eitaa logo
داستان های واقعی📚
41هزار دنبال‌کننده
309 عکس
623 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
منکه خیلی بدبختی کشیدم بزار اینا خوش باشن بزار زندگی کنن خدا بیامرز برای عروسی پسر بزرگه خودشم بود بعد یه دستی رو صورتش کشید و گفت میبینی چه شکلی شدم دیگه میخوام به خودم برسم اون خدا بیامرز همه چی برامون گذاشته چرا استفاده نکنم! همون موقع تو عمق حرفهای فریده غرق شده بودم براستی کی خوشبخت مطلق بود؟کدوم مردی بی نقص بود؟هرچند که زنها هم همینطور هستن،داشتم بخودم میگفتم اصلاً خوب مطلق وجود داره؟تو فکر بودم که فریده گفت ای بابا مَلی کجایی.گفتم ها ها همینجام داشتم فکر میکردم که،پس کی خوب کامله؟ گفت ول کن حیف جوونی که گذشت.بعد پرسید تو چطوری؟زندگیت چطوره ؟ منوچ  چکار میکنه؟ منم شروع کردم از سیر تا پیاز زندگیمو تعریف کردم از همه چی گفتم از بدبختیام از طلاقم و سختی هایی که کشیدم ….فریده گاهی برام اشک میریخت گاهی به حرفام میخندید دلش برای مامان و آقاجانم کباب شد بعد گفت ؛ مَلی دوتاییمون گند زدیم به زندگی هامون کاش دختر بودیم و هیچ وقت شوهر نمیکردیم ما فقط اسم شوهر رو به یدک کشیدیم ما خیری از زندگی ندیدیم اما بیا از امروز بهم قول بدیم که تا آخر عمر باهم باشیم مثل قدیما ! بچگی های بی غل و غش و ساده.اون شیطنت ها دور از همه بدیها ….باشه ملیحه؟گفتم آره چرا که نه !  گفتم فقط من تو فکر شوهر و اینا نیستم میخوام آزاد باشم با بچه هام .و اگه تو خیال به ازدواج داری تو رو خدا بد عادتم نکنی بری ! گفت گمشو بابا کی به ما نگاه میکنه مگه دختر چهارده ساله ایم ..خلاصه اونروز بعد از سالها فریده رو پیدا کردم و قرار شد که همیشه از هم خبر داشته باشیم اونروز موهای فریده رو کوتاه کردم رنگ کردم و حسابی بهش رسیدم گفت وای ملیحه خیر ببینی شکل آدمیزاد گرفتم منو ثریا از خنده غش کرده بودیم دستش رو برد سمت کیفش که پول بده گفتم کی از خواهرش پول میگیره.گفت وای اصلا این حرفو نزن نه من فقیرم نه از تو بمن رواست .گفتم اینبار مهمون من باش و از دفعه دیگه پول بده به زور قبول کرد ورفت وقتیکه فریده رفت ثریا گفت ملیحه جان بدرستی که زندگی همه ما آدمها خودش یک فیلمه یک سریاله ! یک داستانه حالا هرکس به یه شکله دیگه..خلاصه منو فریده هم بعد از سالها با دو تا ‌زندگی بی سرانجام بهم رسیدیم .و دوباره ماجرای ماهم اینجوری شروع شد …روزها میگذشتن من سرم گرم کار خودم بودبا تشویق امیر حسین پسرم رانندگی هم یاد گرفتم و یک ماشین پراید هم خریدم تا دیگه محتاج به کسی نباشیم و خودم بچه هامو بیرون ببرم یا کارهاشون رو انجام بدم . یکروز بعد از شش ماه که از دیدن مهین گذشته بود و‌گاهاً تماس تلفنی هم داشتیم دیدم مهین بهم زنگ زد و بعد از سلام و حال و احوال گفت که عروسی پسرش هست و منو بچه هام رو دعوت کرد و‌گفت حتما به عروسی پسرش بریم منهم قبول کردم چون میخواستم منوچهر ببینه که چه خانواده ایی رو ازدست داده و با چه کسی ازدواج کرده .مهین گفت من یک وقت هم میخوام که بیام موهامو رنگ کنم و همون موقع کارت عروسی رو برات میارم .وقتی گوشی رو قطع کردم باز هم از ثریا مشورت گرفتم ثریا گفت مشکلی نیست که تو هم بری ولی سعی کن با کسی کاری نداشته باشی ! گفتم مثلا چه کسی ؟ گفت ملیحه جان اگر زن منوچهر و منوچهر رو دیدی چیزی نگی ،گفتم خیالت راحت باشه که هدفم چیز دیگه ایی هست .ثریا گفت انشاالله خیره برو بهت خوش بگذره ،گفتم ثریا بهترنیست من یک مانتو بلند بپوشم چون قبلا که در خانواده اینها زندگی میکردم چادری بودم ؟گفت باشه این فکرت هم خوبه.اون سالها مانتوهای عربی بلند خیلی مد شده بود.منهم با ساناز رفتم و یک مانتو بلند عربی که روش سنگدوزی خیلی شیکی داشت رو خریدم و‌یه کفش شیک گرفتم تصمیم داشتم که موهامو سشوار بکشم و اون موقع با مانتو های عربی یه هد بند و شال مد شده بودکه خیلی هم قشنگ بود گفتم همون شال عربی رو هم میخرم بهتره.برای ساناز لباس شیکی گرفتم و برای امیر حسین هم کت شلوار و کراوات خریدم تا با دیدن امیرحسین بفهمه که چه بچه ایی رو ازدست داده.چون مهین میگفت پسرش خیلی بی ادب و لوسه.برای رفتن به اون عروسی لحظه شماری میکردم ،بلاخره روز رفتنمون به اون عروسی فرارسید وما به بهترین شکل ممکن به عروسی پسر مهین رفتیم وقتی وارد سالن شدیم تمام جاری هام جلو اومدن بوسم کردن و خوش آمد گفتن. منم از دیدن همشون خوشحال شدم آقا سیاوش برادر شوهر بزرگم جلو اومد امیر حسین رو بغل کرد گفت ماشاالله واسه خودت مردی شدی جوون ….و ساناز رو بوسید گفت خوشگل عمو ،ما بی معرفت نبودیما ! مادرت با ما کنار نیومد شماهارو نیاورد پیش ما (البته اینم بگم اونها بعد از اینکه کمی بزرگتر شدن خانواده پدریشون رو دیده بودن )بعد من لبخندی زدم و گفتم داداش من دلم نمیخواست شماهارو  زیاد ببینن بعد بگن حیف که ما دیگه پیش اینا جایگاهی نداریم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عروسی در سالنی بیرون شهر بود ومیتونم بگم مختلط بود به بچه هام گفتم سعی کنید کنار خودم بشینید و خیلی از جاتون بلند نشین ! خودم زیر مانتو عربیم ماکسی بلند مشکی پوشیده بودم من هنوز هیکلم خراب نشده بود یعنی چاق نشده بودم شکم نداشتم و از بس که حرص وجوش خورده بودم همون تو پر که بودم مونده بودم اما جاریهام دیگه به نسبت میانسال شده بودن و حالا عروس یا دوماد داشتن… هرچند که اگر منوچهر آدم بود منهم چند سال دیگه ! البته نه چندان دور عروس و دوماد دار میشدم .خلاصه یکی یکی همه می اومدن جلو و سلام میکردن که یهو منوچهر با چهره سیاه و لاغر وارد سالن شد و به دنبالش مرجان با قیافه عجیب و غریب ‌وارد شدو پسری شیطون و بهتره بگم بی ادب بدنبالشون بود اون زمان یه آرایش بود که انگار صورت خانمهارو با تابلو‌نقاشی اشتباه میگرفتن (البته به خواست مشتری انجام میشد و میگفتن فشن )دقیقا مرجان همون مدل آرایش کرده بود و اصلا مارو ندیدن و به گوشه ایی ازسالن نشستن به بچه هام گفتن از جاتون بلند نمیشین و اگر پدرتون به سمتتون اومد سلام میدین. ما میخکوب رو صندلی بودیم که یک موزیک شاد  در سالن  نواخته شدو سیاوش بسمت امیر حسین اومد گفت پاشو عمو ببینم چکار میکنی انشاالله عروسی خودت ! پاشو که میخوام عروسیت خیلی کارها بکنم و با آبکش برات آب بیارم .همه خندیدن،بعد امیر حسین نگاهی به صورتم کردمنم با اشاره گفتم پاشو !! یهو سیاوش و امیر حسین رقصیدن منوچهر وقتی امیر حسین رو دید انگار برق سه فاز بهش وصل کردن ..لبخندی از روی مهر بهش زدو گفت ماشالا ماشالا …اشک تو چشمام جمع شد نمیدونم چرا دلم یک آن براش سوخت بلند شد پولی از جیبش در آورد و بسمت امیر حسین اومد و فکر کرد امیر تنها اومده ،پول رو دست امیر حسین داد بغلش کردو گفت بابا دورت بگردم …اما ناگهان چشمش بمن خورد .یکه خورد و آرام به سمتم  اومد سلام کرد گفت ملیحه خوش اومدی ! بعد آروم گفت از من گذشتی ؟بیچاره  فکر میکرد من بخاطر اون رفتم اما من ازش رو برگردوندم گفتم من بخاطر مهین اینجام روتو کم کن ،و سریع برو ! مرجان از دور نگاهش بمن افتاد ؛به راستی که شکل شیطون شده بودو با اون آرایش وحشتناکش وسط سالن جولان میداد منوچهر بلافاصله ازم دور شد و‌بسمت مرجان رفت مرجان یه چیزی دم گوشش گفت و با اخم بهش نگاه کرد شک ندارم که دعواش کرده بود که چرا اومده پیش بچه هام ! بعد دست منوچهر رو گرفت وبزور برد وسط و باهم رقصیدن سعی کردم که نگاهم رو ازشون بدزدم و سعی کنم نبینمش اما نمیدونم چرا یاد شب عروسیم خودم افتاده بودم یکباره دلم هوای آقاجان و مامان رو کرد یادم افتاد شب عروسیم وقتی داشتم با منوچهر میرقصیدم مامان منیژه چه ذوقی برام و آقاجانم با چه شادی برام دست میزد وخانم جان چطوری بهم شاباش میداد بی اختیار چشمم پراز اشک شد وبا انگشت سبابه ام گوشه چشمم رو پاک کردم یهو مهین به سراغم اومد گفت ملیحه جان پاشو ببینم مبادا زانوی غم بغل کنی ! چرا ناراحتی بعد گفتم مهین یاد پدرو مادرم افتادم گفت پاشو ببینم ! خدا رحمتشون کنه امشب گریه مریه نداریم بزار میدون رقص رو خلوت کنم و با هم برقصیم گفتم وای نه من جلو نامحرم نمی رقصم ! گفت الان میگم مردها برن اونور تا همه خانمها راحت باشن. اینم بگم که خانواده منوچهر خیلی در بند حجاب نبودن تا مهین دستم رو گرفت و بردم وسط ، منوچهر چشماش بمن افتاد و مرجان زود دستش رو کشید اما من زود خودم رو جمع و جور کردم و با ساناز و مهین رقصیدم منوچهر زیرکانه نگاهم میکرد خودم از رقصی که با حجاب روسری کرده بودم خنده ام گرفته بود اما بخاطر حرص دادن به مرجان اینکارو کردم منوچهر نگاهش رو ازم می دزدید و یهو بسمت ساناز رفت و به ساناز پول داد بعد از مدتی در یک فرصتی که چشم مرجان رو دور دید گفت ملیحه تو رو قرآن میخواهم بهت یه چیزی بگم جانِ امیر حسین بهم گوش کن گفتم زود بگو تا زنت نیومده ،دو باره گفت ملیحه جانِ بچه ها قَسمت میدم بیا دوباره باهم زیر بک سقف زندگی کنیم من همه چیزم رو ازدست دادم اما مهم نیس فقط میخوام تو رو بدست بیارم، من فقط با عصبانیت گفتم لطفا از جلو چشمم دور شو من موش آزمایشگاهی تو نیستم بهش گفتم سریع از کنارم دور شو تا این شب رو هم برام خراب نکردی .سیاوش داداشش انگار از دور چشمش به ما بود  اومد‌ جلو و گفت ملیحه جان بچه هات رو بردار بیا کنار فاطمه (خانمش )بشین و راحت باش آخه منوچهر خیلی از داداش بزرگش حساب می برد هر چند که عشق مرجان اون موقع چشماش رو کور کرده بوداما ازش خیلی رو در بایستی داشت .منم سریع به امیر حسین و ساناز گفتم پاشین بریم پیش زن عموت !!! از جامون بلند شدیم و بسمت میز اونها براه افتادیم.منوچهر دیگه سکوت کرد !! اما درد سر جدید من اتفاق  افتاد و انگار هیچوقت تمومی نداشت ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و از اونجا جور دیگه ایی رقم خوردکه براتون تعریف میکنم : ما تا رفتیم بشینیم سر صندلی یهو پسر سیاوش کسری گفت ؛به به  چه دختر عموی نازی دارم من ! زنعمو چرا تو این سالها با ما رفت و آمد نکردی؟ چرا مارو ازدیدن بچه های عمومون محروم کردی ؟ گفتم کسری جان دیدن شما چندان فایده ایی نداشت چون من نمی خواستم که بچه هام با کسایی رفت و آمد کنن که تهش فقط حسرته !!! حالا متوجه شدی؟گفت بله فکر کنم از این ببعد دیگه مشکلی نداشته باشه بعد دیدم با چشماش داره ساناز رو میخوره  اشاره ایی به ساناز کردم که بیاکنار خودم بشین اما ساناز غرق در صورت کسری شده بود.با صدایی نسبتاً بلند گفتم ساناز نمیشنوی میگم بیا پیش خودم بشین؟گفت الان میام مامان جان،و سریع کنار خودم نشست بعد آروم دم گوشش گفتم مادر جان مبادا به این پسره توجه کنی من فقط میخواستم امروز بیام اینجا تا پدر شما بفهمه که چه گوهرهایی رو از دست داده از اینجا هم که رفتیم شتر دیدی ندیدی گفت مامان مگه کسری پسر عموم نیس ؟گفتم چرا هست اما ما با اینها صنمی نداریم .بعد دیگه ساکت شد وکنارم نشست. شب که شام آوردن و ما شاممون رو که خوردیم،به فاطمه گفتم با اجازه ما دیگه رفع زحمت میکنیم. دیدم کسری گفت زنعمو جان من میرسونمتون گفتم کسری جان من خودم  ماشین دارم البته فکر نکنی حالا چه ماشینی هست یک پراید دارم که پاهامون رو از زمین برمیداره ! دستت درد نکنه. اونم خنده ایی کردو گفت خب پس خیلی هم عالی !!بعد دیدم جلوی خودم شماره اش رو به ساناز دادو گفت ساناز گاهی حالی از ما بپرس و من از شدت ناراحتی داشتم منفجر میشدم کسری مارو تا دم در بدرقه کرد بعد منوچهر بچه ها رو تو بغل گرفت و بوسید رو کرد به امیر حسین و گفت  بابا براتون پول واریز میکنم اما الان نه ! وقتیکه تولیدی رو فروختم بهتون میدم درست متوجه شده بودم که منوچهر به آخرای مال و اموالش رسیده بود. و مرجان با اون چهره وحشتناکی که برای خودش درست کرده بود چیزی در چنته منوچهر نزاشته بود که باقی بمونه دلم بحال خودم میسوخت که من جمع کردم و مرجان به باد داد از مهین خدا حافظی کردم و هدیه ام رو که پول بود بدست مهین دادم و با برادر های منوچهر خداحافظی کردم  جاری های سابقم هم همش از من تعریف و تمجید کردن و گفتن چه حیف که تو از ما جدا شدی منوچهر تا دم در سالن به بهانه بچه ها اومد .