eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.1هزار دنبال‌کننده
311 عکس
622 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
آخ چقدر از دیدن این صحـنه ها لذت میبردم... سالهاانتظار کشیدم که اینجوری عمو و زن عمو رو در حال التماس ببینم تا بفهمن من که این همه سال برای هر چیزی التماسشونو میکردم چه عذابی کشیدم... ملا برگه رو بااحترام داد دست فرهاد خان...فرهاد خان هم دست کرد تو جیبشو یه اســکناس گذاشت توی دستِ ملا...ملا شروع کرد تعارف کردن که پول رو نمیخواد اما فرهاد خان بی هیچ حرف اضافه ای از جاش بلند شد...به من نگاه کرد وگفت :اگه اینجا چیزی هست که میخوای باخودت بیاری ،بردار ،بعدشم زود بیا تا راه بیفتیم... فرهاد به عمو نزدیک شد و گفت :از این به بعد دور این دختر رو‌خط بکش،این دختر دیگه عمویی به اسم اکبر نداره فهمیدی؟اون الان دیگه زنِ منه،پس دیگه سراغشو نگیر... عمو که فکر میکرد با عقدِ من و فرهاد مـال و مَنــالی بهش میرسه باناامیدی سرشو انداخت پایین و گفت:چشم آقا... فرهاد خان رفت سمت ماشین منم خیلی سریع چندتا از لباسام که هرچند کهنه و رنگ و رورفته بودن رو گذاشتم توی یه بقچه...سریع از اتاق رفتم بیرون... عمو وزن عمو تا جلوی در فرهاد خان رو بدرقه کردن، بقچه بدست کنارِ فرهاد ایستادم و لبخند کجی به عمو وزنعموزدم. میدونستم کلی سوال تو ذهنشونه اما از تـرس فرهاد خان نمیتونستن چیزی بپرسن بقچه رو گرفتم تو بغلم وسرمو به نشونه خداحافظی تکون دادم... باورم نمیشد ازاون زندان آزاد شدم،باورم نمیشد اون مردِ جذاب و باابهتی که کنارش ایستادم شوهرمنه و من زن عقدیشم... همه ی اینا برای من مثل یه خواب بود که هیچوقت دوست نداشتم ازاین خوابِ شیرین بیداربشم اما!!!از در حیاط بیرون رفتیم،یبار دیگه به خونه ی کهنه و قدیمی عمو نگاه کردم...تمومِ دارایی من از این خونه همین یه بقچه لباس کهنه و خاطراتم بود...آهی کشیدم و خوشحال از اینکه از اون خونه رها شده بودم، سوار ماشین شدم...حالِ پرنده ای رو داشتم که از قفـس آزاد شده... آروم گفتم :آقا ممنونم که رو حرفت موندی ..سرش رو به طرف پایین تکون داد و دیگه چیزی نگفت فقط به راننده اشاره کرد که راه بیفته‌... از شیشه بیرون رو نگاه میکردم ،نمیدونستم یه روز برمیگردم به این روستا یا نه...هر چی از اونجا دورتر میشدیم خیالم راحت تر میشد توی اون روستا من هیچ دلخوشی نداشتم که بخاطر دوری ازش ناراحت بشم...برای همین با خیال راحت دور شدنم رو تماشا میکردم... هوا دیگه تاریک شده بود...حسابی خسته شده بودم.سرم رو به صندلی تکیه دادم نفهمیدم کی چشام سنگین شد و خوابم برد... باشنیدن صدایی که میگفت :پاشو‌دختر،پاشو... از خواب پــریدم ..یه لحظه نمیدونستم کجام به ماشین نگاه کردم و بعد به فرهاد خان و به احمداقا همه چیز یادم اومد ،راننده برگشت سمت من و گفت:بیدارشید خانم رسیدیم...به روبرو نگاه کردم... یه در بزرگ و عمارتی شـاهـانه روبروم بود... فرهاد خان سرتا پامو نگاهی کردوگفت :یه دست به اون روسری و‌موهات بکش،یکم خودت رو مرتب کن. وقتی وارد این خونه شدیم به همه میگیم که تو زن منی نمیخوام‌ کسی غیراز این چیزی بشنوه! فهمیدی؟ بعد به احمداقا نگاه کرد وگفت :حواست باشه از ماجرای امروز کسی چیزی نفهمه... +چشم آقا مطمئن باشید.خیالتون راحت! بعد روبه من گفت :تو هم فهمیدی چی میگم؟ +بله آقا .. خب احمد حالا برو در رو باز کن... احمد رفت پایین. فرهاد خان گفت :اینجا به هیچکس اعتماد نکن...جز مادرم.. من حواسم به همه چیز هست،نگران نباش.فقط نزار کسی بفهمه که امروز چه اتفاقاتی افتاد... گاهی میونِ اون همه غرور و جدیت حرفهایی میزد که باعث میشد کمی دلم اروم بگیره... وارد حیاط عمارت شدیم،حیاطی بزرگ پر از گل های یاس و درختان بلندِ سرسبز‌ که زیبایی عمارت رو صدچندان کرده بود!!! هوا تاریک بود...احمد اقا در ماشین رو برای فرهاد خان باز کرد اون پیاده شد و‌ منم بااستـرس فراوان پیاده شدم... باتعجب به همه جا نگاه میکردم .تا حالا خونه ای به اون بزرگی ندیده بودم .نگاهم به عمارتی افتاد که درست وسط حیاط قرار داشت.... خدای من،انگار داشتم خواب میدیدم یعنی من میخواستم اینجا زندگی کنم؟ خدایا من حتی اگه کلـفت اینجا هم بشم بازم برام زیاده... چشمام این طرف و اونطرف میچرخید که یه دفعه چشمم به فرهاد خان افتاد که داشت نگاهم میکرد...باپوزخند گفت:وقت واسه نگاه کردن زیادِ، یکم خودت مرتب کن تا بریم داخل عمارت... روسریمو تو‌ سرم مرتب کردم...سعی میکردم به حرفش گوش بدم،نمیخواستم از اوردن من به اینجا پشیمون بشه... چندتا زن و مرد جلوی در عمارت ایستاده بودن و با خـم شدن به اربابزاده خوش آمد میگفتن...فرهادخان فقط با تکون دادن سر ازشون تشکر کرد..و به من اشاره میکرد که سریعتر کنارش راه برم...دستپاچه قدمام رو تنـدتر کردم... یکی از اون مردها در عمارت رو باز کرد با رفتنمون داخلِ خونه، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانومی بادیدن فرهاد اومد طرفش و شروع کرد به قـربون صدقه رفتن... +الهی مادر قــربونت بره،بلاخره اومدی، الهی مادر فدات بشه چشمم به این در خشک شد...فرهاد بهش لبخندی زد و سریع لبخندشو جمع کرد... بعد اون یه خانوم و‌دختر دیگه که منتظر تموم شدن احوالپرسی اربابزاده و‌مادرش بودن اومدن نزدیک و شروع کردن به خوش آمدگویی... به اون دختر که از همه جوونتر بود و حسابی هم به خودش رسیده بود نگاه کردم...صورت و مدل لباس پوشیدنش هر مـردی رو دیوونه میکرد...ته دلم بهش حسودیم شد! چشمای اون دختر از شادی برق میزد معلوم بود از دیدنِ فرهاد خان خیلی خوشحال شده بود... مردی میانسال نزدیک شد و فرهاد خان رو در آغوش گرفت. بعد از احوالپرسی هاشون همه ی نگاه ها به طرف من برگشت .انگار تازه متوجه حضورِ من شده بودن‌...اون مرد که بی شباهت به فرهاد خان نبود با تعجب سرش رو به دو طرف تکون داد و به فرهاد خان گفت : این دختر؟! همراه تو بوده!!؟ همه منتظر بودن تا فرهاد خان حرفی بزنه ..سنگینی نگاهشون رو احساس میکردم برای همین سرم رو انداختم پایین تا از اون نگاه هادر امان باشم‌... فرهاد خان فوری گفت :بله ، بیا اینجا ریحان... چند قدم به جلو برداشتم تا بهشون نزدیک بشم. فرهادخان ادامه داد:با اجازتون این دختر از این به بعد اینجا زندگی میکنه ... ارباب گفت: اینجا؟! صاحب اختیاری فرهاد خان اما، ما به اندازه کافی خدمتکـار داریم،نیازی به خدمتکـار جدید نبود!!! اهالی عمارت ازش حساب میبردن،اما فرهاد خان برای ارباب احترام خاصی قائل بود، به همین خاطر در جوابِ پدرش بااحترام گفت:واقعیتش من ازدواج کردم ارباب.این دختر هم زن منه... ارباب با چشمایی که خیلی راحت میشد تعجب و نگرانی رو ازش خوند گفت :ازدواج کردی؟!نکنه ما رو سر کـار گذاشتی فرهاد خان؟! اربابزاده روبروی پدرش ایستاد،دستش رو روی شونه پدرش گذاشت وگفت :نه ارباب دارم جدی میگم، بنا به شرایطی این ازدواج یهویی شد و من از ازدواج با ریحان بسیار خشنودم! مادر فرهاد خان بهم نزدیک شد و گفت :واقعا تو زن فرهاد منی؟!! خدای من تو که سـنی نداری ؟! خانومی که هنوز نفهمیده بودم چه نسبتی با فرهاد خان داره، نگاهی به سر تا پام انداخت و با لحنی تحقیر کننده گفت :فرهاد خان نکنه این وقت شب هممون رو سرکـار گذاشتی؟ این دختر رو از سر راه پیدا کردی با خودت آوردی؟ والا این دختر بیشتر بهش میاد کلـفت این خونه بشه نه عروسِ عمارت! از حرفش خیلی ناراحت شدم و‌ اشک توی چشمام جمع شد اما نمیتونستم چیزی بگم...شاید هم اون زن حق داشت،من کجا و عروسِ عمارت فرهاد خان شدن کجا؟! بااین حرفش ناخوداگاه یاد زن عمو افتادم و سعی کردم بغضمو قورت بدم... فرهاد خان سـینه اش رو داد جلو و با جدیت گفت :زن عمو لطفا مراقب حرف زدنتون باشید،احترامتون واجبِ ولی من دوست ندارم کسی در مورد همسر من اینجوری حرف بزنه...دست کرد تو جیبش وبرگه ی عقد نامه رو داد به پدرش... پدرش با دقت به برگه نگاه کرد و سرش رو به نشانه ی تاییدِ این موضوع تکون میداد... بی صدا و‌ با دلی شکسته کنار فرهادخان ایستاده بودم...کسی باورش نمیشد دختری روستایی با لباس هایی که بیشتر به کلـفت های اون عمارت میخوره، زنِ عقدی فرهادخان باشه،اصلا چرا باوجود همچین دخترای زیبایی فرهاد خان باید منو به عقد خودش دربیاره؟! از نگاه زن عموی فرهاد خان و اون دختر جوان میتـرسیدم...من نگاههای پر از نفـرت رو‌خوب میشناختم... میفهمیدم که نگاه اون دو نفر اینطور بود .اما مگه من چه بدی به اونا کرده بودم که از من بدشون میومد؟! با صدای ارباب نگاهم رو از اون دو زن برداشتم و به ارباب نگاه کردم... دستاشو گذاشت پشتش و چند قدم برداشت و گفت : این برگه گواهِ حرفهای فرهادخانِ و میگه این دختر، زنِ قانونی فرهادِ یعنی عروس این عمارت... ارباب ادامه داد:باورم نمیشه فرهاد که انقدر بیخبر و بدون اطلاع اینکارو کرده باشی! اما به تصمیمت احترام میزارم، تو فرزند ارشد من و وارث این عمارتی!!! بعداز تموم شدن صحبتای ارباب ،زنعموی فرهادخان مثل آتـشی که شعـله میکشید با حـرص و نگـرانی گفت:ارباب پس وصیت پدربزرگِ خدا بیامرز درمورد بچه ها چی میشه؟! ارباب با جدیت گفت :+من هم از اینکه وصیتِ پدر اطاعت نشده ناراحتم، ولی خب این تصمیمیه که فرهادخان گرفته، کاریشم نمیشه کرد میبینی که این دختر عقد شده ی فرهادِ... علت حــرص خوردنِ زنعموی فرهاد رو نمیفهمیدم و خیلی دوست داشتم که بدونم در مورد چه وصیتی حرف میزنن، اما حتی جرأت نفس کشیدن نداشتم،چه برسه بخوام سوالی بپرسم... وقتی به ارباب نگاه میکردم دست و پاهام میلـرزید و تااون لحظه نتونسته بودم مستقیم توی چشماش نگاه کنم.از لـرزش زانوهام به سختی روی پاهام ایستاده بودم و حس میکردم هرلحظه پخش زمین میشم... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کـاشْکی اَربَــــعینْ با دَسْـتِ سـاقی مِـــهمونَمْ کُـــنی چـــایِ عَـــراقی... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ســـــــــلام🌸 صبـح قشنگتون بخیر🌸 شروع روزتون تون سرشـار از مهر و دوستی 🌸 موفقیت و لطف خدای مهربان🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ابهتِ فرهادخان به پدرش رفته بود،مردی پر از غرور و تکبر و بزرگی...کسی جرئت نداشت روی حرفش حرفی بیاره... ارباب دیگه اجازه نداد کسی راجب این موضوع حرفی بزنه و سوالی بپرسه و اون بحث رو تموم کرد و بعد از اون همه سرپا بودن ،بلاخره دعوت شدیم به نشستن...مادر فرهاد خان به زن هایی که جلوی در ایستاده بودن گفت :زود باشید سفره رو بندازید که پسرم حتما خیلی گرسنه ست...اسم غذا رو که شنیدم تازه یادم اومد که امروز بجز اون چند تکه نونی که اول صبح یواشکی خونه ی عمو خوردم دیگه چیزی نخورده بودم...حسابی گرسنم بود...نمیدونستم روم میشد چیزی بخورم یانه ... فرهاد خان و پدرش داشتن درمورد کـارهای زمین و روستا حرف میزدن، میدونستم کل مردم این روستا و روستاهای اطراف ازشون حـساب میبرن... و هیچ کس نمیتونست اینجوری راحت کنارشون بشینه ،توی دلم گفتم :دختر جدی جدی شانس بهت رو کرده ها،ببین کجا هستی و کنار کیا نشستی،خدا روشکر امروز ماشین فرهاد خان از اون جاده گذشت و گرنه معلوم نبود من الان کجا بودم...با این فکر و‌خیالها لبخند روی لـبم نشست که با دیدن ارباب که بهم نگاه میکرد لبخند روی لـبم خشک شد...و‌حس کردم نفسم داره بند میاد...سرم و انداختم پایین و‌از خجالت گونه هام سـرخ شد.میترسیدم بگه من رو قبول نمیکنه،مطمئنا براش سوال شده که این دختره چجوری زن فرهاد خان شده و نخواست جلوی جمع غرور پسرش رو زیر سوال ببره...