میگما
آقای #ظریف حرف آخر دولت را در موضوع #برجام زد، البته با یک سفسطه.
ایشان می گوید هدف #آمریکا خروج ایران از برجام است و ما نقشه دشمن را خوانده ایم.
آقای ظریف!
هدف آمریکا خروج ایران از برجام نیست، بلکه تصویب برجام های منطقه ای، #موشکی و حقوق بشری است؛ و دولت با دست کشیدن از #یمن پیش قسط این معامله را پرداخت کرده است.
لطفا آدرس اشتباه ندهید. صراحتا بگویید توان (بخوانید عرضه) مقابله با آمریکا را ندارید.
#میگما ؛نیش نوشت های پراکنده
اردوی بازدید از #مناطق_جنگی بود. بازدید علمی هم برای #سد_کرخه برنامه ریزی کرده بودند. #مهندس سد آمد برای بچه ها حرف بزنند.
هرکسی هر گونه از دستش بر می آمد مسخره بازی در می آورد؛ از #صلوات بی محل تا پرت کردن سیگارت. خیلیها که دنبال بهانه بودند، ول کردند و رفتند؛ اما مصطفی تا آخر ایستاده بود. شش دانگ حواسش به حرف های مهندس بود.
گوش میداد و سوال میپرسید. به قول بچه ها، جدی گرفته بود.
#سیره_علمی_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#استفاده_از_فرصتها
#اردوی_راهیان_نور
کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۹
برش ها
#شهید_سید_محمد_تقی_رضوی #سیره_ورزشی_شهدا #فوتبال_سیاسی
سید اهل #فوتبال حرفه ای بود؛ اما کاملا سیاسی.
در جوانی عضو رسمی #تیم_ابو_مسلم_خراسان بود. در یکی از مسابقات تیم شان مقام اول را کسب کرد و قرار شد که از طرف #رضا_پهلوی ولی عهد شاه معدوم، مورد تقدیر قرار بگیرند.
روز تقدیر، وقتی پهلوی خواسته بود با او دست دهد، دستانش را پش سرش قرار داده بود و از دست دادن #امتناع کرده بود. موقع انداختن مدال به گردن هم اجازه نداده بود. خودش مدال را گرفته و به گردنش انداخته بود.
برخی از بازیکنان هم از او تقلید کرده بودند.
روز بعد برخی مجلات ورزشی عکس سید را منتشر کرده بودند.
#شهید_سید_محمد_تقی_رضوی
#سیره_ورزشی_شهدا
#فوتبال_سیاسی
راوی: سید آبادی؛ همسر شهید
کتاب سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ناشر: انتشارات سلمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۱۷
مهدی #شهردار_ارومیه بود و من معاونش. بعضی شب ها به منزل نمی رفت و هر چه می گفتم کجا بودی، چیزی نمی گفت. یک شب باران تندی می بارید. مهدی بلند شد برود، گفتم : کجا؟ گفت: جای بدی نمی روم. خیلی اصرار کردم. گفت: بلند شو برویم.
رفتیم منطقه #حلبی_آباد. آب داشت می رفت خانه یکی از اهالی. در زدیم. پیرمرد با عصبانیت در را باز کرد.
مهدی تا آمد بگوید آمدیم جلوی این آب را که دارد به منزل شما وارد می شود، را بگیریم، پیر مرد با عصبانیت گفت: آمدی اینجا که چه؟ که آب دارد خانه خرابم می کند. هر چه می توانست به شهردار و کارمندانش گفت و در راه محکم بست.
مهدی از اهل محل که جمع شده بودند، بیلی خواست و مشغول باز کردن مسیر آب شد.
کار ما تا نزدیکی های اذان #صبح طول کشید.
#شهید_مهدی_باکری
#سیره_مدیریتی_شهدا
#حضور_در_وسط_صحنه_های_مشکلات
راوی: علی عبد العلی زاده
کتاب نمی توانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۴
نشسته بودیم داخل مقر. یک #اسلحه از شب قبل مسلح مانده بود. دست یکی از بچهها رفت روی ماشه اش. تیر #شلیک شد. خورد به دیوار و کمانه کرد.
علی آقا خیلی #عصبانی شد. داد زد عذر همه را می خواهم. شما به درد #فکه نمی خورید. پشت سر هم، زیر لب بد و بیراه می گفت.
از چادر رفت. بیرون واقعا ترسیده بودیم. نکند ما را بفرستد دوکوهه. این بدترین تنبیه برای عاشقان #تفحص بود.
یک ساعتی گذشت. آمد داخل چادر با یک جعبه #شکلات. گرفت جلوی تک تک ما.
می گفت: بچه ها مواظب باشید. نزدیک بود دو سه نفر را به کشتن بدهید.
#شهید_علی_محمودوند
#سیره_مدیرتی_شهدا
#کنترل_خشم_و_عصبانیت
کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۷۸
محمد جواد با دوستانش تصمیم گرفته بود هر طور شده #مجله_مکتب_تشیع را منتشر کنند؛ اما نه پولی داشتند و نه تشکیلاتی. قبل از همه با نویسندگان صاحب نظر و مشهور قرار گذاشتند و کار نوشتن #مقاله را به آنها سپردند.
بهترین راهی که برای تامین هزینه ها در نظر گرفته شد، پیش فروش نشریه بود. قبض های #پیش_فروش را آماده کردند که روی آن فهرست مقالات با نام نویسنده ها و کمی توضیح در موضوع هر مقاله نوشته شده بود.