من سوار ماشینم شدم و با بچه هام ازش دور شدیم تا نشستم تو ماشین با ناراحتی به ساناز گفتم تو خجالت نکشیدی اون پسره به تو شماره داد و توازش گرفتی ؟ درسته که کسری پسر عموی تو هست اما وقتی پدری در کار نیست نباید تو با اونا رابطه داشته باشی ! بعد گفتم کم از دست بابات کشیدم حالا تو میخوای بدبختم کنی ؟ امیر حسین گفت ساناز ! مامان راست میگه ، مراقب رفتارت باش و سعی کن با کسری هیج گونه ارتباطی نداشته باشی اونشب ساناز در جواب منو امیر حسین فقط ساکت بود و هیچی نمیگفت. اما من مراقب رفتارش بودم هر چند که سرم در آرایشگاه گرم بوداحساس میکردم که  کسری هم مثل عموش سمج باشه و همونم شد. یکروز وقتی آرایشگاه بودم  کسری به ساناز زنگ زده بود و به ساناز گفته بود که آدرس خونتون رو بده میخام با مامانم به خونتون بیایم ، و ساناز هم آدرس خونمون روبهش داده بود شب که من از سر کار اومدم ساناز برام گفت که کسری وزنعموش فردا میخوان به خونمون بیان از شنیدن این حرف انگار صورتم گُر گرفته بود گفتم ساناز پای اونا رو به خونه من باز نکن. اما با خونسردی گفت مامان تو که از اونهابدی ندیدی و همیشه ازشون تعریف کردی حالا چون که شما از بابا خوشت نمیاد اونا نباید اینجا بیان ؟ گفتم قطعاً نه .اینا همونایی بودن که اصلا حالی از ما نپرسیدن فقط تو این سالها مهین با من رابطه داشت چه لزومی داره بعد از چند سال اینا اینجا بیان .در جوابم گفت مادر مهمون حبیب خداست. نمیدونستم تو سرش چی می پروروند، اما اگر اون چیزی که من دلم بهم گواهی میداد میشد نمیدونستم  چکار باید بکنم به ناچار مجبور شدم برای ثریا همه چیز روتعریف کنم  برای زن برادری که برام حکم خواهرم رو داشت و‌در تمام این سالها همراهم بود.ثریا بهم گفت ملیحه جان صبور باش تو چرا از حالا آسمون و ریسمون می بافی حالا کاری نکن که حساس بشه ،در ضمن اونها آدمای بدی که نیستن. من نمیگم دخترت رو‌به پسر جاریت بده اما بزار بیان. ببینیم چی میگن ! دقیقا چند روز بعد فاطمه بهم زنگ زد گفت ملیحه جان میخواستیم یه توک پا بیایم خونتون !!! تک سرفه ایی زدم و با مِن مِن گفتم فاطمه جون مهمون حبیب خداست اما من خیلی کار دارم ، بعد دستپاچه گفتم یعنی مشتری دارم و این روزها سرم خیلی شلوغه ‌با گفتن این حرف عرقم در اومده بود چقدر با بدبختی این حرفو به زبونم آوردم بعدیهو فاطمه با ناراحتی گفت ای دل غافل مثل اینکه پاک مارو فراموش کردی ، نه ؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم  نه بخدا اینطور نیست ،گفت پس ما میایم …گفتم کی میاین ؟ گفت فردا شب با سیاوش و کسری مزاحمت میشیم .دیگه من نتونستم حرفی بزنم فردای اونروز میوه و شیرینی خریدم و از آرایشگاه به خونه رفتم ساناز خونرو مرتب کرده بود امیر حسین هم اونروز زود به خونه اومد سیاوش ساعت هفت شب بود که با فاطمه و کسری بخونمون اومدن با دیدن دسته گل بزرگی که تو دست کسری بود جا خوردم بعد یک کادوی بزرگ هم تو دست فاطمه بود هردو باهم وارد شدن .کادو رو به دست من دادن اما کسری گل رو به سانازداد تا اومدم چشم ابرویی بیام برادر شوهرم گفت ماشاالله ملیحه فکرشم نمیکردم همچین خونه ایی داشته باشی … همه وارد سالن پذیرایی شدیم ساناز گل رو روی میز ناهار خوری گذاشت و با لوسی خاصی گفت عمو جون خوش اومدی به خونمون اونم گفت قربونت برم ما همیشه دوست داشتیم بیایم اما مامانت مخالف بود من بسرعت وسط حرفشون پریدم و گفتم ببخشید (سیاوش خان )یعنی داداش سیاوش دیگه من در این رفت و آمدها لزومی نمی دیدم. چون من زنی بودم که دور شوهرکردن رو خط کشیده بودم و با رفت و آمد هر برادر شوهری ممکن بود برام حرف در بیارن بعد سیاوش، گفت زنداداش دیگه انقدرم ما بیغیرت نبودیم که به تو وصله ناجور بزنن و ما نگاه کنیم ..کمی سکوت کردم با خودم گفتم این چه حرفی بود من زدم ..من کنار فاطمه نشستم ساناز رفت چایی و میوه آورد بعد فاطمه گفت ملیحه فهمیدی که ما از خونه قبلیمون رفتیم ؟ گفتم نه والا من از کجا بدونم گفت راستش ما الان رفتیم نیاوران و تو یه خونه بزرگ زندگی میکنیم گفتم مبارکت باشه بعد گفت من میخوام عروس بیارم اونم کجا؟ پیش خودم ! گفتم خب الحمدالله بسلامتی انشاالله ،گفت چون دخترم که رفت خارج از کشور ! حالا میخوام یه عروس بیارم که جای فائزه دخترم رو برام پر کنه ! فاطمه همینطور یک ریز داشت از عروس نگرفته اش تعریف میکرد هی میگفت که میخوام اینکارو کنم اون کارو کنم .منم یه آن خیالم راحت شد و گفتم حالا اون عروس خوشبخت کی هست ؟ گفت  والا چه عرض کنم تازه پیداش کردیم دوباره با احساس بهتری گفتم خب پس دیگه کار تمومه ؟ دیدم سگرمه های ساناز  تو هم رفت و گفت زنعمو خیلی وقته باهاش آشنا شدین؟ گفت  نه تازگیا!!! چشم غره ایی به ساناز کردم حرفش تو دهنش موند. که گفتم خب مبارکتون باشه ،،فاطمه گفت والا هنوز مُردَدَیم که بهشون بگیم یا نگیم ؟ من  با یه اعتماد نفسی بالا گفتم خب بهشون بگین شاید انشاالله شد ! یهو فاطمه گفت خب ما امشب برای همین اومدیم اینجا دیگه !!! انگار اتاق دور سرم چرخید گفتم فاطمه جون حرفشم نزن ساناز خیلی سنش کمه ! و اصلا بدرد کسریٰ نمیخوره …داداش سیاوش گفت  چرا این حرفو میزنی ملیحه جان ؛عقد دختر عمو و پسر عمو تو آسمونها نوشته شده برای چی مخالفت میکنی !! گفتم داداش جان یعنی تو نمیدونی چرا ؟ منوچهر چه تاجی به سرم زده که دوباره سرنوشت خودم رو تکرار کنم ؟ گفت یعنی تو کسری رو با منوچهر یکی میکنی ؟ گفتم وای داداش جان دقیقا همین عشق آتشین تو وجود منوچهر هم بود آیا نبود ؟ بعد گفت ملیحه جان بزار ساناز خودش تصمیم بگیره چرا مخالفت میکنی ؟ اصلا میدونی چیه بزار از ساناز بپرسم ببینم چی میگه ! گفتم اون حالیش نیست  چون سنش هنوز قانونی نشده. گفت اجاره بده ملیحه !اجازه بده بعد رو کرد به ساناز گفت سانازم ، عموجان ، نظرت رو راجب کسری میگی ؟ اونهم انگار که دارن عقدش میکنن با لحنی بچگانه گفت اگر مامانم اجازه بده بله منم راضیم !!! دلم میخواست ساناز رو خفه کنم . گفتم ساناز تو توی موقعیتی نیستی که نظر بدی. اجازه بده خوب فکر کنی ،فاطمه ناراحت شد و گفت باشه ملیحه خوب فکر کنید بعدبماخبر بدین . بعد کسری بسمتم اومد گفت زنعمو اجازه بده که ساناز خودش تصمیم بگیره گفتم چشم حتما !!! داداش سیاوش با خشم از جاش پاشد و فاطمه به کسری گفت پسرم پاشو زحمت رو کم کنیم. من خجالتزده گفتم هنوز چیزی نخوردید باید بمونید یه چیزی بخورید بعد برید ..به زور یه چایی خوردن و من تند تند خودم میوه پوست می کَندم وتو بشقاب میزاشتم و دلم‌نمیخواست ازم دلخور بشن اما بعد از یک ربع از جابلند شدن و رفتند و من موندم با ساناز تا تکلیفم  رو باهاش روشن کنم،امیر حسین مات و مبهوت به منو ساناز نگاه میکرد به محض رفتن فاطمه از حرصم  دسته گل کسری رو پرت کردم وسط هال گفتم ایناهم دیگه شورشو درآوردن خجالت هم نمیکشن واسه دختر پونزده ساله گل میارن !!!یهو دیدم ساناز !! ساناز پونزده ساله گفت چرا گل کسری رو پر پر کردی ؟ چرا به من احترام نمیزاری آیا نظر من برات مهم نیست من دوست دارم با کسری ازدواج کنم !!!انگار پتکی بر سرم کوبیده شد ! گیج شدم . گفتم چی ؟ تو چی گفتی ؟ کیو دوست داری ؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به بچه های کانال 🌺 💗شماره حساب دلتون رو نداشتم تا شادی ها رو براتون واریز کنم ... 🌸 💗رمزش رو هم نداشتم تا لااقل غمهاتون رو برداشت کنم 🌸 💗ولی از خود پرداز دلم براتون آرزو کردم! چرخ گردون ، چه بخندد ، چه نخندد ، تو بخندی 🌸 مشکلی ، گر تو را ، راه ببندد ، تو بخندی 🌸 غصه ها ، فانی و باقی ، همه زنجیر به هم گر دلت از ستم و غصه برنجد ، تو بخندی 🌸 شبتـون شاد و قشنگ...💐 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی همه چیز را به حالِ خود رها کن و راهِ خودت را برو... و در گوشِ روزگار، بگو؛ حالِ من خوب است و تو هرگز حریفِ حالِ خوبِ من نخواهی شد! و بخند؛ به خوش باوریِ سایه‌های بخت برگشته‌ای که هنوز؛ جسارتِ آفتاب را ندیده‌اند... ❤️ (مناظر فوق العاده از پنجره قطار در راه آهن برینز روتورن، سوئیس.) ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما دیدم رنگ ساناز پرید و با رنگ رویی پریده گفت آره مامان من کسری رو دوست دارم …دیگه نفهمیدم چی شدیک سیلی محکم تو گوش  ساناز زدم گفتم یهو دل باختی مگر عشق عاشقی الکیه ! صورتش رو با دستش مالش میداد گفت مامان هرچه باشه اینا فامیل من هستن ،خانواده عموم هستش غریبه که نیستن ،گفتم تو نفهمیدی پدرت چه بلایی سر خانواده ما آورد خیلی راحت منو طلاق داد بخاطر عشقش ! گفت چه ربطی داره کسری پسر عموی منه …پاهام شل شدن روی زمین نشستم از ناراحتیم گلها رو پرپر میکردمو توی سرم میزدم. گفتم آخ آقاجان کجایی ؟ ای مامان منیژه کاش بودی و به این دختر حالی میکردین اینها عشق نیست یک هوس زود گذره …فریاد میزدم کسی رونداشتم که براش تعریف کنم ناله کنم مشورت بگیرم. بخودم گفتم کاش هیچ وقت عروسی پسر مهین نرفته بودم ..همینطور که گلهارو‌پر پر میکردم،یهو ساناز از جا بلند شد بغلم کرد گفت غلط کردم مادر منو ببخش باشه هرچه تو بگی ..هرچه تو بخوای اصلا بهشون جواب رد بده منم کوچیکم سنم کمه دلم نمیخواد تو ناراحت بشی تو مارو با بدبختی بزرگ کردی اشکال نداره منم نمیخوامش. همونجا آرامشی تو وجودم اومد که دلم میخواست گریه ام رو بیشتر کنم بغلش کردم گفتم دورت بگردم،دلیل مخالفت من بخاطر پدرته !! حالا هر روز باید زنی رو تحمل کنم که جایگزین خودم بود ،حالا من از تو می پرسم اگر تو خودت بودی حاضر میشدی جای خودت کس دیگری رو کنار پدرت ببینی ؟ گفت نه مامان منکه گفتم که هرچی تو بگی… بعد بلند شد گلها رو جمع کرد.امیرحسین در اتاق رو باز کرد و با ناراحتی از خونه بیرون رفت امیر حسین عاقلتر از ساناز بود اما به راستی که ساناز هم بچه سال بود. چند روز بعد به فاطمه زنگ زدم و جواب رد بهش دادم گفتم که فاطمه جون ساناز من بچه اس و هنوز موقعیت ازدواج نداره ؛با دلخوری گفت باشه ملیحه ما فهمیدیم که تو مایل نیستی امااشکال نداره،انشاالله دخترت خوشبخت بشه ..نفس عمیقی کشیدم و خدارو صد هزار مرتبه شکر کردم که از این ماجرا راحت شده بودم …زندگیم بعد از این موضوع روال عادی خودش رو طی میکرد سال بعد یعنی سال هشتادو چهار دوباره خونه ام رو‌عوض کردم و به محل بهتری رفتم همون سال امیر حسین اقدام کرد برای سربازیش اما با توجه به اینکه منوچهر معتاد بود و امیرحسین تک فرزند بود بعنوان سرپرستی از ما معاف شد و من از این موضوع خیلی خوشحال شدم  و همه چی بر وفق مرادم بود بعدها از زبون مهین شنیدم که منوچهر اعتیادش رو ترک کرده و کسری هم نامزد کرده وقتی مطمئن شدم که نامزد کرده به مهین ماجرای خواستگاری ساناز رو تعریف کردم ،مهین مکثی کردو گفت ملیحه جان کاری ندارم که تو از اونها دلخور بودی و دخترت رو ندادی اما نه داداش سیاوش نه فاطمه هیچکدومشون بد نبودند. گفتم مهین جان اولا گذشت و رفت دوماً من خودم چه خیری از این خانواده دیدم که بخوام دخترم رو هم بهشون بدم ،انشاالله پسرشون هم خوشبخت بشه …از اون روزها سه سال گذشت. سال هشتادوهفت بود ساناز نزدیک به بیست سال شده بود و وارد دانشگاه شده بود .