#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوهشت
با صدای مرتعشی گفام:کاری دارین؟
پوزخندی زد و گفت:به نظرت پیش زنم اومدن اجازه می خواد.
اومد و اونور تخت نشست......
این مدتی که اینجا اومدن تا حالا هیچ برخورد بدی ازش ندیده، شاید خیلی راحت تر از خونه ی ارباب بودم.اما نگران بودم، نگران آینده ای نامعلوم، نکنه دلبسته ی این مرد بشم، از عاشقی از وابسطه شدن می ترسیدم ...چشمام و بستم و برای اولین بار بدون پریشونی خوابم برد..
آماده از اتاق بیرون رفتم ،همون لحظه سهراب هم از پله ها پایین اومد..لحظه ای نگاهمون با هم تلاقی کر،د هول شدم....بی توجه از کنارم رد شد رفت ...
نفسم و دادم بیرون رفتم سمت سالن.
آیسا روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود.
توی سکوت صبحانه رو خوردیم، سهراب از جاش بلند شد،کرواتش هنوز دورگردنش نبسته بود رو کرد به آیسا و گفت:
کرواتمو میبندی...
آیسا بی حوصله گفت:نه خودت ببند.
دل و زدم به دریا و گفتم : من میتونم....
سهراب نگاهی بهم انداخت و یک ابروشو بالا داد ...
آیسا پوزخندی زد و گفت :_ مگه دهاتیااام کراوات بستن بلدن؟هه!
سهراب رفت سمت آیینه قدی سالن و گفت :
_کار دارم اگه می تونی بیا ببند...
از جام بلند شدم،رفتم سمتش و رو به روش ایستادم ؛ کمی روی پنجه ی پا بلند شدم و کرواتش و گرفتم و با دقت تمام بستم؛نگاهی به کرواتش که بسته بودم انداختم و لبخندی روی لبم نشست .
سرم رو بلند کردم که با نگاه خیره ی سهراب رو به رو شدم، قلبم شروع به تپیدن کرد...سهراب از ایینه ی قدی نگاهی به
کرواتش انداخت و سری برام تکون داد.
پالتوی زمستونیشو براش بالا گرفتم تا بپوشه، ابرویی برام بالا انداخت و پوشید.. به سمت آیسا رفت و خداحافظی کردو از سالن خارج شد.
حسودیم شد .نفس عمیقی کشیدم و از سالن خارج شدم؛نگاهی به اسمون ابری انداختم، تمام درختان حیاط عریان از هر برگی شده بودند و شاخه ی های لختشون فریاد میزدن زمستانه .
سهراب زنگ زده بود و انگار برای شب مهمون
داشت ؛ آیسا رفته بود بالا تا برای شب اماده
بشه ؛ کت و شلواری پوشیدم و موهامو ساده جمع کردم.این روزها کمی خوابم زیاد شده بود و بی حوصله شده بودم ؛ برف و بارونم مزید بر علت شده بودن تا بیشتر یاد گذشته بیوفتم!
بی حوصله از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.سهراب همراه آیسا روی مبل دونفره ای نشسته بودن.خدمتکارها درحال پذیرایی به اینور اونور می رفتن ، با اشاره ی سهراب رفتم سمتشون گفت: همینجا می ایستی...
بله آقا...
مهمونا کم کم اومدن...حدود پنجاه تایی زن ومرد می شدن ،نگاهم به درسالن بود ،مردی دوشادوش زنی وارد سالن شدن.
لحظه ای قلبم از تپش ایستاد،با نگاهی متعجب به در سالن خیره شدم .
هر قدمی که برمیداشتن انگار کسی به گلوی من فشار می آورد.باورم نمیشد.
این مرد کت وشلواری که کنار اون زن جوان قدم بر میداشت آبتین من باشه....
سری تکون دادم زیرلب نالیدم...دیونه اون
آبتین توئه ،اون دیگه مال تو نیست و توام یه زن متاهلی...خدایا... این آخرین باریه که نگاهش میکنم....
با دقت به قد وبالاش نگاه کردم ،آبتین هنوز من وندیده بود.چندقدم بیشتر نمونده بود تا به ما برسن ،انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو چرخوند سمت من ،برای لحظه ای نگاهمون بهم
گره خورد.اون با شک وتردید نگاهم کرد ،انگار
باورنداشت این زنی که رو به روش قرارداره من باشم.
طاقت چشم های مهربونش ونداشتم سرم
و انداختم پایین ...تا لحظه ای که به ما رسیدن سرم و بلند نکردم..
وقتی صدای نیلوفر نشست توی گوشم آروم سرم و بلند کردم.
با نگاه حسرت باری نگاهی بهشون انداخت..
آبتین با سهراب دست داد ..
سهراب گفت: جناب تیمسار رونمیبینم...
نیلوفر با هول گفت:ببخشید برادرم براش مشکلی پیش اومده سعادت دیدار نداشتن...
سهراب طبق معمول سری تکان داد.نیلوفر نگاه دقیقی به من انداخت....
با شک پرسید:من تو رو جایی ندیدم؟
نگاهمو به چشماش دوختم، توی دلم گفتم
همونیم که تو با کیارش خان دست به یکی کردی و عشقم و ازم گرفتی..
دستمو مشت کردم، چشم ازش گرفتم و به آبتین چشم دوختم ،تمام سعیمو کردم تا صدام نلرزه:_ یادم نمیاد شمارو جایی دیده باشم..
_با این حرفم سهراب نگاهی بهم انداخت، آبتین سرشو برگردوند...
نیلوفر گفت:_اما قیافه ات آشناست...
سهراب بحث وعوض کرد گفت:خوش اومدین، بفرمایین تا ازتون پذیرایی بشه..
آبتین همراه نیلوفر روی مبل دونفره نشستن،
احساس میکردم هوا برای نفس کشیدن نیست...
آروم به سهراب گفتم:_من می رم بیرون .
سری تکون داد گفت:_برو..
ازجام بلند شدم، با قدم های بلند از سالن بیرون اومدم، وقتی هوای آزاد خورد به صورتم ،نفسی بیرون دادم بغض نشسته توی گلومو قورت دادم، دستی به چشمای خیسم کشیدم نگاهمو به آسمون گرفته دوختم ،این هوا احتمال برف میداد ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلونه
پوزخندی زدم فکرمو به هر سمتی میدادم، تا کم تر به اون غریبه مهربونی که فقط چند قدم ازم فاصله داشت.. فکر کنم حالا دیگه یه دختر عاشق نبودم،زن مردی با فاصله ی چند متری بودم ..نفسم و با آه بیرون دادم.. انقدر مشکلات برام پیش اومد که عاشقی از سرم افتاد ..چرخیدم تا برم داخل که نگاهم به دوگوی قهوه ای مهربون
افتاد... هول شدم و خودم وکشیدم کنار، حالا هر دو رو به روی هم قرار داشتیم، بدون هیچ حرفی فقط بهم نگاه میکردیم..
گفت:_فقط بگو اینجا خونه ی این مرد چیکار می کنی؟
چند وقت میشد صداش و نشنیده بودم؟یک ماه؟یک سال؟ده سال؟ چقدر تن صداش غم داشت، چقدر دلتنگ صداش بودم، سکوتمو که دید با اروم ترین صدای ممکن گفت:_چقدر دلتنگت بودم ساتین!!
پشت بهش کردم گفتم:_بهتره گذشته رو فراموش کنیم ،تو حالا زن داری..
_اما من باید بدونم تو اینجا چیکار می کنی..
_خیالت راحت جام خوبه، ندیمه ی همسر آقا
هستم ،فقط یه خواهش ازت دارم ...
_چی؟
_اینکه دیگه هرگز نبینمت حتی اتفاقی دیگه نمی خوام تو زندگیم باشی، من می خوام تو رو فراموش کنم، یک زندگی جدید برای خودم بسازم ...
با عجز نالید:_ساتین...
دیگه نایستادم،با قدم های بلند وارد سالن شدم، نگاه سهراب به در سالن بود بادیدنم اخم نشست بین ابروهاش، ترسیدم نکنه فهمیده من و آبتین قبلا همو دوست داشتیم، با نگرانی به سمتشون رفتم...
سهراب چیزی نگفت، بعد از چند دقیقه آبتین وارد سالن شد، بعد از صرف شام همه دور هم جمع شدن ....سهراب
در راس مجلس نشست با ابهت و جدیت کامل در مورد اوضاع حرف زد
نمی فهمیدم راجب چی دارن صحبت میکنن فقط فهمیدم اوضاع خوب نیست،.. آخر حرفاشون به این رسیدن تا هر چه زودتر هر چی دارن و ندارن و بفروشن و از مملکت خارج بشن ....
همه رفتن آبتین و نیلوفر جز آخرین مهمون ها
بودن ،لحظه ی خداحافظی نیلوفر دست آیسا رو فشرد گفت:_عزیزم خوشحال شدم دیدمت من و آبتین هفته ی دیگ عازم آمریکا هستیم....
با این حرف نیلوفر نگاه متعجبی به آبتین
انداختم، کلافه دستشو توی جیب شلوارش کرد.
لبخند غمگینی رو لبهام نشست انگار خدا هم
دلش برای ما سوخته که برای آخرین بارخواسته تا ما همو ببینیم ،موقع خداحافظی طوری که کسی نفهمه آبتین گفت : اگه تو بخای نمیرم...
با ترس و نگرانی نگاهی به سهراب انداختم تا
ببینم حواسش به ما هست یا نه وقتی دیدم
حواسش به ما نیست ،زیر لب نالیدم برو آبتین خدا پشت پناهت.
آبتین ازم فاصله گرفت و بدون حرف دیگه ایی با همه خداحافظی کرد همراه نیلوفر از سالن خارج شدن.....
تا لحظه ی اخر نگاهم به رفتنشون بود خواستم برم سمت اتاقم که سهراب مانع شد. با تعجب نگاهی بهش انداختم آیسا هم با
تعجب به ما نگاهی کرد..
-چیزی شده..؟
سهراب خونسرد گفت : نه برو بالا میام..
آیسا از جاش بلند شد بی خیال شونه ای بالا
انداخت رفت سمت پله ها، سهراب از جاش بلند شد راهشو سمت اتاقم کج کرد گفت: از دنبالم بیا...
نگران با قدم های آرام به دنبالش راه افتادم در اتاق و باز کرد و داخل اتاق شد، وارد اتاق شدم که خیلی جدی گفت:در اتاقو ببند..
در اتاق و آروم بستم.
تا اومدم از در فاصله بگیرم با دو قدم بلند
خودشو بهم رسوند ونگاهشو به چشمام دوخت.عمیق و نافذ...
طاقت نیاوردم خواستم نگاهمو ازش بگیرم که گفت:تو قبلا این مرد و دوست داشتی؟ درسته؟؟
یهو چشام از تعجب و ترس گشاد شد با صدایی که به زور از هنجره ام خارج شد گفتم:چطور؟؟
-انگشت اشاره اش رو گرفت جلوی چشمام گفت:من از تو سوال کردم پس با دقت جواب بده تو قبلا حسی نسبت به این مرد داشتی یا نه؟؟ جوابش یه کلمه است آره یا نه بحث اضاف نمی خوام بشنوم..
میدونستم این مرد اینقد زرنگ هست که خودش همه چیز رو فهمیده آقا... نمیدونستم چه اصراری داره تا از زبون من هم بشنوه سرم و انداختم پایین و آروم گفتم یه زمانی اما..
سری تکون داد... بهت گفتم فقط یه کلمه... رفت سمت در گفت: نمی خوام چیزی بشنوم و برام مهمم نیست...
از اتاق بیرون رفت،نگاهی به جای خالیش
انداختم.رفتم سمت تخت و با لباس ها تنم دراز کشیدم به تمام اتفاقات امشب فکر کردم چشمام و بستم هنوز باورش برام سخت بود که امشب آبتین رو دیده باشم.
به پهلو چرخیدم چشامو یه دور بستم و باز کردم تا تمام اتفاقات از ذهنم بره اما بی فایده بود و مثل یه فیلم جلوی چشمم رژه میرفتن ...
هفته ها از پی هم میگذشت...ایسا غر غر میکرد تا هر چه زودتر از کشور برن، اما سهرای میگفت هنوز اینجا کار داره هوای اخر دی ماه سرد و برفی بود،خدا رو شکر میکردم که بچه ای هنوز در کار نیست ...
پشت پنجره نشستم و به ریزش برف چشم دوختم ،صدای جر و بحث از توی سالن به گوش میرسید
میدونستم باز ایسا بحث رفتن از ایران و پیش کشیده،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاه
با شنیدن اسم خودم از دهن ایسا کنجکاو شدم با کرختی از جام بلند شدم رفتم سمت در حالا صداها واضح تر به گوش میرسید...ایسا گفت : منتظر چی هستی سهراب این دختر دهاتیم که بچه دار نمیشه، پس معلومه عیب از خودت هست بیا بریم ...
سهراب گفت:_ هنوز کارم اینجا تموم نشده می فهمی؟...
وقتی دیگه صدایی نیومد روی زمین سرخوردم و پشتم و به دیوار تکیه دادم، نمیدونم این یک سال نحس قرار چطور بگذره وکی قراره تموم شه ...به پنجره ی رو به روم خیره بودم که یهو در باز شد سرم وبه سمت در چرخوندم نگاهی به سهراب که وارد اتاق شد انداختم از جام بلند شدم اومد سمتم نگاهی به سرتا پام انداخت گفت: چرا دیگه بلبل زبونی نمیکنی؟ کیارش که میگفت: خیلی گستاخی....
دستم روی سینه اش خشک شد منظورش از
کیارش چی بود؟! این مرد چرا انقدر مشکوکه؟ چرا نمیتونم بشناسمش؟
هیس بهش فکر نکن به زودی متوجه خیلی چیزا
میشی...
صبح وقتی چشم باز کردم با تعجب به سهرابی که آروم خوابیده بود نگاه
کردم یعنی دیشب نرفته؟ از اینکه تمام شب اینجا بوده لبخند روی لبم نشست...
نمیدونم چرا خوشحال شدم از اینکه اینجا
مونده حس خوبی دارم ،خواستم از تخت بیام پایین که چشماش و باز کرد، اول با کمی تعجب به من و اتاق نگاه کرد، وقتی فهمید کجاست نیم خیز شد، تکیه داد به تاج تخت دستی به موهاش کشید،از تخت اومد پایین و رفت بیرون...وقتی منم از اتاق اومدم بیرون،
آیسا نگاه پر از نفرتی بهم انداخت و به سهراب گفت:_خوش گدشت؟
نگاهم چرخید و روی سهرای ثابت موند سهراب پوزخندی زد و گفت:مگه نگفتی مشکل از تو و بچه دار نمی شی؟ می خوام هر شب پیش زنم باشم ببینم بازم مشکل از منه یا نه، بهت گفتم حواست باشه با کی چطور حرف می زنی....آیسا رفت سمت سهراب و با ادا گفت:_ عزیزم من نگرانتم دلم نمیخواد اتفاقی برات بیفته..
سهراب سری تکون داد، کیف چرمشو برداشت و از سالن خارج شد..
آیسا اومد طرفم نگاه تحقیرآمیزی بهم انداخت با پوزخندی گفت:_ببین دختر دهاتی تو هیچی نداری که سهراب رو عاشق کنی..
سهراب خودش و مال واموالش مال منه میفهمی؟
-من اون قدر بی کار نیستم که دنبال عاشق کردن سهراب باشم، من اگه دهاتی هستم از توی شهری بهترم!!! ندید بدید بدبخت ،تویی که دنبال مال و اموال شوهرتی، نگران نباش، همش مال خودته تو، هرچی که داشته باشی زیبایی،پول،ثروت،اما وقتی نتونی به سهراب بچه بدی به چه دردی می خوری؟وقتی من بچه سهراب رو به دنیا بیارم، اون وقت جایگاه اصلی هر کدوم از ما پیدا می شه ..
دستشو برد بالا گفت: حرف دهنتو بفهم
دستشو رو هوا گرفتم ،فشاری به مچ دستش دادم:_دستتو قلاف کن، بی کس وکار گیر نیاوردی پس بترس که خیلی کارا میتونم بکنم..