خدمتکارها سفره رو انداختن و کلی غذای رنگارنگ گذاشتن سـر سفره،در تمام عمرم همچین سفره ای ندیده بودم!!!با دیدن اون غذاها آب دهـنم راه افتاده بود اما سعی کردم جلوی خودمو بگیرم .هیچ وقت اینجور سفره ای ندیده بودم...همیشه یا ته مونده ی غذا بهم میرسید یا یه تکه نون که اونم زن عمو تا یه ساعت غـر میزد که من دارم حق بچه هاش رو میخورم... مادر فرهاد خان گفت :تو میتونی بیای توی مطبخ شام بخوری ...از سفره چشم برداشتم پس این غذاها فقط برای فرهاد خان بود... نمیدونم شاید این یکی از قانونهای عمارت بود اصلا اینجوری بهتر بود من چطور میتونستم روبروی ارباب و فرهاد خان چیزی بخورم...همراهِ مادر فرهاد راه افتادم خداروشکر از همون غذاهایی بود، که سر سفره برده بودن...سعی کردم خودمو کنترل کنم و اروم اروم غذا بخورم،نمیخواستم فکرکنن غذا ندیده ام...بعد از خوردن غذا تشکر کردم وبا همراهی یکی از خدمه ها رفتم و یه آبی به سر و صورتم زدم...مادرِ فرهاد از خدمه خواسته بود که اتاق منو بهم نشون بده... اون منو به سمت اتاقی راهنمایی کرد که یکی از زیباترین و خوش موقعیت ترین اتاق های اون عمارت بود... +بفرمایید خانم اینم اتاق شما و فرهاد خان...با شنیدن این حرف دستپاچه گفتم‌:اتاق من و فرهاد خان؟نمیشه من برم تو یه اتاق دیگه و اتاقِ جدا داشته باشم؟ خدمه با شنیدن این حرفم دستش رو گذاشت جلوی دهـنش و ریز ریز خندید... تازه متوجه حرف خودم شدم، آخه دختر کجا دیدی زن و شوهر تو دوتا اتاق جدا بخوابن؟! خودمو سرزنش کردم که چرا بی موقع و بدون فکر دهـنمو باز میکنم... نمیدونستم چجوری درستش کنم ،که خداروشکر مادر فرهاد خان رسید و با اخـم به اون زن نگاه کرد و گفت:به چی میخندی سکینه؟ خدمه که تــرسیده بود خنده رو لبش خشک شد و گفت :هیچی خانم ببخشید و بعد سریع از اونجا دور شد! مادرفرهادخان با محبت بهم نگاه کرد ،حس میکردم توی اون عمارت به اون بزرگی فقط اون بود که از همه مهربونتر بود.. صداشو صاف کرد و بامحبت گفت :اینجا از چیزی نترس خودم حواسم بهت هست،نمیدونی چقد خوشحالم که فرهادم بالاخره یکنفر رو پسندیده،من از تو خیلی خوشم اومده ،نگاه معصومت رو دوست دارم...مطمئنم فرهادِ‌ من بی دلیل تصمیمی نمیگیره...اما میخوام یکم به خودت برسی و زیباییت رو به رخ بکشی... باشنیدن حرفاش ذوق کردم و خیالم راحت شد که مادر فرهاد منو قبول کرده و حداقل یه نفر توی این عمارت میتونه منو دوست داشته باشه... دراتاق رو باز کرد و گفت :برو تو ،اینجا اتاق تو و فرهاده! بعداز شنیدن حرفاش بهش لبخندی زدم و گفتم:ممنونم خانم... جواب لبخندم رو با لبخندی مهربون داد و گفت:برو استراحت کن... وارد اتاق شدم و مادر فرهاد خان رفت!!! وارد اتاقِ بزرگی شدم... همونجا پشت در ایستادم و با دقت به اتاق نگاه کردم...خدای من چقدر قشنگ بود...فرشهای قرمز دستبافت با پرده ها ی حریرِ سفید که کل پنجره رو پوشانده بود... گل های نرگسِ سفیدی گوشه ی اتاق بود هوش از سرِ ادم میبرد...بیشتر ازهمه تابلویِ بزرگ روی دیوار که عکسی از فرهاد خان بود و روی اسب قهوه ای رنگ با تفـنگـی که روی دوشش بود نشسته بود،توجهم رو جلب کرد... خیلی عکس قشنگی بود...با دقت به همه ی اجزای تابلو نگاه کردم،تابحال انقدر کامل صورت فرهاد رو ندیده بودم،بعداز دیدن تابلو رفتم سمت تختی که رو به روی پنجره بود، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نشستم روی تخت و دستامو روی تشک نرمش فشار دادم ..حتما خوابیدن روی این تخت خیلی راحت و ارامش بخش بود.. کمد بزرگی گوشه اتاق بود که حتما پر بود از لباسهای اربابزاده... کلِ خونه ی کاهگلی عمو‌اندازه ی این اتاق نمیشد...با اون همه بچه ی قد و‌نیم قد به سختی میتونستم‌ یه گوشه از اتاق بخوابم... همیشه زن عمو غـر میزد که تو خونه رو به من و بچه هام تنگ کردی! زیرلـب گفتم: خب زن عمو من دیگه اونجا نیستم حتما امشب کلی جا دارین برای خوابیدن!لبخند تلخی روی لبم نشست... سعی کردم دیگه به خاطرات تلخم فکر نکنم... خیلی دوست داشتم روی تخت بخوابم‌ و‌امتحانش کنم،تصمیم گرفتم قبل از اومدن فرهاد خان اون تخت رو امتحان کنم و روش دراز کشیدم ...وای که چقد راحت بود و‌ من چه حس خوبی داشتم ... چشامو بستم... به امروز و تموم اتفاقاتی که افتاده بود فکر کردم ... توی خیالات خودم بودم که با صدای باز شدن در چشامو باز کردم و با دیدن فرهاد خان جلوی در فوری از تخت اومدم پایین و من من کنان گفتم :ببخشید آقا بخدا منظوری نداشتم‌ فقط، فقط خواستم ببینم چطوریه وگرنه روی تختتون نمیخوابیدم .. فرهاد خان با تعجب بهم زل زده بود و من‌با چشمای پر از شرمندگی بهش نگاه میکردم.. لبخندی کوتاه زد و سرش رو به دو طرف تکون داد و بدون اینکه چیزی بگه از کنارم رد شد...و رفت طرف کمدش...در کمدو باز کرد،انگار دنبال چیزی میگشت... پشتش بمن بود...از فرصت استفاده کردم و از سرتا پا نگاش کردم،چه هیکل ورزیده ای داشت،همچین مردی آرزوی هر دختری بود،لبخندی رو لبم نشست که همون لحظه فرهاد خان روشو برگردوند ونگاهمون به هم گره خورد!!! نگاهمون به هم گره خورد،لبخندمو جمع و جور کردم و نگاهمو ازش دزدیدم... فرهاد خان لـباسش رو انداخت رو دستش و گفت:رو کن به دیوار من تو این لـباسها خـفه شدم،میخوام لباسمو عوض کنم... لـبمو گـزیدم،چَشمی گفتم و رو کردم به دیوار ،دستام رو هم گذاشتم روی دوتا چشمام...خیلی ازش خجالت میکشیدم و داشتم به این فکر میکردم که چطور توی اون اتاق شب رو تا صبح سر کنم؟؟! +خب من کارم تموم شدی میتونی راحت باشی با کم رویی صورتمو برگردوندم سمت فرهاد خان... نمیدونم چم شده بود اینجا تنهایی توی این اتاق کنار اربابزاده یه حس عجیبی داشتم،خجالتی همراه با ذوق،نمیتونستم حالمو توصیف کنم... به فرهاد خان که لباس محلی که پوشیده بود نگاه کردم... انگار این بشر همه چیز بهش میومد بدون اینکه بهم نگاه کنه یه بالشت و پتو برداشت و گوشه ی اتاق دراز کشید...پتو رو کشید روش و گفت : من میخوابم تو هنوز میتونی بیدار بمونی ولی وقتی خواستی بخوابی اون چراغ رو خاموش کن .. +آقا ببخشید شما روی تخت... هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت :از این به بعد تو رو اون تخت میخوابی من رو زمین راحت ترم ... +آخه اینجوری که نمیشه این تخت شماست ... _گفتم که تو رو اون تخت میخوابی،دیگه ادامه نده!! من دوست ندارم یه حرف رو دوبار تکرار کنم پس هر وقت چیزی گفتم فقط بگو چشم ... سکوت کردم ،هر وقت اینجوری جدی میشد میتـرسیدم لـب باز کنم و از اون همه یک دندگـی لجم میگرفت... به سختی میشد اخلاقشو فهمید،گاهی مهربان و دلسـوز بود،گاهی جدی و لجباز... رفتم کلید برق رو زدم و روی تخت دراز کشیدم .پتو رو کشیدم روم و دور خودم پیچیدمش... با خودم گفتم :همچین هم بد نشده ریحان تو طول عمرت اینجور جایی نخوابیدی هیچی نگو،فقط خدا رو شکر کن ... فرهاد خان بهم پشت کرده بود و خوابید... امروز حسابی خسته شده بودیم چشام گرم شده بود و خوابم گرفته بود!!! صبحِ زود با دیدن کـابـوس بدی از خواب پــریدم و از ترسِ اینکه زن عمو الان بخاطر دیر بیدار شدنم بزنتم سر جام نشستم که با دیدن اتاق و یادآوری دیشب و جایی که بودم یه نفس راحت کشیدم... به اربابزاده نگاه کردم هنوز خواب بود... دوباره سر جام دراز کشیدم از لابه لای پرده میشد بیرون رو دید هوا هنوز کامل روشن نشده بود ... به پهلو جابجا جابه جا شدم،به فرهاد خان خیره شدم...برعکس دیشب که رو به دیوار خوابید،انگار وسط شب جابجا شده بود وصورتش رو به من بود.. اینجور که معلوم بود توی خواب عمیقی بود...چهره ی بی نقصی داشت و این خیلی جذابش کرده بودبا تکون خوردنش چشامو بستم... پهلو به پهلو شد و دوباره خوابید ...خیلی خسته بود،حق داشت دیروز رو کلی بخاطر من خسته شده بود... تموم سعیم کردم که دوباره بخوابم اما نشد برای همین همونطور بی صدا سر جام دراز کشیده بودم ‌... چشمم به آینه ای که به دیوار زده بودن افتاد از دیروز تا الان حتی وقت نکرده بودم که یه نگاهی به خودم بندازم بعد اون همه خستگی حتما کلی به هم ریخته بودم ...با پشت دستم چشامو مالیدم و کـش و قـوسی به بدنم دادم و آروم و بی صدا رفتم طرف آینه ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با دیدن خودم نیشم حسابی بازشد انگار خستگی روم اثر نداشت و مثل همیشه صورتم شاداب بود به خودم خوب نگاه کردم یه دستی به ابروهام کشیدم،همه میگفتن خیلی شبیه مادرمم...من با اون چشای سبز رنگ و مژه های بلند و صورت گرد و سفیدم و لـب هایی که همیشه ی خدا انگار با سـرخاب قـرمزشون کرده بودم خیلی خوشگل بودم..‌ +خب از دیدن خودت سیـر نشدی دختر؟! با شنید صدای فرهاد خان یه هیییی بلندی کشیدم و چرخیدم طرفش و دستپاچه گفتم :سلام اقا ببخشید بیدارتون کردم... _نخیر من همین موقعه ها بیدار میشم . _بله اقا . سرم و انداختم پایین و رفتم یه گوشه نشستم نمیدونستم بایدچکار کنم.‌.برم بیرون یا نه باید همینجا میموندم؟چجوری میخواستم دوباره با ارباب بزرگ روبه رو بشم ... یاد زن عموی فرهادخان و اون دختر جوان هم افتادم.. تو خیالات خودم بودم که فرهاد خان در اتاق رو باز کرد وگفت :من میرم بیرون سکینه رو میفرستم راهنماییت کنه و چیزایی که نیازه برات توضیح بده!!! فرهاد خان لباسش رو سریع عوض کرد و رفت بیرون. بعد از رفتنش به دیوار تکیه دادم و یه آخیشی گفتم و نفس حبــس شده ام رو دادم بیرون... توی این اتاق کنار فرهاد خان خیلی معـذب بودم...خیلی جدی و مغرور بود و همین اخلاقش منو بیشتر معـذب میکرد...خدا بدادم برسه یعنی من تا کی باید اینجوری باهاش هم اتاق میشدم؟! زیاد طول نکشید که صدای در به گوش رسید و پشت سرش صدای سکینه بود که شنیده میشد:خانم کوچک ببخشید میتونم بیام تو؟.. باعجله رفتم در رو باز کردم و گفتم :بله بفرمایید ‌.. +سلام خانم، فرهاد خان گفتن بیام پیشتون..گفتن راهنماییتون کنم... بله سکینه خانم دستت درد نکنه میتونی بهم بگی من الان باید چیکار کنم ؟ +حتما خانم چرا که نه ،خانم بزرگ گفتن شما اول برید حموم ..‌ یه نگاه به سر تاپام انداخت وگفت :اگه لـباس همراهتونه بیارید تا بریم طرف حموم،رفتم و بقچه م رو باز کردم .فقط یه دست لباس همراهم بود که البته اونم از همین که تـنم بود کهنه تر بود ...لباسو برداشتم وگفتم‌:میتونیم بریم من آماده ام... همراه سکینه خانم راه افتادم با دیدن همون دختر که دیشب دیده بودم دست و پام رو گم کردم... اول صبحی حسابی به خودش رسیده بود و با اون لباسهای شهریش خیلی خوشتیپ شده بود ...اخـم هاش تو هم بود بیشتر اخم کرد و بهم نگاه کرد،خواستم هر چه زودتر از کنارش رد بشم که با شونه ش محکم زد بهم و سرجاش ایستاد... آخی گفتم ودستم وگذاشتم روی بازوم .انگار از قصد محـکم خودش رو زد بهم... باز هم همون نگاههای تحقیر آمـیزش داشت اعصابم رو به هم میریخت اما جرات نمیکردم چیزی بگم . یه پوزخندی زد و گفت :کجا ؟ چیزی نگفتم :این دفعه صداش و یکم بلندتر کرد وگفت :میگم کجا؟ سکینه خانم گفت :خانم کوچیک میخواد بره حموم... عـصبانی رو کرد به سکینه و گفت :مگه از تو پرسیدم که اینجوری حاضر جواب شدی؟ بعدشم این دختره ی بی کـس و کار تازه دیشب پاش رو گذاشته اینجا الان تو بهش میگی خانم کوچیک؟ دفعه ی آخرت باشه به این اسم صداش میکنی فهمیدی چی میگم؟!؟!!! اون دختر سعی داشت عصبانیتش رو سر سکینه خـالی کنه،دلم برای سکینه میسوخت! با شنیدن صدای فرهاد خان سه تامون برگشتیم سمتش... با دیدنش خوشحال شدم انگار از دیروز تا الان همش فرشته ی نجاتم میشد... بهمون نزدیک شد و گفت :چه خبرته شیرین؟چرا داد میزنی ؟ریحان زنِ منه و سکینه باید بهش بگه خانم کوچک...فکر نمیکنم فهمیدن این موضوع انقدر سخت باشه؟ پس اسمش شیرین بود... بعداز حرفای فرهادخان سرمو بالا گرفتم و به شیرین نگاه کردم‌..سالها بود که زن عمو و بچه هاش بهم زور میگفتن و عادت داشتم... شیرین با اخـم به فرهاد خان نگاه کرد و با ناراحتی از اونجا دور شد... بارفتن شیرین فرهاد خان هم بدون زدن حرفی رفت و من و سکینه هم رفتیم طرف حموم.... سکینه با صدایی اروم که سعی داشت کسی نشنوه گفت: +خدا رو شکر سر وکـله ی فرهاد خان پیدا شد وگرنه معلوم نبود چطوری از دست اون شیرین بداخلاق میشد فرار کرد...همیشه با همه دعوا داره و خودش رو ملکه ی این عمارت میدونه و بعد ریز ریز شروع کرد خندیدن و گفت :فرهاد خان حسابی از خجالتش در اومد، معلوم بود سکینه هم دل خوشی از شیرین نداشت ...هنوز نفهمیده بودم چرا داشت اینجوری با من رفتار میکرد... برای همین بازوی سکینه رو گرفتم و گفتم :تو میدونی این دختره چرا از من بدش میاد ،این وصیتی که مادر شیرین ازش حرف میزد چی بود؟ سکینه دستپاچه گفت :من خبر ندارم خانم کوچیک ,اگه فرهاد خان بخواد خودش بهتون میگه.انگار میترسید که بهم حرفی بزنه،همین بیشتر کنجکاوم کرد...به ته حیاط رسیدیم و سکینه دراتاقی رو باز کرد وگفت :اینم حموم، شما دوشتون روبگیرید که بعدش بریم پیش خانم بزرگ... من همینجا پشت در حموم منتظرتونم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