یکروز که از دانشگاه اومد دیدم یه جوریه یه حالت خاصی داره. گفتم ساناز جان چی شده مادر !!! هی طفره رفت هی خودشو به این ور اونور زد اما در آخر با نگرانی گفت مامان پسری تو دانشگاهم هست که به تازگی بهم ابراز علاقه میکنه منم ازش بدم نمیا اما یه فرق اساسی با ما داره و اونم اینه که اونها خیلی پولدارن و ما زندگی متوسطی داریم . منم همش بهش میگم ما به درد هم نمی خوریم اما اون زیر بار نمیره ..یه کم فکر کردم گفتم ساناز جان اولا توکلت رو بخدا بکن بعد هم صبر کن اگر قسمتت باشه خدا خودش همه چیز رو درست میکنه …ساناز دیگه مثل قبل نبود که با یک نگاه عاشق بشه عاقل شده بود ولی من بهش گفتم  اگر من برای ازدواج با سیاوش جلوتو گرفتم  بخاطر پدرت بود اما الان مطمئن باش تحقیق میکنم و اگر خوب بود مخالفتی ندارم روزها گذشتن تا یکروز بلاخره حمید به ساناز گفته بود که میخوایم با مادرم برای خواستگاری به خونتون بیایم و من وقتی این موضوع رو فهمیدم گفتم مشکلی نیس و با هم یکروز جمعه قرار گذاشتیم تا خانواده حمید به خونمون بیان ،همه کارهامون رو انجام دادیم و منتظر اومدن خانواده حمید بودیم ساناز استرس داشت و من دلیل اینهمه استرس رو نمی فهمیدم . حمید و مادرش اونروز بخونمون اومدن،حمید  پسری سنگین ‌و با وقاربود ! قد بلند چار شونه … با وجود مادری مهربون  وخیلی خودمونی …مریم خانم از پسرش گفت که مهندسی میخونه واز خانواده خودشون گفت ؛از همسرش حاج رسول که بازاری هست  و اینکه از تنها دخترش مهسا که در انگلیس بودتعریف میکرد ، از اینکه تو خیابان نیاوران خونه دارند…هی گفت و گفت تا رسید به اینجا که آرام آرام گفت والا ملیحه خانم جان راستش حمید هم میخوام بفرستم بره پیش دخترم انگلیس .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اونجا براش بهتره ،تا اینو گفت انگار برقی بهم وصل شد با ناراحتی گفتم وای تو رو خدا نگید  من بچه ام رو به خارج از کشور و راه دور نمیدم …دیگه شوق قبلیم تو دلم کور شد .ساکت نشسته بودم که ساناز با سینی چایی وارد اتاق شد فقط نگاهش میکردم انگار میخواستم از دست بدمش ولی زبونم دیگه کوتاه بود چون هم خانواده خوبی  بودن و هم دخترم انتخاب خوبی کرده بود نگاهی به ساناز انداختم بعد با غم گفتم مریم خانم جون اینجا یک مسئله باقی میمونه که باید بگم ! با تعجب گفت چی ؟ بفرماییدبگید راحت باشید گفتم شما وضع مالی تون خیلی بهتره و ما از شما پایین تریم ! اون چی میشه ؟ گفت چی داره بشه مگه من برام فرقی میکنه که شما چی دارید چی ندارین ،الحمدالله زندگیتون هم عالیه ،گفتم و موضوع مهمتر اینکه من از همسرم جدا شدم و خودم تنها زندگی میکنم …مریم خانم سکوت کرد و گفت ؛بعله از اون موضوع هم خبر دارم من شما رو تحسین میکنم شما زن موفقی بودی که دست تنها و بدون مرد دوتا بچه رو به ثمر رسوندی بعضی خانواده ها با وجود پدر و مادر بچه هایی دارند که حتی پدرو مادر خودشون هم از اونها راضی نیستن دختر شما نمونه هست و من از انتخاب پسرم راضی هستم ومن دیگه ساکت شدم. امیر حسین هم هیچی نمیگفت اما ما متوجه شده بودیم  که ساناز هم حمید رو دوست داره و نمیخواستم دوباره ماجرای کسری تکرار بشه.. اونروز حمید با ساناز صحبت کردبهش گفته بود که تمام شرایط تو رو قبول میکنم و ساناز هم گفته بود که میشه اول زندگیمون رو در ایران سر کنیم وبعدا بریم پیش خواهرت ؟ حمید گفته بود تا یکسال مشکلی نیس اما بخاطر درسم باید از اینجا بریم . خلاصه حرفاشون رو که زده بودند بعد از کمی که نشستن گفتن با اجازتون ما زحمت رو کم میکنیم. اما منتظر جواب شما هستیم منهم گفتم باید با برادرهام مشورت کنم بعد خبرش رو به شما میدم بعد از رفتن مریم خانم  غم عالم بر دلم ریخته شد گفتم ساناز جان، میتونی از این تصمیمت صرف نظر کنی ؟ این کار هم برای من سخته هم در آینده برای تو ؟ و اینم بدون که ما سه نفر کسی رو بجز همدیگه نداریم اگر تو بری من داغون میشم ! دیدم ساناز ناراحت شدگفت مادرمن به حمید قول دادم که تا آخر عمرم باهاش میمونم دیگه نمیتونم زیر قولم بزنم ضمن اینکه دوستش دارم ..میدونم دوری از تو برام خیلی سخته اما تو رو هم پیش خودم میبرم تا با هم باشیم ،گفتم کجا مارو میبری ؟ خارج ؟ منکه بیا نیستم خودت رو خسته نکن منو برادرت همینجا میمونیم این تو هستی که باید تصمیم نهایی رو بگیری و اینکه قبول کنی که یکسال هم بسرعت برق و باد میگذره و باید بری ! ساناز گفت اجازه بدین فکرامو بکنم .اونر‌ز امیر حسین بهم اشاره زد که مامان ولش کن بزار خودش تصمیم بگیره ،منهم دیگه حرفی نزدم ..سرتون رو درد نیارم ساناز بعد از یکهفته خیلی محکم و مصمم گفت مامان جان من فکرامو کردم من به حمید جواب مثبت میدم چون دیگه فکر نمیکنم از حمید بهتر نصیب و قسمتم باشه گفتم باشه من با داییهات صحبت میکنم تا یکشب قرار بزاریم بیان حرفاشون رو بزنن .بعد از مشورت با محمد و جواد اونها هم گفتن اگر بتونی دوریشو تحمل کنی حرفی نیست ضمن اینکه هر دوتاشون رفته بودن بازار تحقیق کرده بودند و بجز خوبی از حاج رسول چیزی نشنیده بودن ووقتی از بازار اومدند گفتن آبجی دخترت رو که نمیتونی به هرکسی بدی ما سوال کردیم پرس وجو کردیم اینها آدمای خوبی هستن … روزی مشخص کردم تا خانواده حمید بیان بعد من که فقط برادرهامو داشتم با خانوماشون خبر کردم حمید هم فقط با یه دونه عموش و همسرش و خانواده  خودشون که فقط سه نفر بودن اومدن . اونشب انگشتر برلیان زیبایی با یکدست لباس و یک دسته گل برای ساناز آورده بودند باهر بار اومدن اونها من ناراحتتر و غمگین تر میشدم چون میدونستم بایددوری دخترم رو از همین الان بپذیرم. با‌ورود حمید به خونمون ؛وقتی محمد و جواد حمید رو دیدن گفتن :خدارو شکر که ساناز انتخاب خوبی کرده  چون از خانواده  حمید که مطمئن بودن از نظر شکل ظاهری  هم که از حمید خوششون اومد . حاج رسول مرد باشخصیت و مهربونی بود مریم خانم  خوشحال گفت رسول جان دیدی چه عروس قشنگی دارم اما حاج رسول نگاهی به ساناز کردو گفت قشنگیش که قشنگه اما !!!! بعد مکثی کردو گفت ساناز جان حقش بود امشب پدرت هم اینجا بود حمید دستپاچه گفت پدر جان ملیحه خانم سالهاس از همسرشون جدا شدن … من اول بهم برخورد اما بعدا متوجه حرف حاج رسول شدم …حاج رسول با لحن آرومی گفت ‌پسرم !عزیز من ! از من ناراحت نشی ! فردا روزی که شما بخواهی عقد کنی اجازه پدر رو میخوان پس  لازمه که ایشون هم در جریان باشن نمیگم که اینجا باشه اما اجازه بهشون  بدین که اونهم بعدها نظری چیزی بدند !! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
محمد گفت ملیحه جان حاج آقا درست میگن شما شرایط ازدواج رو بگو ولی برای عقد باید منوچهر هم باشه …همون لحظه  بفکر فرو رفتم حتی دیدن منوچهر برام زجر آور بود به چه حقی منوچهر باید نظر میداد روزهایی که مارو ول کردو رفت و اصلا در مورد بچه هام هیچ گونه پدری نکرد،خودم بچه هام رو به دندون گرفتم وتا اینجا رسوندم. حتی پولهاییکه بعنوان خرجی بهشون داد رو تو حسابشون گذاشتم تا برای همین موقع ها خرج کنم ! اما به احترام دخترم ساکت نشستم من همه چیز رو بدست محمد و جواد سپردم اونها مهریه ایی رو برای ساناز تعیین کردند و قرار شد که عقد کنن اما من جهیزیه نخرم چون قصد پسرشون رفتن به انگلیس بود و گفتن یکسال در ایران میمونن و بعد از یکسال میرن پیش خواهر حمید . مریم خانم گفت که تو اون یکسال در خونه خودم زندگیشونو شروع میکنن  خلاصه اونشب بعد از حرفهایی که زده شد مریم خانم انگشتر نشان رو در دست ساناز کرد و بوسه ایی به صورت ساناز زد و گفت خدا رو شکر که من دختر دلخواهم رو پیدا کردم و همه چیز بخوبی و خوشی پایان یافت بعد از رفتن اونها من به محمد گفتم این چه قانونیه که باید  منوچهر به بچه من اجازه بده ؟ مگر اون کجای زندگی ما بوده که حالا باید نظر بده ؟ بعد جواد گفت بنظرم با آقا سیاوش عموی ساناز صحبت کنید بعد اون بره با منوچهر صحبت کنه ! و رضایت رو  ازمنوچهر بگیره اینطوری بهتر نیست ؟و من در این کار مونده بودم که انجام بدم یا نه؟ هیچ وقت دلم نمیخواست منوچهر تو مراسمهای ساناز شرکت کنه چه لزومی داشت ،امابا اصرار جوادو محمد تلفنی به سیاوش خبر دادم وبعد از کلی صحبت گفتم که برای ساناز خواستگار اومده وهمدیگرو پسندیدن ومیخوان عقد کنن ،رضایت پدرش رو میخوان …سیاوش اول یک کم ازمن گلایه کرد و با طعنه گفت آبجی سیب سرخ برای دست چلاق خوب بود ؟به کسرای  من ندادیش ،دادیش غریبه ؟ گفتم داداش جان قسمت نبوده و حالا هم نمیدونم از کسری بهتر یا بدتره.واقعا نمیدونم !اما کسی اومده که عاشقشه و دوستش داره الانم پسر تو خوشبخته دختر منهم انشاالله با کسی که دوستش داره خوشبخت میشه. فقط یک موضوعه که سر عقد رضایت منوچهر رو میخوان و منم خیلی دلم نمیخواد باهاش صحبت کنم شما زحمتش رو بکش و بهش بگو..اینم بگو که یک رضایت ازش میخوان تا عقد بشه ،سیاوش مکثی کردو گفت دنیای عجیبیه این مرد هم خودش رو بدبخت کرد هم شمارو !!!باشه چشم بهش میگم شما کار خودتون رو انجام بدید اون با من ! تقریبا چند ماهی بچه ها با هم رفت و آمد میکردن‌. ساناز هر روز به حمید وابسته تر میشد ومن روز به روز غصه دار تر میشدم چون ما خانواده پر جمعیتی نبودیم کسی رو هم نداشتیم من بودم با این دوتا برادر و بچه هاشون ،روزهای آشنایی باخانواده حمید کم کم به اوج خودش رسیده بود وبه وصال این دوتا جوان نزدیکتر میشدیم و من بیشتر و بیشتر کار میکردم تا مراسمی بهتر بگیرم محمد وجواد دوست داشتن بمن کمک کنن اما من از هیچکس کمک نگرفتم برای حمید بهترین خرید رو انجام دادم مریم خانم هم با عشق برای ساناز خرید میکرد .روز عقد هم مشخص شد به خواست من مراسم در محضر انجام میشد چون دلم نمی خواست فامیل حمید منوچهر رو ببینن بعد به سیاوش خبر دادم که کار خودش رو انجام بده . سیاوش وقتی به منوچهر موضوع ازدواج رو گفته بود منوچهر اشک شوق ریخته بود گفته بود خاک بر سر من که قدر زن و بچه هام رو ندونستم  سیاوش بهش گفته بود فقط تا محضر میری اجازه میدی و برمیگردی تو حقی نداری به مراسمشون بری چون تو در حقشون پدری نکردی!  اونهم قبول کرده بود. روز عقد ثریا و ساره ومنو آذر همسر جواد هم حسابی به خودمون رسیده بودیم چون عروسی تنها دخترم بود و همگی به محضر رفتیم ساناز در لباس عروسی که مریم خانم براش خریده بود می درخشید یک تاج کوچک روی سرش گذاشته بودن و همه چیز در عین سادگی شیک و جذاب بود،همه خوشحال وخندان در مراسم خصوصی عقد شرکت کرده بودیم و بعدش بریم سالن انگار اصلا قرار نبود منوچهر رو ببینم اصلا حواسم نبود !!! حاج رسول با یک بسته که تو دستش بود وارد محضر شد بعد نگاهی به محمدبرادرم  انداخت و گفت بابای عروس تشریف آوردن ؟ محمد با مِن و مِن گفت والا قرار بوده برادرشون بهشون بگن و ایشون هم تشریف بیارن ما هم منتظریم ..از اینهمه اصرار حاج رسول  سر در نمیاوردم. انگار دهنم تلخ شده ! دلم شور میزد مریم خانم سفارش سفره عقد قشنگی رو به محضر دار داده بود ظرف عسل رو خودش تریین کرده بود میگفت باید ظرف عسل مال خودمون باشه تا دهنشون رو بعد از عقد شیرین کنن هم دلم میخواست شادی کنم هم استرس داشتم .عاقد وارد محضر شد ما همه حاضر بودیم اینم بگم که من برادرهای منوچهر رو دعوت کرده بودم تا به رسم خودمون عموهای ساناز باشند یکی یکی جاری هام با برادر شوهرهام اومدن دلم نمیخواست به بچه ام بگن بی کی و کاره، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما هنوز سیاوش و منوچهر نیومده بودن… دلم نمیخواست از جاریها بپرسم کجا هستن یهو دیدم فاطمه اومد جلو و آروم دَم گوشم گفت ملیحه جان غصه  نخوری ها!سیاوش خودش رفته منوچهر رو بیاره و مراقبه که زود بره گفتم باشه…وقتی  عاقد میخواست شروع کنه گفت خُب شروع کنیم؟یهو سیاوش برادر شوهرم وارد شد گفت بعله بفرمایید…وای با دیدن منوچهر برای یک آن دلم کباب شد منوچهر با یک کت شلوار تمیز و شیک سُرمه ایی و پیراهن سفید با کراواتی سرمه ایی وارد محضر شد با موهایی مرتب که انگار برف سفیدی روش پاشیده بودن ،به همه سلام کرد دست داد و بعد به حمید دست داد و صورت ساناز رو بوسید با صدای خش دارش گفت بابا جان خوشبخت بشی یهو حاج رسول با احترام به جلو منوچهر رفت و گفت خوشبختم!