#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_دهم
خدا رو شکر بعد یک سال رنگ
آرامش دیدم تلویزیون روشن کردم و رفتم رو پله ها مامان و بابامو صدا کردم ،مامانم گفت بزار پوشک بچه هاتو عوض کنم الان میام و میارمشون بالا . وحید یهو از پشت محکم کشیدم تو خونه و در خونه رو قفل کرد اشاره کرد به فیلم وگفت این فیلم کی بهت داده ؟ کدوم ادمی خواسته زندگی ما رو خراب کنه ؟
خدا لعنتشون کنه که فتوشاپ کردن فیلمو . همین فردا بیا بریم شکایت کنیم . یه وقت اینو به مامانت اینا نشون ندی . طفلک مرتضی اگر بفهمه همچین پاپوشی برای زنش درست کردن.. تکیه دادم به مبل و گفتم فیلم و خودم گرفتم ، دوربین تو خونه بوده..
دقیقا بالای همون تابلویی که میبینی . وحید سعی میکرد خودشو نبازه ولی نمیتونست . گفت دروغ میگی ، گفتم طلاقمو میدی و بچه هامم میدی و برای همیشه گورتو از زندگیم گم میکنی وگرنه این فیلمو همه جا پخش میکنم . وحید توی یه حرکت هجوم برد سمت تلویزیون و رم درآورد و خوردش کرد، گفت حالا چی ؟ تو دیوونه ای من اصلافیلمی ندیدم واقعا فکر کردی بچه هامو میدم دست به دیوونه که تو تیمارستان بستری بوده ؟ بغض گلومو گرفته بود ، گفتم آخه آدم ناجنس من اگر تیمارستان بودم به خاطر این فیلم بود . وحید گفت کدوم فیلم ؟
فیلمی نیست . گفتم از روی اون فیلم صد تا سی دی زدم که هر کدومو بشکنی بعدی باشه واسه مدرک . تا فردا صبح فرصت داری فکر کنی یا طلاقمو میدی یامیرم فیلمو همه جا پخش میکنم . مرتضی ازت شکایت میکنه اون
زنیکه خراب سنگسار میشه و آبروی توهم میره و باید طلاقمو بدی . مامان بابام در خونه رو که باز کردن وحید از خونه زد بیرون و مامانم هاج و واج بهش نگاه میکرد . اومد کنارم و گفت دخترم چبشده ؟ گفتم زنگ بزن داداش و زن داداش بیان اینجا . گفت واسه چی؟ وقتی جوابشو ندادم زنگ زد واونا اومدن . شروع کردم بتعریف کردن ماجرا.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ااهی هیچ دلی غمگین نباشه🙏
شبتون خوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت باش، جهان اصالت را میپسندد👌
صبحتون بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_یازدهم
وحید گفت که با من چند کلمه حرف داره اومد تو اتاق و گفت ببین بهاره اگر طلاق بگیری مطمئن باش بعد نه سالگی بچه ها رو بهت نمیدم . گفتم مهم نیست بعد نه سالگی بچه ها خودشون تصمیم میگیرن کجا باشن . وحید داد زد به همه میگم روانی بودی از لج تو هم شده اون فتانه خراب دمدستی رو میارم جای تو توی زندگیت تا بسوزی . شالمو رو سرم انداختم و گفتم من بیشتر دلم برای تو میسوزه که انقد قابل ترحم شدی . وحید گوشیشو در اورد زنگ زد به یکی و گذاشت رو آیفون و گفت عشقم توهم بیا محضر..صدای فتانه رو از اونور تشخیص دادم ولی برام مهم نبود، بچه هامو بوسیدم و مامانم یک ریز وحید نفرین میکرد و از خونه رفتیم محضر . فتانه اومده بود اونجا ، شناسنامه شم دستش بود یه جوری که من ببینم ، وحید تا وارد شدیم گفت آقا یه برگه عقدموقت هم بنویس واسه من و خانومم . داداشم گفت آره یه برگه عقدموقت واسه خانم بنویس آخه نه قبلش با برگه میومد خونت . نزدیک بود اونجا هم درگیری بشه که بابام جلوشو گرفت . باورم نمیشد بعد دو سال از وحید جدا شدم از مردی
که همه رو سرش قسم میخوردن بعد طلاق وحید از عمد فتانه رو که از
شوهرش جدا شده بود برد خونش ، یعنی همون خونه ای که دیوار به دیوار بودیم با داداشم . مدام تو وایبر عکس خودشو و فتانه رو میذاشت و به من پیام میداد خونه ای که تو از دست دادی رو یکی دیگه مثل ملکه داره توش زندگی میکنه ولی من اینا برام مهم نبود و فقط بزرگ کردن دخترام برام مهم بود میدونستم دیر یا زود وحيد از فتانه خسته میشه ، شیش ماه از طلاقمون گذشته بود. که یه روز مادر وحید اومد خونه بابام رو کرد به من و گفت یه چیزو ازت میپرسم راستشو بگو واسه خاطر این زنه که قبلا مستاجرت بود و حالا شده زن عقدی موقت وحید از شوهرت طلاق گرفتی ؟ گفتم آره . داد زد غلط کردی به من میگفتی تا زنیکه رو سر جاش بنشونم مگه زندگی کشکه که واسه یه ناز و غمزه این زنیکه زندگیتو خراب کردی.دستموگرفت و گفت همین الان برمیگردی سر زندگیت ، اون زنیکه رو هم خودم میندازم بیرون پسرمم اگر حرفی زد میزنم تو دهنش
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_دوازدهم
. مامانم اومد جلو و گفت ما اگرحرفی بزنیم چی ؟ حاج خانوم راستشو بخواین ما نمی خوایم دخترمون دوباره برگرده به اون خونه . یه بار زندگی کرد واسه هفت پشتمون بس بود بچم سر از دیوونه خونه درآورد الان اصلا نمیزارم
برگرده مامان وحید دست از پا دراز تر برگشت سر زندگیش ، چند ماه دیگه هم گذشت و کمکم به شرایط عادت کرده بودم و با واقعیت کنار اومدم که یه روز که از درخونه بیرون اومدم دیدم فتانه دم در وایستاده ، اعتنایی نکردم و از کنارش ردشدم که گفت مثلا منو نمیشناسی که بی اعتنا رد میشی ؟ سر زندگیم آوار شدی ولکن نیستی بعد اینجوری رد میشی . دلم میخواست دستامو بزارم رو گلوش و خفش کنم زنیکه رو ولی جلوی خودمو گرفتم وگفتم کدوم زندگی ؟همون زندگی که بهت پناه دادم ؟ چرا انقد بی چشم و رویی چرا کاری میکنی دفعه بعد ببینم یکی از گشنگی داره تلف میشه بهش کمک نکنم . گربه صفت خجالت نمی کشی ؟شوهر داشتی و اومدی سر زندگیمن .
فتانه گفت ببین بهاره حرف گذشته رو تموم کن تو الان یه ساله تقريبا جدا شدی و از ی سال قبلشم کنار وحید نبودی ، تازه قبلشم وحید عاشق من بود گناه که نکرده بود،عاشقم بود. گفتم خب عاشقت بود حالا که چی ؟ فتانه گفت حالا که پاتو از زندگیم بکش بیرون . اگر وحید هرز میره و بهت پیام میده تو جواب نده ، زل زدم تو چشاش و گفتم آدم هرز راهی جز هرز رفتن رو بلد نیست ، به سر من که یه دختر اصل و نسب دار و نجيب بودم با پاپتی مثل توشد ببین دیگه به تو چجوری نارو میزنه. اینو گفتم و قدمامو تند کردم و رفتم . زن داداشم میگفت مادر
وحید چند باری اومده اومده دم خونش و سر و صدا راه انداخته و گفته شیرمو حلالت نمیکنم اگر این زنیکه رو بیرون نندازی ولی وحید بیخیاله و انگار هیچی براش مهم نیست . روزا پشت هم می گذشت تااین که یه شب تو وایبر یه پیام برام اومد، باز کردم دیدم یکی حال و احوالمو پرسیده و اسمشو نوشته تنهای غمگین ..عکساشو که باز کردم دیدم مرتضاس . خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم ،جواب سلامشو دادم که گفت.....
