eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳۷ و ۳۸ یکی میگوید بهتر که رفت؛ پسر مزاحم.دیگری میگوید نه، کاش کمی بیشتر می‌بود. تا شب در کنج اتاق اسیر افکارم هستم. صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند میشود اما توجهی نمیکنم. تصمیم میگیرم این چند روزی که درتهران هستم سوغاتی بگیرم و کمی از این حال درآیم.به چهره‌ی آرایش کرده خود و لبهای به رنگ نشسته ام خیره میشوم. نمیدانم چرا ولی این کار برای اندکی هم که شده آرامم میکند. کیفم را روی شانه ام جابه‌جا میکنم و سعی دارم لنگ نزنم. سوئیچ را توی قفل میچرخانم و به راه می‌افتم. بی مقصد چند خیابانی را رد میکنم. از خودم می پرسم کجا میروم؟ مگر من کسی را در این شهر دارم؟ کاش یکی در این عالم منتظرم می‌ماند، کاش یک شانه را داشتم که سر رویش بگذارم. کاش یک جفت گوش شنوا داشتم که دردودل‌هایم را گوش کند. فرمان ماشین را کج میکنم. تاریکی مخوفی بر روی قبرستان سایه انداخته است. با تردید به اطرافم نگاه میکنم و پیش میروم. تنم از ترس مثل بیدی میلرزد. صدای زوزه‌ی باد میان شاخه های درخت مرا وحشت زده میکند. آب دهانم را تند تند قورت میدهم. صدای میو گربه را که میشنوم نزدیک است سکته کنم و سریع به عقب برمیگردم. از کنار گربه میگذرم که صدایی مرا خانم خطاب قرار میدهد. به عقب برمیگردم. پیرمردی با قد خمیده نزدیکم میشود. چهره‌اش میان ریش و سبیل پر پشتش مخفی است. از قیافه اش میترسم و او میپرسد: _مُرده ها شب دارن ها! چی میخوای اینجا؟ چند قدمی به عقب میروم و با صدای آرامی لب میزنم: _دُ... دنبال قبر مادرم هستم. گوشش را میخاراند و سمعکش را توی گوشش میگذارد. با صدای بم و ترسناکش میگوید: _دوباره بگو جوان! حرفم را لرزان تکرار میکنم. فانوسش را جلویم می‌آورد و با آن چهره‌ام را نگاه میکند. _تو عروسی اومدی یا قبرستون؟ سرم را پایین می‌اندازم و نگاهم را سر میدهم. دنبالش به راه می‌افتم.پیرمرد زیر لب چیزهایی میگوید. چندبار دیگر صدایم میزند که متوجه نمیشوم. _با توام دختر! جوونای امروزی چقدر حواس پرت شدن! _آ... بله؟ بله؟ _میگم اسم مادرت چیه؟ کی فوت شده؟ کمی مکث میکنم و بعد میگویم: _ناهید قوامی، هزار‌ و سیصد و سی‌ و هشت بوده. سر جایش می‌ایستد و کمی بررسی‌ام میکند. نگاهش را از من میدزدد و به طرفی اشاره میکند: _خب پس باید بریم اون طرف. دنبالش به راه می افتم. هر کجا او قدم میگذارد من هم جا پای او میگذارم. به رفتارهایش دقت میکنم؛ او با قبرها صحبت میکند و واقعا برایم عجیب است. فانوس را روی سنگ قبرها می گیرد و نچ نچ میکند.چند قدمی از او فاصله دارم تا این که میبینم می ایستد. لبهایش را به خنده باز میکند و با باز شدن دهانش دندان‌های سیاه ظاهر میشود. _بیا جوون! فکر کنم خودشه. در سیاهی شب نمیتوانستم تشخیص دهم قبر مادر کجاست و این که چند سالی بود که به اینجا سر نزده بودم. قبل از این که به پاریس بروم هرپنجشنبه به اینجا می آمدیم و خیرات میدادیم.پدر یک پنجشنبه هم نبود که به مادر سر نزند. با دیدن اسم درشت که نوشته بود ناهید قوامی،لبخند و اشکم قاطی میشود.پیرمرد فانوس را کنارم میگذارد و به سویی میرود. بعد هم با کاسه‌ای آب برمیگردد و با دستان لرزانش به من میدهد. آب را از بالای سنگ میریزم و دست میکشم.پیرمرد کمی آن طرف ترم مینشیند و میگوید: _دیگه داشت ناامید میشد. به گمونم یک ماهی میشه کسی سراغشو نمیگیره. از حرف‌هایش تعجب میکنم؛ چقدر دقیق حساب و کتاب قبر مادر را دارد.سر برمیگردانم و میپرسم: _شما... نمیگذارد حرفم تمام شود که جواب میدهد: _من موی سیاهمو کنار همین قبرا سفید کردم. با تک تک این سنگا خاطره دارم. صبحو شبم پای این سنگا خلاصه میشه، پس تعجب نکن. پیرمرد با لباس‌های مندرسش از جا بلند میشود.به گمانم فهمیده است که دل پُری دارم و میخواهم با مادرم خلوت کنم. نمیدانم بعد این چند سال با چه رویی کنار قبر مادر زانو زده ام‌.اشک مثل سرسره از روی گونه ام قل میخورد. دستم را روی نام مادر میکشم و اینگونه با او نجوا میکنم: " مامان جون... دخترت اومده! دختر بیوفات، دختر تنهات...