سرافراز فرمودین..بعد گفت پسر من رو به غلامی دخترتون قبول میکنید؟اجازه شما شرط اوله!منوچهر گفت نوکرتم حاج اقا اختیار ماهم دست شماست..گفت خب پس خیالم راحت شد که عروسم هنوز پدر داره و سایه پدرش بر سرشه…نگاهم به منوچهر افتاد چشماش پر از اشک شده بود بعد دیدم جاری هام همشون آروم آروم گریه میکردن  مهین همونجا گفت ملیحه تو نمیدونی چقدر ذوق کرده که میخواد بیاد عقد ساناز!!گفته  بود فهم و شعور پدر دوماد رو تحسین میکنم همونجا گفتم الهی که خونه ات بر سرت خراب بشه مرجان که خونه ات رو بر ویرانه من ساختی. بعد من یه فکری کرده بودم از قبل که برای ساناز باعث‌آبرو ریزی نشه.هرچی از اول طلاقمون بنام ساناز زده بود تو بانک گذاشته بودم همرو تو یک کارت ریخته بودم و یواشکی کارت رو به سیاوش دادم. هرچی از اول طلاقمون پول بنام ساناز زده بود تو بانک گذاشته بودم همرو تو یک کارت ریخته بودم و یواشکی کارت رو به سیاوش دادم و گفتم داداش این نزدیک صدملیونه بده منوچهر که سرعقد بده به ساناز ! سیاوش از این حرکت من دهنش باز مونده بود گفت ملیحه تو چه کردی؟پس بچه هات رو با چی بزرگ کردی ؟ گفتم با زور بازوم ! سیاوش گفت ملیحه به مولا که خیلی مردی ..حالا دیگه عاقد شروع کرده بود و همه ساکت بودند …بسم الله الرحمن الرحیم ….همه ساکت بودیم یهو چشمم به منوچهر افتاد غرق در نگاه من بود سرم رو پایین انداختم.دوباره سرم رو بالا گرفتم دیدم منوچهر اشکش داره از گوشه چشمش پایین میاد ساناز غرق در شادی بود حالا احساس میکردم با امنیت خاطر بیشتری کنار حمید نشسته.امیر حسین تو کت شلوارش چیزی از دوماد کم نداشت من میفهمیدم منوچهر مانده بود بایکدنیاحسرت .اما چیزی به زندگی ما اضافه یا کم نمیشد دیگه وجودش در زندگی ما معنا نداشت.غرق در افکار خودم بودم که عاقد خطبه سوم هم خوانده بود و منتظر زیر لفظی بودن که حاج رسول بسته ایی رو که تو دستش بود به ساناز داد گفت من یک آپارتمان به دختر گلم هدیه میکنم که هر وقت دوست داشت در ایران زندگی کنه مشکل نداشته باشه و مریم خانم با شوق و ذوق داشت نگاه حاج رسول میکرد که سیاوش کارت رو به منوچهر داده بود و منوچهر ماتزده به کارت نگاه میکرد که ساناز با  جواب عاقد گفت با اجازه پدر و مادرم بعله؛همه دست زدن کل کشیدن بعد از طرف خانواده دوماد یکنفر برای اعلام کردن کادوها وسط اومد و همونجا گفت که بزار از پدرو مادر عروس ودوماد شروع کنیم و منوچهر همونجا کارت هدیه رو به ساناز داد یهو دولا شد دست ساناز رو بوسید بعد ساناز که احساساتی شده بود پدرش رو در اغوش کشیدگفت ممنونم ازت بابا جون ،آخه هیچکس از اون پولها خبر نداشت منوچهر دوباره ساناز رو در آغوشش کشید گفت دخترم خوشبخت بشی. یهو دیدم همه جاری هام دارن اشکاشونو با نوک انگشتشون پاک میکنن منوچهر هم گریه میکرد بعد همونجا منوچهر به ساناز آروم گفت اگر خواستی بری خارج حتما خبرم کن. سیاوش زود جلو اومد و منوچهر رو کنار کشید و با خنده گفت داداش گریه نکن شگون نداره بیا کنار و‌نوبت رو به ما بده ،منوچهر کنار پنجره ایستاد بعد همه یکی یکی کادوهای خودشون رو دادن حاج رسول که مرد فهمیده ایی بود و نمیخواست دل منوچهر بشکنه گفت منوچهر خان،شما از طرف من تشریف بیارید سالن همه به هم نگاه کردن و منوچهر با خوشحالی گفت با کمال میل !!! ومن از این موضوع خیلی ناراحت شدم اما نمی تونستم روی حرف حاج رسول حرف بزنم ،دنیای من پر از حسرت شده بود پر از چیزهاییکه در طول زندگیم از دست داده بودم .همش تو فکر بودم بعد از اینکه کادوهای سرعقد رو دادیم همگی بسوی  سالن رفتیم و من سوار ماشین خودم شدم امیرحسین رانندگی میکرد و منوچهر مثل آدمهای بیکس در کنار محضر مونده بود که سیاوش با خودش بردش …تو ماشین امیر حسین بهم گفت مامان چرا تو اون زمانها برای بدست آوردن مجدد بابا نجنگیدی ؟ گفتم پسرم من خیلی جنگیدم اما متاسفانه پدرت در برابر زن و بچه هاش عشقش رو انتخاب کرد ایکاش هیچ وقت زندگی ما اینطور نمیشدکه شماها انقدر حسرت گذشته رو نخورید ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سکوتی بینمون برقرار شد ماشین عروس گاهی از کنارمون رد میشد و ساناز باهام بای بای میکرد و خوشحال بود منهم از انتخاب خوب و بجای ساناز خوشحال بودم با رسیدن جلو در سالن باز چشمان پراز حسرت منوچهر منو بخودش جلب کرد سرم رو پایین انداختم اما بیچاره سیاوش انگار که زندانی رو کنترل میکنه مواظب منوچهر بود که مبادا فرار کنه .اما منوچهر یک آن از فرصت استفاده کردوبه سمتم اومد وگفت ملیحه جان ؛دستت درد نکنه که بچه هارو به ثمر نشوندی ممنونم از اینکه برای ساناز انتخاب خوبی کردی و به آدمی مثل من دختر ندادی میدونی من بی لیاقت بودم ! آره ملیحه من لیاقت تو رو نداشتم گفتم ببخشید گذشته ها گذشته حالا جنابعالی به عشقت و خواسته ات رسیدی دیگه هیچی نگو الان هم به اصرار و خواست حاج رسول اینجا هستی منهم کاریت ندارم عروسی دخترته ! خب خوش باش گفت ملیحه اگر کسی به اندازه یک دنیا پشیمون باشه اون منم ! تو رو خدا منو ببخش من زندگی ندارم مرجان تمام دارو ندارمو بالا کشید و یک پسر بی تربیت تحویل جامعه داد الان یکدنیا خوشحالم که این دوتا بچرو اینقدر به این خوبی بزرگ کردی و….داشت صحبت میکرد که من گفتم با اجازه من میخوام برم پیش مریم خانم مادرشوهر ساناز …میخواستم از دستش فرار کنم همون موقع حاج رسول گفت ملیحه خانم من  میتونم یک لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ گفتم بفرمایید گفت میدونم الان جای این حرفا نیست اما یک سوال ازتون دارم ، اگر یکروز آقا منوچهر بخواد به شما برگرده شما تمایل دارید که باهاش ادامه بدید ؟ ناراحت و برافروخته گفتم وای حاج آقا ایشون زن داره بچه داره ! در ضمن من با بچه هام از این امتحان سربلند  بیرون  اومدیم اما ایشون با وجود خودش و همسرش بچه اش رو تربیت خوبی نکرده …بعد آروم گفتم حاج آقا من هرگز نه این مرد رو می بخشم و نه به ایشون برمیگردم بعد حاج آقا دستی به موهاش کشید و گفت آخه خانمش میخواد ازش جدا بشه !!! با تمام احترامیکه برای  حاج رسول قائل بودم اول گفتم حاج آقا شما از کجا میدونیدکه میخواد جدا بشه ؟ بعد سریع گفتم معذرت میخوام اما منوچهر برای من مرده اون سالها پیش خودشو در قلب من کشت و هیچ جایی در قلبم نداره، احساس کردم صورتم داغ شده بود ولی بعد با عذر خواهی گفتم من معذرت میخوام که این حرفو میزنم اما انسان اگر دنبال هوا و هوسش نره هیچ وقت این اتفاقها نمی افته، الانم دیگه واسه این حرفا دیره . حاج رسول خیره نگاهم میکرد منم دیدم حرفی واسه گفتن ندارم ،‌گفتم با اجازه شما من برم بیینم تو سالن کسی چیزی لازم نداره ؟ شما با من کاری ندارید ؟ حاج رسول  برخلاف من با آرامش خاصی که در چهره داشت گفت خودش بهم گفت که میخوان جدا بشن . بعد هم خیر دیگه کاری ندارم ! بعد از اینکه کمی دور شدم،گفت راستی ملیحه خانم گفتم بعله ،گفت لطفا این موضوع بین خودمون بمونه ها ! منهم هم گفتم خیالتون راحت …دوباره خودم در خلوت خودم بفکر فرو رفتم .گفتم چطور این پسر روش  شده این حرفو به پدرشوهر دخترش بزنه ؟ اون میخواست دو باره یک بچه دیگرو‌بدبخت کنه و به من برگرده ؟ من هنوز اونروزیکه بچه هام رو ول کرد فراموش نمیکنم و …بدون اینکه متوجه بشم وارد سالن شده بودم بخودم گفتم نباید این شب رو با این حرفا خراب کنم مهین جلو اومد با خوشحالی بهم گفت ملیحه خدارو شکر میکنم که سانازت همچین جایی افتاد و با یه خانواده ایی به این محترمی ازدواج کرد بعد گفت نمیدونی فاطمه چه حالیه میگه یعنی ما از اینا کمتر بودیم ؟ گفتم مهین جان کمترو بیشترش برای من مهم نیس ؛مهم اینه که من از این خانواده دور باشم تا به آرامش برسم .. با ورود عروس و داماد همه چی رو فراموش کردم . و بعنوان مادر عروس و تنها دخترم تا دلم خواست رقصیدم و شادی کردم مریم خانم که واقعا زن نمونه ایی بود و از همه چیز برای ساناز کم نزاشته بود در حال شادی ‌بود داماد قشنگم هم همش در حال خندیدن و شادی بود مراسم که به پایان رسید شام رو که خوردیم مریم خانم گفت ملیحه جان من مقداری لوازم رفع احتیاج در واحدی که برای پسرم در نظر گرفتم گذاشتم اما بهتر نیست امشب هردوتا بچه ها به هتل برن و یک امشب رو اونجا باشن ؟منکه خودم در حسرت همچین روزگاری بودم گفتم چرا که نه ! هر کاری دوست دارید انجام بدید.مریم خانم گفت آخه برای دختر خودم هم همین کارو کردن ،ومن دوست ندارم عروسم چیزی از مهسا کم داشته باشه . بعد از پایان مراسم ،حمید و ساناز از سالن خارج شدند و بعد همه به دنبال عروس و دوماد براه افتادن همه فکر میکردن که الان ساناز میخواد بره خونه مادر شوهرش ،اما من میدونستم که جریان چیه به امیرحسین گفتم ما میخوایم بریم هتل استقلال  حواست باشه به دایی هاتم بگو بعد رفتم به مهین گفتم که  ساناز امشب بخونه نمیره. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میره جای دیگه بگو همه دنبال تو بیان و کافی بود که حرف رو به مهین بسپری خودش همه رو خبر دار میکرد و اونم به همه گفته بود دنبال ماشین ما بیاین سیاوش دوباره حواسش به منوچهر بود و منوچهر هم به همراه سیاوش رفت. تو راه وقتی امیر حسین از جلو ماشین منوچهر رد میشد منوچهر با صدای بلند میگفت دورت بگردم من ،یواش برو ….بعد از مدتی به جلو در هتل استقلال رسیدیم  همه تعجب کردن بعد گفتن اینجا چکار دارید ؟ مریم خانم و حاج رسول پیاده شدند و در ماشین عروس رو باز کردن. مریم خانم دستش رو دور دست حمید انداخت وحاج رسول زیر بازوی  مریم رو گرفت و هردو بسمت لابی هتل رفتن کارها از قبل انجام شده بود اونجا بود که بخودم گفتم پس منم بیخبر بودم .بعد مریم خانم  با صدای بلند اعلام کرد که چون بچه ها در خونه من مهمان هستن و بعد از مدتی به خارج از کشور میرن بهتر دیدم که امشب اینجا باشن و فردا بخونه ما بیان بعد گفت ساناز جان البته  از فردا هرجا تو دوست داری میتونی بری ! خونه من و مامانت فرقی نداره همونجا اشکم سرازیر شد آخه یک زن انقدر فهمیده بود داشتم گریه میکردم بخاطر دوری از ساناز ،که بعدا میخواد پیش بیاد یهو دیدم منوچهر رفت جلو و ساناز رو بغل کرد شروع کرد گریه کردن بعد جلو مهمونها گفت ساناز من بابای خوبی برات نبودم من در حق تو …..یهو سیاوش رفت جلو گفت منوچهر چی داری میگی و دستشو کشید که ببره یهو همونجا منوچهر از حال رفت و روی زمین ولو شد .آرامش همه بهم ریخت و همه با تعجب نگاه میکردن حاج رسول جلو اومد و گفت طوری نیس فشارش افتاده نگران نباشید و ساناز زار زار گریه میکرد که حاج رسول گفت سخت ترین لحظه برای یک پدر همین الانه که جلو چشم خودش دخترش رو ازش می دزدن ! همه خندیدن اونم گفت والا بخدا راست میگم الحق که خوب بلد بود ماستمالی کنه. سیاوش با زدن سیلی  های پیاپی میخواست منوچهر رو بهوش بیاره بعد آروم گفت پاشو منوچهر فیلم بازی نکن ،بصورتش آب زدن انگار جدی جدی حالش  بد شده بود اما حناش دیگه برای کسی رنگ نداشت امیرحسین با کمک سیاوش و برادرها زیر بغلش رو گرفتن و بعد از خداحافظی با ساناز منوچهر رو به بیمارستان بردن ،حالا نوبت من شده بود که  از دوری ساناز ناراحت باشم جلو رفتم دست  ساناز رو تو دست حمید گذاشتم گفتم حمید جان. جانِ تو جانِ ساناز ! من همین یدونه دخترو داشتم و تمام هستی من بود اما به احترام شما و عشقی که به دخترم داشتی و دخترم به شما داشت قبول کردم که ازش دور باشم مبادا از گل خوشتر به دخترم بگی امیدوارم سالیان سال در کنار هم خوشبخت و عاقبت بخیر باشید در حین حرف زدن بودم که یهو ساناز پرید تو بغلم و گفت وای مامان جان قربونت دستات برم خیلی برام زحمت کشیدی.