعد خیلی مهربون از بابام پرسید مراد کار و کاسبی چطوره ؟خوب اونا هم که آدم های ساده ای بودن باهاشون گرم گرفتن و دور هم نشستن به حرف زدن. من دیدم اوضاع خوبه رفتم چایی دم کردم تا با اون زولبیا بامیه بخوریم تا چایی حاضر شد کمی طول کشید داشتم می ریختم که ببرم بهروز از بیرون اومد از ماشین دم در فهمیده بود اونا اینجان از پنجره پرسید باز اینا اینجا چیکار می کنن؟گفتن نه کاری ندارن برای طلبکاری نیومدن اومدن احوال پرسی زیر لب گفت خدا کنه بعد با هم رفتیم تو اتاق بهروز سلام کرد و من چایی رو گرفتم جلوی زن دایی و بعدم جلوی دایی وقتی بر می داشت گفت فدای دایی بشم دختر با سلیقه آبجی می دونی چیه ما اومدیم بهاره رو برای ابراهیم خواستگاری کنیم.اینام دیگه برن سر خونه زندگیشون. احساس کردم یک دیگ آب جوش ریختن سرم اگر می گفت آرمان اینقدر بهم بر نمی خورد گفتم چی دایی ؟ چی گفتین ؟ من؛ من مگه دیوونه ام زن ابراهیم بشم زن دایی ناراحت شد و گفت وا ؟ مگه بچه ام چیشه ؟ خیلی دلت بخواد دخترِ ی پر رو بابام گفت راست میگه؛ اگر اون بخواد من اجازه نمیدم. دایی گفت مشکلی نیست ...ابراهیم هم نمونده که بهاره بیاد زنش بشه هزارون دختر آرزو دارن زن ابراهیم بشن ما گفتیم یک کاری واسه ی شما کرده باشیم. نمی خواین که نخواین. بهروز گفت دایی جون شما اینقدر به فکر ما نباشین بهاره بترشه بهتره زن ابراهیم بشه.. دایی دیگه عصبانی شد و بدون اینکه چایی بخوره بلند شد و گفت خوب زن بریم من خیلی کار دارم تا ابراهیم باشه دوستشو بشناسه. زن دایی جلوتر از اون راه افتاد و زیر لب با خودش یک چیزایی می گفت که مفهوم نبود مامانم دنبالش رفت و گفت به خدا بهاره بچه اس هنوز داره درس می خونه به دل نگیر منصور جون؛ای بابا توام زود قهر می کنی تازه اومده بودیم دور هم باشیم .این همه دختر برو یکی دیگه بگیر مگه قحطی اومده ؟ چرا بهت بر می خوره .از بس از پیشنهاد اونا چندشم شده بود ، تا یک مدت می لرزیدم بهروز حرف نزد ولی وقتی رفتن اونچه که فحش بود نثارشون کرد و می گفت خوبه حالا من از کارای پسرشون با خبرم می دونم چقدر لجن و آشغاله اونوقت چطوری روشون شد بیاد خواستگاری بهاره آخه بگو سگ پدر، من جنازه ی بهاره رو رو شونه ی تو نمی زارم اصلا من برای چی باهاش قطع رابطه کردم می خواست منم ببره تو کارای خودش شریک کنه بعدم فهمیده بودم به بهاره نظر داره بی ناموس همه به هم نگاه می کردیم انگار که کسی یک توهین بزرگ به ما کرده بود و تا حالمون جا اومد کلی طول کشید نزدیک عید بابام یک بنا آورد تا یک حموم توی خونه کنار حیاط بسازه و یک دستی هم سر و گوش آشپز خونه بکشه که از اون حالت بد در بیاد خودش و بهروز هم کمک می کردن کار داشت خوب پیش میرفت که یک روز بعد از ظهر که گارگر ها کار می کردن و منو مامان بالا خوابیده بودیم صدای زنگ در اومد هم من و مامان بیدار شدیم.. من دوباره خودمو زیر پتو جا کردم تا دوباره خوابم ببره که توی حیاط سر و صدا بلند شد مامان از جاش پرید و چادرشو سرش کرد و رفت. منم نیم خیز نشستم تا ببینم چی شده.سر و صدا بیشتر شد و صدای جیغ و فریاد مامان اومد که کجا می برین مگه چیکار کرده ؟ از جام بلند شدم و خودمو رسوندم پایین دو نفر مامور برای بردن بابام اومده بودن مامان داشت به اونا التماس می کرد و می گفت به خدا اون برادر منه الان میاد و میگه اشتباه شده بهروز طرف اونا براق بود ولی بابا گفت ول کنین دست اینا نیست که،، بعد به مامور ها گفت بزارین دستمو بشورم و لباس بپوشم بریم اجازه هست ؟ یکی از مامور ها جلوی در و یکی جلوی پله ی زیر زمین وایستادن که بابا حاضر شد ... من و مامان چنان گریه می کردیم که انگار دنیا آخر شده همچین چیزی ندیده بودیم و خیلی برامون سنگین شده بود ...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورشید جایش را به ماه میدهد
روز بـه شب ، آفتاب به مهتاب
ولـــی مهــر خـــــدا
همچنان با شدت میتـابـد
امیدوارم قلبتـــ
