eitaa logo
برش‌ ها
410 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
452 ویدیو
38 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
میگما آقای حرف آخر دولت را در موضوع زد، البته با یک سفسطه. ایشان می گوید هدف خروج ایران از برجام است و ما نقشه دشمن را خوانده ایم. آقای ظریف! هدف آمریکا خروج ایران از برجام نیست، بلکه تصویب برجام های منطقه ای، و حقوق بشری است؛ و دولت با دست کشیدن از پیش قسط این معامله را پرداخت کرده است. لطفا آدرس اشتباه ندهید. صراحتا بگویید توان (بخوانید عرضه) مقابله با آمریکا را ندارید. ؛نیش نوشت های پراکنده
اردوی بازدید از بود. بازدید علمی هم برای برنامه ریزی کرده بودند. سد آمد برای بچه ها حرف بزنند. هرکسی هر گونه از دستش بر می آمد مسخره بازی در می آورد؛ از بی محل تا پرت کردن سیگارت. خیلی‌ها که دنبال بهانه بودند، ول کردند و رفتند؛ اما مصطفی تا آخر ایستاده بود. شش دانگ حواسش به حرف های مهندس بود. گوش می‌داد و سوال می‌پرسید. به قول بچه ها، جدی گرفته بود. کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۹
برش‌ ها
#شهید_سید_محمد_تقی_رضوی #سیره_ورزشی_شهدا #فوتبال_سیاسی
سید اهل حرفه ای بود؛ اما کاملا سیاسی. در جوانی عضو رسمی بود. در یکی از مسابقات تیم شان مقام اول را کسب کرد و قرار شد که از طرف ولی عهد شاه معدوم، مورد تقدیر قرار بگیرند. روز تقدیر، وقتی پهلوی خواسته بود با او دست دهد، دستانش را پش سرش قرار داده بود و از دست دادن کرده بود. موقع انداختن مدال به گردن هم اجازه نداده بود. خودش مدال را گرفته و به گردنش انداخته بود. برخی از بازیکنان هم از او تقلید کرده بودند. روز بعد برخی مجلات ورزشی عکس سید را منتشر کرده بودند. راوی: سید آبادی؛ همسر شهید کتاب سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ناشر: انتشارات سلمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۱۷
مهدی بود و من معاونش. بعضی شب ها به منزل نمی رفت و هر چه می گفتم کجا بودی، چیزی نمی گفت. یک شب باران تندی می بارید. مهدی بلند شد برود، گفتم : کجا؟ گفت: جای بدی نمی روم. خیلی اصرار کردم. گفت: بلند شو برویم. رفتیم منطقه . آب داشت می رفت خانه یکی از اهالی. در زدیم. پیرمرد با عصبانیت در را باز کرد. مهدی تا آمد بگوید آمدیم جلوی این آب را که دارد به منزل شما وارد می شود، را بگیریم، پیر مرد با عصبانیت گفت: آمدی اینجا که چه؟ که آب دارد خانه خرابم می کند. هر چه می توانست به شهردار و کارمندانش گفت و در راه محکم بست. مهدی از اهل محل که جمع شده بودند، بیلی خواست و مشغول باز کردن مسیر آب شد. کار ما تا نزدیکی های اذان طول کشید. راوی: علی عبد العلی زاده کتاب نمی توانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۴
نشسته بودیم داخل مقر. یک از شب قبل مسلح مانده بود. دست یکی از بچه‌ها رفت روی ماشه اش. تیر شد. خورد به دیوار و کمانه کرد. علی آقا خیلی شد. داد زد عذر همه را می خواهم. شما به درد نمی خورید. پشت سر هم، زیر لب بد و بیراه می گفت. از چادر رفت. بیرون واقعا ترسیده بودیم. نکند ما را بفرستد دوکوهه. این بدترین تنبیه برای عاشقان بود. یک ساعتی گذشت. آمد داخل چادر با یک جعبه . گرفت جلوی تک تک ما. می گفت: بچه ها مواظب باشید. نزدیک بود دو سه نفر را به کشتن بدهید. کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۷۸
محمد جواد با دوستانش تصمیم گرفته بود هر طور شده را منتشر کنند؛ اما نه پولی داشتند و نه تشکیلاتی. قبل از همه با نویسندگان صاحب نظر و مشهور قرار گذاشتند و کار نوشتن را به آنها سپردند. بهترین راهی که برای تامین هزینه ها در نظر گرفته شد، پیش فروش نشریه بود. قبض های را آماده کردند که روی آن فهرست مقالات با نام نویسنده ها و کمی توضیح در موضوع هر مقاله نوشته شده بود. این کار مورد استقبال قرار گرفت و ده هزار جلد مجله مکتب تشیع پیش فروش شد. وقتی چاپ شد، مورد استقبال قرار گرفت. پنج هزار نسخه دیگر از آن هم، تجدید چاپ شد؛ در حالی که در آن زمان پر فروش ترین کتاب ها بیش از سه هزار نسخه تیراژ نداشت وقتی مجله به شماره ششم رسید، نتوانست آن را تحمل کنند و برای همیشه توقیفش کرد. کتاب شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۲۶ تا ۲۹
#میگما ؛نیش نوشت های پراکنده
#میگما ؛نیش نوشت های پراکنده
#شهید_حسن_قاسمی_دانا #عنایات_و_کرامات_شهدا #راهکار_شهادت
به همراه حسین برای شرکت در جلسه ستاد مشترک سپاه به آمده بودیم. مسیرمان خورد پشت چراغ قرمز (عج). حسین اطراف را نگاه می کرد. از دیدن زنهای در خیابان نزدیک بود شاخ در بیاورد. کارد میزدی خونش در نمی آمد. می گفت اینجا کجاست؟! اینجا است. نچ نچ کنان ادامه داد: اینها چه کسانی هستند؟ چرا این طوری اند؟ مگر ایران در حال جنگ نیست؟ چرا این آدم ها مثل در هم می لولند؟ جبهه کجا اینجا کجا؟ به من گفت: برو پایین به این ها بگو چرا این طوری این کجا دارند می‌روند؟! می‌گفت: اگر بچه‌های جبهه، بیایند تهران دیگر بر نمی گردند. جبهه این جا هیچ خبری از جنگ نیست و همه اند. جوانان مردم در جبهه جانشان را کف دست گرفته اند، این ها هم بی‌تفاوت، دنبال بازی خودشان. آن روز به حسین خیلی سخت گذشت. راوی: علیرضا صادقی کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۴۱٫
سید از همه چیزش در راه انقلاب گذشت. خانه ای داشتیم به وسعت هزار متر مربع، با چندین واحد مسکونی دیگر. همه را فروخت و پول آن را خرج جبهه کرد و کوچک ترین چشم داشتی هم از کسی نداشت. همیشه می گفت: از این کمکهایی که من می کنم، حتی بعد از مرگم هم سخنی به میان نیاور. وقتی سید به شهادت رسید، چند میلیون قرض بالا آورده بود. یک روز رفتم در مغازه بقالی محل قند بگیرم. آقا اسماعیل با تعجب پرسید: یعنی واقعا شما در منزل تان قند ندارید؟ گفتم: قند نداشتن که تعجب ندارد. گفت: آخر سید با من تماس گرفت و مقدار زیادی قند و شکر سفارش داد که بفرستم جبهه. راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۱۶
؛ نیش نوشت های پراکنده
؛ نیش نوشت های پراکنده
قرار شده بود زندگی مشترک مان را در خانه پدر علی آقا شروع کنیم. مادر علی آقا اصرار بر مراسم_عروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفته بودیم برویم قم و برگردیم و زندگی مان را شروع کنیم. خیلی ساده و انقلابی. خرید ازدواج ما یک گردنبند ظریف بود که رویش نوشته شده بود علی. حوله و ساک و پیراهن سفید و یک جفت کیف و کفش قهوه ای. مادر علی که وسایل ما را دید، خودش رفت آینه و شمعدان و برخی لوازم دیگر را گرفت. مادرم اصرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمی رفتم. علی آقا با اینکه در قید و بند دنیا نبود، هر چه می آوردند فقط به به و چه چه می کرد و یک بار هم نگفت اینها چیست؟ خرید که کردیم می خواستیم برویم قم. فقط هزار تومان پول برای مان مانده بود. رفتیم قم دو روز ماندیم. نهار که خوردیم، پول مان ته کشید و برای شام دیگر پولی نمانده بود. علی می گفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج کردم، رفتارم با بچه های جبهه هم نرم تر شده. وقتی توجه می کنم که در خانه زن دارم، سنگین تر و محکم تر راه می روم. کتاب نیمه پنهان ماه، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۳-۳۲٫
رفتار فضل الله با ها هم عجیب بود. یک دفعه ریختند خانه مان. همه شان لباس شخصب بودند به جز یکی شان که لباس نظامی داشت با کلی درجه و واکسیل و مدال. دادستان ارتش بود. آمدند کتاب خانه. نظامی درجه دار به لباس شخصی ها گفت: می خواهم این کتاب خانه را برایم شخم بزنید. کتاب به کتاب، ورق به ورق. فضل الله اما آرام و خنده رو. رفته بود آشپزخانه برایشان و میوه می آورد و تعارفشان می کرد. انگار که عزیز ترین مهمان هایش هستند. من راضی نبودم و زیر لب می گفتم: درد بخورند الهی. فضل الله می گفت: نگو سید خدا! این طوری نگو. بگو این ها حبیب خدایند و ما و احترام بهشان واجب است. راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۰-۲۹
ولی الله با اینکه با شروع درگیری های اول انقلاب، درس و مشق و دانشگاه را گذاشت کنار؛ اما بزرگی داشت پر از کتاب. همه شان را خوانده بود. از جبهه هم که می آمد، برای همسرش تهمینه می خرید. همسرش درس هم که می خواند، می نشست کنارش و کتاب هایش را زیر و رو می کرد و همه را می خواند. مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