دستشو پرت کردم ازش فاصله گرفتم صدای
نفس های عصبیش رو میشنیدم، بی توجه به آیسا رفتم آشپزخونه بعد از خوردن صبحانه تا شب خودم رو مشغول کردم
چند شب میشد که سهراب اتاق من میومد، به
بودنش عادت کردم .. آیسا دیگه کاری به کارم نداشت، توی سالن نشسته بودیم که سهراب گفت:_فردا شب یک مهمونی دارم وتا آخر ماه عازم انگلیس می شیم....
آیسا با ذوق گفت:_وای سهراب باورم نمیشه دارم به آرزوهام میرسم...
-بهتره فرداشب همه چیز خوب و عالی باشه..
نگاهم به سهراب بود انگارمنتظر چیزی بود یا
شاید من اشتباه میکردم از جاش بلند شد و
گفت: _بریم بخوابیم...
زیرچشمی نگاهی به رفتنشون کردم از جام بلند شدم رفتم سمت اتاقم،نگاهی به تخت انداختم گوشه ی تخت دراز کشیدم..
"آدما ها زود به وجود دیگران عادت میکنن
همونطور که دیگران زود آدم ها رو فراموش میکنن"
از صبح غلغله بود و همه درحال انجام کاری بودن، آرایشگر مخصوص آیسا اومده بود..
دوش گرفتم کت ودامن ارغوانی رنگی پوشیدم، موهامو ساده بستم و سرمه تو چشمام کشیدم،از ادکلن های روی میز یکی که از همه خوش بوتر و ملایم تر بود و برداشتم به گردن و مچ دستم زدم...
سهراب کت وشلوار مشکی و بلوز سفید پوشیده، مثل همیشه در رأس مجلس نشسته بود..گرامافون آهنگ بی کلامی رو پخش میکرد، آیسا اراسته کنار سهراب نشسته بود..
مبلی که گوشه تر از همه جا بود و انتخاب کردم و نشستم...
مهمون ها اکثرا جوون بودن، خدمتکارها درحال پذیرایی از مهمان ها بودن...
خدمتکاری خم شد لبخندی زدم و گفتم:نمیخورم...
همین که خدمتکار از جلوم رد شد در سالن باز شد، مردی با همون ابهت و جدیتی که ازش دیده بودم واردسالن شد،با دیدنش از ترس قلبم شروع به تپیدن کرد..
باورم نمیشد کیارش خان!اون اینجا چیکار می کرد؟!
نگاهم هنوز به در سالن بود که کیارش خان
مستقیم رفت سمت سهراب و آیسا سهراب با
دیدن کیارش خان از جاش بلند شد؛پس
همدیگرو می شناسن!سهراب هنگامی که می خواست دست بده نگاهی به جایی که من
نشسته بودم انداخت و با سر اشاره کرد برم
سمتشون ، نگاه مضطرب و پریشانم رو بهش
انداختم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🎉افتتاح شد افتتاح شد 🎉
✨💫 اولین کانال قدرت باور و ذهن 💫✨
🍀 دوره _رایگان_ شکرگذاری
🍀 قوانین جذب ثروت و توسعه فردی
🍀موفقیت های مالی🌟
فقط با روزی ده دقیقه وقت گذاشتن 👇
https://eitaa.com/joinchat/1435763651C070a287b36
چکیده ای از جذب و ارتعاشات 👆👆❤️
داستان های واقعی📚
🎉افتتاح شد افتتاح شد 🎉 ✨💫 اولین کانال قدرت باور و ذهن 💫✨ 🍀 دوره _رایگان_ شکرگذاری 🍀
میدونید افزایش سردی بدن،باعث افسردگی و تمایل به غم میشه؟؟
میدونید تغییر باورهای ما و تقویت اون ،زندگیمون رو از اینور به اونور میکنه؟
کافیه بلد باشی✅
https://eitaa.com/joinchat/1435763651C070a287b36
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهویک
اما با اخم نگاهم کرد و روشو اونور کرد و با کیارش دست داد ؛ از جام بلند شدم ؛ با قدم های نامیزون رفتم سمتشون کیارش خان هنوز پشتش به من بود ؛ تو نگاه سهراب درخشش خاصی بود با دیدن من گفت :_ معرفی میکنم ساتین خدمتکار مخصوصم..
با شنیدن اسمم از دهن سهراب کیارش برگشت عقب و با دیدنم نگاه متعجبی به سر تا پام انداخت؛ انگار باورش نمی شد زنی که رو به روش وایستاده من با شم....
سهراب لبخندی زد که بی شباهت به پوزخند نبود و گفت :_شما همو میشناسید ؟
کیارش عصبی دستی به موهاش کشید و زیر لب گفت :_دختر یکی از خان هاست ..
فقط دختر خان ؟
کیارش اول نگاهی به من و بعد به سهراب کرد و گفت :_ بله چطور؟
سهراب سری تکون داد و گفت :_ هیچی ...بفرما خوش اومدی ....
کیارش خان روی مبل نشست می دونستم الان چقدر عصبی هست..
سهراب رو کرد به من و گفت :_ چرا وایستادی؟ بیا بشین ..
با این حرف سهراب، کیارش خان نگاهی بهم
انداخت ، برای اولین بار حس کردم چقدر نگرانه، سرم رو انداختم پایین و روی نزدیک ترین مبل کنار سهراب و آیسا نشستم ؛ چند دقیقه بود که توی سکوت به صدای موسیقی که از گرامافون پخش می شد گوش می کردیم ؛ بعد از چند دقیقه آهنگ عوض شد....
آیسا رفت پیش یکی از دوستاش ، سهراب از جاش بلند شد و اومد سمتم ، دستشو گرفت سمتم و گفت :_میخوام همراهم باشی...
این مرد امشب چرا اینکارو می کنه ؟کیارش پا روی پا انداخت ؛ از جام بلند شدم و دست
سهراب .... سهراب گفت:_سوالی نداری بپرسی ؟
چه سوالی؟
_اینکه کیارش اینجا چیکار می کنه ؟
برام مهم نیست ...
_ چطور برات مهم نیست ؟ نگو که نمیدونستی کیارش دوست داشته، اما خب عاشقی رو بلد نبود ؛ فکر می کرد با اینکارا می تونه بدستت بیاره ؛ هه دورا دور از تو برام می گفت که چقدر سرکش هستی ، اما خب ادم همیشه قرار نیست به عشقش برسه... -چه مشکلی با کیارش خان دارید ؟
نگاهشو به چشمام دوخت گفت : تو فکر کن یه تسویه حساب قدیمی ..
ازم فاصله گرفت همون لحظه ایسا اومد سمتمون...
رفتم اشپزخونه فکرم درگیر حرفهای سهراب بود،نگاهم به چشمهلی مشکیش خورد،کیارش خانی که عصبی نفس میکشید....هلم داد سمت دیوار پشتم با دیوار برخورد کرد،اومد سمتم توی دو قد میم ایس
تاد نگاهی به سر تا پام کرد،عصبی گفت: اینجا چیکار میکنی چطور از ده اومدی اینجا از این خونه سر در آوردی؟
چیزی نگفتم وفقط نگاهش کردم..
دستی به
موهایش کشید ،اونجوری نگام نکن، میدونی در به در دنبالت گشتم؟: اما تو آب شده
بودی ...هیچ کس هیچ چیز نمیگفت، باورش برام سخته خونه ی این تبهکار باشی ...
تا اومدم چیزی بگم نگاهم به پشت سر کیارش افتاد ،قالب تهی کردم با دیدن سهرابی که عصبی با اخم به ما نگاه میکرد، دستش اومد بالا روی شونه ی کیارش خان نشست ،با تحکم گفت : لازم نمی بینم یه غریبه با زنم خلوت کنه و ازش بازجویی کنه...
کیارش برگشت سمت سهراب گفت : خوب زهرتو پاشیدی نارفیق...
سهراب دستشو توی جلیغه ی زیر کتش کرد
پوزخندی زد گفت : من با تو حسابی نداشتم،
از این دختر خوشم اومد گرفتمش.
_خوشت اومد یا برای بچه گرفتی؟؟
_تو هر جور دوست داری میتونی فکر کنی اما تو گوشت فرو کن دیگه به زن و بچه ی من نزدیک نمیشی، میفهمی وگرنه خوب میدونی که من چیکارا که میتونم بکنم...یادت رفته کاری و که تو با خانواده ی این دختر کردی و همه چیزشون و گذاشتن و رفتن آواره ی غربت شدن.....
با یادآوری ظلم هایی که کیارش خان در حق من وخانواده ام کرده بود نفرت نشست توی چشمهام....
_دعوت امشب پس الکی نبود تو میخواستی
خورد شدن من و ببینی...
_نه من فقط میخواستم همسر دومم و برات معرفی کنم..
_کیارش زد رو شونه ی سهراب گفت:خیلی نامردی خیلی..
سهراب خونسرد یقه ی کیارش خان چسبید و
محکم کشید سمت خودش گفت : از تو که نامردتر نیستم ،کی به شوهر اون دختره دهاتی گفت تا آریان و از سر راه برداره وگرنه نامزدش و صاحب میشه کی بود؟!مرگ برادرت و به گردن پسر فرهاد خان انداختی،
تا به دختر زن دومش برسی ،فقط برای اینکه
شبیه عشق فرنگیت بود،من خیلی چیزا میدونم، پس بهتره بری ...
کیارش خان یقه اش رو از دست سهراب بیرون کشید گفت : درسته اولش برای عشق فرنگیم بود ،اما بعدش...و نگاهی به منی که داشتم هاج و واج نگاهشون میکردم انداخت:
ــ ساتین من عاشق خودت شدم...
سهراب محكم چسبوندش به ديوار و گفت:
_ديگه خيلى حرف زدى پسره خان ،بهتره بری...
_من بدون ساتین هیچ جا نميرم..
اون موقع كه لاله به پات افتاد و گفت ميخوادت يادته؟ اون منو نخواست،فقط به خاطره تو من و نديد.
_به خاطره اون اين كارو با من كردى؟
هه شايد تو يادت رفته باشه ،اما من هنوز یادمه..
_ بدبخت لاله وقتى فهميد تو چه کاره ای ولت كرد رفت.....
كى بهش گفت؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهودو
جز تو كى ميدونست؟تو عشقمو ازم گرفتی، حالام بی حساب شدیم، از خونه ی من برو بیرون.
بدون ساتین نميرم...
_نشنيدى؟گفت بچه ى من تو شكمشه...
ديگه نتونستم طاقت بيارم ، وسط هر دوشون ايستادم:_تمومش كنين ،چرا از تحقیر کردن من لذت میبرین ؟؟
دستمو گرفتم سمت کیارش و گفتم:_ببين پسر خان از تو و اون ده لعنتى متنفرم متنفررر
دستمو سمت سهراب گرفتم:_از تو و امثال تو ام بیزارم ،تویی که منو فقط یه وسیله واسه انتقامت دیدی.ديگه نموندم و به سمت اتاقم رفتمپشت در نشستم و زدم زير گريه خدا ... خواهرم مرد عشقم رفت پدر و مادرم رفتن.
كى اين بدبختى تموم ميشه؟ ديگه خسته شدم.سرمو روى زانوهام گذاشتمو هق هقم اتاقو پر کردهمون پشت در خوابم برد.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدایی بیدارشدم، نگاهمو تو اتاق تاریک چرخوندم
کسی محکم به در می کوبید ،از جام بلند شدم
تمام تنم درد میکرد،در اتاقو باز کردم و برای اولین بار از سهراب ترسیدم.درو محکم هل داد و اومد تو اتاق . یه قدم رفتم عقب.
درو محکم پشت سرش بستاز ترس چشمامو بستم...
اومد طرفم..
ــ چرا به من نگفتی حامله ای ؟!هااانن؟؟
کمربندشو در آورد و دوره دستش پیچید...
عقب عقب رفتم...با هر قدمی که به عقب میرفتم سهراب یه قدم جلو میومد
حالا از من مخفی میکنی؟!به چه جرعتی از من پنهان کردی؟!
-به به خدا حامله نیستم...
دروغ نگو...
-باور کنین....
-ساکت شو....
کمربندش بالا رفت و محکم رو کتفم فرود اومد... دستمو سپر صورتم کردم.
_بگو کی فهمیدی حامله ای ؟ . بگو تا همین جا چالت نکردم ...
دیگه اشکم در اومده بود.
-به چه زبونی بگم من حامله نیستم..
کمربند و پرت کرد سمت آینه ی گوشه ی اتاق،
سگک کمربند به آینه برخورد کرد و آینه با صدای بدی شکست ..
گفت:به لطف اون شغل منو فهمیدی...
موهای بلندمو دوره دستش پیچید و محکم کشید ،از درد دستمو روی سرم گذاشتم،تا حالا این روی این مرد مرموز و ندیده بودم...
دردت اومد آره ؟حالا بگو از چه موقع حامله ای و به من نگفتی؟
_نیستم نیستم...
_باشه ...
-تو یه شکنجه گر ظالمی که هر کاری ازش بر میاد ...
_هه دختره ی نادون، باید میذاشتم بیفتی دست اشکان تا معنی بی رحم بودن و بفهمی....
موهام و ول کرد وگفت:امشب آخرین شبیه که ما هم و میبینیم.....
متعجب نگاهی بهش انداختم ...
_چیه فکرکردی تو رو هم با خودم میبرم؟ هه در اشتباهی...
دلم شکست ولی:_من کاری نکردم که بخوام مثل شماها فرار کنم، پس توی همین کشور میمونم..
_خیلی حرف میزنی .._تو کارای من دخالت نمیکنی. فهمیدی؟
سری تکون دادم ...
گفت_برای آخرین بارخ که منون میبینی.....
دلم گرفت. دوباره تنها میشدم، معلوم نبود باز تقدیر چی برام رقم زده.
یک هفته میشد سهراب وآیسا دنبال کاراشون
بودن. بعضی وقتا آیسا تنها میرفت بیرون، روزها تنها کنار پنجره می نشستم و به دونه های سفید برف خیره میشدم.
رفتم سمت آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم، هوا سرد بود،اما انگاری توی دلم یه کوره آتشین روشن بود ...دلم میخواست آب بخورم، گاهی پنجره رو باز میکردم واز برف های کنار پنجره میخوردم ،نمیدونم چرا از خوردن برف لذت می بردم. .
بی هوا از آشپزخونه بیرون اومدم ....صدای سهراب توی گوشم پیچید:ــ حالت خوبه؟
سرم وبلند کردم نگاهمو به سهراب دوختم.
_سری تکون دادم بی حواس گفتم:ــ خوبم....
بغل دستش نشسته بودم؛هردو داشتیم به دایره ی افکارمون شعاع میدادیم ...به صورتش زل زده بودم و با تمام وجود نگاهش میکردم ....دلم میخواست انقدر نگاهش کنم تا تمام اجزای صورت شو برای خودم داشته باشم ...
فکر میکنم نگاهم خیلی طولانی شد چون انگاری چند باری صدام زده بود من متوجه نشده بودمپرسید :چیه به چی زل زدی ؟؟
گفتم :هیچی داشتم فک میکردم ...
-پرسید :به کی اونوقت ؟؟؟
گفتم : حالا مهمه؟؟
گفت: دروغ گفتن خوب نیس، شما ماتت برده بود ....
گفتم: نیکی و پرسش؟؟؟
نمیدونم حرفی که زدم اینجام صدق میکرد یا نه ولی گفتم ...
بعد از اون یه لبخند دندون نما زد...
سهراب شونه ای بالا انداخت وگفت:ــ می خوام برم حموم آیسا نیست برام لباس آماده کن....
_بله، الان .
رفت سمت پله ها دنبالش بالا رفتم و وارد
اتاقشون شدم ،سهراب کتش و در آورد و پیراهن سرمه ای که پوشیده بود، پرتش کرد روی تخت و رفت سمت حموم، وقتی از رفتنش مطمئن شدم کتشو نزدیک بینیم بردم و نفس عمیقی کشیدم و با لذت چشمام و بستم،اما لحظه ای متعجب از کارم، کت رو گذاشتم رو چوب لباسی..سری تکون دادم دیوونه شده ام،رفتم سمت پیراهنش تا بندازم تو رخت چرکا، اما باز وسوسه شدم تا بو بکشم.. عصبی پیراهنو روتخت پرت کردم. رفتم سمت کمد تابرای سهراب لباس بردارم.