پــراز نــور درخشــان
لطف و رحمت خــدا باشه
شبــت بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به سهشنبه شهریور ماه🌞
خــوش آمــدیـــد 💐
امروز براتون دو تا
آرزوی قشنگ دارم
اول سلامتی و کانونی
گرم از عشق و محبت
دوم آرامش و دل خوش
امیدوارم خداوند هر دو را
امروز به شماخوبان
عنایت بفرماید
صبحتون بخیر♥️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_دوازدهم
من رفتم پایین و بغلش کردم و گفتم چیکار کنیم بابا. گفت هیچ غلطی نمی تونه بکنه به هیچ وجه بهش التماس نکنین و زیر بار هیچ حرفی نرین بزار برای همیشه این زالو از زندگی ما بره بیرون و رفت بالا و همراه مامور ها از خونه رفت بیرون مامان دوید و رفت سراغ تلفن. من به بهروز گفتم بدو .. بدو باهاش برو ببین کجا می برنش... اونم با عجله لباس پوشید و رفت. مامان زنگ زد به خونه ی دایی و زنش گوشی رو برداشت. مامان ساده دل من با گریه گفت: منصوره جون داداشم کجاس ؟ اومدن مراد رو بردن میگن داداش شکایت کرده. زن دایی با تمسخر گفت : تو جیب من... می خواستی کجا باشه؟ نمایشگاه ست دیگه مامان گفت منصور جون شنیدی مراد رو بردن... باز داشتش کردن گفت من به کار مردا دخالت نمی کنم به خودش زنگ بزن و گوشی رو قطع کرد.مامان دفتر تلفن رو زیر و رو کرد و همین طور که مثل ابر بهار اشک می ریخت شماره ی دایی رو گرفت. گفت الو داداش ؟ این چه کاری بود کردی اومدن مراد رو بردن .این کارو تو کردی ؟ گفت نه آبجی خودش کرد به جای اینکه پول منو بده داره بنایی می کنه ,,تا حالا فکر می کردم نداره باهاش مدارا کردم ولی دیدم داره و نمیده پس این کارو کردم که پولمو وصول کنم همین.. آبجی منی احترامت سر جاش ولی تو رو به حضرت عباس بزار کارمو بکنم.دیگه نمی تونم از دست شوهر بی عرضه ی تو حرص و جوش بخورم.مامان گفت : داداش خجالت بکش این چه کاریه کردی هر چی من بهت هیچی نمیگم تو حالیت نمیشه دارم در مقابل تو صبر می کنم بسه دیگه همین الان برو و مراد رو بیار بیرون که دیگه نه من نه تو گفته باشم دایی گفت : چی میگی آبجی من چند ساله صبر کردم اونوقت تو میگی صبر کردی؟ ..تو برای چی صبر کردی؟ من تا حالاشم آقایی کردم به روی شما نیاوردم گفتم ببینم خودتون حالیتون میشه ؟ من که خبر دارم این روزا وضعش خوب شده چرا دوزار به من نداد ؟ حالا من بده شدم؟ سرتون رو مثل کبک کردین زیر برف ...بی احترامی کردین چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین و از خونه تون اومدم بیرون؛؛ بچه هات تو روم وایستادن بازم چیزی نگفتم بسه دیگه ..حالا برین پول منو بیارین و مراد رو آزاد کنین,, همین آبجی تموم شد و رفت و گوشی رو قطع کرد .....مامان کنار تلفن تا شد ... گوشی رو گذاشت و همون جا نشست و دستشو گذاشت روی سرش و زیر لب گفت : خاک بر سرت کنن اکبر که هیچی حالیت نیست مرده شورت رو ببرن ... حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ من همون طور که گریه می کردم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به هانیه و جریان رو گفتم : و اون بالافاصله گریه کنون در حالیکه دخترش تو بغلش بود با عطا اومدن خونه ی ما ... عطا از من پرسید ...کجان ؟ منم برم ببینم شاید با ضمانت آزاد بشه ....گفتم نمی دونم بهروز رفته هنوز بر نگشته آقا عطا ممکنه ببرنش زندان ؟ گفت : بستگی به دایی داره مامان شما زنگ بزنین نزارین کار به جای باریک بکشه .... مامان گفت : دیگه کشیده مادر الان باهاش حرف زدم ..اینقدر بد جواب داد که جای حرفی باقی نمود .... گفت : من الان میرم نمایشگاه و هر طوری شده می برمش رضایت بده نگران نباشین ...داشت از در میرفت بیرون گفتم : منم میام خودمم با دایی حرف بزنم شاید بشه کاری کرد. مامان گفت : نه تو نمی خواد بری اون غیظ ش برای تو نمی خواد بری ... گفتم چرا من ؟ بزارین برم شاید کاری بکنم ....با عصبانیت گفت : بگیر بشین گفتم نه ....