تقریبا نصف رمان نوشته شده.. تقریبا متفاوت از رمان های دیگه والبته جالب و خوندنی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت همه بزرگواران عزیز و محترم و محترمه😊✋
مشکلی در نوشتار رمان پیش اومده حل بشه ان شاالله میذارم کانال به امید خدا
🔰اگه دلت گرفته بخون.!🔰
💎_خوبی خدا اینه عبادت فردا رو از ما نخواسته، تو هم تقدیر فردا رو ازش نخواه..!
_اون دفعه که اومدم پیشتون یه حرفای دیگه گفتین!!😟
💎_اون واسه اون روزت بود.! این واسه امروزت!!
_اخه شما که نمیدونی..!!😢
💎_اونقدری که لازمه.. میدونم!!!
_پس چرا ازم خواستین این کارو کنم.!؟ من واسه اینکه اسم خدا روی من باشه اومدم صلاح و مشورت!!🙁😢
💎_خواستی بدونی چی برات خوبه جوابت گرفتی!!
_گفتم مرددم!.. گفتم چیزی بگین دلم مطمئن بشه.! اروم بشه!!😔😔😔گفتی نگران نباش خیره! 😢😢
💎_بازم میگم خیره...
_چه خیریتی!!..!؟؟ 😐😢
💎_چون و چرا بلدی مگه؟؟
_من نه!! ولی شما گفتی توکل کن!! 😢😢😢😔😔😔😔
💎_الانم میگم.!
_خب پس چرا اینطوری شد..؟! 😥😢
💎_نتیجه ش دیگه دست من و تو نیست!!
_نتیجه ش «اظهر من الشمس» شده ک...!!! 😐😢😒😒
💎_شما رسیدی ته قصه..!؟ میدونی چه اتفاقی میافته؟!؟؟؟
_نه!! 😔ولی لابد شما میدونی!!
💎_من که خدا نیستم عالم به «سِرِّ خَفیّت» باشم..!
_بگید چکار کنم..!؟ نه راه پس دارم نه راه پیش!! 😔😔مستاصلم..!!! ناامیدم..!!😞😞دلم آشوبه!!! 😣😣
💎_اینه که شد حرف شیطان..! از ما خواستن فقط بندگی کنیم!! بندگی..
_من همیشه سعی کردم همین باشم..! چرا اینطوری شد!!؟؟؟😒😒😔😔😔
💎_ما که اهل معامله نیستیم..! چرتکه بگیریم دستون.. خودمونو بدهکارش میکنیم!!!
_بگید حکمتش چیه!! ؟؟؟😭
💎_تسلیم..! ته ته حرف همینه!
_سخته...!😭 سخته...!!! 😭
💎_قرار نیست آسون باشه..!
@asheghane_mazhabii
May 11
❤️رمان شماره سے و دومـ😘❤️
💜اسم رمان؛ #من_غلام_ادب_عباسم
💚نام نویسنده؛ بانو خادمـ ڪوےیار
💙چند قسمت؛ ۷۴ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱
روبروی تلویزیون نشسته بود.شبکه ها رو عوض میکرد.تا رسید به اخبار.صدایش را بلند کرد.
عاطفه از اتاق بلند گفت
_عبــــــااااس..!..صداشو کم کن.سرم رفـــت. دارم درس میخونمـــــااا
اعتنایی بحرف خواهرش نکرد.میخ تلویزیون شده بود.عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را. حتما نگاه میکرد.
زهرا خانم_ عاطفه مادر.بیا کمک.سفره رو زودتر پهن کنیم.الان بابات میاد!
از همان اتاق صدایش را به مادر رساند
عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان
زهراخانم بلند گفت
_ عــــــاطفــــــه!!
عاطفه از اتاق بیرون امد.
مستقیم بسمت عباس رفت.که روی مبل راحتی نشسته بود.دستش را دور گردنش انداخت.سرش را کج کرد و گفت
_چطوری اقای همیشه اخمو
#همیشه چهره عباس #درهم بود.