در کمد روبازکردم، اما اون حس رو نسبت به
لباسهای شسته و اتوکشیده ی داخل کمد نداشتم..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین و آخرین پناه رحمت خـــداست♥️
دعا میکنم همیشه تحت
سایه رحمت بی پایانش باشیم ♥️
زیبـاتـرین نگـاه خــــدا
همراه همیشگی شمـا بـاد♥️
شبتون خـوش♥️
به سرگذشت اعضا خوش اومدین❤️😍👇
https://eitaa.com/joinchat/321061689C82f569b2eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ای درگذر ازخاطره ها🩷
ناخودآگاه دلم یاد تـو کرد🩷
خــنـده آمــد بـه لبـم 😊 🩷
گویی از قید غم آزاد شدم🩷
هـر کجـا هستـی دوسـت 🩷
دلت آرام و دسـت حـق همراهت🩷
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوسه
نگاهم به کمد پر از لباس بود، یه شلوار با پیراهن انتخاب کردم و از رگال برداشتم.
برگشتم تا بزارمشون روی تخت که در حموم
بازشد و سهراب اومد بیرون...
سهراب :تو امروز چیزیت شده
_نه چیزی نشده..
قدمی سمتم برداشت..
سهراب :میتونی بری...
دست دست کردم، حال خودمو نمیفهمیدم تا حالا اینجوری نشده بودم ..
چرخیدم برم که نگاهم به پیراهنش افتاد.
راهمو سمت پیراهنش که روی تخت بود کج
کردم، خم شدم و برش داشتم..
سهراب :اونو میخوای چیکار؟
دستپاچه گفتم :هیچی.. میخوام بشورم..
چیزی نگفت، پیراهنو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون..
پیرهنوجلوی صورتم گرفتم و با لذت بوییدم..
یهوصدای سهراب از پشت سرم بلندشد..
سهراب :داری چیکار میکنی؟
با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم :
هیچی.. هیچی..
سری تکون داد:
داری از تنهایی خل میشی.. برو پایین ...
با قدمهای بلند ازش دور شدم و رفتم سمت پله ها و تند وارد اتاقم شدم..
پیراهن رو توی کمدم گذاشتم نفسی از راحتی کشیدم....
از دیشب برف شروع به باریدن کرده بود،آیسا با خوشحالی لباسهایی که برای رفتن خریده بود رو تو چمدان میچید، تازه به عمق فاجعه پی میبرم، اینکه چطور توی این شهری به این بزرگی زندگی کنم،از وقتی اومدم،فقط توی همین خونه بودم و هیچ کجا رو بلد نیستم... آیسا نگاهی بهم انداخت...پوزخندی زد:
_چیه!توام دلت می خواست بیای؟بهت که گفته بودم،زن اول و اخر سهراب منم..
نمی دونم چیشد برای لحظه ای بغض گلوله شد توی گلوم، از جام بلند شدم تا برم توی حیاط،از در سالن بیرون اومدم.سوزه سردی می وزید.بافتمو محکم دورم پیچیدم.از پله ها پایین اومدم.برف همینطور درحال باریدن بود.سمت استخر رفتم،دور تا دورش از برف
سفید پوش بود.دست دراز کردم،از روی برف های تمیز یه گلوله برف برداشتم و توی دهانم گذاشتم.چشمهامو بستم و با لذت شروع به خوردن کردم.
یهو صدایی از پشته سرم بلند شد:_برای چی اومدی بیرون؟
چشمامو باز کردم ، برگشتم عقب و سهراب و دیدم ،اومد طرفم ، نگاهی بهم انداخت.
اخماش رفت تو هم :_این چند وقته چرا عوض شدی..؟
ازش فاصله گرفتم:_چیزی نیست...
قدمی برداشتم که گفت:_ما فردا داریم میریم..
قدم بعدی رو برنداشته تو جام ایستادم
احساس کردم نرفته دلم براش تنگ میشه...
قدمهامو تند کردم و یک راست رفتم سمته اتاقم..
تا نیمه های شب فقط قدم میزدم، نگران آینده
بودم ،حتی برای شام هم بیرون نرفتم..
صبح زودتر از همه از اتاقم امدم بیرون، رفتم
سمت آشپزخونه،شکوفه هنوز نیومده بود،صبحانه رو آماده کردم،چایی دم کردمسهراب از پله ها پایین اومد.با دیدن میزه چیده شدی ابرویی بالا انداخت...گفت:_از این کاراهم بلدی؟
_کسی ازم نخواسته بود تا انجام بدم..
سری تکون داد و دیگه هیچی نگفت، روی صندلی نشست براش چایی ریختم..
_بشین...
_آیسا خانوم چی؟!
_فعلا خوابه..
خواستم روی دورترین صندلی بشینم که گفت:بیا اینجا بشین و به نزدیکترین صندلی به خودش اشاره کرد.رفتم و روی صندلی نشستم،انقدر گرسنه ام بود که دلم میخواست همه ی چیزهای روی میزو بخورم.
مشغول خوردن بودم،با صدای متعجب سهراب سر بلند کردم:_چته!آروم تر.
_خیلی گرسنم بود...
خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم...
_باید حرف بزنیم..
دوباره سربلند کردم،گفت:ما امروز میریم، این خونه رو به اسمت کردم،شکوفه و شوهرشم کنارتن،نمی تونم قول بدم که برمی گردم پس خودتی و خودت...اما یادت باشه طلاقی درکار نیست،تو زن منی میفهمی؟و تا ابد زنه منم می مونی...از جاش بلند شد،بدون حرفی خیره ام بود. ازم فاصله گرفت،رفت سمته پله ها....
بالاخره لحظه ی رفتن شد راننده چمدون ها رو برد تا بزاره تو ماشین قرار بود اول برن ترکیه و از اونجا انگلیس،آیسا آماده اومد سمتم.نگاهی به سرتاپام کرد و گفت:_لحظه ها و روزهای خوبی رو برات ارزو میکنم،صداشو یهو پایین آورد و ادامه داد:_هرچند فک نکنم روزهای خوبی در پیش داشته باشی خداحافظ..
متعجب نگاهی بهش انداختم...
سهراب روبروم ایستاد:نگاهمو به چشماش دوختم،کلافه به نظر می رسید،گفت: حرفای اون روزتو که با ایسا میزدی شنیدم.
متعجب نگاهش کردم...
کدوم حرفا؟
_مهم نیست، دیگه همه چیز تموم شده،مراقب
خودت باش، شاید دیگه هرگز نبینیم همدیگرو.
دستمو مشت کردم تا سمتش نرم ..
ازم فاصله گرفت، دستی به گوشه ی کت ش کشید و رفت...
با قدم های نا ارام رفتم سمت پنجره..
نگاهم به ماشین بود،لحظه ای سهراب سرشو بلند کرد نگاهی به پنجره انداخت بعد سوار شد...
پرده رو تو دستم مچاله کردم،بغضمو با درد قورت دادم،ذهنم رفت سمت روزی که با ایسا بحثم شد،اون روز گفته بودم اقا و اموالش پیشکش خودت..
پس سهراب حرفای مارو شنیده بود،همین که ماشین از حیاط بیرون رفت احساس کردم قلب منم به همراه سرنشین ماشین رفت.
سرمو به پنجره ی بخار گرفته ی سرد چسبوندم.
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوچهار
با صدای بلند زدم زیر گریه.. شکوفه توی سکوت فقط موهامو نوازش میکرد.روزها از پس هم می گذشتن. اعتراف میکنم دلم برای سهراب تنگ شده،پیراهنی که اون روز از اتاقش برداشته بودمو جلو صورتم گرفتم،شکوفه وارد اتاق شد متعحب گفت: این پیراهن مال اقا نیست ؟
سرمو انداختم پایین و گفتم: بله....
_ببینم ساتین نکنه تو...
هول شدم _ نه نه من که ازدواج نکردم..
_لازم نیست چیزی رو از من پنهان کنی اقا موقع رفتن گفت تو همسرشی ،خیالت راحت باشه اما تو که حامله نیستی..
پیراهن تو دستم خشک شد ،ترس نشست تو وجودم...
_حالت خوبه ساتین..حامله ای؟
با بغض نالیدم: نمیدونم...
_وای دختر تو حتما بارداری، اما برعکس بقیه که حالت تهوع و بی اشتها میشن تو اینطور نشدی..
_اما شکوفه من با این بچه ی بی پدر چیکار کنم ؟
_نترس عزیزم تو اینجا جات امنه..
سرمو از روی عجز و ناتوانی تکون دادم..
_پاشو بیا که از امروز بیشتر باید مراقب سلامتی خودت باشی، میفهمی؟ زود باش دختر...همراه شکوفه از اتاق بیرون رفتیم..
_دیدی چیشد میخواستم برم خرید...
زود میرمو برمیگردم،توهم صبحونه ات رو بخور..
_باشه...
شکوفه چادرشو سر کرد و زنبیلو برداشت بعد از خوردن صبحونه ،اشپزخونه رو جمع کردم، روی مبل نشستمو تلویزینو روشن کردم ...
زنگ در به صدا در اومد،نگاهی به ساعت کردم هنوز یک ساعتم نمیشد شکوفه رفته، لابد نزدیک بوده برگشته ،بافتمو پوشیدم، سوز سرد می وزید،از حیاط پوشیده از برف گذشتم ،درو باز کردمو گفتم: چه زود بر...
اما با دیدن چند مرد هیکلی حرفم توی دهنم ماسید:_کاری داشتین؟
یکیشون گفت: ساتین اشراف؟
_بله خودم هستم..
_شما باید همراه ما بیاید....
_چیزی شده؟ کجا؟
_اومدین میفهمین..
_اما من باید بدونم..
_خیلی حرف میزنی و باسر به اون یکیش اشاره کرد تا اومدم درو ببندمکشون کشون بردنم سمت ماشین مشکی رنگ کنار در، پرتم کرد عقب ماشین و خودشم نشست کنارم، اون یکی پشت فرمون نشست..
از ترس قلبم تند تند میزد.:_منو کجا میبرین؟
_نترس جایه بدی نمیری.الانم بشین سرجات فهمیدی؟
دستمالی از جیبش دراورد،خم شد سمتم.
_چیکار میکنی؟
_بهت گفتم ساکت شو و دستمال و بست به چشمام.تا اومدم کاری کنم دستمم محکم پشتم بست.نمیدونستم دارن کجا میبرن...نمیدونم چقد گذشته بود که ماشین ایستاد.
مرد از ماشین کشیدم بیرون.
_یالا راه بروو.
همراه مرد کشیده میشدم.بعد از اینکه اینور و اونور کشیدنم،صدای داد و فریاد به گوشم رسیدو این ترسمو بیشتر میکرد.مرد ایستاد و از صدایی که به گوشم خورد ،انگار یه دری و باز کرد بعد پرتم کرد خوردم زمین و در بدی پیچید تویه تنم.صدای نکرش بلند شد:
_فعلا اینجا باش تا نوبتت بشه.
در با صدای بدی بسته شد...به سختی روی زمین نشستم؛نه میتونستم دستامو باز کنم و نه چشمامو...نمیدونم چی در انتظاره منه، من که کاری نکردم!از استرس زیاد حالت تهوع گرفته بودم.اتاق سرد و نمور بود و احساس سرما میکردم.از بلاتکلیفی خسته شده بودم در باز شد.
یه نفر با قدم های بلند اومد سمتم.
گفت همراه من بیا...
با ترس و لرز همراهش شدم.دستامو باز کرد.
خواستم دست ببرم چشمامو باز کنم که نذاشت.
کنار گوشم غرید:مگه بهت گفتم چشماتو باز کنی؟بشین.
با دستم صندلی و لمس کردم و نشستم.
صدای قدم هاش به گوشم میرسید که هی اینور و اونور میرفت.
_خب منتظرم شروع کن.
_من نمیفهمم چی میگید.
_سوالمو از اول میپرسم دقت کن.شروع کن.
_اخه چی بگم وقتی هی....
چنان کوبید دهنم که حرفم تو دهنم ماسید و احساس کردم دندونام تو دهنم خورد شد ....
مزه خون توی دهنم حالم و بد کرد.صداش خیلی نزدیک به گوش رسید.
_ببین فکر نکن با بچه طرفی پس تا بدتر از این نشدی حرف بزن.
_وقتی از هیچی خبر ندارم چی بگم.
_هه!خبر نداری نه؟! انگار واقعا خیلی زرنگی باشه من بلدم چطوری امثال تو رو به حرف بیارم.نمیدونستم منظورش چیه اما وقتی از درد شدید جیغم هوا رفت.
قهقهه ای از سر داد گفت : تازه اولشه.احساس میکردم ناخونم از جاش کنده شده._تا حرف نزنی حالت از این بدتر میشه
_من چیزی نمیدونم.
_عیبی نداره من از شکنجه کردن لذت میبرم.
تورو خدا با من کاری نداشته باش...
_باشه پس بگو.
اخه چی بگم من هیچی نمیدونم ...
_دختر منو بازی میدی؟با ضربه ای که به صندلی زد با صندلی پرت شدم روی زمین.
فریاد زد:بیاین اینو رو ببرین.برای این فقط باید گرگ شب باشه.
یه نفر بلندم کرد،گفت:زنگ میزنم بیان آقا...
کشون کشون بردم سمته اتاقی که حتی نمیدونستم کجا و کدوم سمته..
اما با هر جیغی که به گوشم میرسید دلم ریش میشد و از ترس قالب تهی میکردم،
ناخونم گزگز میکرد،گوشه ی لبم درد میکرد.مرد پرتم کرد توی اتاق و در و بست.
بدن پر از دردمو روی زمین کشیدم با دستم اطرافمو لمس کردم و به دیوار تکیه دادم.
اشکام سرازیر شدن.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوپنج
آروم زیرلب زمزمه کردم سهراب کجایی؟
هم خسته بودم و هم از شدت سرما دندونام بهم میخوردن.احساس ضعف میکردم.نه شب و میدونستم نه روزمو.حتی نمیدونستم ساعت چنده.با سر و صدای در گوش تیز کردم.دوباره قدم های محکمی که ترس به جونم مینداخت.....خدایا باز چی در انتظارمه...احساس کردم قدم ها متوقف شد ، کنارم نشست توی خودم جمع شدم..
صدای پوز خندش بعد صدای خودش بلند شد:ببین کی اینجاست...
با شنیدن صداش گوشام تیز شد چقدر این صدا برام آشنا بود.
ناگهان موهام محکم کشیده شد و صداش کنار گوشم بلند ...
پس تو زن اون سهراب هستی، تو آسمونا دنبالت میگشتم رو زمین پیدات کردم ... نشناختی،چشم بندمو محکم کشید پایین، از برخورد نور به چشمهام پلکهام جمع شد ،همین که به نور عادت کردم چشام باز کردم، اما با دیدن کسی که توی دو قدمیم روی هردو پا نشسته بود تعجب کردم...
ش ش شما؟
-چیه شناختی اره منم اشکان هدایت، یا همون تیمسار یادت اومد؟؟؟
گیج شده بودم ...از جاش بلند شد: بیارینش .
اما من هنوز درگیر بودم، من اینجا؟ این مرد اینجا چه خبره؟ مردی اومد ستم و به دنبال تیمسار از اتاق بیرونم برد حالا میتونستم اطرافمو ببینم، یه دالان بزرگه نیمه تاریک پر از اتاق... وارد اتاقی که یه میز و دو صندلی داشت شدیم، روی صندلی نشست...
مرد از اتاق بیرون رفت... تیمسار شروع به قدم زدن کرد، برگشت سمتم دسشتو روی میز گذاشت خیره به صورتم گفت:
بهتره همه چیزو تمام و کمال بگی، چون من
شکنجه گر خوبی نیستم ،شاید هرگز زنده نمونی می فهمی که ؟حالا بگو شوهرت کجاست.
خونسردیمو حفظ کردم: من شوهری ندارم.
ابرویی بالا انداخت شوهری نداری پس... خونه ای سهراب چیکار میکردی ؟؟
-من اونجا یه کارگر ساده بودم...
که کارگر ساده بودی ؟؟
-بله ..
خوب خوبه...گفت: ادامه بده ..
-من نمیدونم من و برای چی اوردین ..
که نمیدونی ....
خونسردیش ترسوندم ،چرخی دورم زد ..
از این همه خونسردیش ترسیدم ... یهو با داغ شدن گوشم جیغی زدم...
