eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ _...اون این روزا یکم حساس شده، امروز دیدم خیلی توی خودش بود. باورم نمیشود! چیزهایی که میشنوم انگار رویاست! او در انتظار جواب نه گوشهایش را تیزمیکند. _رویا جانم؟ اگه رودربایستی داری توی کاغذی برام بنویس. نمیخوام توی رودربایستی گیر کنی و نتونی تصمیم بگیری. کاغذ و خودکار را درمی‌آورد و میگوید بنویسم. لرزش دستم مشهود است. تصوراتش از من کاملا برعکس است. میگوید و بیرون میرود.در را میبندد و من میمانم و یک کوه احساسات و یک خودکار.دو راهی یعنی اینکه با یا تمام تغییر کند.اخرین ذره‌ی شجاعت را روی کاغذ به کلمه‌ی "بله" ختم میکنم! پری به در میزند و وارد میشود.کاغذ را روی تخت میگذارم و به بهانه‌ی لیوانهای چای به آشپزخانه میروم.درحال شستن لیوانها هستم که دستی دور گردنم پیچیده میشود و زیر گوشم جیغ میکشد: _زن داداش! لیوان به دیگر لیوانها میخورد و کف سینک زنگ زده مینشیند.سرم پایین می‌افتد _پس بگو! یه عاشق بیخ ریشمون بوده و ما خبر نداشتیم. والا که هردوتاتون دیوونه‌ین! پیمانو نگو که چه حالی میشه. با دیدن سرخ شدن گونه هایم چشمک میزند. _اوه اوه! اینجوری سرتو ننداز پایین. فکر میکنی من نمیشناسمت!؟ ناخودآگاه خنده ام میگیرد.مرا به طرف اتاق میکشد و کشان کشان میبرد. آهسته به در اتاق احمد و رضا اشاره میکند.بعد هم به علامت سکوت دستش را روی بینی‌اش میگذارد.به اتاق میرویم. _لباس خوشگلتو بپوش که باید بری. اخم میکنم و میپرسم: _کجا؟ _پیمان بهم گفت اگه جوابت مثبته برو به اون کافه‌ای که منو تو و اون یه بار باهم رفتیم. فکر کنم باهات حرف داره. _ تو نمیای؟ _من که نمیتونم. شما حرفاتونو بهم بزنین اگه تصمیمتون جدی شد اون وقت کارا رو انجام بدیم. به ساعت اشاره میکند. _برو دیر شد! سر تکان میدهم.از او خداحافظی میکنم تاکسی نارنجی کنارم می‌ایستد و از خدا خواسته سوار میشوم.تاکسی میگوید: _خانم رسیدیم! متعجب به دور و برم نگاه میکنم.کرایه را حساب میکنم.وارد کافه میشوم.او را نشسته بر روی میز کناری میبینم.سلام میکند و احوالم را میپرسد. _خب...من فکر نمیکردم شما بیای.به پری هم گفته بودم. فکراتون رو کردین؟ چند سرفه‌ای میکنم تا صدایم صاف شود. _شما گفته بودین بیام تا حرف بزنیم. _آ.. آره! ولی من فکر میکنم ما با هم تفاهم داریم.من همیشه کسی رو میخواستم که درکم کنه و در کنارم توی مسیری که هستم حرکت کنه.. ولی خب همچین کسی رو پیدا نکردم.من فکر میکردم تو هم از قماش آدمایی هستی که مردم رو درک نمیکنن اما اینجور نبودی. برخلاف تمام محاسباتم که میگفتم خیلی زود جمعمون رو ترک میکنی تو موندی و کار بزرگی انجام دادی! باعث شدی چندین جعبه‌ی اسلحه رو بتونیم قاچاقی از شوروی بگیریم و بین اعضا تقسیم کنیم.این کار رو هر کسی نمی تونست. _من وظیفه‌ی سازمانیم رو انجام دادم فقط! _خیلی از همین سازمانیا حاضر همچین ریسکی نمیکنن.من از اونجا فهمیدم تو همونی که من میخوام! شجاع و به فکر مردم..من با تو توی این راه موفق‌ترم.با هم میتونیم فعالیت کنیم...نمیخوای چیزی بگی؟ _خُ... خب چی بگم؟ صدای گارسون را میشنویم.برای هر دوتامان قهوه سفارش میدهد.از سکوت بین‌مان عصبی است و میگوید: _حق داری. تو گذشته‌ی درخشانی داشتی اما من چی؟ من یه پسرم که درسشو تو بهترین دانشگاه ایران ول کرد و رفت دنبال کارای دیگه‌. حرفهایش برخلاف آنچه است که من حس میکنم.بی‌هوا میان صحبتش میپرم: _نه! چشمانش پر از تعجب میشود _این یعنی آره؟ _خب... چی بگم. لبخندش پر رنگ میشود. _تو بگو آره بقیه اش با من!کاری میکنم که همه حسرت ما رو بخورن. ما توی پیشرفت میکنیم. رژیم که برگرده ما میشیم یه کاره این مملکت.قول میدم دوباره مثل زمان خونه‌ی پدرت زندگی کنی.فقط باید تحمل کنیم این روزا بگذره و همین! با این مرا مشتاق‌تر میکند. قهوه را می‌آورند. سر پایین می‌اندازم و میگویم: _من موافقم به شرطی که همیشه باهم باشیم. دوست ندارم اگر بنا بر ازدواج شد ما رو کنه. درضمن من الان مسول دونفر هستم. و انتقالم ساده نیست. سرش را اندکی تکان میدهد. _نمیتونم قول بدم اما ما باهم این مسرو طی میکنیم. در این موضوع هم نگران نباش. من صحبت میکنم تا یکی دیگه رو جات بفرستن. الانم قهوه‌تو بخور. پول کافه را حساب میکند. و از آنجا بیرون میرویم و مرا میرساند. _فرداصبح میام دنبالت. امروزم راجب این خونه و اون دوتا با کیوان صحبت میکنم. تشکر میکنم و داخل میروم. با بستن در پشتم را به آن تکیه میدهم و به چند ساعت پیش فکر میکنم. کیلو کیلو قند در دلم آب میشود.گمان میبرم که خواب هستم. شب عجیبی بر من گذشت. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ با سوزشی در سرم بیدار میشوم.با روشن شدن حیاط و دیدن خورشید هین‌میکشم. صبحانه‌ی مختصری میخورم که خیلی زود زنگ به گوشم میخورد.کیفم را برمیدارم و به طرف حیاط میدوم.چهره‌ی خندان پیمان را میبینم. _سلام، خوبی؟ با خوشحالی سر تکان میدهم.به ماشین اشاره میکند.رویم نمیشودحرفی بزنم یا چیزی بپرسم.جلوی خانه‌ای می‌ایستد و همزمان با او من هم پیاده میشوم.زنگ در را نزده بازمیکنند.از پله‌هابالامیرویم. با دیدن پری خوشحال میشوم.مرا محکم به آغوشش میفشارد _یه خواهرشوهر تیموری بشم که بفهمی تو دنیا چه خبره الکی میخندم و واردنشیمن کوچک خانه میشویم.با دیدن کیوان کپ میکنم.یک مرد هم گوشه‌ی اتاق نشسته است و با دیدن ما بلندمیشود.پری به همه میگوید بنشینند.کیوان زودتر از همه به حرف می آید: _اول از همه یه سری چیزا رو باید بهتون بگم. ازدواج شما ازدواج خواهد بود. ازدواجی که برای .اینم بگم که ازدواج عاطفی . احساساتتون رو کنترل کنین تا مبارزه‌تون نشه.ازدواجتون نباید به فعالیتهاتون ضربه ای بزنه و ازونجایی که سازمانی هستش داشتن ! من پیمان تمام این مدت با سر به عنوان تایید تکان میدهیم و یا بله میگوییم.هر دو قبول میکنیم و در آخر برایمان آرزو میکند این پیوند بیشتر ما را به عقایدمان برساند. آن غریبه با سرفه‌ای صدا صاف میکند. چیزهایی به عربی میگوید و بعد میخواهد مهریه را بگوید. پیمان نگاهم میکند و میپرسد: _مهریه چی باشه؟ کمی فکر میکنم.در وضعیت من سکه و طلا به درد نمیخورد.لب میچینم و آهسته میگویم: _مهریه من این که همیشه در کنار هم باشیم. همه متعجب نگاهم میکنند.مرد ادامه‌اش را میگوید.رو به من میکند تا بله را بگیرد.اندکی سکوت جاری میشود وصدایم را در گلو جمع میکنم.تردید پس افکارم را کنار میزنم و قاطعانه میگویم: _بله! پری کل میکشد و وقتی میبیند کسی شادی نمیکند ساکت میشود.بعد هم پیمان بله را میگوید.و به همین سادگی به هم محرم میشویم.کیوان دوباره شرطش را ذکر میکند و موقع رفتن تبریک خشک و خالی میگوید. من، پیمان و پری از خانه بیرون می‌آییم. پیمان شیرینی عقد را میگیرد.حلقه ای از توی جیبش درمی‌آورد و روی جعبه‌ی شیرینی میگذارد. _دیگه باید ببخشی. وضعیت عادی نداریم که مثل بقیه آزادانه خرید کنیم. _نه همین کافیه! من که توقعی ازت ندارم.