eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
316 عکس
636 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی دونم چرا من اونقدر به یادآقا  می افتادم ..روزی که برای اولین بار اومد دنبالم ..و یا روزی که عزیز می خواست منو بزنه و اون حامی من شد .. مواقعی  که با مهربونی بهم می گفت دخترم ؛؛..بابا جان ؛ من نمی تونستم آقا رو مقصر بدونم ؛؛ که اونم مثل شیوا قربانی کارای عزیز می دیدم ...و از ته قلبم دوستش داشتم .. و دلم می خواست ما رو پیدا کنه ... بالاخره آقا صادق منو سر کوچه ی خونه مون  پیاده کرد و رفت تا دو ساعت دیگه بیاد دنبالم .. دوساعت برای دیدن خانواده ام خیلی کم بود ...ولی عمه گفته بود هر چی زودتر برگرد که من کار دارم ...؛؛؛ حالا کفشم پاره نبود ولی بشدت برام تنگ شده بود و اذیتم می کرد و من روم نمیشد به کسی بگم ... اصلا فرصت این کارا رو نداشتیم ؛؛ ...درِ خونه باز بود ..با شوق و ذوق وارد شدم ..کسی توی حیاط نبود .. وقتی درو اتاق رو باز کردم ..مامانم رو دیدم که گوشه اتاق داشت غذا درست می کرد و دوتا برادرم هم هنوز کنار  کرسی بازی می کردن ..مامان از دیدن من فریادی از سر شوق کشید پریدم بغلش ؛؛ وای که چقدر اون لحظه برام عزیز بود ..و اینو فهمیدم که هیچ جایی توی این دنیا گرم تر و امن تر از آغوش مادر نیست .. وقتی که سرتو روی سینه ی مادر  میزاری با خودت فکر نمی کنی آیا اون واقعا منو دوست داره ؟ و چقدر ؟ و برای چی ؟ آغوشی بی تردید ؛ و بی ریا .. نه ترسی برای از دست دادنش داری و نه شکی به عشقش ..و همین احساس هست که همیشه در همه ی لحظات تلخ و شیرین زندگی ما رو به یاد آغوش اون میندازه ... دوباره من بودم و دوتا برادرم و کرسی گرم مادر ؛؛ مدام می خندید و گریه می کرد و سر و روی منو می بوسید و نفس عمیق می کشید .. انگار سیر نمیشد ..و من براش تعریف کردم ..چقدر بهم خوش میگذره .. خونه ی آقا هر شب مهمونی و جشن بوده و من شدم جزو خانواده ی اونا .. دوستم دارن  و بهم احترام می زارن ..شیوا جون مثل بچه هاش ازم مراقبت می کنه .. منم پیش خودم نمی زارم و سعی می کنم و  تا می تونم بهشون کمک کنم ..قراره برم متفرقه درس بخونم ... لباس های شیک برام می خرن ..تازه برادرآقا یک رادیو بهم داده که با باطری کار می کنه ..میگن الان لنگه اش پیدا نمیشه ....و مامان همینطور منو نگاه می کرد ولی اون فقط از این  خوشحال بود که تونسته منو از ازدواج با مردی که شبیه به بابام بود نجات بده .. وقتی حرفای من تموم شد که همه دروغ و خیال پردازی بود گفت : اگر راست میگی چرا آقا دیروز اومده بود سراغ تو و زنشو از من می گرفت ؟سفارش کرد اگر خبری از شما شد بهش خبر بدم .. راست بگو با زن آقا کجا رفتین ؟ جریان چیه ؟ من که روم نشد از آقا بپرسم ؛ خودت بگو .... یک لحظه خشکم زد و با لکنت  پرسیدم : آقا ؟ اون چیزه ..نه بابا ؛؛ آهان راستی ؛ ما رفته بودیم یک جا بگردیم ..دیر شد ..اونوقت ...ما چیز کردیم ؛؛  یعنی رفته بودیم عمه ی شیوا خانم رو ببینیم ؛؛ نیست که آقا از عمه حساب می بره برای همین بهش نگفتیم که داریم میریم اونجا ..همین به قران ... مامان گفت : قربونت برم تو دیگه بزرگ شدی ماشاالله قدت ؛ قد من شده باید بدونی که قسم دروغ  خوردن گناه داره ..راستشو بهم بگو حالا  برگشتین خونه ؟گفتم : الان که نه ولی می خوایم برگردیم ..به خدا راست میگم .. من الان با ماشین عمه اومدم اینجا راننده اش منو آورد ..وقتی خواستم برم خودتون بیاین ببینین ... گفت : گلنار ؟ من تو رو میشناسم از چشمت همه چیز رو می خونم ..تو داری یک چیزی رو از من پنهون می کنی ..بهم بگو چرا توی این یکسال فقط تو رو یکبار همون اولاش آوردن  و  من دیدم :: چرا دیگه تو رو نیاوردن ؟ من که می دونم تو بچه ی بی وفایی نیستی . دختر منی پاره ی جگرمی ؛؛ دلم  برات یک ذره شده بود ..ولی آقا پاشو اینجا نذاشت و همش سعی می کرد با پولی که می فرسته  دهن منو ببنده .. باباتم رو که میشناسی دیگه کار نمی کنه ..عوضش بیشتر می کشه و چیزی حالیش نیست .... پرسیدم : آقا دیروزم که اومده بود بهتون پول داد ؟گفت : نه ؛ آخه تازه برامون پول فرستاده بود ..هیچوقت برای پول دادن خودش نمی اومد .. از وقتی تو رفتی دیروز اولین بار بود که اومد اینجا ..دخترم راست بگو چی شده ؟گفتم : باشه ولی قول بدین به کسی نگین ؛؛ مادر آقا با شیوا خانم دعواشون شد ..شیوا خانم هم قهر کرده ..منم با خودش برده ..آشتی می کنن به قران من می دونم .. دیگه توی این مدت فهمیده بودم که  اگر مادرمنم بفهمه که شیوا جذام داشته محال ممکن بود که بزار دوباره برم پیش اون  ...در واقع مامان منو خوب میشناخت و می دونست که اگر بمیرم راز زندگی شیوا رو بر ملا نمی کنم ..همون طور که بعد از یکسال که با شیوا زندگی کردم اون هنوز نمی دونست پدر و مادر من چطور زندگی می کنن و یا اینکه پدرم معتاده ... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برای همین دیگه اصرار نکرد به من گفت : گلنار جان بیا برگردخونه من دستم بهتره حالا دوباره می تونم کار کنم .. اگر بهت سخت میگذره و اذیتت می کنن لازم نیست اونجا بمونی ..خودم اینجا می زارمت درس بخونی ... گفتم : مامان به قران دلم پیش شماست ولی خودت که می دونی من آدمی نیستم بزارم کسی اذیتم کنه ..از پس خودم بر میام باور کن بزرگ شدم دیگه بچه نیستم ...خنده ی مصنوعی کرد و گفت : حالا چرا یک مرتبه قدت اینقدر بلند شده ؟ وقتی دیدمت شاخ در آوردم ... گفتم : خوب ؛؛ ببین برای اینکه بهم خوش میگذره ...چرا باور نمی کنی ؟ و بالاخره وقت خداحافظی رسید .. حالا هوایی شده بودم کفتر دوبوم ؛؛ یک دلم می خواست برگردم پیش شیوا و یک دلم مونده بود پیش مادر و برادر هام ..و  بابام رو هم ندیده بودم سوار ماشین صادق شدم در حالیکه مامانم تا دم ماشین با گریه و اشک و آه و اینکه قول گرفت دوباره زود برم به دیدنش منو بدرقه کرد .... وقتی رسیدم ساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود .. عمه رفت مدتی دم در با صادق حرف زد و من در این فاصله   به شیوا گفتم : دیروز آقا رفته بوده خونه ی ما  وسراغ من و شما رو از مادرم گرفته بود .. شیوا جون آقا داره در ؛بدر دنبال شما می گرده ..