اما باز عاطفه.مدام سر به سرش میگذاشت.با حرف عاطفه. اخم عباس باز نشد.ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد.
عاطفه بوسه ای روی سر برادرش کاشت..و به کمک مادر رفت. تا میز را بچیند.
تنگ اب را در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد..
زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت
_برو مادر ببین کیه
عاطفه سری تکان داد به سمت ایفون رفت. سریع عباس بلند شد و گفت
عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم...
ایفون را برداشت
_کیه؟
صدای حسین اقا بود ک گفت
_باز کن
دکمه ایفون را زد.و با #تشر به عاطفه و مادرش گفت
_مگه نگفتم.وقتی من خونه هستم. خودم باز میکنم؟!
در با تقه ای باز شد.حسین اقا با دست پر وارد خانه شد.
همه به اخلاق عباس عادت داشتند.در هیچ حالتی اخم از روی صورتش کنار نمیرفت..
دوست نداشت حتی..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲
دوست نداشت حتی..
کسی از پشت ایفون.. #صدای مادر و خواهرش را بشنود..
گاهی عاطفه جوابش را میداد..
بحث میکردند. اما در اخر #تسلیم خواسته عباس میشدند..چرا که باید حرفش به کرسی مینشست..
ساعت ۴ عصر بود..
آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان #برکت داشت..
حسین اقا خیلی دقت میکرد..
که #حقیقت را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند...
اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به #رضایت مشتری کاری نداشت..
کم کم غروب میشد..
حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند..
حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند!
عباس در را بست..
و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند..
#سریعتر از پدر نمازش را خواند..
سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند..
چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد..
مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام!
عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه
مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه
مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند.
حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟
عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده
حسین اقا_دلیل خوبی نیست
عباس_نظر من اینه
_عباس بابا نظرت اشتباهه! #رضایت مشتری حرف اول میزنه نه #فروش جنس های مغازه
_حرفتون قبول ندارم
هر بار باهم بحث میکردند..
حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت..
ساعت از ١٠ گذشته بود...
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳
ساعت از ١٠ گذشته بود..
پدر و پسر سوار ماشین حسین اقا، به سمت خانه میرفتند..
به سر کوچه شان رسیده بودند..
هنوز همان جمع پسرهایی..که همیشه سرکوچه می ایستادند.. بودند. و صدای خنده و حرف زدنشان.. کل محله را برداشته بود.
کوچه پر از ماشین بود و جای پارک نداشت...حسین اقا ماشین را.. همانجا سرکوچه پارک کرد...
پیاده شدند..
تا مسیر خانه را طی کنند... که عباس، نامش را از زبان یکی از آنها شنید.
درجا.. اخم هایش در هم رفت...رو به پدر کرد و گفت
_بابا شما برید خونه من الان میام
_عباس بابا نرو
عباس #نگاهی_عصبی..
به پدرش کرد..و بی جواب.. قدمهایش را تند تر برداشت..
با زنجیری که در جیبش بود.. از جیب درآورد.. عصبی به سمت پسرها میرفت..
اخمهایش را بیشتر کرد...بلند نعره زد
_چی گفتییییی؟؟؟ مردشی دوباره تکرار کن بینممممم...!!!!
پسرها..بی توجه به عباس..صحبتشان را ادامه میدادند...و حتی بیشتر و بلند تر میخندیدند..
تیکه کلامهایش را.. به باد #مسخره گرفته بودند..و خنده هایشان بیشتر شده بود..
کارشان،.. عباس را.. بیشتر عصبی میکرد..
به دقیقه نکشید.. زنجیرش را چرخاند و با مشت و لگد به جانشان افتاده بود..
آنها هم دفاع میکردند..
یک سرو گردن.. از همه بزرگتر و درشت تر بود.. زورش میچربید..
گرچه گاهی مشتی میخورد.. اما تا توانست.. همه را زیر مشت و لگد با زنجیر میزد..