مامان دور و برم خالی شده...بابا جونم که اومده پیش تو. میدونم پس سرزنشم نکن... میدونم مادرا زود میبخشن برا همین ازت معذرت میخوام...مامان! هیشکی رو ندارم...امروز از روونه‌ی قبرستون شدم تا شما رو ببینم.... تموم دار و ندارم شده که هی زل بزنم بهش و خاطرات گوله بشن تو مغزم...مامان شدم...احساس میکنم....تموم سهم من ازین دنیا شده و تنهایی....من به کی بگم نمیخوام؟..تا کی باید تو دنیای رنگ و تابلوها بگردم؟..." اشک گونه‌هایم را میسوزاند ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳۹ و ۴۰ خودم را روی قبر می‌اندازم و از او شکایت میکنم... " اصلا چرا تنهام گذاشتی؟ اون از بابا که تو اوج جوونی منو بی‌پدر کرد، اونم از تو که نیومده رفتی.... همش سه سالم بود. یادته روزی رو که دستمو گرفتی و موهامو نوازش کردی....گفتی دخترم قوی باش، امروز اومدم بگم که‌نیستم!.. آره نیستم چون زور دنیا از من بیشتر بود... روزگار قلدری کرد و من شدم یه پولدار بی‌کس که دنیاش یه تیکه تابلوعه!....مامان! تو که میخواستی بری چرا گذاشتی من بمونم؟...کاش منو همون روز کنار خودت چال میکردن. اصلا کاش همین حالا چشمامو ببندم و دیگه بیدار نشم..." نمیدانم چقدر گذشت، اما هرچه بود گذشت. کمی از دق و دلی هایم را کنار قبر مادر میگذارم. من که برای دعوا نیامده بودم و شرمنده اش هم شدم.فانوس را میان انگشتانم میگیرم و به طرف در خروجی میروم. هرچه پیرمرد را صدا میزنم جوابی نمیشنوم. فانوس را کنار همان چارچوبی میگذارم که واردش شدم. ماشین را روشن میکنم و از قبرستان فرار میکنم. صدای تق تق کفش هایم بر روی کف رستوران مرا خجالت زده میکند.پشت میز دو نفره ای مینشینم و به صندلی رو به رویم نگاه میکنم. گارسون پیش می‌آید و سفارشات را توی دفترچه‌اش مینویسد‌. شامم را با بی‌اشتهایی میخورم و موقع خروج به گارسون انعام میدهم. پشت فرمان به طرف هتل حرکت میکنم. 🔥یکهو یاد پیمان می‌افتم او یک چیزی دارد که من با پول هم نمی توانم بخرم باید سردربیاورم پیمان چه چیز دارد که من ندارم. وقتی به خودم در آینه نگاه میکنم وحشت زده میشوم. رد اشک‌هایم با ریمل‌ها قاطی شده و رنگ مشکی‌اش مرا مثل جادوگر کرده.حالا متوجه نگاه‌های عجیب توی رستوران میشوم! نمیدانم باید بخندم یا ناراحت باشم! به سختی شب را روز میکنم.با آغاز روز دیگر آهی میکشم و میگویم کاش بیدار نمیشدم. ‌صبحانه‌ی سبکی میخورم و میان خوردن صبحانه صدای «مرگ بر شاه» می آید. با شنیدن صدای تفنگ قلبم تالاپ و تلوپ می کند و احساس می کنم این صدا از یک جای نزدیک است. با نگرانی به بالکن میروم و با دیدن جا میخورم.انگار از تفنگ و اعدام ، واقعا که چه هستند. تیر هوایی گوش‌هایم را میخراشد و دستم را روی گوشم میگذارم. فکری به سرم خطور میکند، به گمان شاید آن حس را بتوانم میان مردم پیدا کنم. شاید جواب سوالم را از دل امواج مردم بتوانم بیرون بکشم.جمعیت چند قدمی از من فاصله دارد. من اهل شعار دادن نیستم و فقط به دنبال چیزی میان‌ چشمان مصمم‌شان میگردم‌. با پاشیدن چیزی به صورتم روی زمین پخش می شوم. چشمانم سوز گرفته و اشک مثل رودی از آن جاری است. تای پلک‌هایم را بالا میدهم سوزشش بیشتر میشود. درد چشم کم است که با نشستن کفش روی پا و دستانم جیغ میکشم‌.دستی مرا از میان جمعیت بیرون میکشد.ناله ام به هوا میرود و به درختی تکیه میدهم‌. زن آب به صورتم می پاشد و زیر لب میگوید: _خوبی دخترم؟ خدا لعنتشون کنه! کاسه‌ی چشمم را در آب فرو میکنم و از درد گریه ام میگیرد. کمی چشمانم را می بندم و همان جا استراحت میکنم.انگار زن هنوز کنارم است و دست را روی پایم میگذارد.و دوباره میپرسد: _خوبی؟ اگه خوبی زودتر برو خونه. اینجا نمون که خطرناکه! به آرامی پلک‌هایم را باز و بسته میکنم. زن از من دور میشود و به محو شدنش میان جمعیت خیره هستم. از روی زمین بلند میشوم و نالان خودم را به هتل میرسانم. تا شب چشمانم مثل تنور از درد زبانه می کشد.