خدا رو خوش نمیاد ..یک آدرس بهشون بدیم ؟ ... گفت : نه  گلنار جون با اون شرایط من دیگه عزت الله خان رو نمی خوام ...بزار دنبالمون بگرده ... حتی اگر پیدام کنه راهش نمیدم ..عمه که برگشت حرف ما نیمه کاره موند ...و  اونشب رو هم اونجا موند ..نمی دونستم چه حرفایی در نبودن من بین شیوا و عمه رد بدل شده بود ولی  انگار برنامه ی خاصی برای فردا داشتن ... صبح روز بعد  داشتم ناشتایی رو آماده می کردم که در زدن ..رفتم درو باز کردم و صادق رو پشت در دیدم که گفت : به خانم بگو کامیون حاضره ..داره میره به جایی که شما گفتین .. منتظر شون هستم .. وقتی برگشتم که به عمه پیغام رو برسونم اون داشت آماده می شد برای رفتن .. به من گفت :اگر  چای حاضره برای من بریز گلوم خشک شده ..می خوام برم ... گفتم : عمه صادق گفت کامیون رو فرستاده به جایی که شما آدرس دادین .. شیوا گفت :خودمون می دونیم ؛  تو برو چای بریز برای عمه ..می خوان برن اثاث منو بیارن .. گفتم : منم با خودتون ببرین , کمک می کنم ... عمه گفت : لازم نکرده تو اینجا باش من خودم میرم ... شیوا گفت : راست میگه یکی باهاتون باشه بهتره ...بزارین گلنار بیاد ...اونطوری نیگاش نکنین خیلی عاقله .. گفتم : عمه جون من صدمترم توی زمینه ... خنده اش گرفت و گفت : لازم نبود بگی از همون اول فهمیدم ..باشه حاضر شو بیا ...وقتی میرفتیم سوار ماشین بشیم ..عمه نگاهی به من کرد و گفت : تو چرا شَل می زنی ؟ گفتم : ببخشید کفشم یکم تنگ شده پشت پامو زخم کرده .. سری تکون داد و حرفی نزد ..ولی وقتی راه افتادیم گفت : این شیوا اینطوری نبود ..خیلی سر و زبون داشت .. ادعاش می شد ..اصلا خودشو دست کم نمی گرفت ..الان اصلا حواسش به هیچی نیست فکر و ذکرش عزت الله خان هست و بس ..آخه نباید یک جفت کفش برای تو بخره ؟ گفتم : تو رو خدا اینطوری نگین ..اولا ما هشت ؛نه روزه اومدیم تهران ..بعدم که شیوا جون مریض شده بود .. به خدا بازم خیلی خوب داره طاقت میاره  .. عمه گفت : حالا تو بگو دقیقا عزیز با شیوا چطور رفتار می کرد ؟ مکثی کردم و گفتم : خودشون براتون نگفتن ؟ ..چونه اش رو یکم با حرص جنبوند و گفت : چرا ..ولی می خوام از زبون توام بشنوم ..گفتم : نه دیگه همون ها بود که خودشون گفتن ..چیز دیگه ای نمی دونم ..چون ما همش با هم بودیم ..علاوه بر اون از چیزی خبر ندارم عمه ... پرسید : راست بگو شیوا می گفت عزت الله دلش نمی خواسته زن بگیره راسته ؟ یا گرفته و شیوا بهم دروغ میگه ... گفتم : وای نه به قران ..آقا اصلا بیزار بود ..وقتی اون زن اومد توی خونه آقا خواب بود ..باور کنین آقا هیچ گناهی نداره .. تو رو خدا باهاش دعوا نکنین به جاش سه برابر حساب عزیز رو برسین ... عمه یک فکر ی کرد و رو به راننده گفت : صادق ..به راننده گفتی باید چیکار کنه ؟ نمی خوام کسی دنبال ما راه بیفته پیدامون کنه ..باید حواستون جمع باشه .. صادق گفت : چشم خانم نگران نباشین امرتون اطاعت شد  ..همون کارو می کنیم .. حتی برای احتیاط ...طوری وانمود می کنیم که می خوایم از شهر خارج بشیم ... عمه دوبار  نفس عمیق کشید و سکوت کرد و تا در خونه ی آقا هیچ حرفی نزد ؛ انگار داشت برای مبارزه آماده میشد ...و من همینطور که به بیرون نگاه می کردم رفتم توی رویا ها ی خودم ...دختر شاه پریون بعد از گذشتن از مانع ها بالاخره با اون لباس سفید که زیر نور چراغ های زیاد سالن قصر برق می زد آهسته قدم بر می داشت ..پسر پادشاه مشتاق و عاشق در حالیکه دستهاشو برای گرفتن دست دختر شاه پریون جلو آورده بود به اون نگاه می کرد ... ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسمان چشم توآیینه کیست ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بوی زندگی بوی دوست داشتن🌸 وبوی عشق ومهربانی می دهد🍃 الهـی زندگیتون مثل صبح پرازعطرخوش باشد🌸 سلام دوستان خوبم صبحتون بخیر🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما ملکه ی مادر دلش با دختر نبود و اونو نحس می دونست چون دیده بود که مدت هاست پسرش برای بدست آوردن اون چقدر مصیبت کشیده ..و برای دور کردن دختر از جادوگر قصر خواسته بود که اونا رو از هم جدا کنه ..همینطور که دختر شاه پریون بطرف شاهزاده میرفت ..ناگهان رعد و برق مهیبی همه جا رو لرزوند   و پنجره ها باز شدن و طوفانی شدید همه چیز رو بهم ریخت ... و خاصیت دختر شاه پریون هم این بود که طوفان می تونست به راحتی اونو با خودش ببره .. دختر در یک چشم بر هم زدن رفت روی هوا و جلوی چشم پسر پادشاه از پنجره یِ بلند و قدی قصر رفت توی آسمون ..و ملکه با صدای بلند خندید ... گلنار ؟ گلنار ؟ خوابی ؟ از جام پریدم و گفتم : نه عمه ..خواب نیستم .. گفت : رسیدیم ..ماشین پشت درِ خونه ی آقا ایستاده بود ..و راننده منتظر بود درو باز کنن ..چشمم افتاد به کامیون بزرگی که برای بردن اثاث شیوا اومده بود دونفر مرد ازش پیاده شدن و اومدن جلوی پنجره ی ماشین و به عمه سلام کردن .. عمه گفت : وقتی رفتیم توی خونه همه چیز رو درست جمع کنید .. مواظب باشین چیزی نشکنه و خراب نشه ..همونطور که بهتون گفتن از شهر میرین بیرون تا جایی که مطمئن بشین کسی دنبالتون نمیاد .. فردا صبح اثاث رو بیارین به همون جایی که آدرس شو دارین .. به راننده بگین پول سه روز کارشو بهش میدم .. هر چیزی رو که خراب کنین ازتون خسارت می گیرم .. یکی از اون مرد ها در حالیکه تعظیم می کرد گفت : اطاعت میشه خانم ..خاطرتون جمع باشه ...صدای باز شدن در توجه منو و عمه رو به خودش جلب کرد ..و من محمود آقا رو دیدم .. اومد بیرون و نگاهی به ماشین کرد .. صادق شیشه رو کشید پایین و گفت : درو باز کنین از طرف شیوا خانم اومدم ..محمود آقا اول منو دید یک لبخند زد و بعد چشمش افتاد به عمه و اونو  شناخت و اومد جلو و با نگرانی گفت : سلام خانم خوش اومدین؛؛  ولی آقا تشریف ندارن .. آقا حسام هم نیستن ..بنده ی حقیر ازتون خواهش می کنم؛  یک وقتی تشریف بیارین که عزت الله خان خونه باشن ..