حسین اقا سریع دوید تا انها را از هم جدا کند..
به قدری صداها و جنجال بلند بود..
که همه محله را.. به بیرون از خانه هاشان کشیده بود..
در اخر.. با وساطت اهل محل.. و آمدن پلیس.. عباس اروم شد.. و دعوا خاتمه پیدا کرد..
همه با سر و دست کبود و خونین.. به گوشه ای افتاده بودند.. گویا از میدان جنگ برمیگشتند..
همه از عباس...
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۴
همه از عباس شکایت کردند..
او را به کلانتری محل بردند.. تا در بازداشتگاه بماند..
بار اولش که نبود..هربار به بهانه ای..
دعوا و جنجال به پا میکرد..همه را خسته کرده بود..پدر و مادرش کلافه شده بودند.. مدام #شرمنده_اهل_محل بودند..
نگرانی های زهرا خانم و عاطفه..
تمامی نداشت.. حسین اقا به خانه آمد.. و با سند به کلانتری رفت..
افسر پرونده _من که عرض کردم خدمتتون.. فقط رضایت شاکی ها!
حسین اقا_ ولی جناب سروان من سند اوردم!
_خیر نمیشه
_خب اجازه بدید ببینمش
_فعلا نمیشه.. تا فردا باید صبر کنین!
حسین اقا..با موهای سپیدش..
آرام به سمت پسرهای جوان رفت..هرچه میگفت آنها جوابش را با عصبانیت میدادند..هرچه اصرار میکرد.. هیچ کدام قبول نمیکردند..
مانده بود حیران ک چه کند..
برای پسری که #شر بود.. و زود عصبی میشد.. و وقتی هم عصبی بود.. #اختیارخشمش را نداشت..
حسین اقا به خانه برگشت..
در را باز کرد... وارد پذیرایی شد.. و روی اولین مبل.. خودش را بی حال انداخت..
زهراخانم..
که صدای پای همسرش را.. شنیده بود.. از آشپزخانه بیرون امد..بی قرار و پشت سر هم سوال میپرسید
_سلام..چی شد..؟؟چی گفتن..؟؟قبول کردن سند رو؟؟
حسین اقا.. سرش را.. به معنی جواب سلام تکان داد... و سند را مقابل زهراخانم گرفت..
زهراخانم ناامید و غمگین.. آرام روبروی همسرش.. روی مبل نشست..
عاطفه که صحنه را نگاه میکرد..
با قدم های سنگین و آهسته.. جلو آمد.. اشک در چشمش حلقه زده بود..
_سلام بابا حالا یعنی چی میشه
حسین اقا با صدای آرامی جواب داد
_سلام دخترم.. نمیدونم.. گفتن فقط رضایت از شاکی ها.. وگرنه میفرستنش دادسرا..!
زهراخانم _دادسراااا...؟؟؟؟
حسین اقا با تکان دادن سرش..حرفش را تایید کرد..صدای گریه عاطفه بلند شد
حسین اقا با آرامش گفت..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۵
حسین اقا با آرامش گفت
_توکل بخدا دخترم.. پاشو دست و صورتت بشور.. برو بخواب.. فردا مگه کلاس نداری.!؟
زهراخانم_ اره مادر.. برو بخواب دیر وقته.. صبح بیدار نمیشی..خدا بزرگه..!
عاطفه _وای مامان...! نمیتونم چجوری برم بخوابم..من خودم فردا میرم.. ازشون رضایت میگیرم..داداشمه خب!
حسین اقا_ نه عزیزم.. من و مادرت میریم.تو نباید بری..
زهراخانم بلند شد..دست دخترش را گرفت..
_اره مادر..تو بری در خونه اونا... عباس قشقرق بپا میکنه.!
عاطفه به اغوش مادر پناه برد
_وااای مامان..! یعنی حالا چی میشه داداش عباسم..
زهراخانم با آرامش..
عاطفه را به سمت روشویی برد..
عاطفه صورتش را شست..
به اتاقش رفت..
اما خواب از چشمش پریده بود..