از درد و سوزش لبمو به دندون گرفتم..
گفت:فکر کردی من احمقم؟چی فکر کردی دختر، به من میگن گرگ شب، جون سخت تر از تو رو زبونشو باز کردم، تو که چیزی نیستی حالا از اول شروع میکنیم :بگو سهراب کجاست ؟؟
-من نمیدونم.
که نمیدونی باشه...
رفت سمت دستگاهی که روی میز بود:_ میدونی اسم این دستگاه چیه ؟؟
فقط نگاش کردم ...
_ الان میفهمی به این میگن سیم سیم برف، ترسیدی ؟حالا مونده سیم هارو به دستام وصل کرد.
همین که دستگاه روشن شد دنیا دوره سرم
چرخید، احساس کردم تمام تنم متلاشی شد از حال رفتم.دیگه جون نداشتم ،آب سردی روم پاچیده شد روی صورتم، چشام و با ناتوانی باز کردم ،نگاهم به تیمسار که خونسردی روی صندلی نشسته بود افتاد.
_ چیه از حال رفتی این تازه اولشه میفهمی اولش، تا حرف نزنی وضعت همینه.
بی جون نالیدم من حرفی ندارم ...
_ منم عجله ایی ندارم..
از این همه خونسردیش ترس نشست تو دلم، فریاد زد: بیاین ببرینش..
کشون کشون بردنم سمت همون اتاق نیمه تاریک و نمور و پرتم کردن... بدن بی جونمو کشیدم روی زمین تا به دیوار تکیه بدم..
از صبح انقدر کتک خورده بودم که جونی برام نمونده بود چشمامو بستم... نمیدونستم شبه یا روز از سرما به خودم لرزیدم، از صدای و جیغ داد هایی که به گوشم میرسید نمیتونستم بخوابم... میدونستم دارن شکنجه میکنن دیگه امیدی برای زنده موندن نداشتم، دستی روی شکم تختم گذاشتم ،بچه ای بیچارم نیومده باید میرفت، آه پر دردی
کشیدم، توی زندگیم قربانی خودخواهی چند مرد شدم ..
زندگی بد تا کردی باهام خیلی بد....غریبه های زود گذر...کاش از اول نامهربان بودند...
نمیدونم چند روز میشد که اینجا بودم، از روی وعدهای غذایی که می اوردن شب و روز رو تشخیص میدادم ،تمام غذایی که لطف میکردن میدادن :صبحانه یه تیکه نون کمی چای شیرین ،شام و ناهارم اندازه یه کف دست لوبیا و عدسی میدادن ،نمیدوستم ایا کسی پیدا میشه تا من و از اینجا نجات بده یا نه ؟در با صدای بدی باز شد ،مردی داخل اومد با خشونت گفت:_ استراحت بسه..
و کشون کشون از اتاقم بیرون اوردم دوباره ترس تو وجودم نشست، دوباره همون اتاق نفرین شده، همین که خواستیم وارد اتاق بشیم در اتاق باز شد و دو مرد هیکلی از
دو طرف زن ضعیفی که از شدت ضربه های که به صورتش خورده بود نمی تونستم صورتش رو تشخیص بدم...
بیرون اومدن با هم رفتن سمت ته سالن بلند و طولانی که معلوم نبود چند تا مثل ما توی اتاق های نمور و تاریکش داشتن
شکنجه میشدن، مرد هولم داد تو اتاق، نگاهم به تیمساری افتاد که داشت نفس نفس میزد، با دیدن من پوزخندی زد و گفت:_ افتخاریه که دوباره میبینمت....
اشاره به اون مرد کرد و مرد از اتاق بیرون رفت:-بشین روی صندلی...
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوشش
نشستم اومد و روی صندلی روبه روی صندلی من نشست، پا روی پا انداخت دستانش رو گذاشت روی میز :_خب میشنوم...
نگاهی بهش انداختم و گفتم :_هیچی نمیدونم...
گفت: _ببین دختر خانم اگه میخوای زنده بمونی سعی نکن خودتو به اون راه بزنی با دقت گوش کن و جواب بده فهمیدی!!
-سرمو تکون دادم ...
گفت :-حالا شد ... خب اون مامور فراری کجا رفت؟ از کی تو خونه اش بودی؟ محموله ها ومدارک رو کجا گذاشته؟زنش بودی دیگه پس باید همه چیز رو بدونی!!!
-اما من از هیچی خبر ندارم.
دستی به موهاش کشید فقط کافیه یه بار دیگه بگی نمیدونم فریاد زد:ببین دختر جون سعی نکن که منو دور بزنی که بد میبینی. دوباره میپرسم :اون خائن محموله رو گرفته کجا رفته؟ تو چی فکر کردی؟ اینکه ما هیچی نمیدونیم؟ تورو یکی از همونا که توی اون خونه بوده لو داده ،چرا تو باید اینجا شکنجه بشی؟ اما اون برای خودش تو جزیره های هاوایی توش بگذرونه؟
-با شُک بهش نگاه کردم:منظورتون چیه اون آدم چه دشمنی با من داشته؟.
شونه ای بالا انداخت :نمیدونم پس بهتره بگی کجا رفتن.
تمام لحظه های زندگیم جلو چشامم رژه رفتن، اما تصویر آیسا در آخرین لحظه داشت میرفت همه اش جلو چشمم بزرگ و بزرگ تر می شد،
صداش تو سرم اکو شد که گفته بود :هر چند فکر نکنم روز های خوبی در پیش رو داشته باشی ..نکنه اون ادم ایسا هست....
تیمسار خم شد روی میز خوبه دختر زرنگی
هستی ،حالا جواب سوال هامو بده اونا کجا رفتن؟؟؟
_فقط میدونم قرار بود برن انگلیس..
هه شما احمقارو فقط باید با شکنجه به حرف اورد ،بیایین ببندینش.....
دوتا مرد وارد اتاق شدن و کشون کشون بردنم سمت طناب های که از سقف اویزون بودن.
_به خدا من چیزی نمیدونم..
_ا.ز جاش بلند شد، گفت: عیب نداره به حرف
میایی،خیلی دلم میخواست اون شوهرتم اینجا بود تا میدید.دستامو به طنابا محکم بستن ،اومد طرفم و با اشاره به اون دو مرد هر دو بیرون رفتن....
-کشیده ای زد به صورتم انقدر ضربه محکم بود که برق از سرم پرید صورتم سمته چپ شونه ام کج شد ...
اینو زدم تا بدونی اینجا منم که حرف میزنم ...
_زود باش...
میون هق هقم نالیدم من از هیچی خبر ندارم...
_میدونی من زیاد سیگار میکشم....
با چشمای اشکی نگاهی بهش انداختم....
_سیگارشو نشونم داد این دیگه تموم شده پس باید خاموش بشه....
با ترس نگاهش کردم چشماشو دوخت به چشم هام پوزخندی زد...
همینطور بی حرف نگاش کردم که ته مونده سیگارش و رو دستم خاموش کرد..
از درد و سوزش زیاد به خود پیچیدم لب پایینو به دندون گرفتم تا صدای فریادم بلند نشه...
ازم فاصله گرفت شروع به دست زدن کرد
گفت:خوشم میاد از زن هایی که ضعیف نیستن، اینطور لذت شکنجه دادنم بیشتر میشه و عذاب کشیدن اونا برام لذت بخشه..
دوباره سیگاری روشن کرد خدایا هنوز جای این یکیش داره میسوزه نمیدونم چندمین سیگار بود که با دستم خاموش میشد..
اما از درد زیاد دیگه تحمل نداشتم بوی سیگار و دود فضای اتاق برداشته بود....
گفت:برای امروز بسه ...
اومدم نفس آسود ای بکشم
گفت: فکر کنم دفعه بعد نوبت صورتت باشه......
فریاد زد: بیایین ببرینش...
_دوباره همون دو مرد اومدن سمتم دستامو باز کردن کشون کشون بردنم و توی اتاقکم پرتم کردن..
از سوزش زیاد نمیدونستم چیکار کنم، کشون کشون رفتم سمت دیوار سیمانی اتاق و دستم رو محکم به دیوار چسبوندم تا سرمای دیوار
باعث بشه کمتر سوزش و احساس کنم..
مثل دیوانه ها دور تا دور اتاق میچرخیدموخودم رو به دیوارهای سرد سیمانی میچسباندم ...
انقدر این کارو کردم که خسته و بی رمغ کف اتاق ولو شدم،دلم آرامش می خواست زندگی می خواست ...
فریاد زدم خداا خسته ام خسته و قطرات اشک یکی پس از دیگری گونه هامو خیس کردن ....روز ها از پی هم میگذشتن و کسی سراغم نیومده بود، احساس میکردم زیر شکمم کمی بر جسته تر شده، وقتی دست روش میزاشتم اون نخود کوچولویی که زیر دستم بر آمده بود احساس میکردم، هم خوشحال میشدم هم غمگین....
با لذت نون چایی شیرینو خوردم، اما باز سیر
نشدم ...دیگه داشت باورم می شد که فراموشم کردن و میتونم بدون هیچ شکنجه ای توی این اتاقک نمور و سرد با فرزندم سر کنم. اما با باز شدن در همه ای امیدم بر باد رفت: _ پاشو..
با ترس از جام بلند شدم....
تمام سیگار های که روی دستم خاموش کرده
بود ،با هاله ای قهوه ای رنگی مانندی خوب شده بود، روی پوست سفیدم جلوه ای بدی پیدا کرده بود... با قدم های لرزان از اتاق خارج شدم ،همراه مرد به همون اتاق شکنجه رفتیم ،همین که دم در اتاق رسیدیم مرد چشمامو با دستمالی بست و هولم داد سمت اتاق، چشمام بسته بود جایی رو نمیتونستم ببینم، با دستم اطرافو لمس کردم که
صدای تیمسار بلند شد...
چطوری؟ امروز مهمون داریم ،گوشامو تیز کردم....
منظورش از مهمون کی بود؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوهفت
گفت : تو زن سهراب بودی درسته ؟
دیگه خسته شده بودم تا حالا سهراب حتما به اون کشوری که میخواست بره رفته و رسیده سرمو تکون دادم ...
_آفرین دختر اینطوری به نفعته، حالا بگو اون
محموله هارو کجا بردو مدارک و کجا کرده ؟
من از کارشون اطلاعی نداشتم...
گفت:انگشتای قشنگی داری...
داشتم کلافه میشدم، بدتر اینکه که جز تاریکی چشمام جایی رو نمیدید..
ببین هر چقدر بگذره دیر جواب بدی،به همون اندازه اینجا میمونی شاید هم سال ها طول بکشه و همینجا بمیری،پس به نفعته سوال های منو جواب بدی،من خیلی مهربون نیستم،عاشق چشم و ابروتم نیستم ،بهتره جواب بدی..
- سهراب کجاست؟!
_من نمیدونم گفتم که قرار بود انگلیس برن،
برو از همونی که راپورته منو بهتون داده بپرس ،دست از سرم بردارین!!
_حرف نزن انقدر میزنمت تا صدای چی بدی...
احساس کردم چیزی به ناخونم گیر کرد و محکم کشید..
از درد فریاد دل خراشی زدم. که میونه قهقهه ی تیمسار گم شد...
_تازه اولشه...
و ناخون بعدی رو کشید..
از درد نمیتونستم سکوت کنم ،فریاد زدم من
چیزی نمیدونم چرا باور نمیکنی؟!اما حرفام بی فایده بود و هر پنج تا ناخونو یه جا کشید، میدونستم، این ناخونا خوب شدن ندارن...از درد و ضعف زیاد بی حال شدم و صداها تو گوشم زنگ میزد...هیچی رو درست نمیشنیدم.. جون نداشتم و از درد به خودم می پیچیدم ..
توسط همراه مردی که صورتشو نمیدیدم
اما احساس می کردم می شناسمش کشیده می شدم زیر لب فقط میگفتم:
_من از چیزی خبر ندارم من فقط زنش بودم زنش...
سکوت کردم که صدای نجوا گونه اش کنار گوشم بلند شد:_بمیرم برات ساتین همه اش تقصیر من بی عرضه ست...
گوش هام تیز شد..باورش سخت بود..!!سخت
چیه محال بود!!امکان نداشت دارم اشتباه
میکنم...اون الان با زنش باید آمریکا
باشه ...بغضم ترکید با کم ترین صدای ممکن نالیدم:_خدایا دارم دیوونه میشم مگه نه ...
_نه نه دیوونه نشدی منم ساتین.
_تو تو آبتین؟؟
_آره خودمم..
_تو اینجا چیکار میکنی؟!مگه نباید همراه زنت آمریکا می بودی؟!
_قصه اش طولانیه، الآن نجات تو از هر چیزی مهم تره ...
صدایی اومد: چیکار میکنی مگه نباید ببریش اتاقش...
_دارم میبرمش...
دیگه صدایی نیومد..چشم هام هنوز بسته بود..
در با صدای قیژی باز شد آبتین راهنماییم کرد و روی زمین نشستم..آروم چشم بندمو باز کرد..
نگاهم که به دو گوی قهوه ای مهربونش افتاد
اشک نشست توی چشم هاش...
با بغض گفت:_اونطوری نگاهم نکن عذاب وجدانمو بیشتر نکن..
_ تو تقصیری نداری...
هر طوری شده از اینجا میبرمت فهمیدی؟!؟! تو فقط دووم بیار..
دیگه نمیتونم...
_ تو هنوز قوی هستی همون ساتین جسور
میبرمت پیش دایی روسیه...
_ تو ازشون خبر داری؟!
لبخند زد :_ آره خیالت راحت جاشون امنه من باید برم ...
آبتین،سهراب و پیدا کن...
خشم نشست توی چشماش :_به اون بی غیرت چیکار داری؟!
_ اون شوهرمه آبتین...
سرم و پایین انداختم و با ترس گفتم:
_ پدر بچمه...
تو تو چی گفتی؟!پدر بچت؟!؟!
سرمو تکون دادم...
_ حاشا به غیرتش زن باردارشو ول کرده رفته ....
_ نه اینطور نیست ..
پس چطوریه ؟
_ اون نمیدونست من باردارم ...
آبتین نفسش و کلافه بیرون داد، بعد از کمی مکث گفت : دوسش داری ساتین؟؟
سرم پایین انداختم نمیدونم ...
سری تکون داد از جاش بلند شد: من برم اما
مطمئن باش از اینجا نجاتت میدم ..
_من ازت هیچ توقعی ندارم به خاطر من جونتو به خطر ننداز.....
این حرفو نزن تو دختر دایی و ....
مکثی کرد گفت:مهم نیست برم تا مشکوک نشدن، آبتین از اتاقک بیرون رفت..
سرمو به دیوار تکیه دادم ،هنوز باورش برام
سخت بود که آبتین رو اینجا دیده باشم، فکر میکردم رویا دیدم، دستی به زیر شکمم کشیدم :کوچولوی من به زودی نجات پیدا میکنیم ..با تموم درد های که کشیده بودم لبخندی زدم ،امیدی تازه توی دلم جوونه زد، یعنی آبتین سهراب و پیدا میکنه؟؟
نکنه سهراب مارو نخواد، برای لحظه ای تمام
امیدم از بین رفت، سرمو تکون دادم... نباید به چیز های بد فکر میکردم، بی هوا دستمو مشت کردم که دادم بلند شد....
ندونسته دستی که درد میکرد مشت کرده، بودم.. نگاهم به ناخون های ورم کرده ام افتاد
آهی از ته دلم کشیدم، دوباره روز ها از پی هم میگذشت و کسی سراغم نیومده بود..
انگشتام هنوز درد میکرد ،احساس میکردم تمام وجودم کثیفه، موهام بهم چسبیده بود ..
نمیدونم چند وقت میشد خودمو تو آینه ندیده بودم ،لباس هام به تنم چسبیده بودن..
از آبتین هم خبری نبود، انقدر درد کشیده ام که عاشقی از سرم بپره...
میدونستم خیلی لاغر شدم که وقتی به پشت
میخوابم فقط اون کوچولو ت دلم به راحتی دیده میشد ....
دلم یه حمام گرم و یه غذای خوش عطر خونگی میخواد، بعد یه خوابه راحت.
روی پتو که زیرم پهن بود به پهلو شدم و به رویاهام پوزخند زدم،
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوهشت
دلم برای مادرم تنگ شده اگه میدونست باردارم، عکس العملش یعنی چی بود ؟دلم اغوش گرمشو میخواست..
چشامو بستم و با رویاهای که شاید هرگز به واقعیت تبدیل نشه خوابیدم.
با صدای در چشمامو باز کردم، مردی سینی
صبحانه رو هل داد و رفت بیرون..
باز هم روز ها از پی هم میگذشتن و از سهراب خبری نبود. دیگه امیدی بهش نداشتم، شکمم کمی بزرگتر شده، سینی شام رو که لوبیا و نون بود کشیدم جلوم و با ولع شروع به خوردن کردم، هنوز لقمه ای دوم رو تموم نکرده بودم که در با صدای بلندی باز شد، با دهانی پر و لقمه ای به دست به قامت مردی که با خشم توی چهار چوب در ایستاد نگاه کردم، عصبی اومد...
-چیزی شده؟؟
_تیمسار عصبی غرید فقط ساکت شو: روزگار برات نمیذارم، کاری میکنم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن، حالا منو دور میزنی؟؟؟
_منظورش چی بود نکنه فهمیده آبتین میخواسته کمکم کنه وای خدا.
_از اتاق بیرون اوردم رو به دو مردی که پشت در بودن گفت چشماشو با دستاش ببندید و بیارینش سوار ماشین کنین ..مردی دستامو بست و اون یکی چشم هامو، شوکه شده بودم من و کجا میبرن چی قراره بشه ؟؟؟
مرد لگدی به پام زد گفت:راه بیوفت...با چشم و دست بسته تمام راه رو به دنبال مردها کشیده میشدم، همین که باد به صورتم خورد فهمیدم بیرون اومدیم...پرتم کردن روی صندلی ماشین به سرعت حرکت کرد ،تعادلمو از دست دادم و یه وری شدم... نمیتونستم از جام بلند شم و نه میدونستم کجا قراره برم اصلا زنده میمونم یا نه ....با تکون های که ماشین میخورد فقط میدونستم در حال حرکت هستیم ،بعد از چند لحظه ماشین
متوقف شد، در عقب باز شد و کسی از ماشین کشیدم بیرون ..
_من و کجا میبرین؟
به نفعته ساکت شی...
چیزی نگفتم...از استرس و ترس زیاد حالت تهوع گرفتم، بعد از چند دقیقه پرت شدم و محکم خوردم زمین.. حتی قدرت نداشتم از جام بلند بشم ،تمام تنم درد گرفت..
صدای تیمسار پیچید توی سرم:_ ببندینش به ستون ..
دوباره روی زمین کشیده شدم دستامو باز کردن و دوباره به جایی که احتمال میدادم ستون باشه بستن....
_ برین بیرون...
برای لحظه ایی سکوت همه جا رو گرفت ،اما
صدای قدم های تیمسار سکوت و شکست، هرلحظه صدای قدم هاش رو بیشتر احساس
میکردم ،حتی از پشت چشم های بسته نگاهشو حس میکردم:_ببین دختر جون دیگه حوصله ام داره سر میره، اصلا میدونی چند وقته اینجایی؟ هه نبایدم بدونی ،چون شماها نه شب دارین نه روز، اما من بهت میگم چند ماه اینجایی ..
تو الان دوماهه که مفقودی ،البته تو بی کس و کاری ،کسی رو نداری دنبالت نگشتن ،پس زنده مرده ات برای کسی مهم نیست ..
_پس چرا من و نگه داشتی؟؟
_ خیلی نادونی، تو نمیدونی اون شوهرت کلی پول برداشته و مدارکی که نشون میده خودش هیچ سابقه ای نداره....ولی کور خونده من اجازه نمیدم اون همه پول تنها بالا بکشه، انقدر شکنجه ات میدم تا خودت اعتراف کنی،
چشم بند رو پایین کشید، چشامو باز کردم نگاهم به صورت پر از اخم تیمسار افتاد، نگاه از نگاهش گرفتم به اطرافم نگاه کردم، یه سالن بزرگ و چندتا میز و چندتا ستون، تعجب کردم انگار فهمید که گفت :
_ما تمام اونایی که قراره هیچ کس ازشون خبر نداشته باشه و اعلام کنیم زیر شکنجه مردن اینجا میاریم... پس دل خوش نکن کسی پیدات کنه ،الان اسم تو رفته جزء لیست سیاه ادم هایی که زنده ان، اما برای اطرافیانشون مردن.. با ترس نگاهش کردم ..
_حالا مونده تا بترسی ..
منظورش چی بود؟
_خیلی فکر نکن الان میفهمی..
روبه روم قرار گرفت_ میخوام جای سیگار های که روی دستت خاموش کردم رو ببینم، لذت داره دیدن جای شکنجه.
حرفی نزدم، با دیدن جای سیگار ها ابرویی بالا انداخت:_اوخی پوستت خراب شده ؟
نگاهش به شکمم خورد، عصبی فریاد زد:
- تو بارداری!!
وای به حالت اگه باشی ...
ازم فاصله گرفت کمربندشو باز کرد ترسیدم،یعنی میخواست چیکار کنه؟!
کمربند و دوره دستش پیچید و سمت سگک دارشو بالا برد محکم روی بدنم فرود اومد، از درد جیغی کشیدم نگران بودم اما برای خودم
نه برای بچه ایی که نیم جون زندگی می کنه
_داد بزن، فریاد بزن.
و همین طور میزد،دلم نمیخواست ضعفمو ببینه لبم رو محکم به دندون گرفتم، با هر ضربه ای که میزد چشمامو از درد باز و بسته میکردم..
خسته کمربند رو گوشه ای پرت کرد بی حال سرم رو گردنم کج شده، از اتاق بیرون رفت از ضعف زیاد بیهوش شدم..دیگه چیزی نفهمیدم،با احساس مایعی
داغی روی صورتم بهوش اومدم، اما چشم هام هنوز بسته بود ،لب های خشکیدم و باز و بسته کردم آب..
_ساکت شو از آب خبری نیست...
چشمامو دوباره بستم و دنیا جلوی چشمام تاریک شد ...
از درد و ضعف نای تکون خوردن نداشتم، قفسه ی سینم درد میکرد یهو احساس کردم صدای داد و فریادش میاد،گوشامو تیز کردم،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو این شب زیبا آرزو میکنم که مرغ آمین به آرزوهات آمین بگه تا دلواپسی توی خیالت نمونه و چه چیزی از آرامش ناب خوشتر؟ شبت بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستانی که لینک کانال سرگذشت اعضا رو میخواستند،بفرمایید ؛
https://eitaa.com/joinchat/321061689C82f569b2eb
May 11
صبحتون شادو پر انرژی🌸🍃
لبخند بزنید 😊
چیزی کـه هزینه ای نـدارد 🌸🍃
اماگرانبهاترین هدیه خداست
ان شاءالله
روزی پرازلبخندداشته باشید🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهونه
صدای فریاد های زن بود، صدا هر لحظه نزدیک تر میشد،انقدر نزدیک شد که توی اتاق احساسش کردم
_ نا مسلمونا ولم کنید؟!از ترس قلبم شروع به تند زدن کرد و صدای زن و فریاد های دل خراش هر لحظه بیشتر می شد، کم کم صدای زن به هق هق های خفه تبدیل شد...
هنوز به ستون بسته بودم... دیگه صدایی از اون زن بلند نشد...گرسنه ام بود، طاقت نداشتم تمام توانمو جمع کردم فریاد زدم:
_ کسی اینجا هست؟!آهای کسی اینجا هست؟
با صدای من صدای اون زن هم بلند شد انگار
. خوشحال شده بود گفت:_تو کی هستی؟
منم یکی مثله تو...
_یعنی چشمای توام بستس؟!
هم چشمام بستس، هم به ستون بستنم..
_از کی اینجایی؟!
نمیدونم شاید از صبح..
_تو چرا اینجایی؟!
اینا منو آوردن تازه گرفتنت؟!
_نه بابا الان شاید ۶ ماه بشه زندانم... اول یه جای دیگه بودم اما دیروز گفتن آزادی، امروز از اینجا سر درآوردم تو چی چند وقته اینجایی؟!
من شاید ۲ ماه بیشتر میشه....
_پس کمه،اسمت چیه؟!
ساتین....
_اسمت روسیه...
آره چطور فهمیدی؟!
_دانشجو ام اطلاعاتم بالاس....
اسمه تو چیه؟!
_مریم..
در باز شد و مردی گفت:
_چه خبرتونه؟!چرا داد میزنید؟!
گشنمونه...
_خب باشه ،چیکار کنم دیگه صدایی نیاد وگرنه هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین.
در و محکم بست.
نمیدونم چقدر گذشته بود که دوباره در باز شد یه نفر دستامو باز کرد گفت:
_حق ندارید چشم بنداتونو باز کنید، غذاتونو بخورید...بشقابی تو دستم گذاشت دست به داخل بشقاب بردم، انگار برنج بود با همون دست ها تند تند شروع به خوردن کردم..
هفته ها میگذشت و دیگه به تاریکی عادت کرده بودم، گاهی با مریم حرف میزدیم
مریم خندید گفت:_ساتین حلالم کن فکر کنم میمیرم..
این حرفارو نزن...
_فقط دعا کن بمیرم و به خونه برنگردم ...
_تو دختری ؟
آره....
تو امشب یه چیزیت شده؟؟
این نامردا خیلی اذیتم کردند..میدونم مادرم اگه بفهمه آرزوی مرگم و میکنه،پدرم کمرش میشکنه،کاش بمیرم البته اگه اینا بذارن...
-اما من دوست دارم زندگی کنم به دنیا اومدن بچه ام رو ببینم، اما هیچ امیدی نیست،هیچ کسی نمیدونه ما کجا هستیم و چی قراره به سرمون بیاد..
_آره منم دلم میخواد صورتتو ببینم...
منم دیگه به تاریکی عادت کردم ا،ز بس که چشم هام بسته بوده
_آره گاهی فکر میکنم شاید کور شدم...
صدای باز شدن در اومد و قدم هایی که هر لحظه به ما نزدیک تر می شدن، صدای تیمسار نشست توی گوشم:_خوب با هم اختلاط میکنین ،ببینم چند دقیقه بعد هم اختلات می کنین ؟اصلا جون دارین یا نه؟؟
تو مریم ۲۰ ساله ،دانشجوی سال آخر ،پدر
فرش فروش، مادر خانه دار ۱ خواهر که ازدواج کرده،ته تغاری پدر و مادر ... بگو اون
اطلاعات و اعلامیه ها رو کجا گذاشتی؟!هم دستات کیا هستن؟!
_گفتم که همه کاره خودم بودم...
_تو چرا اینقدر سخت جونی دختر ،هرکی جای تو بود با این شکنجه ها تا حالا جواب داده بود..
راستی تو ۲ تا برادر هم داری مگه نه مریم؟!
_من برای خانوادم مردم ،پس فکر نکن ازطریق اونا میتونی از من حرف بکشی...
_ ساکت شو دختره ی نادون...
هیچ چیز نمیدیدم ،فقط صدا ها رو گوش میکردم
_الآن آدمت میکنم اون پریزای لخت برق و بیارین ....
ترسیدم میخواستن با مریم چیکار کنن؟؟
چند دقیقه نگذشته بود که صدای دل خراش مریم بلند شد
- داری باهاش چیکار میکنی؟!
_اوخی تو هم دلت میخواد؟!نوبت تو هم میشه ،کاری نکردم فقط دو تا کابل لخت رو به بدنش وصل کردم...
حتی با تصور کردن اینکه برق و به بدنم وصل کنن رعشی به تنم افتاد...
_تو مگه مسلمون نیستی ؟!ولش کن..
کنار گوشم فریاد زد:_بهتره ساکت شی و گرنه حال تو رو هم میگیرم ...
لگدی به پام زد...
مریم و هنوز داشت شکنجه می کرد، اینو از صدای مریم که هر لحظه کم جون تر میشد احساس میکردم،کم کم دیگه صدایی ازش بلند نشد..
_بیاین بازش کنین تا فردا بذارین لاشه اش اینجا بمونه ،اگه مرده بود ببرین یه جایی گم و گورش کنین، آخرش نگفت سردستشون کی بود ،عیب نداره فردا اون یکی دختر و میارین اینجا ،اون حتما میگه..
_بله آقا ...
_ تو هم امشب قسر در رفتی ،بعد حساب تورو هم می رسم..
وقتی از بسته شدن در مطمئن شدم ،مریم و صدا کردم:_مریم مریمی حالت خوبه؟! ترو خدا بگو حالت خوبه...
_ چیه دلت براش سوخته؟!
از ترس جیغی کشیدم که صدای قهقهه ی تیمسار بلند شد:_چیه فکر کردی رفتم؟دلت میخواد چشماتو باز کنم تا ببینی چه بلایی
سرش آوردم؟! تا برات درس عبرت بشه و
روزگارت مثله این دختر نشه...
بالاخره بعده چند هفته چشم بندم باز شد،
برای چند دقیقه چشمامو نمیتونستم باز کنم، دستامم باز کرد،چشمامو آروم باز کردم و نگاهم به بدن دختر ضعیفی افتاد....
بدنمو رو زمین کشیدم و بالای سر مریم قرار
گرفتم موهاش و از روی صورتش کنار زدم با دیدن صورت پر از زخمش که بعضیاشو دمل بسته بودن صورتم جمع شد، دستم و آروم بردم جلو و دستبه بدنش کشیدم،
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصت
تمام تنش کبود بود ،وقتی دستم به بدن سردش برخورد
کرد ،از ترس به خودم لرزیدم، من این صحنه رو یه بار دیگه ام دیده بودم...
وقتی صنا رو برای آخرین بار بغل کردم بدنش سرد بود ،سرد سرد آروم تکونش دادم:مریم.
اما تکون نخورد ،دستمو رو قلبش گذاشتم نمیزد ،با فریاد تکونش دادم:مریم پاشو ترو خدا پاشو..
_حتما مرده که تکون نمیخوره..
یه لحظه جنون بهم دست داد، از جام بلند شدم،هجوم بردم سمت تیمساراز حمله ناگهانی من شوکه شد...
دیوونه روانی دختر مردم رو کشتی، اخه چه
گناهی کرده بود، جرمش چی بود؟! ظالم تو مگه خواهر نداری؟
کشیده ی محکمی تو صورتم زد:ساکت شو دختر دهاتی ...
پرتم کرد رو زمین،بدون اینکه دردی احساس کنم رفتم بالا ی سر مریم سرشو ،گذاشتم رو پام، نوازشش کردم...تیمسار از اتاق رفت بیرون، آروم صورت پر از زخمش رو نوازش کردم، قطره اشکم چکید رو صورتش زمزمه کردم:
مریمی پاشو منو تنها نذار، تو که قوی بودی، مریم پاشو با هم بریم پیشه خانوادت..
اشک ریختم، زجه زدم اما بی فایده بود، پاهاشو دراز کردم تکه ی از لباس پارشو گرفتم، دو تا انگشت بزرگ پاشو بهم بستم، با تکه ای چونه اش رو بستم ،دستاشو کنارش درست کردم..
.زانوهامو بغل کردم، بالای سرش چماته زدم و
صورت زیبای دخترکی که توی ۲۰ سالگی
با کلی رنج و شکنجه بدون دیدن خانواد اش چشم از دنیا بست خیره شدم....
آروم لب زدم :میدونم الآن روحت آرومه، شایدم اینجا باشه ،کاش نرفته بودی مریم...
اشکم سرازیر شد،خم شدم پیشونیشو بوسیدم، سرمو کنار سرش گذاشتم و چشمامو بستم،تا صبح بیدار موندم و به سقف خیره شدم، گاهی به جسم بی جون مریم خیره می شدم...
در با صدای بدی باز شد، تیمسار وارد اتاق شد
با دیدن من که کنار جسد بی جون مریم دراز کشیدم تعجب کرد،از جام بلند شدم رفتم سمتش چرخی دورش زدم، رو به روش ایستادم پاهامو جفت کردم گفتم:
سلام قربان خوش اومدین بفرمایید غذا آماده استو به مریم اشاره کردم....
_خل شدی این کارا چیه؟!
دور تا دور اتاق چرخیدم و فریاد زدم:
_خل شدم....
قهقهه ای سر دادم و شروع به دست زدن کردم، یهو خندم قطع شدگوشه ای کز کردم.. شروع به فریاد زدن کردم:اومد اومد برو برو..
با دستم آدم خیالی رو کنار زدم...
تیمسار اومد طرفم، تکونم داد،اما من باز کار خودمو میکردم،ببین اونجاس داره نگات میکنه پشت سرته برو برو..
تیمسار دستامو بست ،خیره نگاهش کردم:
من دوست دارم..بعد قهقهه ای زدم،انگار از حرکاتم ترسیده بود،چشمامو بست..
فریاد زد:_ بیاین این جسد و ببرین..
گوشامو تیز کردم:نه اون زنده است ،دیشب کلی حرف زدیم ببین زنده است مریم بگو زنده ایی....بعد از چند دقیقه صدایی نیومد،
کمی بعد دوباره شروع به جیغ و داد کردم
اونقدر زیاد که صدای نگهبانان بیرون در اومد و حتی چند تا مشت و لگد خوردم..
نا آرام بودم و همش میخواستم یه کاری کنم
دوباره صدای در اومد و فریاد مردی که گفت
_ برات یه هم اتاقی آوردم ....
قهقهه ای زدم گفتم مریم ببین یکی دیگه ام اومده از امشب سه تایم،،،
صدای زنونه ای گفت : اینجا چند نفر هست ؟ منم مریم.
مرد با صدای کلفتی گفت : این دیونه شده عقلش از دست داده، دوستش دیشب مرد..
_فریاد زدم نه زنده است الان داره نگات میکنه مریم ببین ...
مرد دیوانه ای نثارم کرد در و بست ...
همون دختره گفت : اسم من زهره است اسم تو چیه ؟؟
منم ساتین، دوستم مریم...
مریم یه چیز بگو بدونه توام اینجایی...
بعد از چند دقیقه ساکت شدم با همون چشم های بسته گوشه ای اتاق خوابم برد، دوباره بیدار شدم، شروع به داد فریاد کردم، سرمو بی اختیار به دیوار میکوبیدم، از سر و صدای من اون دختره ترسید و فریاد زد: بیایین من و از پیش این دیونه ببرین ...صدای باز شدن در اومد و قدم های که بهم نزدیک شد ...
صدای تیمسار پیچید توی سرم: بهتره خودتو به دیونه گی نزنی فهمیدی؟؟؟؟
قهقه ایی سر دادم، مریم این کیه چی میگه؟؟ سیلی محکمی زد به صورتم شروع به گریه کردم... تیمسار پرتم کرد خوردم زمین و توی خودم جمع شدم...
صدای دختره می اومد که میگفت چی میخوایین ؟هرچی بخوایین میگم ولی من و از پیشه این دیونه ببرین ...
زیر لب زمزمه میکردم دیونه دیونه فریاد زدم من دیونه نیستم، اما صدا اکو میکرد توی
گوشم ساتین دیونه شو دیوونه ....
دوباره صدای تیمسار اومد، بیایین این دیونه رو ببرین یه اتاق دیگه... دو نفر بردنم جایی که نفهمیدم، فقط فهمیدم که تنها هستم، دیگه کسی کار به کارم نداشت ،روز و شبم با
جیغ و فریاد میگذشت،فقط حس میکردم یه چیزی توی دلم ورجه ورجه میکنه ،با هر حرکتش اشک تو چشمام حلقه میزد..
دیگه چشم هامو نمیبندن،دستام چرک و سیاهو کدر و بدرنگ شده،لباس هام بوی گند میدن، موهام به سرم چسبیده و ناخونام بلند شدن، دستی به شکم برجسته ام کشیدم که زیر دستم تکون خورد ،حتی نمیدونستم چند ماهه هستم ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصتویک
در اتاق باز شد بی توجه به در با خودم شروع به حرف زدن کردم، تیمسار روبه روم تمام قد ایستاد:تا کی میخوای ادامه بدی؟این همه کتک خوردی، شکنجه شدی برای کی ها ؟؟
- محلی بهش ندادم...
دختری بی لیاقت انقدر اینجا بمون تا بمیری
دیونه ام که شدی، از اتاق بیرون رفت...
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود، نه روزم و میفهمیدم، نه شبم رو ،روی زمین دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم، وقتی اینجوری
میخوابیدم بچه بیشتر تکون میخورد ..چند روزی میشد هیچی نخورده بودم ، دلم ضعف داشت، امیدی به زندگی نداشتم ،یه لحظه از جام بلند شدم که دردی پیچید توی دل و کمرم رفتم سمت در و محکم به در زدم فریاد زدم بیایین من و بکشین... فریاد می زدم و با لگد می کوبیدم به در.. انقدر جیغ داد کردم که صدام گرفت... در باز شد نگاه بی رمقم رو به فردی که دستش زنجیر داشت دوختم، مردی پشت سر مرد اولی وارد شد
کشون کشون از در دورم کردن، زنجیر به دستو پام بستن ،چشم هامم بستن...
گفتن اقا آماده است، منظورشون چی بود ؟دو مرد با هم صحبت میکردن ،صدای یکیشون و شناختم که تیمسار بود که به مرد میگفت معاینه اش کن ببین بچه اش حالش چطوره ، خودش واقعا دیونه شده یا نه..
_باشه...
نزدیک من نیایین برین برین به من دست نزنین...
یه نفر با صدایی که تن مهربونی داشت گفت:
_هیش آروم باش کاریت ندارم میخوام ببینم حال بچه ات چطوره...
آروم شدم..
دستش و از روی لباسم روی شکمه برجسته ام گذاشت و معاینه کرد
گفت:_بچه ضعیفه ،چرا اینقدر ضعیفه این زن؟!
_هه مگه مهمونی اومده؟!بره خداشو شکر کنه که فقط عقلشو از دست داده و نمرده....
_باید چشماشو ببینم..
_ببین...
چشم بندم پایین اومد و نگاهم به مردی که
صورت مهربون و تقریبا چهل بهش میخورد افتاد..گنگ نگاهش کردم...لبخندی زد گفت:
_چشم های زیبایی داری....و مشغول معاینه چشم هام شد گوشامم معاینه کرد،تیمسار لحظه ای بیرون رفت که مرد آروم کنار گوشم
گفت:
_من میدونم تو دیوونه نیستی....
با ترس نگاهش کردم،یعنی فهمیده یعنی کارم الکی بود؟!
تیمسار بفهمه کشتنم..
سرس تکون داد گفت:_نگران نباش به زودی از اینجا میری...
آروم شدم...
از جاش بلند شد که تیمسار اومد:_چی شد؟!مرد با تاسف سری تکون داد گفت:_انگار نمیخواد باور کنه و شوک بهش دست داده،
بارداری هم مزید بر علته..
تیمسار سری تکون داد و همراه مرد از اتاق بیرون رفتن..
لبخندی زدم و دستی به شکمم کشیدم...
در باز شد و تیمسار تو چهارچوب در ایستاد گفت:_بدبخت همین دیوانگی رو کم داشتی البته خوش به حالت شد، دیگه شکنجه نمیشی..
چرخید رفت بیرون سرم روی زانوهام گذاشتم،روزها می گذشتن و جز غذایی که بهم میدادن کسی سراغم نمی اومد..
تازه از خواب بیدار شدم ،احساس کمردرد شدیدی میکردم ،خدایا الان وقتش نیست ،اینجا؟
درد امونمو برید،تا شب دردم بیشتر شد...سر و صدا کردم و التماس کردم یکی کمکم کنه....
با هق هق دست گذاشتم رو شکمم نالیدم:_کوچولوی من دووم بیار مامانو تنها نذار خواهش میکنم...دست و پام بی جون شدن و به دیوار تکیه دادم،تا اومدم چشم هامو ببندم درد عمیقی زیر دل و کمرم پیچید . از درد تو خودم جمع شدم.درد هر لحظه بیشتر میشد چیزی زیر شکمم فشار میاورد..از درد زیاد فریاد زدم. در باز شد.نگاه لرزانمو به در باز شده دوختم تیمسار همراه نگهبان وارد اتاق شد...
تیمسار اومد سمتم و با دیدن حالم اخمی کرد:
_برو زنگ بزن دکتر بیاد.مرد تند از اتاق بیرون رفت،نشست کنارم و زنجیر هارو از دست و پام باز کرد،جوونی برام نمونده بود،عرق سرد به تنم نشست،از درد لبم رو محکم گاز گرفتم..
از جاش بلند شد،شروع به قدم زدن توی اتاق کرد ،نمیدونم بعد از چند دقیقه بود که برای من مثل چند سال گذشت،در اتاق باز شد
و همون مردی که اون روز معاینه ام کرده بود وارد اتاق شد گفت:_چی شده؟!
تیمسار شونه ای بالا انداخت:_نمیدونم فکر کنم به خودش صدمه زده،نمیدونم لابد دیوونه شده دوباره..
دکتر سری تکون داد گفت:_درد داری؟!
نالیدم:_خیلی...
فکر کنم بچه داره به دنیا میاد.
باید از اینجا ببرمت ،من به یه جای دیگه انتقال دادن و دیگه هیچ نفهمیدم....
با سوزش دستم چشمامو آروم باز کردم،نگاهی به اطراف انداختم،یه اتاق ساده و پنجره ای که نور ازش میتابید،دستی به شکمم که حالا خالی بود کشیدم،کم کم همه چی یادم اومد....بچم...
در باز شد و قامت آبتین توی چهارچوب نمایان شد.وقتی دید بیدارم اومد داخل و درو بست:_از دستم ناراحتی ؟توی این مدت دنبال کارات بودم...سهراب لب مرز منتظرته..
سرم چرخید سمتش لب زدم:_بچم..دخترم کجاست؟!
دستی به صورت کشید و گفت:_چون نارس بوده زنده نمونده.
بیژنم با هزار کلک تورو آورده اینجا، وقت نداریم باید هرچه زودتر بریم ....تیمسار بفهمه بیمارستان نیستی پیدات میکنه...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصتودو
برات آب گرم کردم لباسم برات گذاشتم، برو حموم کن حرکت کنیم. سرمی که به دستم وصل بود و باز کرد ،از جام بلند شدم،هنوز ضعف داشتم و تمام بدنم درد میکرد.به اتاقکی که شبیه حموم بود رفتم،بعد از چند ماه حسابی خودمو شستم..با دیدن شکم تختم اشک چشمامو پر کرد.جای تک تک شکنجه ها روی بدنم مونده بودن ....اشک نشست توی چشمهام ،جلوی دهنم رو گرفتم و هق زدم برای بچه ای که فقط چند ماه همراهم بود
اما امید زندگی بود برام.لباسامو پوشیدم.
آبتین جیگر کباب کرده بود.چند لقمه خوردم.
آبتین کلافه بود و میشد این و از حرکاتش فهمید.دست از خوردن کشیدم و گفتم:
چیزی شده؟
-نه چه طور؟
_ کلافه به نظر میرسی...
سرشو انداخت پایین و گفت:می خوام یه چیزی بگم نمیدونم درسته گفتنش یا نه؟
منتظر نگاهش کردم..
ادامه داد ساتین من هنوز مثله قدیما دوست
دارم ،ما میتونی
م از اول شروع کنیم..
ازجام بلند شدم.: _ ممنون بعد از این همه مدت و خوردن غذاهای زندان خیلی بهم چسبید،، بهتره بریم گفتی سهراب منتظره ..
-اما ساتین..
... _ بهتره ادامه اش ندی، من یه زن شوهردارم ممنون از کمکات.
آبتین دیگه حرفی نزد و از جاش بلند شد.
باهم از ساختمون کوچکی که وسط یه جنگل بود بیرون اومدیم.در ماشین رو برام باز کرد.
نگاهی به اطراف انداختم و با لذت هوای صاف و تمیز رو نفس کشیدم.بوی آزادی میداد..
با یاداوری شکنجه هایی که شدم و بچه ای که
ندیده از دست دادم غم نشست توی نگاهم.
بغضمو به سختی قورت دادم و سوار ماشین شدم.
سهراب ماشین رو روشن کرد حرکت کردیم.
-به سر دکتر چه بلایی اومد؟
_ چیزیش نشده و از دستشون فرار کرده ..
-خوبه ...
و دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد..
نگاهی به اطراف انداختم :-چقدر اینجاها آشناس!
_ آره این جاده به روستای خودمون ختم میشه..
با یاداوری روستا و بلاهایی که اونجا سرم اومده بود، مرگ خواهره ناکامم با بچه ای که حالا هر دو زیر خروارها خاک آرامیدن ،آهی کشیدم و گفتم:از پدرت و بقیه خبر داری؟
نیم نگاهی بهم انداخت گفت: اگه منظورت خان و خان زاده هاس خوبن ...
فهمیدم دوست نداره ادامه بده، دستامو توی هم قفل وچیزی نگفتم..
بعد از مسافتی ماشین رو توی سراشیبی پارک
کرد و گفت:_از این به بعد رو بایدپیاده بریم، ماشین نمیره..
ازماشین پیاده شدیم وباهم به سمت تپه حرکت کردیم...
تو از پدر و مادرم خبرداری؟!
_اره باهاشون خیلی کم در ارتباطم جویای حالت بودن، اما من نگفتم دست ساواک افتادی، فقط گفتم ازدواج کردی و به زودی میری پیششون..
ازت ممنونم که راجب این اتفاقات اخیرچیزی بهشون نگفتی...
نفسش روباصدابیرون داد وباصدای گرفته ای گفت:_هیچ چیزتوی زندگیم اونجوری که می خواستم نشد ،شایداشتباه کردم باید برای خواسته هام می جنگیدم..
درکش میکردم آبتین از اول زندگیش با سختی و رنج بزرگ شد خواستم بحث و عوض کنم گفتم:از نیلوفر خبر داری؟
_نه از وقتی که جداشدیم و رفت دیگه ازش خبری نشد...
تو چطور اون روز اومدی زندان؟
_بعد رفتن نیلوفر شنیدم سهرابم رفته ،می
خواستم ببینم توام رفتی یا نه؟؟ اومدم دم خونه سهراب ؛شکوفه گفت نیستی و غیبت زده ،اما راجب بارداریت حرفی نزد ،خیلی
دنبالت گشتم اما نبودی، تا اینکه یه روز اشکان گفت:همراهش بیام، اونجا منم حرفی نزدم اما با دیدن تو توی اون وضع واقعا شوکه شدم، باورم نمیشد تو رو ساواک گرفته باشن...
نفهمیدم منظور اشکان از نشون دادن تو به من چیه اونم؟ اشکان که انقدر محافظه کاره، همچین ریسکی کنه برام تعجب داشت..ما بعد از اون روز اشکان راجب تو بهم چیزی نگفت، تا اینکه دکتر و دیدم، اون مرد محترم و قابل اعتماد بود، راجب توباهاش حرف زدم و انگارچون حالت بد بوده قرار شد بیاد دیدنت،
وقتی از پیشت اومد و راجب حالت بهم گفت....
مکثی کرد،نگاهش کردم که قدمی بهم نزدیک شد ...
-چی شده؟؟؟
نمیدونم همش فکر میکنم تیمسار برامون تله ای گذاشته ،نگران نباش چیزی نمیشه...
-خدا کنه...
اگه خسته شدی یکم بشینیم..
-نه بهتره زودتر بریم ..
لبخند غمگینی زد آروم گفت:-یعنی انقدر دلت برای سهراب تنگ شده که با این حالت حاضر نیستی کمی استراحت کنی..
_ میدونی ....
دستشو بالا آورد: نمیخواد چیزی بگی ،حق داری اون شوهرته ،شوهرت... و به راهش ادامه داد ..
نگاهی به آسمون صاف انداختم و آهی کشیدم، درخت ها همه سبز بودن و صدای پرنده ها ملودی زیبایی ساختن..کمی نشستیم
و لقمه هایی که آبتین همراهش اورده بود
رو خوردیم، دوباره به راهمون ادامه دادیم هوا رو به تاریکی بود...
گوشام لحظه ای تیز شدن، احساس کردم صدای سم اسب میاد با ترس گفتم:آبتین صدایی شنیدم...
آبتین ایستاد و هر دو سکوت کردیم ،درست شنیدم، صدای سم اسب بود،اونم نه یکی بلکه چندتا...
_ نکنه تیمسار دنبالمون اومده...
اروم باش ساتین..
_ نمیشه آبتین دیدی گفتم اون یه نقشه داره...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصتوسه
اون میدونست ما همو میشناسیم، شاید از طریق ما برای سهراب تله گذاشته....
آبتین به اطراف نگاه کرد:-ساتین فقط بدو..
همراه آبتین دويدم، تند تند از وسط درختا ميگذشتيم ،نفس زنان ايستاديم..
آبتین گفت_ساتین اين مسيرو ميبيني؟،بايد تا تهش بري،يه كلبه هست كه يه زن و مرد جووني توش زندگي ميكنن،اونا بهت ميگن.. سهراب كجاست
_پس تو چي؟؟
برو نگران من نباش
_اما...
اما و اگر نيار،برو دارن ميرسن...
نگاهي به پشت سرمون كردم و با ديدن چند تا اسب سوار كه در حال جستجوی اطراف بودن و هنور مارو نديده بودن از ترس دست و پام به لرزه در اومد..
_برو مراقب خودت باش
چند قدم عقب عقب رفتم،نگاهم هنوز به چشم هاي مهربون آبتین بود،قطره اشكي
از گوشه چشمم چكيد.پشت به آبتین شروع به دويدن كردم، همينطور كه ميدويدم اشك هم ميريختم، با شنيدن صداي گلوله یهو سر جام ايستادم...جرأت برگشتن نداشتم،با قلبي لرزان برگشتم و اروم پشت درختي ايستادم.
چند مرد اسب سوار اطراف پراكنده شدن، با ديدن جسم خونی آبتین كه زمين افتاده بود، پاهام سست شد و با زانو خوردم زمين،دستمو جلوي دهنم گرفتم كه صداي گريه ام بلند نشه،نگاهم به مرد مهربوني بود كه حالا غرق در خون با فاصله از من روي زمين افتاده، اما فكرم جاي ديگه بود..
تمام لحظاتي كه باهاش بودم مثل يه فيلم از جلوي چشمام رد ميشد.....مهربونياش،مظلوميتش.... دوست داشتن های از ته دلش... زمين رو چنگ زدم و از ته دلم بدون اينكه صدايي از گلوم خارج بشه فرياد زدم خدااااااا.....
دلم ميگفت برو نزديك ببين زنده ست يا نه...
عقلم ميگفت اون بخاطر تو جونشو داد پس برو به راحت ادامه بده ...بين دلم و عقلم گير كرده بودم،هوا داشت تاريك ميشد و ميدونستم جنگل خوفناك ميشه و اين اسب سوارا برميگردن..
از جام بلند شدم قدم لرزانی برداشتم ....
باید می رفتم...با چشم های پر از اشک چشم از جسم غرق خون آبتین گرفتم،تا جایی که توان داشتم شروع به دویدن کردم،
نمیدونستم کجا دارم میرم، فقط لا به لای درخت ها می دویدم،هوا تاریک شد...
نفس زنان روی زمین نشستم...زانو هامو بغل کردم...اشک هام سرازیر شدن نگاهی به آسمون پر ستاره ی شب انداختم..
آبتین به خاطر من مرد..صدای زوزه ی گرگ می اومد،انقدر این چند وقت زجر و بدبختی کشیدم که یه شب بدون آب و غذا وسط جنگل موندن برام بی تفاوت بود..دستی به لباسم که خیس شده بود کشیدم، دوباره بغض کردم،چرا هر کی وارد زندگیم میشه یه جوری از دست میدمشون
خواهرم...
آبتین..دخترم..پدر و مادرم..سهراب...
با یادآوری سهراب پوزخندی زدم، من که برای اون مهم نیستم،اصلا حالا که بچه ای نیست چرا دارم دنبالش میرم؟!
بلاتکلیف و کلافه توی خودم جمع شدم، همونطور نشسته خوابم برد....صبح از سردی هوا بیدار شدم... هوا هنوز گرگ و میش بوداز جام بلند شدم و دوباره به راهم ادامه دادم...
کم کم هوا روشن شد...ولی من هنوز سرگردان توی جنگل راه میرفتم...هرچی بیشتر میرفتم درخت ها بزرگ تر و پیچیده در هم تر می شدن ...صدای سگی باعث شد تا سرجام بی حرکت بیاستم.....سگ با دو به طرفم اومد،
از ترس نمیدونستم چیکار کنم،اگر فرار میکردم جری تر میشد و حتما میگرفتم،
اگه وایستم هم ...
متزلزل بودم فرار کنم یا نکنم ،که با صدای مردی قالب تهی کردم،حتما یکی از افراد تیمسار هست،وای خدایا پیدام کردن.....
آروم یه قدم عقب رفتم که سگ بزرگه سیاه قدمی جلو اومد.ِ....انقدر از این که دوباره دست تیمسار بیوفتم وحشت کردم که ترجیح می دادم سگ همین الآن بخورتم...اما دیگه دست اون مرد سنگ دل نیوفتم....
دست و پام می لرزید و قلبم تند تند میزد.. صدای مرد اومد که گفت:_ببر سیاه بیا اینور...
سگ نگاهی بهم کرد و ازم فاصله گرفت با ترس و لرز نگاهم رو به سمت مرد چرخوندم با دیدنش کمی به خودم
دلداری دادم چون لباس های محلی تنش بود و یه دست چوب خشک زیر بغلش...
قدمی سمتم برداشت...قدمی عقب رفتم...
از حرکتم تعجب کرد و گفت:_یه دختر تنها توی جنگل به این بزرگی چیکار میکنه؟!
نفس آسوده ای کشیدم ،صدامو صاف کردم تا نلرزه گفتم:_دنبال خانم و آقای امینی هستم..
مرد ابرویی بالا انداخت گفت:_چیکارشون داری؟!
دست دست کردم و گفتم:_من از طرف آبتین بختیاری اومدم....
با آوردن اسم آبتین غمی توی دلم نشست و
بغض راه گلومو بست مرد لبخندی زد و گفت:
_تو باید ساتین اشرافی باشه درسته؟!
_بله شما منو میشناسین؟!
_بله من علی هستم،علی امینی...
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم، نفس راحتی کشیدم گفتم:_خدا رو شکر که پیداتون کردم
ما از دیشب منتظرتون بودیم پس خود آبتین کو؟
سرم و انداختم پایین....
_ببخشید شما خسته هستین همراه من بیاین،
همسرم توی کلبه منتظره شماست البته از دیشب...
همراه علی آقا هم گام شدم ،دیگه سوالی نپرسید و من ممنونش شدم،
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصتوچهار
از سراشیبی پایین رفت،با تعجب به درخت های سر به فلک کشیده نگاه کردم ،پس کلبه کجاست؟؟
با دیدن کلبه ی کوچکی وسط جنگل لبخندی زدم که گفت:_ما این کلبه رو اینجا درست کردیم تا کسی پیدا نکنه، درسته جاش پرته اما امنه...
در کلبه باز شد و زنی هم سن و سال های خودم از کلبه بیرون اومد،نگاه متعجبی به ما انداخت....
علی آقا گفت:_عاطفه جان مهمون داریم، ایشون ساتین اشرافی هستن....
عاطفه لبخندی زد و اومد سمتمون با مهربونی بغلم کرد گفت:_خوشبختم عزیزم...
دستم و گرفت :_بیا حتما خیلی خسته ای...
همراه هم وارد کلبه شدیم،یه کلبه ی معمولی و جمع و جور... کمی استرس داشتم...
عاطفه صبحانه ی مفصلی آورد و هر سه توی سکوت صبحانه رو خوردیم که عاطفه گفت:
_حیف آقا سهراب نیست و گرنه خیلی خوشحال می شد...
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم که علی آقا گفت:
_آبتین کجاست؟!
دوباره با یادآوری آبتین بغض نشست تو گلوم
سرم و بلند کردم و نگاهی به چشم های
منتظرشون انداختم،لبم و با زبونم خیس کردم آروم گفتم:_آدم های تیمسار تعقیبمون کرده بودن، آبتین تیر خورد من فرار کردم نمیدونم زنده مونده یا نه....
اشکم رو با سر انگشتام پاک کردم هر دو ناراحت سرشون و پایین انداختن ،علی آقا از کلبه بیرون رفت،عاطفه هم سفره رو جمع کرد، نگاهی به کل کلبه انداختم از سهراب دلگیر بودم،من زنشم اگه دوستم نداره ،بازم ناموسش میشم ،حتی نمونده تا ببینتم....عاطفه اومد کنارم نشست با مهربونی دستم و توی دستش گرفت و انگشتی که توی شکنجه ها با انبر کشیده بودن رو دست کشید،
با سردترین صدای ممکن گفتم:_توی شکنجه اینطوری شده....
_خیلی برات سخت گذشت؟؟؟
_۶ ماه نه شب داشتم نه روز با بچه ای تو شکمم، فکر میکنی سخت نگذشت؟!هرشب با صدای داد و فریاد دیگران میخوابیدم ،خواب که نه فقط کابوس بود و کابوس...آه پر دردی کشیدم،یهو بغلم کرد کنار گوشم گفت:آبتین خیلی ازت تعریف می کرد واقعا همونطور
شجاع و خانوم هستی ...
نتونستم خودمو کنترل کنم با صدای بلندی زدم زیر گریه نالیدم:_من باعث مرگش شدم، من یه آدم بی خاصیتم ،خواهرم جوون مرگ شد ،بچم رو ندیدم عشقم و از دست دادم..
پشتم و نوازش کرد:_آروم باش همه چی درست می شه..
از بغلش بیرون اومدم:دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم، فقط یه خواهش دارم ازت...
_چی عزیزم؟!
_کمکم کنی پیش پدر و مادرم برم..
_میری عزیزم صبر کن سهراب برگرده..
_نه نه دیگه، نمیخوام ببینمش..
_آخه چرا؟!
_خواهش میکنم سوال نپرس ،الآن فقط میخوام به آرامش برسم ،این یه سال و خورده ای به اندازه کافی سختی کشیدم، میدونم سهراب هیچ علاقه ای به من نداره و الآنم بچه ای نیست که به خاطره اون با هم باشیم..
عاطفه دیگه هیچی نگفت...شب زودتر از
عاطفه و علی به رخت خواب رفتم، اما تا صبح از این پهلو به اون پهلو شدم،هر موقع که چشمامو می بستم جسم غرق در خون آبتین جلوی چشمم مجسم می شد،دوباره اشکم سرازیر شد،تصمیمم و گرفتم باید برم پیش پدر و مادرم...
صبح با تاپش نور خورشید بیدار شدم آه پر دردی کشیدم،آزادی بزرگ ترین نعمت است...
چه روزایی که بدون دیدن طلوع آفتاب بیدار می شدم نه شبم معلوم بود و نه روزم...
از جام بلند شدم رخت خوابم رو جمع کردم ،از تنها اتاق کلبه بیرون اومدم،عاطفه داشت سفره رو پهن میکرد، با دیدنم لبخندی زد:_صبح بخیر عزیزم بیا صبحانه بخور.....
_سلام دست و صورتمو بشورم میام..
_باشه عزیزم....
از کلبه بیرون اومدم، نگاهی به اطراف انداختم و رفتم سمت ظرف بزرگ چوبی که توش آب داشت،کمی آب برداشتم.دست و صورتم و شستم و به کلبه برگشتم،سلام زیر لبی به علی آقا کردم و کنار عاطفه نشستم..
چند لقمه نون و پنیر محلی خوردم.....
طاقت نیاوردم گفت:
_میتونم بپرسم چرا شما اینجا زندگی میکنین و
اصلا کارتون چیه؟!
عاطفه نگاهی به علی انداخت علی سری تکون داد و عاطفه گفت:_ ببین ساتین ،چون تو هم از خودمون هستی و آبتینبه ما اطمینان داده بود که تو یه انقلابی هستی، نه ضده انقلابی ،کار ما اینه که بر ضد رژیم و ظلم هایی که در حق مردم میکنن تظاهرات کنیم، من و همسرم علی و خیلی های دیگه.
_آبتین و سهراب اینجا چیکارن؟!
_خب آبتین چند ساله با ما کار میکنه و یکی از اعضای اصلی بوده....چهرش تو هم رفت گفت:کاش زنده باشه اما سهراب خودش اومد همه چی رو بهت میگه....
من و علی فردا میخوایم بریم شهر سر و گوشی آب بدیم تا ببینیم اوضاع چطوره و خبری از آبتین بگیریم،احتمالا تا شب برگردیم تو که نمیترسی؟!
_نه ترس برای من بی معناست ،از هر چی ترسیدم سرم اومد به سلامت برین...
عاطفه دیگه هیچی نگفت با هم کمی اطراف کلبه قدم زدیم:_عاطفه تو بچه نداری؟!
_میدونی ساتین ما هم مشکلات خودمونو
داریم و تو این اوضاع بچه داشتن خیلی مشکله...
_درسته..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوقدم مانده که پاییز به یغما برود...
کاش پایان پاییز همزمان بشه
با پایان غم و اندوه و دردامون♻️💖♻️📕
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـــــــلام
💖صبح زیباتون بخیر
🌸روزتون ختم به زیباترین خیرها
💖امیدوارم
🌸امروز حاجت دل پاک و مهربانتون
💖با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد
🌸روزتـون پر از بـهترین ها
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصتوپنج
شب کمی غذای سبک خوردیم ،رفتم تو اتاق تا بخوابم که عاطفه یه دست لباس برام آورد:_بیا عزیزم ببخشید که نو نیستن ،اما گفتم برات لباس بیارم که فردا شاید بخوای حموم بری...
_دستت درد نکنه.
عاطفه شب بخیری گفت رفت بیرون صبح خیلی زود که هنوز هوا تاریک بود، عاطفه و علی رفتن و گفتن تا تاریک شدن هوا بر میگردن ،آب گذاشتم تا گرم بشه و حموم برم ..موهای بلندم رو باز کردم ،قبل حموم کردن موهامو شونه کردم.با خیال آسوده رفتم حموم بعد از یه حموم حسابی حوله ای دورم پیچیوم اومدم بیرون،حوله ای کوچکی برداشتم و شروع به خشک کردن موهای بلندم شدم یهو در کلبه باز شد...
حوله تو دستم خشک شد و از ترس قدمی عقب برداشتم...قامت بلندش توی چهارچوب در نمایان شد، سرم و آروم آوردم بالا...
نم بپرسم چرا شما اینجا زندگی میکنین و
اصلا کارتون چیه؟!
عاطفه نگاهی به علی انداخت علی سری تکون داد و عاطفه گفت:_ ببین ساتین ،چون تو هم از خودمون هستی و آبتینبه ما اطمینان داده بود که تو یه انقلابی هستی، نه ضده انقلابی ،کار ما اینه که بر ضد رژیم و ظلم هایی که در حق مردم میکنن تظاهرات کنیم، من و همسرم علی و خیلی های دیگه.
_آبتین و سهراب اینجا چیکارن؟!
_خب آبتین چند ساله با ما کار میکنه و یکی از اعضای اصلی بوده....چهرش تو هم رفت گفت:کاش زنده باشه اما سهراب خودش اومد همه چی رو بهت میگه....
من و علی فردا میخوایم بریم شهر سر و گوشی آب بدیم تا
ببینیم اوضاع چطوره و خبری از آبتین بگیریم،احتمالا تا شب برگردیم تو که نمیترسی؟!
_نه ترس برای من بی معناست ،از هر چی ترسیدم سرم اومد به سلامت برین...
عاطفه دیگه هیچی نگفت با هم کمی اطراف کلبه قدم زدیم:_عاطفه تو بچه نداری؟!
_میدونی ساتین ما هم مشکلات خودمونو
داریم و تو این اوضاع بچه داشتن خیلی مشکله...
_درسته..
شب کمی غذای سبک خوردیم ،رفتم تو اتاق تا بخوابم که عاطفه یه دست لباس برام آورد:_بیا عزیزم ببخشید که نو نیستن ،اما گفتم برات لباس بیارم که فردا شاید بخوای حموم بری...
_دستت درد نکنه.