اینطوری به صلاحه .. عمه یک ابروشو داد بالا و گفت : علیک سلام ببینم از کی تا حالا صلاح کار ما رو تو تشخیص میدی ؟..باز کن اون درِ لعنتی رو .. محمود گفت : پس اجازه بدین خانم رو خبر کنم ... عمه بلند تر گفت بهت میگم درو باز کن ..من وقت ندارم از کسی اجازه بگیرم برای بردن اثاث برادر زاده ام ..بازش کن ...صادق برو درو باز کن .. محمود آقا به ناچار و از روی نارضایتی درو باز کرد  و دوید به طرف ساختمون .. دلم شور افتاده بود ... عمه زیر لب گفت : خوب شد فکرشو می کردم عزت الله نباشه ...چه بهتر ...حالا هم اخلاق عزیز رو می دونستم که کوتاه بیا نیست و هم عمه رو شناخته بودم که می دونستم کمتر کسی می تونه در مقابلش عرض اندام کنه ... ماشین ما زود تر از محمود به ساختمون رسید و کامیون هم پشت سرش ..جلوی پله ها نگه داشت ... محمود آقا در حالیکه قوز کرده بود از پله ها بالا رفت و زد به در و صدا زد شوکت خانم ؟ شوکت ؟ یاالله ..مهمون دارین .. عمه دیگه صبر نکرد و پیاده شد و به منم گفت : چیه ؟ جا خوش کردی پیاده شو دیگه مگه نیومده بودی تماشا .. حالا بیا تماشا کن ... و به صادق و راننده ی کامیون و دو مردی که همراهشون بود گفت : شما ها هم راه بیفتن .. زودتر تمومش کنین ... راستش من کمتر از چیزی واهمه می کردم ..ولی اون روز واقعا از برخورد عزیز و عمه  ترسیده بودم ..شوکت خانم اومد به استقبالمون و گفت : عمه خانم سلام خوش اومدین ..صفا آوردین ؛ بفرمایید خانم الان میان دستشون بند بود ... عمه به حرفش گوش نداد و به من گفت : گلنار بریم  بالا .. اثاث شیوا رو  به اینا نشون بده ..یادت نره هر چی اون بالا هست مال شیواست ..جمع کنیم ببریم  ببینم خیال این زن راحت میشه و دست از سر ما بر می داره ؟ ... و همه با هم رفتیم بالا .. هیچ چیز دست نخورده بود و همون طوری بود که ما رفتیم حتی رختخواب های من و بچه ها توی سالن بود .. عمه  به اتاق ها  سرک کشید ..و در سالن رو که هنوز شیشه ی شکسته ی اونو عوض نکرده بودن باز کرد و صادق  رو صدا زد و گفت : توی این اتاق همه چیز مال شیواس .. ظرف های توی ویترین رو لای ملافه ها ببندین ...همه رو جمع کنین ..هیچی اینجا  باقی نمی زارین  .. گلنار برو هر چی ملافه و پتو هست بیار بده به اینا ...در همون موقع عزیز از پله ها اومد بالا .. من از همون دور دیدم که روی لبش ماتیک مالیده و سرخاب به گونه هاش زده لباس مهمونی پوشیده بود .. تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که می خواست هم ما رنگ و روی پریده ی اونو  نبینیم و هم جلوی عمه کم نیاره ... با یک لبخند زورکی گفت :سلام ؛ خوش اومدین قدمتون روی چشم من ؛؛...اما مثل اینکه برای مهمونی نیومدی , ..انشاالله غارتم که نمی خوای بکنی  ؟چی شده عمه خانم شمشیر از رو بستی ؛؛ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی صاحب این اثاث اینجا نیست کسی حق نداره اونا رو با خودش ببره عمه خانم ..عمه بدون اینکه تو صورتش نگاه کنه .. با حرص در حالیکه سرشو بالا نگه داشته بود چند قدم از عزیز دور شد و گفت : به خونه ی تو هیچ کس خوش نیومده ؛که من اومده باشم .. اگر جرات داری جلومو بگیر؛؛  ببینم می تونی یا نه ؟ زن نیستی اگر نکنی .. عزیز که علنا معلوم بود که حال خوبی نداره گفت : شما الان ناراحتی ؛ می دونم شیوا پُرت کرده  ..بیا بریم پایین حرف بزنیم .. اینجا سر پا نمیشه ..من با شما دعوا ندارم ..وگرنه می تونم ازتون شکایت کنم ..و جلوتون رو بگیرم .. عمه طرفش براق شد و گفت : بکن ؛؛ برو زود باش ؛؛ همین کارو بکن ...چرا وایسادی ؟  هر کاری که دلت می خواد بکن ..ببینم نظمیه چی ها طرف منو می گیرن یا تو رو ... خودت می دونی با یک سفارش پدر تو و اون عزت الله خان رو در میارم ..عزیز گفت : اوه ؛اوه ترسیدم ..نیست که ما بی کس و کاریم آشنا هم نداریم ..توی این شهر سرشناس هم نیستیم ؛؛؛ خوبه که به خاطر اسم و رسم ما  ؛ دختر بهمون دادین ماهم همچین دست و پا جلفتی نیستیم ...ولی من با شما دعوا ندارم ؛ بازم میگم ..بیا حرفای منم گوش کن شیوا خودش از اینجا رفت کسی بهش حرفی نزده بود ..من اصلا نفهمیدم کی رفت و برای چی رفت ؛؛ بیا بی خودی شلوغش نکن منم حرف دارم برای گفتن ...دلم خونه از دست دختر شما .. عزیز که سعی می کرد آرامشش رو از دست نده در حالیکه از پله ها میرفت پایین ادامه داد ..بیا  پایین حرف بزنیم ...جلوی چهار تا کارگرکه نمیشه ..... ای بابا ؛؛ چه گرفتاری شدم به خدا کاش قلم پام میشکست و این دختر رو نمی گرفتم  ..عمه زیر لب یک چیزی گفت که با حرصی که توی صورتش بود معلوم میشد  حرف خوبی نیست ..یکم دیگه  سفارش کرد که مراقب کمد ها و ظرف های چینی باشن و به من گفت توام بیا نتونه دروغ بگه  ... عزیز جلوی در سالن پایین منتظر بود ولی دیگه داشت دست و پاش می لرزید ..گفت : اقلا صبر می کردین عزت الله خان بیاد ..عمه گفت : برای چی عزت الله بیاد ؟ تو که براش زن گرفتی و اونم جهاز داره ..چه نیاز به اثاث دختر ما ؟ مگه همینو نمی خواستی ؟ حیف شد ..خیلی حیف شد که تو رو در شان خودم نمی دونم ..وگرنه کاری می کردم که تقاص همه ی این سالها عذاب و رنج شیوا رو یک جا پس بدی   .عزیز در حالیکه دیگه داشت کنترل خودشو از دست می داد ..رفت توی سالن و زد به دنده ی غربت بازی و در حالیکه محکم و پشت سر هم می زد روی دست خودش ..گفت : بشکنه؛؛ بشکنه ؛  این دست که نمک نداره ..آخه من چه بدی در حق دختر تو کردم ؟من اونو عذاب دادم یا اون منو؟ تو از دل من چه خبر داری ؟  ..آره  راست میگی اگر همون روز که فهمیدم جذام گرفته گذاشته بودمش جذام خونه ..الان باید میرفتی اونجا ملاقاتش و اینطوری تن و جون منو نمی لرزوندی  ..ای بمیرم من که شانس ندارم ...عمه در حالیکه انگشتشو گرفته بود طرف عزیز داد زد ..دیگه دهنتو ببند ...کولی بازی کار توست و با این روش حرف ناحق خودتو به کرسی میشونی ..دستت برای من رو شده ...تو همه رو مثل خودت ابله فرض کردی ...صدات دوباره در بیاد دوتا از گردن کلفت ها رو می فرستم تا می خوری حالتو جا بیارن ...