قرار ما رسیدن به چیزهای پیش پا افتاده نیست. ما باهم میخوایم برای آزادی مردممون تلاش کنیم. پری از میان دو صندلی جلو سرش را می آورد. _میشه این تعارفاتو بزارین کنار؟باشه بابا! خوش و خوشبخت باشین.الان راه بیوفتین دیگه! بعد هم دست میبرد و شیرینیها را از من میقاپد. _بده رویاجون فکر کنم تو دوست نداریا! من و پیمان به رفتارهای بچگانه‌اش میخندیم. انگشتر نقره را توی انگشتم میبرم.دستم را جلو می‌آورم و انگشتر به دستم خوب نشسته است‌.پیوند عشقمان خلاصه میشود در حلقه و تک تک نگین‌هایش.جلوی خانه ای می ایستیم. _چیه؟ تو فکر رفتی؟ _فکر؟ _آره. آهی میکشم و یادی از پدر و مادر میکنم. _داشتم به فکر میکردم.نبودنشون خیلی آزار دهنده است. _من و پیمان داریم،چی شد؟ تو راحتی کسی نیست که مزاحمت بشه. او احساسات مرا درک نمیکند.آهی میکشم: _نه اینطور نیست.بازم به این امیدواری که یه جایی زنده هستن. وارد خانه جدید میشویم.تا به حال همچین خانه‌ای ندیده بودم. نگران هستم میتوانم با چنین زندگی ساده ای کنار بیایم؟ با صدای گذاشتن چیزی برمیگردم و قاب پیمان را در چشمانم میبینم.پری بی سر و صدا برای خودش به اتاق بالا رفته. 🔥_خوبی؟ سر تکان میدهم. _بل... یعنی آره! چطور؟ _آخه فکر کنم تو فکری. نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟ سریع میان حرفش میپرم و با لبخند میگویم: _چی؟ نه!...خیلیم خوبه.منکه شرایط رو درک میکنم. لبخندش پهن میشود. _میدونستم درک میکنی. نمیدانم چرا شوق آشپزی مرا گرفته! پس با اعتماد به نفس وارد آشپزخانه میشوم. توی یخچال جز دو کنسرو تن چیزی پیدا نمیشود. توی سبد هم سیب زمینی میبینم.به پیمان میگویم پری را صدا کند.روزنامه را تا میکند و از روی ایوان صدایش میکند.پری چشمکی میزند و میگوید: _اوه اوه! نیومده چیکارا که نکردی رویا. لبخندی میزنم و توی سه بشقاب غذامیریزم. پیمان در کنار من مینشیند. بعد غذا دوباره سراغ روزنامه میرود.مقابلش مینشینم و میپرسم: _پیمان مامان و بابات توی کدوم روستا زندگی میکنن؟ یکهو سرش را بالا می‌آورد با بی‌میلی جواب میدهد: _روستای سولقان.چطور؟ _میگم بهتره یه سر بهشون بزنی نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر نزد سرش را به بالا تکان میدهد. _نه! نمیگن. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ _میگم بهتره یه سر بهشون بزنی.نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر بهمون نزد. سرش را به بالا تکان می دهد. _نه! نمیگن. _آخه من دوست دارم ببینم شون. _دیدنشون برات خوب نیست. لب کج می کنم. _هر چی باشه اونا پدر و مادرت هستن! ما باید بهشون بگیم. _مگه بقیه کارام رو میدونن که اینو هم بدونن؟ بهم برمیخورد. ازدواج از نظر او خیلی ساده است.چطور می تواند همچین چیزی را کند. _ولی من میگم نباید مخفی کرد. تن صدایش بالا می رود: _من مخفی نمیکنم! فقط بهشون نمیگم که دلیل داره. کپ میکنم و آهسته با باشه ای از کنارش رد میشوم.نگاهش را از من دریغ میکند و غرق روزنامه میشود.غمگین به اتاق می روم. چرا؟ چرا او اینگونه با من صحبت کرد؟ چرا دارد من را از پدر و مادرش مخفی میکند؟چرا را مثل تمام کارهایش میداند؟چراها در سرم میچرخند.هنوز در فکر هستم که صدای پایش با گوشم برخورد میکند. سرم را بالا می‌آورم. قیافه‌ی مهربانانه ای به خود گرفته _ببخشید که سرت داد زدم! اصلا هرچی تو بخوای چطوره همین حالا بریم؟ بریم دیدنشون. بی اختیار میخندم و چراها از ذهنم می پرد. _نه، الان که شب میشه دیگه. فکر کنم فردا عید نوروز هم هست، بهتره صبح راه بیوفتیم. چشمکی میزند و چشم گویان نگاهم میکند. _دیگه از من ناراحت نیستی؟. لبخندم عمیق تر میشود.وقتی روبرویش قرار میگیرم، نگاهم را میان اجزای صورتش میدوانم. _نه! بعد هم مرا دعوت میکند تا با هم مسائل روز را بررسی کنیم.در میان گفته‌هایش است که صدای اذان به گوشمان میرسد. پیمان بی توجه ادامه‌ی حرفهایش را میزند.من هم چیزی نمی گویم.منتظر هستم بحث را تمام کند و برود نماز بخواند.انتظار فایده ندارد و ساعتی از نماز میگذرد.پری از پله های پایین می آید و هراسان به پیمان میگوید: _عملیات دزدیدن تیمسار منتفی شد!اعضا نتونستن کاری کنن و مامورای شهربانی رسیدن.میگن داشتیم افسر گارد تشخیص داده. خشم باعث میشود و چهره‌ی پیمان در هم رود و مشتش را به محکم به زمین می کوبد. _کسی رو گرفتن؟ _نه.همگی فرار کردن. گودرز هم که جا مونده بود با سیانور کارشو تموم کرد. _این طرحو من ریختم.اگه تیمسار رو میتونستیم گروگان بگیریم خیلی خوب میشد.با اونایی که می خواستیم معاوضه می کردیم.حیف! صد حیف که نشد! فقط امیدوارم خرج زیادی دست سازمان نداده باشم که دفعه‌ی بعدی فرصت برام‌نیست! پری هم ابراز ناراحتی میکند. _من میرمو برمیگردم.کلید دارم. کسی در زد بدونین من نیستم. باشه؟ من و پری همزمان میگوییم باشه. کفشهایش را نیمه به پا میکند از دو پله‌ی ایوان خودش را پرت میکند و در را میبندد.برمیگردم و پری را میبینم. به طرف آشپزخانه میرود و باقی مانده‌ی غذا های ظهر را میخورد. _منو پیمان فَ... فردا میریم روستا تون تا به مادر و پدرت سر بزنیم. میخواهم بگویم تو نمی آیی، که لقمه در گلویش میپرد و سرفه میکند. چندتایی به کمرش میزنم.لیوان آبی دستش میدهم‌. مینوشد و میپرسد: _پیمان خودش گفت؟ _ آره! خودش گفت. نمیای؟ _ نه! من نمیتونم. به اتاق بالا میرود. با صدای بسته شدن در از خواب میپرم. _ببخشید! بیدارت کردم؟ با لحن خواب آلودی میگویم _نه باید برم سر جام بخوابم.گردنم درد میگیره. تو کجا رفتی؟ در حال نشستن است که میگوید: _رفتم پیش کیوان و بقیه در مورد عملیات لو رفته مون بحث کنیم. _به چیزی هم رسیدین؟ _خب... نه زیاد!اونا منو مقصر میدونن. _تو چرا؟ _چون من این طرح و پیشنهاد رو دادم. _تو فقط پیشنهاد دادی. اونا هم بررسی کردن.اگه خوب نمی بود که اجراش نمی کردن! تازه اونا برنامه شو ریختن! شاید خود کسایی که عملیات کردن خوب عمل نکردن.همه‌ی اینا هست! تو خودتو چرا مقصر بدونی؟ بعد از صبحانه، پیمان حرف رفتن به روستا را پیش میکشد. _رویا؟ اگه میخوایم بریم امروز وقتشه.تو خودتو حاضر کن تا منم میرم پیش پری و بیدارش میکنم. قبول می کنم.او که می رود من هم لباس میپوشم.با آمدن پیمان و پری من هم حاضر هستم.کمی از صبحانه که مانده بود را برایش در یخچال کهنه جدا کرده ام‌ پیمان هم حاضر میشود و تنها فلاسک و دو لیوان را توی ماشین میگذارد.من هم قندان برمیدارم و دنبالش میروم.با پری خداحافظی میکنیم و پیمان پایش را روی پدرال فشار میدهد.در حال خروج از تهران هستیم که خجالت‌زده میگویم: _روز عیدم که هست، بیا یه جعبه شیرینی هم بگیریم. چطوره؟ _باشه. با ظاهر شدن تابلوی اولین شیرینی‌فروشی می ایستد.و به طرف مغازه میرود.با نشستنش توی ماشین و دادن جعبه به من حرکت میکند.کم کم دار و درخت روستا نمایان میشود.برعکس من او لبخندی به لبش ندارد.