عاطفه شب بخیری گفت رفت بیرون صبح خیلی زود که هنوز هوا تاریک بود، عاطفه و علی رفتن و گفتن تا تاریک شدن هوا بر میگردن ،آب گذاشتم تا گرم بشه و حموم برم ..موهای بلندم رو باز کردم ،قبل حموم کردن موهامو شونه کردم.با خیال آسوده رفتم حموم بعد از یه حموم حسابی حوله ای دورم پیچیوم اومدم بیرون،حوله ای کوچکی برداشتم و شروع به خشک کردن موهای بلندم شدم یهو در کلبه باز شد...
حوله تو دستم خشک شد و از ترس قدمی عقب برداشتم...قامت بلندش توی چهارچوب در نمایان شد، سرم و آروم آوردم بالا...
مثل همون روزی که رفته بود،بود و هیچ تغییری نکرده بود..هر دو خیره ی هم شدیم..
نمیدونم چرا با دیدنش بغض نشست توی گلوم، قدمی برداشت اومد داخل و در کلبه رو پشت سرش بست...
با بسته شدن در کلبه به خودم اومدم و نگاهم و ازش گرفتم...
اومد جلو و توی دو قدمیم ایستاد،از ترس و هیجان آب دهنم رو صدا دار قورت دادم، مثل همیشه خونسرد و آروم بود...
جای شکنجه ی سیگار روی پوست دستم مشخص بود...
نگاهش خیره ی جای سیگار ها بود و ابروهایش تو هم رفت....
سرفه ای کردم _میشه برین بیرون آقای احتشام ...
از رسمی صحبت کردنم یکی از ابروهاش بالا رفت و نگاهی به سر تا پام انداخت...
_شما بمونیدآقای احتشام من میرم...
با صدای مرتعشی گفت:خوشحالم که سالم میبینمت...
ازم فاصله گرفت..رفتم سمت اتاق، درو بستم و پشت به در تکیه دادم....
کمی توی اتاق موندم حوصله ام سر رفت از اتاق بیرون اومدم،نگاهی به سالن کوچک کلبه انداختم خبری از سهراب نبود، نکنه خیالاتی شده بودم؟؟؟؟
در کلبه رو باز کردم،نگاهی به آتیشی که روشن بود انداختم ،هوا رو به تاریکی بود،سهراب روی کنده ای بزرگ چوبی رو به آتش نشسته بود و با چوب کوچکی چوب های در حال سوختن رو اینور اونور میکرد... نگاهی به تیپش انداختم...
چکمه های بلند ،شلوار مشکی بلوز سفید و جلیغه ی مشکی،آروم رفتم سمت آتیش رو به روش روی کنده ای چوبی نشستم..سرش و بلند کرد و نگاهی بهم انداخت..
سرم و پایین انداختم کتری که عاطفه
باهاش آب میجوشوند گوشه ی آتیش در حال قل خوردن بود و چندتا سیب زمینی
توی آتیش در حال پختن بودن...
توی سکوت خیره ی
آتیش شدم ،نگاهی به آسمون انداختم هوا کاملا تاریک شده بود...
سهراب خم شد و سیب زمینی داغی از توی آتیش برداشت و پوست کند...
یه جا توی دهن کرد.. جای اون دهن من سوخت...با تعجب نگاهی به مردی که تا دیروز خط اتوی کت و شلوارش هندونه قارچ میکرد انداختم..
نگاه خیرم رو که دید سیب زمینی پوست کنده ای رو گرفت طرفم و با چشم و ابرو اشاره کرد بگیرم....
دستمو دراز کردم تا سیب زمینی رو بگیرم،سیب زمینی رو گذاشت توی دستم..
نگاهم رو از نگاه خیره اش گرفتم، با زبونم لبم رو خیس کردم...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصتوشش
گفتم:-شب شد عاطفه و علی نیومدن ..
کلافه دستی به پشت گردنش کشید گفت:
-فعلا نمیتونن بیان...
با تعجب نگاهش کردم؛-چرا چیزی شده؟
-نمیدونم...
گاز کوچکی به سیب زمینی توی دستم زدم ...
سهراب دونه دونه سیب زمینی های که پخته بودن رو خورد... ولی من هنوز با سیب زمینی توی دستم بازی میکردم...
سهراب از کتری قوری کنار اتیش دوتا چایی ریخت...
-بعد از کلی کلنجار رفتن گفتم: آیسا کجاست؟
دستشو دور لیوان توی دستش حلقه کرد نگاهش رو به چشم هام دوخت گفت:جایی که باید باشه...
- نگاه گنگی بهش کردم که ادامه داد:-توقع نداری که زنم اینجا باشه...
نگاهم رو ازش گرفتم و اروم زیر لب گفتم: راست میگه چرا باید زنش اینجا باشه، اون الان معلوم نیست کجا داره خوش میگذرونه...
-چیزی گفتی؟؟
نگاهم رو به نگاهش دوختم :-نه...
-آها...
-چرا خودت نرفتی؟؟؟
-عجله ای نیست میرم ...
سری تکون دادم، از دستش دلخور بودم ،منم ناموسش میشم،اما حتی حالی ازم نپرسید....
نگاهی به آسمون پر ستاره انداختم..
اتیش داشت خاموش میشد ، از جام بلند شدم با قدم هایی اروم رفتم سمت کلبه، اما با یاد اوری چیزی برگشتم...
گفت:چی میخواستی بگی؟؟
پوووف کلافه کشیدم،گفتم: تو آبتین رو از کجا میشناسی؟ اصلا چطور بهش اعتماد کردی؟؟
بدون حرفی خیره به چشم هام شد....
راهم و سد کرده بود....
_بريد اونور اقاي احتشام
سهراب رفت کنار...ازش فاصله گرفتم و رفتم
سمت كلبه.... يه دست رخت خواب واسه سهراب تو كلبه پهن كردم و براي خودم توي اتاق.... تو جام دراز كشيدم و به سقف چشم دوختم....ياد سهراب ولم نمیکرد،كلافه چشمامو بستم،صداي باز و بسته شدن در كلبه اومد خودمو به خواب زدم،چند دقيقه نگذشته بود كه احساس كردم صدای باز شدن در اتاق اومد...
اين مرد ديگه مال من نبود،من بايد برميگشتم پيش خانوادم....
چشمامو با درد بستم و قطره اشكي از گوشه چشمم روي بالشت چكيد، بدون اينكه تكون بخورم خوابم برد....
به پهلو چرخيدم،اروم چشمامو باز كردم با ديدن جاي خالي سهراب پوزخندي زدم و از جام بلند شدم..رخت خواب هارو جمع كردم و از كلبه بيرون رفتم... سهراب داشت چوب خورد ميكرد، لحظه اي سرشو بلند كرد و نگاهي بهم انداخت....
دست و صورتم و شستم.سنگینی نگاه سهراب رو احساس می کردم.چوب های کوچک تیکه شده رو برداشتم آتیش روشن کردم.و کتری رو
گذاشتم تا بجوشه.سفره صبحانه رو آماده کردم...
سهراب دست و صورتشو شست اومد سره سفره نشست.هر دو توی سکوت صبحانه رو خوردیم سهراب از جاش بلند شد:_من تا جایی میرم و بر می گردم.
از سر سفره بلند شدم استرس افتاد تو جونم:_کجا میری؟!
قدمی برداشت و فاصله ی بینمون رو کم کرد
خیره ی چشمام شد:_زود بر میگردم نگران نباش...
دستمو تو هوا تکون دادم:_من فقط نگران خودمم که اینجا تنهام و گرنه دلیل نگران شدن برای شما رو نمی بینم...
نگاهش کل صورتمو کنکاش کرد
گنگ نگاهش کردم...
لب زد:_پس اگه برم برنگردم نگرانم نمیشی درسته؟!
مضطرب نگاهش کردم ...
ازم فاصله گرفت خدافظی زیر لب گفت و رفت... رفتم سمت پنجره و بیرون نگاه کردم ..داشت از کلبه دور میشد...با استرس گوشه ی لبم رو جویدم و برگشتم سمت سفره
، سفره صبحانه رو جمع کردم...
برای ظهر غذا آماده کردم اما از سهراب خبری نشد .گوشه ی کلبه پاهامو توی شکمم جمع کردم نشستم.در کلبه باز شد.سر بلند کردم.سهراب وارد کلبه شد.
از جام بلند شدم.با دیدنم سلام کرد.قیافش به نظرم خسته اومد ...
_سفره پهن کنم؟؟
_میرم آبی به دست و صورتم بزنم...
سری تکون دادم و سفره ناهارو پهن کردم... هر دو رو به روی هم نشستیم.. هنوز هم مثل قدیم خونسرد بود و ابهتش اجازه نمیداد بهش نزدیک بشم.. دل و زدم به دریا گفتم:
_کجا رفته بودی؟!
نگاه خونسردش و به نگاهم دوخت:_فکر نکنم برات مهم باشه غذاتو بخور..
از تکاپو نیوفتادم:_از عاطفه و علی خبری نشد؟!
_فعلا نه...و دوباره سکوت کرد... سفره رو جمع کردم که گفت:_من و تو چه نسبتی داریم؟؟._ چی ؟! منظورت چیه؟!
_نمیفهمی نسبت من و تو چیه؟!
_میخوای بری کنار میخوام رد شم...
_نه نمیشه تا نسبتم رو با تو مشخص نکنم..
_منظور؟!
قلبم تند تند می زد و تمام حس هایی که می
خواستم نسبت به این مرد سنگ دل سر کوب کنم سر باز می کردن...
- زن قانونی و رسمی منی...
سرم و چرخوندم و نگاهم رو به نگاهش گره زدم با صدای مرتعشی گفتم:_من زن هیچکس نیستم جناب احتشام بزرگ، همسر شما فعلا خارج از کشوره کسی که بخاطر نفرتی که از من داشت ۷ ماه از بهترین ماه های عمرمو
توی زندان ساواک گذروندم...
شما هم که خوب با اون جا آشنا هستین پس خوب میدونین چطور جای هست شکنجه ...
بغض توی گلوم نشست..با صدای لرزونی که یادآوری اون روزها بودن ادامه دادم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصتوهفت
_شما چی میدونین درد یعنی چی با یه بچه ای توی شکم شکنجه شدن یعنی چی .ِِ.ِ....چه شب های که گرسنه خوابیدم نمیدونی نکشیدی ...تو چه میدونی ...
سهراب عصبی مشتی زد رو دیوار و گفت: نکنه کسی......
_برای تو چه فرقی میکنه؟!
_تو به اونش کاری نداشته باش فقط بگو ....
_خیالت راحت باشه ...
خواستم برم کهگفت:_خوش ندارم حرفی رو نصف نیمه بشنوم پس کاملش کن..
_هه فکر نکنم تعریف شکنجه شدن من چیزه
خاصی داشته باشه تا براتون تعریف کنم..
_دیگه داری عصبیم میکنی بگو اونجا چه اتفاقی برات افتاد؟!
چرخیدم طرفش :_می خوای بدونی چه بلایی سرم اومد؟ باشه، چرا بگم ،بهت نشون میدم..
_خوب جناب احتشام، می خواستین بدونین چه اتفاقات جالبی برام افتاد خووب نگاه کن...
_ببین اینا جای سیگارن چرخیدم و جای شلاقی که پاک نشده بود و جاش مونده بود و نشون دادم:_ببین..
قدمی سمتم برداشت....
دستهای لرزونم رو گرفتم سمتش...ببین این انگشتم رو با انبر کشیدن، اصلا دلیل شکنجه شدنم رو پرسیدی؟؟هه برای تو که مهم نیست
اما بذار بگم اونا فقط میخواستن بدونن جای تو کجاست با مدارک و پولها کجا غیبت زده؟ اومدن سراغ من البته با کمک همسر عزیزت، آیسا خانوم ...
کلافه دستی به گردنش کشید..
_میدونی چی شد، تو بچتو کشتی تو، موقعی ک باید می بودی و از منو بچه ات حمایت میکردی، تو فکر خوش گذرونی با زنت بودی..
با صدای لرزونی نالیدم: اون بچه ی توأم بود تو پدرش بودی میفهمی؟ ؟؟؟!؟پدر .
با هق هق گفتم:_برای نجات جون بچه ام خودم رو به دیوانگی زدم، مریم گفت این
کار و کنم تا نجات پیدا کنیم ...
کجا؟؟
_آروم باش آروم میدونم شرایط سختی رو داشتی...
هق زدم نمیدونی..
_تو که از هیچی خبر نداری ساتین، سر فرصت همه چیزو بهت می گم...
حرفی بین ما نمونده ،از اولم این ازدواج اشتباه بود ... و هست....
از کلبه رفت بیرون....
احساس می کنم لبخند تلخی نشست گوشه ی لبم، از پنجره کوچیک کلبه بیرون نگاه کردم، اما فکرم غرق گذشته بود..
سهراب اومد داخل کلبه...
گفتم:چیزی شده؟؟؟
_نه ...
_شمام یادت نره من فقط قرار بود شما رو به خواستین برسونم که متاسفانه نتونستم شما رو به آرزوتون برسونم.....اما دیگه قرار نیست ما با هم باشیم ....
_یادت نره هرچی من بگم همون میشه ،پس خودت رو درگیر نکن...
چیزی نگفتم هوا تاریک شد، بازم از علی و عاطفه خبری نشد، کم کم داشتم
نگرانشون می شدم، با پریشونی رخت خواب پهن کردم، مثل دیشب جای سهراب رو توی سالن پهن کردم،فانوس رو خاموش کردم اما نور ماه کمی کلبه رو روشن کرده بود،چند روزی از رفتن علی و عاطفه می شد اما توی
بی خبری بودیم..
سهراب نمیدونستم هر روز صبح تا غروب کجا می رفت به من چیزی نمی گفت...
حس میکنم این مرد و دوست دارم، اما عقلم میگه بودن با مردی که هیچ حسی بهت نداره اشتباهه...
با کلافگی منتظر اومدن سهراب شدم، همیشه این موقع می اومد ،اما امروز دیر کرده... نکنه اتفاقی افتاده ...با استرس شروع به راه
رفتن کردم،در کلبه باز شد از راه رفتن ایستادم،قامت بلند سهراب تو چهارچوب در نمایان شد،کلافه به نظر می اومد ،اومد داخل و در کلبه رو بست:_زود باش ساتین باید بریم.
_بریم کجا_چی شده آخه؟!
_بعدا بهت میگم...
می دونستم سوال جواب الکی فقط باعث
اعصاب خوردی میشه،پس سوال و جواب و گذاشتم برا بعد_چیکار کنم؟!
از اینکه دید دیگه سوال نمینم تعجب کرد گفت:_فقط یه کم مواد خوراکی بردار دیگه بار اضافی نباید داشته باشیم..
_باشه....
تند رفتم کت و شلوارم و پوشیدم روسریم و سفت کردم...
کمی نون و آب و چیزایی که بودن برداشتم،
نگاهی به اطراف کلبه انداختم:_بریم....
سهراب به همه جای کلبه سرک کشید:_صبر کن..
رفت سمت اتاق فرش و کنار زد به دنبالش رفتم و بالای سرش ایستادم،چوب های کفه کلبه رو کنار زد، کیف کوچک چرمه مشکی از زیر خاک در آورد فرش و مرتب کرد،از جاش بلند شد:_ بریم
با هم از کلبه بیرون اومدیم،در کلبه رو بست،نگاهی به کلبه یی که وسط جنگل پر از درخت، های بلند قرار داشت کردم، یه هفته از عمرم توی این کلبه گذشت...
با سهراب هم قدم شدم، بدون اینکه بدونم چی شده و کجا داریم میریم ،کمی از مسیرو که رفتیم رو به سهراب کردم:_میشه بگی چی شده؟!
نگاهی بهم انداخت:_چی چی شده؟!
_همین از این ور به اونور رفتن یهو غیب شدن، عاطفه و علی؟ !وجود تو ، توی این ماجرا....
_چی میخوای بدونی ساتین؟!
_همه چی اول از همه اینکه عاطفه و علی
کجان؟!؟ آبتین...مکثی کردم...
_زندست یا نه؟!
_اوضاع بدجور بهم ریخته، ساواک عاطفه و علی رو گرفته....
_چی؟!؟؟؟؟! دست و پام شل شد، دستم و به درخت گرفتم تا نیوفتم ،سهراب گفت:_حالت خوبه؟!
با بغض نالیدم:_به نظرت میشه خوب بود؟!معلوم نیست سرشون چی میارن ،وای خدا..
سهراب کمکم کرد تا روی زمین بشینم...
_از آبتین چی خبر داری؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