ننگ دارم از خودم که چرا گذاشتم دوباره دخترم زیر دست تو بیفته ..دلم برای پسرت سوخت ..حالا جواب سئوالت رو بگیر  ...خودت می دونستی اگر شیوا رو فرستاده بودی جذام خونه من  تا گردن تو رو نمی گرفتم و نمی بردم مبتلات بکنم ولت نمی کردم ..من می دونم تو از ترس من این کارو نکردی ...الانم از دستم راحت نمیشی ..چنان برات نقشه کشیدم که تا آخر عمرت بسوزی ؛ طوری که  تحمل ساختن با دردت رو  نداشته باشی ..اینا رو گفتم که زمانی که به اون روز افتادی این حرف من یادت بیاد و بدونی از کجا داری می خوری ...اگر یادت نمیاد با شیوا چیکار کردی یادت بیارم ,, عزیز شروع کرد به گریه کردن و در حالیکه اشک میریخت و واقعا نمی تونست درست مثل قبل از خودش دفاع کنه ..نشست رو ی مبل و گفت : خبر دروغ برات آوردن ..من کاری به کار شیوا نداشتم ..والله نداشتم ..جز اینکه می پختم و می ساختم میذاشتم جلوش مثل مهمون ها می خورد و یک تشکر نمی کرد ...ازش یکسال پذیرایی کردم ؟ اینه دست مزد من؟ ..خوره ی اونو تحمل کردم و جون بچه های خودمو به خطر انداختم ولی حاضر نشدم ببرمش جذام خونه ..می دونی اگر کسی می فهمید درِ خونه ی ما رو مهر و موم می کردن ؟ حتی نذاشتم فامیل بفهمه ..اینا ها ش این شوکت بپرس ازش ..نکردم ؟  ..اصلا از این بچه بپرس ..گلنار تو اومدی اینجا من کاری به کار شیوا داشتم ؟ بدشو گفتم ؟ ناهار و شامش رو درست نمی کردم و حاضر و آماده نمی ذاشتم جلوش ؟ از بچه هاش مراقبت نمی کردم ؟ ..این گلنار شاهده شب ها تا صبح نمی خوابیدم ..بچه داری می کردم .. ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عمه گفت بسه دیگه ..آدم شرمش میاد با تو بحث کنه ..چی بهت بگم ؟ تو نمی فهمی اشکالت کجاس ؛؛ هیچ وقت هم نخواهی فهمید ..تو بیچاره ای زن ..اومده بودم چهار تا لیچار بارت کنم ..ولی می ببینم ارزش اونم نداری ...تو مثل حیوون با شیوا رفتار کردی  ؛ حالا به خودت حق میدی؟ چون ناهار و شام جلوش گذاشتی ؟ مدیون تو شدیم ؟ تو اونو توی یک اتاق هشت ماه حبس کرده بودی بعد می خواستی از شام  و ناهاری که از کنار غذای خودتون بهش می دادی ازت تشکر کنه ؟  همه رو مقصر می دونی جز خودت ..تو یک احمق  خرافی و بد سرشت هستی ..نحس تویی ؛ جذامی تویی ؛ آفت جون بچه هات تویی ..و فکر می کنی داری بهشون محبت می کنی در حالیکه بزرگترین دشمن اونا یی  ....من دیگه با تو حرفی ندارم فقط منتظر اون روزی باش که بهت قول دادم  ....عزیز دو دستی زد توی صورتش و گفت : ای خدا منو مرگ بده تا از دست دختر تو یکی راحت بشم آفت شد افتاده به جون زندگیم و همینطور داره همه چیز رو از بین می بره ...یکی نیست  بگه من چیکار کردم که لایق این حرفا باشم ...عمه گفت : چرا فرستادیش توی اون کوهستان دور افتاده ؟ ندار بودی ؟ یا شیوا خودش ندار بود ؟ اگر راست میگی جواب این سئوال منو  مثل آدم بده ..عزیز گفت : شما اشتباه می کنی این حرفا رو شیوا توی گوش شما خونده نظرت نسبت به من اینطوری شده ..من نبودم که رفتم دنبالش با سلام و صلوات آوردمش توی خونه ام ؟ ازش نپرسیدی در جواب محبت های من چیکار کرد ؟ عمه گفت : ..طفره نرو یک سئوال ؛ یک جواب ؛؛ ..چرا شیوا رو فرستادی توی اون کوهستان با اون همه بدبختی زندگی کنه ؟ گفت : ای وای من ؛ خاک بر سرم کنن ..مگه اونجا مال باباش  نبود ؟همون طرفا بزرگ شده ..دختر تهرونی که نبود که حالا من فرستاده باشمش به کوهستان  ؛ فکر کردیم  دور از مردم باشه که یک وقت  کسی بو نبره جذامی اونطرفا زندگی می کنه بد کردم ؟ تو شهر اگر  بود بالاخره  لو میرفت می بردنش والله به خدا برای همین بود ..عمه سرشو چند بار تکون داد و همینطور که از اتاق بیرون میرفت گفت : آهان فهمیدم تو دلت برای شیوا سوخته بود؛ و اصلا نمی خواستی سد راهت بشه و برای  دوردونه ی حسن کبابیت زن بگیری ...برو عزیز همه رو مثل خودت نفهم فرض نکن ... و در یک چشم بر هم زدن با اون کفش های پاشنه بلند..که صدای تلق , تلقش میومد  از پله ها رفت بالا ..عزیز از شدت ناراحتی بالا و پایین می پرید ...بعد خودشو به حالت غش انداخت روی مبل ..فحش می داد به شیوا و عمه ؛؛ و نفرین می کرد ولی ظاهرا کاری از دستش بر نمی اومد و در مقابل زن دنیا دیده و تحصیل کرده ای مثل عمه کم آورده بود ...البته  اون دیپلم داشت و اون زمان برای یک زن جایگاه خوبی بود ...چون اغلب زن ها حداکثر تا تصدیق ششم ابتدایی رو می گرفتن باید شوهر می کردن..و دخترای زیادی نبودن که بتونن ادامه تحصیل بدن ....مگر خانواده های خیلی پولدار و سرشناس ... تا وقتی همه ی اثاث بسته بندی شد و توی کامیون جا گرفت چشم من به در بود که شاید معجزه ای بشه و آقا از راه برسه  ..دیگه ظهر شده بود و عزیز رفته بود به اتاقش و هنوز  بیرون نیومده بود  ..شوکت خانم از این فرصت استفاده کرد و خودشو به من رسوند و گفت : گلنار آدرس جایی رو که رفتین به من بده یواشکی میدم به آقا ..به خدا خیلی ناراحته ..اون روز با عزیز دعوا کردن و مهمون ها هم فهمیدن با دل خون ناهار خوردن زود رفتن دیگه ام پیداشون نشده ..آقا و امیر حسام با عزیز قهر کردن ...وضعیت فرح هم خوب نیست عزیز چند بار رفته برای وساطت ..حرف نمی زنه ولی بیچاره خودش هزار تا بدبختی داره ..آقا که در بدر دنبال شما می گرده ..و به فکر فرح نیست گفتم : من اجازه ندارم آدرس بدم ..شیوا خانم مشکلش یک چیز دیگه اس من نمی دونم اون روز آقا چی بهش گفت که از اتاق اومد بیرون تصمیم گرفت از خونه بره ..وگرنه قبلا تصمیم داشت و می خواست زندگیشو حفظ کنه ...وقتی همه ی اثاث بار کامیون شد من از شوکت خانم خدا حافظی کردم و آهسته طوری که عمه متوجه نشه در گوشش گفتم : قیطریه شوکت پرسید : کجاش ؟ گفتم:  نمی دونم  ؛؛ عمه صدا زد گلنار بیا دیگه ..زود باش ... و ما دیگه عزیز رو ندیدیم  و  رفتیم و سوار ماشین شدیم ..وقتی به دنبال کامیون از در بیرون میرفتیم امیر حسام داشت میومد به طرف ساختمون  و حیرت زده به ما نگاه می کرد چشمش به من افتاد و در حالیکه خم شده بود  ؛ دستشو به علامت سئوال تکون داد  .. عمه فورا گفت : جوابشو نده و از جلوش رد شدیم .. ولی من برگشتم و  دستی براش تکون دادم و اونم همینطورایستاده بود و  به رفتن ما نگاه می کرد ...