وضو گرفت.. تا دو رکعت.. #نماز حاجت بخواند..بعد نماز.. تسبیحش را برداشت.. و دعاکرد.. ک #فرجی شود.. و گره کار عباس باز شود..
_خدایا... تو رو به مظلومیت امام حسین. ع. قسم.. کمکش کن..
با تسبیحش روی تخت خوابید
و اونقدر #صلوات فرستاد تا خوابید..
درست است که عباس شر بود..
و زود عصبی میشد..
درست است که با هیکل تنومند و چهارشانه اش..کسی زورش ب او نمیرسید.. و همه از او میترسیدند..
درسته است که لحن حرف زدنش..از بچگی داش مشتی و لاتی بود..
اما ناموس پرست و غیرتی بود..
احترام زیادی برای پدرمادرش قائل بود..
حرمت موی سپید را داشت..
ولی خب.. به هرحال نمیتوانست..
وقت عصبانیت.. خشمش را کنترل کند..
از صبح این خانه نفر پنجم بود..
که در میزدند.. برای رضایت گرفتن.. هر خانه را میزدند.. دست از پا درازتر برمیگشتند..
که ناگهان.. چیزی ب ذهن زهراخانم آمد..
_عه... راستی حسین جان..! کاش یه سر میرفتیم پیش سیدایوب.. ما که همه درها رو زدیم.. شاید با وساطتت این سید.. گره کار عباس هم باز بشه!
حسین اقا_ اره.. اره...راست میگیااا..! اصلا حواسم ب سید نبود.. الان دیگه کم کم نمازه.. بریم مسجد بهش بگم
زهراخانم _خدایا خودت درستش کن
حسین اقا_درست میشه عزیزم.. توکل بخدا
ساعت نزدیک ٢ ظهر بود..
و حسین اقا گوشه حیاط مسجد..ایستاده بود.. منتظر «سید ایوب» #ریش_سفیدمحل
سید میدید..
حسین اقا منتظرش ایستاده.. زودتر جواب اطرافیانش را داد.. و به طرف حسین اقا رفت..
_خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۶
_خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم
_والا سیدجان..! دیشب تا حالا کل محل فهمیدن.. خودت هم که دیگه میدونی جریان چیه..
سیدایوب_ اره حاجی شنیدم.. خیلی ناراحت شدم... خب حالا چه کاری از دستم برمیاد.!؟
_اگه شما یه زحمت بکشین.. تشریف بیارین خونه شاکی ها.. تا بلکه #بخاطرشما رضایت بدن.. والا عباس پسر بدی نیست..
سیدایوب..کلام حسین اقا را.. قطع کرد و گفت
_اره میدونم خیلی #چشم و #دل پاکه.. #باغیرته.. ولی..
ادامه جمله سید را حسین اقا تکمیل کرد
_خشمش رو #نمیتونه کنترل کنه.. که هربار یه #شری بپا میکنه
سید_ باشه چشم حتما.. یه جلسه میذارم خونه بنده.. خانواده هر ۶ نفر رو دعوت میکنم.. شما هم بیا.. ان شاالله که ختم بخیر میشه
حسین اقا خم شد..
خواست دست سید را ببوسد.. که سید.. سریع دستش رو کنار برد.. و گفت
_عه... عه....! چکار میکنی مرد مومن!
_شرمنده م میکنی سید..!
سید دستی ب شانه حسین اقا زد..
_ دشمن اقا شرمنده حاجی.. این چه حرفیه میزنی.!
سید ایوب باید کاری میکرد..
دعوای این بار..با بقیه مواقع #فرق میکرد.. گویی ترمز بریده بود.. بسرعت میتاخت.. باید جلو عباس را میگرفت..
افسار رفتار عباس..
دست سید بود.. نمیخواست.. زودتر اقدامی کند...
شاید عباس خودش.. با اراده خودش.. خشمش را مهار کند.. که نکرد..!!
حسین اقا و همسرش..