و عطا رفت ... حالا ما در انتظاری سخت و جانکاه موندیم .... خیلی سخت بود که نمی دونستیم چی می خواد سر بابام بیاد و اگر اون بره زندان ما چی میشیم ؟ هر سه تایی به خودمون می پیچیدیم و کاری از دستمون بر نمیومد ....تا بهروز برگشت ....با لب و لوچه ی آویزن ... همون جا روی پله نشست ... ما سئوال پیچش کرده بودیم ...ولی از بس ناراحت و نگران بود نمی تونست حرف بزنه بغض کرده بود ...و بالاخره به حرف اومد و نتونست جلوی گریه اش رو بگیره و با همون حال گفت : بابامو انداختن تو بازداشتگاه اجازه نمی دادن ببینمش منم برگشتم ببینم چیکار می تونیم بکنیم .... می خواستم برم پیش دایی ولی اینقدر عصبانی بودم که ترسیدم کارو بدتر کنم ... مامان گفت : صبر کن شاید عطا راضیش کرد حالا ببینیم اون چیکار می کنه .... دو ساعت بعد عطا اومد ...و گفت : نه بابا دایی الان خر مراد رو سوار شده و پایین هم نمیاد میگه پول بیارین تا رضایت بدم ... بهروز بلند شد که بره و اونو بزنه فحش می داد و شاخ و شونه می کشید ...ولی هیچ فایده ای نداشت ..... کسی صدای ما رو نمی شنید ....... اونشب توی خونه ی ما شام غریبون بود هر کدوم یک گوشه نشسته بودیم و هیچ کاری نمی کردیم ..فقط دنبال راه چاره ای می گشتیم و امیدوار بودیم دایی فقط زَهره چشمی به ما نشون داده باشه و فردا توی دادگاه رضایت بده ... عطا می گفت : به من گفته تو ضمانت کنی پولو بدی من رضایت میدم .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیزدهم
..حالا من از آقاجون می پرسم ببینم چیکار کنیم که اون راحت تر باشه ... خاطرتون جمع فردا میاد خونه ....با این امید اونشب رو سر کردیم منم صبح همراه بقیه رفتم به دادگستری با اینکه دانشگاه داشتم و نمی شد غیبت کنم ...ما که رسیدیم هنوز بابام نیومده بود ولی ابراهیم با وکیل دایی اومدن .. ابراهیم اومد جلو و رفت طرف مامانم و اونو بغل کرد و گفت : سلام عمه به خدا من موافق بابام نیستم ..نمی دونم چرا این کار و می کنه .. نگران نباش لج کرده .... بهروز اونو کشید کنار تا با هم حرف بزنن یواش؛ یواش با هم از پیش ما؛ قدم زنون رفتن تا انتهای راهرو عطا می گفت : از اینکه دایی خودش نیومده فکر کنم نمی خواد رضایت بده؛؛ و گرنه الان خودش میومد ... پس فرستادن وکیل یعنی یک کلام یا پول یا زندان .... گفتم تو رو خدا عطا آیه ی یاس نخون همین طوری داریم می میریم .... مامان گفت : هانیه تو برو زنگ بزن به داییت التماس کن بیاد اگر بابات بره زندان دیگه رفته ,ها ,........... هانیه گفت : من حرفی ندارم ولی می ترسم رومو بندازه زمین .... مامان گفت : باشه بزار بندازه بعد من می دونم و اون.... تو برو زنگ بزن بیاد .... همین اینکه هانیه اومد بره طرف تلفن همگانی از ته سالن سر و صدای داد و هوار بلند شد مردم به اون طرف هجوم آوردن که ببین چه خبره که مامان هراسون گفت : عطا بدو صدای بهروزه .... و همه با هم شروع کردیم به دویدن ....تا خودمون رو رسوندیم بهروز و ابراهیم رو دیدیم که گلاویز شدن و بشدت همدیگر رو می زدن و هیچ کس هم نمی تونست جلوی بهروز رو بگیره چنان عصبانی بود که صورتش از شدت قرمزی مثل خون شده بود... بعد افتاد روی ابراهیم و اونو می زد .. منو عطا رفتیم جلو و من داد می زدم عطا و چند نفر دیگه اونو می کشیدن تا از روی ابراهیم بلندش کنن ... اون با مشت های محکم می زد تو سر و صورتش با هزار زحمت اونا رو جدا کردیم ابراهیم از جاش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت .... تقریبا از اونجا فرار کرد .. عطا با بهروز دعوا می کرد و می گفت : چیکار می کنی بچه ؟ اگر بره شکایت کنه دوباره برای مادر و خواهرات درد سر درست می کنی ...همین الان می تونست این کار و بکنه همه هم دیدن که تو چیکار کردی ...... ای بابا یک کم به خاطر بابات هم شده جلوی خودتو بگیر ....بهروز هنوز داشت آتیش می گرفت .... من ازش پرسیدم چی شد چرا دعوا کردی؟ ...... اون همین طور که هنوز نفس ,نفس می زد ... گفت : می دونی چی می گفت بی شرف ؟ میگه بهاره رو بده به من تا بابات رو آزاد کنم ....