تا از خونه بیرون رفتیم  محمود آقا درو بست .. عمه گفت : صادق من فکر می کردم ممکنه ما رو تعقیب کنن ولی ظاهرا از این خبرا نیست .. اما  بازم صلاحه اثاث رو صبح بیارین .... تو الان برو استامبول .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد خم شد و کفش هاشو در آورد و یکم پاشو ماساژ داد و گفت : خسته شدم .. گفتم : عمه یعنی شما نمی خوای آقا دیگه ما رو پیدا کنه ؟ شوکت خانم می گفت آقا اون زن رو قبول نکرده ؛ الانم که داره دنبالمون می گرده .. عمه گفت : ولی طلاقشم نداده ...مثل اینکه خانواده ی دختره راضی به طلاق نیستن .. عزیز هم دلش نمی خواد اگر می خواست می دونست چیکار کنه راهشو پیدا می کرد .. گفتم : راستش دلم به حال عزیز سوخت , گفت : نسوزه اون مثل مارمولکه هر چی دمشو قطع کنی دوباره در میاره .. نگران اون نباش ..یاد بگیر در زندگیت وقتی از کسی زخم خوردی دیگه بهش اعتماد نکنی ... گفتم : ولی من به خاطر شیوا خانم میگم می دونم دلش با آقاست .. گفت :  ..شیوا اونقدر صدمه دیده که دیگه تحمل این جور چیزا رو نداره ..زمان خودشو همه چیز رو حل می کنه ...عمه با تمام خستگی که داشت ؛  اون روز در کمال سخاوت منو برد استانبول و برام کفش و کیف خرید .. اولین کیفی که من تا اون زمان داشتم .. وقتی اونو دستم گرفتم چه لذتی بهم داد که نمی دوتم وصفش کنم ..همون جا با هم ناهار خوردیم .. و دیگه داشت هوا تاریک میشد که رسیدیم خونه .. شیوا منتظر و بی قرار اومد به استقبالمون .. به چشم های من طوری نگاه می کرد که انگار دلش می خواست خبری از عزت الله خان براش آورده باشم .. هیچ کس بهتر از من نمی دونست که اون زن چقدر عاشقه ...ولی من به روی خودم نیاوردم ..اما شاهد بودم که چطور موقعی که عمه ماجرا های اون روز رو براش تعریف می کرد چشمهای آبیش پر از اشک میشد  و اونو پنهون می کرد  ... در حالیکه من فکر می کردم از شنیدن اینکه حال عزیز رو بد جوری گرفته بودیم خوشحال میشه  اینطور نشد ؛  شیوا احساس می کرد همه ی پل های پشت سرش خراب شده ..صبح روز بعد اثاث رسید ..ولی عمه همینطور که اونا رو خالی می کردن آماده شد و به شیوا گفت : من کار دارم باید برم گرگان ولی در اولین فرصت برمی گردم ..اونجا چند تا کار مهم دارم ..یکیش اینه که باید حساب آصف خان رو برسم ..و از کیفش مقدار  پول در آورد و داد به شیوا و گفت : فعلا همین پیشم بود ولی حقت رو از باباتم می گیرم ..نگران هیچی نباش ... تا برنگشتم آلمان کارای تو رو راست و ریست می کنم ..شیوا یک مرتبه بغض کرد و گفت : مگه شما می خوای برگردی آلمان ؟گفت : آره یکی ؛ دو سال دیگه باید اونجا بمونیم ..ولی حالا تا بعد از عید اینجا هستم ..تو رو ول نمی کنم نگران نباش ...من گفتم : عمه ازتون ممنونم که برام کفش و کیف خریدین ..یک لبخند زد و به چشمم نگاه کرد و گفت :ما از تو ممنونیم ..اونقدر قوی به نظر میای که آدم خیالش راحته ؛  اگر شیوا بهت احتیاج نداشت با خودم می بردمت ..در مورد درس خوندنت هم به فکرت هستم می تونی کلاس اول رو امتحان بدی ؟ گفتم : نمی دونم شیوا خانم فقط خوندن و نوشتین یادم داده ...گفت به صادق میگم چیکار کنه ..خبرت می کنم ..عمه رفت و حالا دیگه کسی نمی تونست با شیوا حرف بزنه بغضی بی امان گلوشو فشار می داد ...و من مراقب بچه ها بودم ... اون سه مرد اثاث رو گذاشتن توی خونه و رفتن ..بلبشویی  راه افتاده بود که هیچ کدوم نمی دونستیم از کجا شروع کنیم ..خیلی کار سخت و عذاب آوردی بود جابجا کردن اون اثاث ,  اونم توی اون سرما ؛ اما بالاخره مشغول شدیم و بازم این من بودم که سعی می کردم شیوا رو سر حال بیارم ... ولی نمیشد حتی بچه ها هم نمی تونستن خوشحالش کنن ...حوصله نداشت  خیلی  عصبی بود و حرف نمی زد ...وقتی توی کوهستان بودیم من و شیوا مدام درد و دل می کردیم و بیشتر اوقات می خندیدیم ولی حالا با  اون سکوت تلخش فضای خونه رو غم انگیز کرده بود ؛ اونقدر که من جرات نداشتم ازش سئوالی بپرسم ..با این حال با هم کار می کردیم و وسایل رو توی اون خونه می چیدیم ...بدون اینکه دل و دماغ داشته باشیم ..یک هفته ای هم طول کشید تا اون  اثاث گرونقیمت  رنگ و رویی به خونه داد .. حالا بخاری و رادیو و گرامافون و مبل و ویترین و میز های کنده کاری شده داشتیم ولی شیوا اصلا خوشحال نبود ...مدام رو سری سرش می کرد تا به هیچ وجه زخم هاش پیدا نباشن ..نمی دونستم چیکار کنم ؟و چطوری اونو از این حال در بیارم در حالیکه می دونستم درد اون دوری از آقاست ؛؛تا شب اولین روز ماه رمضان رسید ...با اینکه یکی از اتاق ها رو برای بچه ها درست کرده بودیم ولی هر چهار نفر کنار هم توی اتاق جلویی می خوابیدیم ..من پرستو رو گذاشتم روی پامو پریناز رو توی بغلم گرفتم و تکون می دادم تا بخوابن ..و شیوا گوشه ی اتاق گز کرده بود در حالیکه چونه اش رو گذاشته بود روی زانو هاش و به جا خیره شده بود  ....همینطور که دست می کشیدم به موهای پریناز گفتم : می خوای برات قصه بگم ؟گفت : دختر شاه پریون رو بگو ...گفتم : تا اونجا بود که باد دختر رو برد توی آسمون و از قصر پادشاه دور کرد .. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دورِ ؛ دور ..دختر نه اراده ای از خودش داشت و نه می دونست باد داره اونو کجا می بره ..اما  دیگه امیدی به دیدن پسر پادشاه که حالا خودشم یک دل نه صد دل عاشق اون  شده بود نداشت .. بر خلاف میلش باد اونو برد به سرزمین خودش .. سرزمین پری ها که مدت ها بود به خاطر پسر پادشاه اونجا رو ترک کرده بود ..سر زمینی پر درخت با دشت های گل زرد و قرمز و رود خونه های پر آب و درختانی پر بار از میوه های آبدار  .. اونجا که مردمش فارغ از هر غصه ای همیشه شاد در حال رقص و پایکوبی بودن  .. پری ها نه هیچوقت کینه ای از هم به دل می گرفتن و نه بهم حسودی می کردن ؛؛ اونجا  نه شاه زورگویی بود نه قانونی که مردم دوست نداشته باشن .. همه چیز برای همه ی مردم یکسان و عادلانه بود ...  