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_سیزدهم
حال بچه ها چطوره و کم کم حرفو برد سمت وحيد و فتانه . گفت میگم آبجی یه وقت فتانه قبل طلاق از من با وحید ارتباط نداشتند ؟ آخه چجوری میشه زندگیم یهو بهم خورد ، زندگی شما خراب شد و بعدشم این دوتا رفتن سر یه خونه زندگی . خیلی دلم میخواست بگم زنت یه چیکارس،ولی بیخیال شدم و گفتم من از چیزی خبر ندارم . بعد اون روز پیام دادنای مرتضی بیشتر و بیشتر شد تا این که تقريبا بعد یک ماه به شب گفت مغازه خودمو افتتاح کردم و اوضاع مالیم خیلی اوکی شده خدا رو شکر به فکر سر و سامون دادن به زندگیمم ولی از همه زنا ترسیده شدم . اولش منظور حرفاشو نمی فهمیدم ولی بعدش رک و پوست کنده خواستگاری کرد . خیلی تعجب کرده بودم به بابام که گفتم ،گفت غلط کرده مرتیکه میخواد اینجوری حرص وحید دربیاره . بگه تو اگر زن منو گرفتی منم زن و بچتو گرفتم اصلا خودتو قاطی این ماجراها نکن وقتی مرتضی دوباره بهم پیام داد گفتم من هیچوقت قصد ازدواج دوباره ندارم و اگرم ازدواج بکنم عاقلانه ازدواج میکنم..نه از سر لجبازی ، مرتضی خیلی ابراز علاقه کرد و خیلی اصرار کرد که منم همونجا بلاکش کردم و با خودم فکر کردم هر چی از این آدما دور تر باشم راحت ترم ، روزا پشت هم میگذشت و دیگه از مرتضی خبری نبود و منم از این ماجرا خوشحال بودم . تا این که فهمیدم اونم ازدواج کرده. بچه هام سه ساله بودن که به شب در خونه رو زدن زن داداشم و داداشم اومدن زن داداشم تازه حامله شده بود . اومد نشست رو مبل و گفت
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_چهاردهم
خدایا شکرت که جای حق نشستی و این زنیکه رو به حقش رسوندی ، با تعجب گفتم کدوم زنیکه رو میگی ؟ زن داداشم با تعجب نگام کرد و گفت فتانه دیگه خبر نداری که چیشد امروز . يهو از تو کوچه صدای سر وصدا اومد و بلافاصله من کوچه رو دیدم ، باورت میشه وحید با اون همه آرومی افتاده بود به جون فتانه تو کوچه و داد میزد این بچه از من نیست ؟ حس کردم دست و پام یخ شده گفتم مگه حاملس ؟ زن داداشم گفت آره زنیکه معلوم نیست چجوری حامله شده که شوهرش نفهمیده...
گفتم خب چیشد؟ گفت هیچی دیگه میخواستی چی بشه ؟ وحید خودشو که خالی کرد چمدون فتانه رو انداخت تو کوچه و گفت مهلت عقدموقتت تموم شده . بعد اون روز خیلی کنجکاو بودم ببینم فتانه با وحید چیکار کردن . چند ماهی گذشت تا این که فتانه اومد دم در خونه بابام ، شکمش يكم جلو اومد بود میشد حدس زد پنج ماهه باشه داد و نفرین میکرد وقتی رفتم دم در
گفت همه مال و اموالمو بالا کشیدی آره ؟ خدا ذلیلت کنه که حق بچه منو خوردی ، حرصی شده بودم برای اولین بار زنگ زدم به وحید و اومد گفت این زن من نیست ، مسئولیت بچشم قبول نمیکنم فتانه جيغ زد فقط بچه های این بچتن؟ که همه مال و اموالتو زدی به نامشون؟ گفتم کدوم مال و اموال ؟ وحید گفت خونه و مغازه و هر چی داشتم زدم به نام دو تا دخترام ، اینجوری شاید دل خودم آروم
بگیره با کاری که در حقت کردم . به وحید نگاه کردم که موهای سرش تو این چند ساله سفید شده بود و شکسته و پیر شده بود . فتانه همچنان جیغ جیغ میکردکه وحید رفت سمت ماشینش و گفت زمانی که گفتم این بچه رو بنداز ننداختی الآنم باید خودت بزرگش کنی ، فکر نکن با به دنیا اومدنش قراره دوباره برگردی به زندگیم فتانه یهو مثل دیوونه ها خودشو انداخت جلوی ماشین در حال حرکت وحید و صورتش پر از خون شد و پرت شد کف زمین . وحید از ماشین پیاده شد و مات و مبهوت به فتانه ای که صورتش خونی بود و نشسته بود به کنار نگاه کرد ...
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_اخر
زنگ زد اورژانس اومد و چند روز بعد فهمیدم بچه هیچیش نشده . بعد اون روز وحید گهگاهی میومد به بچه ها سر میزد و براشون هر سری اسباب بازی
می خرید . چند ماهی که رد شد از سر کنجکاوی پرسیدم بچه فتانه به دنیا اومده ؟ وحید گفت کدوم بچه ؟ وقتی فهمید چیزی از من بهش نمیرسه
بچه پنج ماهه رو کورتاژ کرد وحید با التماس گفت بهار بیا برگرد سر زندگیت ، بی آبرو شدم ، خار شدم بدبخت شدم ولی تو رو خدا برگرد من تو و زندگیمو دوستدارم . وحید حرف میزد و من یاد اون فیلم میفتادم . گفتم اگرفقط می فهمیدم چیکار باهام کردی ،میبخشیدم، ولی وقتی فیلمتو دیدم دیگه هیچوقت به اون زندگی برنمیگردم روزای زندگیم پشت هم گذشت تا این که بچه ها هفت ساله شدن و وحید هرروز و هرشب التماس میکرد برای برگشتن من . یه روز که دو قلو ها از مدرسه برگشتن يكيشون تو چرا نگفتی ما مامان بابامون طلاق گرفتن ؟ دوستم بهم گفته ما ادب نداریم و نباید کسی باهامون دوست باشه . از این حرف دخترام اونقدر گریه کردم که حالم بد شده بود ، حس میکردم دوباره افسردگی داره میاد سراغم . وحید که ماجرا رو فهمید گفت برگرد خونه دوباره ازدواج کنیم اما فقط همخونه باشیم به خاطر بچه ها ، اولش قبول نکردم ولی....
اونقدررفت و اومد و با خانوادم صحبت کرد که راضی شدن . گفت تمام وسایل خونه رو عوض میکنم ، اصلا خونه رو هم عوض میکنم و من و تو اتاق جدا باشیم.. اوایل هم خونه شدن با وحید خیلی برام سخت بود ، یاد گذشته ها دیوونم میکرد . گهگاهی دلم میخواست از اون خونه فرار کنم . هرروز با دست پر میومد خونه یه روز گل به روز شیرینی یه روز کادو و لباس و من نسبت بهش سرد شده بودم. تا این که چند ماه پیش روز تولدم بهم گفت بیا دوباره زندگی کنیم . من ازش فرصت خواستم ولی هنوزم نسبت بهش شکاکم ، وحید سر به راه شده و آروم، انگار زندگی عوضش کرده . اون پسر جوون خوشتیپ تو این چند ساله تمام موهاش سفید شده . همیشه گوشیش توخونس و هیچ رفتار مشکوکی نداره
الان که داستان زندگیمو میخونید ازتون خواهش میکنم از روابط زوجی هیچکس پیش شوهرتون حرفی نزنید . خواهش میکنم کسیرو وارد حریم خصوصیتون نکنید مشاوره گفته وحید عوض شده و خوبه که دوباره زندگی کنم . ازتون میخوام برای ادامه زندگیم دعا کنید . سختی ها و نامردی هایی که من کشیدم خدا نصیب کسی نکنه...
پایان....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سنگ_صبور
دوستام سلام، این عزیزمون مشکلشون و برامون فرستادن خواستن که کمکشون کنید شمام میتونین مشکلتون و تو یه پارت برامون بفرسین من تو بخش سنگ صبور، لابلای داستان ها میذارم و هر وقت موعد باز کردن گروه شد به این دوستان هم راهکارهای مفید بدین.
سلام من یه دختر۱۳ ساله بودم از اقوام دور بابام برام خواستگار اومد من که بچه بودم میترسیدم و ازش خجالت میکشیدم .شب و روزم اشک بود تا اینکه ردش کردن از اون روز به بعدخواستگار پشت خواستگار بود که میومد. تا اینکه پسری ۲۱ ساله رو قبول کردن و جشن بعله برون گرفتن، ولی دوسال بعدش آمدن برای عقد،که بابام ردش کرد. بعدش پسر دیگه ای از اقوام مادرم آمد خواستگاریم با چرب زبونیای مادرم ،پدرم قبولش کرد منکه فهمیدم بامادرم دعوام شد ،مادر لعنتیم گرفتم زیر باد کتک و بهم گفت ترشیده، پدرو داداشام راضی به این وصلت نبودن خدا لعنت کنه مادرمو که بابام وراضی کرد منم کتکای هر روز مادرمو نمیتونستم تحمل کنم بالاخره راضی شدم. مارو عقدمون کردن منی که هیچ زمان راضی به این وصلت نبودم حالا زن عقدیش بودم ولی رابطه ای باهاش نداشتم. توی عقدمم عاشق پسر عموم شدم ولی یه عشق پنهان اونم عاشقم بود تا این که پسری که عقدش بودم و۱۰ سال ازم بزرگتر بود، از عشق منو پسر عموم بو برده بود.کمکم خودشو بهم نزدیک کرد ولی من هیچ حسی بهش نداشتم ،ولی با حرفای عاشقانه و چرب زبونیاش کمی خامش شدم ولی بازم باهاش رابطه ای نداشتم بعد از گذشت یک سال عروسی گرفت ولی با این که هر روز خونمون بود بهش هیچ حسی نداشتم اونکه متوجه عشق پنهان منو پسر عموم شده بود از حسادت داشت کور میشد شب عروسی باهم یک خانه شدیم آرایش گر بهم گفت تو خیلی عروس آرامی هستی ولی از دلم خبر نداشت خلاصه بعد از تمام شدن عروسی شب توی حجله بزور وارد رابطه شد حال گرفته ام رو گرفته تر کرد بعدش از زیر زبونم کشید که چرابا پسر عموت اونقد خوب بودی ولی به من که شوهرت بودم محل نمیذاشتی منم بهش توضیح دادم لعنتی از این توضیحاتم سو استفاده کرد و خونه باباش باهام دعوا کرد بهم گفت تو دختر نبودی ولی ازخودم مطمئن بودم. وااااای دنیا روی سرم خراب شد فکر خودکشی زد به سرم بعد از سه ماه متوجه بار داریم شدم سنو رفتم بچه پسر بود شوهرم هر روز باهام دعوا میکردمنم دل داشتم دلم میخواست یه دختر داشته باشم. با بد اخلاق یای این مرد که هر روز فحش میداد کتکم میزد به خودم گفتم این از بخت شوم خودم خدایا بهم دختر نده بعدش دوباره پسر حامله شدم ولی شوهرم خیلی بد اخلاقه معتاده خیلی وقتا که از خونه میره بیرون حس آرامش میکنم خیلی وقتا دلم تنگ یه دختر میشه ولی با اخلاق و رفتار این مرد راضی به داشتن دختری که آرزوی بهترین پدرومادر رو داره نیستم دلم شکسته برام دعا کنید من دوتا پسر بچه دارم یکی ۵ ویکی ۲ سالش هست اگر ازش طلاق بگیرم بچه هارو میگیره ازم .
بچه ها نیاز به یه مادر دارن من که ۲۶ سالمه اما دلی ۷۰ ساله دارم لطفا برای آرامشم دعا کنید🤲
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
509_18134129401220.mp3
1.86M
#داستان_صوتی
#ابجی_خانم
#صادق_هدایت
دوستان از امروز این ساعت براتون داستان گویا میذارم امیدوارم که دوست داشته باشین🙏
( وقتایی که تو خونه تنهایین و مشغول کارای خونه، گوش کردن بهش حس آرامش عمیقی بهتون میده)👌😌
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجا که سعدی میگه:
تا رنج تحمل نکني گنج نبیني
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد.👌
#شب_خوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت که یه روزه دیگه زنده ام🙏
#صبحتون_بخیر❤️
(پارک ملی تایلند)
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سنگ_صبور
من یک زن پنجاه ساله هستم در یک خانواده آبرومند زندگی کردم سه خواهر و دو برادر دارم در سن ۱۸ سالگی یک ازدواج سنتی داشتم که از همون اول سختی کشیدم با اینکه خانه پدر آسایش داشتم ولی بخاطر شوهرم به یک منطقه دور و بدون امکانات رفتم خلاصه دو بچه یک پسر و یک دختر آوردم ولی از همون اول شوهرم مرد هوس بازی بود منو بچه ها تو سختی زندگی میکردم ولی اون دنبال زنای مردم بود. پسرم و داماد کردم و صاحب یک نوه شدم دخترم ۱۸ سالشه از قشنگی و نجابت حرف نداره ولی شوهرم عاشق یک زن شوهر دار شد و باهم رابطه داشتند.آخرش از شوهر خودش جدا شد و هنوز عده طلاقش تموم نشده بود که حامله شد و شوهرم کلا منو زندگیمو بخاطر اون زن و بچه هاش ترک کرد . دیگه اصلا پیش من نمیومد همون اول گاهی وقتها مثل غریبه یک سر میآمد ولی الان اصلا، تازه خرج زندگیمو قطع کرده که مجبورم تو این سن برم سر کار.اون زن هم سنش بالا بود و دو تا دختر داره که شوهر من داره اونا رو جمع میکنه ولی بی غیرت بچه های خودش و نوه خودش و گذاشت کنار. منم نمیتونم این شرایط و قبول کنم واقعا سخته هر کار کردم هرچی تلاش کردم فایده نداشت.طلاقم نمیتونم بگیرم چون از اول با آبرو تو محله و فامیل بودم نمیدونم چکار کنم واقعا خسته شدم دلم خیلی شکسته لطفا راهنمایی کنید چکار کنم.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂☕️چایی یه جوری خوبه که انگار میگه :
🍂🌺غصه نخور همه چی با من
🍂☕️صبح زیباتون بخیر
🍂🌺دلتون بی غصه
🍂☕️لبتون خندون
🍂🌺صبحتون سرشار از آرامش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_اول
قدیما تو دهات ما رسم بر این بود دختر که سیکل میشد شوهرش میدادن منم از این قائده مسثتنی نبودم و ده دوازده سالم که شد مادرم به هول و ولای شوهر دادنم افتاد از طرفی دلهره داشت چرا ماهانه نمیشم و مدام با بابام پچ پچ میکردن و ترس اینو داشتن چرا خواستگار ندارم پدرم برخلاف بقیه مردای روستا که دهقانی پیشه گرفته بودند پارچه فروش دوره گرد بود و کارو بار ما سکه بود. آبادی به آبادی میچرخید و بساط میکرد تا امورات زندگیمونو بچرخونه.
مثل اینکه تو یکی از همون روستاهایی که بساط میکرد یکی از زنا که مشتری دائمش بوده گفته پسر جوونی دارم که نمیخوام از فامیل براش زن بگیرم. شما دختر خوب و نجیب و خونواده دار سراغ نداری؟ بابامم یه دو دوتا چهارتایی راجع به مال و اموال و خود زن و خونه و زندگیش کرد و گفته بود اگه پسره خوبیه دخترکی دم بخت دارم .به همین راحتی قرار مدار خواستگاری رو گذاشتن و روز موعود مادر اون جوون با یه طبق تزیین شده از پارچه قرمز که توش کله قند بود و چادر و انگشتر اومدن خاستگاری و بابامم از جانب من بله رو داد. با نقل و نبات و شیرینی دهن مهمونا شیرین شد و قرار شد به مناسبت اولین روز نوروز یعنی دو هفته بعد عقد کنیم اما مثل اینکه پاقدم این خواستگار برامون شگون نداشت و سنگین بود که فردای اونشب بابا موقع برگشت از بساط یکی از روستاهای اطراف اسیر دزدای از خدا بیخبر میشه و بخاطر مقاومت هم جونش میره و هم مالش بابام که مرد اون خواستگارم اومد طبقو پس گرفت و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد. بعد اون هیچ خواستگاری دیگه در خونمونو نزد هنوز داغ بابام تموم نشده بود که طبق رسم روستا مادرم باید زن یکی ازبرادرشوهراش میشد و هنوز چهل بابام تموم نشده بود که از شانس بد مادرم، عموی مجرد و لاابالیم که بویی از مردونگی نبرده بود شد شوهر مادرم. اما چه شوهری چه کشکی مادری که بابام نزاشته بود آفتاب و مهتاب رنگ و روشو ببینه بعد اون از کله سحر تا بوق سگ روی زمینای ارباب دهقانی میکرد و عموم لنگ بالا ،تو خونه میخوابید و فقط اسمش شوهر
بود. چشم دیدن منم که نداشت و دائم ترکه به دست بود تا بکوبه به کف دستام و با اینکه عموم بود میگفت بدشگونی که داداشم مرد و باعث شدی من با مادرت ازدواج کنم.اون وقتا نمیفهمیدم چی میگفت اما حالا که بهش فکر میکنم دقیقا میدونم منظورش چی بوده؟ خدابیامرز کینه به دل گرفته بود چرا دختر براش نگرفتن و ارزو به دل مونده بود. شش ماهی از زندگیش با مادرم میگذشت که مادرم شکمش بالا اومد، اما اون بی شرف خون به دل مادرم میکرد که کم کار شدی و عق زدنای وقت و بی وقت مادرمو نمیدید .گذشت تا مادرم شکمش بزرگ شد و دیگه نمیتونست زیاد بره سرکار سر ظهر مشغول یونجه دادن به گاو بود که کمر خمیده شو صاف کرد، عرق پیشونی شو پاک کرد با صدایی خسته گفت خورشید جان پاشو مادر برو از چشمه آب بیار مگه نمیدونی اذون ظهرو بگن شوهر ننت میاد غذا میخواد یه اشکنه بار بذاریم وگرنه بلوا به پا میکنه هنوز بعد اینهمه سال اون صحنه ها پیش چشممه... چشمی گفتم و بی صدا به سمت کوزه رفتم. اما صدای گلایه های مادرم هنوز به گوشم می رسید، الهی که خیر نبینی ،رحیم وقت و بی وقت دور میدون با چندتا علاف مثل خودت جمع میشی به چشم چرونیه ناموس هم محلی ات، نمیگی این زن پابه ماه شده؟؟ خدابیامرزتت ،رحمان نور به قبرت بباره که مرد تو بودی نه این لامروت شیر پاک نخورده .شده کنه وجودم و خون میخوره ازم کجایی رحمان که نجاتم بدی... حق داشت. گرمای طاقت فرسایی بود و روز به روز شکمش بزرگ تر میشد و عموی خیر ندیده ام بیخیال تر حتی با این وضع گاهی مادرمو برای درو گندم زمینای خان هم میفرستاد. کوزه رو برداشتم تا راهی بشم که مامانم دوباره صدام زد گفت خورشید حواست به پسر ارباب باشه ها تازه از فرنگ اومده میگن
رفته شکار ولی تو بازم حواستو جمع کن این جماعت که ابرو حیثیت سرشون نمیشه فقط واسه ناموس دست نخورده مردم دندون تیز میکنن بخدا اگه بدونی چند تا دختر مردمو تو همین زمینای کنار گندم بی ابرو کرده اهسته چشمی گفتم و راه افتادم دائم به این فکر می کردم مگه پسر ارباب لولو بود که تموم دخترای ده باید ازش میترسیدن؟؟ وقتی به چشمه رسیدم سکوت حوالی چشمه وحشت به دلم انداخت پس چرا امروز هیچ زنی اینجا
نیست؟ فوری گوشه چارقدمو توی دامنم زدم و خم شدم توی آب و تو یه لحظه غفلت با کوزه سر خوردم توچشمه و چادر واموندم وا شد و دورم گره خورد و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به یک ضرب بیرون کشیده شدم جا خوردم از دیدن مردی که نجاتم داده و من اونو نمی شناختم. لابد کسی نبود جز پسر ارباب آدمی که باید ازش فرار میکردم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_دوم
وحشت دیدن اون جوون از یک طرف و نفسهایی که کم آورده بودم از طرف دیگه ،هاج و واج به خط اخم بین ابروهاش خیره شده بودم تنها بودم با مرد غریبه ای که بارها شنیده بودم قبل از فرنگ رفتن دختر ها رو سرِزمینها بدنام کرده بود از ترس زبونم بند اومده و با لکنت گفتم توروخدااا... با من....كا...ری نداشته باش..... رنگ نگاه گشاد شده پسر ارباب چیزی جز تمسخر نبود.با نگاهی از تاسف
گفت پاشو دختر کاریت ندارم مثل بقیه ارباب زاده ها ریش پرپشتی نداشت. صورتش یک دست و بدون مو زیر افتاب برق میزد. خبری از جدیت و سنگ دلیشم نبود زودی از جام بلند شدم قید کوزه رو زدم و خواستم از اونجا دور بشم که دستمو گرفت ملتمسانه بهش خیره شدم ولی چونه ام ناخواسته می لرزید مردمک
چشم هاش زوم بود روی چشمهای نم دارم و پرسید چند سالته دختر؟ با صدایی لرزون جواب دادم نمیدونم ارباب زاده دستمو که ول کرد موندن بیشتر و جایز ندونستم و مثل اهویی گریز پا از بند دویدم حتی برای لحظه ای نفس گرفتن مکث .نکردم ولی نزدیک خونه که شدم صدای سوگواری و فریادهایی که به گوش میرسید قدمهامو سست کرد. هیاهوی زن های ده که مویه میکردن برای کسی که مسلما تازه مرده بود، دل ادمو ریش میکرد غم به دلم نشست با خودم فکر کردم که لابد تو همین دقایق کسی فوت کرده بود بی اعتنا راهمو ادامه دادم تا نزديك خونه کاهگلی خودمون شدم سوگواری زنهایی که تا چند دقیقه قبل باعث ناراحتی ام شده بود حالا از خونه خودمون میومد نفهمیدم چطور خودم و داخل خونه انداختم مثل دیوانه ها هوار میکشیدم و همسایه ها رو کنار میزدم تا جسد نیمه سوخته مادرم روی فرش حصیری نیم سوز شده خودش رو به رخ نگاه ناباورم کشید
عموم کنج اتاق کز کرده و با سیخ جاروی توی دستش بازی میکرد. سست قدم برداشتم تا کنار مادرم برسم و با زانو فرود اومدم و دست کشیدم روی چشمهای نیمه بازش.. بغض داشتم و تورمش گلوم و اذیت میکرد. اما عموم بی توجه به حال و روزم به سمتم خیز برداشت چارقدمو از پشت گرفت و گوشه ای پرتم کرد و غرید مادرت بالاخره مرد و با مردنش حرفها هم تموم
شد توام همین روزا باید سینه قبرستون همسایه اش بشی بدشگون.
چه راحت از مرگ مادرم صحبت میکرد زنی که تا امروز پشت سرش چیزی به جز پچپچ نبود چرا؟ چون تو اوج جوونی بیوه شده بود و میگفتند برادرشوهرش ) اونم طبق رسم مسخره خودشون اسیر بیوه شده بود. بی توجه به غرو لنداش دوباره با زانو به سمت مادرم اومدم و با سوز گفتم مامان کجا به این زودی؟ سرپناهمو ازم .میگیرن آواره ی کوچه های آبادی میشم اخه به این فکر نکردی؟ زنی غریبه آغوششو برام باز کرد و با دست کشیدن روی سر و صورتم میخواست ارومم کنه ولی چه دردی بدتر از بی مادر شدن وجود داشت؟ مگه چند سالم بود؟ کمرم خم شده بود. اصلا برای چی خودشو آتیش زده بود؟ منو یادش رفته بود؟؟ دستم روی قلبم کوبیدم
و داد زدم بهم دست نزن نمی بینی یتیم شدم؟ از بهت و شوک درنیومده بودم که مادر بزرگم از هراس دق نکردنم سیلی به صورتم زد و اشکام سرازیر شد و هوار زدم خداااا کجایی؟؟ بخاطر بی بضاعتی مراسم نگرفتیم هرچند از قول عموم بیوه برادرش نیازی به مراسم کفن و دفن نداشت و باید بی سرو صدا خاک میشد.برای شستن وغسل دادن مادرم به سختی کمک دست مادر بزرگم ایستادم مادر بزرگ بدبختم کمرش خمیده تر از همیشه دست به زانو ایستاده بود و کاسه کاسه
آب و اشک روی بدن دخترش میریخت چشمهای بسته مادرم با همون شکم برآمده اش بعد از سالها هنوز فراموشم نشد زوزه باد و واق واق سگ ها از گوشه کنار قبرستون قدیمی پایین ده به گوش میرسید و چیزی جز خاک و سنگ قبرهای خراب به چشم نمیومد.
کناری نشسته بودم و به عموم که با نفرت بیل پر از خاک و روی جسم مادر
بی جونم میریخت نگاه میکردم اما از چشمم دور نمیموند که چطور گاهی خودشو نفرین میکرد روزها با حرفهای درگوشی زنهای ده که با دیدنم شروع میکردن میگذشت کاری جز پناه بردن به چشمه و درد و دل برای کلاغ های بی حاشیه نداشتم.
یه روز که طبق معمول حوالى غروب خورشید از چشمه برمیگشتم، سایه ای حس کردم اما وقتی با رعب و وحشت به دور و برم نگاه کردم چیزی ندیدم. پا تند کردم و به خونه ای رسیدم که چراغش مثل هفته هایی که گذشته بود، خاموش بود. مادری نبود فانوسو روشن بذاره در چوبی رو که هول دادم زنی
جیغ زد: رحیم ببین کیه؟ کنجکاو شدم رحیم که عموی من بود.کورکورانه خودمو سریع به طاقچه نزدیک ورودی در رسوندم و آشفته فانوسو روشن کردم و چشم چرخوندم به اطراف اتاق که عموم تو عالم خواب و بیداری دست هاشو روی گردنش کشید و گفت چیشده زن؟
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی هیچوقت آسانتر نمیشود تو قویتر شو❤️
#شب_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را زیباتر کنیم
گاهی با ندیدن
نشنیدن و نگفتن
زندگی زیباتر می شود
با یک گذشت کوچک
به همین سادگی🌸🍃
صبحتون زیبا🌹
#صبح_بخیر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_سوم
چه زود و بی خبر زن گرفته بود؟ نگاهم که به نگاهش گره خورد، بی هیچ حرف اضافه ای فقط فریاد زد گمشو بیرون کثافت. از ترس کتک خوردن توى طويله قایم شدم هرکدوم از حیوونها گوشه ای خوابیده بودند پشت به قفس مرغ و خروسها کردم. جایی برای خواب پیدا کردم کار خونه زیاد بلد نبودم ولی چیزی که یاد گرفته بودم از مادرم رو تمرین می کردم. سر تنور زانو زده نون میپختم برای تازه عروس عموم و با این حال سکینه غرولند میکرد
رحیم نون خور اضافه میخوایی چکار؟ بفرستش بره خونه خان کار کنه هم
جوونه هم چابک شکمشم که اونجا سیر میشه و یه پولیم میدن میمونه واسه خرج خودمون... با پشت دست عرق روی پیشونیمو پاک کردم کار کردن تو مطبخ خان کار حضرت فیل بود و بس. اما سکینه اینقدر گفت و گفت تا عموم راضی شد و من رو برای کار معرفی کرد خستگی کارهای روزانه خونه و طویله یک طرف غرولندهای سکینه ی بی رحم طرف دیگه، حتی دیگه وقت نمی کردم سرخاک مادرم برم
از صبح خروس خون باید آب گرم میکردم سکینه و عموم برن حموم روزگار بد تا میکرد باهام حتی اجازه نداشتم توی خونه ،بخوابم، چون عموم با زنش راحت نبودن شبم توى طويله كنار حیوونها صبح میشد و روزهامم در پی انجام امورات سكينه. یک روز صبح سرم رو از در طویله بیرون نیاورده بودم که گیس هام کشیده شد میگفت خیلی زود بقچه تو ببند باید بریم عمارت کلفت میخوان دیر ممکنه جاتو بدن به کسی دیگه. چشمامو بهم فشردم به نظرم حمالی بهتر از زندگی اینجا بود. ناشتا چارقدم رو روی سرم محکم بستم و راهی شدیم اهالی ده اکثرا دسته دسته ریخته بودن بیرون تا برای درو گندم سر زمینهای ارباب حاضر بشن دم اخری موقع رفتن دم گوشم گفت یک قرون از حقوقت و خرج کنی موهات و از ته میزنم و رفت. حالا در برابرم زنی لاغر اندام با پشت لبی پر از مو ایستاده بود، که بی بی مریم صداش میزدند زنهای ده ما وقتی شوهرشون فوت میشد حق نداشتن دست به صورتشون بزنن شمرده شمرده کارها رو توضیح میداد و توقع داشت همونطور که با جزئیات همه چیز رو گفته متقابلا مثل یک فرفره مسوولیتی که گردنم میگذاشت بی نقص انجام بدم
باید قبل از طلوع خورشید بیدار میشدم تا کار خاک روبی حیاط رو توی عمارت شروع کنم صدای خش خش جاروی خشک وقتی به ریزه سنگها وخاک نم خورده میخورد مولودی زیبایی از صبحی تازه رو نشون میداد.
با اینکه عمارت خدمه زیاد داشت چون تازه کار بودم بیشتر کارهای سنگین رو به من میدادند و به قول خودشون تازه نفس بودم و گریزی برای انجام هیچ کاری نداشتم. اون روزم مثل همیشه مختصر صبحانه ای همراه بقیه خدمتکارها خوردم و سراغ لگن لباس شویی رفتم پشت عمارت جوی آبی بود برای شستن لباس ها سرگرم مالیدن چرک آستین پیراهن مردونه ای بودم که سایه ای بالا سرم حس کردم سر بلند کردم و با دیدن ارباب فرنگ برگشته خونم خشك شد گفت آهوی گریز پا تو اینجا چکار میکنی؟ از خدمه ها شنیده بودم اسمش علی خان بود چطور پشت عمارت اومده بود؟ سرم و پایین انداختم و تو همون حالتی که زانو زده بودم سلام دادم. برخلاف انتظارم اومد و کنارم ایستاد و به کوه لباس های تلنبار شده نگاهی انداخت و یکمرتبه دستامو گرفت گفت: چندروزه اومدی اینجا؟ اصلا برای چی اومدی؟ نگران پشت سرم رو نگاه کردم اگه کسی می دید همه جا
پخش میشد دختر رحیم دست خورده علی خان شده.دستامو از گرمای دست هاش بیرون کشیدم گفتم اقا اگه کسی ببینه برام حرف در میارن توروخدا برید، نرفت و به جاش اخم کرد گفت جواب بده ،دختر چرا ازم فرار میکنی؟ توام مثل تموم خدمههای این عمارت که کارت دارم باید برام انجام بدی حالا چه فرقی میکنه؟ برای اینکه از شر درست کردن جلوگیری کنم گفتم زیاد نیست اینجام عموم خواست بیام بلکه کمک خرج خونه بشم فکر کنم! نگاهش پر از مهربونی بود. البته فکر کنم و گرنه اونو چه به من؟! آروم گفت به کارت برس و رفت. منم تند و تند لباسهارو شستم و دیگه بهش فکر نکردم. خدارو شکر که از سرم رفع شد.
شرایط کار توی عمارت خیلی سخت بود جوری که تا پاسی از شب باید بیدار میموندم و ظرفهای شام رو میشستم نه برای یک نفر بلکه دست کم برای سی چهل نفر ظرف نشسته میموند وقتی هم به رختخواب میرفتم از فرط خستگی بیهوش میشدم و چون تازه وارد بودم و هنوز شناخت کافی بهم نداشتن یه پستو بهم داده بودن تا تنهایی بخوابم و نمی دونم چرا چند باری توی خواب حس میکردم کسی موهام رو نوازش میکنه هرم نفس های گرمی به صورتم میخورد ولی تا به هوش میومدم زود غیب میشد. به هوای خستگی هیچوقت تلاش نکردم بفهمم کیه چون میذاشتم به حساب توهم از خستگی زیاد طبق معمول صبح خروس خون قبل از اذان در حال آماده کردن صبحانه بودم که در چوبی مطبخ با صدای قیژی باز شد با خودم گفتم حتما بی بی مریم بی خواب شده و اومده سرکشی ببینه بیدارم یا نه.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_چهارم
بی توجه به صدای در هیزمهای زیر آتیش رو فوت میکردم بلکه گر بگیره و هیزمها روشن بشن چشم هام از دود میسوخت و اشک هام جاری بود که با شنیدن اسمم با حیرت برگشتم باز هم ارباب زاده بود که با ملایمت خاصی گفت برو کنار برات روشنش میکنم از دیدن یکباره اش ناخودآگاه روی زمین نشستم گفتم نه ارباب خودم روشنش میکنم
با چشمای به خون نشسته که حاکی از بی خوابی شب قبل بود کلافه به سمتم اومد و آستینمو گرفت و وادارم کرد از کنار هیزمها فاصله بگیرم با غیض گفت چرا اینقد لجبازی تو دختر؟ میگم برو کنار خودم روشنش میکنم دیگه با نگاهی شیطون چشمهاشو ریز کرد و گفت همیشه اینقد لجبازی؟ طفلک اونی که میخواد نصیبت بشه گونه هام از خجالت قرمز شد این چه حرفی بود که ارباب زاده میگفت؟ بدون هیچ حرفی عقب کشیدم آخه سرانگشت گرمش که به پشت دست سردم خورد سست شدم. علی خان با چند تا فوت انچنانی و یه حرکت تیز هیزمها رو روشن کرد و با نیم نگاهی که بهم انداخت از مطبخ خارج شد بی بی مریم با سروصدا اومد و وقتی دید هنوز صبحانه آماده نیست و من با بهت به هیزم ها چشم دوختم غرغرکنان از بازوم نیشگونی گرفت و گفت دختر چرا باز صبحانه حاضر نیست؟ها؟ میدونی اگه خانم بفهمه کم کاری میکنی از عمارت پرتت میکنه بیرون؟ نون خور اضافه نمیخوان که.
از سوزش نیشگونش روی بازوی یخ زده ام صورتم جمع شد اما با یادآوری تهدیدهای عموم سریع دست به کار شدم ولی هنوز تمام حواسم سمت گرمای سر انگشتای ارباب زاده بود و با حواس پرتیم نزدیک بود چند باری موهای بافته شده ام بسوزه مادر خدا بیامرزم همیشه از نزدیک شدن به ارباب زاده هشدار میداد.اما چرا پس ارباب زاده دست بردار نبود؟ سریع صبحانه رو آماده کردم و روی سینی بزرگ چند مدل خوردنی گذاشتم به علاوه کلوچه هایی که بی بی مریم پخته بود و خم شدم سینی رو بلند کنم از سنگینیش کمرم گرفت اما نمیشد اینجا ناز کرد چون مادرم نبود نوازشم کنه زور زدم و با تمام قدرت سینیو روی سرم گذاشتم. اولین باری بود برای ارباب و خانوادش صبحانه میبردم خانم دوست نداشت چشمش به آدم جدید بیوفته. اما امروز اجبارا من باید میبردم چون کس دیگه ای نبود.نگاهی به پله های رو به روم انداختم تقریبا بیست تا پله ای رو باید میگذروندم تا به اندرونی برسم با گفتن " بسم الله " راه افتادم وسط پله ها که رسیدم نفسم از سنگینی سینی برید ولی تنها کاری که از دستم برمیومد انجام بدم لعنت فرستادن به عموم بود.
با مشقت زیاد رسیدم به اندرونی مکانی که خانواده ارباب روزهای معمولی
رو اونجا میگذروندن میز و صندلی وسط اندرونی توجهمو جلب کرد تاحالا ندیده بودم اما بی بی مریم هشداد داده و گفته بود چطور میز بچینم
زیر سفره ای رو پهن کردم رو میز تند تند و بی وقفه وسایل چیدم تا مورد مواخذه خانم قرار نگیرم همینجوری هم چپ چپ نگاهم میکرد.هیچ کس باورش نمیشد اینجا روستا باشه وقتی درون عمارت و زندگی انچنانی ارباب و میدید.
بعد از تموم شدن کارم گوشه ای ایستادم و سرم و پایین انداختم از دور صدای قهقهه خنده اول صبح شون رو شنیدم که از ته دل بود. یکهو نگاهم به علی خان نشست ،میشد گفت زیباترین لبخند رو داشت. دندون های سفید یک دست موهای مشکی بلندی داشت که هربار روی پیشونی اش رو میگرفت و کناری میزد به زیبایی لبخندش افزوده میشد. با دادی که خانم زد نگاهم رو دزدیدم ،دستپاچه :گفتم بله خانم؟ صدام می لرزید منتظر بودم بهم تشر بزنه و جلوی همه بی ادبی ،کنه اما با اکراه گفت جمع کن سفره رو میریم حیاط برامون چای بیاروقتی همه از سالن رفتن ،بیرون نزدیک میز ایستادم. خوراکی هایی که بیشتر شون مونده بود بد چشمک میزدند مخصوصا بوی خیار لیموترش زده و کلوچه های تازه صبحانه ما فقط نون خشک بود و پنیر ،از خالی بودن سالن که مطمئن شدم شروع کردم تند تند به خوردن محتویات روی سفره جفت لپ هام باد کرده بود. تازه فهمیدم چقدر گرسنمه کم بود بپره توی گلوم _خوب میبینم رعیت جماعت روش زیاد شده... بنظرت پنجاه ضربه فلک کافیه؟ هول کردم با ترس و دهنی پر برگشتم و با دیدن علی خان که قامت بلندش چهارچوب در رو پر کرده بود گونه هام خیس شد و التماس وار بهش خیره شدم و لرزون گفتم ...... ا ا آقااا!
اخمش غلیظ تر شده بود و چشمهاش قرمز نه به اون محبت سر صبحش نه به الان.... پشت سرش رو نگاه کرد و در رو محکم بست و با گامی بلند خودش رو بهم رسوند. دست هاشو عصبی بالا آورد که چشمامو بستم اما در کمال ناباوری گفت_کی گفته گریه کنی ها؟ چشمامو ناباور باز کردم
من من کنان گفتم_م...........هیس! نبینم دیگه اشک بریزیا که خودم فلکت میکنم شرط دارم که به گوش خانم نرسونم چکار کردی... بیفکر و با عجله گفتم_هرچی باشه
قبوله !!!
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_پنجم
چطور این حرف از دهانم خارج شد وقتی نمیدونستم قراره چی بگه؟ باز هم آهنگ صدای مادرم توی گوشم زنگ خورد " مراقب ارباب زاده باش".
پشیمون از عجول بودنم منتظر شنیدن شدم دست به کمر ایستاد گفت خیلی خوب هر شب میایی پشت درخت گردو قبوله؟ گفتم تنها؟ با لحنی تمسخر آمیز گفت نه بقیه خدمه هارم بردار بیار تو ساز بزن من برقصم بقيه هم دست بزنن!
از تصور رقص اون ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نشست. اما اگه بخواد بهم دست درازی کنه چی؟ اونوقت دستم به کجا بند بود؟ بی عفت میشدم و بی ابرو...
خیره شدم تو چشای زلالش گفت چرا مثل بقیه دخترای آبادی قهقه نمیزنی؟ گفتم اخه عموم میگه دختر نباید بخنده یبار با صدا خندیدم سه روز بهم آب غذا نداد. تازه توی طویله کنار گاو خوابیدم.نفسش رو پر داد بیرون گفت همونجایی که اونشب دیدمت؟ سرم و تکون دادم على جان بیا دیگه مادر ،با بلند شدن صدای خانم بزرگ در حالی که سمت در میرفت برگشت گفت شب منتظرتم یادت نره ها اون روز تاشب کلی کارکردم .تنم خیس عرق بود. یک هفته ای میشد حمام نرفته بودم فراموشم شده بود شب باید برم زیر درخت گردو آب گرم کردم و بدنم رو شستم و به خودم که اومدم همه خوابیده بودند. مسیرم رو سمت جایی کج کردم که باید میخوابیدم اما یادم اومد علی خان منتظرمه درخت گردو پشت باغ عمارت بود دو دل بودم برم یا نرم منعم کرده بودن اما نمی دونستم چرا اینقدر دلم می خواست برم ببینم ارباب ده چی میخواد بگه به رعیتی چون من...
تو چشماش یچیزی بود که بی دلیل سمتش کشیده میشدم اما ترس از حرفای مردم باعث شده بود تا رسیدن بهش با خودم کلنجار برم و دو دوتا کنم.
وقتی رسیدم زیر درخت نشسته بود یه دستشو روی زانوش قائم کرده بود. با دیدنم لبخند مهربونی زد و گفت دیر کردی دختر. سر به زیر با گوشه چارقدم بازی کردم که از جاش بلند شد و روبروم ایستاد گفت سرتو بالا کن ببینمت آب دهنمو قورت دادم و با تته پته گفتم آقا شب شده منم هلاک کارای عمارتم اجازه بدین برم سر بذارم واسه خواب که صبح افتاب نزده باید یه لنگه پا تو مطبخ بچرخم و کار ده نفر و انجام بدم. مهربون لبخند زد گفت باشه تو چشمام نگاه کن جراتشو نداشتم. دستشو که گذاشت روی چونه ام چشام گرد شد و نفسم بند اومد. جرات فرار کردنم نداشتم. سرمو بالا آورد و زیر نور ماه توی صورتم زل زد و گفت دختر این برق چشات هوش از سر ادم میبره کسی تا بحال بهت گفته؟! آب دهنمو قورت دادم گفتم نه
.همزمان با لبخندش اخمی کرد و گفت بهتر.... دوست ندارم کسی به خودش جرات بده و حرفتو بزنه بازم ساکت شدم که دوباره گفت شوهر که نداری ؟نامزد یا نشون کرده چی؟ سرمو بالا دادم که گفت زبونتو موش خورده دختر؟ بازم سر تکون دادم که خندید. چقدر قشنگ میخندید. یهو تو صورتم
دقیق شد گفت حموم بودی؟ وای که از خجالت مردم دوباره سرمو پایین انداختم که یکهو بهم نزديك شد سرشو چسبوند به سرم موهامو عمیق بو کشید. خون توی تنم یخ زد و مثل مجسمه سیخ سرجام ایستادم با ملایمت گفت عطر موهات تا مغز استخونم رفته.... اسمت چیه؟ از تعریفش خوشم اومد؟ نمی دونم ولی بدمم نيومد حیا رو قورت داده بودم زل زده بودم تو چشماش بهم نزدیکتر شد و گفت اینطوری نگام نکن از خود بیخود میشم قورتت میدما چرا اونطور میکرد؟ فوری سرمو پایین انداختم که قهقهه ارومی زد و گفت خورشید ... فردا شبم میای؟ ترسون گفتم نه آقا به خدا اگه یکی مارو ببینه برام بد تموم میشه از عمارت بیرونم میکنن باز باید برم زیر دست عمو و زنعموم اونوقت که معلوم نیست چه بلایی به سرم بیارن با دلخوری گفت پدر و مادرت چی شدن؟ بهش گفتم کس و کار ندارم با عموم زندگی میکنم لبخند مرموزی زد و گفت به نظرت اگه برم پیش عموت خواستگاریت کنم جوابشون چیه؟ دهنم مثل ماهی باز و بسته شد و مثل اهوی گریز پا شروع به دوییدن کردم که صدای خنده شو از پشت سرم شنیدم میگفت اگه فردا شب نیای ،اینجا خودم میام تو اتاقت... نمیدونم کی رسیدم به اتاقم و کی زیر پتو رفتم و چقدر حرفای اربابو با خودم تکرار کردم تا خوابم برد ولی تموم روزو به اون فکر میکردم باهام شوخی می کرد؟ نکنه میخواست بی عصمتم کنه و ولم کنه به امون خدا؟ وگرنه اینهمه دختر از خان و خانزاده که ارزوی علیو داشتن..... چرا من؟؟؟ همینطور با خودم کلنجار میرفتم که بی بی مریم صدام زد گفت خورشید؟ دخترکم بیا برو دم عمارت ببین چکارت دارن فقط زود برگرد میدونی که برو
بیای فک و فامیل اینجا قدغنه به گوش خانم بزرگ برسه چین به دماغش میندازه و عذرتو میخواد از ترس دست و پام یخ .کرد نکنه ارباب رفته باشه چیزی به عموم گفته باشه؟ با ترس و لرز گفتم باشه سریع رفتم دم در که بجای عموم سکینه رو دیدم که اومده بود و پول می خواست به دست و پاش افتادم و گفتم سکینه جان یه ماه نشده اومدم که بخوان حقوقمو بدن.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_ششم
نوکر بی جیره و مواجبتم که نیستم. شكر خدا واسه شکم سیری خودمم که شده چشمم به کاسه شما نیست. حرفم کامل نشده بود که یهو گیسامو گرفت و گفت بر پدرت و زبون درازت لعنت. قیم و مرد بالاسرت عموته منم زنشم فکم و گرفته بود و با حرص میگفت دربیار اون زبونتو مادر سگ بدشگون. اما مگه زورم بهش میرسید؟ آروم زار زدم باشه ولم کن اما ول کن نبود که با صدای کسی که گفت تو به گور پدرت خندیدی دم خونه و کاشونه ام مخل آرامش میشی؟؟ دست سکینه شل شد و چشمم به علی خان افتاد.سر تکون داد تا زودتر معرکه رو ترک کنم تا به حساب سکینه زبون نفهم برسه ولی قبلش گفت صبر کن ایستادم که گفت دلیل این جنجال و بگو بعد برو دلم به ارباب قرص شد و دلیلشو توضیح دادم
ارباب گفت پدرم سرش به کفن پیچیده نشده که رعیت جماعت دور برداره برای حق کشی رفتم تو مطبخ اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. از ترسم جرات نداشتم از مطبخ بیرون برم تا اینکه شب شد و علی سراغمو گرفت. نمی خواستم برم میدونستم رفتنها و دیدنهای یواشکی يك شر عظیم تو راه داره پس دل به دریا زدم و تو رختخواب پنهون شدم که در زدن قبلا هم گفتم چون تازه وارد بودم منو به جمعشون راه نمیدادن تا چم و خم منو به دست بیارن و بعد یه تشك به منم تو اتاق بقيه خدمه بدن تا اون موقع باید تو یکی از دخمه های پشت عمارت زندگی می کردم که همیشه با ترس و لرز به خواب می رفتم
با ترس گفتم کیه؟ صدای علی خانو از پشت در شنیدم گفت وا کن دختر با هول و ولا گفتم ارباب اینجا چه میکنین؟ گفت وا کن تا کسی ندیده که ببینن میگن واسه خاطر تو اومدم و بی ابرو میشی. از ترسم فوری در و واکردم گفت دختر چته چرا انقدر میترسی؟ ملتمس گفتم ارباب تو رو به خدا بی کس و کارم اگه بی ابرو بشم اگه بی عفت بشم..... با التماس ادامه دادم ارباب خواهش میکنم بی فکر عمل نکنید اگه کارمو از دست بدم زبونم لال اخراج بشم عموم پسم میزنه هرکیم از راه برسه حواله ام میکنه تا منو از سرش واکنه خون به دلم نکنید. یتیمم...
گفت وا چی میگی خورشید؟ کاریت ندارم که از حرفای تندم خجالت کشیدم گفتم جان عزیزتون بذارید به حال خودم باشم. کم از حرف مردم نکشیدیم که آخرش مادرم خودسوزی کرد انگاری رو پیشونی ما هک شده
بدبخت تو رو به خدا برید از حرف مردم بیزارم همین مونده بگن کلفت عمارت شده هم کاسه ارباب زاده .گفت هراس نکن اینقد تند و تیزم قضاوت نکن غلط کردن بلایی سرت بیارن مگه علی مرده؟ به احدی اجازه نمیدم بهت
سخت بگیره تا خم به ابروهای کمونت بیاد
گفتم اگه عذرمو بخوان شمایی وجود نداره ارباب برید دنبال زندگیتون. منم به زندگیم برسم حداقل اینجا تو طویله نمیخوابم امنیت دارم از کتکای سکینه به همین سوی مهتاب پشت و پناه ندارم. با آرامش گفت میخوام بشم پشت و پناهت باید مال من باشی با زبون چرب رامت نمیکنم از دل میگم برام عزیزی .خورشید میل ندارم جایی شوهرت
بدن.
گفتم ارباب...... رعیت و این غلطا؟ رعیت و لقمه گنده برداشتن؟ اگه ارباب و خانم بزرگ بفهمن دردونه پسرشون دست گذاشته رو دختر دهقانشون قیامت به پا میشه از آبادی بیرونم میکنن .گفت باشه حرفی نیست اگه با دلم راه نیایی بی عفتت میکنم خوب میدونی
چی میگم ازم بر میاد میدونی دست رو هر دختر رعیتی بذارم نه نمیگن مهرت به دلم نشسته همون روزی که سر چشمه تو دستام مثل ماهی لیز خوردی و مثل اهو فرار کردی خاطر خواهت شدم بیا یواشکی زنم شو.شاید برام افت داشته باشه با غرور و تعصب اربابیم بخوام التماس کنم، ولی میگم
گور پدر تعصب بخاطر تمنای دلم از غرورم میگذرم تا بفهمی دلم گیرته با چشمایی که از ترس دو دو میزد گفتم دستم به دامنتون این کارو باهام نکنید. اما علی خان بدون توجه به حرفام و ترسی که لرزه به اندامم انداخته
بود خندید و با سر انگشتش گونه های داغمو نوازش کرد گفت فردا شب میبینمت پشت همون درخت گردو کاری نکن غضب کنم که با بی ابرویی جار میزنم دست خورده ارباب زاده شدی. میدونی که چه بلایی ممکنه سرت بیارن. شاید از آبادی بالا و پایین شنیدی وقتی پسر ارباب بهشون چشم داشته چیشده؟ فردا صبحم میرم پی عموت هرچی بخواد میدم بهش تا رضایت بده زنم بشی. کافیه حامله بشی اونوقت کسی نمیتونه بگه چرا دختر ازرعیت گرفتی خورشید رو حرفم هستم به ... حرفشو قورت داد. اونقدری ترسیده بودم و رنگم قرمز شده بود علی اما اسوده خاطر با لبی خندون رفت. علی خان فارغ از ترسم رفت ولی قلبم مثل گنجشک میکوبید اصلا نتونستم بخوابم واسه آینده تیر و تاری که انتظارمو میکشید و زورم بهش نمیرسید.
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_هفتم
صبح به ضرب و زور بی بی مریم بیدار شدم نشستم سر تنور خمیر نونی که خودم درست کرده بودم و ورز میدادم، از بی بی مریم یاد گرفته بودم چطور میشه کلوچه هایی بپزم که بتونم دل اهالی عمارت رو ببرم. علی الخصوص خانم بزرگ و که نمیدونم سر چی نسبت بهم بدبین بود و تشر میزد. چشم دیدنمو نداشت. بوی خوش کلوچه تازه کل فضای سر پوشیده تنور و گرفته بود.بارون نم نم میزد و کنار تنور در حال پخت کلوچه بودم.
بعد از تموم شدن کارم کلوچه ها رو توی یه بقچه میچیدم تا گرم بمونن .
حاضرم واسه دیدن این لحظه جونمم بدم گور پدر لقب رعیت و ارباب دلمو بردی لامذهب
نگامو از تنور به قد و قامت ارباب زاده سوق دادم. علی خان دست به جلوم ایستاده و محو دلبری های یک کلفت بود.
خوشامد گفتم لبخندی ملیح نشونم داد و کنارم روی حصیر نشست و گفت خوش باشی بانوی من... کمی خودم و جمع کردم از چشمای تیزش دور نموند و گفت، عقب نکش... با خواهش گفتم ارباب زاده، خواهش میکنم.آبروم میره، شما بیشتر از من این جماعتو میشناسید با جدیت میون حرفم پرید گفت برام اهمیتی نداره تو انتخاب منی برای زندگی حالا هرکی میخوادببينه.
با گوشه چارقدم عرقهای پیشونیمو پاک کردم و گفتم برای من مهمه علی خان کلوچه ای رو از تنور کشیدم بیرون و کناری گذاشتم تا کمی خنک بشه که علی خان سریع تکه ای کند و خورد با خودم گفتم چه زود شده خاطرخواه من و واسه دلش تب و تاب داره. پس حتما ریگی به کفششه شاید تموم دخترایی که زیر دستش رفتن و همینطوربه زبون گرفته که بعد اوازه رسواییها دهن به دهن چرخیده. وقتی گفت با عموت حرف زدم دستم چسبید به سرخی داغ تنور... گفتم یا بسم الله چرا اخه؟ تلخ خندید و گفت توقع زیادی داره باید گوششو بچرخونم تا بفهمه ارباب منم و عموت زیر دست منه بعدم مراقب خودت باش دل ندارم درد کشیدنت و ببینم ببین دستت سوخت. تا خواستم بگم اتیش رو دلم گذاشتی با حرفات و بی احتیاطی هات که
صدای کفشهای پاشنه بلند خانم باعث شد لال بشم و سریع از جام بلند شدم. بالای سرم ایستاده بود و با ترکه انار بازی میکرد.خطاب به علی گفت اینجا چکار داری؟ دنبالم بیا کارت دارم برنده بهم نگاه میکرد کم مونده بود پس بیوفتم میون هیزمای تنور، نگاه پر از نفرت خانم هیکلمو اتیش زد. اونا رفتن الکی الکی چه آشوبی به دلم افتاده بود با زار گفتم خدایا توکل به خودت به بی مادریم رحم کن نشم بازیچه دست این جماعت پختن کلوچه ها رو با تموم بی حواسی تموم کردم از هر ده تا پنج تاش سوخته بود گوشم از غرولندای بی بی مریم پر شده بود هنوز به زبون تیزش عادت نکرده بودم اما مثل اوایل بخاطر حرفاش دلخور نمیشدم واسه همینم نترسیدم که چرا کلوچه هام سوخت. حالا باید کلوچه های سوخته رو میبردم مطبخ و به همین
خاطر از زیر تراس رد میشدم لعنتی دستم بد سوخته بود.همونطور که تو دلم برای دستم جلز ولز میکردم از زیر تراس رد میشدم که شنیدم خانوم بزرگ گفت من قرار نامزدی رو گذاشتم والسلام با منم بحث نکن!
صدای عربده علی خان چهارستون تنم و لرزوند کمی عقب رفتم. اما فرياد هاش عمارت و برداشته بود من اون دختره رو نمیخوام که حتی نمیشه تو صورتش نگاه کرد. چرا ول کن نیستی مادر من اگه بقول خودت تموم دخترای آبادیو میتونم داشته باشم
پس ازم دریغ نکن چون یکی به دلم نشسته منم همونو میخوام. صدای ارباب بزرگ میومد که میگفت نیازی نیست تو صورتش نگاه کنی فقط کافیه بگیریش به سجلت نگاه کن سن زن گرفتنته این عمارت و اربابی وارث میخواد وای بر من که فالگوش ایستاده بودم و کافی بود کسی ببینه و عاقبتم به فلک ختم میشد نمیدونم چطور بود که میتونستم صورت غضبناک علی خان و تجسم کنم وقتی با غیض ،میگفت پدر ، مگه طرف کیسه برنجه که بگیرمش؟ زنه زن ارزش داره من مثل امثال شما نیستم که رعیت و بی آبرو کنم بعدم برای ماست مالی پول بدم به خونوادش و عاقبت دخترک نامعلوم و سیاه بشه. چیشد که ارباب داد زد و صدای نشستن سیلی به گونهای اومد اصلا چرا من هنور اونجا مونده بودم؟ ارباب بزرگ گفت ببند دهنتو پسره لاابالی فرستادمت فرنگ آدم بشی هارشدی؟ به خودت اجازه میدی در مورد من ارباب این ده نظر بدی؟ ؟ فقط تونستم اونجارو سریع ترک کنم بدون اینکه به چیزی فکر کنم این دعواها منو یاد دعواهای مامان و عموم می انداخت کتک هایی که مامان میخورد و حرفهایی که عموم میزد در مورد اینکه من بدشگون بودم سرو صداها به قدری زیاد بود که بشه واضح فهمید قراره چه اتفاقی بیوفته می خواستن برای ارباب زاده زن بگیرن و اگه قرار بر این بود باید خوشحال میشدم که شرش از سرم کم میشد اما چرا احساساتم رو قلقلک داده بود؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_هشتم
اصلا نفهمیدم کی اشکام گونه هامو تر کرد نمی دونم از ترس این بود که مبادا اربابزاده اسمی از من ببره و بی ابروم کنه و اونام از عمارت بیرونم کنن یا از ترس عموم و زنش بود که اگه اینطور میشد می دونستم بهم رحمی نمی کنن و منو مثل اب خوردن به هر کسی که از راه میرسید می فروختند حالا یا دزد و یا پیرمرد سروصداها خوابید اما آشوب بود که درونم به پا شده بود حتی فجیع تر از عربده های ارباب و ارباب زاده ساعت ۴ صبح بود هوا گرگ و میش شده و صدای جیرجیرکهای سحرخیز عمارت و گرفته بود بقچه ام که توش کمی از لباس هام بود رو زیر بغلم گرفتم
باید میرفتم قبل از اینکه بخوان بی آبروم کنن یا منو به اون عموی نامردم برگردونن چون اربابزاده زهرشو میریخت بهتر بود فرار کنم و دنبال جا و سرپناه باشم
بهتر بود برم جایی که کسی نشونی ازم نداشته باشه برای خودم زندگی کنم میگفتن توی شهر زندگی کردن راحت تر از اینجاست می رفتم اونجاکلفتی می کردم. نگهبانها خوابیده بودن، کفشهام و دستم گرفتم تا با راه رفتن از روی سنگ ریزه ها صدایی بلند نشه و اینطوری از حیاط گذشتم. در چوبی بزرگ عمارت بسته بود محتاطانه در و نیمه باز کردم از لای در رد شدم و همین که پام از چهارچوب گذشت یک نفس توی کوچه های خلوت روستا شروع کردم به دوییدن.
صدای واق واق سگای نگهبان آبادی از گوشه کنار میومد اما ترسی نداشتم با دویدن از کوچه ها گذشتم و به خیابون رسیدم جاده های خلوت که فقط زوزه گرگهای بی خواب سکوتش رو درهم میشکست واق واق سگ ها به قدری نزدیک بود که حس میکردم کنارم هستن و گوشه دامنم رو با دندون گرفتن، یکمرتبه سنگی زیر پام گیر کرد و باعث شد تعادلم و از دست بدم و نقش بر زمین خاکی بشم پوست نازک زانوم رو سنگ ریزها پاره کرد. سوزش پارگی اذیتم میکرد و اشکام گونه ام رو خیس کرد زانوم و بغلم گرفتم و زار
زدم تاریک بود و نمیشد ببینم چه اتفاقی افتاده وقتش بود ترسم و با صدای هق هق هام زینت بدم تا سر حد مرگ وحشت کرده بودم صدای نفس هام تند شده و حتی از این هم میترسیدم کاش توی عمارت میموندم از ته دل علی خان و صدا زدم میدونم به گوشش نمیرسید ولی حداقل خودم و خالی میکردم نیم خیز شدم و خودم رو کنار جاده کشیدم حس می کردم پام پیچ خورده چون حرکت دادنش برام عذاب اور بود. واقعا چرا زنده بودم؟ وقتی مادرم با جنین توی شکمش مرده بود چرا من باید بمونم وقتی ادم دلسوزی نداشتم؟ عموم.... اون هم که درگیر زنش بود سکینه از خدا بیخبر همش مقصرش اون بود که به این وضع بیوفتم وگرنه تا وقتی مادرم بود که حتی به جای منم ازعموم کتک میخورد.
با صدای پای اسبی از دور چشم هام و باز کردم حسی نهیب میزد اگه یک ولگرد باشه و بخواد.... وای نههه از ترس دوباره چشمهام بسته شد. با حس زبون سگی که پام و لیس زد از هراس جیغ فرابنفشی کشیدم بیا عقب صدای علی خان بود؟ سریع چشامو باز کردم از اسب پیاده شد. با غضب بهم خیره شد و نگران جلوی پام زانو زد کجا داری میری اونم بیخبر؟ اومدم دیدم نیستی... اومد دید نیستم؟؟ مگه به جایی که میخوابیدم سرک میکشید؟ ملایمت رو کنار گذاشت و فریاد زد: چرا زبون به دهن گرفتی؟ وقت لجاجت نیست. خورشید این وقت از شب اینجا چکار میکنی؟ قصد فرار داشتی؟
لب هام لرزید چطور حرف دلم و میزدم؟ چطور میگفتم چرا وقتی قرار بود ازدواج کنی منو وسوسه دل لاکردارت کردی اما من که به خاطر این فرار نکرده بودم که گلایه میکردم میخواستم جونمو از دست جفتشون اون و عموم در ببرم.
دستش نشست روی پام که آهسته آخی سر دادم. از سوالهای بی جوابم فاصله گرفتم و درگیر درد پام شدم که علی خان مثل پرکاهی روی دست هاش بلندم کرد و نشوند جلوی اسب نمیدونستم کجا میره! یعنی اونی که شبا توی خواب موهام و نوازش میکرد ارباب زاده بود؟ جلوی خونه طبیب ده رسیدیم، دیر وقت بود اما علی خان در زد پام و که توی دستش گرفت دوباره جیغ زدم که علی خان کلافه کنار طبیب ایستاد ،گفت یواش تر دیگه مگه نمی بینی ضعیفه تحمل درد نداره؟ طبیب پیرمردی جدی بود با احترام گفت ارباب زاده تحمل کنید.
با التماس بهش خیره شدم :گفتم من میترسم درد داره تورو خدا اما علی خان با جدیت گفت وقتی از عمارت میذاشتی میرفتی به این فکر نکرده بودی؟ خواستم باز هم التماس کنم که درد وحشتناکی توی پام پیچید و تا مغز استخونم تیر کشید و چشم هام سیاهی میرفت طبیب پام و با دنبه و زردچوبه و پارچه سفید بست و امر کرد استراحت
کنم.
علی خان دوباره بغلم کرد رو به طبیب گفت هرچی دیدی ندیدی میدونی که غضب کنم هیچی برام اهمیت نداره طبیب خوب میدونست که امشب هرچی دیده رو همونجا باید چال کنه. جلو اسبش سوارم کرد رفت سمت زمینای کشاورزی اسبو کناری کشید ایستاد. از پشت دستی به چارقدم کشید
گفت میخوام همینجوری که صاحب قلبم شدی صاحب همه چیزم بشی. برگشتم سمتش.
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