این کار مورد استقبال قرار گرفت و ده هزار جلد مجله مکتب تشیع پیش فروش شد. وقتی چاپ شد، مورد استقبال قرار گرفت. پنج هزار نسخه دیگر از آن هم، تجدید چاپ شد؛ در حالی که در آن زمان پر فروش ترین کتاب ها بیش از سه هزار نسخه تیراژ نداشت
وقتی مجله به شماره ششم رسید، #ساواک نتوانست آن را تحمل کنند و برای همیشه توقیفش کرد.
#شهید_محمدجواد_باهنر
#سیره_فرهنگی_شهدا
#نشر_پارتیزانی_کتاب
کتاب شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۲۶ تا ۲۹
به همراه حسین برای شرکت در جلسه ستاد مشترک سپاه به #تهران آمده بودیم. مسیرمان خورد پشت چراغ قرمز #چهارراه_ولیعصر (عج).
حسین اطراف را نگاه می کرد. از دیدن زنهای #بدحجاب در خیابان نزدیک بود شاخ در بیاورد. کارد میزدی خونش در نمی آمد. می گفت اینجا کجاست؟! اینجا #پایتخت_جمهوری_اسلامی است. نچ نچ کنان ادامه داد:
اینها چه کسانی هستند؟ چرا این طوری اند؟ مگر ایران در حال جنگ نیست؟ چرا این آدم ها مثل #کرم در هم می لولند؟ جبهه کجا اینجا کجا؟
به من گفت: برو پایین به این ها بگو چرا این طوری این کجا دارند میروند؟!
میگفت: اگر بچههای جبهه، بیایند تهران دیگر بر نمی گردند. جبهه این جا هیچ خبری از جنگ نیست و همه #بی_تفاوت اند. جوانان مردم در جبهه جانشان را کف دست گرفته اند، این ها هم بیتفاوت، دنبال بازی خودشان.
آن روز به حسین خیلی سخت گذشت.
#شهید_حسین_خرازی
#سیره_فرهنگی_شهدا
#ریشه_های_بدحجابی
راوی: علیرضا صادقی
کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۴۱٫
سید از همه چیزش در راه انقلاب گذشت. خانه ای داشتیم به وسعت هزار متر مربع، با چندین واحد مسکونی دیگر. همه را فروخت و پول آن را خرج جبهه کرد و کوچک ترین چشم داشتی هم از کسی نداشت. همیشه می گفت: از این کمکهایی که من می کنم، حتی بعد از مرگم هم سخنی به میان نیاور.
وقتی سید به شهادت رسید، چند میلیون قرض بالا آورده بود.
یک روز رفتم در مغازه بقالی محل قند بگیرم. آقا اسماعیل با تعجب پرسید: یعنی واقعا شما در منزل تان قند ندارید؟
گفتم: قند نداشتن که تعجب ندارد. گفت: آخر سید با من تماس گرفت و مقدار زیادی قند و شکر سفارش داد که بفرستم جبهه.
راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید
کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۱۶
قرار شده بود زندگی مشترک مان را در خانه پدر علی آقا شروع کنیم. مادر علی آقا اصرار بر مراسم_عروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفته بودیم برویم قم و برگردیم و زندگی مان را شروع کنیم. خیلی ساده و انقلابی.
خرید ازدواج ما یک گردنبند ظریف بود که رویش نوشته شده بود علی. حوله و ساک و پیراهن سفید و یک جفت کیف و کفش قهوه ای. مادر علی که وسایل ما را دید، خودش رفت آینه و شمعدان و برخی لوازم دیگر را گرفت.
مادرم اصرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمی رفتم. علی آقا با اینکه در قید و بند دنیا نبود، هر چه می آوردند فقط به به و چه چه می کرد و یک بار هم نگفت اینها چیست؟
خرید که کردیم می خواستیم برویم قم. فقط هزار تومان پول برای مان مانده بود. رفتیم قم دو روز ماندیم. نهار که خوردیم، پول مان ته کشید و برای شام دیگر پولی نمانده بود.
علی می گفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج کردم، رفتارم با بچه های جبهه هم نرم تر شده. وقتی توجه می کنم که در خانه زن دارم، سنگین تر و محکم تر راه می روم.
کتاب نیمه پنهان ماه، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۳-۳۲٫
رفتار فضل الله با #ساواکی ها هم عجیب بود. یک دفعه ریختند خانه مان. همه شان لباس شخصب بودند به جز یکی شان که لباس نظامی داشت با کلی درجه و واکسیل و مدال. دادستان ارتش بود.
آمدند کتاب خانه.
نظامی درجه دار به لباس شخصی ها گفت: می خواهم این کتاب خانه را برایم شخم بزنید. کتاب به کتاب، ورق به ورق.
فضل الله اما آرام و خنده رو. رفته بود آشپزخانه برایشان #چای و میوه می آورد و تعارفشان می کرد. انگار که عزیز ترین مهمان هایش هستند.
من راضی نبودم و زیر لب می گفتم: درد بخورند الهی.
فضل الله می گفت: نگو سید خدا! این طوری نگو. بگو این ها حبیب خدایند و #مهمان ما و احترام بهشان واجب است.
#شهید_فضل_الله_محلاتی
#مدارا_با_دشمن_در_سیره_شهدا
#سیره_اخلاقی_شهدا
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۰-۲۹
ولی الله با اینکه با شروع درگیری های اول انقلاب، درس و مشق و دانشگاه را گذاشت کنار؛ اما #کتابخانه بزرگی داشت پر از کتاب. همه شان را خوانده بود. از جبهه هم که می آمد، برای همسرش تهمینه #کتاب می خرید.
همسرش درس هم که می خواند، می نشست کنارش و کتاب هایش را زیر و رو می کرد و همه را می خواند.
#شهید_ولی_الله_چراغچی
#سیره_فرهنگی_شهدا
#ترویج_فرهنگ_کتابخوانی_در_سیره_شهدا
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