به خانه برگشتند.. در کمتر از ٢۴ ساعت.. هر کاری که #توانستند.. برای عباس کردند..
ساعت ٨شب بود..
خانواده هر ۶ شاکی.. در خانه سید ایوب جمع شده بودند..
کل محل #احترام سید را داشتند..
از #کوچک و #بزرگ.. امکان #نداشت حرفی را بزند یا خواسته ای را مطرح کند و کسی گوش #نکند..
همه ساکت بودند..و نگاهشان... به دهان سید ایوب بود..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ان شاالله چشم🌹🍃
ان شاالله از فردا..
روزهای زوج.. یه مطلب از شهدا میذاریم..
💠اگه قابل باشم
💠اگه خودشون بخوان
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سپاس از دلگرمیتون✨💐
این رمان جدید هست..
تا حالا در هیچ کانالی نذاشتن.. دسته اول هست
هم محتوای تربیتی و اخلاقی داره
و هم دینی و مذهبی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۷
نگاهشان به دهان سید ایوب بود..
کمی پذیرایی شدند.. ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد.. سید ایوب.. رو به پسرانی که شاکی بودند.. کرد و گفت
_میدونم که خیلی دلخورید.. و حاضر نیستید.. که ببخشید... ولی..
تک تک.میان کلام سید پریدند.و هرکدام.حرفی زدند..
آرش _نه سید..! کار از این چیزا گذشته.. من بمیرم هم.. رضایت نمیدم!
نیما_ بی وجدان یه جور میزد.. انگار قاتل باباشو گرفته!
محسن_سید حرفشم نزن.. اصلا
سامیار _عباس خیلی شره سید.. باید ادب بشه!
فرهاد_عمرا...! رضایت نمیدم.!
محمد_ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..!
سیدایوب با لبخند.. نگاهی به آنها کرد.. و گفت
_ منم که نگفتم ببخشیدش!
همه با تعجب.. به دهان سیدایوب.. خیره شدند. سید ادامه داد..
_ میتونید نبخشید.. ولی میتونید که معامله کنید..!!
فرهاد میان همه زودتر گفت
_چه معامله ای..!؟
سید_ عباس شماها رو زده.. اونم تو #کوچه، جلو #همه.. شما هم میتونید.. همین کار رو باهاش کنین.. فقط یه شرط داره!
این بار آرش سریع گفت
_چه شرطی...!! ؟؟؟
سید_ شرطش اینه که.. به اندازه ای.. که شما رو زده.. و کاری که کرده.. #تقاص کنین.. #نه_بیشترونه_کمتر... غیر این باشه.. من ازتون شکایت میکنم
پسرها..
با بهت و حیرت.. به هم نگاه میکردند... همه سکوت کرده بودند... که دوباره سید گفت
_مگه شما نمیخواین تلافی کنین...!؟ یا ادبش کنین..!؟؟ اینجوری بهترین راهه..!
همه در #حکمت حرفهای سید مانده بودند..
از کسی صدایی در نمی امد..
زهراخانم نگران بود.
حسین اقا ناراحت.. سکوت کرده بود.
و پسرها همه با تعجب.. و سردرگم به هم نگاه میکردند..
ساعتی گذشت..
تک تک.. نظرات مثبتشان را..
اعلام کردند.. و قرار شد.. فردا همه به کلانتری محل بروند.. و رضایت دهند..
هنوز هیچ کسی خبر نداشت..
چرا سیدایوب این حرف را زد.. و کسی هم سوال نپرسید.. چون همه.. به حرف ها و کارهای سید.. #اعتماد داشتند..
میدانستند..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۸
میدانستند..
بی هوا حرفی را نمیزند.. و #بیخود.. برای کسی.. پا پیش #نمیگذارد..
روحیات عباس را #میشناخت..
مثل کف دستش... #میدانست که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد..
عباس ازاد شد..
چشمش که به سید افتاد.. از #شرمندگی.. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..
سید برایش توضیح داد..
که باید مثل کاری که کرده.. #قصاص شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد..
حسین آقا به تنهایی..
کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند..
ساعت از ١١شب گذشته بود..
حالا وقت معامله بود.. اما #به_روش_سید..
سید #دستش را محکم بست..
با همان زنجیری.. که پسرها را زده بود.. حالا باید #ادب میشد..
عباس سکوت محض بود..
نادم و شرمسار. سر به زیر انداخته بود.. کسی از #ترس جرات نمیکرد.. جلو رود..
وسط کوچه.. زانو زد..
و همه دورش.. حلقه زده بودند.. کم کم جلو آمدند..
بی هیچ حرفی..
آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند..
و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند.
مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند..
اما.. گویی عباس در این دنیا #نبود...
به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)
به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)
به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..
افتاده بود..
آنها میزدند.. و عباس..در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. #پایین گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را #نبیند
بعد یکساعت...
عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود..
همه نگاه میکردند..
حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود..
سید ایوب..
آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرامتر کنار گوشش.. #نجوا کرد..
_گفتم این کار رو کنن.. تا
👈اولا بفهمی تو ملا عام.. #ابروی کسی نبری...
👈دوم.. بتونی جلو #خشمت رو بگیری...
👈سوم.. بدونی که باید تو راه #اهلبیت باشی.. اگه بخای #عاقبت_بخیر بشی.
👈چهارم.. بار اولت #نیست که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی #زیردستت رو میزنی چه حالی میشه..!!
👈پنجم.. درک کنی اینجا #خانواده زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون #میشناسمت..
زنجیر از دور دستانش افتاده بود..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۹
زنجیر از دور دستانش افتاده بود..
اما دستان عباس..
همچنان از پشت به هم چفت شده بود.. همه ی حرف های سید.. مثل #پتک او را #فروریخت.. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود..
بدون اینکه سر بالا کند..
آرام یاعلی گفت.. و بلند شد..
همه پسرها ترسیدند..
و قدمی به عقب برداشتند.
آرام بدون هیچ حرفی..
و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد..
به خانه رسیدند..
از شیر آب حوض.. صورتش را شست..
بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد
زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند..
از آن اتفاق.. یک هفته گذشت..
عباس شرور و تخس..
ساکت شده بود.. #مهرسکوت عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی #کم_حرف شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد..
#مدام خلوت داشت..
خودش.خدایش..و اعمال و خطاهایش..
کل حرف هایی..
که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود.
چند روزی به مغازه نرفت..
هر جا بود.. ساکت بود.. و #خلوت_دل داشت.. قدم میزد.. و #فکر میکرد..
_خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!! وای اگر سید این کار رو نمیکرد.. متوجه نمیشدم...!؟خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای
رو به روی آینه می ایستاد..
با خشم و غضب.. به خودش مینگریست..
_هاااا.....؟!؟!؟! چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!حتما باس #آبرو بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا #زدن_زیردست میدونی چیه..!؟!؟
نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد..
_ای خاک دوعالم بسرت عباس..! دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..! ای دستت بشکنه عباس...!پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس.. باس بهت بگن عباس روسیاه..ای بیچاره عباس..ای واای ای وای از تو عباس باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.!
اشک میریخت..
زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام #حرف_های_سید.. یک لحظه از ذهنش بیرون نمیرفت..
کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش..
کسی کاری به او نداشت..
حسین اقا میدانست..که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. #ایمان داشت..
زهراخانم اما..نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس #ساکت_تر و خود دار تر میشد..
عاطفه هم..با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند..
ده روز دیگر هم گذشت..
کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود..
خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه..
شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود
حسین اقا و زهراخانم..
در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه
اقارضا و حسین اقا..
از زمان سربازی باهم رفیق بودند.. اقارضا کارمند سپاه بود.. با اینکه چند مدتی.. #دور از هم بودند.. اما دلشان بهم #نزدیک بود..
چند سالی به تهران منتقل شده بودند..
و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند.. و امشب.....
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