و رنگش به سرخی خون می زند.روی تخت دراز میکشم و بخاطر چشمانم به زور میخوابم. 💤در عالم رویا...خودم را میان وحشتناکی میبینم...که هرکجا که میدوم او هم همراهم می آید...از ترس دست و پایم کرخت میشود...میان خواب و بیداری هستم که نوری را میبینم انگار تونل است. به طرف چنگ میزنم که از خواب میپرم.... دانه‌های سرد غرق روی پیشانی‌ام نقش بسته اند و بدنم سرد شده.باخودم میگویم من همچین تاریکی به خود ندیده بودم. دست میبرم و لیوان آب را برمیدارم.برق را روشن میکنم و به اطرافم چشم میدوزم‌. تا صبح چشم به سقف سفید میدوزم. دم دمای سحر خوابم میگیرد و با گرمی هوا از خواب بیدار میشوم.خودم را کنج این اتاق زندانی کرده‌ام که چه؟ روی تخت مینشینم و کمی با خودم فکر میکنم، واقعا زندگی من چیست؟ میخواهم در این زندگی به چه چیز برسم؟وقتی جوابی درونم کتابخانه‌ی افکارم نمی بینم به حال خودم تاسف میخورم. 🔥حالا میتوانم بفهمم فرق من با پیمان چیست! من یک آدم بی‌هدف هستم که پیش پایم را میبینم اما پیمان هدفی دارد که زندگیش را وقفش کند. به انسان حس میدهد و من افکارم را مثل توپ تو خالی میبینم. همینجور در میان وجودم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۱ و ۴۲ همینجور در میان میگردم تا شاید ردپایی برای پیدا کنم. کاش من داشتم غیر از این که شوم واقعا مسخره است! وقتی میبینم 🔥پیمان🔥 هدفش است و برای یک چیز بزرگ میجنگد حس خوبی دارم. چرا من هم برای بدست آوردن چیزهای خودم را وارد نکنم؟ کسی صدایش میان خیالم میپیچد و میگوید؛ "تو جرئت نداری! مگر الکی است؟ تو و خانواده‌تان از اموالی که شاه به ارمغان آورده خورده‌اید و میخواهی نمکدان بشکنی؟" لب کج میکنم و می گویم؛ "اینطور نیست! پدر من فقط تاجر بوده و چند قراردادی توانسته از دولت امتیاز بگیرد! چه ربطی دارد؟" جوابم را میدهد؛ "گیرم که درست میگویی اما تو برای چه میجنگی؟ آزاد مگر نیستی؟ اگر این آزادی که مردم بخواهند بدست آوردند آن وقت آزادی تو سلب میشود!" میان کش مکشی گیر کرده‌ام...و نمی دانم چه درست و چه غلط! با خودم می گویم حتما جواب این سوالات در دستان 🔥پیمان🔥 است. مثل دیوانه ها دور اتاق میچرخم و سوالات ذهنم را بالا و پایین میکنم. دیگر دل و دماغ رفتن به بیرون را ندارم. پاریس که بودم هم زیاد بیرون نمی رفتم و فقط پای بوم های نقاشی می نشستم.حالا که خبری از رنگ و بوم نیست، به کلی بیکار شده ام. پایم بهتر شده و دردش به مرور دارد فراموش میشود. قلم و کاغذ به دست میگیرم و تمام سوالاتم را می‌نویسم. چند خطی جلویش جا میگذارم تا جواب را بنویسم.جواب خیلی از سوالات را نمیدانم و علامت میزنم تا باری دیگر از پیمان‌ بپرسم‌. با تاریک شدن هوا متوجه میشوم شب شده. چند لقمه باقی مانده از غذایم را قورت میدهم و مشغول و کردن هستم. تقی به در میخورد و به طرف در میروم‌. گارسون با احترام میگوید که تلفن دارم. یاد بار قبل می‌افتم که تلفن داشتم! فکرم پی پیمان میدود و به هیچکس فکر نمیکنم. تشکر میکنم و پشت سرش به راه می افتم. جلوی پذیرش می‌ایستم و تلفن را به دست میگیرم. و لب میزنم: _سلام! هر چه منتظر میمانم خبری نمیشود!دوباره سلام میکنم اما باز هم خبری نیست. به مرد توی پذیرش رو میکنم و میپرسم: _تلفن خرابه؟ _نه! تلفن را سر جایش برمی گردانم. به مرد اشاره میکنم: _ببخشید، شما نفهمیدین کی با من کار داشت؟ _والا خودشونو معرفی نکردن. با نا امیدی از پله ها بالا میروم. با چه امیدی پله ها را یکی دوتا کردم! توی بالکن ایستاده ام که فکری مثل شهاب سنگ به مغزم میخورد. سریع دست بکار میشوم. طرح کلی از چهره‌ی 🔥پیمان🔥 را در ذهنم تصور میکنم. و آن را روی بومی که دارم میکشم.آخرین بومم را خرج پیمان میکنم. تا وقتی که چشمانم پر از خواب میشود این کار را ادامه میدهم. پلک هایم را به زور باز نگه داشته ام و به زور خودم را به تخت میرسانم. با صدای تق در از روی تخت می‌جهم.سریع آبی به دست و صورتم میزنم و در را باز میکنم. _بله؟ _تلفن دارین. لباس میپوشم و بیرون میدوم.تلفن را سریع برمیدارم و مرد نگاه عجیبی به من میکند. خیلی زود سلام میدهم. 🔥_سلام خانم توللی، من نباید بهتون زنگ میزدم اما ضروری بود. _نه، خواهش میکنم. 🔥_من باید ببینمتون. فقط احتیاط کنین و بدون ماشین بیاین _باشه... کجا؟ آدرس پارکی به من میدهد که تا دو ساعت دیگر آنجا باشم. بدون این که صبحانه بخورم پای آینه می ایستم و بعد از حاضر شدن بیرون میزنم. جلوی هتل هرچه برای تاکسی دست بلند میکنم کسی نمی‌ایستد. تا این که ژیان درب و داغانی جلوی پایم ترمز میکند. مقصدم را میگویم و راننده جواب میدهد سوار شوم. ماشین هن و هن کنان به راه می افتد. راننده کبریت را نزدیک سیگارش می برد و دودش را رها می کند. بوی سیگار در مشامم میپیچد و تک سرفه ای میکنم. شیشه را کمی پایین میکشم که راننده میگوید بیشتر از این پایین نمی آید. تا به آدرس برسم از یک ساعت هم بیشتر گذشته است. سوالاتم را در ذهن مرور میکنم و با خودم میگویم که حتما جوابش را خواهم گرفت. وقتی ژیان جلوی پارک می ایستد، کرایه را حساب میکنم و وارد پارک میشوم. دنبال 🔥پیمان🔥 میگردم که میبینم از پشت درختی برایم دست تکان میدهد. خودم را به آن درخت میرسانم. دستهایش را داخل جیب فرو میبرد و سلام میدهد. و جوابش را می دهم.کلاه زنانه ای را جلویم آورده و میگوید: 🔥_بگیریدش! متوجه رفتارهایش نمیشوم و گنگ نگاهم را به چهره اش میسپارم. میفهمد که نگرفته ام به چه دلیل، برای همین توضیح میدهد. 🔥_ببینید! من مجرم تحت تعقیب هستم. نباید شناسایی بشیم، پس کلاهو عوض کنین. کلاه قرمزی است که رویش ربان مشکی زده اند. دستم را به کلاه روی سرم میبرم. به کلاه توی دستم اشاره میکنم و میپرسم: _اینو چکار کنم؟ اشاره میکند که به او بدهم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۳ و ۴۴ کلاه را به دستش میدهم. به طرف بوته‌ی شمشاد میرود و کلاه را میان آنها رها میکند. دلم به حال کلاه گران قیمتم میسوزد اما دم نمیزنم. 🔥_من نباید دوباره شما رو میدیدم؛ الانم اگه این مشکل نبود سراغتون نمی‌آمدم. روی نیمکت چوبی مینشیند و من هم از او مینشینم. _چه مشکلی؟ 🔥_من مجبورم خواهرمو به یه جای امن برسونم. هیچ‌جا این روزا امن نیست، پهلوی داره زورهای آخرشو نشون میده. بهتره پری یه چند وقتی با شما توی هتل باشه. البته پولشو میدم.. _مشکلی نیست حتی پولش. به نقطه‌‌ای نامعلوم خیره میشود و میخندد. خیلی دوست دارم ببینم به چه میخندد که میگوید: 🔥_چطور بهم اعتماد داری؟ واقعا چطور به او اطمینان دارم! من از او نمیدانم. اصلا نمیدانم کارهایی که میکند است یا . لبخند کم رنگی میان لب هایم جا می گیرد و جواب میدهم: _راستش... خودمم نمیدونم. 🔥_راستی، به خونه نیازی نداریم فعلا. اگه لو رفت که دیگه اصلا نیازی نیست، اینجور برای شما هم بهتر میشه.خونه و کیف رو میگیرین و به زندگی تون میرسین. من راضی نیستم، دوست دارم سوالاتم را بگیرم و نمیخواهم به زندگی عادی ام برگردم. با وجود همه‌ی اینها سکوت میکنم. پیمان برمیخیزد و توصیه میکند که بعد از او بروم. بعد هم میگوید همین امشب خواهرش را به هتل می آورد.سری تکان میدهم و خداحافظی میکند. کمی روی نیمکت مینشینم و با دور شدن او کیفم را روی دوشم جابه‌جا میکنم. قدم‌هایم را آرام و پشت سر هم برمیدارم‌. از کنار بوته‌ی شمشاد هم می گذرم اما دلم نمیخواهد کلاه قرمز را دربیاورم‌.به در پارک میرسم و به مرد بادکنک فروش خیره می‌مانم. با خودم میگویم زندگی ام شده، نمیدانم به چه سو و فقط میرود. امیدوارم برود و نکند!چند خیابانی را از قدم میگذارنم. در همین موق با صدای بوق گوش خراش ماشینی از افکارم دست میکشم. مرد از عصبانیت چشمانش دو دو می زند و بر سرم فریاد می کشد: _مجنون شدی زن؟ جلوتو نگاه! به اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه خیابان میشوم! از سر خجالت انگار کفگیر داغ به گونه هایم چسبانده اند! سری تکان می دهم و با اضطراب عذرمیخواهم. مرد زیر لب چیزی میگوید و میرود. با این وضع و اوضاع میترسم ادامه‌ی راه را با پای پیاده بروم و تاکسی میگیرم. توی تاکسی هم هوش و حواسم سر جایش نیست و مرد راننده چند باری صدایم میزند تا متوجه میشوم باید مقصدم را بگویم! توی لابی هتل مینشینم و سفارش قهوه میدهم. قهوه ام را با قاشق هم میزنم و چند جرعه ای از آن قورت میدهم. همه اش منتظرم شب شود و دوباره پیمان را ببینم. واقعا که مضحک است! من با دیدن یک پسر دست و دلم میلرزد درحالیکه توی مهمانی به هیچکس رو نمیدادم. شب چند باری به محوطه و لابی هتل سر میزنم و به مرد توی پذیرش میسپارم تا اگر مرد و زنی آمده‌اند و سراغم را گرفته‌اند خبرم کند. با این حال باز هم دلشوره دارم! روی صندلی در بالکن لم میدهم و به بیرون خیره نگاه میکنم. سراسیمه خودم را به در میرسانم. با دیدن چهره‌ی پری لبخند میزنم و او خودش را در بغلم آوار میکند. سر کج میکنم تا ببینم 🔥پیمان🔥 کجاست ولی انگار خبری از او نیست! پری را تعارف میکنم تا داخل بیاید. پری با ساک کوچکش پیش می آید. تختش را نشانش میدهم، او تشکر میکند. مشغول در آوردن وسایلش است که پرده را کنار میزنم و به در هتل خیره میشوم. با صدای پری آن هم در گوشم هینی میکشم. پری خنده اش میگیرد و دستانش را جلوی دهانش میگذارد. _ترسیدی؟ وای ببخش، نمیخواستم بترسی. _نه! خوبم. چشمانش را ریز میکند. _منتظر کسی بودی؟ _نَ.. نه! چطور؟ لبخند زیرکانه ای میزند و میگوید: _اخه همش دنبال یه نفر دیگه ای! همش به یه جای دیگه سرک میکشی. کاسه‌ی دلم پر از ترس میشود و میترسم بویی ببرد. لب میگزم و برای رد گم کنی میگویم: _نه... مَ.. من همچین جوری داشتم نگاه میکردم. دستانش را از هم باز میکند و به سراغ وسایلش میرود. بعد از چیندن وسایلش، دستش را میگیرم و با هم به رستوران میرویم. پری نگاهی به لیست منو می‌اندازد و دهانش از قیمت ها باز میماند. به کمترین قیمت اشاره میکند و میگوید: _من خوراک مرغ سفارش میدم. نگاهم را میان اجزای چهره اش میچرخانم. _چرا اون! بیا میگو بخوریم. _میگو؟ چی هست؟ نفسم را بیرون میدهم و توضیح میدهم: _یه جور غذای دریایی، یه نوع خرچنگه که وقتی میپزنش پفکی میشه. بعد صورتم را باد میکنم و برای خندانش میگویم: _اینجوری! پری زبانش را بیرون میدهد و چهره اش را مچاله می کند. اَییی میگوید و دنبال لب میزند: _این که میگی گوشتش ؟ خنده ام می گیرد. _خب آره!.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۵ و ۴۶ _خب آره! البته‌ به گمونم. من که تا حالا خوردم حلال و حرومشو نمیدونم. چپ چپ نگاهم میکند. _وا دختر، آدم باید بدونه چی کوفت میکنه! تو یعنی مشروبم میخوری نعوذباالله؟ بهم برمیخورد؛ لحن پری بدجور تحریکم میکند. _نخیر!!! اونقدرا هم حواسم هست. انگار متوجه ناراحتی ام میشود و دستش را روی شانه ام میگذارد. _ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم. تا بخواهم جواب بدهم، گارسون می‌آید تا سفارشها را بگیرد. پری پیش دستی میکند و سفارش میگو میدهد. تا غذا را بیاورند کمی با پری صحبت میکنم. پری از خانواده‌شان میگوید که در روستا زندگی میکنند و این دو به هوا درس و دانشگاه به تهران آمده اند.از پری در مورد رشته‌ی تحصیل 🔥پیمان🔥 میپرسم که میگوید او در دانشگاه آریامهر ریاضی میخواند. انگار هردوتایشان بچه‌های درس خوانی هستند. گارسون غذا و سالاد را میگذارد. پری اولین لقمه را با اکراه برمیدارد. چشمانش را میبندد و اگر مزه‌ی بدی داشت به طرف دستشویی برود. من با خیال راحت شروع به خوردن میکنم. کم کم میگو در دهان پری مزه میکند و به وجد می آید . _از اونی که فکر می کردم بهتره! _پس چی! من چیز بد پیشنهاد نمیدم که. بعد از شام به اتاق برمیگردیم. پری توی وسایلش دنبال چیزی میگردد و پیدا نمیکند. بعد سراغ من می آید و میپرسد: _تو کتاب منو ندیدی؟ _چه کتابی؟ _همین دایره المعارف واژگان! همین جاها گذاشتم. ابرو بالا میدهم و میگویم اطلاعی ندارم. میکنم پری دایره المعارف کلمات دارد؟! اغلب کسانی که فیزیک و ریاضی می خوانند از فارسی خوششان نمی آید. با این حال کنارش دنبال کتاب میگردم و آن را زیر تخت می‌یابم. کتاب توی دستانم است که پری چنگ می زند و آن را از دستانم بیرون میکشد. از حرکت سریعش میشوم.کتاب قطور را باز میکند و میشوم. داخل کتاب به اندازه‌ی یک نوار کاست بریده شده! پری لبخندزنان نوار را درمی‌آورد و مقابلم میگیرد. _خداروشکر! سالمه. اگه گم شده بود که... به ذهنم سوزن می زنند. یعنی این چه نوار کاستی است که اینقدر برای او جالب است؟ پری دستانم را میگیرد و روی تخت و در کنار خودش جا میدهد. _چشماشو! چهار تا شده! مدام پلک میزنم تا حالت تعجب از من دور شود. دستی به صورتم میکشد و میپرسد: _میخوای بدونی این چیه؟ از خدا خواسته پشت سر هم سر تکان میدهم.لبخندش را پر رنگ میکند و به تعریف می آید: _این یه سخنرانی . _آها. _البته سخنرانی معمولی نیستا! سخنرانی و . از استاد ☆✍محمد حنیف نژاد☆. میدونی این مرد کیه؟ سری به علامت منفی تکان میدهم که میگوید: _تاسیس کننده‌ی سازمان . اون بود که به ما سرمشق داد و همگی مدیون اون هستیم. حالا فرصتش پیش آمده تا سوالات ریخته شده در ذهنم را بیان کنم. انگار دستی مرا به طرف خود میکشاند و میخواهد با او همراه شوم. _پری؟ پری رویش را به سمت من برمیگرداند و جواب میدهد _بله. به جانم افتاده که مرا میلرزاند. این حرف ها بوی می دهد. این را حتی منی که زیاد در جریانش نیستم، . با همه‌ی این حرف ها، وجودم پر از علامت و شده که تحمل شان سخت تر از استرس است. برای همین در چشمان پری خیره میشوم و میپرسم: _سا...سازمانی که میگی.. سری تکان میدهد و برای تکمیل حرفم میگوید: _آره، سازمان مجاهدین خلق. من هم متقابلاً با تکان سر حرفش را تایید میکنم.در ادامه لب میزنم: _چه جور جاییه؟ یعنی خب که چی؟ هدف چیه پری از سر جایش بلند میشود و شروع میکند به قدم زدن: _خب اینا چیزی نیست که بشه گفت. حرف زدن در موردش... من همه چیز را میدانم. عاقبت حرف زدن در موردش را هم میدانم. اما قانونی در زندگی دارم که هرچیزی ارزش یک باز امتحان کردن را دارد! به همین دلیل میخواهم برای یکبار هم که شده بدانم دور و برم چه خبر است. نمیگذارم حرف را ادامه بدهد و میگویم: _من میدونم. میدونم در موردش هم ! اما من نمیخوام باشم. باید ببینم اون چه هدفیه که تو و پیمان حاضر شدین از ، و دست بکشین. تو فیزیکو دوست داری، مگه نه؟ خب با خوندن فیزیک چیزی فراتر از یه ، اونم به قول امثال شاه، میشدی. چرا؟ اخه چی کرد؟؟ ________ ☆✍پی‌نوشت؛ محمد حنیف‌نژاد (۱۳۱۸–۴ خرداد ۱۳۵۱) او در رشته‌ی مهندسی کشاورزی تحصیل می نمود. از بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی به همراه سعید محسن و علی‌اصغر بدیع‌زادگان، سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ پایه‌ریزی کرد. محمد حنیف‌نژاد در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک دستگیر و در چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۷ و ۴۸ پری نفس عمیقی میکشد.در انتظار حرفی هستم که پیش می‌آید و لب میزند: _میخوای بدونی؟ با باز و بسته کردن پلک‌هایم به او می فهمانم مشتاق هستم. _من میدونم جوابت کجاست. بیا ببرمت. میکنم جوابم در دهان اوست.چرا لقمه را دور سرش دور میدهد.به هرحال حاضر میشوم و به دنبالش به راه می‌افتم. توی ماشین مینشینیم که میگوید از کدام خیابان بروم. بعد از گذشتن از آخرین پیچ کوچه، پری میگوید بایستیم.نگاهی به کوچه‌ی تاریک و ترسناک پیش رویم می‌اندازم. آب دهانم را با صدا قورت میدهم و با تردید میپرسم: _اینجاست؟ همانطور که دارد پیاده میشود سر تکان میدهد‌. لبخند روی لب‌هایم خشک میشود.سرمای‌اسفند ماه زیر پوستم میخزد و پالتو‌ام را محکمتر میگیرم. پری جلویم حرکت میکند و دست تکان میدهد که زودتر راه بیایم. پاهایم توان راه رفتن را ندارند با این حال به پری میرسم‌. پری با صدای آرامی به من می فهماند: _میخوام جوابتو با چشمات بگیری. به خانه‌هایی میرسیم که در میان آن خانه‌ها شادی نمیدود. میفهمم اینجا "محله‌ی زاغه‌ نشینان" است.