کنار خانه‌ ای می ایستد _رسیدیم! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ تعلل پیمان را درک نمیکنم. سر جایش نشسته و خودم حرف رفتن را میزنم. _رویا. برمیگردم و با تعجب از محکم صدا زدنش می گویم: _بله؟ _الان که میریم تو باید انتظار هر برخوردی داشته باشی. من خیلی وقته ازشون بریدم پس شاید تو رو هم با من قاطی کنن و یه مشت حرفایی بزنن که دوست نداریم بشنویم تمام ذوقم فرو میریزد.پیاده میشویم. پیمان در چوبی را کنار میزند‌. _کسی نیست؟ مادر؟ پژمان؟... پوپک؟ کسی از پشت درخت بیرون می آید. چهره اش به دختر پانزده و شانزده ساله ای میخورد. با دیدن من خوشحالی از صورتش میپرد و به سلام و خوش آمدین اکتفا میکند. پیمان لب میزند: _عیدت مبارک دختر! مادر کجاست؟ _عید؟ هنوز که چند ساعت مونده! بعد هم به خانه اشاره میکند.پشت سرپیمان میروم. پیمان مادر مادر کنان وارد خانه میشود. پسر ده و یازده ساله ای از خانه بیرون می‌آید. باز هم با دیدن من جا میخورد.قدمم را روی گلیم کهنه ای مینشانم و به وضعیت فقرشان نگاه میکنم.بعد هم لباسهای خودم را بررسی می کنم. لب میگزم و می گویم کاش لباس ساده تری می پوشیدم.پیمان به یکی از اتاق ها وارد میشود.سلام و احوالپرسی میکند.مادرش به زور جواب سلامش را میدهد.نفسم را بیرون میدهم و به سختی سلام میدهم.مادر پیمان تا چشم برمیگرداند تا مرا ببیند اخمش غلیظ تر میشود.بعد از سکوت طوفانی مادرش داد میزند: _این کیه بعد این همه وقت با خودت آوردی؟؟؟کم نبود این همه دقم دادی؟ حالا میخوای منو بچزونی؟؟؟ میخوای بگی حرف حرف خودته؟؟من جلو خاله‌ت آبرو دارم! چند سال اون دختر بدبختو به هوای عقدکنون دوندی؟اسم میزاری روش بعد میری یه زن دیگه عقد میکنی؟ آخه تو به کی رفتی که اینجوری شدی؟ بعدروی‌زمین‌مینشیندوسیلی‌به‌صورتش‌میزند و گیسهای سفیدشده‌اش را میکشد. _دخترخالت چی ازین کم داره؟اینا فقط به شکل و قیافه‌شون میرسن،زن خونه نمیشن که! نگاش کن! حتمی کل روستا فهمیدن. وای خدا! یه ذره آبرویی هم که داشتیم رفت! مردم میگن پسر محمود کشاورز رفته زن فرنگی گرفته اونم بی‌حجاب! دوباره‌شروع‌میکندبه‌کتک‌زدن‌خودش.پیمان جلو میرود تا مانعش شود اما او تهدید میکند اگر جلوتر بیاید محکمتر میزند.ذره‌های خوردشده‌ی دلم با انگ‌ها و تحقیرهای مادرش خورد شد. _اولش خوشحال شدیم یکی از بچه‌هامون‌برای خودش کسی میشه. قبول شدی با پولت دادیم و سور گرفتیم.امان از وقتی که گفتی دانشگاهمو ول کردم. گفتیم میشه و مثل پدرش با کار میکنه و بعد دیدیم نه! بزارم اون تهرانو ول نمیکنه.خواهرتم دانشگاه قبول شد و نمیدونم چجوری اونو کردی.بعدش اومدن گفتن رفتین تو مجاهدین ! بیشتر گلایه میکند: _خاک تو سرمون کنن که تو روستا انگشت نمای مردم شدیم! تو جز برامون چیزی نذاشتی حالا اومدی عروس تو نشونم بدی تا مرگمو ببینی؟خوب منو چزوندی حالا پاشو برو! برو که نمیخوام بیشتر از این مردم ما رو نشون بدن. پیمان به او نزدیک میشود. _مادر گوش بده! بزار... به حرفش بها نمیدهد و در را نشانمان میدهد. _تو هنوز پسرمی. هروقت دست از این کارات کشیدی و سربه‌راه شدی، این زنتو طلاق دادی، در خونه‌ی من به روت بازه اما دلم نمیخواد تا وقتی با اینی پاتو اینجا بزاری. اشک بی‌اراده از گوشه‌ی چشمم میچکد‌.زودتر از پیمان از خانه بیرون میزنم.سعی دارم هق هق را درون خودم خفه کنم.با خودم میگویم چقدر خوش خیال بوده ام! کاش پایم را در این خانه نمیگذاشتم. توی ماشین مینشینم.کمی بعد با صدای باز شدن در میفهمم او آمده.منتظر سرزنش‌های او هستم که بگوید من میدانستم و تو اصرار کردی و...بی هیچ حرفی سوئیچ را میچرخاند و ماشین را به راه می‌اندازد. سرم را به شیشه تکیه میدهم. که میگوید: _از حرفای مامانم دلگیر نشو! گفتم که همش بخاطر منه. من اگه اون کارا رو نمیکردم و بعد با تو ازدواج میکردم باهات خوب میبود. قضیه‌ی دخترخالمم یه چیزیه که از بچگی ورد زبون شونه. دختر خالمم هوا برش داشته و همش حرفای خاله زنکیه. من خودم برای زندگیم تصمیم میگیریم و نه هیچکس دیگه! تو هم بهترین انتخاب منی. حرفهایش مرهم میشود.با لبخند نگاهش میکنم. نزدیکیهای تهران که میرسیم دیگر ظهر شده. گوینده رادیو "ورود به سال ۵۷" را تبریک میگوید.کمی بعد هم سخنرانی شاه را پخش میکند.پیمان مرا به رستوران ساده و باصفا میبرد. پشت میزی مینشینیم و سفارش هشت سیخ کباب میدهد. _هشتا که خیلی زیاده! چجوری میخوایم بخوریم؟ چشمکی تحویلم میدهد _هشتا که چیزی نیست.چهارتا من چهارتا تو. میخوای بگی تو چهارتا سیخ نمیتونی بخوری؟ با خنده میگویم که نه! دیس پر کباب و گوجه را جلویمان میگذارد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ کباب را با پیاز و جعفری‌اش برایم لقمه میگیرد. به لقمه‌ی بزرگ در دستش خیره میشوم _این خیلی بزرگه! _بخور! زن باید قوی باشه. لقمه را از دستش میگیرم.آن را گاز میزنم. بعد از آن، لقمه‌ی درشت‌تری برایم میگیرد. هرچه میگویم خودم میخورم به خرجش نمیرود.دیگر نمیتوانم و میگویم که نمیخواهم.باقی کباب ها را با اندکی که سفارش داده را برای پری برمیداریم.دم در خانه می ایستد تا من پیاده شوم وخودش میرود تا در محوطه‌ی خاکی پارک کند. منتظرش میمانم تا باهم وارد خانه شویم. پری پله‌ها را یکی دوتا میکند. _سلام! خوبین؟ با خنده جوابش را میدهیم.پیمان از او میپرسد که ناهار نخورده. با نه جواب میدهد.بعد هم با دیدن کباب‌ها ذوق زده میشود و فوری میرود تا مشغول شود.هر روز که میگذرد بیشتر عاشق پیمان میشوم. در ذهنم باری دیگر ماموریت فردا را مرور میکنم.دست میبرم و اسلحه ای که در جیبم است را لمس میکنم. حس عجیبی دارد انگار مرگ و زندگی همه در این شی جمع شده اند.چشمانم سقف را مینگرند.کمی بعد روی هم میروند و در خیال خواب دست و پا میزنم.صبح زود هنوز آفتاب نزده پیمان مرا صدا میزند. من هنوز تشنه‌ی خواب هستم اما با یادآوری ماموریت از خواب میپرم.صدای اذان در گوشم میپیچد و منتظرم پیمان نمازش را بخواند اما بی توجه مشغول چک کردن اسلحه اش است. صدای پای پری را میشنوم.سلام میدهد و میگوید: _سه ساعت دیگه اون ماشین از جاده‌ی کرج میگذره.‌ تو این سه ساعت وقت دارین خودتونو برسونین اونجا و کمین بگیرین.حتما کسایی که دارن اسلحه ها رو جابجا میکنن مسلح هستند و احتمال میدن که هر اتفاقی بیوفته پس مراقب باشین. پیمان با دیدن من میگوید: _روسری بپوش! خودم را در آینه دید می زنم. پیمان که برایش فرقی ندارد من با حجاب باشم یا بی حجاب پس میپرسم: _چرا؟ اسلحه اش را پر میکند و توی جیبش فرو میبرد. بعد هم مقابلم می‌ایستد و میگوید: _بچه ها میگن باید روسری بپوشی.ظاهراً همگی که مارکسیست نیستن! معذب میشن وقتی نداری. آهانی میگویم و کلاه را از سر درمی‌آورم.او به من میگویدروسری بپوشم با روسری احساس خفگی به من دست میدهد! پری بالای روسری را برایم صاف میکند. وقت تنگ است و باید راه بیافتیم‌. پیمان در آخر بی نماز خواندن از خانه خارج میشود‌.