پدر سگ می خواد با خواهرم معامله کنه کثافت عوضی .. حالا صبر کنین یک پدری ازش در بیارم اون سرش نا پیدا ........ صبرکنین.....از در پشتی بابا رو آوردن ... همه رفتیم طرفش با دیدن ما صورتش سفید شد عین گچِ دیوار و لبهاش خشک بود تا حالا بابام رو این طوری ندیده بودم همه ی ما از دیدنش به گریه افتادیم مخصوصا با دعوایی که بهروز با ابراهیم کرده بود و رو پنهون کردنه دایی.... خودمون رو باخته بودیم .... بیچاره بابام با اون حالش ما رو دلداری می داد و می گفت همه چیز رو به قاضی میگم بالاخره اون می دونه من بی گناهم یک فکری برای من می کنه. مدت کوتاهی بابام با یک مامور کنار ما موند و خیلی زود صداش کردن و رفت توی اتاق قاضی.. ما رو راه ندادن ولی بهروز با خواهش و التماس رفت تو و ما منتظر موندیم کلا اون طوری که دیشب فکر می کردیم نشد و همه چیز به ضرر ما بود یک کم بعد اومدن بیرون هر دو هراسون و پریشون بودن قاضی بعد از اینکه حرفای بابام رو شنیده بود گفته بود گیرم که حق با تو باشه قانون میگه تو بدهکاری و باید پول رو بدی من خیلی بهت کمک کنم می تونم رای بدم که یک سند بزاری دوماهه تا پول رو تهیه کنی که اگر نشد سند رو حراج بزارنهمین اگر سند داری بهت امشب هم فرصت بدم اگر نداری بنویسم برو زندان بابام گفته بود ندارم توی دو ماه هم نمی تونم پول تهیه کنم گفتم که ندارم قاضی گفته بود خوب پس برو زندان تا یک ماه دیگه شاید رضایت شاکی رو گرفتی پس تنها همین راه رو داری موقتا برو زندان رای باشه برای یکماه دیگه .بابام گفت آخه من بی گناهم شما رسیدگی کنین من به اون مرد بدهکار نیستم.قاضی بدون این که دیگه حرفی بزنه نوشته بود اونو ببرن زندا. بابا انگار چشماش کسی رو نمی دید به اطراف نگاه می کرد و بی هدف راه می رفت ما هم به دنبالش مامور به دستش دستبند زد و اونو با خودش برد و ما شیون کنان بر گشتیم خونه انگار پاره ای از قلب منو با خودشون بردن صورت بابام که سعی می کرد قوی به نظر بیاد جلوی چشمم بود اون بدون اینکه کار بدی کرده باشه شرمنده و سر افکنده شده بود.از در دادگستری که اومدیم بیرون با خودم گفتم حالا می فهمم که چرا ترازوی عدل نامیزانه و دیگه از شدت غصه گلوم درد گرفته بود و حتی آب دهنم پایین نمی رفت.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهاردهم
ما همه خوب می دونستیم با کتکی که ابراهیم خورده حداقل به این زودی ها امیدی به آزادی بابام نیست ...با این حال مامان از عطا خواست ما رو بزار خونه و اونو ببره پیش دایی ، گفت میرم تو خونه اش بس میشینم تا رضایت نده نمیام ... ولی ساعتی بعد بر گشت خونه و گفت : نمی دونم درو باز نکردن یا خونه نبودن داییت نمایشگاه هم نبود .... دوباره دور هم نشستیم تا راه چاره ای پیدا کنیم ..... اون زمان یک پیکان حدود بیست و سه هراز تومن بود و دایی پنجاه هزار تومن از بابام سفته گرفته بود تقریبا پول سه تا پیکان.
بهروز گفت : آخه دایی که می دونه ما همچین پولی رو نداریم برای چی این کار و می کنه نمی دونم چه دشمنی با ما داره !!! ابراهیم بی شرف با وقاحت می گفت بهاره رو بدین به من,, تا خودم رضایت شو بگیرم .... خیلی نامردن ... اصلا آدم باورش نمیشه حیوون های عوضی ... مامان یک فکری کرد و گفت : حالا ابراهیم هم پسر بدی که نیست خوب اینم راه نجاتیه ....تا اومدم حرف بزنم که بهروز و هانیه پریدن به مامان ... بهروز گفت : چی میگی مامان بسه دیگه برای این که چند روز زودتر بابام بیاد بیرون بهاره رو تا آخر عمر بفرستیم زندان ؟ یک دفعه ی دیگه همچین حرفی بزنین من می دونم و شما ، بهاره حتی اگر خودش هم بخواد من نمی زارم مگر مرده باشم ... بابام هم یک طوری میاریم بیرون تسلیم اون نامردا نمیشیم باید قوی و محکم رفتار کنیم اگر ببینن ما ضعیف هستیم تا می تونن به ما فشار میارن .... عطا گفت : بهروز راست میگه باید پشت هم باشیم و قوی؛؛ صبر داشته باشیم وگرنه تو این منجلاب فرو می ریم و هی بدتر میشه باید درست رفتار کنیم ...