بعد هق هق گریه سر داد و منهم  دیگه کنترل اشکامو نداشتم وای خدا دلم آروم نمیشد نه بخاطر اونروز که ساناز داشت عروس میشد بخاطر دوری که قرار بود از دخترم داشته باشم هردو مون مثل بارون اشکامون می اومد .. دیدین یه وقتایی آدم وقتی یه چیزی رو میخواد از دست بده یا ازش دور بشه و جدا بشه خاطرات اون شخص از سالهای اول جلو چشمش میاد تا اااا اون زمان ؟ دقیقا اون من بودم .خاطرات تنهاییام با بچه هام التماسهای پیاپی به منوچهر و گوش نکردن منوچهر به زجه هام!! ای خدا !! چی کشیدم من ! مریم خانم جلو اومد آروم دم گوشم گفت ملیحه جان میدونم که روزگار سختی برتو گذشته اما جلو مهمونها خوبیت نداره گریه نکن شاد باش. گفتم آخه مریم خانم ….گفت هیچی نگو میدونم.و من ساکت شدم جاریهام گریه میکردن همشون دلشون بحالم میسوخت .میدونید چرا؟؟چون اونها با چشم خودشون دیده بودند که من چی کشیدم وچه روزگاری سختی بدون پدرو مادرم دیده بودم .ثریا جلو اومد دستم رو گرفت گفت ملیحه جان بریم قربونت برم مردم رو سر پا نگه نداربیا بریم ،بزار ساناز هم استراحت کنه از صبح زود آرایشگاه بوده خسته اس ! مریم خانم هم گفت راستی ملیحه جان فردا از صبح بیا خونمون که باهمدیگه خیلی کار داریم ،در اصل میخواست منو آروم کنه  خلاصه که از بچه ها خداحافظی کردیم و هرکس بسمت خونه خودش رفت ساره دختر ثریا گفت عمه جان امشب رو بیا بریم خونه ما ، گفتم نه دخترم منو دم در خونه ام پیاده کنید امیرحسین کنارم هست غصه نخورید عمه پوستش کلفتر از این حرفاس. دیگه میدونستم ساناز برای همیشه از پیشم رفته بود واین حقیقتی بود که باید می پذیرفتم  اما خدارو شکر میکردم که جای خوبی افتاد .شب محمد‌و ثریا منو دم در خونمون پیاده کردن هرکاری کردند برم خونشون نرفتم گفتم میخوام تنها باشم اوناهم پذیرفتن و رفتند ،وقتی وارد خونه شدم لباسهامو عوض کردم صورتمو شستم و وضو گرفتم سجاده نمازم رو آوردم و شروع کردم نماز خوندن بعد از نمازم گریه کردم از خدا خواستم که هیچ وقت هیچ دختری به سرنوشت من دچار نشه  و صدقه سر همه ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست از قضاوت هم برداریم🙏 به قول مولانا؛ نه تو آنیکه همانی نه من آنم که تو دانی 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی همین امروز 🙏😍🌸🍃 زنگ خونتون روبزنن و بـگن...ســلام منم خوشبختی🌸🍃 اومدم خونتون ومیخوام تاابدبمونم....🌸 تمام لحظاتتون سبز و پراز ارامش🍃🌸 ‌ (سکویا غول پیکر با ارتفاع بیش از 100 متر و حجم چوب صدها متر مکعب بلندترین درخت جهان) ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دختر من هم خوشبخت بشه بعد از نمازم آروم آروم داشتم برای خودم وسرنوشتم گریه میکردم که صدای کلید داخل قفل پیچید اشکامو پاک کردم دیدم امیر حسین‌وارد شد . چشمم که بهش افتاد دیدم چشماش قرمزه گفتم امیر حسین مادر چی شده گفت مامان بابا سکته کرده بود و هیچکس اون حجم از درد رو برای بابا  باور نکرد و‌بعد زد زیر گریه ….از شنیدن این خبر جا خوردم گفتم جدی میگی گفت مامان چه شوخی دارم با شما ، یک آن ساکت شدم بعد گفتم پس اون عاشق سینه چاکش کجاست که بیاد شوهر جونشو جمع کنه ؟ گفت مامان بابا خیلی بدبخت شده بوده اون زن تمام دارو ندارش رو ازش گرفته بوده ودرخواست طلاق داده و بابا بخاطر همین موضوع داغون بوده و وقتی عمو سیاوش بهش گفته بوده عروسی سانازه خوشحال شده و فکر میکرده اگر شما رو ببینه شما راضی میشی و قبول میکنی باهاش زندگی کنی و وقتی دیده شما هم جواب رد بهش دادی فشار زیادی روش بوده و سکته کرده بود . گفتم پسرم اینها دلایل قانع کننده ایی برای من نیست پدر شما بمن خیلی بد کرده من دیگه نیاز به آقا بالا سر ندارم حالا هم خدا شفاش بده من دعاش میکنم سلامت بشه و سایه اش بالا سرپسرش باشه. اونروز فهمیدم که پسرم هم از من‌ناراحت شد اما برام مهم نبود اونها هیچ درکی از گذشته من نداشتن. فردای اونروز صبح ،به رسم عادت همیشگی کاچی با روغن حیوانی برای ساناز درست کردم  و بسمت خونه مریم خانم براه افتادم. مریم خانم تدارک همه چیز رو دیده بود از صبحانه عروس تا ناهار مهمونهای خودی ، و میوه شیرینی عصر برای کل مهمونهای دو طرف !  اونروز یاد طلعت خانم مادرشوهرم افتادم چقدر مهربون بود همینطور مثل مریم خانم برای من زحمت کشید خوبی هیچ وقت فراموش نمیشه حتی اگر طرف آدم سالها قبل مرده باشه …ساناز ساعت ده صبح بود که به خونه اومد هردو  مادر بطرف بچه هامون دویدیم و محکم بغلشون کردیم  حال مریم خانم کمتر از حال من نبود شاید اون زن از منهم بدتر بود چون هردو تا بچه هاش به راه دور میرفتن اما من هنوز امیر حسین رو داشتم ،خلاصه که ساناز مثل عروسکی شده بود که از دید من مادرخیلی زیبا به نظر میرسید.و حمید هم همینطور، الحق که چیزی از زیبایی کم نداشت اونروز همه چی بخوبی و خوشی برگزار شد جاری هام دوباره بعد از ظهر اومدن و کادو هاشون رو به ساناز دادن و همه اکثرا پول دادن که بچه ها بعدا بتونن با خودشون ببرن .غروب که شد داداش سیاوش  اومد جاریامو ببره گفت که منوچهر حال جالبی نداره و تو سی سی یو بستریه ! من در جوابش گفتم داداش جان امیدوارم که سالم و سلامت بشه اما تو رو خدا جلو امیر حسین اسم باهم بودن مارو نیارید خواهش میکنم منهم دیگه سنی ازم گذشته و الان دیگه خودم نیاز به استراحت دارم حوصله دردسر هم ندارم من خودم نزدیک به چهل و هشت سالمه و کم کم باید بازنشسته بشم و فقط منتظرم امیر حسین  سر وسامون بگیره و بعدش آرایشگاه رو هم جمع میکنم میخوام چکار که دیگه کارکنم ؟ کارهامو کردم خونه خریدم دخترمم شوهر دادم پس تو رو خدا بس کنید ،سیاوش سرش رو پایین انداخته بود ،آروم گفت بعله ملیحه جان حق داری منهم جای تو بودم همین نظر رو داشتم .اونروز بعد از رفتن مهمونها منم رفتم خونمون .دیگه دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم جای خالی ساناز اذیتم میکرد.نمیخواستم هم خیلی وابسته اش بشم میخواستم کمتر ببینمش تا بیشتر به دوریش عادت کنم.مریم خانم از خودم هم بیشتر حواسش بود ساناز سال هشتادو هشت ازدواج کرد و منوچهر از شب عروسی ساناز سکته کرد و ویلچر نشین شد مرجان نه طلاق گرفت نه باهاش موند فقط نابودش کرد .هفت ماه از عروسی ساناز گذشته بود همه بهم میگفتن چرا برای امیر حسین زن نمیگیری؟ گفتم خودش باید کسی رو دوست داشته باشه که بتونه باهاش زندگی کنه آخه زندگی بدون عشق فایده ایی نداره .یکروز از آرایشگاه که داشتم می اومدم خونه ساره دختر محمد بهم گفت عمه امشب بیا بریم خونه ما گفتم نه عزیزم امیر حسین هم تنهاست گفت پس من میام خونتون گفتم قدمت روچشمم با ثریا صحبت کردم که ساره رو با خودم ببرم اونم گفت ببرش اشکال نداره و باساره بخونه رفتیم شب که رسیدیم ساره گفت عمه من غذا درست میکنم تو استراحت کن بلند شد از یخچال یه گوشت چرخ کرده بیرون آورد و گفت کباب تابه ایی درست میکنم یک کم هم پلو میزارم تا امیرحسین بیاد.و تمام کارهامو انجام داد شب شد امیر حسین کلیدش رو به در انداخت ساره بسرعت رفت که روسریش رو بندازه سرش ، امیر حسین در رو‌که باز کرد با اشاره بمن گفت کی اینجاس؟ آروم گفتم ساره !امیرحسین خندید و گفت ساره که از خودمونه ..با لبخند سلامی به ساره کردو اونم خندید و گفت به به پسرعمه چه عجب بلاخره به خونه اومدی دلمون واست تنگ شده بود .کمی که به ایندوتا نگاه کردم گفتم عه چرا من دختر برادرم رو تا حالا برای امیرحسین کاندید نکرده بودم ؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کی رو بگیرم از ساره بهتر ! بعد بخودم گفتم دست تو که نیست این دو تا باید همدیگرو بخوان. اما اونشب احساس کردم که نه….اینا از هم بدشونم نمیاد شاید بقول ما قدیمی ها من دوزاریم کج بوده ونمی فهمیدم در هرحال اگر اینطور میشد من به این وصلت راضی بودم بخاطر همین وسط افتادم و گفتم ساره جان شامت حاضره ؟ گفت بله عمه جون . گفتم پس با امیرحسین کمک کنید که شام رو بیارید زودتر بخوریم و بخوابیم ! ساره گفت وای عمه جون مگه ما مرغیم که به این زودی بخوابیم ، گفتم نه عزیزم هرجور میلته همونطور بخواب ،سعی کردم زیاد حرف نزنم تا سر از کار این دوتا دربیارم . هردو باهمکاری هم میز رو چیدند و باهم جمع کردن ساره از درساش میگفت و امیر حسین از کار سنگینش تو شرکت ! بعد دیدم حرفاشون گل انداخت یکی این میگفت یکی اون. منم با اجازتون خودم رو به خواب آلودگی زدم و گفتم بچه ها با اجازه من میرم رو تخت دراز میکشم هردو شون نگاهم کردن بعد دوباره گفتم ساره جان وقتی صحبتهات با امیر حسین تموم شد بیا کنار من روی تخت من بخواب ، امیر حسین هم که میره اتاق خودش بعد بسمت دستشویی که رفتم صداشون آرومتر شد مسواک زدم و شب بخیر گفتم ورفتم تو اتاقم . اما کاملا حواسم بهشون بودیا میخندیدن یا آروم حرف میزدن اونشب فهمیدم که نه !!!! اینا هم بهم علاقه دارن  ومن خوشحالترین حال ممکن بودم . اونشب ساره ساعت دو اومد آروم کنارم خوابید و سعی  میکرد که مثلا من نفهمم منم صدا ازم  درنمی اومد. فردا صبح ساره از من زودتر بیدار شده بود و سماور رو روشن کرده بود و میز کوچک صبحانه رو آماده کرده بود و با خوش رویی گفت عمه جان دلت نمیخواد از خواب پاشی ؟منم گفتم آخ که چه لذتی داره یکی زودتر پاشه صبونه حاضررررکنه عمشو بیدارررکنه و….هی خودمو‌لوس میکردم اونم میخندید گفت عمه جون  میخوای هرروز بیام برات صبحونه رو آماده کنم ؟گفتم از خدامه بعد امیر حسین به حرفهای ما میخندید،گفت ‌‌پاشین بیاین که دیرمون میشه ! و رفت نشست رو صندلی . دوباره وقتی کنار هم نشستن دیدم که چقدر به هم میان باید فکری میکردم و با ثریا صحبت میکردم. ظرفای صبحانه رو که جمع کردیم هر کس بسوی کار خودش رفت و منهم بسمت آرایشگاه رفتم تو راه با خودم فکر میکردم که چطوری به ثریا بگم و از کجا شروع کنم .اما اینو میدونستم که  باید از امروز با ثریا این کار رو در میون بزارم وقتی رسیدم ثریا داشت گزارش کارهایی رو که  وقت داده  میداد اما من فقط حواسم به موضوع ساره بود که چطوری بهش بگم. گفتم ثریا تا مشتری نیومده بیا میخوام موضوع مهمی رو باهات در میون بزارم گفت خیر باشه  ملیحه چی شده ؟ گفتم خیره اونم چه امر خیری !!! با لبخند گفت مبارکه  راضی شدی بری با منوچهر زندگی کنی ؟ گفتم ای وای تحفه …ولم کن بیکارم برم سر پیری  کثافتای اونو جمع کنم ؟ ثریا گفت ملیحه جان  پس حتما کس دیگه اییه! گفتم نه عزیزم موضوع مهم من ساره است . با لبخند گفت کی هست اون آدم خوشبخت ؟ گفتم ثریا جان اول بهم بگو‌ قصد داری دخترت رو شوهر بدی ؟ تا منم بگم کی خواستگارشه ! ثریا یه کم ساکت شد و بعد گفت ملیحه جان دنیا تا دنیا بوده همین بوده میشه دختر رو پیش خودت نگهداری ؟ اگر آدم خوبی باشه چرا که نه ،گفتم مطمئن باش خوب میشناسیش و خیلیم دوستش داری ،گفت کی؟ گفتم امیرحسین ..یهو با خجالت گفت وای امیر حسین ساره رو میخواد ؟ گفتم من نمیدونم این دوتا همدیگرو میخوان یا نه ! اما این پیشنهاد منه خواستم ببینم اول تو و محمد راضی هستین به پسر من دخترتون رو بدین بعد بریم سراغ خواستن ها و نخواستن ها …ثریا گفت من دخترم رو به کی بدم از امیر حسین بهتر اما ساره هم شرطه من حرفی ندارم اما !!!گفتم اما چی ؟ ثریا گفت دیدی چقدر جدیداً میگن ازدواج فامیلی خوب نیست ؟کمی تو فکر فرو رفتم .. بله راست میگفت ثریا !  اون زمان آزمایشی باب شده بود به اسم ژنتیک و دیگه فامیل های نزدیک که میخواستن ازدواج کنن میرفتن این آزمایش رو میدادن .دیگه مثل قدیم نبود بگن عقد دختر عمو پسرعمو تو آسمونا نوشته ، میگفتن ازدواج های فامیلی خوب نیست و من به این موضوع فکر نکرده بودم. به ثریا گفتم پس بزار اول به بچه ها پیشنهاد بدیم اگر موافق بودن که با هم ازدواج کنن میریم آزمایش رو انجام میدیم  بعد اگر جوابش خوب بود به همه اعلام میکنیم .هردو مون  از این موضوع خوشحال و راضی بودیم با هم قرار گذاشتیم که اول به بچه ها بگیم و به هم تلفنی خبر بدیم ، اونروز زودتر از وقتی که میخواستیم بریم خونه مغازه رو بستیم وبه خونه هامون رفتیم من سر راهم چند تا گل رُز گرفتم  زود شامم رو درست کردم ومنتظر اومدن امیر حسین شدم  ساعت نزدیک هشت بودکه امیر حسین به خونه اومد و بعد از اینکه لباس های راحتیش رو پوشید رو مبل نشست و گفت  مامان چایی داری گفتم بعله رفتم ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