معلوم بود سکینه چیزی نمیگه برای همین بیشتر از این اصرار نکردم و رفتم تا دوشم رو بگیرم... بازم با تعجب به حموم نگاه کردم هیچکدوم از این وسیله های که توی این حموم بود رو تا حالا ندیده بودم...برای همین سکینه رو صدا زدم تا بهم بگه چیکار کنم . نمیدونستم کدوم آب داغه کدوم سرد... یاد خونه ی عمو افتادم من فقط اجازه داشتم دوهفته یکبار یه آبی به سر و بـدنم بزنم اونم باید یه قابلمه ی آب رو گرم میکردم و با خودم میبردم توی اون اتاقک کوچکی که ته حیاط بود همش هم باید میترسیدم که بچه های عمو یا خود زن عمو از لابه لای سـوراخ های دیوار دیدم نزنن!!!سکینه آبو برام گرم کرد و‌رفت بیرون،خودمو انداختم زیر دوش آب گرم ،خیلی برام لذت بخش بود آروم شروع کردم آواز خوندن...دونه دونه شامپوهایی که اونجا بود رو مثل ندید بدید ها میریختم رو سرم و از اون همه کف روی سرم خنده ام گرفته بود... حدس زدم که شامپوهارو از شهر آوردن،چون توی روستا ازاین چیزا پیدا نمیشد... فکرشم نمیکردم یه روزی تویِ یه عمارت بااین عزت و احترام حمام کنم... حسابی تمیز شده بودم و حس میکردم برق میزنم... اینقدر پوستم سفید بود که بخاطر گرما و بخار آب سـرخ میشدم،میدونستم الان لپ هام حسابی قرمز شدن،خودمو خشک کردم و لباسم رو پوشیدم . لباسم که رنگ و روش رفته بود اما بجز این و لباسی که قبل حموم تـنم بود چیزی نداشتم که بپوشم ... کمی آب موهامو گرفتم و روسریمو سرم‌کردم .لباسهای کثیفم رو هم شستم و سطل لباسو زدم زیر بغـلم و از حموم زدم بیرون... سکینه خانم همونجا پشت در ایستاده بود، یه عافیتی گفت و یه نگاه به سطلی که توی دستم بود انداخت و با تعجب سرش رو به دوطرف تکون داد وگفت :این چیه؟ +خب لباسهامه میشه بگی کجا پهن کنم؟ فوری سطل رو ازم گرفت وگفت :خدا منو مــرگ بده خانم کوچیک... آخه این چه کاریه؟اینا کار شما نیست من خودم میبرم پهن میکنم،فعلا بزار بریم پیش خانم بزرگ بعدش من برمیگردم ...سطل رو همونجا گذاشت و از همون مسیری که اومده بودیم برگشتیم .. باسکینه رفتیم سمت مطبخ،صبحونه حاضر بود،توی مطبخ صبحونه خوردم و سکینه گفت باید برم دست بـوسی ارباب و خانم بزرگ... دیشب که نشد ازم سوالی بپرسن، حتما امروز حسابی سوال پیچم میکردن...کمی استـرس گرفتم و دلم شور میزد... به یه اتاق بزرگ رسیدیم...سکینه گفت :خب خانم جان، خانم بزرگ و ارباب اینجان حواست باشه زیاد پیش ارباب سر به هوایی نکنی که اصلا خوشش نمیاد .فهمیدی خانم کوچیک؟ هر چی متین تر باشی به نفع خودته،ارباب بیشتر طرفدارت میشه... سرمو به طرف پایین تکون دادم .اگه سکینه هم گوشزد نمیکرد مگه من خودم روم میشد که پیش ارباب دست از پا خـطا کنم؟خیلی مواظب رفتارم بودم...با زدن درب اجازه ی ورود به اتاق خواستم... ارباب و خانم بزرگ روی مبل های قرمز رنگ مخملی نشسته بودن با دیدنشون حس کردم قلبم داره تند تند میزنه البته بیشتر با ارباب رودروایسی داشتم... کمی خــم شدم تا عرض ادبی کرده باشم و بریده بریده سلام کردم و ازم خواستن که بشینم!!! هنوز مضطرب روبروشون ایستاده بودم و خجالت میکشیدم که بشینم... خانم بزرگ با چهره ی خندون بهم نگاه انداخت و گفت :سلام به عروس قشنگم بیا اینجا ،لبخند ریزی زدم و رفتم یه گوشه روی زیراندازی که کنار اتاق پهن شده بود نشستم. تو اون اتاق چشمام پی فرهاد خان میگشت،انگار وقتی کنارم نبود نمیتونستم حواسمو جمع کنم و در برابر ارباب همش استرس داشتم . سنگینی نگاه ارباب و خانم بزرگ رو حس میکردم...یه دستی به روسریم کشیدم و موهای خیسم رو‌ زیرش قایم کردم،گوشه ی روسریم رو گرفته بودم و دور انگشتم میپیچیدم... ارباب یه دستی به سیبیل هاش کشید و صداش رو با سرفه ای صاف کرد و بی مقدمه گفت :میدونی که فرهاد خان برای ما خیلی عزیزه..اون تنها پسر منه بهتره بگم تنها پسرِ خاندان ماست .من بجز فرهاد وارثی ندارم و بعد ازمن فرهاد میشه خان این عمارت،دختری دارم که روستای بالا عروسِ خان شده،پس تنها وارث من توی این عمارت فرهاده...اگه فرهاد اینقد برام عزیزنبود به همین راحتی ها قبول نمیکردم که تو ندیده و‌نشناخته و بی خبر زنش بشی و اینجوری بی خبر دستت رو بگیره و بیاره تو این عمارت... البته من به فرهادخان اعتماد دارم ومیدونم بی گدار به آب نمیزنه .حالا که فرهاد تو رو انتخاب کرده ماهم رو حرفش حرفی نمیاریم... بهت گفتم بیای اینجا که بهت بگم حواست به رفتارت باشه معلومه که سـنت کمه ولی من میخوام سنجیده رفتار کنی طوری که در شان همسری فرهادخان باشه...من رو کسی که بخواد خانم این عمارت بشه خیلی حساسم .نسل به نسل این عمارت دست زنهای بزرگی مثل مادر و مادربزرگ خدابیامرزم چرخیده تا الان که دست خانم بزرگه و آب از آب تکون نخورده،میخوام بعداز این هم همینطور باشه .. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد زدن این حرفها کمی مکث کرد... پیـچ دیگه ای به سیبیل هاش داد و از جاش بلند شد و رفت سمت در، قبل از رفتنش گفت :اینها رو گفتم تا حـساب کــار دستت بیاد دختر و از اتاق رفت بیرون...با رفتنش انگار راحت تر میتونستم‌ نفس بـکشم... اخلاق اربـاب هم مثل اخلاق فرهاد خان بود و کسی نمیدونست باید ازش بتـرسه یا نه؟!اما هرچی بود من هر وقت ارباب رو میدیدم تموم بـدنم شروع میکرد لـرزیدن...و همین رویارویی با اربابو برام سخت کرده بود...با رفتن ارباب،خانم بزرگ بهم نگاه کرد و گفت:چقدر رنگت پـریده دختر...چیه؟تـرسیدی؟!!!خانم بزرگ هم متوجه تـرسِ من از ارباب شده بود...میخواست بهم دلداری بده و کمی آرومم کنه،برای همین گفت: نگران نباش ،درسته ارباب خیلی آدم جدی ایه ولی دلش خیلی مهربونه ،اگه برخلاف میلش کاری انجام ندی،باهات کاری نداره .همونطور که ارباب گفت باید حسابی حواست به رفتارت باشه... من هنوز هیچی در مورد تو نمیدونم .اصلا خبر ندارم چجوری و کجا فرهاد با تو ازدواج کردی...ولی به هر حال من به پسرم اعتماد دارم و همونطور که ارباب گفت ما به تصمیماتِ فرهاد احترام میزاریم...فرهاد بی دلیل کاری نمیکنه! تو مثل دخترمی، من نمیخوام از اون مادر شوهرهای بدجنس باشم ودوست دارم رابـطه ی خوبی باهم داشته باشیم،البته اگه مطمئن بشم که همونجوری هستی که فکر میکنم!!...همزمان که خانم بزرگ داشت حرف میزد چشمم به جواهرات فیروزه ای که به خودش آویزون کرده بود، افتاد... بهش زل زده بودم و به حرفاش گوش میدادم و هراز گاهی با تکون دادن سرم حرفاشو تایید میکردم، با دست بهم اشاره کرد که برم نزدیکش بشینم روی مبل مخملی کنار خانم بزرگ نشستم ...یکم دستپاچه بودم ...با لبخندی که روی لبهاش بود بهم نگاه کرد وگفت :چهره ی زیبایی داری دخترم،خوب میدونستم فرهاد خوش سلیقه س ،،فقط باید بیشتر به خودت برسی میدونی که چی میگم؟ تو دیگه عروسِ این عمارتی ...عروس من باید از همه سرتر باشه. بعد یه دستی به لباسم کشید وگفت :باید لباس جدید تـنت کنی ،کلی تو خونه پارچه های رنگارنگ دارم... الان سکینه رو میفرستم تا بگه خیاط عمارت بیاد و برات لباس بدوزه...به آرومی بلند شد و رفت سمت صندوقچه ای که گوشه ی اتاق بود، یه سرخاب ویه سرمه بهم داد وگفت از اینها هم بزن به صورتت تا رنگ و رو بگیری... اینجا کسایی هستن که چشم دیدن تو رو ندارن پس باید حواست به سر و وضع و رفتارت باشه تا کسی ازت خرده نگیره... بعد رفت جلوی در و سکینه رو صدا زد ..و ازش خواست زود بره و از خیاط بخواد بیاد اینجا... به لباس رنگ ورورفته ای که تنم بود نگاه کردم، لبخند کجی زدم و تو دلم گفتم حق داری خانم بزرگ آخه این چه لباسیه که تــن منه ،حتی رنگ گلهای روی لباس حسابی کمرنگ شده بودن!!! باید منتظر میموندم تا خیاط بیاد، خانم بزرگ پرده ی اتاق رو زد کنار، بیرون رو نگاه کرد و گفت :فرهاد خان رفتن به زمین ها سر بزنن تا قبل از برگشتنش لباست آماده میشه‌... خوبی خیاطِ عمارت اینه پارچه رو برش بده،زود آمادش میکنه... طولی نکشید که سکینه همراهِ خیاط برگشت .خانم بزرگ من رو بهش نشون داد و چندتا پارچه گذاشت جلو دستش و گفت :میخوام یه لباس خیلی قشنگ براش بدوزی و ازم خواست یکی از پارچه ها رو انتخاب کنم .همشون قشنگ بودن نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم . خانم بزرگ گفت :به خیاط میگم چند دست برات بدوزه فعلا تا یه ساعت دیگه یکی رو برات آماده میکنه... عاشق اون پارچه ی سرخابی بودم .... همون رو انتخاب کردم خیاط اندازمو گرفت و پارچه رو برداشت و رفت تا لباس رو برام بدوزه ..خانم بزرگ یه روسری بهم داد و گفت اینم به رنگ لباست میاد ،میتونی بری تو اتاقت اونجا منتظر باشی .لباست که آماده شد سکینه میاره برات ...روسری و سرمه و سرخابی که خانم بزرگ بهم داد و برداشتم و ازش تشکر کردم و رفتم طرف اتاق ... روی تخت دراز کشیدم...بعد مدتها میخواستم یه لباس جدید تـنم کنم،برای همین خیلی خوشحال بودم ..همیشه نزدیکای عید دوست داشتم لباس نو تـنم کنم اما هیچ وقت نشد که به آرزوم برسم اما انگار الان بخت بهم روکرده بود و آرزوهام بر آورده میشد...چشامو بستم و به حرفایی که خانم بزرگ زد فکر میکردم. خانم بزرگ خیلی مهربون بود .اگه یه روز میفهمید که من و فرهاد خان بهش دروغ گفتیم، حتما خیلی بد میشد، ولی خب چیکار میشه کرد؟وقتی فرهاد خان خودش اینجوری خواستن من چه کاره بودم...یه ساعتی گذشت.با صدای در اتاق به خودم اومدم فکرکردم فرهاد خانِ اما باشنیدن صدای سکینه رفتم طرف در، حتما لباسم رو آورده بود ... +خانم کوچیک لباستون آمادست .. مثل بچه ای که لباس عید براش خـریده باشن با ذوق لباس رو از سکینه گرفتم .. بازش کردم و بادقت نگاش کردم، خیلی قشنگ بود.سکینه رفت در و بستم..پرده رو کشیدم و لـباس رو تـنم خیلی بهم میومد... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از بالا تـنگ دوخته شده بود و از کمر به پایین با اون چین های پلیسه ایش خیلی تو تـنم قشنگ نشون میداد... به آستین های پف دار و یقه ی مدل دارش نگاه کردم،همه چیز عالی بود... ‌فقط تنها مشکلی که داشت این بود که از بالاتـنه بـدنم رو نشون میداد... تاحالا اینجور لباس تنگی نپوشیده بودم و لباس قبلی که تـنم بود اینقدر گشاد بود که هیچی معلوم نبود .. اینجوری قشنگ بود ولی من خجالت میکشیدم ‌.