وارد کوچه میشویم و در ماشین مینشینیم.پری خداحافظی میکند و در خانه را میبندد.به رفتارهای پیمان دقت کرده‌ام او دیگر نمازهایش را نمیخواند.تا چند روز پیش یکی در میان میخواند و حالا هیچ نمیخواند.یهو حرف چند دقیقه پیشش یادم می‌آید..."ظاهراً همگی که مارکسیست نیستن..!" از قیافه و رفتارش معلوم بود روسری پوشیدنم نه از روی بلکه بخاطر است وگرنه برای او که . نام پیمان را صدا میزنم‌. ذهنش آشفته‌ی عملیات امروز است اگر این عملیات هم شکست بخورد راهی برای بدست آوردن اسلحه نخواهیم داشت. _هوم؟..جان؟ _تو مارکسیست شدی؟ _آره! _چرا چیزی نگفتی؟ فرمان را به طرف خیابان دیگری میچرخاند. _نیازی نبود. عقاید خودمه! شانه بالا می‌اندازم و میگویم باشه.به خودم نگاه میکنم من چه؟ من چه عقایدی دارم؟ مسلمانم؟ مارکسیتم؟لائیکم؟من چی هستم⁉️وقت برای فکر کردن به این ها زیاد است.کمی از او درباره‌ی عقایدش میپرسم. 🔥_اسلام مال عرباست...مال هزاروچهارصد سال پیش! اصلا اون زمان اسلحه بوده که الان بخوان حکم استفاده ازش رو بدن؟اینا همش یه مشت حرفه که یه عده آدم از سر بیکاری گفتن! ما نمیتونیم با این مبارزه کنیم. یه سری قوانین که معلوم نیست کی گفته؟ اصلا داشته یا نه! ‼️کم مانده است از این حرفش شاخ‌ دربیاورم. با اینکه چیز زیادی از نمیدانم اما میدانم این همه آدم حاضر نمیشوند دنبال یک بروند! با این حال به حرف هایش گوش میکنم. 🔥_ما باید دنبال یه تفکر به روز باشیم که امتحانشو پس داده! چی بهتر از مارکس و عقایدش؟ ما باید راه رو در پیش بگیریم تا کی میخوایم دنباله رو این آخوندا باشیم؟ لب برمیچینم و همواره به او گوش میدهم.دنیا به سرعت در حال تغییر است. هر روز بشر کار فوق العاده دیگری انجام میدهد. به مثالهایی اشاره میکند: _ما تا امروز پیرو اسلام بودیم اما اسلام با مبارزه‌ی ما چی کرد؟ ما میجنگیم و توی این راه هم کشته دادیم.ما و مردم نمیتونن به طور مستقیم به ما کمک کنن، مثلا توی مسائل مالی! ما الان با کمبود سلاح مواجهیم. وقتی داریم برای خلق میجنگیم پس حق داریم چیزهایی از اونها بگیریم که برای خودشون خرج میشه.ما مجبوریم به بریم و پولهایی رو قرض بگیریم که.. ☆ادامه دارد.... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ _... قرض بگیریم که با بدست آوردن آزادی این پولها برمیگرده. میگه نه! این ! مردم باید با رضایت خودشون این کارو بکنن اما چطور؟ وقتی که نمیشه با ما ارتباط بگیرن؟ وقتی که جونشون در خطر میوفته. اگه آزاد میبودیم میشد. سخنرانی میکردیم و هر کس به لحاظ مالی ما رو ساپورت میکرد اما الان امکانش نیست! یا همین سیانور رو میدونه و کرده! بعد عصبانی نگاهم میکند و میپرسد: _آخه خوبه گیر بیوفتیم و اطلاعات لو بره؟ ما مجبوریم خودمونو از بین ببریم برای آرمانی که داریم. یا همین مبارزه‌ی‌مسلحانه! از دهه۴۰ آقای خمینی مردم رو به میدون طلبیده و مردم هم تو خیابونا رفتن اما چیشد؟ یه عده کشته شدن و یه عده هم اسیر! اگه کاری میخواست بشه شده بود! اگه نشده باید روش تغییر کنه. مبارزه مسلحانه توی کوبا و خیلی جاها کار ساز بوده ولی باز اسلام ما رو توی تنگنا میزاره! تمام حرف هایش درست است.با خودم میگویم ☆✍اسلام چه نگاه سطحی دارد!☆ این مردم چطور گول همچین دینی را خورده اند؟؟ شاید اسلام میخواهد ما در بند باشیم؟ تفکرم نسبت به دین کاملا تغییر میکند اما حس میکنم گرایشم به مارکسیسم بیشتر شده اما هنوز چیز زیادی از آن نمیدانم.سپیده دم بالا می‌آید و به محل قرار میرسیم.یک ون و یک پیکان زیر پل پارک شده اند. پیمان هم زیر پل می ایستد.پیاده میشویم. سمیه و هوشنگ را میبینم.دو مرد غریبه هم توی ون نشستند.آرام از سمیه میپرسم این ها کی هستند او هم آرام میگوید: _منم زیاد نمیشناسمشون.ولی از یه تیم دیگه‌ن. از مرکز فرستاده شدن‌. پیمان از روی تپه پایین می آید.کنار ون می‌ایستد و به آن دو میگوید: _لباساتونو بپوشین. یکم دیگه میرسن‌. در ون بسته میشود و کمی بعد با لباس سربازی بیرون می‌آیند.پیمان اشاره میکند و تا آن سوی جاده بروند.هوشنگ هم ماشینش را برمیدارد و کمی جلوتر می‌آید. کاپوتش را بالا میزند و اینگونه وانمود میکند که ماشین خراب شده.بعد او به طرف ما می آید.با جدیت فراوان میگوید: _شما دوتا نیروهای پشتبانی هستین.ثابت کنین که مردها فقط عرضه‌ی جنگیدن ندارن! همین پشت مخفی میشید تا من نگفتمم شلیک نمیکنین. گرفتین؟ من و سمیه محکم میگوییم _بله. به آن طرف پل میرود و آن طرف را هم براندازی می کند. یکی از دو مرد غریبه به پیمان میگوید: _از دور یه نقطه‌ی سیاه میبینم! استرس در من میدود.اسلحه ام را درمی‌آورم. حال و روز سمیه هم بهتر از من نیست.ترسیده اما این وحشت را از هم مخفی میکنیم.پیمان به همه میگوید سر جایشان قرار بگیرند.من و سمیه پشت بوته‌های بزرگ خار مینشینیم.پیمان هم روی خاکها به شکم دراز کشیده.صدای خِر خِر ماشین سنگین هر لحظه نزدیکتر میشود.آب دهانم را قورت میدهم.کم کم گوشهایم صدای ماشین را از بالای سر میشنود.من و سمیه سرهایمان را به پایین خم میکنیم.نفس کشیدن هم برایم مرگبار شده.صدای ایستادن ماشین را میشنوم و پس از آن صدای آن دو مرد که با افسر این چنین می گویند: _ما داشتیم میامدیم ماشینمون خراب شد. اگه ممکنه ما رو ببرین. صدای کلفت مردانه ای میگوید: _ما نمیتونیم. زودتر برید خودتون. پیمان جایش تکان میخورد.یکی از آن مردها از پشت در به گردن افسر میزند‌. اسلحه اش را روی شقیقه‌ی او میگذارد.کسانی که در ماشین هستند جرئت نمیکنند اسلحه بکشند.پیمان آهسته از پشت به ماشین میزند و درش را باز میکند.هوشنگ هم خودش را میرساند و از طرف دیگر مراقب است.کسی هم باید به پیمان کمک کند.از آن سوی پل با سمیه کمر خم میرویم.پیمان اسلحه ها را به دستم میدهد و من آنها را به سمیه.یکهو داد افسر بلند میشود و صدای شلیک آسمان را پر میکند.در کسری از ثانیه آخی بلند میشود.دلم هری می ریزد! یعنی چه شده؟پیمان هراسان از ماشین پیاده میشود.هنوز پا نگذاشته که صدای شلیک دیگری می‌آید. سرکی میکشم و تن افسر و یکی از آن دو مرد را خونی روی زمین میبینم.دهانم را با کف دست میپوشانم. تیر چندین جای تن افسر را دریده. شلیک افسر هم سر آن غریبه را نابود کرده است. پیمان داد میزند: _چیکار کردی؟ چرا اینو کشتی؟ هوشنگ انگار هنگ کرده. _اون به ما شلیک کرد! _مگه حواستون کجا بود که زدنش؟ _________ ✍پی‌نوشت؛؛ تمام این ها عقاید مارکسیستی مجاهدین خلق بوده که باعث شده در سال ۵۴ رسماً جدایی خود را از اسلام اعلام کنند.از آنجایی که بی‌پرده گفته شد و عیناً به شما رسید لازم است نکته ای را دوباره تکرار کنم و آن اینکه اینها تنها یک مشت است درحالیکه همه‌ی ما میدانیم دین اسلام برای تمام دورانهاست.👇در بخشهای بعدی جواب تمام این شبهه‌ها را دریافت خواهید کرد چرا که تنها این حرف ها یک طرفه به قاضی رفتنه. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ افسر و دو سرباز دیگر را از ماشین پیاده و خلع سلاح میکنندشان‌.سریع از ترس اینکه ماشینی عبور نکند همگی دست به کار میشویم و تنها هوشنگ بالای سر آنها کشیک میکشد.هر چه لازم‌مان است برمیداریم و از ترس این که ماشینی بیاید از باقیش صرف نظر میکنیم.پیمان بالای سر جنازه‌ی آن جوان می ایستد.نمیدانیم چه کارش کنیم و وقت تنگ است.دست و پایش را میگیرند و زیر پل می اندازندش. هرچه میکنم ببریمش و خانواده‌ش چشم به راه هستند میگویند نه! می‌آوردند وقت نیست! نباید کشته روی دست سازمان بماند و...‌ هوشنگ بعد از پنچرکردن ماشینشان‌گازش را میگیرد و ما هم پشت سرشان میرویم. هنوز فکرم در پی آن جوانی ست که کشته شد. یعنی خانواده اش چه کار خواهند کرد؟گرسنه هستم اما با استرسی که به من وارد شد و صحنه‌های وحشتناکی که دیدم، دست و دلم به خوردن نمیرود.پیمان کنار چایخانه می‌ایستد. به زور چای را میخورم.پیمان میداند چرا حالم بد است. _نگران نباش اون یه قهرمان بود که در راه آرمانش جون داد.حتما سازمان خانواده شو تامین میکنه.برای خانواده‌اش هم بهتر بود جنازه‌ شو نبینن! آخه مگه تو ندیدیش؟ مجبورم با همین چیزها وجدانم را قانع کنم. پیمان‌ مرا دم در خانه پیاده میکند و خودش میرود.در را که باز می کنم پری هراسان پله ها را پایین می‌آید. _چی شد؟ چیکار کردین؟ تن خسته و فکر مخدوشم را به خانه میکشم. _نتونستین؟ چی شد خب؟ کیف و لباسهایم را روی زمین می‌اندازم _نه همه چیز خوب بود.اسلحه ها رو برداشتیم... فقط.. _فقط چی؟ _یکی مُرد! در عین سادی بیخیال میپرسد: _کی؟ _نمیدونم.نمیشناختمش. لبخند روی لبش پررنگ میشود. _خوبه! همین که تونستین اسلحه ها رو جمع کنین خوبه.باید رژیم رو با خلع سلاح نابود کنیم. ما تا وقتی زنده‌ایم نمیزاریم مستشاری زنده بمونه. وقتی در اتاق هستم پری داد میزند: _من باید گزارش کار بدم درمورد تحقیقو اینا. میرم پیش کیوان.با پیمان برمیگردیم. سر تکان میدهم.نزدیکی‌های غروب در باز میشود. با رادیو خودم‌ را سرگرم میکنم.صدای خنده و حرفهای ریز ریزشان به گوشم‌میرسد. وارد خانه می شوند. پیمان سلام میدهد. برمیخیزم و کتش را میگیرم. _سلام، چقدر دیر کردین! _آره دیگه. وایستادم گزارش امروزو بدم.کیوان خیلی تعریف کرد.چندتا از بچه‌های مرکز هم بودن و کلی تعریف کردن. با یاد آن جوان که کشته شد، میپرسم: _اون پسره چی؟ به خونواده اش گفتین؟ به اونایی که دیدیشون گفتی؟ _آره گفتم یه تلفات دادیم. اما الان فرصتش نیست به خونواده اش چیزی بگیم. _چطوره بریم جنازه شو شبونه بیاریم؟ پری هوف میکشد _ببین رویا ما هم به اندازه‌ی تو ناراحتیم اما نمیشه! اون محل لو رفته اگه برگردیم شاید گیر بیوفتیم. برای اون نفر هم چه فرقی میکنه کجا دفن بشه؟ اون الان از این جهانو نابرابری هاش حذف شده. روحش آزاده! نمیدانم چرا چهره‌ی آفتاب سوخته اش در آن لباس سربازی از یادم نمیرود.دست خودم نیست! یک چیز مثل خوره افتاده به جانم. باشه ای می گویم و کنار رادیو مینشینم.پری به طبقه‌ی بالا میرود.پیمان رو به من مینشیند. _رویا؟ نمی دانم چرا از او دلخورم؟بخاطر آن مرد است؟ _جان؟ _زندگی منو تو شاید ازین سخت تر هم بشه.ما باید قدرت اینو داشته باشیم که ازشون عبور کنیم و بعد فراموششون کنیم.من ازت میخوام قوی باشی. باز هم سر تکان میدهم. _شام خوردی؟ سرم را به معنی نه تکان میدهم.این اولین بار است که از دستپخت او، املت میخورم. _رویا؟ تو دختر قوی هستی، این شجاع و نترس بودنت باعث شد تا همه‌ی دخترا در نظرم کوچیک بشن چون تو هر روز توی ذهنم بزرگ میشدی.خیلی خوشحالم که بهت رسیدم و قراره تو این مسیر با هم باشیم.تو همین چند وقتی که باهم بودیم تو سختی و زخم زبون شنیدی، از مامان و.. ولی خب مطمئنم هنوز به بودن با من مصممی، درسته؟ بیشتر از آنی که فکرش را بکند خریدارش هستم.که میگویم: _هیچوقت فکرشو نکردم که سرنوشت این مسیر رو بچینه تا از پاریس و هنری که عاشقانه دوستش داشتم دل بکنم و بیام توی سازمانی که بودن توش حکمش اعدامه! سوالش را خیلی رک میپرسد: _پس چی غیر از سرنوشت باعثش شد؟ _دِل، همه‌ی اینا کار دلم بود.اون گفت که برگرد اون گفت که آرتیست شدن رو به بودن باهاش بفروش.مَ...من رهاش کردم تا تو رو بدست بیارم. دستش را آهسته روی دستم میگذارد. _پشیمونی؟ _نه! اصلا! تو چی؟ پشیمونی؟ _منم اصلا! لقمه ای را به دستم میدهد.خنده و اشکم در هم قاطی میشود.پیمان هم با خنده‌ی من میخندد.بشقابی را برای پری از املت پر میکنم و بالا میروم.مثل همیشه اتاقش پر از کاغذ و روزنامه شده، سینی را روی میز میگذارم. وقتی میبیند بلند شده‌ام میگوید: ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ _یه.. یکم صبر کن! یک مشت برگه را به طرفم میگیرد _برای تبلیغات سازمانه. فردا ببر تو کوچه و خیابون پخشش کن. به همراه باشه‌ای برگه‌ها را از او میگیرم.و آهسته پله ها را پایین می‌آیم. صبح مثل اکثر اوقات خبری از پیمان نیست. از خانه با آن برگه‌ها خارج میشوم. یعنی در چگونه از مرگ یاد میشود؟در چه؟ جواب هیچ کدامش را نمیدانم.وقتی توی تاکسی مینشینم از تنها بودنم استفاده میکنم و به آرامی دست میبرم به کیفم.یک برگه را درمی‌آورم و با پا به زیر صندلی میبرم.همان موقع راننده صدایم میزند و از ترس قالب تهی میکنم. _بله؟ _نگفتین کجا میرید! نمیدانم کجا بروم اما یک فکری به ذهنم میرسد. _برین بازار. سری تکان میدهد و سرعتش را بالا میبرد. کرایه را میدهم و از ماشین بیرون می‌آیم. به مغازه‌های شلوغ سر میزنم و گاهی کاغذ را در جایی جاسازی میکنم.با در آوردن هر کاغذ قلبم از کار می‌افتد و با در آمدن از مغازه دوباره به تپش درمی‌آید.بی اختیار به مغازه‌ای میرسم که لباس مردانه دارد. _چه رنگی میپسندین؟ به پیراهن دوجیب که راه‌راه آبی و سفید است اشاره میکنم.مرد فروشنده قدش را بلند میکند و از روی قفسه برمیدارد.بعد هم روی میزش میگذارد و برایم باز میکند.نگاهم به وسط بازار می‌افتد.چند مرد دور هم جمع شده‌اند وقتی به دستشان نگاه می کنم کپ میکنم.برگه‌ها را در دست داشتن و به مردم نگاه میکنند.از ترس سریع نگاهم را از آنان میگیرم.مطمئنم از این حجم ترسی که درون صورتم جمع شده همه چیز را با یک نگاه میفهمند.کمی به طرف در مایل میشوم و میبینم یکی از آن مردها به طرف مغازه‌ای می‌آید که من هستم.سرش را داخل می‌آورد و به مرد فروشنده میگوید: _آق یحیی توی مغازه‌ی شما هم ازین برگه ها انداختن خرابکارا؟ مرد به او نگاه میکند و میگوید که نه.باشه ای میگوید و اندک نگاهی به من می‌اندازد.از نگاه طولانی اش نفسم بند می‌آید. صدایی از بیرون بلند میشود که بگیریدش! بگیریدش!... همه‌ی توجه‌ها به بیرون است و آن مرد هم میدود.پسرکی از لای جمعیت دوان دوان گذر میکند.بقیه هم در فکر این که او مسئول این کار است به دنبالش می‌افتند.فرصت را غنیمت میشمارم. پول پیراهن را حساب میکنم و با گام های بلند از بازار خارج میشوم.