کار امروز توام درست نبود که ابراهیم رو زدی نباید اتو دست اونا بدیم ...... مامان تو فکر بود و گفت : ای وای از این روزگار؛؛ اصلا آدم فکر نمی کنه ممکنه از برادر خودش این کارا رو ببینه ..گردنم بشکنه من مراد رو وادار کردم بره آلمان و ماشین بیاره اونسال خیلی داداشم جون فدای من بود هر شب میومد و به من سر می زد .... گفتم : نه مامان خانم به خاطر شما نبود می خواست پول رو پول بزار,, صرفه جویی می کرد و هرشب شام خونه ی ما بود خوب می خواست چی بگه ؟ راستشو بگه که اومدیم ناهار و شام بخوریم بریم ..خوب می گفت دلم واست تنگ شده آخه مگه میشه هر شب آدم دلش تنگ بشه یک شب هم می گفت ما بریم خونه ی اونا شام بخوریم چرا نمی گفت ؟ پس شما ساده بودین زد پشت دستشو گفت ای دل غافل آره به خدا این همه نون و نمک ما رو خوردن ...و نمکدون شکستن بهروز گفت بابا دو ماه رفت و از کارو زندگیش افتاد یک قرون بهش نداد چقدر ما سختی کشیدیم تازه پول بیمارستان رو هم نداد اینقدر از همون اول طلبکاری کرد که ما همیشه فکر می کردیم بهش بدهکاریم..با صدای علی به خودم اومدم تشنه بود ، بلند شدم و بهش آب دادم و نماز خوندم و خوابیدم باید صبح میرفتم دنبال خونه صبح اول وقت بعد از این که صبحانه ی بچه ها رو دادم اونا رو سپردم به یلدا و گفتم از در اتاق حتی برای دستشویی بیرون نیان. خودتون رو نگه دارین تا من بر گردم اول رفتم سراغ آدرسی که از اون زن گرفته بودم پرسون پرسون توی کوچه پس کوچه های باریکی که پر بود از خونه های کوچیک انتهای یک بن بست اونجا رو پیدا کردم وقتی رفتم تو شرا یط رو مناسب ندیدم اینجا جای من نبود درست حدس زده بودم اتاق های پهلوی هم پر از زوار بود شلوغ و کثیف و غیر قابل تحمل اومدم بر گردم که زن صاحب خونه منو دید و شناخت صدام کرد و خودش بدو اومد جلو و گفت : بفرمایید تو من اون اتاق آخری رو میدم بهتون کسی کاری به کارتون نداره بفرما روم نشد بهش چیزی بگم رفتم و باهاش اتاق رو دیدم ولی همون طور که فهمیده بودم مناسب نبود ولی خوب فکر کردم اینجا باشه برای آخرین گزینه پرسیدم ماهی چند؟ و چی در اختیارم می زارین گفت کرایه با آقا مانه ولی اون آشپز خونه در اختیارته که غذا درست کنی ظرف کثیف توش نمونه و پول آب هم باید جدا بدی پرسیدم حموم دارین ؟ گفت نِه...حموم سر کوچه هست راحته دو قدم راه بیشتر نیست دستشویی هم تو حیاط هست گفتم باشه پس فکرامو بکنم بر می گردم گفت نمیشه باید الان بگین می خواین یا نه؟ ما باید به زوار اجاره بدیم گفتم تا فردا صبر نمی کنین ؟ گفت چرا تا فردا صبر می کنیم ولی اجاره ی امشب رو باید بدین گفتم نه شما برین اجاره بدین من نمی خوام. شاید باور نکنین همه ی این حرف ها مثل پتک می خورد تو سر من؛؛ داشتم دیوونه می شدم اگر مطمئن بودم که برای همیشه می مونم یک فکری می کردم ولی نمی دونستم تا کی می تونم تو مشهد دوام بیارم ...اول رفتم شیراز بعد یزد و چند ماه هم توی سمنان زندگی کردم دوباره برگشتم تهران و از اونجا اومدم مشهد و حالا نمی دونستم تا کی توی این شهر آواره می مونم از اونجا اومدم بیرون و با نا امیدی شماره ی چلو کبابی رو گرفتم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_پانزدهم
خودمو معرفی کردم همون پسر جوون بودیادش اومد و گفت شما الان کجایین من میام دنبالتون می برم بهتون خونه نشون میدم گفتم والله من نمی دونم کجام شما بگو کجا بیام من تاکسی میگیرم میام اونجا گفت گنبد سبز شما اونجا پیاده شو من همون جا منتظر میشم.راننده ی تاکسی منو برد به یک میدون همون نزدیکی ها چون چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدم ...... کنار میدون یک مرد ایستاده بود ... من اون جوون رو شناختم و از تاکسی پیاده شدم .... اونم منو شناخت و اومد جلو...و سلام کرد گفتم چه زود رسیدین ؟ گفت: خوب من همین نزدیکی بودم .... گفتم: میشه اول بگی چه طور جایی دارین؟ که بی خودی مزاحم شما نشم ... گفت : راستش من جای اجاره ای ندارم از حرف هاتون که با بچه ها می زدین فهمیدم غریبین و نمی دونین کجا برین دیدم حتی بچه ها نگران جا هستن و از شما پرسیدن که کجا می خوای برین..... وقتی از من پرسیدین من ناراحت شدم اگر می تونین جایی بگیرین که هیچ؛؛ اگر نمی تونین ما توی خونه مون جا داریم ته حیاط ما دو تا اتاق هست با سرویس برای خواهرم درست کردیم دو سالی زندگی کرد و خونه ساختن و رفتن حالا خالیه یک مقدار اثاث هست برای رفع احتیاج اگر می خواین من با مادر حرف زدم اونم موافقه ...... تو خونه ی ما منم و مادرم ... حالا خودتون می دونین ... غافلگیر شده بودم اون دلش برای من سوخته بود؟ یا می خواست اون اتاق ها رو اجاره بده به هر حال من به دلسوزی اون احتیاج داشتم و قبول کردم برم و اون خونه رو ببینم .....با هم رفتیم توی همون کوچه ای که سرش وایستاده بودیم ... یک کم جلوتر در یک خونه رو زد ..و یک خانم پا به سن گذاشته در باز کرد اونقدر با روی گشاده از من استقبال کرد که همون لحظه ی اول ازش خوشم اومد ..با احترام منو برد تو..... ساختمون قدیمی و تمیزی بود در حیاط رو نشونم داد و گفت : از اونطرف .. گفتم ببخشید حاج خانم مزاحم شدم ... گفت : نفرمایید شما مهمون امام رضا هستین قدمت روی چشم من دختر جان ...از اونطرف برو ببین اگر دوست داشتی بیا بشین ... حیاط خیلی کوچیکی بود که به فاصله ی چند متر از ساختمون اصلی انتهای حیاط دو تا اتاق بود که مثل یک سویئت ساخته شده بود .... پرسیدم از تو اتاق شما باید رفت و آمد کنیم؟.... یک در توی حیاط بود با انگشت نشونم داد و گفت: نه اینجا یک در هست که به کوچه ی بغلی راه داره ... خیالم راحت شد ...و رفتم اتاق ها رو ببینم ...... نگاه کردم خوب بود یک حال که کفش موکت شده بود و یک فرش ماشینی هم روش پهن بود.... سمت راست یک اتاق کوچیک و سمت چپ یک آشپز خونه ی اوپن بود که فقط چند تا کابیت ؛ گاز ؛ و یک یخچال کوچک داشت ...و کنار آشپز خونه یک سرویس بود که دوش هم داشت ... برای من ایده آل بود.... حالا مونده بود کرایه ی اون که اگر مناسب بود دیگه همه چیز عالی می شد...... تا همین جا هم به یک معجزه شیبه بود من همینو می خواستم .... با اون زن مهربون و خوش رو می تونستم خیلی خوب کنار بیام پرسیدم ...کرایه اش چقدره ؟ خنده ی با نمکی کرد و گفت : شما فکر این چیزا رو نکن اگر دوست داری اینجا مال شما ...ما اصلا نمی خواستیم اجاره بدیم ...فکر کن مهمون امام رضا هستی ..... موی بر تنم راست شد و اشک تو چشمم حلقه زد ..گفتم : آره خودم تا شما رو دیدم فهمیدم منو امام اینجا فرستاده ولی باید کرایه بدم که معذب نباشم نمی خواین قرار داد بنویسین ؟ گفت مگه نگفتی امام تو رو فرستاده پس من با خودش قرار داد می بندم .... بعد دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : معذب نباش دخترم ... حالا بعدا در موردش حرف می زنیم برو بچه ها تو بیار ...سر و سامون که گرفتی هر چی خواستی بده نخواستی نده کسی به کارت کار نداره ..... نمی دونستم چطوری ازش تشکر کنم ...یعنی چی باورم نمی شد ما از حرم یکراست رفته بودیم توی اون چلو کبابی ..از قضا امیر از من پرسید مامان حالا چیکار کنیم بازم آواره باشیم؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_شانزدهم
نمی دونم شاید دستی ما رو برده بود توی اون چلو کبابی .....و من اینو شک نداشتم ..... آقا مصطفی پسر حاج خانم خودش اومد منو برد مهمون پذیر تا بچه ها و اثاثم رو بیارم ..... در اتاق رو که بازم کردم دلم براشون سوخت سه تایی نشسته بودن روی تخت و هیچ کاری نمی کردن ... گفتم پاشین جمع کنیم براتون خونه گرفتم .... هر سه تا خوشحال شدن و بهم کمک کردن تا وسایل رو جمع کنم کارگر هتل رو صدا کردم ولی دیدم مصطفی هم پایین پله وایستاده و اومد کمک و چمدون ها رو برد پایین ....