روسری که خانم بزرگ بهم داد بود رو برداشتم که سرم کنم اما موهام بعدِ حموم شونه نشده بود و هنوزم نم داشت و بخاطر بلندیش خیلی دیر خشک میشد‌‌‌... یه نگاهی به اتاق انداختم و پی یه شونه میگشتم که روی طاقچه چشمم به اون شونه ی چوبی افتاد... شونه ی فرهاد خان بود اما چاره ای نداشتم و باید بی اجازه ازش استفاده میکردم...قبل از اومدنش میزاشتمش سر جاش و مطمئنم متوجه نمیشه.‌‌.. شروع کردم به شونه کشیدنِ موهام ،عاشق موهای بلندم بودم .هر چند همیشه خوراک دستهای عمو و زن عمو بود ،اصلا شانسی که آوردم تا زن عمو موهام رو کوتاه نکنه همین بود ،موقع عصبانیت دور دستاشون میپیچیدنش و با هر کشیدنش حـرصشون رو خـالی میکردن اما من عاشق موهای بلند و موج دارم بودم .تا زیر کمـرم بود و الان که با اون شامپوها شسته بودمش هم نرم تر شده بود هم بوی خیلی خوبی میداد... موهامو کامل شونه کردم،مثل ابریشم شده بود... کلی ذوق و شوق داشتم و خوشحال بودم ،زیر لـب آوازی زمزمه میکردم، خجالت میکشیدم اما مدام حرفای خانم بزرگ تو ذهنم تکرار میشد و سـرخابی که خانم بزرگ بهم داده بود رو به گونه و لـب هام زدم ... یادمه یبار دختر همسایه ی عمو عروسی کرد و اون روز اینجوری به صورتش سرخاب میزدن و بعد به چشام سرمه کشیدم .توی آینه به خودم نگاه میکردم صورتم خیلی شاداب تر از قبل نشون میداد واین حس خوبی بهم میداد... از حال خوشم شروع کردم چرخ خوردن دور خودم با اون پیراهن چیندار و اون موهای بلندم انگار رو ابر ها راه میرفتم... اینقد خوشحال بودم که از خوشحالی می رقـصیدم اشک از گوشه ی چشمام سرازیر شد .یدفعه با صدای در و باز شدنش سر جام خشکم زد!!!با دیدنِ فرهادخان توی چهار چوب در سر جام خشکم زد .اونم کمی‌ مکث کرد ویه نگاه به سرتاپام انداخت . فوری نگاهش رو ازم برداشت و رفت سمت کمدش.... بُهت زده پریدم و روسری که خانم بزرگ بهم داده بودو سرم کردم ...هر چند تموم موهام از زیرش معلوم بود... با بـاز کردن دکمه ی پیراهنش فهمیدم که میخواد لباسش روعوض کنه، قبل اینکه چیزی بگه خودم رو کردم به دیوار... کاش میشد توی دو اتاق جدا از هم میموندیم آخه اینجوری که نمیشد... بالحنی جدی گفت:+سکینه گفت نهار حاضرِ من میرم تو هم همراهم بیا .. __ممنونم آقا ‌.شما برید من میرم مطبخ... خیلی جدی یه نیم نگاه بهم انداخت وگفت :انگار تو حرف حالیت نیست...چند بار بهت گفتم من فقط هر حرفو یکبار میگم ... فوری گفتم :بله آقا چشم ... ادامه داد: قرار نیست تو دور از بقیه غذا بخوری ،دیشب هم اگه رفتی تو مطبخ بخاطر این بود که گفتم شاید جلوی ارباب راحت نباشی... یه دستی به روسریم کشیدم میخواستم موهامو ببافم اما وقت نکردم برای همین باهمون موهای باز بعد از فرهاد خان از اتاق زدم بیرون ... بااون لباس خوش رنگ وجدیدم خیلی از خودم خوشم میومد ولی هنوزم بخاطر تنگ بودنش خجالت میکشیدم وهمش سعی میکردم با روسریم بپوشونمشون ... وارد اتاق غذا خوری شدیم .انگار این خونه چیزهای زیادی داشت که حالاحالا باید از دیدنشون تعجب میکردم.یه اتاق با وسایل طلایی رنگ... انگار همه چیز با طلا تزیین شده بود...به میز نزدیک شدیم با دیدن ارباب و خانم بزرگ و زن عمو ی فرهاد و شیرین دوباره دست و پـامو گم کردم .. با نگاههایی که به سر تا پام مینداختن معـذب شده بودم...زن عموی فرهاد و شیرین از جاشون بلند شدن و بی توجه به من به فرهاد خان سلام کردن...ناخوداگاه دلم کمی لـرزید..نمیدونم چم شده بود... منم تموم توانمو جمع کردم و به همه سلام کردم...ارباب یه نیم نگاهی بهم انداخت و با تکون دادن سرش بهم سلام کرد...متوجه نگاههای تحسین آمیـز خانم بزرگ شده بودم.اما از نگاههای پر از نفــزت زن عمو و شیرین نمیشد فرار کرد... فرهاد نشست وبا اشاره ش فهمیدم که من هم باید کنارش بشینم...نگاهم به روی میز افتاد،پر از غذاهای رنگارنگ و خوش عطر و طعم بود،مرغ شکم پر و برنج زعفرانی بااون ترشی های رنگارنگ وخورشتی که نمیدونم چی بود وپارچ های پر از دوغ...همه چیز عالی بود...از غذاها چشم برداشتم و سرمو به مرتب کردن روسریم گرم کردم... دلم نمیخواست کسی از ولـعِ من نسبت به اون غذاها باخبر بشه!!!نمیدونستم چطور شروع به خوردن غذا کنم... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقا امام رضا دوستت داریم💙💙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هر روز صبح🦢🌸 زنگ بیدار باش را می‌زند !🦢🌸 خورشید می‌تابد و🦢🌸 شهر، خمیازه می‌کشد🦢🌸 گل‌ها رو به سوی تو می‌کنند و🦢🌸 شاداب می‌شوند🦢🌸 سلام💐 🌸گل همیشه بهارم !🌸 🌸🦢صبحت بخیر🦢🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو عمرم همچین غذاهایی نخورده بودم و دوست داشتم از همشون بخورم...اما خب با نگاه کردن به قاشق و چنگالهایی که دست بقیه بود، معلوم بود کارم حسابی سخت شده بود...به وسایل روی میز نگاه کردم...اون ظرفهای گل سرخی جلوه ی خاصی به میز داده بودن... ارباب شروع کرد به غذا خوردن و پشت سرش بقیه هم شروع کردن...یه لحظه نگاهم به شیرین افتاد که دور از چشم بقیه با حـرص و اخـم بهم نگاه میکرد... با هرسختی بود یکم برنج برای خودم ریختم و روش خورشت ریختم ...خیلی دوست داشتم از اون مرغ هم میخوردم اما نمیدونستم چطور ازش بردارم برای همین بیخیالش شدم... با خودم گفتم:فعلا همینو بخور دختر ، اگه خونه ی عمو بودی از یه تکه نون هم خبری نبود...سعی کردم اروم و بااداب خاصی غذا بخورم و معمولی برخورد کنم...نمیخواستم توجه دیگران به غذا خوردنم جلب بشه...فرهاد خان و ارباب بعد ازخوردن غذا از سر میز بلند شدن... بعد تموم شدن غذا بلند شدم تا ظرفها رو جمع کنم که متوجه خنده های ریز زن عمو و شیرین شدم ...با چشم غـره ای که خانم بزرگ بهم رفت و اشاره ی چشماش فهمیدم که نباید به اون ظرفها دست میزدم ... شیرین با یه دستمال گوشه ی لــبش رو پاک کرد و با پوزخند از پشت میز بلند شد اون و مادرش از اتاق رفتن بیرون ... خانم بزرگ از رفتن اونا که مطمئن شد گفت :باید بیشتر حواست رو جمع کنی ،نباید بهونه دست شیرین بدی ،از این به بعد به کارهای خونه کاری نداشته باش ،تو عروسِ عمارتی ،نباید به این کارها که در شان تو نیست کاری داشته باشی ... +ببخشید خانم بزرگ میدونید که من تازه به اینجا اومدم از قانون های عمارت چیزی نمیدونم... +این دفعه رو اشکال نداره اما از این به بعد حواست باشه هر سوالی داشتی از من یا سکینه بپرس ... بعد سرشو کج کرد و گفت :از جات بلند شو ... تــرسیدم وفوری بلند شدم...فکر کردم میخواد بخاطر کارِ امروزم تـنبـیهم کنه... یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت :یه چرخ بزن ببینم!!! به آرومی دور خودم چرخیدم... خانوم بزرگ سرشو تکون داد وگفت : +لباست خیلی خوب شده ،خیلی هم بهت میاد و بعد سرش رو به علامت رضایت تکون داد...به خیاط میگم چند دست دیگه هم برات بدوزه...راستی موهات هم خیلی قشنگه ... صداشو آرومتر کرد و گفت :معلوم بود شیرین و مادرش از دیدنت تعجب کردن ،باید همیشه اینجوری به خودت برسی،الانم همراه من بیا باهات کار دارم ... لبخندی از سرِ رضایت زدم و پشت سر خانم بزرگ راه افتادم، وارد اتاق دیگه ای شدیم،اونجا هم مثل همه ی اتاق های عمارت خیلی قشنگ بود ‌.لامپ های بزرگی که از سقف آویزون بود توجهم رو جلب کرد..همونطور که سرم بالا بود و به اون لامپ ها نگاه میکردم..خانم بزرگ گفت :بیا اینجا و در صندوقچه ای رو باز کرد.... با تعجب به اون صندوقچه نگاه کردم پر بود از طلاهای جور واجور...دست برد و یه دستبند،یه گردنبند بهم نشون داد و گفت اینا قشنگن؟ با ذوق بهشون نگاه کردم..محشر بودن... خانم بزرگ گفت:اینا مـال توئه ... طلاها رو ازش گرفتم ،بهشون نگاه کردم و لبخندی پت و پهن روی لـبم نشست... +چرا معطلی؟ بنداز گـردنت.. دوتاشو انداختم خیلی دوسشون داشتم... یه گوشواره هم بهم داد که خیلی ظریف و قشنگ بود توی دلم گفتم:یعنی اینا مـالِ خودِ خودمه که انگار خانم بزرگ حرف دلمو شنید و گفت:+اینها کادوی منن به همسر فرهادم حالا میتونی بری و استراحت کنی... دوست داشتم خانم بزرگو بغل بگیرم و بارها ببـوسمش،اما جرئت همچین جسارتی رو نداشتم... به تشکری ساده اکتفا کردم و راه افتادم سمت اتاقم‌...انگار امروز،روزِ من بود... این از لباسی که تـنم بود اینم از جـواهراتی که خانم بزرگ بهم داده بود... دوست داشتم با صدای بلند آواز بخوانم... قبلا توی روستا،میرفتم صحرا آواز میخواندم و صبر میکردم تا کوه جوابمو بده...همینطور که تو حال و هوای خودم بودم.. درو باز کردم تا از اتاق برم بیرون که محـکم به یه نفر برخورد کردم...فوری عقب کشیدم و با دیدن فرهاد خان که روبروم بود دست وپام گم کردم و با فاصله خیلی نزدیک روبروش ایستاده بودم ،حس وحالی که داشتم پــرید وجاش رو به دستپاچگـی داد.... سرمو انداختم پایین وگفتم:ببخشید آقا باور کنید شما رو ندیدم وگرنه حواسمو جمع میکردم! اروم صورتش و به گوشم نزدیک کرد وگفت:مگه نگفتم اینجا نباید کسی بفهمه تو زن من نیستی؟! حرفشو دوباره توی ذهنم مرور کردم... نفسم بند اومده بود،من که پیش کسی چیزی نگفته بودم...فکرکردم کس موضوع رو فهمیده،یهو تــرسِ بیرون انداختنم از عمارت افتاد توی دلم...با چشمایی پر از اشک گفتم :بخدا، بخدا من چیزی به کسی نگفتم اقا ،باور کنید این دهـنم اصلا باز نشده...و اون بغض لعنتی دوباره گلومو فــشرد... پوزخندی زد و گفت : ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی وقتی هر جا من رو ببینی بتــرسی و همش ببخشید ببخشید آقا بگی ،مطمئن باش همه شـک میکنن و میفهمن که تو یه غریبه ای ... بااین حرفش نفس راحتی کشیدم ،خدایا نصف عمر شدم...اما جمله ی آخرش قلبم رو به درد اورد،انگار دوست نداشتم این جمله رو از زبون فرهادخان بشنوم... چندبار توی ذهنم مرورش کردم...تو یه غریبه ای... بانگاهی پراز غم حرفشو تایید کردم... فاصلمون خیلی نزدیک بود و تابحال انقدر بهش نزدیک نشده بودم ...ازم فاصله گرفت و گفت :حالا میتونی بری ،انگار عجله داشتی ..با اون جدیتی که باهام حرف زد سرمو پایین انداختم وگفتم بااجازه... و رفتم طرف اتاق.. آخ فرهاد خان خدا بگم چکارت کنه معلوم نیست میخوای به آدم کمک کنی یا آدم رو نصف جون کنی...خودم و انداختم تو اتاق ... به جواهراتی که هـدیه گرفته بودم نگاه کردم و همونطور که توی گـردنم بود دستی بهش کشیدم حتما خیلی گرون قیمت بودن...یهو یاد حرف خانم بزرگ افتادم که گفت :اینها هــدیه ی من به زن فرهادِ اما من که زن فرهاد نبودم... حتما روزی که همه چیز رو بفهمه اینها رو هم باید بهش پس بدم...این فکر کمی از شورو شوقم رو کور کرد...هوا تاریک شد....باید برای شام دوباره اعضای عمارت رو ملاقات میکردم...موهای بلندم رو بافتم و همونطور که خانم بزرگ گفته بود حسابی به خودم رسیدم...و باهمراهی سکینه رفتم به اتاق غذا...یکم از دستپاچگی که موقع نهار داشتم کم شده بود...بعد از صرف شام تشکر کردم و قبل از فرهاد خان رفتم توی اتاق ..پرده ی اتاق رو کنار زدم و کنار پنجره روی طاقچه نشستم...درسته اینجا دیگه خبری از کتک های عمو و زن عمو و اون همه سختی نبود اما خب اینجا میون این همه غریبه چیکار باید میکردم؟اگه چند وقت دیگه فرهاد خان میخواست زن بگیره من کجا رو داشتم که برم؟ این دوروز اینجا خیلی بهم خوش گذشته بود اما این راز و غمی که توی دلم بود خوشیمو خـراب میکرد... اون عمارت پر بود از آدم، اما من خیلی تنها بودم...زانوهامو بـغل کردم و به آسمان چشم دوختم... به آینده ی نامعلومم فکر میکردم...