باقی برگه‌ها که کمتر از شش عدد است را در مغازه‌های اطراف بازار پخش میکنم و فوری با اتوبوس به خانه برمیگردم.با بسته شدن در نفس راحتی میکشم.کیف را همان دم در رها میکنم. به روی گاز که خالی است نگاه میکنم.بعد از درآوردن لباسهایم پای گاز می‌ایستم و شروع میکنم به پختن ماکارونی.آن روز برخلاف تصورم پیمان خیلی زود برمیگردد. با مزه کردن اولین قاشق زبان به تحسین میچرخاند. _به به زحمت کشیدی رویا. ممنون! اوج احساساتش درکنج لانه‌ام خانه میکند. لبخندی میزنم و بعد از خالی شدن بشقابش دوباره کفگیری برایش میریزم. بعد از جمع کردن سفره او به طبقه‌ی بالا میرود.صدای در بلند میشود.پری سلام میدهد و سرکی به داخل میکشد.لبخندم را پررنگتر میکنم و میپرسم: _خوبی؟ چه خبرا؟ شانه بالا می‌اندازم و تنها جواب میدهم آن برگه‌ها را پخش کرده‌ام. درحال ناخنک زدن به ماکارانی‌هاست. _برا خودت بکش! پقی میزند زیر خنده. قیافه ام کاملا جدی است و نمیفهمم چرا این کار را میکند! اخمم عمیقتر میشود و میپرسم: _واسه چی میخندی؟ _مثل مامانا شدی! چیه؟ کدبانو شدی رویا خانم؟" نمیدانم از کدبانو گفتنش کینه‌ی کنایه اش را به دل نگیرم یا نه؟پیمان این روزها کمتر به خانه می‌آید و سرگرم مبارزه شده. دلخوش به این هستم که هر کجا باشد هر از گاهی سری به من میزند و لالایی عاشقانه در گوشم نجوا میکند.با صدای شنیدن در پری وارد خانه میشود. بنر لوله شده‌ای در دستش است. بنر را وسط نشیمن پهن میکند عکس شهدای مجاهدین خلق است که بارها و بارها عکسهایشان را بیشتر در تبلیغات دیده‌ام. در همان نگاه اول شناختمشان‌.زیر عکس آن پنج نفر نوشته شده است: " پهلوی باید نابود گردد."ماجرای بنر را برایم تعریف میکند. _این بنرو باید فردا ببریم برای راهپیمایی . ما از طرف خواهرای مجاهد موظفیم با این بنر طی راه حرکت کنیم. _گیرمون نمیندازن؟ _نه، اونجا خیلی شلوغ پلوِ میشه وقتی ما با مردم باشیم مشکلی نیست. برای لحظه‌ای پرسشی در ذهنم لانه میکند و میپرسم: _اگه با مردم باشیم مشکلی پیش نمیاد پس چرا از مردم میکنیم؟ چرا از آیت‌الله‌ خمینی نمیکنیم؟ پری از سوالاتم جا میخورد‌ و میگوید: _خب...خب اونا از مردم بعنوان سپربلا استفاده میکنن تا خودشون آسیب نبینن. ما شاید از مردم دوریم و اونا مستقیم با ما نیستن اما خودمون پای‌کاریم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ _اگه اینجور که تو میگی باشه پس چرا آقای خمینی که مردمو سپر کرده تو نجف ؟ _ببین ما نمیگین اونا بدن اما ما خوب‌تریم. این روشها به جایی بند نیست! باید اسلحه گرفت و کشت تا نکشنت‼️ ⁉️همین؟؟ پاسخ من در همین خلاصه میشود؟؟اگر استفاده از مردم بد است پس چرا ما باید در هنگامی با این بنر تبلیغ کنیم که در میان مردم باشیم؟؟مگر ما آنها را سپر خودمان نمیکنیم؟اگر میگوییم به جایی نمیرسد پس چرا قدرت مردم را میکنیم؟ حرفهای پری پر از است.مطمئنم این حرفهای خودش نیست او هم حرفهای آقابالاسری‌هایش را بازگو میکند.به هر حال قبول میکنم.فردا صبح زود به خیابانهای محل تجمع میرسیم.جمعیت کثیری باهم همقدم میشوند.شعارهایی در مورد ۱۵خرداد میدهند و حکومت را محکوم میکنند.پری با شعارهای آنها هماهنگ میشود اما من نمیتوانم خودم را از آن ها بدانم.آنها با ما فرق دارند.گروه دیگری از بچه‌های سازمان هم جلوتر از ما حرکت میکردند.صدای شلیک‌های هوایی برعکس من زنان و مردانی که حرکت میکنند در چهره‌شان دیده نمیشود.صدای خشکی از توی بلندگوها می‌آید که به مردم هشدار میدهد متفرق شوند.مردم هم بی‌توجه به او شعارهایشان را با صدایی رساتر از سر میگیرند.هنگام گفتن "مرگ‌ بر شاه" مشت‌های گره‌ شده‌شان بالاتر می‌آید. صدای بلند مردم از یکطرف و صدای بلندگو و آن مرد یکطرف.صدای شلیک‌های هوایی بیشتر میشود و من بیشتر میترسم‌.یکهو چیزی در جمعیت پرتاب میشود و بلافاصله ماموران گازهای اشک‌آور را بر دیدگان مردم میریزند.پری بنر را از دستم میگیرد و به دو تا از خانمهای دیگر که با ما آمده بودند میگوید بریم.تشویشی به میان مردم افتاده.بخاطر گاز اشک آور چشمانشان رنگ خون گرفته. نگاهی به جمعیت پشت سرم می‌اندازم که پایم به کاغذهای پیش رویم سُر میخورد و پخش زمین میشوم.پری متوجه من نمیشود.هرچه صدایش میکنم فایده ندارد. _کمک! کمک! وقتی از پری ناامید می شوم از مردم کمک میخواهم.سرم را بلند کنم نزدیک است که له شوم.یکهو دستی دورمچم میپیچد و با حرکتی قوی دستم را میکشد.با دیدن زنی تعجب میکنم. _حالت خوبه؟ _مَ...ممنون دستم را میگیرد و از جمعیت دور میکند. بطری آب را درمی‌آورد و جلویم میگیرد. تشکر میکنم و چند قلوپ آب مینوشم. _دفعه‌ی اولته میای؟ گنگ نگاهش میکنم _میگم دفعه اولته که میای ؟ چند باری سر تکان میدهم و بله میگویم.لبخند زیبایی میزند و دستش را روی شانه‌ام محکم میکند. _مراقب خودت باش. دفعه دیگه خواستی بیای یکم بیشتر احتیاط کن. انگار لال شده ام. نمیدانم چرا عجیب چهره‌اش به دلم نشست.بدون تشکر و خداحافظی به رفتنش نگاه میکنم.بعد از این که سیاهی با باقی چادری‌ها مخلوط میشود تازه یادم می‌آید چه گندی زده‌ام.سوزش آرنج و بینی‌ام در برابر دلهره‌ام به چشم نمی‌آید.به اطرافم خیره می شوم تا بتوانم پری را پیدا کنم اما خبری از او نیست! تنهایی راه خانه را در پیش میگیرم‌.مسافت زیادی را میروم تا به ایستگاه اتوبوس برسم.نگاه‌ها همه حول من و سر و وضعم میچرخد.درحالیکه حرص میخورم خودم ر‌ا نفرین میکنم."حقته! دختر آقای توللی باید به این روز و حال بیوفته.کسی که از لباس ابریشم کمتر نمیپوشید حالا باید جور این رو بکشه! این راهو انتخاب کردی پس تحمل کن!" و را خوب لگدکوب میکنم.اکثر مغازه‌ها بخاطر اعتصاب تعطیل شده از سر کوچه پری را میبینم‌ که سرش را از در بیرون آورده و با دیدن من بیرون میپرد.بعد از او هم پیمان بیرون می آید و تا من را میبیند لبخند میزند.از پری دلخور هستم و زیاد تحویلش نمیگیرم‌. پیمان اخم‌هایش را برای پری در هم میکشد و با دیدن زخم فک و آرنجم دعوایش میکند.پری هم که جرئت حرفی را ندارد با کمک کردن به من میخواهد جبران کند.پیمان دو چسب زخم برایم می‌آورد. _نمیدونم این دختر چرا حواسش جمع نیست! اگه مسئولتت رو نمیتونی درست انجام بدی بگو من یکی دیگه رو جات بزارم نه این که پیش من گریه کنه که رویا رو جا گذاشتم! دستانش برایم شفابخش است.روزها میگذرد.پری توی آشپزخانه ایستاده و به صرف چای دعوتم میکند.پری بعد از قورت دادن آخرین قطرات چای به من میگوید: _رویا؟ _بله؟ مشخص است چیز مهمی را میخواهد بگوید. _تو تصمیمت چیه؟ تای ابرویم بالا میرود: _برای چی؟ _برای همه چی! برای آینده‌ی خودت و پیمان و خیلی چیزای دیگه! چیز خاصی به فکرم نمیرسد و نمیدانم چه بگویم. _خب... جریان زندگی ما رو با خودش میبره. تا الانم که دست سرنوشت منو به اینجا کشونده. _نه! همه چی سرنوشت نیست.تو باید یه سری چیزا رو کنی تا سرنوشتت رو بسازی ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ _مثلا چی؟ سر اصل مطلبش میرود. _ببین! میدونم که پیمان بهت نگفته اما من بهت میگم تا با خودت و اون صادق باشی...به پیمان پیشنهاد یه مسئولیت دادن. خب...خودتم میدونی پیمان با تمام وجودش توی مبارزه پا گذاشته. اون حتی از درس و خونواده‌مون هم گذشت و حقشه! اما بدخواهاش دارن این وسط موش می‌دونن. _خب... بهونه شون چیه؟؟ به اونا چه! مگه تصمیم سازمان نیست؟ _معلومه که تصمیم سازمانه اما خب یه سری وضع شده که اگه سازمان بخواد زیر پا بزاره توی هویتش اثر داره و در ثانی حرف و حدیث پیش پیاد. _چه قوانینی؟ _ما کم از بچه های متعصب و مذهبی نخوردیم. تو شاید خیلی از ماجراهای خیانتا رو نشنیده باشی.ولی من میخوام توجیهت کنم چون تو هم عضو مایی.چند سال قبل یه جوون به اسم ☆✍مجید☆ بعد از تغییر رویکرد سازمان که اونم بخاطر مردم بود، تحت تاثیر یه مشت متعصب خیانت کرد. اون میخواست ما رو مرتد اعلام کنه و پنهونی خیلی از اعضا رو به انحراف کشید تا یه سازمان دیگه راه بندازه. باورت میشه؟ هیچوقت یه کشور با وجود آدمای متعصب و مقام دوست به جایی نمیرسه. ازون وقته که مجبوریم به مذهبیای در ظاهر وطن‌پرست اعتماد نکنیم. پیمان با تموم وجودش برای مردم در راه مارکس قدم برمیداره اما تو چی؟تو پیرو مکتب کی؟ سازمان باید بدونه تو کدوم وری هستی.اطرافیان هم خیلی مهمن و به همین خاطر باید موضعت رو اعلام کنی.تو بی‌هدف و اراده نمیتونی تو سازمان باشی، فهمیدی؟ حرفهای پری دیدم را وسعت میبخشد.پدر هم همیشه از مذهبی‌های خشک تعریف میکرد که آینده و گذشته ما را خراب‌کردند. با این حرف ها بیشتر بذر نفرت در دلم رشد میکند.از طرفی او درست میگوید من نباید سد راه پیمان باشم.تمام این محاسبات به عرض چند دقیقه در ذهنم جابجا می شود.این بار با رضایت قلبی به پری اعلام میکنم: _من نمیخوام مانع رسیدن خودم به حقیقت و مانع رسیدن پیمان به مسئولیتش بشم. تو راست میگی. من تا حالاش هم دیر کردم و باید زودتر از اینا رو انتخاب میکردم. باید چکار کنم؟ _کاری نداره که! یه نامه بنویس و بعد از اظهار اطاعت از سازمان و مرکزیت بگو من مارکسیست شدم و همین. از ساده بودن کار شاد میشوم.همان شب قلم به دست میگیرم و نامه‌ی پر و پیمانی را مینویسم.پیمان هم کنارم می‌ایستد و مرا به نوشتن راهنمایی میکند.نامه را خودم فردا تحویل کیوان میدهم تا به دست بالایی‌ها برساند. 🔥_امیدوارم این صداقت توی نامه رو با پذیرش دستورات اثبات کنی. در جوابش تنها لبخند میزنم.طولی نمیکشد که به گفته‌ی پری حرف و حدیث ها فروکش میکند.پیمان با مسئولیت جدی روبرو میشود.من هم درست نمیدانم کارش چیست اما هرچه هست در مسائل سازمان دخیل است.در کلاسهای عقیدتی سازمان شرکت میکنم تا بتوانم بهتر رویکردم را بشناسم.آنجا کمال همه چیز را برایمان تشریح میکند.بخاطر موقعیت پیمان هر هفته چندین جلسه در خانه‌ تیمی ما اتفاق می‌افتد.مسائل نظامی و نقشه پیش او تشریح داده میشود و در صورت رضایت با مسئولین بالا هماهنگ میشود. وارد خانه میشوم.از برق روشن در اتاق میفهمم امشب هم جلسه است.پری توی آشپزخانه چای میریزد و با دیدن من سلام میدهد.هنوز چند قدمی برنداشته که برمیگردد و به من میگوید: _راستی! پیمان گفت تو هم توی جلسه باشی. سریع پشت سرش به راه می افتم.جمعیتمان چهار مرد و دو زن است. یک بسته پیچیده شده در میانمان است و بعد از سکوت یکی از مردها، آن بسته را معرفی میکند. _این یه دست‌سازه که خرابی‌زیادی نداره یعنی نتونستیم اون چیزی رو بسازیم که گفتی. پیمان اخمش در هم میرود و طلبکارانه میپرسد: _اونوقت چرا؟؟ سرش را پایین می اندازد: _خودتون که میدونین وضعیت سازمان بعد از اعلام از بدتر شده.پولدارایی که یه رگ مسلمونی تو وجودشون بود بعد این ماجرا تفم کف دستمون نمیندازن.بودجه هم نداریم تا قطعاتشو بخریم. مرکز هم هی امروز و فردا میکنه برای دادن پول. چی میشه کرد؟ سکوت سنگینی بر جمع حاکم میشود.که فکری به ذهنم میرسد و از سر شادی تن صدایم بالا میرود: _فهمیدم! همگی نگاهم میکنند _من یه خورده پول برای روز مبادا کنار گذاشتم.و البته این تمام پولم نیست. چون بقیش توی یه حساب که بعید میدونم بتونیم با وضعیت تعقیب گیرش بیاریم. وقتی آن سه مرد میروند،به سراغ همان کیفی میروم که افشارمنش دم رفتن برایم آورده بود.سامسونت کوجک را از چمدان درمی‌اورم. پری و پیمان درخال گفتگو هستند که من هم وارد میشوم.کیف را بطرف پیمان میگیرم: __________ ✍پی‌نوشت؛ اشاره ماجرای شهید مجید شریف واقفی از زبان مجاهدین خلق. شما در همین رمان شاهد واقعیت این ماجرا خواهید شد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ _اینم تموم دارایی الانم. به دست بچه های سازمان برسونش. پیمان با باز کردن در و دیدن پولها شوکه میشود.پری هم به نزدیکمان قدم برمیدارد.چند روز بعد پیمان می‌گوید اعضای مرکز میخواهند مرا ببینند.از خانه بیرون میرویم. استرس میگیرم.پیمان حالاتم را درک میکند: _لازم نیست بترسی. قراره ازت تشکر کنن همین! وارد خانه تیمی میشویم که کمتر خانه تیمی اینگونه پیدامیشود. خیلی بزرگ بود.حیاط وسیع آن پر شده از گلهای رز و داوودی،سه باغچه‌ی بزرگ،چند درخت چنار و میوه هم به چشم میخورد.وارد ساختمانی میشویم که فقط کمی از خانه پدریم کم دارد. تعجب میکنم که با داشتن همچین خانه‌ای چطور سازمان دارد!روی مبلی مینشینیم. _پیمان؟ این چه خونه ای هستش؟سازمان پول همچین خونه ای داره و پول تجهیزات اعضاش رو نداره؟ _نه اینطور نیست! اینا همش پوششه.توی همچین خونه‌ای کمتر کسی شک میکنه چون فکر میکنن سازمان از اعضای ضعیف جامعه‌ان. ما مجبوریم اینجوری عمل کنیم تا رفت و آمدها هم به مرکز آسون بشه. صدای تق در بلند میشود و دو مرد جوان وارد میشوند.یکی از آن دو مرد میگوید: _سلام خیلی خوش اومدین.سازمان خیلی خوشحاله که اعضای دلسوزی مثل شما داره.شما اگه نباشین که سازمانی نیست! آن یکی دستی به ریش نداشته‌‌اش میکشد: _چنین بذل و بخشش‌هایی کمتر رخ میده.شما دو نفر سابقه‌ی درخشانی توی این سازمان داشتید و دارید.امروز ما از طرف مرکز خواستیم بیاین تا بدونین زحمات شما قابل توجه است و ما هم ممنونیم. تمام صحبت هایشان خلاصه میشود در یک تشکر.اما فکر میکردم برای امر مهمتری مرا احضار کردند.تشکر میکنم و با پیمان از آن عمارت بزرگ بیرون می‌آیم.آن روز کلاس دارم و از پیمان میخواهم او به کارش برسد.او میرود و منم با یک تاکسی حوالی آن محله پیاده میشوم.کمال آن جلسه موضوع را به همگی اعلام میکند. همه‌ی نگاه ها به من ختم میشود. رنگ نگاه ها متفاوت است. گاهی غبطه را، گاهی تحقیر و گاهی تعجب را در چشمان دیگران میبینم.بحث آن روز میشود فداکاری برای سازمان و من هم میشوم یکی از مثالها. _خب من کار خاصی نکردم.من به اندازه‌ی چیزی که داشتم به سازمان کردم و شما هم به اندازه‌ی چیزی که دارین.تعجب نداره! به همین سادگی!اگه من و شما به فکر مردم و ایدئولوژی‌مون نباشیم پس کی باشه؟