و قبل از ظهر توی خونه ی جدیدم بودم ... ... شاید باور نکنین که حاج خانم برامون ناهار درست کرده بود و ما که رسیدیم چایی هم حاضر بود و اتاق ها رو هم تمیز کرده بود و خودش آیینه و قران گذاشته بود ......اون به من گفت شماها جابجا بشین امروز بیان خونه ی ما غذا بخورین .... دست حاج خانم رو گرفتم و گفتم : نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم .نمی دونستم که مردم مشهد اینقدر مهربون هستن ... گفت : چی میگی دختر جون چرا نباشن همه ی آدما مهربون هستن ..... گفتم نگین تو رو خدا اینو به من نگین که من آواره ی نا مهربونی آدما هستم .... گفت : فکر شو نکن برو کاراتو بکن بیا ناهار بخورین .... برای من و تو وقت زیاده معلوم میشه ما دیگه با هم همسایه شدیم و شاید هم مادر و دختر ....... من اولین کاری که کردم بچه ها رو حموم کردم و خودم دوش گرفتم و بعدم چون کُمدی توی خونه نبود چمدون ها رو مرتب توی اتاق کوچیکه که یک تخت دو نفره توش بود گذاشتم و تازه فهمیدم که به جز تشکی که روی تخته رختخواب دیگه ای ندارم .... ..پس باید تا قبل از اینکه شب بشه برم و بخرم ...یک کم هم خونه رو تر و تمیز کردم و بالاخره جابجا شدیم و یک چایی ریختم تا بخورم و نفس راحت کشیدم و چشممو بستم و گفتم شکر،،،، خدایا شکر؛؛ ممنونم یا امام رضا که ردم نکردی ... که حاج خانم صدام کرد و گفت بهاره خانم ناهار حاضره میای ؟ گفتم بفرمایید حاج خانم ... گفت : نه اگر گرسنه هستین بیاین ناهار بخورین من تنهام تا شب مصطفی نمیاد ..... ناهار خوشمزه ای با اون زن با صفا خوردیم ... چیزی که برام جالب بود و نشون می داد اون زن؛ یک مومن به تمام معنی بود به من اعتماد کرده بود بدون اینکه منو بشناسه... اون حتی یک کلمه از من نپرسید تو کی هستی ؟ از کجا اومدی ؟ و چرا این وضع رو داری ...و این برای من خیلی ارزش داشت . مقام اون زن رو در نظرم خیلی بالا برد ...بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم اول گفت نه مادر بزار خودم می شورم تو خسته ای گفتم بزارین راحت باشم و اجازه بدین و اونم دیگه حرفی نزد وقتی خواستیم بریم گفت مادر اون رختخواب ها رو ببر سنگین بود من نتونستم. اینم کلید اتاق شما و در حیاط گفتم حاج خانم تو رو خدا بگین چقدر کرایه باید بدم ؟ گفت : به خدا نمی دونم اصلا من قصد نداشتم اجاره بدم حالا برو تا ببینیم چی میشه ندادی هم ندادی اونا رو هم خودت ببر همه تمیزه مدیونت نشم شسته و اطو کرده دلت بیاد بکشی روت نگاهی بهش کردم واقعا بغض کرده بودم باورم نمی شد به خدا که این زن رو بعد از این همه سختی که کشیده بودم خدا برام فرستاده بود رختخواب ها رو بغل زدم و با خودم بردم وقتی برگشتیم تو اتاق مون ، یلدا خوشحال بود و گفت : مامان حاج خانم شکل فرشته ها بود گفتم ساکت باش یلدا ؟؟ ساکت بچه ها خسته بودن و خوابیدن و من رفتم تا یک کم رفع احتیاج مون رو بگیرم و هر چی که لازم داشتم خریدم چای قند ، برنج روغن و هر چی که به فکرم می رسید گرفتم و برگشتم و برای شام هم برای بچه ها ماکارونی درست کردم و خوردن و کمی بازی کردن و خوابیدن مدت ها بود اینقدر آروم نبودم ، خیالم بطور معجزه آسایی راحت شده بود حاج خانم دیگه سراغ من نیومد ....جای امن و راحتی پیدا کرده بودم و باید می خوابیدم که فردا خیلی کار داشتم ولی بازم بی خواب شدم و رفتم تو فکر یک هفته گذشت و دایی خودشو از ما قایم می کرد بابام تو زندان بودو روز گار ما تلخ تر از زهر مار شده بود نه دلمون میومد چیزی بخوریم نه حرف بزنیم عمه ها اومدن فامیل جمع شدن ولی دایی رضایت نداد که نداد ...من گفتم نه عزیزم این چه حرفیه براتون جا می گیرم علی با همون بچگی خودش گفت پس دیگه برای جا گریه نکن ما هر کجا که بگیری زندگی می کنیم یلدا دست منو گرفته بود و گفت بود همش تقصیر منه مامان اگر من مریض نبودم تو اینقدر اذیت نمی شدی و بازم حرف زده بودیم و پسر حاج خانم شنیده بود و اونم که مثل مادرش مهربون بود .. وقتی ازش پرسیدم جایی با اثاث سراغ نداره دلش برای ما سوخته بودحرفی هم به ما نمی زد.