هوا صاف بود و آسمان پر بود از ستاره... شاید الان پدرم یا مادرم داشتن بهم نگاه میکردن... کاش تصویری از مادرم توی ذهنم داشتم تا حداقل روزهای تنهایی و بی کـسی تو دلم باهاش حرف میزدم... سرم و گذاشتم رو زانوهام و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید...با صدای باز شدن در سرمو بالا گرفتم ... میخواستم از جام بلند شم که با دستش اشاره کرد که نمیخواد بلندشم ..رفت ته اتاق و پتو و بالشتش رو برداشت و گفت :چیه مثل غم زده ها اونجا نشستی؟نکنه از اومدن به اینجا پشیمون شدی! بدون درنگ گفتم :نه آقا چرا باید پشیمون بشم؟خدا خیرتون بده اگه شما نبودید معلوم نبود الان کجا بودم .فقط وقتی یاد بی کسیم می افتم دلم میگیره... فرهاد خان دیگه چیزی نگفت اصلا نمیدونم به حرفم گوش کرد یانه...از جام بلند شدم چراغو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم .. گردنبند رو تو دستام گرفتم ... آروم گفتم :آقا، خانم بزرگ بهم جـواهرات داد .من نمیخواستم قبول کنم ولی تـرسیدم بهم شک کنه. نگهش میدارم وقتی از این عمارت رفتم بهش برمیگردونم... فرهاد خان پتو رو کشید رو سرش و گفت :مشکلی نیست میتونی برداری برای خودت ...بعدا خودم براش توضیح میدم...پهـلو به پهـلو شدم و رو کردم به پنجره...ساعت ها به سرنوشت نامعلومم فکر میکردم..فقط خدا میدونست آخر و عاقبتم چی میشه. چشام گرم شد و خوابم برد... چند روز گذشت...با قوانین عمارت تاحدودی آشنا شده بودم ودیگه بیشتر از قبل میدونستم باید چیکار کنم... عصرها که بیکار میشدم میرفتم توی حیاط بزرگ عمارت ...یه گوشه ی حیاط اسطبل بود با اسب هایی رنگارنگ ..عاشق اون اسب سفیدی شده بودم که میون اون اسب های سیاه و قهوه ای خود نمایی میکرد...به گردنش دسـت میکشیدم ،چشمای بزرگ و سیاه رنگش انگار باهام حرف میزد ،همونطور که نوازشش میکردم گفتم :تو هم من رو دوست داری مگه نه؟میخوام بیشتر وقتها بیام و با تو درد و دل کنم... نظرت چیه؟!!!ازاینکه بااون اسب سفید حرف میزدم و به حرفام گوش میداد بدون اینکه قضاوتم کنه حس خوبی داشتم...انگار دلم سبک میشد...دستی به یـالش کشیدم و گفتم:حالا که میخوایم با هم رفیق بشیم میخوام برات یه اسم بزارم مثلاا.. اسمتوووو میزارم همای..اسم قشنگیه...دوسش داری؟ با شنیدن یه صدای آشنا روم رو برگردوندم... فرهادخان دستاش رو گذاشته بود پشتش و گفت : حالا چرا همای؟پس حرفهامو شنیده بود! نمیدونم از کی اونجا بود... + آقا راستش من ازهمون بچگی عاشق اسب بودم... ساعت ها روی تپه مینشستم تا به اسبهایی که از اونجا رد میشدن نگاه کنم...این اسب بین این اسب ها میدرخشید. .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اسمشو گذاشتم همای چون خیلی باشکوهه...یکم بهم نزدیکتر شد، فاصلمون خیلی کم شده بود،به‌قدری که به راحتی صدای نفس هاش رو میشنیدم...تعجب کرده بودم. +نتـرس ،شیرین داره ما رو دید میزنه نمیخوام به چیزی شک کنه... +بله آقا... فرهاد خان پشتش به شیرین بود و شیرین نمیتونست درست ببینه که اون داره چیکارمیکنه...فرهاد آروم سرشو به گونه ام نزدیک کرد و بعد دور شد...این کارش واقعا برام عجیب بود... شـرم داشتم اما نباید تکون میخـوردم ... با اینکه من به اندازه ی کافی قدم بلند بود و ریزه میزه نبودم اما کنار فرهاد خان با اون قد بلندش خیلی کوچک به نظر میومدم..‌ خب کافیه... من میخوام برم اسب سواری تو هم میتونی برگردی عمارت... فرهاد خان سوار یکی از اسبها شد و از اونجا دور شد ...منم از همای خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاق...به عمارت نگاه میکردم یعنی شیرین از کجا داشت به ما نگاه میکرد...چرا فرهاد خان تموم سعیشو میکرد تا شیرین ازدواج ما دوتا رو باور کنه؟ یه هفته از اومدنم به این عمارت میگذشت...لباس جدیدی که خیاط برام دوخـته بودو برداشتم و رفتم طرف حموم...هنوز به حموم نرسیده بودم که با شنیدن صدای شیرین ایستادم...داشت با کی حرف میزد؟! +چرا با من این کارو کردید؟! مگه من وشما نشون شده ی هم نبودیم؟! چندین سـاله من خودمو زن شما میدونستم اما الان باید شمارو کنار یه دختر که معلوم نیست کیه و از کجا اومده ببینم ...فرهاد خان این حق من نبود من شما رو خیلی دوست داشتم!!حرفهای شیرین رو که شنیدم،دستمو گذاشتم رو دهنم ومیخواستم از اونجا دور بشم اما کنجکاو شدم ببینم فرهاد خان چی میگه... +خوش ندارم کسی سوال جوابم کنه شیرین...میبینی که من ازدواج کردم قسمتم هم همین دختره... آخه چرا اون دختر رو به من ترجیح دادی؟ اون دخترک چی داشت که تو انتخابش کردی؟دختره ی دهاتی حتی بلد نیست چطور غذا بخوره... فرهاد خان انگار عصبانی شده بود صداشو بالا برد وگفت:تمومش کن ،اونی که دربارش حرف میزنی زن منه،منم خوشم نمیاد کسی بد در موردش حرف بزنه...تــرسیدم ازاینکه منو اون اطراف ببینن.بی خیالِ حمام رفتن شدم و بی صدا برگشتم سمت اتاق...پس دلیل نفـرتِ شیرین از من و ازدواجِ فرهاد خان با من و معرفی من به عنوان همسرش این بوده، میخواست از دست شیرین خلاص بشه...ازاینکه این موضوع برام روشن شد حس خیلی خوبی بهم دست داد،اما اگه این دوتا نشون کرده ی هم بودن چرا فرهاد خان باهاش ازدواج نکرده بود؟دختر بر و رو داری هم بود...بعد از شنیدن این حرفها بیشتر از قبل از شیرین تــرسیدم...فهمیدم اون نگاههای نفـرت انگیزش بی دلیل نبود ،شاید بخواد تلافی کنه...ته دلم کمی احساس غرور کردم،بااینکه میدونستم ازدواج منو فرهاد سوریِ اما حتی همین هم بهم احساس قدرت میداد...با خودم گفتم خدا به خیر کنه...تا شب به حرفهاشون فکر میکردم... از اینکه فرهاد خان بخاطر حرفهایی که شیرین به من زد عصبانی شد،حس خوبی داشتم...اصلا از اون دختره خوشم نمیومد،هر لحظه که میدیدمش یاد زن عمو می افتادم ... شب شده بود، چراغ خاموش بود و من روی تخت بودم و فرهاد مثل همیشه پشت به من دراز کشیده بود... آروم گفتم :چرا باهاش ازدواج نکردی ؟ میدونستم شاید از این سوالم عصبانی بشه اما خب خیلی کنجکاو بودم دلیلش روبدونم...چیزی نگفت ...اینطور که بی تفاوت بود،حس میکردم منظورش اینه که دهـنتو ببند وچیزی نگو،اما من به صحبتم ادامه دادم...انگار چون چراغ ها خاموش بود و نمیتونستم ببینمش میتونستم حرف بزنم وگرنه اگه اون چهره ی اخـموش رو میدیدم حتما لال میشدم! +دوستش نداشتی؟! ولی اون معلومه خیلی دوست داره!!!_بدون اینکه تکون بخـوره یا روش رو برگردونه گفت :میدونستی از فالگوش ایستادن بدم میاد؟! +فالگوش واینستادم آقا از اونجا رد میشدم... چیه دوست داری برم بگیرمش تا هـووت بشه؟انگار تو از شیرین خیلی خوشت میاد... خنده م گرفته بود آخه من از چی اون دختره ی بداخلاق افاده ای خوشم بیاد...دیگه چیزی نگفتم... +بگیر بخواب .منم بخوابم باید فردا برگردم شهر ... با تعجب گفتم :فردا !!!؟ نگفته بودید؟ یه پوزخندی زد وگفت :ببخشید ارباب یادم رفت .بار دیگه که خواستم برم بهتون اطلاع میدم... خودمم از اینکه اینجوری ازش سوال میکردم خجالت کشیدم برای همین گفتم :ببخشید اربابزاده.من نمیدونستم میخواید برید ،آخه من اینجا تنهایی چکار کنم؟ _تو این مدت مگه چیکار کردی؟ همون کارها رو میکنی...بغض کرده بودم، خدایا بدون فرهاد خان تو این عمارت چیکارباید میکردم...پتو رو کشیدم رو سرم و آروم آروم شروع کردم گریه کردن ...با خودم گفتم :چت شده ریحان ؟این گریه ها برای چیه ،مگه قرار بود فرهاد خان همیشه پیش تو باشه ،همین که لطف کرده و تو رو تو این عمارت راه داده باید ازش ممنون باشی... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر چی با خودم حرف میزدم نمیتونستم آروم بشم ،تا نزدیکهای صبح خوابم نبرد و اشک میریختم ،صبح که از خواب بیدار شدم.انقد گریه کرده بودم که چشام به سختی باز میشد...چشمامو با پشت دستم مـالـیدم و با یادآوری اینکه فرهاد خان امروز میره شهر دوباره حالم گرفته شد...تو اتاق خبری ازش نبود ...نکنه رفته باشه.از اینکه خواب مونده بودم از خودم بدم اومد ،به خودم غــر میزدم... که با باز شدن در و وارد شدنش یه هیییی بلندی کشیدم و گفتم خدا رو شکر نرفتید... با اخـم نگاهم کرد و تازه متوجه رفتار خودم شدم...آخه خدا بگم چکارت کنه ریحان چرا حواست به رفتارت نیست! فرهاد خان یه لبخند ریزی زد و گفت :چند ساعت دیگه میرم ... تعجب کردم که جوابمو داد! همیشه از چندتا سوالی که ازش میپرسیدم یکیش روجواب میداد ...از اینکه قبل رفتنش دیدمش خوشحال بودم!!! فرهاد خان رفت سمت آینه و یه نگاه به خودش انداخت...شونه اش رو برداشت تا موهاشو شانه بزنه، چندتا موی بلند از لابه لای شونه در آورد و روبروی صورتم گرفت و بهم نشون داد.سرمو انداختم پایین و زیرلب گفتم:ببخشید شونه ندارم مجـبور شدم از شونه شما استفاده کنم... حرفی نزد...فقط سری تکون داد و موهاشو شانه زد...انگار لباسهاش رو قبل از اینکه من بیدار بشم عوض کرده بود... خوشتیپ تر ازقبل شده بود .لباسهاش مثل همونایی بود که اولین بار تو اون جاده دیدمش... نگاهمو ازش برداشتم و خودمو لعنت کـردم آخه من چکار داشتم که چی میپوشید و یا چی بهش میومد؟ فقط تـرسم این بود که توی این عمارت به این بزرگی بعد از رفتنش چه خاکی تو سرم بریزم...همونطور که تو دلم غر میزدم گفت :+اینجا اگه کاری داشتی یا خواستی درد و دلی کنی میتونی رو خانم بزرگ حساب کنی ...به بقیه اعتمادی نیست! به سکینه هم سپردم هواتو داشته باشه...دیگه نگرانی نداره .من یه ماهی شهر میمونم .شایدم بیشتر... بستگی به درسهام داره.فک نکنم چیزه دیگه ای نیاز باشه که بدونی...میخواست از اتاق بره بیرون...لحظه ای نگاهش رو صورتم ثابت موند ابـروهاش رو داد بالا و گفت :چشمات چی شده!این همه پف برای چیه !!؟ چشامو مالیدم و گفتم :وقتی زیاد میخوابم اینجوری میشن...اول صبح یه آبی بهشون بزنم پفش میخابه میدونستم فهمیده که گریه کردم... الان با خودش میگه این دختره پیش خودش چی فکر کرده؟حتما دیوونست... با خودم گفتم :دختره ی چش سفید آخه تو چکارشی؟اگه این لطفو بهت نمیکرد الان کلفت اینجا هم نبودی... فرهاد خان زیرلب خداحافظی گفت و از اتاق رفت بیرون ‌...منم رفتم و یه آبی به صورتم زدم زیادمیل صبحونه خوردن نداشتم...حال عجیبی داشتم همش حس میکردم بی کـس تر از قبل شدم... از مطبخ اومدم بیرون و همزمان با من، ارباب و فرهاد خان از اتاق اومدن بیرون!!!ارباب دستش رو گذاشته بود پشتش و گفت:فرهاد خان میخواد بره وسایلاشو‌ بیارید...خدمه رفتن و با وسایل آماده شده ی فرهاد خان برگشتن... خانم بزرگ همش قربون صدقه اش میرفت و میگفت:انشالا چند وقت دیگه که درست تموم شد میشی اولین دکتر این عمارت و روستا... ارباب یه دستی به سیبیل هاش کشید و گفت:ولی من هنوز ته دلم ناراضیم واین پسر هم باید مثل اجدادش به خان بودنش میرسید ولی خب انگار نمیشه کاریش کرد...همه ایستاده بودن تا فرهاد خان رو بدرقه کنن.. شیرین و مادرش هم ایستاده بودن و حرکات مارو زیرنظر داشتن...فرهاد خان یه نگاهی به من انداخت.همون لحظه خانم بزرگ گفت :نگران زنت نباش پسرم ،نمیزارم بهش بد بگذره ،فرهاد خان سرش رو به نشانه ی تشکر به طرف پایین تکون داد...وبعد از خداحافظی زیرچشمی بمن نگاهی انداخت...لبخند محوی زد و سوار ماشین شد...دوست داشتم گریه کنم اما جلوی خودم رو گرفتم همش به خودم میگفتم :تحمل کن ریحان ،تو چکار داری به فرهاد خان ،یجوری خودت رو ناراحت میکنی انگار جدی شوهرته!!... ماشین از حیاط عمارت زد بیرون... من و بقیه دور شدنش رو میدیدیم..دوست داشتم برم توی اتاق برای همین معذرت خواهی کردم و سریع رفتم سمت اتاقم...وارد که شدم ، حس و حال عجیبی داشتم از امشب دیگه اینجا تنها بودم.‌.از آینه ی اتاق بخودم نگاه کردم دیشب رو کلی گریه کردم ،و حالا بازم اشکهام سرازیر شدن...با دوتا دستام اشکامو پاک کردم و گفتم :تمومش کن ریحان..اما نمیتونستم دست خودم نبود...از اینکه تنها بودم تـرسیده بودم... تازه دور از چشم فرهاد خان باید شیرین رو هم تحمل میکردم‌...نزدیکای نهار سکینه اومد جلوی در و گفت:خانم بزرگ گفتن برید برای صرف غذا... این مدت رو همراه فرهاد خان میرفتم ،با بی میلی راه افتادم.دلم نمیخواست برم اما باخودم گفتم مبـادا بی احترامی بشه...ارباب و خانم بزرگ دوطرف میز نشسته بودن شیرین و مادرش کنار هم!!!وارد اتاق غذاخوردی شدم و زیرلب سلام کـردم...برعکس هرروز زیاد به خودم نرسیده بودم...چشمم به جای خالی فرهاد خان افتاد.. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بغض گلوم رو فشـرد و به سختی جلوی تـرکـیدن بغضمو گرفتم،رفتم و سر جای همیشگیم نشستم...با بی میلی غذا خوردم ...بعد غذا، همه رفتن بیرون باز من و خانم بزرگ تنها موندیم... با اون دستمال گلدوزی شده که بیشتر وقتها همراهش بود گوشه های لــبش رو پاک کردو گفت :چته ریحان ؟غمبرک زدی ..برای رفتن فرهاد خان ناراحتی؟ بدون اینکه جوابی بدم خودش ادامه داد: +بهت حق میدم دخترم، منم قدیما وقتی ارباب بخاطر کار ازم دور میشد خیلی بیقرار میشدم ..حالا باید تحمل کنی،چاره ای نیست. الهی مادر قـربونش بره یه مدت دیگه که دکتر شد اونوقت میبینی که این دوری ها ارزشش رو داشت... اکثراوقات عصرها ارباب میره سر زمین ها و به کاراش میرسه تو میتونی بیای تو اتاق من...فرهاد خان خیلی سفارش کردن که نزارم زیاد تنها بمونی...با تعجب گفتم :جدی!!!؟ +چرا این همه تعجب !خب معلومه که فرهاد خان نگران زنشه ،یکم صداش رو آرومتر کرد و گفت :یه سفارش دیگه هم کرد.میگفت حواسم باشه نزارم شیرین به پروپات بپیچه! خودتم حواست بهش باشه و بهش محل نزار... +چشم خانم بزرگ... بعد از اینکه خانم بزرگ اجازه داد از اتاقِ غذاخوری بیرون رفتم...رفتم توی حیاط عمارت ، ‌دوست نداشتم برم توی اتاق خودمون .یجورایی انگار اونجا احساس خفـگـی میکردم...رفتم سمت اسطبل...دوست داشتم همای رو ببینم و باهاش کمی دردودل کنم.همونجایی ایستادم که چند وقت پیش با فرهاد خان اونجا ایستاده بودیم .شروع کردم به نوازش کـردن همای...بهش گفتم :یه روز باهم می تازیم و دور این عمارت رو میگردیم...حالا بزار فرهاد خان برگرده اگه اجازه داد حتما این کار رو میکنم... میدونی من عاشق اسب سـواریم،امیدوارم تو بهم سـواری بدی تا من به این آرزوم برسم...همینطور که حرف میزدم صدایی آشنا به گوشم خـورد!!برای فرار کردن از دلتنگی و بی کـسیم به اون اسب پناه برده بودم وبا شنیدن صدای شیرین روم رو برگردوندم طرفش.. یه نگاه به سر تا پام انداخت و یه پوزخندی زد وگفت:میشه زیاد دور و ور این اسب ها نباشی؟با اون اسب سفید هم کاری نداشته باش.. +اما فرهاد خان گفتن میتونم هر وقت دلم خواست بیام اینجا.. __ببین دختره ی بی کـس و کار همونقد که فرهاد خان تو این عمارت سهم داره من هم دارم..فک کردی فرهاد خان تو رو آورده اینجا دیگه صاحب همه چیز میشی؟ نه دختر!اصلا از کجا معلوم تو رو نیاورده اینجا که یه مدت رو باهات سـر کنه و بعد از این عمارت بیرونت کنه؟حالا تو رو از کجا آورده که اینقد بی کـس وکاری؟ نکنه تو رو خریده وخانواده ات تو رو فــروختن به ارباب؟ بعد شروع کرد به خندیدن و گفت :اره اره حتما همینطوره،چرا این مدت نفهمیدم فرهاد خان تو رو خریده!میخواست حـرصم رو دربیاره و از زیر زبـونم حرف بکشه...بهم نزدیکتر شد و گفت :فک نکن میتونی فرهاد خان رو از من بگیری.... از بچگی تا الان فرهاد خان مال من بود از این به بعدش هم هست... با این رفتارش اعصابمو به هم ریخت ولی میتـرسیدم چیزِ زیادی بگم ...برای همین با تـرس گفتم :شیرین خانم من که با شما کاری ندارم ،پس خواهش میکنم شما هم با من کاری نداشته باشید... چه بخواید چه نخواید من زن فرهاد هستم... این حرف رو که زدم یقه ام رو گرفت و به میله ای که دور اسطبل بود فـشارم داد و گفت :باید از این عمارت بری وگرنه با همین دستهای خودم خفـت میکـنم...زن فرهاد منم نه تو ...تو یه الف بچه یدفعه پیدات شده که فرهاد خان رو از من بگیری؟ کور خـوندی...یا با پای خودت از این عمارت میری بیرون یا زنده ت نمیزارم ‌... یقه ی لـباسمو به سختی از دستهاش بیرون کشیدم.. عـصبانیت تو چشماش موج میزد... با اخم بهم نگاه کرد وگفت :فهمیدی چی گفتم یا نه؟از اینجا برو،برو همون خراب شده ای که فرهاد خان تو رو از اونجا خـریده... شیرین دهـنش وو باز کرده بود و هر چی که دوست داشت بـارم کرد! انگار بعد از رفتن فرهاد خان حسابی زبـون باز کرده بود!!! با چشمایی که از حرص زدن سـرخ شده بودن غضبناک نگاهم کرد... هولم داد و از کنارم رد شد... دستمو گرفتم به میله تا نیوفتم زمین... ازش تـرسیدم...انگار من هر جا که بودم باید یکی بلای جونم میشد...نمیتونستم حرفی بهش بزنم...چی بهش میگفتم؟ اون یه ارباب زاده بود و من رعیتی که هیچ وقت فکرشم نمیکردم پامو توی این عمارت بزارم... به رفتنش نگاه میکردم .معلوم بود این دختر دست از سر من بر نمیداره...حتما روزی که بفهمه همه چیز دروغ بوده و من زن فرهاد خان نیستم، هم کلی خوشحال میشد و هم کلی مسخره ام میکرد...اگه زن واقعی فرهاد بودم الان میتونستم از خودم دفاع کنم...اما من یه دختر بیچاره بودم که خودمم نمیدونستم تکلیفم چیه ...یه آه از ته دل کشیدم به همای نگاه کردم ...انگار اون خیلی مهربونتر از آدمهایی بود که اطرافم بودن... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نوازشش کردم و گفتم :دوستیمون سر جاش میمونه مگه نه؟ تو هم از اون دختره تـرسیدی؟یکم دیگه با اون اسب سفید حرف زدم و رفتم تو اتاق ...سکینه خانم برای شام اومد خبرم کنه اما نرفتم. حوصله ی دیدن شیرین و مادرش رو نداشتم...کمی که گذشت سکینه با یه سینی غذابرگشت و گفت :ارباب گفتن تا وقتی که فرهاد خان برمیگردن اگه اونجا راحت نیستین میتونین تو اتاقتون غذا بخورین... این حرف خیلی خوشحالم کرد .اصلا دوست نداشتم با شیرین روبه رو بشم .این مدت نتوسته بودم یه دلِ سیر غذا بخـورم...همش میتـرسیدم بلد نباشم و سر میز یه کار اشتباهی انجام بدم ...بعضی وقتها که دست میبردم چیزی بردارم متوجه پوزخند هاشون میشدم... سینی رو گذاشتم جلو دستم...به اون مرغی که مدتها بود سر میز فقط بهش نگاه میکردم و نمیدونستم چطوری یه تـکه ازش جدا کنم نگاه کردم ..آب دهنم راه افتاد... دیگه هیچکس نبود که خجالت بکشم...با دست اون تیکه مرغو برداشتم وشروع کردم به خــوردن!!به اون مرغ زعفرانی گـاز میزدم،خیلـــی خوشمزه بود، همونطوری که تصور کرده بودم چرب و چیلی و خوش طعم...همشو خوردم و لیوان دوغی که پر بود از نعناع هم سر کشیدم...از طرز خوردنم خنده م گرفته بود...یه لحظه تصور کردم سر میز اگر اینجوری غذا میخوردم حتما چهره ی شیرین خیلی تماشایی میشد...با این تصورات مثل دیوونه ها شروع کردم با خودم خندیدن ...به دیوار تکیه دادم... یه آخیشی گفتم و خداروشکر کردم . اینکه سالها اینجور چیزی ندیده باشی و نخورده باشی خوردنش خیلی لـذت بخشه...با پارچی که گوشه اتاق مخصوصِ شستن دست و صورت بود،دستامو شستم... سکینه برای بردن سینی برگشت قبل از رفتنش گفت :خانم کوچیک اگه یه وقت کاری داشتید حتما به من بگید...فرهاد خان قبل رفتن بهم انعام دادو گفت خیلی حواسم بهتون باشه وهر کاری داشتید براتون انجام بدم... سکینه که اینجوری گفت گل از گلم شکفت...اینکه من برای فرهاد خان مهم بودم حس خوبی بهم میداد... سکینه قبل اینکه از در بره بیرون صداشو آروم کرد و گفت :معلومه آقا خیلی دوستون داره خانم ...تا حالا پیش نیومده نگران کسی باشه وبعد لبخندی پراز شیـطنت زد و با سینی که زده بود زیر بغلش از اتاق رفت بیرون...لبخندی زدم و زیر لـب گفتم دوست داشتن کجا بود سکینه،آقا فقط دلش برای من میسوزه .کاش همه ی اینا واقعیت بود،اما حیف... بازم دستش درد نکنه که اینجوری به فکر کسی بود که هیچ نسبتی باهاش نداشت ،این کارها بخاطر دل بزرگش بود ...با بی حوصلگی روی تخت نشستم ...به جای خالی فرهاد خان نگاه کردم...با اینکه همیشه پشت به من و رو به دیوار میخوابید اما همین که تو این اتاق بود احساس امنیت میکردم... چراغو خاموش کردم همه جا تاریک بود ،پتو رو کشیدم دور خودم و چشاموبستم.باید عادت میکردم .از همین الان به نبود فرهاد خان عادت میکردم بهتر بود...تا دیر وقت بی خواب بودم و کم کم چشمام سنگین شد!!! چند روز به همین روال گذشت ... سعی میکردم کمتر برم بیرون ..هر دفعه که از اتاق میومدم بیرون شیرین سر راهم سبز میشد و شروع میکرد به بدوبیراه گفتن و مسخره کردن... بیشتر کنار پنجره مینشستم و بیرون رو نگاه میکردم... توی اتاق روبه حیاط نشسته بودم که در اتاق زده شد و سکینه گفت :خانم بزرگ امر کردن برید اتاقشون ..باهاتون کار داره... یکم خودمو مرتب کردم و نگاهی به خودم انداختم چهره م خوب بود ...رفتم سمت اتاق خانم بزرگ یعنی باهام چکارداشت؟کمی دلشوره گرفتم...با زدن در و تعارف کردن خانم بزرگ وارد اتاق شدم .. خانم بزرگ نشسته بود و معلوم بود منتظرمه... +بیا تو دخترم،بیا یکم دلت وا شه خسته نشدی تو اون اتاق؟ -جایی ندارم برم خانم،مجبورم تو اتاق بمونم اینجوری کمتر شیرین و مادرش رو میبینم.. با فاصله کمی از خانم بزرگ نشستم... به پشتی آبی رنگ تکیه دادوگفت :میدونم شیرین اذیتت میکنه بعضی روزها اتفاقی صداش رو شنیدم که بی دلیل بهت گیر میداد... صداش رو آرومتر کرد وگفت :از همون اول خودش و مادرش زیاد از من خوششون نمیومد.خیلی سعی کردن با کارهاشون منو تو چشم ارباب بد کنن ولی شانس آوردم ارباب میدونست چی غلطه چی درست و حرفشون رو جدی نمیگرفت... بعدها که دیدن نمیتون کاری بکنن از بدیهاشون دست کشیدن و یجوری میخواستن فرهاد خان رو بدست بیارن... وقتی اون شب تو دوش به دوش فرهاد خان اومدی تو عمارت دیگه حـساب کار اومد دستشون ...الانم هر کاری میکنن که تو رو از این عمارت بیرون کنن ..ولی من دلم روشنه فرهاد خان مثل پدرش میدونه چی درسته و چی غلط... خب دخترم گفتم بیای اینجا یکم با هم حرف بزنیم...ببینم اصلا تو کی هستی؟ از کجا با فرهاد خان آشنا شدی؟... من تو کار پسرم دخالت نمیکنم! الانم اگه دارم این سوالها رو میپرسم یکم کنجکاو شدم...بهم حق بده بخواب بدونم عروسم کیه واز کجا اومده... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او را بخوانید💙💙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امروز هر چی آرزوی خوبه نثار شما براتون : یک دل شاد یک لب خندون یک زندگی آورم یک خانواده صمیمی و یک دنیا سلامتی و شادی آرزومندم صبحتون شاد شاد ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نمیدونستم چی بگم...خدایا حالا الان در نبودِ فرهاد باید برای این چیزها کنجکاو میشد؟از شدت استـرس بـدنم گُـر گرفت!!!دستامو تو هم گره زدم و صدای تپش قلبمو میشنیدم...نمیدونستم‌ چه جوابی بدم...درسته که فرهاد خان گفته بود که میتونم با مادرش راحت باشم اما نمیتونستم واقعیت رو بهش بگم ...از کجا معلوم وقتی میفهمید از دستم عصبانی نمیشد و از اینکه مدت ها بهش دروغ گفته بودیم اخلاقش باهام عوض نمیشد...خانم بزرگ وقتی دید من قرار نیست حرفی بزنم گفت :باشه حالا که نمیخوای چیزی بگی من اصراری ندارم ،شاید یه وقتی خودت و فرهادخان بهم گفتید که جریان چیه!!! ببین دخترم ،چند وقت پیش من به فرهاد خان گفتم که تا نرفته شهر بخاطر ازدواجتون توی عمارت جشنی بر پا کنیم و رقـص و پایکوبی داشته باشیم، اما قبول نکرد،من خیلی چشم انتظار بودم که تنها پسرم زن بگیره و همه جا رو چراغانی کنیم و کل روستا رو شیرینی بدیم ولی خب فرهاد قبول نکرد...دلیلش رو هم نمیدونم... تو راضیش کن که وقتی برگشت جشنی برپاکنیم... میدونستم از من کاری ساخته نیست اما برای خاتمه دادن این بحث حرفش روقبول کردم..‌خانم بزرگ که این حرف ها رو میزد،فهمیدم که چقد فرهاد خان براش مهمه و اگه یه روزی بفهمه که همه چیز دروغ بوده شاید از این عمارت بیرونم میکنه...اما باز ته دلم امیدوار بودم که بخاطر دل بزرگش شاید از اشتباهم بگذره، بخصوص اینکه این دروغ پیشنهاد خود فرهاد خان بود!!... میخواستم بحث رو از روی خودم کنار بکشم، برای همین روسریمو باز و بسته کردم و گفتم :خانم بزرگ میشه جسارتا یه سوال ازتون بپرسم؟ با تکون دادن سرش بهم فهموند که میتونم حرفم رو بزنم... + چرا فرهاد خان ازدواج با شیرین رو قبول نکرد؟ خانم بزرگ همینجور که انگشتر بزرگ و پر از نگینش رو توی انگشتش چرخ میداد گفت :چی بگم دخترم؟شیرین و فرهاد خان از همون بچگـی اخلاقشون باهم فرق داشت...فرهاد خان آدم جدی ولی مهربونیه.همیشه تا اونجایی که بتونه به زیردستاش کمک میکنه...اما شیرین از همون بچگی تا الان خودش رو از بقیه بالاتر میدونست ...چون پدربزرگ خدا بیامرزش اون و فرهاد رو از همون بچگی نشونِ هم کرده بود،شیرین هم فکر میکرد هر رفتاری که ازش سر بزنه باز فرهاد خان باهاش ازدواج میکنه،حتی تا اونجایی که میتونست خودشو میگرفت .اما خبر نداشت که فرهاد خان نه تنها دوست نداره باهاش ازدواج کنه،بلکه هیچ علاقه ای هم بهش نداره!!!! قصد داشتم حالا که خانم بزرگ به سوالام جواب میده از فرصت استفاده کنم و چنتا سوال دیگه ام ازش بپرسم وگفتم‌: _فرهاد خان چندسالش بود که شیرین رو براش نشون کردن خانم بزرگ؟ +فرهاااد یادمه شـش سالش بود ،شیرین وقتی دنیا اومد چون تنها دختر عمارت بود برعکس همه که از به دنیااومدن دختر ناراحت میشدن پدربزرگ دستور داد کل عمارت رو چراغانی کنن و جشن بر پا کنن وچندتا گـوسـفند قربانی کـنن... همون روزی که به دنیا اومد بچه رو تمیز کردن و بردن خـدمت ارباب بزرگ ،یادمه اون روز فرهاد خان دور اون بچه چرخ میخورد... پدربزرگ وقتی بچه رو دید گفت :اسم این دختر رو میزارم شیرین ..شیرین رو نشون میکنم برای فرهاد خان...اینجوری فرهاد خان هم میشه داماد عموی خودش و این عمارت به دست غریبه ها نمی افته ... به اینجای حرفها که رسید آب دهـنمو‌ قـورت دادم ...پس چطور فرهاد خان قبول کردن که من غریبه رو زن خودش معرفی کنه...به فکر فـرو رفتم... حتما یه روز میخواد با شیرین ازدواج کنه فقط بخاطر اینکه اذیتش کنه و حـساب کار دست شیرین بیاد اینکارو کرده...با خودم گفتم : ریحان اصلا به تو چه که فرهادخان بخواد باهر کی ازدواج کنه؟چرا باید برای تو مهم باشه؟ خانم بزرگ گفت :برای همین بود وقتی فرهاد خان با تو اومد تو این عمارت همه تعجب کردن...وقتی تو رفتی تو اتاق ، ارباب با فرهاد خان خیلی صحبت کرد... ازش خواست بگه تو کی هستی و چطور از اینجا سر در آوردی .اما فرهاد خان ازش خواهش کرد فعلا چیزی ازش نپرسه... ما هم قبول کردیم. حالا از اینحرفا بگذریم ،میدونی که ارباب دوست نداره به کارهای فرهاد خرده بگیره چون فرهاد هر کاری میدونه درسته انجام میده به هر حال خانِ این عمارت بعداز پدرش فرهادِ منه ..باید همه ازش حـساب ببرن یانه؟ حرفها که تموم شد گفت : میتونی بری اتاقت...الانه ارباب هم برگرده... میخواستم بازم ازش سوال بپرسم و از اسرار این عمارت سر دربیارم اما بهم گفت که برم توی اتاقم و ذهنم پراز سوالاتِ بی جواب باقی موند!!! از اتاق خانم بزرگ اومدم بیرون... خوب بود این مدت که پیش خانم بزرگ بودم کمتر حوصلم سر رفته بود... هنوز نمیخواستم برم توی اتاقم برای همین رفتم سمت مطبخ...یه ساعتی رو هم اونجا میگذروندم خوب بود ،اگه سرم گرم باشه روزم سریعتر میگذره... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با دیدن شیرین نزدیکی مطبخ میخواستم برگردم طرف اتاقم که صدام زد...سرجام ایستادم...بهم نزدیک شد وگفت :چی شد؟چرا برگشتی؟ بیا برو مطبخ...والا جای تو همونجاس! بیشتر بهت میاد اینجا کـار کنی و ناهار و شام فرهاد خان رو آماده کنی،نه اینکه عروس این عمارت باشی... همچنان سکوت کرده بودم و فقط بهش نگاه میکردم...شیرین ادامه داد: دختر بچه ی پررو اصلا تورو چه به شوهر کـردن؟ اون مادر بی همه چیزت نگفت نباید بچه ای به سـن تو رو شوهر بده؟ البته شوهر نه بهتره بگم چطور دلش اومده تو رو با این سن بفـروشه؟حالا فرهاد خان چقد بهشون داد که راضی شدن؟ ببین دختر زیاد دلت رو خوش نکن ،روزی که از اینجا بندازنت بیرون اونوقت حساب دستت میاد که عجب بازیچه ای بودی...خدا لعنت کنه اینجور پـدر و مادری رو که دختراشون رو بخاطر پـول اینجوری بچشون ومیفروشن..اسم پدر و مادرم رو که آورد دیگه خیلی عـصبانی شدم ،یه لحظه حس کردم زن عموم روبرومه و داره مثل همیشه هر چی دلش میخواد بـارم میکنه... خون جلوی چشامو گرفت و بدون اینکه توجه کنم که کی جلومه، شیرینو هـول دادم و گفتم:دفعه ی آخرت باشه اسم پدر و مادرم رو میاری و همینطور که هـولش دادم افتاد رو زمین با تعجب بهم نگاه کرد و بعد شروع کرد داد زدن!!همه اومدن طرفمون! مادر شیرین سـراســیمه اومد و گفت :اینجا چه خبره؟خدا مـرگم بده و بعد دست شیرینو گرفت تا بلندش کنه.... خانم بزرگ هـراسـان و نگران اومد سمت ما...همون لحظه در عمارت باز شد وبا وارد شدن ارباب تمام دست و پـاهام شروع کردن به لـرزیدن،تازه متوجه شدم که چیکار کرده بودم.. بااومدن ارباب همه ساکت ایستادن.. با جدیت نزدیکتر اومد و گفت :اینجا چه خبره؟! صداتون تا بیرون عمارت میومد! همه انگار لال مـونی گرفته بودن... ارباب منتظر بود کسی حرف بزنه ..من میخواستم دهــنمو باز کنم، شیرین تا دید من میخوام حرفی بزنم ،به ارباب نزدیک شد و شروع کرد به گریه کردن و گفت:خـان عمو،من خیلی بدبختم ،این دختره هنوز نیومده برای من خـط و نشون میکشه!! با تعجب بهش نگاه کردم...چقدر راحت خودشو بی تقصیر جلوه میداد...شیرین شروع کرد گریه کردن و گفت :خان عمو ،شما نباید اجازه میدادید این دختر غریبه پاش رو میذاشت تو این عمارت... مگه پدر بزرگ خدابیامرزم دستور نداد که این عمارت بدست غریبه ها نیفته؟شیرین حرف میزد و مادرش میخواست آرومش کنه ... ارباب بدون اینکه چیزی بگه ایستاده بود و با اخـم به حرفهای شیرین گوش میداد ‌... خانم بزرگ صداشو بالا برد وگفت :این بچه بازی ها رو تموم کنید...ریحان تو برو تو اتاقت... من من‌کنان گفتم چشم خانم...ولی باور کنید من با شیرین خانم کاری نداشتم اون بود که... هنوز حرفم رو نزده بودم که ارباب عصبانی شد و گفت :تمومش کنید من اینقدر سرم شلوغ هست که وقت و حوصله ی این خاله زنک بازی ها رو ندارم ،دفعه ی آخرتون باشه اینجوری روبروی من می ایستید و گستاخی میکنید... با دوتاتونم...فهمیدین؟ حتی جرئت نداشتیم حرفش رو تایید کنیم... بعد رو کرد به خدمه و گفت :برام چای بیارید تو اتاق و ازاونجا رفت...خانم بزرگ هم پشت سرش راه افتاد.شیرین بهم نزدیک شد و گفت :من رو هول میدی دختره ی دهاتی؟خودم میدونم باهات چیکار کنم... مادرش یه ابروش رو بالا برد وگفت :فکر کردی به همین راحتی هاست بیای عروس این عمارت بشی؟! اینجا همونقدر که مال فرهاد خانِ،مال ماهم هست .اگه شوهر خدا بیامرزم زنده بود نمیزاشت پای هر بی سر وپایی به اینجا باز بشه..دیگه نمیتونستم اونجا بمونم میتـرسیدم باز صدامون بالا بره و ارباب عصبانی بشه برای همین بدون اینکه به حرفاشون توجهی کنم سریع رفتم تو اتاق و در رو‌ بستم ..یه گوشه نشستم .چرا من هر جا می رفتم بدبختی همراهم میومد؟ اخه شیرین تو به من چکار داری؟ مگه من گفتم که فرهاد نیاد تو رو بگیره؟ فکر کردم از دست زن عموم راحت شدم اما انگار این دوتا از اونها بدتر بودن...حالم گرفته شد .به جای فرهاد خان که همیشه اونجا میخوابید نگاه کردم،خدا میدونست کی بر میگرده تا اون روز حتما این دوتا خیلی اذیتم میکردن!!! چشمم به کمد فرهاد خان افتاد...توی این مدت حتی درشو بازنکرده بودم...بلند شدم و رفتم سمت کمد... ‌ کنجکاو‌ شدم ببینم چی توی کمدش داره؟ درو کمدو باکنجکاوی بازکردم...به لباسهایی که توی کمد آویزون شده بود نگاه کردم .همه چیز مرتب بود... به پیراهن هایی که آویزان بود دست کشیدم...همونطور که لمسشون میکردم ،صورتمو بهشون نزدیک کردم و اونها رو بوکشیدم...با بوییدنشون حس کردم فرهاد خان از کنارم رد میشه.چشامو بستم و عمیق تر بو‌ کشیدم...با باز کردن چشمام،دستمو از روی لباس برداشتم و فوری در کمد رو بستم، چم شده بود؟با خودم گفتم :این چه کاریه ریحان اصلا تو چکار به بوی عطر فرهاد خان داری؟روم رو برگردوندم.. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یدفعه چشمم به عکس فرهاد خان افتاد ..انگار داشت بهم نگاه میکرد ..روبروی تابلو ایستادم و گفتم:ببخشید فرهاد خان منظوری نداشتم و رفتم سمت تختم ...پتو رو کشیدم روم و بیرون رو نگاه میکردم.‌‌.. چرا با رفتن فرهاداحساس تنهایی میکردم؟چرا دوست داشتم الان فرهاد خان اینجا بود وپشت به من میگرفت میخوابید؟حتی اگه اخـم میکرد و جواب حرفام هم نمیداد اشکالی نداشت... روزها میگذشت هر دفعه از اتاق میرفتم بیرون با نــیش و کـنایه های شیرین و مادرش باید برمیگشتم .. خانم بزرگ بهم گفت :اینا دیگه با تو لج افتادن، نمیخوان تو اینجا باشی،نمیخوان باور کنن تو زن عقدی فرهاد خانی ... اون شیرین باید قبلا به فکر الان بود... فرهاد خان از رفتارهای این دختره اصلا خوشش نمیاد...وقتی از شهر مهمون میومد ،فرهاد خان خیلی حساس بود و نمیخواست شیرین زیاد جلوشون پیداش بشه...پسرم بد دل نیست اما میدونست بعضی از اون مردهایی که میومدن اینجا چشم پاک نبودن...اما شیرین دور از چشم ارباب باهاشون گرم میگرفت و فرهاد خان دیده بود ... خانم بزرگ که اینجوری حرف میزد رفتم تو فکر،، از کجا معلوم فرهاد خان بخاطر اینکه لج شیرین رو در بیاره من رو زن خودش معرفی کرده از کجا معلوم شیرین رو دوست نداشته باشه؟؟..چرا اینطوری شده بودم؟چم شده بود؟چرا فکر کردن به این چیزها اینقد من رو به هم میریخت؟ مگه من کیه فرهاد خان بودم؟نکنه واقعا باورم شده که زن فرهاد خان ام‌‌‌...هه! اما هیچی دست خودم نبود و هرچیزی که به فرهاد مربوط میشد فکرمنو درگیر میکرد!!بعد از شنیدن حرفهای خانم بزرگ،با کلی سوال توی ذهنم ،توی حیاط عمارت راه میرفتم ..رفته بودم تو فکر... اگه یه روز فرهاد خان باشیرین ازدواج میکرد چی ؟!حتما شیرین حسابی دلش خنک میشد و منو جلوی همه خـورد میکرد‌‌‌...به آسمون نگاه کردم... هوا امروز خیلی دلگیر بود،یه گوشه ی حیاط نشستم ،به اون عمارت بزرگ نگاه میکردم .همه چیز قشنگ بود .اما من نه تو این خونه ی بزرگ آرامش داشتم نه توی اون خونه ی کاهگلی عمو.. انگار وقتی کسی رو‌نداشته باشی هر جای دنیا هم باشی دلت پر از دردِ... شاید اگه منم مثل شیرین حداقل مادرم زنده بود کسی نمیتونست اینجوری اذیتم کـنه یا حداقل ازم دفاع میکرد.... سکینه داشت بهم نزدیک میشد،ازش خوشم میومد میدونستم خیلی مهربونه و دوستم داره.. +سلام خانم کوچیک . با خوش رویی بهش سلام کردم.. از توی مطبخ دیدم تنها نشستی.. کارهامو انجام دادم و اومدم اگه کاری دارید بهتون کمک کنم... چقد دوست داشتم کسی باشه تا باهاش حرف بزنم .‌..خیلی احساس تنهایی میکردم .درسته بعضی وقتها با خانم بزرگ هم صحبت میشدیم اما نمیتونستم باهاش راحت باشم و حرفهامو بزنم.. دستهای سکینه رو گرفتم و گفتم :میشه بمونی ؟