قبل هر اتفاق بزرگی باید یه اتفاقهای کوچیکی توی ما و بین ما رخ بده. من هنوز وظیفم رو به طور کامل درباره‌ی سازمان انجام ندادم و هنوز مایلم بیشتر و بیشتر کار کنم. همگی تشویقم میکنند و کمال میگوید: _ببینین ثریا نمونه‌ی یک مبارز واقعیه!دو نکته مهم توی تشکیلات که تبعیت و وفاداری هستش رو اون به طور کامل انجام داده و میده. روز پر غروری برایم بود.‌ تشکر تشکیلات و عزیز شدن میان اعضا.به خانه می‌آیم پری با دیدنم لبخندی میزند: _کولاک کردی رویا! _چطور؟ _همه جا از کار حاتم طایی تو میگن!تشکیلات با پولی که تو جلوشون گذاشتی میتونه خیلی‌ها رو کنه.تازه میگن قراره یه گروه برن مرز و سفارش‌ها رو بگیرن. عصر پیمان بعد از گذاشتن کیسه برنج، روغن و کمی گوشت در ماشین برای توضیح ما را در حیاط می ایستاند. _دیگه نگم براتون!خیلی با احتیاط برید.این بسته ها رو بدین به همون آدرسایی که گفتم. اینا نباید از سازمان بد ببینن. لازم نیست بگم دیگه! خودتون که میدونین اگه اینا ناراضی باشن چی میشه. من سری تکان میدهم و پری مثل شاگردی به برادرش جواب میدهد: _آره بابا! اگه اینا ناراضی باشن میرن در مورد سازمان کلی حرف بد میزنن و ثانیاً این کسایی هستن که در آینده سازمان میتونه بهشون تکیه کنه. پشت فرمان می‌نشینم.پری آدرس مکان اول را برایم میخواند.در محله پایین شهر جلوی خانه‌ی درب و داغانی می‌ایستیم.بعد از در زدن زن مسنی پیش می‌آید: _بفرمایید _ببخشید منزل آقای پیرمراد؟ _بله پری از پشت سرم کنار می‌آید و محتویات در دستش معلوم میشود. زن جلو میرود و من و پری دنبالش وارد خانه میشویم. پری بسته را وسط میگذارد: _آقازاده‌ی شما برای ما خیلی قهرمانو شجاع هست.ایشون بخاطر مردم و آزادی همگی‌مون شجاعت نشون داون و این رژیم کثیف بخاطر دفاع از حق دستگیرشون کرد. وظیفه‌ی ما اینه دست به دست هم بدسم تا این مشکلات از سر راه بره ادامه میدهم: _سازمان میدونه پسر بزرگه‌تون نون‌آور خونه بوده و بعد دستگیریش خیلی بهتون سخت میگذره اما ما ازتون غافل نیستیم. با این حرفها زن با بغض مینالد: _بخدا علیرضای من تک بود! پسر چون تا وقتی آقاش بود نون بهش میدادیم.بعدم که اقاش فوت شد مرد خونمون شد. نمیدونم چیشد که اینجوری شد.! بغض در گلویش میترکد. دلم بحالش میسوزد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ _دیدی؟ _چی؟ _دیدی چقدر بچه داشتن؟سازمان باید به اینجور افراد خوب برسه تا برای داشتن نگرانی نداشته باشه.اگه کمی به همین خانواده ها برسیم عالی میشه! تو گوش هم از اهدافمون بگیم و بدونن میجنگیم حتما خوششون میاد! تازه متوجه‌ی سازمان میشوم. در آخرین آدرس می‌ایستیم و پری در میزند.مردی در را باز میکند و میپرسد: _بله؟ پری میگوید که برایشان بسته‌ی خوراکی آورده‌ایم که یک زن در را میکشد و میگوید: _به چه مناسبت؟ من حرف میزنم: _ما میدونیم شما چقدر زحمت میکشین و پسرتون هم... هنوز جمله ام به پایان نرسیده که زن با نفرت عجیبی حرفم را به حرفش قطع میکند: _ما پسری نداریم! ازینجا هم برید. پسر من رو ول کرد. من هر چیزی که مربوط به اونا نمیخوام.خدا شما رو هم لعنت کنه که جوونا رو میکنین. رنگم با این حرف ها میپرد. میخواهم جوابش را بدهم که پری دستم را میکشد. داد میزنم: _کاش چشماتونو وا میکردین و میدیدین دور و برتون چه خبره! آخوندا نونشون که به جیبشون برسه فراموشتون میکنن. سوار ماشین میشویم. تپش قلبم قفسه‌ی سینه‌ام را میفشارد.پری میگوید: _نباید دهن به دهنش میزاشتی. اینجور آدما دیگه .سازمان دنبال همچین آدمایی نمیره. _اون داشت توهین میکرد! من نباید چیزی بگم؟ در سکوت به خانه بازمیگردیم.امروز در کلاس عقیدتی کمال از ما میپرسد برای این که وارد سازمان شوید از چه گذشته‌اید؟هر کسی جوابی میدهد. یکی می گوید از خانواده، از تحصیل، از کار... نوبت به من میرسد: _من از میلیاردها پول، زندگی در پاریس و آرتیست شدن دست کشیدم. همگی متعجب نگاهم میکنند.کمال لبخند رضایت باری میزند: _احسنت! حال سوال این میشه که دیگه حاضر هستی از چی بگذری؟ این بار هم هرکسی یک جوابی میدهد. آبرو، جان، مال و...حرفهایشان بوی امیدواری میدهد.کمال همگی را تحسین میکند و جلسه‌ی امروز هم تمام میشود. ماشین می‌ایستد.در را باز میکنم و با پیمان برخورد میکنم. _کجا بودی تا الان؟ _کلاس داشتم دیگه. یادت رفته امروز چند شنبه است؟ ابرو بالا میدهد.صدایم میکند.برمیگردم و میگویم جان؟با صدای گرفته‌ای پیشنهاد میدهد: _بیا بریم قدم بزنیم. _قدم؟ آخه من هنوز ناهارم نخوردم! _خب... بیا بریم یه ساندویچ هم میخوریم دیگه! خیلی وقت میشد که من و پیمان‌اینگونه با هم بیرون نرفته بودیم.باهم از خانه بیرون میزنیم. بالاخره به پارکی میرسیم. ساندویچ‌مان را که میخوریم از کم‌ صحبتی‌هایش میفهمم در فکر است. _چیزی شده پیمان؟ خوبی؟ نگاهش را از من دریغ میکند. مقدمه‌چینی اش شروع میشود: _رویا یه چیزی رو باید بهت بگم. _چی؟ به خلوتترین جای پارک میرویم. _من یه چند ماهی نیستم. شوکه میشوم. به همین راحتی؟ تنها به چند ماهی نیستم اکتفا میکند _مثلا چند ماه؟ چرا؟ کجا میری؟ _الان نمیتونم بگم. _پس کی میگی؟ میشه جدی باشی؟پیمان همین فقط؟ توقع داری کاسه‌ی آب پشت سرت بریزم و بگم بسلامت؟ _ببین من از زمانش خبر ندارم و اینکه اصلا برمیگردم یا نه! تو باید صبر کنی. همین! پوزخندی به حرفهای ناقصش میزنم. _همین؟ اینکه احتمال مردن و برنگشتنم هست! تحمل این همه عادی رفتار کردنش را ندارم. _یادت رفته؟ منو تو توی تشکیلاتیم. ازدواج تشکیلاتی یعنی ازدواجی که به سازمان میرسونه نه ضرر! بعدشم قرار شد همپای هم باشیم نه اینکه سنگ جلوی پای هم باشیم! بغضم سر باز میکند و خودش را روی گونه هایم آواره میبیند. نمیدانم اشکهایم‌برایش مهم میشود یا نه که میگوید: _نامه و تلفن میزنم. خبر زنده بودنمو یه جوری بهت میگم.حالا نمیخواد گریه کنی. پیمان می‌ایستد. بدون اینکه نگاهش کنم میگویم: _بسلامت! از خودم میپرسم یعنی کجا میرود؟ از که بپرسم؟ذهنم به طرف کیوان کشیده میشود. حیف که دل معنی ازدواج تشکیلاتی را نمیفهمد! باید تلاشم را بکنم. تاکسی میگیرم و به طرف خانه تیمی میروم. دکمه‌ی آیفون را فشار میدهم و با نام ثریا وارد میشوم.سراغ کیوان را میگیرم.تقی به در میزنم و وارد میشوم. کیوان پشت کوهی از کاغذ نشسته. روبرویش مینشینم. سلام میکند و جوابش را میدهم. _چیزی میخوای؟ چیشده؟ _شُم...شما میدونین پیمان کجا میخواد بره؟ _آره _کجا؟ _مگه خودش بهت نگفته؟ پس اگه نگفته منم نباید چیزی بگم _خودش بخاطر این نگفت چون ملاحظه‌ی منو میکرد. چون من نگرانشم نگفت. بسته‌ای از کاغذها را گوشه‌ای میگذارد: _کسایی که تو امور نظامی هستن باید یه سری تجربه‌هایی داشته باشن. برای بدست آوردن این تجربه‌ها سازمان اونا رو میفرسته لبنان تا آموزش‌های چریکی ببینن. هوش از سرم میپرد. که کیوان دوباره میگوید: _آره! لبنان! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