هیچ کس غمگین نبود و زانوی غم  بغل نمی گرفت .. و حالا تنها آدم غمگین این سرزمین دختر شاه پریون بود  .. که چشم به راه  منتظر بود دوباره پسر پادشاه اونو پیدا کنه .. در حالیکه فکر می کرد هیچوقت این اتفاق نمی افته ؛ اون پری بود وشاهزاده آدمیزاد ..و غیر ممکن بود اونا بتونن با هم زندگی کنن ... مگر به خواست شاهِ پریون که دختر جرات نداشت چنین چیزی از پدرش در خواست کنه ..تا یک روز که غمگین یک گوشه نشسته بود ؛شاه پری ها اونو صدا کرد و گفت : دخترم من طاقت درد و غصه ی تو رو ندارم بگو آرزوت چیه تا بر آورده کنم ..دختربا خجالت گفت : پدر منو ببخش ولی می خوام آدمیزاد باشم و بین اونا زندگی کنم .. شاه فکری کرد و گفت :آدمیزاد خیلی باید تلاش کنه تا پری بشه تو می خوای آدمیزاد بشی ؟دختر در حالیکه اشک میریخت گفت : غیر از این خوشحال نیستم ...شاه گفت : بسیار خوب قبول می کنم ..اما خوب فکر کن ؛ تو مدتی بین اونا زندگی کردی و با خودت غم و درد به سرزمین ما آوردی .. حالا حاضری بقیه ی خصلت های آدم ها رو هم برات بشمارم ؟دختر شاه پریون متحیر بهش نگاه کرد و گفت : بشمارید ...شاه کنار دختر نشست و گفت :اگر  آدمیزاد بشی ؛  هیچوقت قانع و سیر نمیشی ...هر چه داشته باشی بازم بیشتر میخواهی ....هزاران نعمت در اطرافت خواهد بود ولی تو برای نداشته ها غم می خوری  و چون بدست آوردی برای نداشته دیگر حسرت می خوری ..من تو را با این خصلت ده روز آدمیزاد می کنم ..و چون برگشتی خصلت دوم رو به تو می دهم چون تو پری هستی و تحمل همه ی اون خصلت ها رو یکجا نداری  ...پریناز خوابش برده بود ..احساس کردم شیوا به قصه ی من گوش می کنه چون نگاهش به من بود ..بلند شد و پریناز رو از بغلم گرفت و گذاشت سر جاش و نشست کنارم و گفت : تو فکر می کنی من ناشکرم ؟گفتم : نه ؛آهی کشید و گفت : چیکار کنم ؟ نمی تونم عزت الله خان رو فراموش کنم ..کاری که پدرم کرد رو فراموش کنم ..نمی تونم با زخم های صورتم کنار بیام  ..زندگی من با این دوتا بچه و این صورت که نمی تونم به کسی نشون بدم به کجا میرسه ؟اگر عمه بره و به این زودی ها  نیاد چطور زندگی خودمو بگذرونم ؟گفتم : شما حق داری ؛؛ اما غیر از اون زخم خیلی خوشگلین ..چشم های آبی؛  پوستی سفید ..و لطیف ..خوش قد و بالا ..و از همه مهمتر دوتا دختر دارین که من می دونم چقدر در آرزوی دیدنشون بودین ..حالا چی شده ؟ که حتی باهاشون بازی هم نمی کنین ؟راستی یادم رفت به شما بگم ؛ من به شوکت خانم گفتم که طرفای قیطریه زندگی می کنیم ..شاید آقا اومد و پیدامون کرد ... گفت : من نمی خوام پیدام کنه ..دیگه دلم باهاش صاف نیست ..دوستش دارم خیلی زیاد اما دلمو شکست ...پرسیدم شیوا جون اون روز توی اتاق آقا چی بهتون گفت که شما رو اینطور بهم ریخت  و دیگه حاضر نیستین باهاش زندگی کنین .... دستشو گذاشت زیر چونه ی من و با مهربونی گفت : نه بابا تو واقعا مغزت کار می کنه خیلی حالیته ...آره تو درست فهمیدی ..حرفی بهم زد که دیگه تا آخر عمر یادم نمیره ؛ شاید یک روز بهت گفتم ...من و شیوا اونشب تا سحر بیدار موندیم و حرف زدیم و بعد سحری خوردیم و نماز خوندیم و خوابیدیم ...و من دعا کردم خدایا به حق همین شب اول ماه رمضون هر چی زود تر آقا ما رو پیدا کنه ... با نزدیک شدن به بهار برف ها آب شدن و تازه ما حیاط اون خونه رو دیدیم پراز درخت میوه بود و یک حوض گرد ..پشت دیوار اون خونه یک سرازیری بود که یک رود خونه از اونجا رد میشد ..که اطرافش  پر از درخت بود ..یک روز آفتابی که از خواب بیدار شدم چشمم افتاد به  اون درخت ها که پر شده بود از  شکوفه های سفید و صورتی که  دنیای منو پر از رنگ و نور کرد..نفس عمیقی از روی شادی کشیدم و خودمو دختر شاه پریون دیدم و اون سرزمین زیبا رو مال پری ها ..حالا بعد از سالها که دیگه نه اثری از اون باغ ها ی پر شکوفه هست و نه اثری از اون رود خونه,,,  و ساختمون ها برج ها جای اونا رو گرفتن هر وقت از اون محله رد میشم می فهمم که اون زمان واقعا دوران شاه پریون بود .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همه چیز رنگ و بوی دیگه ای داشت .. به سال نو نزدیک می شدیم در حالیکه نه از عمه خبری شده بود و نه از آقا ؛ و ما در حالیکه روزه می گرفتیم نمی تونستم زیاد خرج کنیم در واقع با قناعت زندگی می کردیم .... تا  یک روز شیوا به من گفت : گلنار از پولا مون هفت ریال بیشتر نمونده اینم خیلی زور بزنیم مال دو روزه باید یک طوری خودمون رو برسونیم به بازار تا من طلاهام رو بفروشم .. یک مرتبه یادم اومد که من  پول هایی رو که شیوا برای مادرم داده بود بهش ندادم و هنوز توی جیب پالتوم مونده ... درست یادم نیست ولی فکر می کنم سه تومن بود و اون زمان می شد با اون پول یک هفته ای رو سر کرد ..... شیوا پول رو نگرفت و گفت : گلنار چرا به مادرت ندادی ؟گفتم : برای اینکه آقا بهشون پول داده بود ..الان خودمون بیشتر لازم داریم ... گفت : ولی باید یک فکری بکنیم ..اینطوری نمیشه .. پول نفتی رو هم ندادیم ..فردا میاد سراغش ..نه گوشت داریم نه برنج و روغن .. گفتم : با دوتا بچه بریم بازار ؟ گفت : چاره نداریم چند روز دیگه عیده خرج داریم ...که صدای در حیاط بلند شد .. یکی محکم می کوبید به در ..بهم نگاه کردیم .. شیوا گفت: اگر نفتی بود  بیا پولشو ازم بگیر و ببر بهش بده ... من رفتم در باز کردم که آقای شاه پسندی رو پشت در دیدم ... از طرف پدر شیوا برامون برنج و روغن و آرد وبلغور گندم و کلی چیزای دیگه و از همه مهمتر پول آورده بود ...هر دو جون تازه ای گرفتیم .. خیلی برامون غافلگیر  کننده بود ...در حالیکه با خوشحالی  اونا رو جابجا می کردیم ؛؛ گفتم : شیوا جون ؟ شما فکر نمی کنی خدا داره یک چیزی به ما یاد میده ... شما ببین چند بار ما رو تا اوج نا امیدی برده و یک مرتبه در رحمتشو به رومون باز کرده ..به نظرتون این نشونه ای از طرف خدا نیست ؟ گفت : گلنار ؟ یک چیزی بهت بگم ..خیلی دلم می خواست دلم مثل دل تو بود ..