من چیزی لازم ندارم فقط دوست دارم با هم حرف بزنیم . سکینه یه نفس عمیق کشیدو گفت :آخ خانم کوچیک سالهاست که دل من لک زده برای اینکه دو کلام با کسی حرف بزنم... چی از این بهتر که با شما هم کلام بشم؟ و بعد درست روبروم روی زمین نشست... با دلی پراز درد گفت:خانم اینجا کسی ما رو تحویل نمیگیره،بخصوص شیرین و مادرش همش دوست دارن بهمون دستور بدن..بیشتر وقتها میاد و یه ایرادی از غذا میگیره و سرمون داد میزنه ،مادیگه به رفتارش عادت کردیم...آه خانم کوچیک باورم نمیشه من اینجوری روبروی زن فرهاد خان بشینم ،چه برسه باهاش درد دل کنم... همیشه میترسیدم فرهاد خان باشیرین خانم ازدواج کنه اونوقت موندن تو عمارت برامون خیلی سخت میشد...اگه شیرین زن فرهاد خان میشد دیگه هیچکس جلو دارش نبود...همونطور که اگه ارباب و فرهاد خان نباشن این دختر عمارت رو میزاره رو سرش!!! انگار سکینه هم دلش پر بود...بجز سکینه دو نفر دیگه هم اینجا کـار میکردن...مَهین و ملیحه...اما من با سکینه بیشتر جور شده بودم...اون دوتا هم خانومای خوبی بودن اماحس میکردم اون دوتا یجورایی از شیرین زیاد حساب میبردن برای همین میترسیدم یه وقت کاری کـنن که به ضرر من باشه برای همین ازشون دوری میکـردم... یه لحظه به سکینه نگاه کردم که داشت به روبرو نگاه میکرد... آقا کاظم یکی دیگه از خدمتکارهای عمارت بود البته بیشترکـارش باغبانی و خـریدهای عمارت بود ...سکینه که متوجه نگاههای من شد سریع نگاهش رو از باغبون برداشت... به سکینه لبخند زدم وگفتم :مرد خوبیه ... +اره خیلی ،سرش تو کار خودشِ تنهاست انگار ،زن و بچه ش اینجا نیستن؟ سکینه فوری گفت :نه خانم کوچیک اون زن نداره بچه ش کجا بود؟ +آهااا..چرا زن نمیگیره ...!؟ نمیدونم خانم و بعد آهی کشید . حس کردم سکینه یه حس هایی بهش داره،شاید هم اشتباه میکردم... یکبار دیگه به کاظم باغبون نگاه کردم زیاد هم سنش بالا نبود قیافه ی خوبی هم داشت ‌... سکینه هم دختر بد قیافه ای نبود...صورتش بانمک بود... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به اتاق ته حیاط اشاره کردم و گفتم :اگه زن بگیره میتونه تو اون اتاق زندگی کنه ‌فک نکنم ارباب مشکلی داشته باشه ... سکینه میخواست حرف بزنه که با شنیدن صدای شیرین خانم یدفعه از جاش پاشد و با تـرس ولـرز رو کرد به شیرین که داشت میگفت : +به به چشمم روشن بله دیگه وقتی هر بی سر وپایی سرش رو میندازه و میاد تو این عمارت همین میشه دیگه...معلوم نیست کی به کیه؟ عروس عمارت نشسته روبروی خدمه و مثل زن های غـربتی دارن گـپ میزنن و غـیبت میکنن .. سکینه که تـرسیده بود گفت : +ببخشید شیرین خانم .فقط اومده بودم ببینم خانم کوچک کاری ندارن براشون انجام بدم .. شیرین عصبانی شد و گفت :چندبار بهت گفتم پیش من به این دختره نگو خانم کوچیک؟! سکینه انگار نمیخوای بفهمی، یه کاری نکن با اردنگی از این عمارت بیرونت کنم!!! بیچاره سکینه از ترس دستاش میلررزید...من من کنان گفت :شیرین خانم تو روخداببخشید و فوری از کنارش رد شد و رفت طرف عمارت... فرهاد خان که خونه نبود، شیرین بدور از چشم ارباب و خانم بزرگ هر کاری که دلش میخواست انجام میداد.. به سرتاپای من نگاه کرد و گفت:اینجور بهم نگاه نکن، روزی که با همون بقچه ای که اومدی از در این عمارت بیرونت کردم، اونوقت میفهمی که نمیتونی با من در بیفتی...خودت رو برای اون روز آماده کن. میترسیدم جوابش رو بدم ...به هر حال اون دخترِ برادرِ ارباب بود و من میترسیدم بهش چیزی بگم .از این خط و نشونهایی که میکشید هم خیلی میترسیدم. یکبار دیگه یه نگاه پر از تمسخر به سر تاپام انداخت ‌و پوزخندی زد و از اونجا دور شد ...بعد از رفتنش یه نفس راحتی کشیدم... معلوم بود دل پری داره با خودم گفتم : شیرین الان که فکر میکنه من زن فرهاد خان ام داره اینجوری باهام رفتار میکنه ،اگه یه روز بفهمه از زن فرهاد خان بودن خبری نیست خدا میدونه چه بلایی سرم بیاره ...از روی سکویی که روش نشسته بودم پــریدم پایین، باید به اتاقم پناه میبردم .اونجا راحت تر بودم و خبری از این دختره نبود ..یه دستی به موهام کشیدم و با خودم گفتم :کاش جدی جدی عروس این عمارت بودم اونوقت میدونستم باهات چیکار کنم دختره ی پررو ...وارد عمارت شدم... سکینه با دیدنم به دوطرف نگاه کرد و وقتی دید خبری ازشیرین نیست اومد طرفم و گفت :ببخشید خانم کوچیک،تنهاتون گذاشتم منو ببخشید دیدید که چقد عصبانی بود!اذیتتون که نکـرد ؟!صداش رو آرومتر کرد وگفت :خانم چرا جوابش رو نمیدید؟شما عروس این عمارت هستید ،بعد یه آه کشید و گفت :من اگه جای شما بودم...هنوز حرفش تموم نشده بود که باشنیدن صدای خانم بزرگ دوتامون رومون رو برگردوندیم طرفش ..خانم بزرگ یه نگاه به سکینه انداخت و گفت :خب بگو تو اگه بجای ریحان بودی چکار میکردی ؟؟!!! انگار امروز شانس با سکینه ی بیچاره یار نبود ..خنده م گرفته بود سکینه بدون اینکه چیزی بگه معذرت خواهی کرد و از اونجا دور شد!!!بعد از رفتن سکینه، خانم بزرگ بهم اشاره کرد که برم توی اتاقش... رفت سر جای همیشگیش نشست و گفت :قوی باش ،،، اجازه نده کسی تو کارت دخالت کنه... به کسی هم رو نده ...میدونم سکینه زن خوبیه ،مهربونه ولی این عمارت قانونهای خودش رو داره ،تو اگه بخوای سالها این عمارت رو به عنوان عروس اینجا اداره کنی باید قوی باشی و محکم ،وقتی به همه رو بدی سنگ روی سنگ نمیمونه ... خودم به شیرین تذکر میدم .اونم باید بفهمه که زن دوم این عمارت تو هستی... زیاد باهاش دهن به دهن نشو،فرهاد خان هم که اینجا نیست ازش حسـاب ببره... ارباب هم که بیشتر وقتها باید به کارهای بیرون از عمارت رسیدگی کنه ..این مادرو دختر چشم این دوتا رو دور ببینن هر کاری ازشون سر میزنه ... چشمی گفتم و حرفای خانم بزرگ رو تایید کردم ...باید همین کارو میکردم‌...حداقل تا وقتی اینجا همه فکر میکردن من زن فرهاد خان ام باید خودی نشون میدادم... هر چند از اون شیرین میتـرسیدم ولی باید به قول خانم بزرگ بفهمه من زن فرهاد خان ام و با زن ارباب باید درست رفتار کنه ...اما نمیتونستم با سکینه سرد برخورد کنم اون زن خیلی مهربونی بود، بعضی وقتها فکر میکنم دارم با مادرم درد و دل میکنم... خانم بزرگ بعد از تموم شدن حرفهاش بهم اشاره کرد که میتونم برم و منم از جا بلند شدم و بطرف اتاقم رفتم ... نمیدونم چند وقت بود فرهاد خان رفته بود ولی دوست داشتم که زودتر برگرده... شب شده بود ...توی اتاق شب ها سرد میشد...یه پتو کم بود و رفتم پتوی فرهاد خان رو هم برداشتم اون پتو رو هم کشیدم روم و دور خودم پیچیدم ‌..با هر نفسی که میکشیدم بوی عطرش توی بینیم میپیچید.چشامو بستم... به فکر فــرو رفتم و زیرلـب باخودم حرف میزدم:امروز شیرین خیلی بد باهام حرف زد، خودمو سرزنش میکردم،کاش میتونستم‌ جوابش رو بدم . ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر چند بهش حق میدادم بخاطر از دست دادن فرهاد خان حـرص بخوره ولی خب منم اینقدر این سالها از دست زن عموم زجـر کشیده بودم که تاب تحمل هیچ چیزی رو نداشتم...توی تصوراتم کلی سر شیرین داد کشیدم و دق و دلیم رو خالی کردم ...همون کاری که وقتی خونه ی عمو بودم بعداز کلی کتک خـوردن وقتی شبها از بدن درد خوابم نمیگرفت انجام میدادم ..بعد از اینکه کلی فحش نثار شیرین کردم پاهام رو زیر پتو جمع کردم و خوابم برد!!! چند روز گذشت... شیرین کمتر از قبل بهم گیر میداد،انگار خانم بزرگ بهش تذکر داده بود...هر چند نگاهاش پر از همون نـفرت همیشگی بود،اما همین که باهام کاری نداشت برام کافی بود‌...چون من هر کاری میکردم نمیتونستم جوابش رو بدم، انگار من خودم رو همون رعـیت زاده و اون رو ارباب زاده میدونستم و نمیتونستم جلوش بایستم... دلم هوای اسب های عمارت رو کرده بود ... یکی از لباسهای جدیدی که خیاط برام دوخته بود پوشیدم و یه دستی به موها و صورتم کشیدم و رفتم سمت اسطبل ..دلم برای همای تنگ شده بود... کاش میتونستم سـوارش بشم اما میترسیدم ..برای همین فقط کنارش می ایستادم و باهاش حرف میزدم ‌.. دوست داشتم سـوار اون اسب بشم وکل عمارت رو دور بزنم... اون اطراف کاظم باغبون رو دیدم، کاش میشد یجوری اون و سکینه رو به هم رسوند ،چندبار دیگه هم متوجه نگاههای دوتاشون به هم شده بودم . به موهای همای دست کشیدم و گفتم :تو هم تنهایی یا نه؟میدونی چقد تنهایی بده؟پوفی کردم و یکم به همای یونجه دادم و از اونجا رفتم ،به در بزرگ عمارت نگاه میکردم کاش میشد از اینجا برم بیرون ،از وقتی که اومده بودم اینجا،هیچ جا نرفته بودم اما تـرسیدم گم بشم برای همین بیخیال شدم.. وارد عمارت شدم ،خدمه توی مطبخ مشغول آشپزی بودن و خانم بزرگ هم انگار توی اتاق بود ..همین که خواستم از سالن رد بشم شیرین پاش رو انداخت جلوی پام و محکم خوردم زمین ... سرم و دستام خورد زمین ،صدای ناله ای که از درد کردم تو عمارت پخش شد ‌... قبل اینکه کسی بیاد شیرین گفت :این تلافی روزی بود که هـولم دادی خواستم بدونی یکی بزنی دوتا میخوری ... همه اومدن طرفم ..همه میخواستن کمکم کنن اما خنده های شیرین خیلی بیشتر از دردی که میکشیدم اذیتم میکرد...خانم بزرگ بهمون نزدیک شد و گفت :اینجا باز چه خبره؟ شیرین نیشش رو بست و مادرش گفت :انگار عروس این عمارت خیلی دست و پا چـلفتی تراز این حرفهاست آخه دختر حواست کجاست؟ میخواستم حرف بزنم که با اخمی که شیرین کرده بود و دردی که تو دستم احساس کردم چیزی نگفتم .. و فقط از درد ناله میکردم!!! با کمک سکینه و مهین از جام بلند شدم...دستم زخـم‌ شده بود‌... لنگ لنگان و با دست زخمی منو بردن تو اتاق ورو تخت دراز کشیدم...سکینه از مهین خواست بره و برای بستن دستم پارچه ای بیاره‌‌.دستم کبود شده بود...سکینه سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت :چراچیزی نگفتی خانم؟!کار اون بود مگه نه؟ نفس عمیقی کشیدم با تکون دادن سرم به طرف پایین بهش فهموندم که کار اون بوده.. +من نمیدونم چرا بهش چیزی نمیگی خانم کوچیک...اون دختره خیلی بدجـنس تر ازاین حرفهاست...وقتی بفهمه که شما چیزی نمیگی پرروتر میشه ،میدونی چقد فرهاد خان تاکید داشت که کسی با شماکاری نداشته باشه؟من که نمیتونم به شیرین خانم چیزی بگم ولی حداقل شما از خودتون دفاع کنید... بعد به زخـم دستم نگاه کرد وگفت :الان این خوبه؟!نگاه کن چه بلایی سرت آورده ،دفعه ی دیگه بدترش رو انجام میده ...منو ببخشید خانم کوچیک اینقد باهاتون راحت حرف میزنم،باورکنید که نگرانتونم ... بهش لبخند زدم و دستشو‌ توی دستم گرفتم و به آرومی فشردم ،میدونستم راست میگه ونگرانم بود ... گفتم :چی میتونستم بهش بگم؟انگار میخواست تلافی اون روزی که هولش دادمو در بیاره...این بار هم سکوت میکنم...شاید اینجوری دق و دلیش تموم بشه و دست از سرم برداره...راستش من از این دختره میترسم،برای همین باهاش دهن به دهن نشم بهتره...سعی میکنم دیگه بهش رو ندم و نزارم از این کارها بکنه ... با اومدن مهین حرفهای من و سکینه قطع شد ...هیچ کس نمیدونست من و سکینه با هم جوریم و اینجوری با هم راحت گپ میزنیم... با پارچه ای که مهین آورده بود زخـمم و بستن ..سکینه خیلی محترمانه گفت :خانم کوچیک امری نداری؟ما میتونیم بریم؟ بعد از اون مهین هم همین رو تکرار کرد ..بهشون اجازه دادم که برن ..دردم کمتر شده بود . از پنجره ،حیاط پر از درخت و گل و گیاه رونگاه میکردم ..زیر لـب گفتم :پس کجایی فرهاد خان؟! تو رو خدا دیگه برگرد...من اینجا خیلی تنهام!!! مدتها عادت داشتم با خودم درد و دل کنم...حالا تو تنهاییهام با فرهاد خان حرف میزدم...نمیدونم چرا حس میکردم مدتها میشناختمش و حالا که سر راهم پیداش شده بود از بی کسی در اومدم.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