براش چایی ریختم و کنار دستش نشستم گفتم امیر حسین جان امروز میخوام با تو موضوع مهمی رو درمیون بزارم گفت بگو مامان . گفتم تو دیگه بزرگ شدی وقت ازدواجته ، منم ممکنه بخوام از این ببعد برم سفر  به خواهرت سر بزنم اونوقت باید همش حواسم به تو باشه . بخاطر همین موضوع میخوام دستت رو یه جایی بند کنم تو خودت کسی رو دوست نداری که زود بریم سر اصل مطلب ؟ یا اینکه خودم دست بکار بشم ؟ گفت مامان جان من هیچکس رو زیر سرم ندارم. اما چی شد بفکر زن گرفتن افتادی ؟ گفتم من منتظر بودم خودت پا پیش بزاری اما دیدم خیلی بفکر نیستی ولی من برات یکنفر رو کاندید کردم که فکر کنم تو هم ازش خوشت بیاد، گفت خب بگو ببینم اون آدم خوشبخت کیه ؟ گفتم خُوبه از خودت تعریف نکن اون از تو سرتره ،گفت مثلا کیه ؟ گفتم ساره دختر داییت ! انگار به امیر حسین برقی وصل شد،گفت آخه بنظرت ساره منو میخواد ؟ گفتم پس حدسم درست بود .لبخندی زدو گفت نه جون مامان !!! گفتم جون خودت من دیشب فهمیدم و هردومون باصدای بلند از طرز گفتارمون خندیدیم بعد گفت مامان اشتباه نکن بین ما چیزی نیست ما خیلی عادی باهم صحبت میکردیم . گفتم من فهمیدم که تو هم از ساره بدت نمیاد اما یه موضوع مهم هست گفت چی ؟ گفتم اول باید برید آزمایش بدین اگر مشکل خونی نداشته باشید بعد به همه اعلام میکنیم یه دفه امیر گفت یعنی میشه مشکلی هم پیش بیاد؟ گفتم آهای تو همون بودی که گفتی بین ما چیزی نیس چه خبرته ؟ بعد گفت مامان منم میخوام اعتراف کنم که ساره دخترخیلی خوبیه و منم ازش بدم نمیاد .من بسرعت به سمت تلفن رفتم و به ثریا گفتم ثریا شیری یا روباه ؟ منکه شیر شیرم ثریا هم گفت فکر کنم اینها زودتر از ما همدیگرو دوست داشتن فقط بروز نمیدادن وهردو باهم خندیدیم و خدارو شکر کردم که ساره هم امیر حسین رو دوست داره. حالا دیگه بچه ها باهم صحبت کرده بودند و از عشقی که به هم داشتن خبر دار شده بودن من چون خودم تو زندگی سختی زیاد کشیده بودم،تنها آرزم خوشبختی بچه هام بود دلم میخواست هردو شون سرو سامون بگیرن و برن سر زندگیاشون ..اونروزیکه میخواستم به خواستگاری ساره برم  با امیر حسین قرار گذاشتم که زودتر بخونه بیاد .حتما می پرسید چرا خواستگاری ؟؟؟؟ برای اینکه هرچیزی باید رسماً انجام میشد و با احترام به خواستگاری می رفتم ،من با ثریا هماهنگ کرده بودم که ساعت هفت به خونتون میایم. اونروز سبد گل کوچکی خریدیم بعد رفتیم یک جعبه شیرینی هم گرفتیم هر دو‌رو روی صندلی عقب گذاشتیم و امیرحسین رانندگی میکرد . گفتم امیر جان چقدر آرزوی این روز رو داشتم  که برات به خواستگاری برم یهو دیدم امیر حسین با چشمی پر از اشک گفت مامان کاش منهم پدر داشتم و امروز اون رانندگی میکرد و‌منو به خونه زن آینده ام می برد گفتم این چه حسرتیه که در دل توئه پسرممم !!! گفت مادر این حرف رو نزن ، اونهاییکه پدرشون از دنیا رفته هیچ وقت مثل من ناراحت نمیشن چون خواست خدا بوده اما پدر من به خواست دلش رفت و هیچ وقت فکر نکرد که دل مارو به آتیش می کشونه وقتی پدری هست اما حضور نداره جیگر آدم خون میشه. درسته که الان پدر من ویلچر نشین شده اما کاش بازهم پدرم بود و با ما می اومد دستم رو روی سر امیر کشیدم گفتم عزیز مادر ناراحت نباش خودم هم پدرت میشم هم مادرت ! مگر چیزی برات کم گذاشتم ؟ که دیدم اشکش از گوشه چشمش روان شد ، من هیچ وقت اشک امیر رو ندیده بودم یهو دلم خون شد منهم باهاش گریه کردم گفتم جان مادر!  گریه نکن .امروز روز خوبی برای تو خواهد بود ،کم کم نزدیک خونه داداشم شدیم گفتم بزار کمی چشمامون از سرخیش کم بشه  تا بعد بریم داخل خونه !!! چند دقیقه صبر کردیم و بعد زنگ زدیم و هردو وارد خونه شدیم محمد و ساره و ثریامنتظرمون بودن سبد گل رو بدست امیر دادم و شیرینی رو‌خودم دستم گرفتم انگار اونروز با هر روز فرق داشت یه جور دیگه ایی وارد خونه شدیم محمد خوش آمد گفت وهممون مثل غریبه ها روی مبل نشستیم ساره انگار خجالت میکشید به آرومی گفت عمه جان خوش اومدی و ثریا هم به امیر حسین خوش آمد گفت بعد از مدت کمی گفتم محمد جان!  داداش گلم امروز اومدم که شما پسر منو به دومادی خودت بپذیری من کسی رو ندارم که بخواد قلمبه سُلمبه صحبت کنه صادقانه میگم که عاشق دخترتیم هم من و هم امیر حسین اما همونطور که میبینی ساناز هم نیاوردم تا اول آزمایش ژنتیک انجام بدیم که خدای نکرده  اگر آزمایششون جور در نیومد اسم دخترت رو زبونها نیفته ،محمد بهم گفت ای قربونت برم آبجی گلم حرف قلمبه سُلمبه میخوام چکار ! من امیر حسین رو روی پاهای خودم بزرگ کردم میدونم که این بچه چطور بزرگ شده کجا درس خونده پدرش کیه مادرش کیه ! بعد رو کرد بمن و گفت ملیحه جان من نه ازت میخوام کار زیادی انجام بدی نه طلا میخوام نه مهریه سنگین !! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فقط خوبی میخوام که امیر حسین به بچه من خوبی کنه .. گفتم داداش محمد ! من هرکاری  در توانم باشه انجام میدم ساره با ساناز هیچ فرقی نداره . هر مهریه ایی که برای ساناز کردن برای ساره میکنم و فکر نکنید که امیرحسین من چیزی نداره من پس اندازی دارم که براش کنار گذاشتم اونو میدم به خودش …تا این حرفو زدم امیر حسین نگاه پر معنا و با اضطرابی بهم کرد و گفت مامان از کدوم پس انداز حرف میزنی منکه پولی ندارم ،گفتم تو کاریت نباشه به وقتش بهت میگم بعد محمد گفت ملیحه انشاالله اگر آزمایششون مشکل نداشت هردومون کمک کنیم یه آپارتمان کوچک چهل پنجاه متری براشون بخریم گفتم به روی چشمم بعد گفتم داداش جانم من هم از تو میخوام برای امیر حسین پدری کنی از این ببعد واسش پدر باشی. شاید باورتون نشه اما ما دیگه هیچ حرفی نزدیم و اونشب شام خونه ثریا موندیم و قرارمون این شد که فردا بچه ها باهم برن بیمارستان امام خمینی و آزمایش بدند .با اینکه دلم نمیخواست مادرشوهری باشم که سر بار عروسه اما اونروز از استرس باهم به بیمارستان رفتیم و آزمایشهایی که مربوط به ازدواج فامیلی بودرو انجام دادن من به اون آقا که مسئول بود گفتم آقا ممکن هست که مشکلی پیش بیاد ؟ وقتی نگرانی منو دید گفت ای خانم قدیم کی این آزمایشها بود همه  ازدواج فامیلی میکردن و بچه های سالم بدنیا می آوردن ،نگران نباش جوابش خوب در میادمنتهی کاراز محکم کاری ضررنداره  و من توکل بخدا کردم .روزیکه جواب آزمایش رو میخواستن بدند خودم رفتم  جواب رو گرفتم و وقتی برگه هارو دستم دادن فورا ً پیش دکتر رفتم و دکتر عینکش رو بچشمش زد و گفت خُب ببینیم که این جواب چطوره ؟ گفتم مگر قبلی ها مشکل داشتن گفت بله اون خانمی که قبل از شما رفت نمی تونست با فامیلش ازدواج کنه .و‌من سراپا گوش شدم که دکتر گفت ؛خب شما مادر دختر خانم هستین ؟ گفتم نه چطور ؟ گفت هیچی همینطوری پرسیدم ؛هردو سالم هستن و هیچ کدوم مشکل ندارن،مبارکه !!!ومن ازخوشحالی رو پاهام بند نبودم فورا بخونه ثریا رفتم و خبر خوش رو بهشون دادم وقرار شد یکشب برای بعله برون بخونه ثریا بریم .من ساناز و حمید روبا خانواده اش دعوت کردم .باز هم با احترام برادرهای شوهرم رو با خانم هاشون دعوت کردم چون میدونستم که چقدر امیر حسین رو دوست دارن .اونروز که میخواستم برم خواستگاری ساره یاد پدرو مادرم افتادم چقدر جای مامان و بابام خالی بود چقدر برای داشتن امیر حسین عذاب کشیدم هفت سال! انتظار کم نبود همینطور که داشتم حاضر میشدم برای گذشته ام اشک میریختم یاد حرفای مادر مظلومم افتادم که چقدر برام غصه میخورد ،یهویاد زهرا خانم افتادم که چقدر منو دکتر می برد ! خدایا چقدر بی معرفت شده بودم چرا یه یادی ازش نمیکردم .بخودم گفتم بعد از نامزدی امیر حسین حتما بهش سر میزنم .. هنوز امیر حسین به خونه نیومده بود از قبل با امیر برای ساره پارچه و کیف و کفش و یک حلقه تهیه کرده بودیم قرار بود امیر حسین گل و کاغذ کادوی شیشه ایی بی اره که اونها رو تزیین کنیم  اون موقع مثلا مد بود .بلاخره امیر اومد و گلها رو شاخه شاخه کردم و هر گل رو روی یک کادو گذاشتم و کادوهارو می پیچیدم امیر گفت مامان کیک هم سفارش دادم که سر راهمون بگیریم ببریم .بعد نگاهش که به چشمای غمگینم افتاد گفت مادر چیزی شده ؟ گفتم نه قربونت برم اتفاقی نیفتاده،بعد در ادامه گفتم امروز بهترین روز زندگی منه روزی که جلو خدا و بنده های خدا سر بلند شدم و بچه هام رو به ثمر رسوندم دیگه چی از خدا میخوام جز شکر اینهمه نعمت ! فقط … بعد آهی کشیدم و گفتم فقط کاش مامان منیژه بود . کاش میشد روزها به عقب برمیگشت و یکبار دیگه مادرم رو در آغوشم می کشیدم و سیر بغلش میکردم  می بوسیدمش و نمیزاشتم غصه بخوره که مریض بشه …بعد زدم زیر گریه ! امیر با ناراحتی گفت مامان شما اینو میگی من میگم کاش هیچوقت پدرم ازتو جدا نمیشد و امروز خوشحال و خندان همگی با هم بخواستگاری ساره می رفتیم ..جّو یهو غمگین شد دوباره بخودم اومدم گفتم پسرم منو ببخش ناراحتت کردم پاشو بریم که خیلی کارداریم . در یک ساعت مقرر منتظر همه اقوام بودیم که دسته جمعی وارد خونه محمد بشیم و‌بلاخره همه در اون ساعت وارد خونه ساره شدیم . گل و کیک رو بدست ثریا وساره دادیم و تمام کادوها رو روی میز ناهار خوری گذاشتیم جواد شیطنت میکرد و آذر هم هی دعواش میکرد که بابا انقدر اذیت نکن  بعد جواد با خنده میگفت ای بابا همه خودی هستن مشکلی نداره.آذرهم هی بهش چشم غره میرفت جواد میگفت عروسی یعنی این !!! همه خودی باشن راحت باشی و ثریا میخندید. حاج رسول با خانمش و ساناز و حمید به خونه محمد اومدن بازهم حاج رسول جلو افتاد و گفت کاش آقامنوچهر رو باهمون ویلچر امشب به اینجا می آوردین چون امروز پسر بزرگش میخواد داماد بشه بعد گفت ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دخترم ببخش که من این حرف رو میزنم فقط میخوام که در آینده پشیمونی از خودتون بجا نذارید،ماهمه به همدیگه نگاه کردیم بی اختیار یاد حرف امیر حسین افتادم که موقع اومدنش راجع به منوچهر بمن زد .همون لحظه به داداش سیاوش نگاه کردم گفتم شما چه صلاح میدونی ؟ گفت چی بگم ملیحه جان هر چی تو بخوای بعد من گفتم چون حاج رسول سنی ازش گذشته و بهتر از من میدونه عیب نداره برو بیارش و با برادر شوهر کوچیکم رفتن دنبال منوچهر . محمد گفت حالا که همه خودی هستیم و قرار نیست که معذب باشیم پس تا اومدن منوچهر پذیرایی میکنیم ،مریم خانم مهربون که دلسوزتر از یک مادر برای ساناز بود دائم قربون صدقه اش میرفت دلم میخواست مریم خانم رو الگوی خودم کنم بسکه با شخصیت بود و کارهاش همه روحساب بود منهم رفتم دست ساره رو گرفتم آوردم جلو مریم خانم و به شوخی گفتم شما نمیدونی من حسودم منم قربون عزیز برادرم میشم .مریم خانم خنده قشنگی کردو گفت ملیحه خانم جون شماهم باید هم ناز ساره رو بکشی اما من دیگه فرصت منت کشیدن عروسم رو ندارم چند ماه دیگه هردوشون به انگلیس میرن و من نه دیگه عروسم پیشم میمونه نه دختری دارم که نوازشش کنم .بعد چشمای دُرشتش رو پر از اشک کرد و‌گفت اما شما عوض من هر روز ساره رو بوس کن و به سینه ات بچسبون .دلم به حالش میسوخت .راستی چرا زندگی برای هرکسی یه چیزی رقم میزد که باب دل ما نیست ؟ همه درحال تعریف کردن بودن که زنگ در به صدا در اومد و منوچهر به همراه برادرها وارد خونه شد و امیر حسین برای کمک به عموهاش به سرعت دم در رفت ودوباره منوچهر به خواست حاج رسول  به مجلس ما اومد با ورودش همه از جا بلند شدن و بهش سلام کردن، منوچهر با ویلچر وارد خونه شد با پاهایی شُل که جون راه رفتن نداشت و روی جاپایی چرخ بود با چهره سیاه و لاغر که دل هر بیننده ای رو به درد می آورد . منهم بهش سلام دادم یک دستمال پارچه ای کوچک تو دستش بود که وقتی جواب منو داد اشکش رو از گوشه چشمش پاک ‌میکرد و بلاخره در بالای اتاق کنار حاج رسول جا گرفت حاج رسول دستی بر سرش کشید و‌گفت حالا در حضور پدر شاه دوماد حرفهامون رو شروع میکنیم بعد رو‌کرد به منوچهر گفت اجازه دارم اونهم با بغض گفت بله بفرما.. ما شرایط خاصی نداشتیم محمد مهریه ایی تعیین کرد فقط من گفتم تا ساناز نرفته خارج میخوام عروسی ساره رو بگیریم چون نمیتونم جای خالی سانازرو تحمل کنم حاج رسول گفت پس مبارکه !!محمد هم بدنبال حرف من گفت باشه خواهرم من هم حرفی ندارم فقط ما بتونیم یک آپارتمان کوچک برای بچه ها تهیه کنیم بقیه کارها حل میشه همون موقع من به امیر حسین اشاره زدم که بلند بشه و انگشتر نشان رو در دست ساره بکنه و ساناز هم برای بچه ها خوشحالی میکرد و خریدها رو نشون بقیه میداد منوچهر فقط یک گوشه ساکت نشسته بود اونشب منوچهر  حکم  یک مجسمه  رو در مجلس داشت و هیچ حرفی نزد،گاهی آدم دلش براش میسوخت در همون لحظه یهو مهین اومد کنارم نشست گفت ملیحه فهمیدی که مرجان چکارکرد ؟ گفتم نه چی کرد ؟ گفت درخواست طلاق داد اما منوچهر بهش گفت باید بمونی و منو تنها نزاری من طلاقت رو نمیدم حداقل تو توی خونه باش .چون تو برای من کسی رو باقی نزاشتی و خودت باید جُور منوبکشی .بعد کمی مکث کردو گفت چی بگم خواهر ! حتما گفته چند وقت دیگه این مردمیمیره و  طلاق خدایی میگیرم ! گفتم مهین جان من  این دوبار هم که  این مرد رو دیدم به اجبار حاج رسول بوده ،و‌خواست خودم نبوده . گفت خوب کاری کردی این بدبخت معلوم نیس تا کی زنده هست تو واقعا خانمی کردی که عروسی بچه ها قبول کردی که تو مجلسشون  حضور پیدا کنه .اونشب بعد از پذیرایی که ثریا از مهمونها کرد همه به خونه هاشون رفتن اما موقع رفتن حاج رسول بمن گفت ببخشید که من دوبار در زندگی شما دخالت کردم اما حضور ایشون خیلی ارزشمنده چون هرچی باشه پدر پسرتونه ،منهم گفتم تجربه شما بیشتره من رو حرف بزرگترم حرفی نمیارم … خلاصه که موقع خداحافظی  محمد گفت بزار امیر حسین اینجا بمونه ، دیگه دوماد منه ،جواد بشوخی گفت آره باید بمونه از این به بعد ظرفای ثریا رو بشوره و من خندیدم و گفتم خیلی بد جنسین که پسرمو ازم گرفتین .اما واقعا از صمیم قلبم خوشحال بودم که بچه ام جایی افتاد که همشون رو از ریشه می شناختم و من خودم اونشب تنهابخونه برگشتم .از فردای اونروز من و ثریا به دنبال آپارتمان کوچکی بودیم که بچه هامون براحتی بتونن توش زندگی کنن و بلاخره یک آپارتمان شصت متری تقریبانزدیک خونه ثریا پیدا کردیم که فقط صدو ده ملیون بود و اونجا بود که پول منوچهر به درد امیر حسین خورد و همه فکر میکردن که من اون پولهای خرجی رو برای بچه ها خرج کردم و دوباره امیر حسین و بقیه رو با اینکارم شوکه کردم و گفتم این پول برای منوچهر بوده که از اول تو‌حساب بانکی گذاشته بودم  ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
  همونجا محمد بهم گفت واقعا ملیحه تو چقدر عاقل بودی ، چه کار خوبی کرد حاج رسول که منوچهر رو دعوت کرد چون ما چطور میخواستیم پولی رو خرج کنیم که صاحبش حتی در مجلس ما حضور نداشت . همه در هول و ولای خریدبرای عروسی بودن حالا هرکس بنوعی مشغول خرید بود ثریا در فکر خرید جهیزیه بود من درفکر خرید برای ساره بودم و ساناز در فکر خرید لباسهای عروسی بود گاهی  هم آذر  به کمک ثریا میرفت وبهش کمک میکرد اونروز یهو یاد گذشته افتادم خدا همه رفتگان رو رحمت کنه یاد حرف خانم جون افتاده بودم که میگفتن همه بیاین یاری کنین تا من خونه داری کنم ….یه جورایی همه به کمک من اومده بودن .تو اون گیر و دار  کارهای رفتن ساناز هم درست شد دیگه غصه عالم منو گرفته بود .حالا میدونید چه روزی ساناز این خبر رو بمن داد درست نزدیک عروسی امیرحسین ….وای خداااا اونروزاحساس میکردم  به اندازه وسعت تمامی دنیا تنهای تنها شده بودم . با خودم میگفتم خدایا چکارکنم .دیگه وقتی تو خونه تنها میشدم گریه میکردم انگار دیگه دل و دماغ عروسی نداشتم یکروز امیر حسین به خونه اومد وقتی کسالت منو دید گفت مامان ،یعنی من دیگه بچه تو نیستم که شادی منو ندیده میگیری و فقط فکرت پیش دخترته؟ گریه کردم  گفتم نه عزیزِمادر من تو از خودمم بیشتر دوست دارم اما کسی که میخواد بره انگار میخواد یک طرف جسم منم با خودش ببره ،ایکاش ساناز هم ایران بود و هردو‌تون رو کنارم داشتم اما نمیتونستم تو زندگیش دخالت کنم چون خواستِ خودش بود امیر حسین گفت من از تو خواهش میکنم شادیهای زندگی منو تلخ نکن بزار همه چی طبق روال پیش بره ،بخاطر امیر حسین دندون روی جیگر گذاشتم تا عروسیش بگذره …همه چی بخوبی پیش میرفت سالن هم گرفته بودیم جهیزیه ساره در خونه کوچیک و قشنگش چیده شد وقتی ساناز جهیزیه ها رو میچید انگار نه انگار که خواهر شوهره  آنچنان با سلیقه جهیزیه هارو با ساره میچیدن که انگار دو تا خواهرن و من فقط محو تماشای کارهای این دوتا بودم . وقتی کارها تموم شد ساناز گفت آبجی خوشگلم الهی خوشبخت بشی هر چند میدونم در کنار مامان و زندایی ثریا تو خوشبختترینی ! من گفتم ای مادر کاش تو هم نمیرفتی، بعد با بغض گفت مامان ازت خواهش میکنم دَم رفتنم حرفی نزنی که دلم پیشت بمونه  جلو من وانمودکن که راضی هستی بعد من دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم باشه مادر لال میشم تا تو بری .یهو ساناز تو بغلم پرید و خودش زار زار گریه کرد .گفتم ساناز جان بخدا دیگه هیچ وقت نمیگم نرو .. برو منم  میام پیشت بعدها ! ساناز گفت مامان راستش خودمم دلتنگتون میشم اما چاره نیست ،باید رفت ! از پسر محمد یا برادر ساره هیچ وقت براتون چیزی نگفتم سروش هم پسر محمد بود که از بس این بچه آروم و ساکت بود چیزی نداشتم که براتون تعریف کنم روز جهیزیه به خوبی و خوشی گذشت به شب عروسی امیر حسین رسیدم تنها فرزند‌پسرم که فقط حسرت دیدن عروسیش رو داشتم ساره از صبح زود به آرایشگاه رفت و سانازهم قرار بود باهاش بره ، منو ساراهم قرار بود باهم بریم .. آذر زن جواد به ساره میگفت ساره جان کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره چرا میخوای بری آرایشگاه غریبه وقتی مامانت و مادر شوهرت انقدر کارشون خوبه ! ساره هم در جوابش گفت زنعمو جان بهتر نیس که امروز هر دوشون برای خودشون باشن این چه کاریه که منم اسیرشون کنم .بعد باورتون نمیشه که منو ثریا هم یک آرایشگاه سر شناس رو انتخاب کردیم و هردو به اونجا رفتیم تو ی راه به ثریا گفتم ثریای خوبم دوست مهربونم تو رو خدا مبادا یک وقت سایه خواهریت  رو از سر من برداری  بیا با هم عهد و‌پیمان ببندیم که هرچقدر هم که خدای نکرده بچه ها با هم اختلاف داشتن منو تو دخالت نکنیم و به خودشون بسپاریم ! ها ! بهتر نیست ؟ گفت عالیه ملیحه جان بما چه که چه اختلافی دارن مگر الان منو محمد با هم مشکلی نداشتیم ؟ همه رو خودمون رفع و رجوع کردیم …و هر دو با هم عهد بستیم که هیچ وقت خواهریمون خراب نشه. بعد به آرایشگاه رسیدیم ،موها و سرو صورتمون رو درست کردیم ،وقتی به آینه نگاه میکردم انگار دیگه قشنگیه جوانی رو نداشتم آخه منهم چهل و نُه ساله شده بودم زنی رنج دیده که دو برابر سنم سختی کشیده بودم و میدانستم که باید سالهای زیادی رو تنهایی سر کنم چون اونشب امیر حسین هم رسماً از خونه من میرفت .هردومون وقتی آماده شدیم بسمت سالن رفتیم مراسم عقد و عروسی در یکشب بر گزار میشد و مهمانها کم کم به سالن می اومدن اینو هم بگم که برای عروسی زهرا خانم رو دعوت کردم منتهی قرار بود به سفر حج بره و‌نتونست تو عروسی امیر شرکت کنه فریده رو هم دعوت کردم وباز هم طبق معمول منوچهر رو هم به سالن آوردن اما من سعی میکردم خودم رو ازش مخفی کنم بلاخره عروس و دوماد وارد اتاق عقد شدن ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸از پنجره قلبت ✨گاهی نگاه به آسمان بینداز ✨و عشق را از اعماق قلبت ✨به زندگیت دعوت کن.. ✨ما در این دنیا مهمانیم ✨و خداوند میزبان ✨پس نگران فردایت نباش ✨اوست که مهمان نوازی میکند ✨به او اعتماد کن.. ✨شبتون آروم 🌸در پناه لطف خدا ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"زندگی کردن" نایاب ترین چیز در این دنیاست. لذت ببر، نفس بکش، "عاشق شو"، شکست بخور... پیروز شو، کارهای خارق العاده انجام بده، و گرنه "زنده بودن" را که همه بلدند، زندگی کن.... ❤️ (سیلز بزرگترین دریاچه کوهستانی اروپا، سوئیس) ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخدا که میشد با صراحت بگی ساره از ساناز هم زیباتر شده بوددستهای امیر حسین تو دستای ساره بود و لرزش ریزی تو دستاش بود که به وضوح دیده میشد و من نمیدونستم که چرا انقدر استرس داره با ناراحتی رفتم جلو گفتم ساره جان چرا انقدر میلرزی ؟ عزیز عمه‌! گفت عمه از هیجانه. عاقد شروع به خوندن خطبه کرد و من در اون ساعت فقط در حال دعا کردن بودم از دور می دیدم که منوچهر هم داشت آرام آرام اشک می ریخت و دستمال کاغذی تودستش رو به گوشه چشمهاش میکشید و مطمئن بودم که نادم ترین آدم بود البته که این ندامت دیگه فایده نداشت یک ثانیه از روزهای رفته رو نمیشه برگردوند ..همه یه جورایی در سکوت بودن محمد و ثریا یه حالت نگرانی داشتن اونا هم برای دخترشون ناراحت بودن چون هرچه بود اونشب دخترشون از اونها جدا میشد و زندگی جدیدش رو در خونه خودش شروع میکرد . عاقد خطبه رو تکرار میکرد بار دوم جوونها گفتن عروس زیر لفظی میخواد یهو منوچهر یه کارت بانکی به ساره داد گفت بفرما دختر قشنگم …ماهمه کنجکاو بودیم که ببینیم چقدر داده ،که یدفعه حاج رسول گفت بابای دوماد بگو چقدره همه بدونن گفت ناقابله پنجاه ملیون هست همه تعجب کردن از کجا آورده بود و اینکه چطور از دست مرجان قِسر در رفته همه براش دست زدن و برای بارسوم که عاقد خطبه رو خوند ساره گفت با اجاره پدرو مادرم وبررگترهای جمع و عمه جانم بعله . آخ که این دختر چقدرخانم بود و مشخص بود زیر دست مادری همچون ثریا بزرگ شده بعد دیدم منوچهر ساناز رو صدا زد و یه چیزی دم گوشش گفت و ساناز هم دستش رو دور گردن منوچهر انداخت وبوسش کرد با تمام نگرانی و فضولی که داشتم بی خیال شدم وبسمت ساره رفتم یک سرویس طلا براش خریده بودم که بعد از منوچهر اولین نفر من کادو دادم و دیگه همه کم کم کادوهاشون رو به ساره دادن .بعد از مراسم عقد همگی داشتیم بسمت سالن میرفتیم  من داشتم با ثریا صحبت میکردم که یدفعه صدای منوچهر منو بخودم آورد …گفت ملیحه خانم ، لطفاًیک لحظه صبر کنید نگاهی بهش انداختم و خودمو جمع و جور کردم گفتم بله !!گفت یک لحظه به حرفام گوش میدی گفتم بعله بفرمایید گفت من خیلی مریضم و خودم میدونم که عمری ندارم از زندگیم خیری ندیدم چون چوب کارهامو خوردم فکر نکنی خدا منو ول کرد ! نه من تاوان اعمال زشتم رو همین دنیا پس دادم اذیتت کردم میدونم امامیخام چیزی رو بهت بگم .  تنها زرنگی که من کردم ملکی داشتم و مرجان ازش خبر نداشت اون رو فروختم و برای این دوتا بچه گذاشتم که الان پنجاه ملیونش رو به امیر دادم سهم ساناز رو دلار خریدم تا با خودش ببره از ساناز خاطرم جمم که خوشبخت میشه و اما امیر حسین ! اون هم زیر دست مردی میره که خودش تو بچگیش کمکتون کرده و بزرگش کرده خواستم در جریان باشی که این پول از کجا آمده فقط یه خواهش ازت دارم موقع رفتن ساناز منو خبر کن بیام فرودگاه !