و من می دونم چرا این درِ رحمت به روی ما باز میشه چون دل تو همیشه امیدواره .. حالا بیا یک آش بلغور برای افطار درست کن که خیلی وقته نخوریم .... فردا برو خرید و دو کیلو گوشت بخر تا  یک خورشت پر گوشت درست کنیم ...با رسیدن پول و آذوقه حال و هوای سوت کور خونه ی ما عوض کرد .. بوی  بهار و صدای چهچهه ی  پرنده های خوش آواز که لابلای شکوفه های  زردآلو و گیلاس سر مستانه از عطر گلها  می خوندن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن ؛ احساس لطیفی به من داده بود که دلم می خواست می تونستم پرواز کنم و روی اون گلها چرخ بزنم ... دیگه چیزی به عید نمونده بود .. برای افطار رفتم خرید سبزی خوردن و ماست و نو ن تازه؛ میوه  و مرغ گرفتم ؛؛ بعد  من و شیوا  همینطور که با بچه ها بازی می کردیم و با هم حرف می زدیم برای افطار سفره ی رنگی تدارک دیدیم .... آش بلغور و حلوا و خرما؛  نون و پنیر سبزی با مرغ و پلو ...یعنی ضعف کردنه یک آدم روزه دار....دیگه طاقت نداشتم ..نزدیک افطار رادیو رو روشن کردم و صدای ربنا بلند شد .. اونقدر همه چیز به نظرم عالی بود که مدام با بچه ها می خندیدیم .. بالاخره دور سفره نشستیم و منتظر اذان بودیم که شیوا به یک باره بغض کرد و مثل ابر بهار اشک ریخت ...بهش نگاه می کردم .. من با درد های اون آشنا بودم ..برای گریه کردن بهانه های زیادی داشت ولی اینو  می دونستم که هیچ چیز و هیچ کس جای آقا رو براش نمی گیره .. اما اون دلتنگ بود و این  دلتنگی همیشه و تا آخرین نفسی که می کشید همراهش خواهد بود ..منم سرم کج شد و در حالیکه پریناز  کنار سفره روی پای من لم داده بود گریه کردم .. و اونجا متوجه شدم که اون بچه هم داره آروم اشک میریزه و همه چیز رو می فهمه ..دیگه اشتهایی برام نمونده بود ولی با همون حال افطار کردیم  بدون اینکه کلامی به زبون بیاریماونشب بعد از اینکه کارامو کردم وبساط سحری رو مهیا ، رفتم  بچه ها رو بخوابونم  .. در تمام این مدت زیر چشمی به شیوا که روی یک کاناپه چوبی کنار پنجره نشسته بود و به تاریکی خیره مونده بود نگاه می کردم  ... وقتی بچه ها  خوابشون برد رفتم و کنارش نشستم و گفتم : شیوا جون ؟ به من نگفتی که دخترتم ؟ من مادر خودم رو ول کردم و اومدم پیش شما ,  به امید اینکه برای من مادری کنی ,,نمی گفتی چقدر دلت می خواد بچه ها پیشتون باشن ؟ چند روز پیش نمی گفتی اگر پول داشته باشیم خیالت راحت میشه ؟ نگفتی پدرم به فکرم نیست و برای اون ناراحتی ؟ ..من و پریناز و پرستو شما رو لازم داریم دلمون می خواد خوشحال باشی ..امشب دلت برای پریناز نسوخت که اونطور بی صدا گریه می کرد ؟شیوا جون اون بچه همه چیز رو می فهمه و غصه می خوره ...دستشو گذشت روی دستم و گفت : حق داری ..من خیلی آدم قوی و محکمی نیستم ..به یک چیزایی فکر می کنم که قلبم رو  آتیش می زنه و من توی اون شعله ها می سوزم ..و دیگه قدرت ندارم به خودم مسلط بشم ... ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مأیوس نباش من امیدم را در یأس یافتم مهتابم را در شب عشقم را در سال بد یافتم و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم گر گرفتم ...🌿🤍 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو کیلو قند و یک کیلو زعفران را شب بگذارید کنار پیت نفت، صبح که شد دیگر نمی‌شود از آن‌ها استفاده کرد! همنشین بد هم این‌گونه برای انسان ضرر دارد... پنبه را بگذارید کنار آتش و بگویید نسوز! مگر می‌شود...؟! از آدمهای منفی دوری کنید تا زندگی بهتری رو داشته باشید. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دست خودم نیست باور کن گلنار می خوام ,,  می خوام فراموش کنم ولی نمیشه ... بزار شوهر کنی بعد می فهمی من چی میگم ... گفتم : مثلا چه فکری ؟ گفت : اینکه عزیز دوباره جهاز اون زن رو برده باشه بالا و بعدم اونو آورده باشه توی اون خونه و الان خوش و خرم با عزت الله خان زندگی می کنن ..و من و بچه هاش اینجا سختی می کشیم ... گفتم : می خواین من برم و سر و گوشی آب بدم و برگردم ؟ گفت : نه عزیز دلم ..باید فراموش کنم ولی زمان می خوام ..عادت می کنم هنوز این درد تازه اس به مرور از یادم میره و تموم میشه .. اینکه بریم سراغش مثل این می مونه که یک زخم رو مدام تازه نگه داریم روش نمک بپاشیم ..کار از کار گذشته .. گفتم : اینطور که من شنیدم حال و روز فرح هم از شما بهتر نیست ..شوکت می گفت شوهرش اونو به قصد کشت می زنه .. دعوای مفصلی کرده بودن و عزیز رفته بود وساطت ..و حتی فرصت نداشتن تا بالا برن ؛ اثاث بالا دست نخورده بود هیچ کس حال و حوصله ی درست و حسابی نداشت  .. شاید هنوزم توی همین حال باشن ما چه می دونیم ...چرا برای چیزی که ازش خبر نداریم درسته یا غلط خودتون رو ناراحت می کنین ؟ از کجا معلوم الان آقا از شما بیشتر ناراحت نیست  ؟ آغوشش رو برای من باز کرد و با یک لبخند مصنوعی گفت : بیا اینجا ...بیا بغلم من اجازه نمیدم هیچ کس سه تا دختر منو اذیت کنه ..تا پای جونم براتون می ایستم ...در حالیکه سرمو تو سینه اش فشار می دادم گفتم : پس به خاطر ما سعی کنین زود تر فراموش کنین ..اینطوری من همش برای شما نگرانم ... هنوز نُه  روزدیگه از  ماه رمضون مونده بود که صبح ساعت یازده و ده دقیقه سال تحویل شد .. ما چهار تایی با لباس نو و مرتب کنار سفره ی هفت سین نشسته بودیم .... من و شیوا  سعی داشتیم هر دو غم مون رو از هم پنهون کنیم .. این دومین سالی بود که من از خانواده ام دور بودم و حالا سر تحویل سال احساس می کردم دلم می خواد پیش مادرم و برادرام باشم ؛؛ ... بعد یاد سال قبل افتادم که درست سر سال تحویل آقا از راه رسید و ما رو خوشحال کرد ..یادم میومد که من رو به دیوار ایستاده بودم تا اون لباسشو عوض کنه ..و در حالیکه بلند می خندید گفت : حالا برگرد حاضرم .. و نمی دونم چرا زیر لب و بی اختیار  زمزمه کردم : آخیش آقای عز....و ساکت شدم .. نکنه من در مورد اون اشتباه می کنم و مرد بدی باشه و واقعا سعی کرده شیوا رو از خودش دور کنه تا زن بگیره ؟ .. ولی نه آقا  اینطور مردی نیست ..من می دونم چقدر مهربونه ...