~~~~
شوهر عمه واسطه شد و جلسه گذاشتن ولی هر کس پا در میونی می کرد دایی بهش می گفت حرفی ندارم شما چک بده من رضایت میدم خوب کسی هم نمی تونست این کارو بکنه چون می دونستن بابام پولی نداره و خودشون تو درد سر میفتن
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_هفدهم
...هر روز جلسه و کشمش داشتیم ...و من عذاب وجدان ... شاید با یک کم گذشت من کار درست می شد... البته این حرف رو ابراهیم زده بود و دایی و زن دایی چیزی نگفته بودن ...ولی هر چی فکر می کردم نمی تونستم مجسم کنم که یک لحظه کنار ابراهیم وایستم چه برسه به این که زنش بشم واقعا حال تهوع بهم دست می داد ..بهروز سر و ته بنایی رو جمع کرد و خودش تنها توی نجاری کار می کرد که خرج روزانه مون در بیاد ....و نشون داد که اونم مثل بابام مرد درست و فدا کاریه ... بهروز و مامان به ملاقات بابا رفتن ولی منو نبردن .. مامان می گفت تو دختر جوونی و برات اونجور جاها خوب نیست ... دلم براش تنگ شده بود و دوری اون به خصوص که می دونستم تو شرایط بدی بسر می بره خیلی سخت بود ..... بالاخره بعد از یکماه و نیم که به من یکسال گذشت .. فامیل جمع شدن و دایی رو هم صدا کردن و اومدن تا کار رو یک سره کنن ..من اصلا دلم نمی خواست چشمم به اون بیفته...شوهر یکی از عمه ها گفت : نزار این لکه تو دامنت بمونه اکبر آقا که شوهر خواهرتو فرستادی زندان این بده،، تو فامیلی نباید باشه شما با قول و قرار از ما رضایت بده من شخصا قول میدم کمک کنم ظرف یکسال پول تو رو بده شما هم یک کم تخفیف بده تا ببینیم چیکار باید بکنیم .... گفت الان که پنجاه هزار تومن نیست سه سال پیش بود حالا با حساب روز شده هشتاد و نه هزار تومن ...البته بیشتر از صد تومن بود من کمش کردم تا براتون سخت نشه .... شوهر عمه گفت : دست شما درد نکنه ....خیلی زحمت کشیدین .... فهمیدم؛؛ شما فکر کردین ما الان پول نقد اینجا گذاشتیم طمع کردی ؟ برو آقا معلوم میشه ما رو نشناختی ما مراد نیستیم ....کی گفته پولی رو که داری به زور می گیری ربا هم بدیم پاشو برو آقا این سفره رو جای دیگه پهن کن فوق فوقش یکسال میره زندان و میاد بیرون توام برو لب کوزه آبشو بخور ... دایی دستی به ریشش کشید و گفت : باشه شما شصت تومن بدین .... شوهر عمه گفت : متوجه نشدین ما پولی نداریم به شما بدیم ...هیچی برو دنبال کارت مراد بمونه اونجا تا تاوان اعتماد به تو رو بده،، من خیلی بخوام کاری برای مراد بکنم میرم براش وکیل می گیریم تا ثابت کنیم به زور ازش سفته گرفتی ,, حالا بگرد تا بگردیم من شخصا نمی زارم یک قرون دست تو بده ... پولی که می خوایم بدیم به تو اون بیاد بیرون خرج زن و بچه هاش می کنیم ..اونم باشه همون جا ...ختم جلسه .دست پاچه شده بود ولی همه طرفش براق بودن و می دید که اوضاع به نفع اون نیست بلند شد و رفت ... اون که رفت جلسه برای اینکه چطوری وکیل بگیرن و چیکار کنن که دایی رو محکوم کنن شروع شد ...و من فهمیدم که بازم باید بابام اونجا بمونه ..... شنیدن این حرفا برای من عذابی دردناک بود هر شب با خیال اینکه بابام توی زندانه تا صبح گریه می کردم و قلبم می شکست احساس می کردم آدم های ضعیفی هستیم که گذاشتیم این طور یکی به ما ظلم کنه و الان هم کاری از دستمون بر نمیاد .... شوهر عمه و عطا و بهروز دنبال کار و گرفتن و هر روز پیش وکیل بودن و مدرک جمع کردن تا بالاخره بعد از یکماه دیگه وقت دادگاه شد .... اون روز منم برای دیدن بابام رفتم جلوی در دادگستری منتظر موندیم تا ماشین زندان اومد و زندانی ها پیاده شدن ... پای همه ی اونا رو با زنجیر بهم بسته بودن با لباس زندان و دم پایی و دستبد ...با چشم دنبال بابام می گشتم پیداش نمی کردم تا اونو شناختم با ریش بلند و موهای سفید شاید باور کردنی نباشه ولی اونقدر موهاش سفید شده بود که ما اونو نشناختیم لاغر و پژمرده .... اونو این طور تحقیر شده و عاجز دیدن برای همه ی ما خیلی سخت بود مامان عقب ؛ عقب رفت و محکم خورد زمین و همون جا نشست و شروع به گریه کرد و برای اولین بار برادرشو نفرین کرد ..... توی دادگستری زنجیر ها رو باز کردن و مامورِ بابا هم به ما لطف کرد و دستبندشم باز کرد ..و ما تونستیم یک گوشه بشینیم و با اون کمی حرف بزنیم .... به ما نگاه می کرد انگار می دونست که این تلاش ها فایده ای نداره ....نمی فهمیدم عصبانیه یا ناراحت ..یک حس عجیبی داشت با اینکه اونقدر افسرده بود صورتش یک حالت خشم داشت که من می ترسیدم .... تمام مدتی که با ما بود منو بغل کرده بود و دستهامو توی دستش نگه داشته بود ... گاهی حس می کردم منو بو می کنه و انگار می خواد این بو رو با خودش ببره یا اینکه از دل تنگی این کارو می کرد .... دادگاه تشکیل شد و همون موقع دایی هم رسید .. شاید یک گوشه ای قایم شده بود که با ما روبرو نشه ... ولی تا مامان اونو دید گفت : نفرینت می کنم اکبر که دردی بگیری درمون نداشته باشه ...حالا می بینی با یک بی گناه این کار رو کردن چه سزایی داره
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii