#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_اول
قدیما تو دهات ما رسم بر این بود دختر که سیکل میشد شوهرش میدادن منم از این قائده مسثتنی نبودم و ده دوازده سالم که شد مادرم به هول و ولای شوهر دادنم افتاد از طرفی دلهره داشت چرا ماهانه نمیشم و مدام با بابام پچ پچ میکردن و ترس اینو داشتن چرا خواستگار ندارم پدرم برخلاف بقیه مردای روستا که دهقانی پیشه گرفته بودند پارچه فروش دوره گرد بود و کارو بار ما سکه بود. آبادی به آبادی میچرخید و بساط میکرد تا امورات زندگیمونو بچرخونه.
مثل اینکه تو یکی از همون روستاهایی که بساط میکرد یکی از زنا که مشتری دائمش بوده گفته پسر جوونی دارم که نمیخوام از فامیل براش زن بگیرم. شما دختر خوب و نجیب و خونواده دار سراغ نداری؟ بابامم یه دو دوتا چهارتایی راجع به مال و اموال و خود زن و خونه و زندگیش کرد و گفته بود اگه پسره خوبیه دخترکی دم بخت دارم .به همین راحتی قرار مدار خواستگاری رو گذاشتن و روز موعود مادر اون جوون با یه طبق تزیین شده از پارچه قرمز که توش کله قند بود و چادر و انگشتر اومدن خاستگاری و بابامم از جانب من بله رو داد. با نقل و نبات و شیرینی دهن مهمونا شیرین شد و قرار شد به مناسبت اولین روز نوروز یعنی دو هفته بعد عقد کنیم اما مثل اینکه پاقدم این خواستگار برامون شگون نداشت و سنگین بود که فردای اونشب بابا موقع برگشت از بساط یکی از روستاهای اطراف اسیر دزدای از خدا بیخبر میشه و بخاطر مقاومت هم جونش میره و هم مالش بابام که مرد اون خواستگارم اومد طبقو پس گرفت و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد. بعد اون هیچ خواستگاری دیگه در خونمونو نزد هنوز داغ بابام تموم نشده بود که طبق رسم روستا مادرم باید زن یکی ازبرادرشوهراش میشد و هنوز چهل بابام تموم نشده بود که از شانس بد مادرم، عموی مجرد و لاابالیم که بویی از مردونگی نبرده بود شد شوهر مادرم. اما چه شوهری چه کشکی مادری که بابام نزاشته بود آفتاب و مهتاب رنگ و روشو ببینه بعد اون از کله سحر تا بوق سگ روی زمینای ارباب دهقانی میکرد و عموم لنگ بالا ،تو خونه میخوابید و فقط اسمش شوهر
بود. چشم دیدن منم که نداشت و دائم ترکه به دست بود تا بکوبه به کف دستام و با اینکه عموم بود میگفت بدشگونی که داداشم مرد و باعث شدی من با مادرت ازدواج کنم.اون وقتا نمیفهمیدم چی میگفت اما حالا که بهش فکر میکنم دقیقا میدونم منظورش چی بوده؟ خدابیامرز کینه به دل گرفته بود چرا دختر براش نگرفتن و ارزو به دل مونده بود. شش ماهی از زندگیش با مادرم میگذشت که مادرم شکمش بالا اومد، اما اون بی شرف خون به دل مادرم میکرد که کم کار شدی و عق زدنای وقت و بی وقت مادرمو نمیدید .گذشت تا مادرم شکمش بزرگ شد و دیگه نمیتونست زیاد بره سرکار سر ظهر مشغول یونجه دادن به گاو بود که کمر خمیده شو صاف کرد، عرق پیشونی شو پاک کرد با صدایی خسته گفت خورشید جان پاشو مادر برو از چشمه آب بیار مگه نمیدونی اذون ظهرو بگن شوهر ننت میاد غذا میخواد یه اشکنه بار بذاریم وگرنه بلوا به پا میکنه هنوز بعد اینهمه سال اون صحنه ها پیش چشممه... چشمی گفتم و بی صدا به سمت کوزه رفتم. اما صدای گلایه های مادرم هنوز به گوشم می رسید، الهی که خیر نبینی ،رحیم وقت و بی وقت دور میدون با چندتا علاف مثل خودت جمع میشی به چشم چرونیه ناموس هم محلی ات، نمیگی این زن پابه ماه شده؟؟ خدابیامرزتت ،رحمان نور به قبرت بباره که مرد تو بودی نه این لامروت شیر پاک نخورده .شده کنه وجودم و خون میخوره ازم کجایی رحمان که نجاتم بدی... حق داشت. گرمای طاقت فرسایی بود و روز به روز شکمش بزرگ تر میشد و عموی خیر ندیده ام بیخیال تر حتی با این وضع گاهی مادرمو برای درو گندم زمینای خان هم میفرستاد. کوزه رو برداشتم تا راهی بشم که مامانم دوباره صدام زد گفت خورشید حواست به پسر ارباب باشه ها تازه از فرنگ اومده میگن
رفته شکار ولی تو بازم حواستو جمع کن این جماعت که ابرو حیثیت سرشون نمیشه فقط واسه ناموس دست نخورده مردم دندون تیز میکنن بخدا اگه بدونی چند تا دختر مردمو تو همین زمینای کنار گندم بی ابرو کرده اهسته چشمی گفتم و راه افتادم دائم به این فکر می کردم مگه پسر ارباب لولو بود که تموم دخترای ده باید ازش میترسیدن؟؟ وقتی به چشمه رسیدم سکوت حوالی چشمه وحشت به دلم انداخت پس چرا امروز هیچ زنی اینجا
نیست؟ فوری گوشه چارقدمو توی دامنم زدم و خم شدم توی آب و تو یه لحظه غفلت با کوزه سر خوردم توچشمه و چادر واموندم وا شد و دورم گره خورد و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به یک ضرب بیرون کشیده شدم جا خوردم از دیدن مردی که نجاتم داده و من اونو نمی شناختم. لابد کسی نبود جز پسر ارباب آدمی که باید ازش فرار میکردم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_دوم
وحشت دیدن اون جوون از یک طرف و نفسهایی که کم آورده بودم از طرف دیگه ،هاج و واج به خط اخم بین ابروهاش خیره شده بودم تنها بودم با مرد غریبه ای که بارها شنیده بودم قبل از فرنگ رفتن دختر ها رو سرِزمینها بدنام کرده بود از ترس زبونم بند اومده و با لکنت گفتم توروخدااا... با من....كا...ری نداشته باش..... رنگ نگاه گشاد شده پسر ارباب چیزی جز تمسخر نبود.با نگاهی از تاسف
گفت پاشو دختر کاریت ندارم مثل بقیه ارباب زاده ها ریش پرپشتی نداشت. صورتش یک دست و بدون مو زیر افتاب برق میزد. خبری از جدیت و سنگ دلیشم نبود زودی از جام بلند شدم قید کوزه رو زدم و خواستم از اونجا دور بشم که دستمو گرفت ملتمسانه بهش خیره شدم ولی چونه ام ناخواسته می لرزید مردمک
چشم هاش زوم بود روی چشمهای نم دارم و پرسید چند سالته دختر؟ با صدایی لرزون جواب دادم نمیدونم ارباب زاده دستمو که ول کرد موندن بیشتر و جایز ندونستم و مثل اهویی گریز پا از بند دویدم حتی برای لحظه ای نفس گرفتن مکث .نکردم ولی نزدیک خونه که شدم صدای سوگواری و فریادهایی که به گوش میرسید قدمهامو سست کرد. هیاهوی زن های ده که مویه میکردن برای کسی که مسلما تازه مرده بود، دل ادمو ریش میکرد غم به دلم نشست با خودم فکر کردم که لابد تو همین دقایق کسی فوت کرده بود بی اعتنا راهمو ادامه دادم تا نزديك خونه کاهگلی خودمون شدم سوگواری زنهایی که تا چند دقیقه قبل باعث ناراحتی ام شده بود حالا از خونه خودمون میومد نفهمیدم چطور خودم و داخل خونه انداختم مثل دیوانه ها هوار میکشیدم و همسایه ها رو کنار میزدم تا جسد نیمه سوخته مادرم روی فرش حصیری نیم سوز شده خودش رو به رخ نگاه ناباورم کشید
عموم کنج اتاق کز کرده و با سیخ جاروی توی دستش بازی میکرد. سست قدم برداشتم تا کنار مادرم برسم و با زانو فرود اومدم و دست کشیدم روی چشمهای نیمه بازش.. بغض داشتم و تورمش گلوم و اذیت میکرد. اما عموم بی توجه به حال و روزم به سمتم خیز برداشت چارقدمو از پشت گرفت و گوشه ای پرتم کرد و غرید مادرت بالاخره مرد و با مردنش حرفها هم تموم
شد توام همین روزا باید سینه قبرستون همسایه اش بشی بدشگون.
چه راحت از مرگ مادرم صحبت میکرد زنی که تا امروز پشت سرش چیزی به جز پچپچ نبود چرا؟ چون تو اوج جوونی بیوه شده بود و میگفتند برادرشوهرش ) اونم طبق رسم مسخره خودشون اسیر بیوه شده بود. بی توجه به غرو لنداش دوباره با زانو به سمت مادرم اومدم و با سوز گفتم مامان کجا به این زودی؟ سرپناهمو ازم .میگیرن آواره ی کوچه های آبادی میشم اخه به این فکر نکردی؟ زنی غریبه آغوششو برام باز کرد و با دست کشیدن روی سر و صورتم میخواست ارومم کنه ولی چه دردی بدتر از بی مادر شدن وجود داشت؟ مگه چند سالم بود؟ کمرم خم شده بود. اصلا برای چی خودشو آتیش زده بود؟ منو یادش رفته بود؟؟ دستم روی قلبم کوبیدم
و داد زدم بهم دست نزن نمی بینی یتیم شدم؟ از بهت و شوک درنیومده بودم که مادر بزرگم از هراس دق نکردنم سیلی به صورتم زد و اشکام سرازیر شد و هوار زدم خداااا کجایی؟؟ بخاطر بی بضاعتی مراسم نگرفتیم هرچند از قول عموم بیوه برادرش نیازی به مراسم کفن و دفن نداشت و باید بی سرو صدا خاک میشد.برای شستن وغسل دادن مادرم به سختی کمک دست مادر بزرگم ایستادم مادر بزرگ بدبختم کمرش خمیده تر از همیشه دست به زانو ایستاده بود و کاسه کاسه
آب و اشک روی بدن دخترش میریخت چشمهای بسته مادرم با همون شکم برآمده اش بعد از سالها هنوز فراموشم نشد زوزه باد و واق واق سگ ها از گوشه کنار قبرستون قدیمی پایین ده به گوش میرسید و چیزی جز خاک و سنگ قبرهای خراب به چشم نمیومد.
کناری نشسته بودم و به عموم که با نفرت بیل پر از خاک و روی جسم مادر
بی جونم میریخت نگاه میکردم اما از چشمم دور نمیموند که چطور گاهی خودشو نفرین میکرد روزها با حرفهای درگوشی زنهای ده که با دیدنم شروع میکردن میگذشت کاری جز پناه بردن به چشمه و درد و دل برای کلاغ های بی حاشیه نداشتم.
یه روز که طبق معمول حوالى غروب خورشید از چشمه برمیگشتم، سایه ای حس کردم اما وقتی با رعب و وحشت به دور و برم نگاه کردم چیزی ندیدم. پا تند کردم و به خونه ای رسیدم که چراغش مثل هفته هایی که گذشته بود، خاموش بود. مادری نبود فانوسو روشن بذاره در چوبی رو که هول دادم زنی
جیغ زد: رحیم ببین کیه؟ کنجکاو شدم رحیم که عموی من بود.کورکورانه خودمو سریع به طاقچه نزدیک ورودی در رسوندم و آشفته فانوسو روشن کردم و چشم چرخوندم به اطراف اتاق که عموم تو عالم خواب و بیداری دست هاشو روی گردنش کشید و گفت چیشده زن؟
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی هیچوقت آسانتر نمیشود تو قویتر شو❤️
#شب_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را زیباتر کنیم
گاهی با ندیدن
نشنیدن و نگفتن
زندگی زیباتر می شود
با یک گذشت کوچک
به همین سادگی🌸🍃
صبحتون زیبا🌹
#صبح_بخیر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_سوم
چه زود و بی خبر زن گرفته بود؟ نگاهم که به نگاهش گره خورد، بی هیچ حرف اضافه ای فقط فریاد زد گمشو بیرون کثافت. از ترس کتک خوردن توى طويله قایم شدم هرکدوم از حیوونها گوشه ای خوابیده بودند پشت به قفس مرغ و خروسها کردم. جایی برای خواب پیدا کردم کار خونه زیاد بلد نبودم ولی چیزی که یاد گرفته بودم از مادرم رو تمرین می کردم. سر تنور زانو زده نون میپختم برای تازه عروس عموم و با این حال سکینه غرولند میکرد
رحیم نون خور اضافه میخوایی چکار؟ بفرستش بره خونه خان کار کنه هم
جوونه هم چابک شکمشم که اونجا سیر میشه و یه پولیم میدن میمونه واسه خرج خودمون... با پشت دست عرق روی پیشونیمو پاک کردم کار کردن تو مطبخ خان کار حضرت فیل بود و بس. اما سکینه اینقدر گفت و گفت تا عموم راضی شد و من رو برای کار معرفی کرد خستگی کارهای روزانه خونه و طویله یک طرف غرولندهای سکینه ی بی رحم طرف دیگه، حتی دیگه وقت نمی کردم سرخاک مادرم برم
از صبح خروس خون باید آب گرم میکردم سکینه و عموم برن حموم روزگار بد تا میکرد باهام حتی اجازه نداشتم توی خونه ،بخوابم، چون عموم با زنش راحت نبودن شبم توى طويله كنار حیوونها صبح میشد و روزهامم در پی انجام امورات سكينه. یک روز صبح سرم رو از در طویله بیرون نیاورده بودم که گیس هام کشیده شد میگفت خیلی زود بقچه تو ببند باید بریم عمارت کلفت میخوان دیر ممکنه جاتو بدن به کسی دیگه. چشمامو بهم فشردم به نظرم حمالی بهتر از زندگی اینجا بود. ناشتا چارقدم رو روی سرم محکم بستم و راهی شدیم اهالی ده اکثرا دسته دسته ریخته بودن بیرون تا برای درو گندم سر زمینهای ارباب حاضر بشن دم اخری موقع رفتن دم گوشم گفت یک قرون از حقوقت و خرج کنی موهات و از ته میزنم و رفت. حالا در برابرم زنی لاغر اندام با پشت لبی پر از مو ایستاده بود، که بی بی مریم صداش میزدند زنهای ده ما وقتی شوهرشون فوت میشد حق نداشتن دست به صورتشون بزنن شمرده شمرده کارها رو توضیح میداد و توقع داشت همونطور که با جزئیات همه چیز رو گفته متقابلا مثل یک فرفره مسوولیتی که گردنم میگذاشت بی نقص انجام بدم
باید قبل از طلوع خورشید بیدار میشدم تا کار خاک روبی حیاط رو توی عمارت شروع کنم صدای خش خش جاروی خشک وقتی به ریزه سنگها وخاک نم خورده میخورد مولودی زیبایی از صبحی تازه رو نشون میداد.
با اینکه عمارت خدمه زیاد داشت چون تازه کار بودم بیشتر کارهای سنگین رو به من میدادند و به قول خودشون تازه نفس بودم و گریزی برای انجام هیچ کاری نداشتم. اون روزم مثل همیشه مختصر صبحانه ای همراه بقیه خدمتکارها خوردم و سراغ لگن لباس شویی رفتم پشت عمارت جوی آبی بود برای شستن لباس ها سرگرم مالیدن چرک آستین پیراهن مردونه ای بودم که سایه ای بالا سرم حس کردم سر بلند کردم و با دیدن ارباب فرنگ برگشته خونم خشك شد گفت آهوی گریز پا تو اینجا چکار میکنی؟ از خدمه ها شنیده بودم اسمش علی خان بود چطور پشت عمارت اومده بود؟ سرم و پایین انداختم و تو همون حالتی که زانو زده بودم سلام دادم. برخلاف انتظارم اومد و کنارم ایستاد و به کوه لباس های تلنبار شده نگاهی انداخت و یکمرتبه دستامو گرفت گفت: چندروزه اومدی اینجا؟ اصلا برای چی اومدی؟ نگران پشت سرم رو نگاه کردم اگه کسی می دید همه جا
پخش میشد دختر رحیم دست خورده علی خان شده.دستامو از گرمای دست هاش بیرون کشیدم گفتم اقا اگه کسی ببینه برام حرف در میارن توروخدا برید، نرفت و به جاش اخم کرد گفت جواب بده ،دختر چرا ازم فرار میکنی؟ توام مثل تموم خدمههای این عمارت که کارت دارم باید برام انجام بدی حالا چه فرقی میکنه؟ برای اینکه از شر درست کردن جلوگیری کنم گفتم زیاد نیست اینجام عموم خواست بیام بلکه کمک خرج خونه بشم فکر کنم! نگاهش پر از مهربونی بود. البته فکر کنم و گرنه اونو چه به من؟! آروم گفت به کارت برس و رفت. منم تند و تند لباسهارو شستم و دیگه بهش فکر نکردم. خدارو شکر که از سرم رفع شد.
شرایط کار توی عمارت خیلی سخت بود جوری که تا پاسی از شب باید بیدار میموندم و ظرفهای شام رو میشستم نه برای یک نفر بلکه دست کم برای سی چهل نفر ظرف نشسته میموند وقتی هم به رختخواب میرفتم از فرط خستگی بیهوش میشدم و چون تازه وارد بودم و هنوز شناخت کافی بهم نداشتن یه پستو بهم داده بودن تا تنهایی بخوابم و نمی دونم چرا چند باری توی خواب حس میکردم کسی موهام رو نوازش میکنه هرم نفس های گرمی به صورتم میخورد ولی تا به هوش میومدم زود غیب میشد. به هوای خستگی هیچوقت تلاش نکردم بفهمم کیه چون میذاشتم به حساب توهم از خستگی زیاد طبق معمول صبح خروس خون قبل از اذان در حال آماده کردن صبحانه بودم که در چوبی مطبخ با صدای قیژی باز شد با خودم گفتم حتما بی بی مریم بی خواب شده و اومده سرکشی ببینه بیدارم یا نه.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_چهارم
بی توجه به صدای در هیزمهای زیر آتیش رو فوت میکردم بلکه گر بگیره و هیزمها روشن بشن چشم هام از دود میسوخت و اشک هام جاری بود که با شنیدن اسمم با حیرت برگشتم باز هم ارباب زاده بود که با ملایمت خاصی گفت برو کنار برات روشنش میکنم از دیدن یکباره اش ناخودآگاه روی زمین نشستم گفتم نه ارباب خودم روشنش میکنم
با چشمای به خون نشسته که حاکی از بی خوابی شب قبل بود کلافه به سمتم اومد و آستینمو گرفت و وادارم کرد از کنار هیزمها فاصله بگیرم با غیض گفت چرا اینقد لجبازی تو دختر؟ میگم برو کنار خودم روشنش میکنم دیگه با نگاهی شیطون چشمهاشو ریز کرد و گفت همیشه اینقد لجبازی؟ طفلک اونی که میخواد نصیبت بشه گونه هام از خجالت قرمز شد این چه حرفی بود که ارباب زاده میگفت؟ بدون هیچ حرفی عقب کشیدم آخه سرانگشت گرمش که به پشت دست سردم خورد سست شدم. علی خان با چند تا فوت انچنانی و یه حرکت تیز هیزمها رو روشن کرد و با نیم نگاهی که بهم انداخت از مطبخ خارج شد بی بی مریم با سروصدا اومد و وقتی دید هنوز صبحانه آماده نیست و من با بهت به هیزم ها چشم دوختم غرغرکنان از بازوم نیشگونی گرفت و گفت دختر چرا باز صبحانه حاضر نیست؟ها؟ میدونی اگه خانم بفهمه کم کاری میکنی از عمارت پرتت میکنه بیرون؟ نون خور اضافه نمیخوان که.
از سوزش نیشگونش روی بازوی یخ زده ام صورتم جمع شد اما با یادآوری تهدیدهای عموم سریع دست به کار شدم ولی هنوز تمام حواسم سمت گرمای سر انگشتای ارباب زاده بود و با حواس پرتیم نزدیک بود چند باری موهای بافته شده ام بسوزه مادر خدا بیامرزم همیشه از نزدیک شدن به ارباب زاده هشدار میداد.اما چرا پس ارباب زاده دست بردار نبود؟ سریع صبحانه رو آماده کردم و روی سینی بزرگ چند مدل خوردنی گذاشتم به علاوه کلوچه هایی که بی بی مریم پخته بود و خم شدم سینی رو بلند کنم از سنگینیش کمرم گرفت اما نمیشد اینجا ناز کرد چون مادرم نبود نوازشم کنه زور زدم و با تمام قدرت سینیو روی سرم گذاشتم. اولین باری بود برای ارباب و خانوادش صبحانه میبردم خانم دوست نداشت چشمش به آدم جدید بیوفته. اما امروز اجبارا من باید میبردم چون کس دیگه ای نبود.نگاهی به پله های رو به روم انداختم تقریبا بیست تا پله ای رو باید میگذروندم تا به اندرونی برسم با گفتن " بسم الله " راه افتادم وسط پله ها که رسیدم نفسم از سنگینی سینی برید ولی تنها کاری که از دستم برمیومد انجام بدم لعنت فرستادن به عموم بود.
با مشقت زیاد رسیدم به اندرونی مکانی که خانواده ارباب روزهای معمولی
رو اونجا میگذروندن میز و صندلی وسط اندرونی توجهمو جلب کرد تاحالا ندیده بودم اما بی بی مریم هشداد داده و گفته بود چطور میز بچینم
زیر سفره ای رو پهن کردم رو میز تند تند و بی وقفه وسایل چیدم تا مورد مواخذه خانم قرار نگیرم همینجوری هم چپ چپ نگاهم میکرد.هیچ کس باورش نمیشد اینجا روستا باشه وقتی درون عمارت و زندگی انچنانی ارباب و میدید.
بعد از تموم شدن کارم گوشه ای ایستادم و سرم و پایین انداختم از دور صدای قهقهه خنده اول صبح شون رو شنیدم که از ته دل بود. یکهو نگاهم به علی خان نشست ،میشد گفت زیباترین لبخند رو داشت. دندون های سفید یک دست موهای مشکی بلندی داشت که هربار روی پیشونی اش رو میگرفت و کناری میزد به زیبایی لبخندش افزوده میشد. با دادی که خانم زد نگاهم رو دزدیدم ،دستپاچه :گفتم بله خانم؟ صدام می لرزید منتظر بودم بهم تشر بزنه و جلوی همه بی ادبی ،کنه اما با اکراه گفت جمع کن سفره رو میریم حیاط برامون چای بیاروقتی همه از سالن رفتن ،بیرون نزدیک میز ایستادم. خوراکی هایی که بیشتر شون مونده بود بد چشمک میزدند مخصوصا بوی خیار لیموترش زده و کلوچه های تازه صبحانه ما فقط نون خشک بود و پنیر ،از خالی بودن سالن که مطمئن شدم شروع کردم تند تند به خوردن محتویات روی سفره جفت لپ هام باد کرده بود. تازه فهمیدم چقدر گرسنمه کم بود بپره توی گلوم _خوب میبینم رعیت جماعت روش زیاد شده... بنظرت پنجاه ضربه فلک کافیه؟ هول کردم با ترس و دهنی پر برگشتم و با دیدن علی خان که قامت بلندش چهارچوب در رو پر کرده بود گونه هام خیس شد و التماس وار بهش خیره شدم و لرزون گفتم ...... ا ا آقااا!
اخمش غلیظ تر شده بود و چشمهاش قرمز نه به اون محبت سر صبحش نه به الان.... پشت سرش رو نگاه کرد و در رو محکم بست و با گامی بلند خودش رو بهم رسوند. دست هاشو عصبی بالا آورد که چشمامو بستم اما در کمال ناباوری گفت_کی گفته گریه کنی ها؟ چشمامو ناباور باز کردم
من من کنان گفتم_م...........هیس! نبینم دیگه اشک بریزیا که خودم فلکت میکنم شرط دارم که به گوش خانم نرسونم چکار کردی... بیفکر و با عجله گفتم_هرچی باشه
قبوله !!!
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_پنجم
چطور این حرف از دهانم خارج شد وقتی نمیدونستم قراره چی بگه؟ باز هم آهنگ صدای مادرم توی گوشم زنگ خورد " مراقب ارباب زاده باش".
پشیمون از عجول بودنم منتظر شنیدن شدم دست به کمر ایستاد گفت خیلی خوب هر شب میایی پشت درخت گردو قبوله؟ گفتم تنها؟ با لحنی تمسخر آمیز گفت نه بقیه خدمه هارم بردار بیار تو ساز بزن من برقصم بقيه هم دست بزنن!
از تصور رقص اون ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نشست. اما اگه بخواد بهم دست درازی کنه چی؟ اونوقت دستم به کجا بند بود؟ بی عفت میشدم و بی ابرو...
خیره شدم تو چشای زلالش گفت چرا مثل بقیه دخترای آبادی قهقه نمیزنی؟ گفتم اخه عموم میگه دختر نباید بخنده یبار با صدا خندیدم سه روز بهم آب غذا نداد. تازه توی طویله کنار گاو خوابیدم.نفسش رو پر داد بیرون گفت همونجایی که اونشب دیدمت؟ سرم و تکون دادم على جان بیا دیگه مادر ،با بلند شدن صدای خانم بزرگ در حالی که سمت در میرفت برگشت گفت شب منتظرتم یادت نره ها اون روز تاشب کلی کارکردم .تنم خیس عرق بود. یک هفته ای میشد حمام نرفته بودم فراموشم شده بود شب باید برم زیر درخت گردو آب گرم کردم و بدنم رو شستم و به خودم که اومدم همه خوابیده بودند. مسیرم رو سمت جایی کج کردم که باید میخوابیدم اما یادم اومد علی خان منتظرمه درخت گردو پشت باغ عمارت بود دو دل بودم برم یا نرم منعم کرده بودن اما نمی دونستم چرا اینقدر دلم می خواست برم ببینم ارباب ده چی میخواد بگه به رعیتی چون من...
تو چشماش یچیزی بود که بی دلیل سمتش کشیده میشدم اما ترس از حرفای مردم باعث شده بود تا رسیدن بهش با خودم کلنجار برم و دو دوتا کنم.
وقتی رسیدم زیر درخت نشسته بود یه دستشو روی زانوش قائم کرده بود. با دیدنم لبخند مهربونی زد و گفت دیر کردی دختر. سر به زیر با گوشه چارقدم بازی کردم که از جاش بلند شد و روبروم ایستاد گفت سرتو بالا کن ببینمت آب دهنمو قورت دادم و با تته پته گفتم آقا شب شده منم هلاک کارای عمارتم اجازه بدین برم سر بذارم واسه خواب که صبح افتاب نزده باید یه لنگه پا تو مطبخ بچرخم و کار ده نفر و انجام بدم. مهربون لبخند زد گفت باشه تو چشمام نگاه کن جراتشو نداشتم. دستشو که گذاشت روی چونه ام چشام گرد شد و نفسم بند اومد. جرات فرار کردنم نداشتم. سرمو بالا آورد و زیر نور ماه توی صورتم زل زد و گفت دختر این برق چشات هوش از سر ادم میبره کسی تا بحال بهت گفته؟! آب دهنمو قورت دادم گفتم نه
.همزمان با لبخندش اخمی کرد و گفت بهتر.... دوست ندارم کسی به خودش جرات بده و حرفتو بزنه بازم ساکت شدم که دوباره گفت شوهر که نداری ؟نامزد یا نشون کرده چی؟ سرمو بالا دادم که گفت زبونتو موش خورده دختر؟ بازم سر تکون دادم که خندید. چقدر قشنگ میخندید. یهو تو صورتم
دقیق شد گفت حموم بودی؟ وای که از خجالت مردم دوباره سرمو پایین انداختم که یکهو بهم نزديك شد سرشو چسبوند به سرم موهامو عمیق بو کشید. خون توی تنم یخ زد و مثل مجسمه سیخ سرجام ایستادم با ملایمت گفت عطر موهات تا مغز استخونم رفته.... اسمت چیه؟ از تعریفش خوشم اومد؟ نمی دونم ولی بدمم نيومد حیا رو قورت داده بودم زل زده بودم تو چشماش بهم نزدیکتر شد و گفت اینطوری نگام نکن از خود بیخود میشم قورتت میدما چرا اونطور میکرد؟ فوری سرمو پایین انداختم که قهقهه ارومی زد و گفت خورشید ... فردا شبم میای؟ ترسون گفتم نه آقا به خدا اگه یکی مارو ببینه برام بد تموم میشه از عمارت بیرونم میکنن باز باید برم زیر دست عمو و زنعموم اونوقت که معلوم نیست چه بلایی به سرم بیارن با دلخوری گفت پدر و مادرت چی شدن؟ بهش گفتم کس و کار ندارم با عموم زندگی میکنم لبخند مرموزی زد و گفت به نظرت اگه برم پیش عموت خواستگاریت کنم جوابشون چیه؟ دهنم مثل ماهی باز و بسته شد و مثل اهوی گریز پا شروع به دوییدن کردم که صدای خنده شو از پشت سرم شنیدم میگفت اگه فردا شب نیای ،اینجا خودم میام تو اتاقت... نمیدونم کی رسیدم به اتاقم و کی زیر پتو رفتم و چقدر حرفای اربابو با خودم تکرار کردم تا خوابم برد ولی تموم روزو به اون فکر میکردم باهام شوخی می کرد؟ نکنه میخواست بی عصمتم کنه و ولم کنه به امون خدا؟ وگرنه اینهمه دختر از خان و خانزاده که ارزوی علیو داشتن..... چرا من؟؟؟ همینطور با خودم کلنجار میرفتم که بی بی مریم صدام زد گفت خورشید؟ دخترکم بیا برو دم عمارت ببین چکارت دارن فقط زود برگرد میدونی که برو
بیای فک و فامیل اینجا قدغنه به گوش خانم بزرگ برسه چین به دماغش میندازه و عذرتو میخواد از ترس دست و پام یخ .کرد نکنه ارباب رفته باشه چیزی به عموم گفته باشه؟ با ترس و لرز گفتم باشه سریع رفتم دم در که بجای عموم سکینه رو دیدم که اومده بود و پول می خواست به دست و پاش افتادم و گفتم سکینه جان یه ماه نشده اومدم که بخوان حقوقمو بدن.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_ششم
نوکر بی جیره و مواجبتم که نیستم. شكر خدا واسه شکم سیری خودمم که شده چشمم به کاسه شما نیست. حرفم کامل نشده بود که یهو گیسامو گرفت و گفت بر پدرت و زبون درازت لعنت. قیم و مرد بالاسرت عموته منم زنشم فکم و گرفته بود و با حرص میگفت دربیار اون زبونتو مادر سگ بدشگون. اما مگه زورم بهش میرسید؟ آروم زار زدم باشه ولم کن اما ول کن نبود که با صدای کسی که گفت تو به گور پدرت خندیدی دم خونه و کاشونه ام مخل آرامش میشی؟؟ دست سکینه شل شد و چشمم به علی خان افتاد.سر تکون داد تا زودتر معرکه رو ترک کنم تا به حساب سکینه زبون نفهم برسه ولی قبلش گفت صبر کن ایستادم که گفت دلیل این جنجال و بگو بعد برو دلم به ارباب قرص شد و دلیلشو توضیح دادم
ارباب گفت پدرم سرش به کفن پیچیده نشده که رعیت جماعت دور برداره برای حق کشی رفتم تو مطبخ اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. از ترسم جرات نداشتم از مطبخ بیرون برم تا اینکه شب شد و علی سراغمو گرفت. نمی خواستم برم میدونستم رفتنها و دیدنهای یواشکی يك شر عظیم تو راه داره پس دل به دریا زدم و تو رختخواب پنهون شدم که در زدن قبلا هم گفتم چون تازه وارد بودم منو به جمعشون راه نمیدادن تا چم و خم منو به دست بیارن و بعد یه تشك به منم تو اتاق بقيه خدمه بدن تا اون موقع باید تو یکی از دخمه های پشت عمارت زندگی می کردم که همیشه با ترس و لرز به خواب می رفتم
با ترس گفتم کیه؟ صدای علی خانو از پشت در شنیدم گفت وا کن دختر با هول و ولا گفتم ارباب اینجا چه میکنین؟ گفت وا کن تا کسی ندیده که ببینن میگن واسه خاطر تو اومدم و بی ابرو میشی. از ترسم فوری در و واکردم گفت دختر چته چرا انقدر میترسی؟ ملتمس گفتم ارباب تو رو به خدا بی کس و کارم اگه بی ابرو بشم اگه بی عفت بشم..... با التماس ادامه دادم ارباب خواهش میکنم بی فکر عمل نکنید اگه کارمو از دست بدم زبونم لال اخراج بشم عموم پسم میزنه هرکیم از راه برسه حواله ام میکنه تا منو از سرش واکنه خون به دلم نکنید. یتیمم...
گفت وا چی میگی خورشید؟ کاریت ندارم که از حرفای تندم خجالت کشیدم گفتم جان عزیزتون بذارید به حال خودم باشم. کم از حرف مردم نکشیدیم که آخرش مادرم خودسوزی کرد انگاری رو پیشونی ما هک شده
بدبخت تو رو به خدا برید از حرف مردم بیزارم همین مونده بگن کلفت عمارت شده هم کاسه ارباب زاده .گفت هراس نکن اینقد تند و تیزم قضاوت نکن غلط کردن بلایی سرت بیارن مگه علی مرده؟ به احدی اجازه نمیدم بهت
سخت بگیره تا خم به ابروهای کمونت بیاد
گفتم اگه عذرمو بخوان شمایی وجود نداره ارباب برید دنبال زندگیتون. منم به زندگیم برسم حداقل اینجا تو طویله نمیخوابم امنیت دارم از کتکای سکینه به همین سوی مهتاب پشت و پناه ندارم. با آرامش گفت میخوام بشم پشت و پناهت باید مال من باشی با زبون چرب رامت نمیکنم از دل میگم برام عزیزی .خورشید میل ندارم جایی شوهرت
بدن.
گفتم ارباب...... رعیت و این غلطا؟ رعیت و لقمه گنده برداشتن؟ اگه ارباب و خانم بزرگ بفهمن دردونه پسرشون دست گذاشته رو دختر دهقانشون قیامت به پا میشه از آبادی بیرونم میکنن .گفت باشه حرفی نیست اگه با دلم راه نیایی بی عفتت میکنم خوب میدونی
چی میگم ازم بر میاد میدونی دست رو هر دختر رعیتی بذارم نه نمیگن مهرت به دلم نشسته همون روزی که سر چشمه تو دستام مثل ماهی لیز خوردی و مثل اهو فرار کردی خاطر خواهت شدم بیا یواشکی زنم شو.شاید برام افت داشته باشه با غرور و تعصب اربابیم بخوام التماس کنم، ولی میگم
گور پدر تعصب بخاطر تمنای دلم از غرورم میگذرم تا بفهمی دلم گیرته با چشمایی که از ترس دو دو میزد گفتم دستم به دامنتون این کارو باهام نکنید. اما علی خان بدون توجه به حرفام و ترسی که لرزه به اندامم انداخته
بود خندید و با سر انگشتش گونه های داغمو نوازش کرد گفت فردا شب میبینمت پشت همون درخت گردو کاری نکن غضب کنم که با بی ابرویی جار میزنم دست خورده ارباب زاده شدی. میدونی که چه بلایی ممکنه سرت بیارن. شاید از آبادی بالا و پایین شنیدی وقتی پسر ارباب بهشون چشم داشته چیشده؟ فردا صبحم میرم پی عموت هرچی بخواد میدم بهش تا رضایت بده زنم بشی. کافیه حامله بشی اونوقت کسی نمیتونه بگه چرا دختر ازرعیت گرفتی خورشید رو حرفم هستم به ... حرفشو قورت داد. اونقدری ترسیده بودم و رنگم قرمز شده بود علی اما اسوده خاطر با لبی خندون رفت. علی خان فارغ از ترسم رفت ولی قلبم مثل گنجشک میکوبید اصلا نتونستم بخوابم واسه آینده تیر و تاری که انتظارمو میکشید و زورم بهش نمیرسید.
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_هفتم
صبح به ضرب و زور بی بی مریم بیدار شدم نشستم سر تنور خمیر نونی که خودم درست کرده بودم و ورز میدادم، از بی بی مریم یاد گرفته بودم چطور میشه کلوچه هایی بپزم که بتونم دل اهالی عمارت رو ببرم. علی الخصوص خانم بزرگ و که نمیدونم سر چی نسبت بهم بدبین بود و تشر میزد. چشم دیدنمو نداشت. بوی خوش کلوچه تازه کل فضای سر پوشیده تنور و گرفته بود.بارون نم نم میزد و کنار تنور در حال پخت کلوچه بودم.
بعد از تموم شدن کارم کلوچه ها رو توی یه بقچه میچیدم تا گرم بمونن .
حاضرم واسه دیدن این لحظه جونمم بدم گور پدر لقب رعیت و ارباب دلمو بردی لامذهب
نگامو از تنور به قد و قامت ارباب زاده سوق دادم. علی خان دست به جلوم ایستاده و محو دلبری های یک کلفت بود.
خوشامد گفتم لبخندی ملیح نشونم داد و کنارم روی حصیر نشست و گفت خوش باشی بانوی من... کمی خودم و جمع کردم از چشمای تیزش دور نموند و گفت، عقب نکش... با خواهش گفتم ارباب زاده، خواهش میکنم.آبروم میره، شما بیشتر از من این جماعتو میشناسید با جدیت میون حرفم پرید گفت برام اهمیتی نداره تو انتخاب منی برای زندگی حالا هرکی میخوادببينه.
با گوشه چارقدم عرقهای پیشونیمو پاک کردم و گفتم برای من مهمه علی خان کلوچه ای رو از تنور کشیدم بیرون و کناری گذاشتم تا کمی خنک بشه که علی خان سریع تکه ای کند و خورد با خودم گفتم چه زود شده خاطرخواه من و واسه دلش تب و تاب داره. پس حتما ریگی به کفششه شاید تموم دخترایی که زیر دستش رفتن و همینطوربه زبون گرفته که بعد اوازه رسواییها دهن به دهن چرخیده. وقتی گفت با عموت حرف زدم دستم چسبید به سرخی داغ تنور... گفتم یا بسم الله چرا اخه؟ تلخ خندید و گفت توقع زیادی داره باید گوششو بچرخونم تا بفهمه ارباب منم و عموت زیر دست منه بعدم مراقب خودت باش دل ندارم درد کشیدنت و ببینم ببین دستت سوخت. تا خواستم بگم اتیش رو دلم گذاشتی با حرفات و بی احتیاطی هات که
صدای کفشهای پاشنه بلند خانم باعث شد لال بشم و سریع از جام بلند شدم. بالای سرم ایستاده بود و با ترکه انار بازی میکرد.خطاب به علی گفت اینجا چکار داری؟ دنبالم بیا کارت دارم برنده بهم نگاه میکرد کم مونده بود پس بیوفتم میون هیزمای تنور، نگاه پر از نفرت خانم هیکلمو اتیش زد. اونا رفتن الکی الکی چه آشوبی به دلم افتاده بود با زار گفتم خدایا توکل به خودت به بی مادریم رحم کن نشم بازیچه دست این جماعت پختن کلوچه ها رو با تموم بی حواسی تموم کردم از هر ده تا پنج تاش سوخته بود گوشم از غرولندای بی بی مریم پر شده بود هنوز به زبون تیزش عادت نکرده بودم اما مثل اوایل بخاطر حرفاش دلخور نمیشدم واسه همینم نترسیدم که چرا کلوچه هام سوخت. حالا باید کلوچه های سوخته رو میبردم مطبخ و به همین
خاطر از زیر تراس رد میشدم لعنتی دستم بد سوخته بود.همونطور که تو دلم برای دستم جلز ولز میکردم از زیر تراس رد میشدم که شنیدم خانوم بزرگ گفت من قرار نامزدی رو گذاشتم والسلام با منم بحث نکن!
صدای عربده علی خان چهارستون تنم و لرزوند کمی عقب رفتم. اما فرياد هاش عمارت و برداشته بود من اون دختره رو نمیخوام که حتی نمیشه تو صورتش نگاه کرد. چرا ول کن نیستی مادر من اگه بقول خودت تموم دخترای آبادیو میتونم داشته باشم
پس ازم دریغ نکن چون یکی به دلم نشسته منم همونو میخوام. صدای ارباب بزرگ میومد که میگفت نیازی نیست تو صورتش نگاه کنی فقط کافیه بگیریش به سجلت نگاه کن سن زن گرفتنته این عمارت و اربابی وارث میخواد وای بر من که فالگوش ایستاده بودم و کافی بود کسی ببینه و عاقبتم به فلک ختم میشد نمیدونم چطور بود که میتونستم صورت غضبناک علی خان و تجسم کنم وقتی با غیض ،میگفت پدر ، مگه طرف کیسه برنجه که بگیرمش؟ زنه زن ارزش داره من مثل امثال شما نیستم که رعیت و بی آبرو کنم بعدم برای ماست مالی پول بدم به خونوادش و عاقبت دخترک نامعلوم و سیاه بشه. چیشد که ارباب داد زد و صدای نشستن سیلی به گونهای اومد اصلا چرا من هنور اونجا مونده بودم؟ ارباب بزرگ گفت ببند دهنتو پسره لاابالی فرستادمت فرنگ آدم بشی هارشدی؟ به خودت اجازه میدی در مورد من ارباب این ده نظر بدی؟ ؟ فقط تونستم اونجارو سریع ترک کنم بدون اینکه به چیزی فکر کنم این دعواها منو یاد دعواهای مامان و عموم می انداخت کتک هایی که مامان میخورد و حرفهایی که عموم میزد در مورد اینکه من بدشگون بودم سرو صداها به قدری زیاد بود که بشه واضح فهمید قراره چه اتفاقی بیوفته می خواستن برای ارباب زاده زن بگیرن و اگه قرار بر این بود باید خوشحال میشدم که شرش از سرم کم میشد اما چرا احساساتم رو قلقلک داده بود؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_هشتم
اصلا نفهمیدم کی اشکام گونه هامو تر کرد نمی دونم از ترس این بود که مبادا اربابزاده اسمی از من ببره و بی ابروم کنه و اونام از عمارت بیرونم کنن یا از ترس عموم و زنش بود که اگه اینطور میشد می دونستم بهم رحمی نمی کنن و منو مثل اب خوردن به هر کسی که از راه میرسید می فروختند حالا یا دزد و یا پیرمرد سروصداها خوابید اما آشوب بود که درونم به پا شده بود حتی فجیع تر از عربده های ارباب و ارباب زاده ساعت ۴ صبح بود هوا گرگ و میش شده و صدای جیرجیرکهای سحرخیز عمارت و گرفته بود بقچه ام که توش کمی از لباس هام بود رو زیر بغلم گرفتم
باید میرفتم قبل از اینکه بخوان بی آبروم کنن یا منو به اون عموی نامردم برگردونن چون اربابزاده زهرشو میریخت بهتر بود فرار کنم و دنبال جا و سرپناه باشم
بهتر بود برم جایی که کسی نشونی ازم نداشته باشه برای خودم زندگی کنم میگفتن توی شهر زندگی کردن راحت تر از اینجاست می رفتم اونجاکلفتی می کردم. نگهبانها خوابیده بودن، کفشهام و دستم گرفتم تا با راه رفتن از روی سنگ ریزه ها صدایی بلند نشه و اینطوری از حیاط گذشتم. در چوبی بزرگ عمارت بسته بود محتاطانه در و نیمه باز کردم از لای در رد شدم و همین که پام از چهارچوب گذشت یک نفس توی کوچه های خلوت روستا شروع کردم به دوییدن.
صدای واق واق سگای نگهبان آبادی از گوشه کنار میومد اما ترسی نداشتم با دویدن از کوچه ها گذشتم و به خیابون رسیدم جاده های خلوت که فقط زوزه گرگهای بی خواب سکوتش رو درهم میشکست واق واق سگ ها به قدری نزدیک بود که حس میکردم کنارم هستن و گوشه دامنم رو با دندون گرفتن، یکمرتبه سنگی زیر پام گیر کرد و باعث شد تعادلم و از دست بدم و نقش بر زمین خاکی بشم پوست نازک زانوم رو سنگ ریزها پاره کرد. سوزش پارگی اذیتم میکرد و اشکام گونه ام رو خیس کرد زانوم و بغلم گرفتم و زار
زدم تاریک بود و نمیشد ببینم چه اتفاقی افتاده وقتش بود ترسم و با صدای هق هق هام زینت بدم تا سر حد مرگ وحشت کرده بودم صدای نفس هام تند شده و حتی از این هم میترسیدم کاش توی عمارت میموندم از ته دل علی خان و صدا زدم میدونم به گوشش نمیرسید ولی حداقل خودم و خالی میکردم نیم خیز شدم و خودم رو کنار جاده کشیدم حس می کردم پام پیچ خورده چون حرکت دادنش برام عذاب اور بود. واقعا چرا زنده بودم؟ وقتی مادرم با جنین توی شکمش مرده بود چرا من باید بمونم وقتی ادم دلسوزی نداشتم؟ عموم.... اون هم که درگیر زنش بود سکینه از خدا بیخبر همش مقصرش اون بود که به این وضع بیوفتم وگرنه تا وقتی مادرم بود که حتی به جای منم ازعموم کتک میخورد.
با صدای پای اسبی از دور چشم هام و باز کردم حسی نهیب میزد اگه یک ولگرد باشه و بخواد.... وای نههه از ترس دوباره چشمهام بسته شد. با حس زبون سگی که پام و لیس زد از هراس جیغ فرابنفشی کشیدم بیا عقب صدای علی خان بود؟ سریع چشامو باز کردم از اسب پیاده شد. با غضب بهم خیره شد و نگران جلوی پام زانو زد کجا داری میری اونم بیخبر؟ اومدم دیدم نیستی... اومد دید نیستم؟؟ مگه به جایی که میخوابیدم سرک میکشید؟ ملایمت رو کنار گذاشت و فریاد زد: چرا زبون به دهن گرفتی؟ وقت لجاجت نیست. خورشید این وقت از شب اینجا چکار میکنی؟ قصد فرار داشتی؟
لب هام لرزید چطور حرف دلم و میزدم؟ چطور میگفتم چرا وقتی قرار بود ازدواج کنی منو وسوسه دل لاکردارت کردی اما من که به خاطر این فرار نکرده بودم که گلایه میکردم میخواستم جونمو از دست جفتشون اون و عموم در ببرم.
دستش نشست روی پام که آهسته آخی سر دادم. از سوالهای بی جوابم فاصله گرفتم و درگیر درد پام شدم که علی خان مثل پرکاهی روی دست هاش بلندم کرد و نشوند جلوی اسب نمیدونستم کجا میره! یعنی اونی که شبا توی خواب موهام و نوازش میکرد ارباب زاده بود؟ جلوی خونه طبیب ده رسیدیم، دیر وقت بود اما علی خان در زد پام و که توی دستش گرفت دوباره جیغ زدم که علی خان کلافه کنار طبیب ایستاد ،گفت یواش تر دیگه مگه نمی بینی ضعیفه تحمل درد نداره؟ طبیب پیرمردی جدی بود با احترام گفت ارباب زاده تحمل کنید.
با التماس بهش خیره شدم :گفتم من میترسم درد داره تورو خدا اما علی خان با جدیت گفت وقتی از عمارت میذاشتی میرفتی به این فکر نکرده بودی؟ خواستم باز هم التماس کنم که درد وحشتناکی توی پام پیچید و تا مغز استخونم تیر کشید و چشم هام سیاهی میرفت طبیب پام و با دنبه و زردچوبه و پارچه سفید بست و امر کرد استراحت
کنم.
علی خان دوباره بغلم کرد رو به طبیب گفت هرچی دیدی ندیدی میدونی که غضب کنم هیچی برام اهمیت نداره طبیب خوب میدونست که امشب هرچی دیده رو همونجا باید چال کنه. جلو اسبش سوارم کرد رفت سمت زمینای کشاورزی اسبو کناری کشید ایستاد. از پشت دستی به چارقدم کشید
گفت میخوام همینجوری که صاحب قلبم شدی صاحب همه چیزم بشی. برگشتم سمتش.
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصالت یعنی
دلت نمیاد خیانت کنی
دلت نمیاد دل بشکونی
دلت نمیاد دورو باشی
دلت نمیاد آدم ها رو بازی بدی
این بی عرضگی نیست
اسمش " اصالته "
#شب_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه تیکه کاغذ بردار و برای خودت بنویس:
"يه وقتایی، بارِ بعدى وجود نداره، شانس دومى نيست، وقت اضافه و استراحتی نيست؛ گاهى وقتا، يا الان هست و يا هرگز!"
بزار جلوی چشمات باشه، بزار بدونی که اگر امروزت سخت میگذره واسه چیزای مهمتریه و با ارزش تریه که میخوای...
#روزتون_خوش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_نهم
بینی ام فاصله ای کم با لبهاش داشت، زمزمه کردم اما من نمیخوام تا ابد به چشم یه زن بد دیده بشم که پسر ارباب تونسته بهش دست درازی کنه. اگه حامله بشم.. حرفم ناتموم ،موند چون به جای من ادامه داد بهتر اونوقت وارثو تو به دنیا میاری. ثمره یک عشق،
بین دوراهی مونده بودم علی خان کوبید به شکم اسب و راه افتاد نمیدونستم قصدش چیه همین ندونستن ترس به دلم می انداخت تو دلم مادرم و صدا زدم مراقبم باشه ارباب زاده بی سرو صدا رفت پشت عمارت گفت صبر کن اسب و ببندم ببرمت سرجات. واسه فردا یه فکری کن کار نکن تا پات خوب بشه دیگم دردسر درست نکن خوش ندارم بانی شر باشی اینجا وزبون یه ایل سرم دراز باشه قراره زندگیمون تو خفا باشه تا حامله بشی.
با خجالت و وحشت گفتم بریدین و دوختین؟ چجوری بگم راضی نیستم... با خواهش و کلی تمنا گفتم ارباب زاده دارین با خودخواهی هولم میدین سمت سیاه بختی
بجای عصبانیت با خنده گفت برو ،دختر صبح سراغتو میگیرم مسلما تو تاریخ ثبت میشه ارباب زاده ای بر خلاف باقی هم رده های خودش دلداده رعیتی شده که براش ناز میکنه.
اهسته دراز کشیدم رو جام. دلم نوازش مادرانه میخواست اما اون لحظه
چقد خجالت کشیدم که بجای مادرم فکرم میرفت پیش دستای ارباب على زود خوابم برد. کمتر از نیم ساعت دیگه افتاب طلوع میکرد، چشمام تازه گرم خواب شده بود که یکهو بی بی مریم مثل ببر زخمی بالا سرم کوبید به پام و گفت اینجاخونه خاله نیس که گرفتی ،خوابیدی لنگه ظهره صد بار گفتم تو انجام وظایفت کوتاهی نکن که عذرتو میخوان سیاه روز.از درد پام به خودم پیچیدم تکونی به خودم دادم گفتم بی بی مریم امون گفت بسه نمک نریز ارباب گفتن ناخوش احوالی من جارو دستت ندم ولی برو مطبخ سر قابلمه غذا کمک کن فقط موندم تو کی بد حال شدی و ارباب فهمیده،خداشانس بده.
با خودم گفتم یا بسم الله که هیچی نشده حرف و حدیث شروع شد. ولی کدوم ارباب؟ چه خاکی تو سرم بریزم الان؟ کافی بود همین طعنه رو بیبی مریم جای دیگه بگه که اونوقت معلوم بود چی میشه لنگون لنگون راهی مطبخ شدم میون راه علی و دیدم عصا دستش بود و نیشش باز بود و نگام میکرد
یکهو صدای خانم بزرگ اومد که میگفت علی کارگرا مُردن که تو زدی به کار؟ علی گفت مادر بچه مردم بخاطر کارای من پاش اسیب دیده. خداروخوش نمیاد ازش کار بکشم یه امروز و رخصت بدین استراحت کنه. اگه نگهبونای بی بته بیدار بودن این بچه نمیرفت بیرون که اسبم پاشو لگد کنه. خانم بزرگ معترض جواب داد کدوم بچه؟ سن شوهرشه بعدشم اونوقت شب بیرون عمارت چه غلطی میکرده خدا داند.....
با تشر بهم گفت جمع کن خودتو ایستادی دهن منو علیو نگاه میکنی که چخبره؟ علی عصا رو داد دستم زودی گرفتم زدم زیر بغلم از جلو چشمشون ناپدید شدم. خدا امواتش و بیامرزه که کمتر به پام فشار اومد یکی دو روز بی سر و صدا گذشته بود یه روز که داشتم شام درست میکردم سرو کله علی پیدا شد و تندی گفت خورشید مامان بابام میخوان برن تهران اجازتو از بی بی میگیرم که بریم عقدت کنم
چشمام از وحشت از کاسه در اومد . نالیدم اربااااا ا ا ا ااااا.. اخم کرد و گفت خورشید داری اون روی سگمو بالا میاریااا...هی میخوام باهات مدارا کنم نمیزاری... پس فردا صبح آماده باش بهانه قبول نمیکنم انتخابم تویی تا به رضای دلم برسم نگو نه... برام دختر نشون کردن بهتره زود دست بجنبونیم از خدات باشه شاخ شمشادی چون من دلش گیرته یادت نره بری حموم. قراره عروس بشی روغن و صابون عطریم استفاده کن .از مطبخ بیرون رفت.
دست و پامو گم کرده بودم نمی دونستم چیکار کنم که فرداش غروب بعد رفتن ارباب و زنش بی بی صدام کرد و گفت خورشید؟؟ با ترس و لرز جواب دادم بله؟ میدونستم قراره چی بشه بی بی مریم گفت ارباب زاده گفت عموت مریضه خواست بهت مرخصی بدم دو روز بیشتر حق غیبت نداریا نبینم دور برداری و بیشتر غیبت کنی که عذرتو میخوام فکر نکنی حالا که ارباب بزرگ نیست هر غلطی دلت خواست میتونی بکنی کاش رخصت نداده بود و نگهم می.داشت فردا صبح باید همراه ارباب به شهر میرفتم و از همین الان تن لرزه گرفته بودم شب قبل خواب با دلشوره رفتم حموم اصلا نمی دونستم چطوری میخواست از عموم رضایت بگیره. نمیگم نمیخواستم چون اگه علی نیت بدی داشت عقدم نمیکرد. ته دلم راضی بودم اما دلشوره امونمو بریده بود .صبح خروسخون اجازه رفتن پیدا کردم و همین که از تنگ کوچه در اومدم علی خان پیداش شد و گفت زودی سوار شو... می ترسیدم اما وقتی دستشو دراز کرد و غر زد عجله کن دختر، الان یکی می بینه... دلو به دریا زدم سوار شدم اونم به تاخت به بیرون آبادی رفت.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_دهم
روم نمیشد راست بشینم بهش بچسبم. فقط خم شده و زین اسبو گرفته بودم از ترس چشمام و بسته بودم. علی خان که انگار نه انگار شاید کسی ببینه مارو اصلا حواسش بهم نبود و فقط به تاخت سمت شهر میرفت.جایی که هیچوقت ندیده بودم جز تعریفی که شنیده بودم.
زنای سرخاب سفیداب کرده با کفشای پاشنه دار تو هر مغازه ای سرک میکشیدن وقتی رسیدیم یکی از دوستاش انتظار مارو می کشید. علی بهش گفت اول بریم ناشتایی بخوریم بعد سرحال و شکم سیر بریم
دفترخونه رفيقش دعوتمون کرد خونه اش زنش ناشتایی مفصلی برامون تهیه دید و بعد از خوردن صبحونه که من حتى يك لقمه هم نتونستم بخورم بس که نگام میکردن رفتیم محضر سیر و سرکه نبود که تو دلم بجوشه. چیزی فراتر از دلشوره داشت منو میخورد. سرنوشتم قرار بود چکار کنه باهام؟
عموم تو دفترخونه بود.
با تعجب بهش نگاه کردم اما اون حتی نگامم نکرد و بعد از امضا زدن فلنگوبست رفت. نمی دونم علی باهاش چه کرده بود که کلا لال شده بود.. وقتی عاقد گفت قَبِلْتُ التزويج عَلَى الصَّداق المَعْلُوْمِ دلم هری ریخت بی دفاع و بی زبون چشمام سوخت اشکامم ریخت از اینده ای که انتظار مو میکشید واسه همین ناخودآگاه لرزه گرفتم همچنان لال بودم که علی دستموگرفت کمی فشار داد که مجبوری گفتم بله و اینچین بود که دختر یتیم
رعیت زن ارباب شد!
فراموشم نمیشه چطور لپام به سرخی انار شده بود و خبری از کل کشیدن و النگو دادن بهم نبود.دوباره بعد عقد رفتیم خونه رفیق علی و بعد از ناهار راهنماییمون کردن به اتاقی برای استراحت لبخندای علی پررنگ تر میشد و من از شرم و حیا خیس از عرق بودم نفسم بالا نمیومد على روى تشك سفیدی که وسط اتاق پهن بود دراز کشید و گفت بیا نزدیکتر دختر حالا که دیگه محرم شدیم، ترس و بهونه ات برای چیه؟
همونطور سر به زیر جلو رفتم که دستمو گرفت کشید و تو بغلش پرت شدم به پهلو خوابید تا خوب نگام کنه همونطور كه تك تك اجزای صورتمو از نظر میگذروند با شیطنت گفت دیگه مال خودم شدی خیالم راحت شد. حالا ببینم کی جرات داره بهت بگه بالای چشمات ابروئه.... دختره خیره سر می دونی چند وقته از ترس اینکه تو رو به کسی غیر خودم شوهر بدن شبا نخوابیدم؟؟ سر روی سینه ام گذاشت نفس عمیقی کشید و گفت حالا بخوابیم به اندازه چند ماه خستگی روی دلم مونده . فقط بذار با بوی تنت بخوابم چشمهاشو
بست و چند دقیقه بعد از نفسهای ارومش فهمیدم خوابش برد. نمی دونم چرا ترسم ریخت از هول و ولای خوابیدن با علی دراومدم لبخندی روی لبام نشست اما این دلشوره لعنتی دست از سرم بر نمی داشت و هر چی علی خان راحت خوابید من کلا بیدار موندم دو سه ساعتی بهش خیره شدم موهاش لخت بود و مایل به خرمایی که روی پیشونی اش ریخته بود چشمهای سیاه پر از مژه اش که وقتی بیدار و باز بود خمار خمار بود بینی عقابی و لبهای برجسته آخه چرا عاشق من شده بود؟ اصلا نمی تونستم هضم کنم بعد از دو سه ساعت روم نشد بیشتر از این تو اتاق بمونم از اتاق بیرون رفتم که رفیقش با زنش تو اندرونی نشسته بودن و تکیه به پشتی داده بودن با شرم و حیا سلام کردم و کنارشون نشستم.
مرد خونه برام هندوونه توی بشقاب میذاشت که علی خان به ضرب درو وا کرد. با دیدنم نفسی از سر اسودگی کشید و گفت پوووف زهره ام ترکید بیخبر کجا میری اخه؟ کنارم نشست و گفت انقدر فکر و خیال کردم که تو رواز دست ندم دیوونه شدم خدا آخر و عاقبتمو ختم به خیر کنه دوستش خندید و گفت انشاء الله که تا اخرش همین باشه. علی خان چشم غره ای بهش رفت و گفت نفهم زن عقدیمه خوب و بد بیخ ریششم با هم خندیدن. ولی زنش حیا میکرد رو میگرفت.
منم مثل دوست علی فکر میکردم نکنه بعد یه مدت دلشو بزنم؟ شام ابگوشت بود توی حیاط زیر درخت انگور روی تخت خوردیم و چقدر چسبید و باز دوباره شب شد و موقع خواب به دلم هول و ولا افتاد. وقتی وارد اتاق شدم، تموم تنم میلرزید و میدونستم اینبار سالم در نمیرم تو همین دستپاچگی بودم که علی شروع به در اوردن لباسهاش کرد. عرق شرم کمرمو خیس کرد. فوری بهش پشت کردم و روی زمین نشستم که دراز کشید و صدام کرد خورشید؟؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم بله ارباب؟ اخمی کرد و گفت دیگه من شوهرتم باید منو به اسم صدا کنی بیا اینجا ببینم... تنم سست شد. نمی تونستم قدم از قدم بردارم ولی با این حال به زور خودمو به سمتش کشیدم هنوز بهش نرسیده بودم که اون مث شاهین چنگ انداخت منو تو اغوشش میفشرد.
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_یازدهم
زنش بودم و محرمش اما میدونستم حتی اگر غیر از این هم بود، کاری از دستم بر نمیومد به چشم بر هم زدنی عریانم کرد حتی اجازه نمیداد از شرم دخترانه ام خودمو جمع کنم به هیچ صراطی مستقیم نبود و طالب فتح بدنم بود. مقاومت بی فایده بود و قدرت مقاومت نداشتم.دو دستم رو در یک دستش میفشرد و من تابع محض بودم بعد از مدتی تنم سست شد.خودمو سپردم دستش تا بساط لذت جویی و کامرواییش فراهم بشه نفسای پی در پی علی بعد از فتح دخترونگیم که منظم شد. دستمال و جاداد تو جیب شلوارش و گفت این سند یه روزی لازم میشه و سند محکمتر اینه که شکمت بیاد جلو اونوقت منم و تو و اون عمارت که میشی خانم همه.
صبح علی که از اتاق بیرون رفت ،صاحبخونه برام کاچی آورد به النگو جا داد تو دستم گفت پیشکش، مبارکت باشه سفید بختی تو ببینم راه سختی جلو رو داری مبادا کمر خم کنی که علی از جا زدن بدش میاد. دومین روز شد و وقت رفتن مثل همیشه نشستم جلو علی تا بتازه برای شروع زندگی پنهونی
نرسیده به آبادی پیاده ام کردو گفت درسته غیرتم اجازه نمیده ولی آبروت مهمتره با حوصله بیا سمت عمارت من زودتر میرم کسی شک نکنه تابستون گرمی بود شر شر عرق ریزون پیاده راه افتادم میون راه باید از در خونمون رد میشدم چشمم که به خرابه های خونمون افتاد دلم شکست. چقد توش خاطره داشتم یکهو سکینه از طویله اومد بیرون دست زد به کمرش گفت به به چشم سفید. این وقت روز بیرون عمارت چکار میکنی؟ اصلا نموندم که بخواد یقه به یقه باهام بشه فقط کله رو انداختم پایین زود دور شدم. از پشت سرم صداش میومد چطور حرص داشت و فحش میداد به مادر مرده ام.
اهمیتی ندادم هدفش این بود هر جور شده بکشوندم تو خونه و دمار از روزگارم دربیاره منم که جیبم خالی بود پولی نداشتم هر چی گفت اهمیت ندادم و دندونامو بهم فشار دادم اما راهمو ادامه دادم تا اسیر بد خلقی بی بی مریم نشم. تقریبا عصر شده بود که رسیدم عمارت انگار ارباب بزرگ و خانم بزرگ زودتر از موعد برگشته بودن جنجال بی سروتهی تو عمارت به پا بود.هرکی گوشهای خودشو قایم میکرد ارباب بزرگ غضب کرده بود و علی مقاومت میکرد. هدفشونم فقط این بود دختر ارباب ده بغلی که بقول علی سن مادرم و داره و ترشیده شده، بدن به علی!
چقد ترسیدم و خود خوری کردم بخاطر آشی که واسه علی پختن و دست منم بسته بود و نمیتونستم دفاع کنم علی چشمش بهم افتاد. با نگاه بهم امید داد که نگران نباشم سر برگردوندم برم اتاقم که بی بی مریم از پشت چارقدمو کشید گفت مگه نگفتم دیر نیایی؟ کجا بودی تا الان خیره سر؟اگه صدام در نمیومد بی بی مریم انقدری سر و صدا میکرد که خانم بزرگ بو می برد که دردونه پسرش چطور در برابر رعیت عنان از کف داده و بیخبر عقدش کرده بود واسه همین زار زدم و آروم گفتم منو ببخشید عموم رو به قبله بود و بی پولی امونشونو بریده بود خواستن برم که بی بی مریم گفت حواسم بهت هست یادت نره بی کس و کاری، کاری نکن بگم بندازنت بیرون چاره ای نبود باید عذرمیخواستم گفتم عفو کنید با خشم و اکراه گفت برو به کارات برس اون دو روزم که نبودی نیایی طلب ماهانه کنی که پول مفت ندارم بدم به رعیت جماعت علی که گوشش به ما بود با این حرف بی بی
قرمز شد اما نمیشد به دادخواهیم قد علم کنه و فقط سکوت کرد.
گفت،
مادرش بی توجه به بکن نکن من و بی بی گفت علی اگه چیزی که پدرت میخواد و قبول نکنی باید بارتو جمع کنی از این عمارت و آبادی بری.کافیه هر چی تازوندی و ما فقط گفتیم چشم دیگه ،حرف حرف ماست... والسلام. علی داد زد خودتم به زور شوهر دادن از کدوم بنی بشری پنهونه که هنوزم از پدرم ناراضی هستی و اینطور جانماز اب میکشی؟ واسه چی میخوایی بدبختم کنی؟ مگه خودت به ازدواج اجباریت راضی بودی که توقع داری منم گردن خم کنم؟؟ چه شرایط ناگواری بود که علی داشته های پنهونی خونواده شو میریخت رو اب تا خودشو نجات بده سریع رفتم مطبخ شروع کردم و هرچی کار مونده بود سروسامون دادم با پای لنگم هر چی جون داشتم جون کندم بی بی مریمم رحم و مروت نشون نداد دیرتر از هر شب رفتم رو جام تازه چشمام گرم خواب شده بود ولی بهتر بود بیدار بودم تا علی بیاد.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_دوازدهم
به خودم فشار آوردم و به عشق دیدن نگاه خمار علی خواب از سرم پرید اونشب خیلی انتظار کشیدم ولی از علی خبری نشد حتی دلم خوش بود شاید مثل هر شب بیاد موهامونوازش کنه حالا خوابیدنش کنارم پیشکش...ولی نیومد سراغمو بگیره و چشمم به در خشک شد تا خوابم برد... چند روزی علیو تو عمارت ندیدم و هیچکسم در موردش حرف نمیزد. چه به روزم اومده بود تو عالم یتیمی و رعیتی که هیچ جوره نمیشد به حقم
برسم بیخبری از علی خیلی درد داشت بدتر از اون که روز به روز زمزمه ازدواج علی توی عمارت اوج میگرفت دیگه حتی خدمه هام میدونستن قراره على دوماد بشه. چند روزی تا اخر هفته نمونده بود انگار روز مهمی بود که هرکی به کاری مشغول بود. خانم بی نهایت خوشحال بود، جوری که تمام کارها رو خودش مدیریت میکرد من هم که کاری جز کلفتی نداشتم سر ظهر نشستم سرگونی پیازا تا پوست بکنم واسه اخر هفته ای که همه براش تلاش میکردند. پاهام بی حس شده بود پاشدم یکمی کمر راست کردم که بی بی گفت مريم یه تکونی به خودت بده زدی به در بی عاری... سریع پیاز و تموم کن باید طاقه پارچه رو ببری اتاق ارباب کم نمونده ارباب خودش بیاد ..دنبالش...
قسمتی از حیاطو با شاخه های انگور تازه تالار کشی کرده بودن زیر سایه شم پر بود از سینی هایی که عده ای خدمه با ظرافت مشغول تزئین بودن. طبق هایی که پر بود از هدیه های خانم برای عروسش پارچه های طلا کوب شده.پارچه های سنگ دوز شده و سرویس طلا و کله قندی که قرار بود پیشکش عروس خان بشه...
سینی پارچه هارو روی سرم گذاشتم و به اتاق ارباب رفتم. چموش بهم نگاه کرد و گفت معلومه سربه هوایی وقت زن گرفتن و پارچه دومادیم گذشته. باید بری اتاق على دوماد اونه.
پس بی معرفت تو عمارت بود ولی نشونی ازش .نبود از کی خودشو قایم میکرد؟ ارباب با نیش باز گفت اما هنوزم میتونم بچه درست کنم سریع با اجازه زدم بیرون و در اتاق علی و زدم پشت بهم رو به پنجرهای ایستاده بود که خوب میشد جایی رو دید زد که شبا میخوابم دستاش تو جیبش بود با حسرت گفتم سلام ارباب زاده مبارکتون باشه الان خیاط میاد برگشت سمتم چشماش قرمز بود مثل همیشه نه با لبخند بلکه با دلی خون و نگاهی پر از سوز نگاش کردم علاقه ای این وسط بود که نمیشد جار زد. به هوای اینکه کسی داخل اتاق نیست گفتم بالاخره خدای ما بیچاره های کلفتم بزرگه دیگه سینی رو روی زمین گذاشتم چشامو محکم بستم تا اشکام سرازیر نشه. از کی تاحالا اینقد دلباخته علی خان شده بودم؟ چطور تا اینجا کشیده شد؟ اصلا چیشد؟ با بغض گفت خورشید دیدی دارن چی به روزگارم میارن؟ قصد جونمو دارن اومد جلو بغلم کنه رفتم عقب تر گفتم چند وقته دیدنتو دریغ کردی؟ جرم من چی بود که وارد بازی شدم؟ از اول چقد گفتم نه و اصرار و اصرار که دوستت دارم چیشد؟ فقط من موندم و به ننگی که تا ابد نمیتونم باهاش کنار ،بیام چون هم زن عقدیتونم هم... دستشو گذاشت جلو دهنم گفت هیس نمک پاش... به جای این طعنه ها کنارم بمون دلم بهت قرص باشه دارم از پا در میام دلم به تو خوشه خورشید.خودتو کنار نکش فقط تویی که... ادامه نداد و منو به خودش نزدیک کرد خیلی زود فراموش کردم چطور چند روز سراغمو نگرفت و از بیخبریش چی کشیدم زیر گوشم زمزمه کرد یادت نره تو مال منی سرد تر از هر وقتی برگشتم سمتش اشکامو پاک کرده بودم اما نگاهم گویای همه چیز بود حتی حرفایی که قرار نبود به زبون بیارم یا گلایه هایی که بگم همش از نگاهم پیدا بود قرار بود سکوت کنم تا ابد اما چجوری باید بهش میگفتم چرا اسیرم کردی؟ نمیشد گفت چون اون ارباب بود و من رعیت با ببخشیدی خواستم از کنارش رد بشم دستم و محکم گرفت و جدی گفت خورشید تمومش کن. لرزش صدام تنها آوایی بود که رسوام میکرد ،گفتم علی خان اجازه بدین برم قبل از اینکه کسی منو ببینه و دم اخری بشم آش نخورده و دهن سوخته.داد زد و با فریاد گفت گور...... ،همه بمون کارت دارم
بی حرف ایستادم تا حداقل از گفتن حرفهاش سبک بشه، به حدکافی که من پر بودم زل زدم به چشمای خوشرنگش انگار وقتی نور بهش میخورد سورمه ای رنگ میشد. دلفریب بود این نگاه و من توان خیره شدن بیشتر رو نداشتم. بازوهام و گرفت توی دست هاش میدونم شاید بدت بیاد ولی من بخاطر داشتن تو قبول کردم این حماقتو دست خودم نبود اما خیره شدم تا غرق رنگ نگاهش بشم،علی خان شما به میل خودتون میخوایید .بگیریدش حامله اش کنید بعد هم که بچه تون بدنیا اومد گور بابای خورشید اونموقع وقتهایی که خانم جان تون فرصت نداشت تا شما رو سرگرم کنه شما یاد من میوفتید .برای رضای خدا راحتم بذارید اصلا چرا قلب یک ارباب زاده برای یک رعیت بتپه؟ یک جای کارمون اشتباه و نادرسته...
بازومو کشیدم بیرون از دستش و خارج شدم
بی بی مریم باز چشمش بهم افتاد و
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه تیکه کاغذ بردار و برای خودت بنویس:
"يه وقتایی، بارِ بعدى وجود نداره، شانس دومى نيست، وقت اضافه و استراحتی نيست؛ گاهى وقتا، يا الان هست و يا هرگز!"
بزار جلوی چشمات باشه، بزار بدونی که اگر امروزت سخت میگذره واسه چیزای مهمتریه و با ارزش تریه که میخوای...
#روزتون_خوش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_سیزدهم
غرولندکنان گفت بیا خورشید که به موقع اومدی بیا اینو ببر بچین وقت ناهاره. خدا خورشیدو بکشه و راحت کنه از دست همه.
از قرار معلوم باید یک تنه خانواده خان و راه بندازم و دائم چشم تو چشم با علی خان ،با حرص سینی رو گرفتم پله ها و این سینی جزئی از روزمرگی ام بود. تازگیا حتی تعداد پله هارو هم میشمردم سفره رو پهن کردم این اتاق دیگه مثل روزهای اول برام جذابیت نداشت پارچ دوغ رو که گذاشتم وسط یکهو صدای جیغ جیغ خانم بلند شد، على روان منو بهم نریز این چه رفتاریه؟ تو یک ارباب زاده ای از تو بعیده .پشت سرش صدای علی خان که چهارستون تنم رو لرزوند، میگم نمیخوام نمیفهمید؟ این آشغالهارو از اینجا ببرید بیرون. قبلا به پدر گفته بودم دلم جای دیگه گیره ولی منو مضحکه دست خودتون کردین. با شتاب در اتاقش رو باز کرد یکی از درهای اتاقش به بالکن و پله های بیرون باز میشد و یکی به پذیرایی ،صاف ایستادم با چشم هایی به خون نشسته از کنارم رد شد و زمزمه کرد دیدی به میل خودم نیست لامصب؟ تا این حد عصبی ندیده بودمش رفت و پشت سرش خانم اومد. با دیدنم از فرط عصبانیت جیغی از ته دل کشید تو اینجا چه غلطی میکنی کثافت؟ ها؟ اگه حرف ارباب نبود صدبار تا به حال کچلت میکردم بی چشم و رو .بلندتر از همیشه اما باصدایی که از شدت فریاد دورگه شده بود مريم؟؟؟ بی بی مریم رنگ پریده و لنگون لنگون اومد گفت چیشده خانم جان؟ بی بی مریم به فداتون اروم باشید تا خدایی نکرده پس نیوفتادین بی بی سعی میکرد آرومش کنه اما من می لرزیدماشکام منتظر تلنگری بودن تا مثل ابر بهار دامنم رو خیس کنن .
صدبار گفتم نذار این دختره یک ثانیه استراحت کنه تا چشمم بهش نیوفته مگه نگفتم؟ بی بی دستپاچه گوشه چهارقدش رو به دست هاش میمالید. خانم جان بله دیگه تکرار نمیشه اخه من که استراحت نداشتم اما چرا نمیفهمیدم چیشده؟ چی تو فکر خانم گذشت ؟نمیدونم. چون یکهو پوزخندی زد اینبار فلک ،میشه حداقل این تاوان عذابی رو که کشیدم بده به تراس رفت و نگهبان ها رو صدا زد وحشت کرده بودم رنگم پریده بود هیچ جوره نمیتونستم بفهمم گناهم چیه تا حداقل التماس کنم و طلب بخشش داشته باشم دو تا نگهبان اومدن کشون کشون منو بردن سمت حیاط. دقيقا وسط حیاط بود که به زور روی زمین خاکی خوابونده شدم پاهام بسته شد و بیصدا اشک می ریختم نه بخاطر درد فلک بلکه بخاطر مادرم که دستش از دنیا کوتاه بود ناخواسته نگاهم به در عمارت ثابت .موند منتظر بودم علی خان برسه و نجاتم بده از این سردرگمی و حکمی که بیگناه برام بریده بودن. با اولین ضربه ای که با ترکه به کف پام خورد جیغ بلندی سردادم. خانم روی صندلی توی تراس نشسته بود لیوان چایی توی دست هاش بود و بخار چایی توی گرمای تابستون با صدای جیغم میرقصید با نیشخندی که بیشتر رنگ خالی کردن دق دلی داشت گفت_ده ضربه.
نمیشمردم جز اینکه گریه میکردم و از خدا میخواستم مادرم رو برای یک لحظه زنده کنه تا التماسش کنم تنهام نذاره پاهام بی حس شده بود. چشمه اشکامم خشک شده بود خون میریخت روی زمین. انگار از شدت درد
استخون هام بود خورد میشد نگاه تمام خدمتکارها چیزی نبود جز ترحم یکهو در عمارت باز شد ارباب بزرگ با اسب زیبای ترکمنش وارد شد.کاش علی بود کاش بود میدید بی گناه مجازات شدم. اگر میدید مگه کاریم از دستش برمیومد؟ ارباب بزرگ پاهای فلک شده ام و که دید اسب پیاده شد و گفت چخبره؟
خانم که انگار اروم شده بود با لبخند گفت چیزی نشده گستاخی کرده ارباب ،ارباب بزرگ جدی اما پر از خشم گفت زن زورت به پسرت نمیرسه سر رعیت خالی میکنی؟ از کی تاحالا ظالم شدی؟ خانم از جاش بلند شد گفت چشماشو ببین.... علی هر بار اینو میبینه میزنه زیر کاسه کوزمون و میگه زن نمیخوام
نگو که نمیدونی... نکنه خودتو به ندونستن زدی؟ ارباب تیز به خانم نگاه کرد شلاقش و کوبید رو زمین عربده زد،گفتم کافیه.
از کجا مطمئنی که این دختر همونه؟ معرکه ای که راه انداختیو جمع کن
زن ارباب تلخ خندید و گفت گول نزن خودتو که پسرت دلداده نشده. همه میدونن همه اینارو باهم دیدن چرا نمیخوایی زیر بار بری؟ خوب نگاش کن تورو یاد چی میندازه؟
ارباب از فرط عصبانیت باعث میشد تخت سینه اش از زیر جلیقه نازکش تکون بخوره و به چشم بیاد با همون خشم رو کرد به خدمتکار ها گفت بازی تموم شد پراکنده بشید.
پاهامو که از فلک باز کردن روی زمین افتادم، جیغ سوزناکم از درد ستون های
سنگی عمارتو به لرزه انداخت ارباب نیم نگاهشو پس زد و دستور داد تا سراغ طبيب برن دوتا از زنای خدمتکار دستامو گرفتن و بلندم کردن پاهام که روی زمین کشیده میشد انگار داشتن جونمو میگرفتن.بازم تو این سختی علی نبود نه خودش بود نه نشونی ازش.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_چهاردهم
زیر سایه دیوار پشت مطبخ نشستم تا یکی به داد دردم برسه.طبیب که اومد پاهامو با الکل تمیز کرد اینقد از درد ناله کردم و جیغ زدم و مادر مرده مو صدا زدم که عرق کرده بودم و موهام به صورت و گردنم چسبیده بود.
دردش حتی از جا انداختن پام هم بدتر بود راه رفتن برام حکم مرگ رو داشت کار طبیب تموم شد و رفت اکثر خدمه هام غیب شده بودن دستمو گرفتم به دیوار تا خودمو برسونم به اتاقکم تا یه دل سیر گریه کنم و گلایه
هامو با صدای بلند به زبون بیارم اینقدر دندونامو به لبم فشرده بودم که جاشون روی لبم مونده بود. تقریبا پشت عمارت رسیده بودم ترجیح میدادم جای دوری برم تا کسیو نبینم با شنیدن صدای یورتمه اسب سرمو بلند کردم.
علی خان بود دیدنش اینبار نفرت به دلم نشوند تا منو دید از اسب پیاده شد. می خواست گلایه کنه از تقدیری که براش دارن رقم میزنن اما نگاهش روی پاهام .
نشست با مکثی کوتاه نگاهشو از پاهام گرفت و روی چشمام ثابت موند با نگاهی پر از بهت گفت خورشید جانم، پاهات، به خودم جرات دادم تا دق دلیمو سرش خالی کنم. با صدایی تقریبا بلند گفتم فلک شدم عجیبه براتون؟ کلفت این عمارت سرکشی کرده این رعیت بخاطر جای نرم و نون گرم پرو شده بود خورشید بی پدر و مادر بخاطر هیچ گناهکاره، با مشت کوبید به کف دستش و گفت کی کی فلکت کرده؟ اینو بهم بگو تا این ابادیو یکجا اتیش بزنم به هزار بدبختی پشت کردم بهش، نمیخواستم اون داغ تو نگاش و حرصی که میخوره رو ببینم واسه همین گفتم، مادرتون ازم متنفره.حداقل شما بگید چه گناهی از من سر زده؟ میگفت میدونه پسرش دلش کجا گیره با کینه بهم غضب کرد. حتی به ارباب بزرگم گفت ما رو تو آبادی با هم دیدنسكوت على خانو که دیدم سرد خندیدم و گفتم اگه واقعا منو دوست دارید ازم فاصله بگیرید ارباب زاده نه بخاطر خودتون بلکه بخاطر اسایش من به درک که زن عقدی شمام... وقتى مثل خار توچشم مادرتونم چه ارزشی داره؟ علی خان با لحنی غمگین گفت نمیتونم ،خورشید نمیتونم زنمو ول کنم غیرتم چی پس؟ دلم چی؟ دوستت دارم ،خورشید گناه منو تو اینه ما باهم تو یه جرم شریکیم.
کنترل صدامو از دست دادم بلند داد زدم باشه اگه علاقه دارین زجرکش شدنم توسط مادرتونو هرروز ببینید ادامه بدین ولی بدونید این علاقه شما بجز عذاب چیزی برای من فلک زده رعیت نداره.
علی با ناراحتی رفت شب شده بود بخاطر پاهام بی بی مریم اجازه داد دو روزی کار سخت نکنم از پنجره کوچیک اتاقم خیره به ماه نو بودم. بی دلیل یا هزار دلیل اشکام ریز روی گونه هام جاری بود کاش بانوی عمارت و زن علی خان میشدم ولی حیف که بی کس و کارم کاش توی رگای منم خون اربابی بود نه رعیتی... با این فکر و خیال و کابوس عروسی علی خان خوابیدم.
خورشید پاشو برو عموت اومده کارت داره با شنیدن اسم عموم چهارستون بدنم لرزید گره چارقدم و سفت کرده از پای سینی سبزی بلند شدم لنگ لنگ رفتم دم عمارت سوزش پاهام شروع شد از درد صورتم جمع شد.به عموم که رسیدم سر به زیر سلام دادم با گوشت تلخی ،گفت سلامو زهرمار حقوقتو بده میخوام برم سکینه رو ببرم شهر پیش طبیب بچه اش نمیشه.دستمو توی جیب پیراهن بلند و پرچینم فرو بردم پولی که بعنوان حقوق بهم بودن و سمتش گرفتم پولو از دستم کشید و شمرد. سرش و بالا گرفت و نگاه خشمگینی بهم انداخت و محکم کوبید روی گونه ام. از شدت ضربه اش سرم کج شد روی شونه ام افتاد گفت بی مادر این که حقوق یک ماهته. چندوقته اینجا کار میکنی؟ برو بقیه رو بیار نکبت.
با گریه خون کنار لبم رو با استینم پاک کردم و گفتم بخدا همینو دادن از لای دندونهای یکی درمیون افتاده و سیاهش زمزمه کرد، گفته بودم حقوقتو کامل ندی کچلت میکنم نه؟ رضایت داده بودم بشی زن على اما شرط و شروط بین خودمون یادم نرفته چندرغاز گرفتی جلوم؟؟ فکر کردی حالیم نیست زن ارباب زاده شدی پولت از پارو بالا میره؟ دستمو گذاشتم روی دستش و با بغض و ترس گفتم بخدا همینو دادن عمو یکهو عربده ی ارباب بزرگ مثل شیر بلند شد، با صدای عربده ارباب عموم برگشت سمتش و حرفش ناتموم موند
چشمم به ارباب افتاد. عموم ولم کرد و پرتم کرد روی زمین ارباب اخم وحشتناکی به عموم کرد با صلابت اومد بازوم و گرفت بلندم کرد .ناخودآگاه بهش پناه بردم و پشتش قایم شدم از جیبش چندتا اسکناس بیرون کشید گرفت سمت عموم ،گفت بیا این پول حالام گورتو گم کن دیگه ام دور عمارتم نبینمت اگه امر نمیکنم بلا سرت بیارن چون نمیخوام خوشی فردای رعیتامو خراب کنم عموم پوزخند زد اما وقتی ارباب گفت نیش بازت حکم میکنه وسط میدون محل پاتوقت از درخت اویزونت کنم تا نشخوار کلاغا بشی
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_پانزدهم
... نیشش بسته شد و رفت. با بغض روی تخته سنگ کنار در عمارت نشستم آه سوزناکی کشیدم. ارباب نشست کنارم دستمال سفید گلدوزی شدشو گرفت جلوم گفت تورو که میبینم یادم میاد چقد زود باختم. اشکاتو پاک کن دخترک، دستمال و با خجالت ازش گرفتم بوی عطر فوق العاده اش تو مشامم پیچید. ارباب طره ای از موهام که کنارم ریخته بود و گرفت زمزمه کرد درست شبیه اونی منو عجیب یاد کسی میندازی یاد کسی که ماه و خورشیدم بود. از وقتی رفته دنیام تیره و تاره ،آهسته پرسیدم فوت کرده؟ خندید سری تکون داد و گفت از دست دادمش. دستش و روی گونه خیسم کشید و گفت گریه نکن دخترم من اصلا طاقت گریه دختر بچه ها رو ندارم از ارباب بزرگ حس خوبی میگرفتم آرامش، احترام. دقیقا حسی که یک پدر به دخترش میداد. نمیدونم چرا گفتم من خیلی تنهام.... تو اوج ناباوری گفت منم تنهام همه ما تنهاییم چون نمیتونیم جسارت داشته باشیم و اونی که میخوایم پیدا کنیم.
درسته برخلاف صلابتش و سبیلای پرپشتش ارباب بزرگ صورت دیگه ای از خودشو نشونم داد دقیقا مثل علی ظاهری خشن اما دلی پر مهر بهم گفت روزگار گاهی بد میکنه اما خودتو بساز شنیدم کس و کار نداری فراموش نکن کس و کارت اهالی همین عمارتن که پا به پاشون کار میکنی نکنه غصه بخوری که این دوران هم میگذره. حرفای خانم بزرگم قبول ندارم چون علی حق داره دلش هرجا میره بره مطمئنم اون ادمم تو نیستی.
زیادی موندن کنار ارباب بزرگ صورت خوشی نداشت. همینجوریشم کلی حرف و داستان پشت سرم بود که حالا بخوام با نشستن کنار ارباب بیشتر بهش دامن بزنم. عصر همون روز خانم بزرگ توی مطبخ دست به کمر ایستاد و گفت همتون گوش بدید فردا علی خان دوماد میشه و مراسم نامزدی پسرمه میخوام همه چیز عالی و به نحو احسن باشه. همه چشمی" گفتیم بانو نگاهی بهم انداخت نفرت همیشگی چاشنی چشمای مشکیش بود.چشمی گفتم تا از تنفر نگاهش فرار کنم اما با این پاهای داغون چجوری تمیزکنم؟
دیگم جلو چشمم نبینمت ،هر کی گوشه ای پراکنده شد و مشغول به کاری و منم سطل آب و کف برداشتم رفتم تو سالن دستمالو خیس کردم و شروع کردم کفو روی زمین کشیدم.
سالن پذیرایی عمارت که مخصوص مهمونیهای اعیونی بود فرش نداشت، تمیز کردنشم مصیبت بود با صدای پایی سرمو بالا گرفتم و به هوای اینکه ارباب بزرگ اومده میخواستم عرض ادب کنم که چشم تو چشم با علی
شدم و بعدش پشت سرش و نگاه کردم که کلا جای کفشش مونده بود. کارمو دوباره کرده بود اما علی بی توجه به نگاه دلخورم گفت خورشید ملکه قلبم واقعا دارن زنم میدن. هرچی زور میزنم نمیشه تو بگو چکار کنم.. نفسم از بغض سنگین شد سرمو پایین انداختم و گفتم مبارکه ارباب زاده امید به خدا که روز به روز علاقه تون روز افزون و نسلتون ادامه دار بشه. اگه ممکنه برید کنار کلی بدبختی دارم جون توی تنم ندارم که باز تنبیه بشم بخاطر شما.
کلافه گفت نمیخوای چیزی بگی؟ باهام بحث کن مانع شو، نذار کاری کنن که به دلم نیست تو زن منی .خورشید بقیه نمیدونن تو که میدونی چرا وا دادی؟ کنارم بمون قوت قلبم باش بغضمو قورت دادم و آهسته گفتم خوشبخت بشی علی خان مثلا الان چی
ازم برمیاد؟ بشینم زیر پاتون بگم فرار کنیم؟ بگم تو روی پدر و مادرت وایستا؟ توقع چی ازم دارین وقتی حتی خدا با ما نیست. الانم برید لباس نو بپوشین قراره مرد یه نفر دیگه و پدر بچه های یکی دیگه بشین. خورشید کیه؟ خورشید یه هوس زودگذر بود که گذشت و تموم شد.خواست حرفی بزنه که با صدای داد خانم از جا پریدم پام به سطل آب خورد و پخش سالن شد.
معلوم هست داری چکار میکنی؟ از کی اومدی تو سالن که دست به سیاه و سفید نزدی؟ فکر کردی حواسم بهت نیست؟ باترس گفتم معذرت میخوام خانوم، الان تموم میشه بخدا... تموم شده بود ارباب زاده اومد جای کفشش موند.
فریادی زد که مو به تنم سیخ شد چطور جرات میکنی در برابرم اما و اگر بیاری؟ چطور به خودت اجازه میدی که جوابم و بدی؟ فلکت کافی نبود؟ علی تند و تیز برگشت سمت مادرش و ،گفت خورشید حرفی نزد ،که این داد و هوارت برای چیه؟ مادرش پوزخندی زد و گفت چیه مثل بابات گلوت گیر کرده؟ اونم خوب پشت کلفت عمارت در اومد و سینه چاک میداد علی اخم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_شانزدهم
از چی زورت گرفته؟ که مثل تو نمیتونه خودرای و خودخواه باشه؟ که
اسایش رعیتش براش مهمه؟ بترس از خدا تهمت نزن به زیر دستت مادرش هیچی نگفت، بجز همون پوزخندی که کنج لبش بود و طعنه زد تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها و ردشد و رفت علی گیج شده بود. گفت خورشید تو میدونی چیشده؟ جریان پدرم چیه؟ ناراحت گفتم، نمیدونم والا، خدا بخیر بگذرونه معلوم نیست خانم بزرگ قراره چطوری تلافی کنه، ازم کینه ای به دل داره که خودمم نمیدونم چیه. یه بار منو به شما نسبت میده و یه بارم به پدرتون!!!! دیگه از نظر مادرتون رعیت یعنی بدبختِ عالم و زور گفتن بهش و افترا زدن. على رفت توخودش حتی یادش رفت واسه چی اومده بود.بی خداحافظی رفت ولی زود برگشت گفت امشب منتظرم باش
با تعجب نگاش کردم مگه فردا نامزدیش نبود؟ پس چرا میخواست بیاد دیدنم؟ تا شب اینقد کار کردم که زخم پاهام و دردش یادم رفت بجاش خستگی و کوفتکی بدنم نایی برام نذاشته بود سرجام دراز کشیده بودم و تازه چشمم گرم خواب شده بود که دستی روی گونه ام کشیده شد.با ترس از خواب پریدم همین که خواستم داد بزنم کمک بخوام دستی جلوی دهنمو گرفت و صدای علی بلند شد که میگفت هیس خورشید سر و صدا نکن، مگه نگفتم میام پیشت منتظر باش؟ خورشید اومدم دنبالت بیا فرار کنیم توی تاریکی برق چشماش داشت دلمو آتیش میزد گفتم کجا بریم که هر جا بریم حکم تیر خورشید بی پدر و مادرومیدن؟ گفت ببین خورشید تو زن عقدی منی و بهم حلالی میریم تهران واسه خودم کار دست و پا میکنم فرنگ رفته ام حرفه و هنر بلدم با ترس بهش گفتم هرجا بریم پیدامون میکنن پسر اربابی بی فکر عمل نکنید آقا، عصبی گفت متوجه میشی اگه اون دخترو عقد کنم خواه و ناخواه باید هم بالینم بشه؟ تا حرف و منت اینکه عقیم نیستم رو خونواده ام نباشه؟
خورشید دلم نمیره بهش دست بزنم من خودم زن دارم با رسوم فرنگیا بزرگ شدم. یه زن قانعم میکنه مثل ایل و تبارم چهارتا زن به کارم نمیاد. با تو راضیم و مادرم متوجه این موضوع نمیشه پس بهتره که باهم فرار کنیم بریم زندگیمونو توی شهر بسازیم اینجا بدردمون نمیخوره آهی کشیدم و گفتم ارباب درسته شهر ،شهره اما خیلی کوچک تر از اونیه که من و تو توش پنهون بشیم. اونجامپیدامون میکنن. عقلمو دست شما نمیدم من جایی نمیام کافیه زبونی طلاقم بدین طلاقمم ندادین باکی نیست.عصبی گفت خورشید هولم نده سمت بیچارگی و حسرت خوردن...با بغض گفتم کاری از دستم برنمیاد خیره شد بهم گفت افسوس که با دلم راه نمیایی سرمو گرفت گذاشت رو سینه اش در حالی که با ناراحتی اه میکشید.بوسه ای روی موهام گذاشت برام زمزمه میکرد تا مثل خودش بهش عشق نشون بدم تا بتونه محکم بایسته
اینقد برام گفت که کافیه شکمت بیاد بالا تا رام شدم و.... گفتم علی خان بهتر نیست بری سرجات؟ ممکنه کسی بی هوا بیاد... اخه بی بی مریم وقت و بی وقت بدون در زدن میاد سراغم خدایی نکرده شما رو اینجا ببینه بد میشه. بین خواب و بیداری خمیازه عمیقی کشیدگفت خورشید، زن از شوهرش که خجالت نمیکشه تو ماهانه میشی؟ از عرق شرم خیس شدم. خیسی پیشونیمو که حس کرد گفت خورشید جانم همین الان سرت باهام رو یه بالش بود چرا خجالت پس؟ جوابت مهمه ماهانه نشی که نمیتونی بچه بیاری من من کنان گفتم نه علی خان .نمیشم خدابیامرز مادرم همین هول ماهانه نشدنم و داشت.
یکھو نشست سرجاش گفت پس همین روزا میرم شهر سراغ طبيب برات دارو میگیرم فقط باید حتما بخوری امیدم تویی .خورشید میخوام تو بشی مادر بچه هام. گفتم آقا شما اختیار دار زندگی خودتون نیستین چه برسه به اینکه بخوایین به ارزوهاتون برسین میدونم که ارباب از پشت پرده امر میکنه مادرتونو میفرسته جلو، ولی بهرحال بهتر که بچه دار نشم نمیتونم خون دل خوردن و تحمل کنم. وقتی میدید توضیح دادن بهم بی فایده است کلافه و سرکنده میزد بیرون اونشبم لباسشو پوشید قبل اینکه در و باز کنه گفت پشیمون نشی که تا وقتی اینجایی و چشم تو چشم باهام میشی افسوس بخوری در و محکم کوبید. همین که رفت بی بی مریم اومد از ترس کم مونده بود سکته کنم. چشمم به دهنش بود تا بپرسه علی خان پیش تو بوده؟ شکر خدا نپرسید. فقط گفت خورشید دست بجنبون که کلی کار داریم خوبه که بیداری پاشو برو سر تنور کلوچه بپز قبل طلوع افتاب تموم کن صبح زود ساز و دهل میاد دم عمارت باید کلی آدم و صبحانه بديم تكون بخور خورشید مردا هیزم آوردن باید تنور و روشن کنی. خوابم نمیبرد پس بهتره سرم گرم باشه که فکر و خیال نکنم تا قبل اینکه آفتاب بزنه کلی کلوچه .پختم علی مثل مرغ سرکنده پا به پام بیدار بود دور عمارت میچرخید و از دور نگام میکرد و با حسرت آه میکشید واقعا بدبختی تقدیرم بود.
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_هفدهم
واقعا بدبختی تقدیرم بود که باید باهاش کنار میومدم. بدون اینکه بفهمم قراره چه چیزا به چشم ببینم.
صدای ساز و دهل از پشت در عمارت که بلند شد خدمه ها سینی روی سر میرفتن دم عمارت تا اهالی پشت در و ناشتایی بدن دو ساعتی این مدلی گذشت. بوی غذای اعیونی تو حیاط پیچیده بود به گمونم برای ناهار قرار بود عروسو بیارن.
طولی نکشید صدای کل و ساز و دود اسفند باهم قاطی شدن و دخترکی با
تور قرمز روی سرش آوردن داخل عمارت مثل اینکه تموم قرار مدارا رو گذاشته بودن و بیخبر بودم امروز روز عروسی علی بود نه نامزدیش چرا پنهون کرده بودن؟ نکنه از ترس بوده؟ قلبم محکم میکوبید پاهام شل شد. رفتم سراغ بی بی مریم گفتم اجازه بدین دیگه برم استراحت کنم گفت اره برو که جلو چشم خانم نباشی بی بی مریم گفت بهتره تورو نبینه امروز غضب کنه عروسی پسرش به کامش زهر بشه. خودم هم طاقت دیدن علی و تو لباس دومادی نداشتم قبل اینکه چشمم به على بيوفته خودمو به اتاقم رسوندم درو که بستم علی از پشت در اومد بیرون.
لباس محلی دامادی شم توی دستش بود و گفت اومدم کنار تو باشم کمکم کنی لباس بپوشم ببین چکار کردی؟ ببین باهام راه نیومدی. دلمو خون کردی.
خورشید بهم اعتماد نکردی همسفرم بشی اما یادت نره زن من تویی و فراموشت نمیکنم قبل اون زن باید حامله بشی تا بتونم به حقم برسم. رومو گردوندم و گفتم علی خان از اینجا برین... دلم ریشه شما خونترش نکنین به خدا داغم رو دل هیچکس نمیمونه اگه بمیرم.منتها جونم از سنگ شده نمیمیرم.
انگشتشو روی لبام گذاشت و گفت هیس خورشید... هیس... اینارو نگو آتیشم نزن.... اگه نرفتم... اگه ...موندم اگه فرار نکردم فقط واسه خاطر توئه. بیشتر از این شرمسارم نکن فقط به این امید زنده ام که تو مال منی فقط به امید همین دارم نفس میکشم به خدا که دلم اینجاست و جسمم اونجا نزار تو اتیشحسرتت بسوزم که کامت نگرفته داغتو رو دلم نشوندن اما نمیدونن و خبر ندارن تو اول و اخرش مال این دل لعنتی هستی.
علی سعی میکرد آرومم کنه و دلمو به دست بیاره اما می شد؟نمیشد که با این حال کمک کنم لباس دومادی بپوشه همین که رومو ازش گرفتم شونه مو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند و با آهی جیگر سوز گفت واست لباس دومادی تن نکردم و هفت طبق پیشکش نیاوردم، اما روزی تورو میکنم سوگولی عمارت تا همه برات دولا راست بشن...
بعد روی دو جفت چشای خیسمو بوسی
گفت از الان میخوام هرچی دیدیو باور نکنی فقط به حسم ایمان داشته باشی. وقتی رفت دلمم رفت، بی تابی میکردم نتونستم خودمو حبس کنم رفتم تا ببینم تو عمارت چخبر بود خبر که نبود محشر واویلا بود. مردا حلقه زده بودن و چوب بازی میکردن و زنای آبادی خودمون و آبادی عروس از دور نشسته بودن و رقص مردا رو نگاه میکردن اینقد زدن و کوبیدن و رقصیدن و خوردن تا دمدمای غروب برو بیایی بود و نمیدونم چطوری تو این شلوغی چشم بی بی مریم منو دید که بیکارم و فوری غر زد و گفت حالا که اینجایی بیا برو تو سالن حنا ببر.
رنگم پرید طاقت دیدن این یکیو نداشتم اما اجبار بود ظرف حنا رو با احتیاط بردم واسه اولین بار عروسو دیدم علی کنارش با اخم و تخم نشسته بود. خانم بزرگم که نیشش بسته نمیشد و مدام قربون صدقه عروس قرمز پوش میرفت با قدمهایی لرزون به سمتشون میرفتم که مادرش نیششو بست و با تشر گفت کی به تو گفت حنا بیاری بدشگون؟ گونه ام لرزید و زیر چشمی دیدم که علی هم دستش مشت شد که همین حین ارباب بزرگ شخصا اومد جلو و دست گذاشت پشت کمرم و گفت خوش اومدی دختر جان حنا رو تو بذار کف دست عروس.
خانم بزرگ گفت همینمون کم مونده میون اینهمه فک و فاميل، رعيت برامون حنا بزاره با چشم و ابروی تیزی که ارباب به زنش رفت با بغضی که داشت خفه ام میکرد و پاهایی که جون نداشت برم جلو تر، رفتم جلوی عروس زانو زدم رسم بود اینموقع شعر بخونیم پس منم شروع به خوندن
کردم... حنا حنا می بندیم عروسو حنا میبندیم به دست و پاش می بندیم،اگر حنا نباشه آب طلا میبندیم درسته صدام میلرزید ولی حنا رو گذاشتم کف دست عروس علی و با کلی حسرت غیب شدم از سالن.
مثل روزی که مادرم مرده بود داغدار شده بودم بعداز حنابندون خدمه ها زمزمه میکردن که باید پی کاچی باشن واسه فردا صبح با اینکه شب قبل نخوابیده بودم اذون مغربو که گفتن کل کشیدن و خوندن شعرای شب حجله شروع شد.
های های گریه میکردم و همزمان با بقیه زمزمه میکردم اما دیگه طاقت نیاوردم و خودمو رسوندم پشت عمارت زیر درخت گردو و ساعتها زار زدم به اقبالی که داشتم. هوا داشت روشن میشد میدونستم چون دم دست نبودم ممکنه بی بی مریم بهم سخت بگیره ولی چه اهمیتی داشت؟ بهتر که عذرمو بخوان تا از عمارت برم و زیر ظلم سکینه دست و پا بزنم کمی که سبک شدم قصد کردم برم اتاقم که صدای ارباب بزرگ منو سر جام نشوند
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_هجدهم
چرا اینجا نشستی دخترک؟ اینجا چکار داشت؟ شایدم اومده تسویه حساب فوری گفتم اومدم کمی خستگی در کنم.
مبارک باشه ارباب ان شالله کلی وارث دورتونو بگیره پا قدم عروستون خوش یمن باشه شکر خدا همین زبونو داشتم و خودمو هرجا میرفتم جا میدادم. تنها چیزی که نداشتم بخت سفید بود ارباب پیپشو روشن کرد نشست زیر درخت گفت بشین. نمیخواد فرار کنی اما من از ترسم سرپا ایستاده بودم و با دستام بازی می کردم. وقتی گفت چقدر به مادرت شباهت داری
با تعجب نگاش کردم که روشو ازم گرفت و به سیاهی باغ دوخت و گفت هیچ وقت حریف این مسخره بازیها نشدم و زورم بهشون نرسید تا این رسم مضحک کبوتر با کبوتر و باز با باز رو ورچین کنم. عاشق دختر رعیت شدم چند سال پیش، همین که خواستم بگیرمش برام زن درست کردن اما بازم دست از طلب بر نداشتم و دقیقا وقتی که میخواستم اقدام کنم متوجه شدم دل در گرو یکی دیگه داره و تا بیام به خودم بجنبم ازدواج کرد و داغش رو دلم موند. شباهت تو به اون خدابیامرز داره امیدوارم میکنه... شرم و حیاتم دیوونه ام میکنه. دلم می خواد به همه بگم گمشده ام پیدا شد همونی که چشم انتظارش بودم برگشته.
بعنوان ارباب میتونستم هر کاری کنم و دست رو هر کسی بذارم اما دستم بسته است. چون پدر خانم بزرگ برو بیایی تو دربار داشت و باید یواشکی میرفتم دنبال دلم یه دفعه حرفاشو قورت داد. بهم زل زد و گفت اما خورشید ، پدر خانم بزرگ حالا که پیر شده و ناتوان، دست خانوم بزرگم به هیچ جا بند نیست. خورشید عروسم می شی؟ سوگولی من میشی؟ خانوم این خونه میشی؟؟ نترس، هیچکس نمیتونه جلودارم بشه پدر خانم بزرگ دل و دماغ گذشته رو نداره دست به تهدید بذاره. حیرت زده چشم تو چشم شدم باهاش اگه میفهمید خورشید دربدر عروسشه، داغم میکرد
که هیچ ناخنامو دونه دونه میکشید که هیچ از عمارت بیرونم میکرد که هیچ، زنده به گورم میکرد. ولی شاید اینجوریم نمیشد پناه علی میشد تا بهم برسه نمیدونم و نفهمیدم فقط زودی با اجازه گرفتن و ناتموم گذاشتن حرفای بو دار ارباب پناه بردم به اتاقم از زیر پنجره اتاق علی که
رد میشدم برخلاف عمارت که تو تاریکی رفته بود روشن بود.
سایه شو دیدم دست به سینه تکیه داده بود به چهارچوب
بهم گفته بود اعتماد نکنم به چیزایی که دیدم با یه دل پر از درد رد شدم. دو ساعت مونده بود به طلوع خورشید ناامید و دل شکسته سرم و بردم زیر پتو که بخوابم چفت در و انداخته بودم که یکهو تق تق صدای در اومد و پشت سرش علی که میگفت خورشید جانم چرا در قفله؟ بازش کن اومدم دیدنت دلتنگتم. تق تق در میزد و پشت سرش التماس داشت در و باز کنم که نکردم. کلا خودمو زدم به ندیدن و نشنیدن نمیخواستم ارباب زاده تازه دوماد و با عطر عروسش تو اغوشم پذیرا باشم. نه که مغرور باشم نه...دلم رضا نمیداد. علی در زد و در زد تا سر اخر گفت کارت شده لجاجت و بچه بازی میدونم بیداری و زدی به در بیعاری اومده بودم فقط بگم که هوا روشن بشه، واویلا راه میوفته تو عمارت. یه مدت نیستم..
توام زیاد تو چشم نباش که کاسه کوزه ها رو روی سرت نشکنن اومده بودم ببینمت و برم ولی بی معرفتی خورشید.
صدای قدمای پاشو شنیدم که داشت میرفت چشمامو بستم از ته دل از اعماق وجودم اندازه تموم بی رحمیا گریه کردم. خوابم نبرد رفتم تو مطبخ خدمه ها تازه دست به کار شده بودن به گرم کردن کاچی و روغن حیوونی و تخم مرغ محلی.
ایده زمونه ما این بود تازه عروس گرمیجات مقوی بخوره پسر زا میشه.
آستینمو دادم بالا و کمک کردم
بی بی مریم سراغمو گرفت و کلی بد و بیراه نثارم کرد که چرا دیشب غیب شدم نمیدونم چرا استرس داشت. گفتم بی بی جان خیره... چرا دستپاچه ای؟
همین حرف کافی بود تا بی بی بجای ناسزا لب به گلایه باز کنه و بگه خورشید، ارباب زاده غیب شده صبحی خانم بزرگ رفته طلب دستمال کنه ارباب زاده نبوده که هیچ، نو عروسشم دست
نخورده گذاشته و رفته.
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