با دیدن مادری که دو بچه‌اش را در بغل گرفته طوری میشوم دیگری را میبینم که خودش را به من میزند و کاسه‌ی گدایی‌اش را پیش می‌آورد. در این محله‌ها خبری از لوله‌کشی آب نیست. اینها جز پتو و کاسه‌ی آب چیزی ندارند. روی زمین سرد دراز کشیده‌اند و با چشمان مظلومشان اطراف را می‌پایند. قلبم از این‌همه فقر فشرده میشود. پری دست میکند داخل جیبش و به آنها کمک میکند. من هم به از او چند ریالی کف دست شان می گذارم. وقتی کاسه‌ی صبرم لبریز میشود از پری میخواهم برگردیم. پری با دیدن حال شوریده‌ام قبول میکند و سوار ماشین میشویم. بخاری را روشن میکنم و دستانم را مقابلش میگیرم. سرم را روی فرمان میگذارم و چشمانم را میبندم. یک لحظه دستان کرخت آن بچه ها و چهره‌های استخوانی و لاغرشان از دیده ام دور نمیشود‌. گرمای دستان پری را روی سرم احساس میکنم. نفس عمیقی میکشم و سر بلند میکنم. ظاهراً پری حرفی برای گفتن ندارد. خیلی آهسته میگوید: _هنوز کاملاً جوابتو نگرفتی. تحمل دیدن همچین مناظری را ندارم اما بخاطر جواب به راه می‌افتم. هرچه پیش میرویم همه جا گل و بلبل تر میشود. کم کم خودم را در نیاوران پیدا میکنم. پری از دور به آن اشاره میکند و لب میزند: _صدای آب، بوی چمن این جا دیگه تاریک نیست. پر شده از زیبایی اما به چه قیمتی؟ به قیمت سیاهی زندگی هزار نفر برای سرسبز کردن باغ ها روی هم انباشتن کوهی از ثروت با گرسنه بودن هزار بچه..میبینی؟ رویا خانم، یه چیزی میگم بهت برنخوره. تو توی ناز و نعمت بزرگی شدی و نمیدونی شب با شکم گرسنه خوابیدن یعنی چی! تو شاید نفهمی مثل سگ دویدن برای دو لقمه نون یعنی چی! ولی من میدونم...یعنی من باهاش بزرگ شدم. روزای زندگی ما مثل شبامون بدون برق بود...تاریکِ تاریک...فرقی نداشت برامون روز باشه یا شب.تموم بچگیمون پر شد از کاشکی‌هایی که هیچ وقت رنگ حسرتشو از دست نداد.بهمون میگفتن زندگی همینه، سختی داره... بدبختی داره‌...اما نمیدونم چرا بدبختی‌هاش فقط سهم ما بود.اونوقتا بچه بودم و میگفتم آره... شاید توی کل زمین، آسمون همین رنگیه. نفسش را با شدت بیرون میدهد: _ولی وقتی بزرگ شدم فهمیدم کلاه گشادی سرمون گذاشتن. یه نگاه به دور و برم انداختم و دیدم نه! همه جا تاریک نیست. من تیر برق‌هایی رو دیدم که نورش رو از خون و پول بقیه میگرفت.این تیر برقا پایه اش از چوب نبود، پایه‌اش پر شده بود از آدم!...آدم رو روی هم چیده بودن و پله برای خودشون درست کرده بودن. پوزخندی میزند: _اونا میخواستن ما رو هم خم کنن و پا بزارن رو کمرمون. اما ما خم نشدیم! قسم خوردیم تا خون توی رگ‌هامون میدوه حقمونو پس بگیریم. ما کارگری نیستیم که آقا بالا سر بخوایم. ما کسی رو نمیخوایم که نون توی خون مون بزنه و بده بالا! آره... فقر و نداری گاهی چیز بدی نیست. فقر چشمای آدمو باز میکنه! تو شاید نتونی مثل من نداری رو لمس کنی اما میتونی ببینی. کافیه یه نگاه به اون کاخ بندازی. رد پای نگاه پری را میگیرم و به کاخ‌نیاوران خیره میشوم. از حرف‌هایش ناراحت نمیشوم شاید چون از این که غبار غم گرفته است، به دل نمیگیرم. آهی میکشم و پایم را روی پدرال گاز فشار میدهم. جلوی هتل پیاده میشوم و در را با کلید قفل میکنم. پری جلو تر از من وارد میشود و پله ها را طی میکند. کمی با خودم فکر میکنم و میگویم که پری حق دارد. من هم اگر جای او بودم به دنبال عدالت هر کاری میکردم. پشت سرش وارد اتاق میشوم و در را می‌بندم. حالا بنظر میرسم. تشنه‌ی جرعه‌ای از .... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۹ و ۵۰ پری بدجور در خودش فرو رفته است. کنارش مینشینم. در مقابل نگاه‌های سنگینم تاب نمی آورد و سر بلند میکند. لبخند دلگرم کننده ای تحویلش میدهم و دستانش را میگیرم. شعله‌هایی از استقامت در چشمانش می‌بینم. _راست میگی پری. سری به نشانه‌ی تاسف تکان میدهم. _دنیا به دید من اینجوری نبود. شاید تاریکی داشت اما اون تاریکی سایه‌ی فقر نبود. تا به حال همچین آدمای محتاجی ندیده بودم. واقعا قابل تحسینِ که تو زندگیت رو وقف آزادی و برابری کردی. اما جلوی ☆✍امپریالیسم☆ که نمیشه اینطور ایستاد، نه؟ اون یه غول بی‌شاخو دم که تموم دنیا رو گرفته. دستش را از میان دستانم بیرون میکشد و با سماجت تمام جواب میدهد: _چطور اینو میگی؟ مگه فیدل کاسترو یا چگوارا نتونستن باتیستا رو شکست بدن؟ما هم مثل اونا این مسیرو طی میکنیم. تا جون داریم دستمون روی ماشه‌ی است و برای رسیدن به از هیچ چیز نمیکنیم. من چیزی از فیدل کاسترو یا چگوارا نمیدانم، ولی چیزی هم نمیپرسم‌. روی تختم دراز میکشم. توی ذهنم چرتکه دست میگیرم و حرفهای پری را حساب و کتاب میکنم. با چیزهایی که از فقر میگوید و خودم هم دیدم، حق دارد. اگر بتوان با همین حق مان را پس بگیریم خوب است. کم‌کم پلک‌هایم سنگین میشود و روی هم می‌افتند. با صدای پری از خواب برمیخیزم.او با صدایی نسبتا بلند اذان میگوید. هوفی میکشم و پتو را روی خودم می اندازم. چیزی نمیگذرد که پری پتو را کنار میزند و با اخم میگوید: _چرا خوابی؟ چشمانم را به زور باز میکنم و به سختی لب میزنم: _خب... باید چیکار کنم؟ پشتم را به او میکنم که مرا به طرف خودش میکشاند و به حالت دستوری میگوید: _نمازتو بخون خب! رویم نمیشود بگویم نماز چطور است. وقتی میبینم ول کنم نیست؛ چادر را از روی زمین برمیدارم و روی سرم میگذارم. بماند که چقدر کج و کوله پوشیده ام پری گنگ نگاهم می کند: _وضوت کجا رفت؟ معلومه حسابی خوابی ها! یکهو مثل جن زده تا به طرف دستشویی روانه میشوم. جلوی آینه می ایستم _رویا، توی یخچال آب هست؟ _آره! شیر آب را باز میکنم و مشتم را پر میکنم.گاهی دیده بودم افرادی که وضو میگرفتند، صورت و دستانشان خیس میشد.صورتم را آب میزنم و دست هایم را از بالای آرنج میشویم. از دستشویی بیرون می‌آیم و چادر سرم میکنم و از جلو موهایم بیرون میزند. پری هم دست بردار نیست و میخواهد مرا یک شبِ نمازخوان کند! جلو می آید و چادر را دور سرم می پیچد. احساس خفگی میکنم اما واکنشی نشان‌ نمیدهم. مانده ام چطور نماز بخوانم! پری را می‌پایم. سر جایش دراز کشیده. به سختی خم میشوم و دستانم را به مچ پایم میرسانم اما خیلی زود پخش زمین میشوم.کمرم تیر می کشد و به پری لعنت می فرستم! آخر چطور این همه آدم نماز می خوانند و کمرشان نمیشکند؟ پری خوابید و سریع توی جایم میخزم. با افتادن نور خورشید به صورتم بیدار میشوم.به اطرافم نگاه میکنم، پری روی تختش نیست! نگران هستم که در باز می شود و پری با لبخندی دندان نما به من خیره میشود. اخمی می‌کنم: _کجا بودی؟ مُردمو زنده شدم پری! با خونسردی تمام نگاهم میکند و جواب میدهد: _رفتم یه سر پیش 🔥پیمان.🔥 دوست دارم ببینم پیمان چه کار می کند؟ کاش بیدار می بودم و با پری به دیدنش میرفتم. پری نان خریده و پنیر آورده. با تعجب به او میگویم که اینجا صبحانه میدهند. به پنیر اشاره میکند و میگوید: _من فقط اینو صبحونه میدونم. با تعریف‌های پری پشت میز مینشینم و لقمه ای میگیرم. پری خندان نگاهم‌ میکند و میگوید: _هی... پیمانم ازینا دوست داره. طفلکی داداشم که نمیتونه... با شنیدن پیمان لقمه توی گلویم گیر میکند و سرفه می‌افتم.پری نگاه نگرانش را حواله‌ام میکند و میپرسد: _چی شد دختر؟ چند ضربه‌ی محکمی به پشتم میزند که لقمه را قورت میدهم. احساس خفگی دست از سرم برمیدارد. آب دهانم را با ترس قورت میدهم و چشمان پر اشکم را پاک میکنم.پری با استرس رو به رویم می ایستد: _خوبی؟ سری تکان میدهم که یعنی بله. دیگر دلم به خوردن صبحانه نمیرود‌ و به طرف بالکن میروم. پری با نگاه مرا دنبال میکند. همه‌اش میترسم بویی برده باشد. پری پیشنهاد میدهد که بیرون برویم. قبول میکنم و حاضر میشوم. ساده‌ترین لباس را میپوشم و بدون آرایش از هتل بیرون میرویم. _____________ ☆✍پی‌نوشت؛ واژه‌ی قدیمی‌تر امپراتوری آمده‌ است.امپریالیسم به نظامی گفته می‌شود که به دلیل مقاصد اقتصادی یا سیاسی میخواهد از مرزهای ملی و قومی خود تجاوز کند و سرزمین‌ها و ملتها و اقوام دیگر را زیر  خود درآورد. سیاستی که مرام وی بسط نفوذ و قدرت کشور خویش بر کشورهای دیگر است. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