کمی سکوت کردم وگفتم باشه خبرتون میکنم .چی میتونستم بهش بگم  پدر بچه ها بود و از اینکه گفت من عمری ندارم براش افسوس میخوردم با خودم میگفتم این مرد !هم عمر خودش رو تباه کرد هم عمر منو ! بخاطر یک اشتباه بخاطر یک هوس ! یکی نبود بهش بگه مگر ملیحه چه چیزی داشت که بخاطرش زندگی چندین و چند ساله ات رو تباه کردی .بیخیال شدم و در جمع مهمانها قرار گرفتم .همه شادی میکردن وبزن و برقص میکردن و منهم وسط جمع می لولیدم و خودم رو بی خیال ترین آدم دنیا نشون میدادم بعد از شام به پایان عروسی نزدیک  میشدیم همه جمع شدند تا امیر حسین و ساره به خونشون برن .بیچاره  داداش سیاوش مسئول بردن و آوردن منوچهر بود و حسابی هم زحمتش میشد اما اونهم لابد پیش خودش فکر میکرده که اینم برادرشه و زحمتشو میکشید. همه بدنبال عروس رفتیم آخر شب همه با خوندن شعری برای من میخواستن شادی مارو دو چندان کنن همه میگفتن،ملیحه خانم بیداری واست عروس میاریم . منم میخندیدم میگفتم عروس عمه !!!گل سر سبد همه …دوباره نگاهم از دور به منوچهر افتاد داشت لبخند میزد بلاخره ماشین عروس رو کناری پارک کردن و عروس داماد پیاده شدن و محمد براشون یک گوسفند قربانی کرد و همه داشتن بسمت آپارتمان عروس میرفتن که چون طبقه دوم بود و پله داشت منوچهر نمی تونست از پله ها بالا بیاد یهو بلند صدا زد امیر حسین بابا !! یه لحظه بیا !امیر حسین بسمت ویلچر منوچهر رفت وجلوش  ایستاد .منوچهر دو لا شد و هر دو‌پای امیرحسین رو گرفت و با حالت  التماس و زاری گفت امیر جان بابا ،تو منو حلال کن خیلی در حقتون بدی کردم واست پدری نکردم منو ببخش و شروع کرد گریه کردن جاریهام خصوصا مهین بشدت گریه میکردن یهو مهین گفت امیر حسین جان باباتو حلال کن،امیر حسین دو لا شد دست منوچهر رو از پاهاش باز کردوبغلش کرد بوسیدش اشک همه در اومده بود یهو چشمم به حاج رسول افتاد که با ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستمالی اشکهای چشمش رو پاک میکرد نمیدونم چرا منم گریه ام  گرفت چقدر ذلیل شده بود. امیر حسین گفت عیب نداره بابا من از تو گِله ایی ندارم خدا سلامتی بهت بده بازدوباره دم گوش امیر حسین یه چیزی گفت که امیر حسین اشکاش سرازیر شد بعدمنوچهر  مثل یک کودک دو ساله اشکاشو  پاک میکرد…مریم خانم به سمتم اومد و با ناراحتی گفت ؛عجب !!بعد نگاهی به دورو برش کرد و گفت ایکاش ما وقتی میخواهیم یه کار خطایی بکنیم به عاقبتش هم فکر کنیم که این خواسته ما چقدر میتونه ارزشمند باشه و به چه قیمتی ؟ ومن در سکوت بودم. اونشب همه یه جورایی دلشون برای منوچهر سوخت. بعد ساناز رو صدا کرد گفت وعده مون یادت نره بابا یادته  که چه قولی بهم دادی اونم گفت نه بابا جان حتما خبرت میکنم .ثریا بخاطر اینکه به این موضوع خاتمه بده گفت آقا منوچهر خودتون رو ناراحت نکنید شما میتونید هروقت که بخواین بخونه پسرتون بیاین الان هم اگه مایلید میتونید بیاین بالا خونشون رو ببینید همه کمکتون میکنن تا بیاین و خونه پسرتون رو ببینید ،منوچهر گفت دلم نمیخواد باعث زحمت آقایون بشم و برادراش گفتن اگه میخوای بری ببینی میبریمت.همشون کمک کردن و منوچهر رو به طبقه دوم بردن همونجا بود که محمد گفت منوچهر این خونه رو با پولیکه تو به ملیحه داده بودی خریدیم .ملیحه خودش خرج بچه هارو داده بود و پولهای تو رو پس انداز کرده بود برای روز مبادا ! که الان به این شکل خرج شد .منوچهر گفت میدونم محمد ،ملیحه واقعا پدری و مادری رو در حق این دو تا بچه تموم کرد در آخر رو سفید شد اما من چی ؟ محمد گفت دیگه یاد آوری گذشته فایده نداره بیابریم تا خونه رو بهت نشون بدم. همونشب منوچهر امیر حسین و ساره رو دست بدست داد و همگی به سمت خونه هامون براه افتادیم حالا نوبت ثریا بود که دلتنگ ساره بشه  و شروع کرد به گریه کردن گفتم ثریا بیا بریم. ما همیشه در کنار همیم غصه ساره رو نخور ثریا گفت نه بخدا یه حس بدیه که عزیزترین کَسِت یهو و یک شبه از خونه ات بره .دستش رو گرفتم و همگی به خونه هامون رفتیم فردای اونروز مراسم پاتختی  ساره برگزار شد هرکسی زحمت کشیده  بود و هدیه ایی براشون آورده بود. بعد از اینکه مهمونها رفتن یاد پچ پچ در گوشی منوچهر با امیر حسین افتادم گفتم راستی امیر حسین بیا اینجا ببینم گفت بله مامان ،گفتم دیشب منوچهر دم گوشِت چی میگفت ؟ گفت آها مامان خوب شد یادم انداختی گفت من برای تو و خواهرت پول کنار گذاشتم قبل از رفتن خواهرت هردوتون یکروز بیاین منو ببرین بانک کارِتون دارم ،من هیچی نگفتم .اونشب که  همگی به خونه هامون  رفتیم  فهمیدم که چقدر تنها شدم . یک فنجان چایی برای خودم ریختم و روی مبل کنار هال نشستم  جرعه جرعه چایی ام رو می نوشیدم و به تمام وقایع این چند ساله فکر میکردم  به دردهایی که کشیده بودم به سختی هام ،ودلم نمی خواست دیگه هیچ چیز دوباره  برام تکرار بشه . سه ماه از ازدواج امیر و ساره گذشت و کم کم به رفتن ساناز نزدیک شده بودیم من همش استرس داشتم تا اینکه یکروز ساناز اومد و گفت مامان ما بلیط گرفتیم و هفته دیگه به انگلیس میریم. با حرفی که ساناز زد  انگار دنیا رو‌سرم خراب شد. ممکنه بگید خب مگه کجا میخواد بره یا مثلا اون کشور که بهتره! اما من به بچه هام وابسته بودم ضمن اینکه کسی رو نداشتم که بخوام باهاش رفت و آمد کنم اما جلو ساناز خیلی خودمو نگهداشتم گفتم برو مادر خدا پشت و پناهت ،بعد گفتم راستی ساناز جان  تو که جهیزیه هم نگرفتی اون پول رو که پدرت داد چکار میکنی گفت مامان من اون پول رو دلار خریدم گفتم پس خودت بهتر میدونی که برای زندگیت چکار کنی .بعد گفتم از مریم خانم بپرس چی نیاز داری که برات بخرم که ببری گفت مامان خواهر شوهرم اونجا همه چی داره و میگه نمیخواد چیزی بیاری گفتم وای نه من شنیدم همه سبزی های سرخ کرده میبرن زعفرون و چیزای دیگه ..گفت نه مامان تو رو خدا خودت رو به زحمت نندازمن چیزی نمیخوام  اونروز ساناز تا از خونمون بیرون رفت شروع کردم به تحقیق از اونایی  که چی تجربه دارند ببینم چی بگیرم که ببرن. یه عده گفتن فرش دستباف ابریشم خیلی ارزش داره با زعفرون و بعضی ها هم مواد غذایی خشک رو پیشنهاددادن !! به محمد زنگ زدم گفتم بیا منو ببر بازار یک قالیچه کوچک ابریشم برای ساناز بخرم،محمد همونروز دنبالم اومد قالیچه رو خریدم چند تا زعفرون خریدم یه سماور طلایی با سرویس چایخوری خریدم و به خونه اومدم به ثریا گفتم این روزها من سر کار نمیام چون دنبال کارهای ساناز هستم اونم قبول کرد و خودش تنهایی همه کارهای آرایشگاه رو انجام میداد فردای اونروز سبزی قورمه خریدم و خودم تنها نشستم پاک کردم با هر دونه سبزی که پاک میکردم اشک می ریختم یاد سختی های زندگیم افتاده بودم اما تهش خودم رو دلداری میدادم که خُب در عوض بچه هات عاقبتشون بخیر شد، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همه کارهام رو انجام دادم زمان رفتن ساناز سر رسید همه چیز رو بسته بندی کردم اون شب قرار بود همگی به فرودگاه  بریم من به سیاوش گفتم که منوچهر از ما خواسته که موقع رفتنِ ساناز خبرش کنیم و باز هم زحمتش سر تو می اُفته ..که دیدم سیاوش ناراحت گفت ملیحه  منوچهر حالش خوش نیست گویا با مرجان دعواش شده ،میدونی چرا ؟ آخه اصلا این زن تربیت بچه رو بدستش نگرفته و یک بچه بی بند و باری  بار اومده و خیلی حرصش میدن ، کمی گلایه کرده و کارهای تو رو به روش آورده اونم لجش گرفته و گفته برو پیش ملیحه جونت ! بعد دستی به سرش کشید و گفت اما ملیحه ،منوچهر کلا حالش خوب نیست !گفتم چی بگم داداش جان ،این کاری بود که خودش کرد ، دیگه خودکرده را تدبیر نیست. سیاوش یک کم این دست و اون دست کرد و گفت چی بگم والا آبجی جون ،باشه من میارمش .ما همگی بسمت فرودگاه براه افتادیم من کادوهای ساناز رو در ساک کوچکی گذاشته بودم سبزی های سرخ کرده رو درظرفی گذاشته بودم وخوب بسته بندی کرده بودم، اونروز اصلا به خونه ساناز نرفتم دلم نمی خواست موقع رفتن بچه ام رو تماشا کنم گفتم نهایتاً اومد فرودگاه می بینمش از دور به درب ورود نگاه میکردم که دیدم حاج رسول و مریم خانم با حمید و ساناز اومدن فورا ً بسمتشون رفتم محمد و امیرحسین وثریا و ساره هم اومده بودن اونروز آذر شیفت بود و‌جواد هم ازش خواهش کردم که خودش رو به زحمت نندازه اما باز دیدم که اونهم خودشو بما رسونده بود .وقتی چشمم به چشمای ساناز  افتاد دیدم قرمز شدن . حالا منی که انقدر خودداری کرده بودم تا ساناز بره و جلوش گریه نکنم با دیدن ساناز گفتم چی شده مادر چرا گریه کردی ؟ گفت نه مامان گریه نکردم و یهو بغضش ترکید و دستهاشو دور کمرم انداخت ، محکم بغلم کردگفت مامان دلم برای تو و امیر حسین خیلی تنگ میشه ..انگار منم منتظر همچنین لحظه ایی بودم گفتم ای وای ساناز قشنگم پاره تنم منم سختمه اما چه کنم با تقدیر نمیشه جنگید ، در ثانی تو خودت خواسته بودی که بری مریم خانم از اول با تو طی کرده بود هردو داشتیم گریه میکردیم که از دور سیاوش رو دیدم که با منوچهر به فرودگاه اومدن بیچاره منوچهر که لاغرتر  شده بود با حالت گریه بسمت ساناز اومد و ساناز دولا شد بغلش کرد منوچهر بسرعت دستش رو تو جیب کُتش برد ویک بسته دلار به ساناز داد بوسیدش و گفت دختر عزیزم میدونم منو نمی بخشی  حق داری در حقت پدری نکردم اما تو رو خدا منو حلال کن شاید دیگه عمری نباشه تا ما همدیگرو ببینیم حاج رسول زود گفت این چه حرفیه ! خدا نکنه ،بعد گفت نه حاج آقا ..خدا نکنه تعارفه .بعد دستهای ساناز رو می بوسید میگفت قربون دستات برم که رهاشون کردم …اصلا بیا ! بیا بزن تو گوشم … ساناز گریه میکرد گفت بابا جون این حرف رو نزن . گریه های منوچهر دل هر بیننده رو درد میآورد …هی رو دستاش میزد و میگفت آخ رفتی …به کجا ! به کجا !! دیگه همه گریه میکردن . حمید چمدونهاشون رو تحویل داد و بسمت ساناز اومد آروم گفت خُب عزیزم بریم ؟ انگار دلم هُری ریخت وفقط دستهای ساناز رو محکم تو دستام گرفته بودم و با گفتن کلمه بریم !!! انگار من مُردم . امیر حسین و ساره هم به فرودگاه اومده بودن،ساره چند نایلکس به ساناز داد و با شوخی گفت ساناز برو من حواسم به مامان عمه هست از امروز هم دخترش میشم هم دختر برادرش ، اما هیچ وقت عروسش نمیشم چون میترسم عمه جان منو بعنوان عروس دوست نداشته باشه بعدخندیدن و همدیگرو بغل کردن ،دوباره حمید گفت ساناز جان بریم ؟ ساناز با گفتن جمله بریم از دهن حمید گریه اش شدت پیدا کرد منو ساناز همدیگرو بغل کردیم  بعد بهش گفتم گریه نکن مادر !!!! به زور خودمو عادی جلوه دادم  رفتم جلو حمید دستشو گرفتم گفتم حمید‌جان ! جان ِ تو و جانِ ِساناز ! من تنها دخترم رو به تو سپردم تو خودت همه چی رو میدونی پس از گل خوشتر به دخترم نگو ،هر وقت دلتنگ ماشد حسابی  از پی دلش بالا برو ..مریم خانم هم حمید رو بغل کرد و گریه میکرد …اون لحظه رو هیچ جوره نمیشه توصیف کرد که بگم چقدر برای یک مادر سخته که بدونه بچش داره از پیشش میره .در این بین منوچهر که روی ویلچر بود داشت گریه میکرد. سیاوش هم همینطور که داشت گریه میکرد شونه های منوچهر رو ماساژ میداد که مثلا آرومش کنه .ساناز و حمید از ما جدا شد و با کوله پشتی هاییکه که از اضافه بارها روی دوششون بود از ما جدا شدند،هی دور و دورتر میشدن و گاهی ساناز با چشمای اشکی برمیگشت و با ما بابای میکرد یهو صدای گریه منوچهر بلند و بلند تر شد من اما آرام میگریستم. دلم نمیخواست اگر ساناز لحظه ای برگرده و به عقب نگاه کنه منو گریان ببینه .حاج رسول با دستمال کاغذی که توی دستش بود به آرومی داشت گریه میکرد که یهو صدای منوچهر بلند شد و فریاد زد ای خدا اااااتا کی میخوای منو عذابم بدی گ*وه خوردم غلط کردم … ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