نه ،، نمیشه ...قبول ندارم ..من می دونم یک روز اون از این در میاد تو؛؛  درست مثل موقعی که میومد کوهستان به دیدن ما و با خودش شادی و خوشحالی میاورد  ...بازم میاد و ما رو خوشحال می کنه رادیو یک آهنگ شاد گذشت و پریناز و پرستو شروع کردن به رقصیدن .. منم بدم نمی اومد .. اولش به مسخره بازی و بعدم احساس کردم رقصیدن چه لذتی داره  .. این بود که در حالیکه شیوا صدای رادیو رو بلند کرده بود و دست می زد ما سه تایی  قر می دادیم و می خندیدیم ...از اون شب به بعد یعنی تمام  ایام عید  شیوا تا می تونست ظاهرشو  حفظ کرد و  سعی داشت ما رو خوشحال نگه داره ... اما اغلب شب ها که بیدار می شدم اون از این دنده به اون دنده میشد و گاهی صدای گریه های آروم اونو می شنیدم  ... خوب این انزوا برای شیوا کار آسونی نبود؛ اون زمان وقتی سال تحویل میشد بدون هیچ شک و تردیدی همه برای عید دیدنی به خونه های هم می رفتن و تمام طول اون سیزده روز یا مهمون داشتن یا برای عید دیدنی  می رفتن .. و حالا این وضعیتی که ما داشتیم قابل تحمل برامون نبود که دور از مردم بدون اینکه کسی ازمون خبری داشته باشه چهار تایی زندگی کنیم  ...اما وابستگی من و شیوا بهم مثال زدنی بود ..احساس می کردم از همه ی دنیا بیشتر اونو دوست دارم و  می فهمیدم اونم همین حس رو به من داره ... تا روز عید فطر از راه رسید .. با اینکه به نظر می رسید همه چیز روبراهه ؛ما پول ؛ خونه ی خوب و  فضای خوبی داشتیم و توی اون محله ی روستایی جا افتاده بودیم ولی یک بالاتکلیفی خاصی توی خونه ی ما حاکم بود .. یک حالت سر در گمی ... همش منتظر بودیم و خودمون نمی دونستیم منتظر چه اتفاقی ,, نگاهمون همیشه به در بود ..شاید عمه ؛؛ شایدم آقا : و شایدم یک اتفاق خوب .. دو روز بعد از  عید فطر درست روز قبل از  سیزده بدر  نزدیک ظهر بود و من داشتیم بساط ناهار رو پهن می کردیم و شیوا توی آشپز خونه بود ..که اولین خواستگار من ؛ در خونه رو زد ... معمولا وقتی کولون در کوبیده می شد یا نفتی بود یا کسی که برامون آب خوردن میاورد و یا زن همسایه پروین خانم که هر وقت چیزی درست می کرد که می دونست بو داره برای ما هم میاورد .. ادامه ادامه... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما با اینکه شیوا اینو می دونست هر بار برافروخته میشد و نگاه منتظرش رو به در می دوخت و اونقدر با حسرت به در نگاه می کرد تا از اومدن کسی که انتظارشو می کشید مایوس میشد و بعد با یک نفس عمیق به کارش ادامه می داد ... اون روزم من با شنیدن صدای در؛   یک چادر سرم انداختم و رفتم تا پشت در ؛ و طبق عادت پرسیدم کیه ؟ بلند گفت گلنار خانم شاه پسندی هستم ... اون مرد سی و هفت ؛ هشت ساله ای بود با قدی بلند و ورزشکارانه با سیبل های پر پشت و صورتی آبله رو کت و شلوار مشکی می پوشید با پیرهن گلدار .. سیاه  و سفید...قند توی دلم آب کردن چون اون همیشه برای ما خوش خبر بود .. با خوشرویی سلام کرد .. یک جعبه شیرینی دستش بود .. سرشو پایین انداخته بود و با خجالت گفت : قابل شما رو نداره گلنار خانم .. گفتم : دست شما درد نکنه زحمت کشیدین ..بقیه نداره ؟ پا ؛پایی کرد و همینطور با شرم و حیا گفت : رو چشمم ؛ غلامم ؛ هر چی بخواین میارم خدمتتون ... از لحنش خوشم نیومد .. گفتم : خیلی ممنون ..کاری ندارین ؟ پیامی از طرف آصف خان ؟ گفت : یک عرض کوچیک با شیوا خانم دارم ..میشه بیام توی خونه خدمتشون عرض کنم  ؟ اجازه می فرمایید .. گفتم : نمی دونم بزارین برم بپرسم ... شیوا توی آشپزخونه داشت غذا می کشید وقتی بهش گفتم .. اولش ترسید برای پدرش اتفاقی افتاده باشه ولی نگاهی به جعبه ی شیرینی کرد و گفت : بزار رو سری سرم کنم بگو بیاد ببینم چی می خواد ..نه صبر کن گلنار ؛؛ چه معنی داره مرد غریبه سر ظهر بیا توی خونه ی من خودم میرم دم در ...شیوا رفت ومن  کفگیر رو بر داشتم و بقیه ی پلو رو کشیدم توی دیس ... بردم گذاشتم سر سفره ..و منتظر شیوا شدم ...یک مدت طول کشید تا بر گشت .. اما از خنده غش و ریسه رفته بود .. من به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که هر چی می خواد باشه ؛ باشه فقط شیوا بخنده ...برای همین اصلا نپرسیدم شاه پسندی چیکار داشت .... و اون همینطور می خندید و به من نگاه می کرد و دوباره خنده اش می گرفت .. با همون حال گفت : چرا ؟ چرا ..نمی پرسی چیکار داشت ؟ منم در حالیکه از خنده های اون خندم گرفته بود گفتم : خوب چیکار داشت ..مثل اینکه هر چی بوده خوشحال شدین ... گفت : اتفاقا نه ...می دونی به من چی گفت؟ مرتیکه  احمق ؟ می خواد تو زنش بشی .. اونم زن دوم ..میگه ..یک خونه ی بزرگ همین نزدیکی ها داره به نام تو می کنه ...گفتم : وا؟ خاک بر سرش ؛کثافت ..آخه این خنده داره شیوا جون ؟ گفت : چیکار کنم ؟ عین پسر بچه ها خجالت می کشید و منم احساس  کردم دارم مادر زن میشم و بازم غش و ریسه رفت ... گفتم : عه ؛عه تو رو قران اینطوری نگین بدم میاد .. اگر دستم بهش برسه می دونم باهاش چیکار کنم ..شما چی گفتی ؟ .. شیوا همینطور که می نشست سر سفره گفت : بهش گفتم به کس کسونش نمیدم ..به همه کسونش نمیدم ... گفتم : خوب پس چرا شما می خندی ؟ گفت : آخه اونجا نبودی ببینی اون مرد خرس گنده چطوری از تو خواستگاری کرد ؛؛ تو رو خدا می ببینی ؟ مردها چطورین ؟..اون زن داره و چهار تا بچه ..اومده خواستگاری یک دختر که جای بچه اشه  وای ؛ وای  با کمال پر رویی  از من میخواد تو رو بدم به اون .. باید می دیدی وقتی جوابشو دادم چه حالی شد ..و گفت : بی ادبی میشه حالا جواب ندین من دوباره مزاحم میشم و با عجله رفت .. فکر کنم حالا ؛حالاها دست از سر ما بر نداره و بازم خندید ...گفتم : تو رو قران نخندیدن ..من خیلی بدم اومده حالم داره بهم می خوره ..این بار خودم جوابشو میدم ...تو رو خدا شانس منو ببین . گفت : دیگه بهش فکر نکن غذاتو بخور .. بهم نگاه کردیم و هر دو با هم خندیدیم .. گفتم شیوا جون هیچ وقت فکرشم نمی کردم یک روز به شما بگم نخندین ؛؛ گفت : سرد شد بخور ...که صدای یک ماشین که با چند تا گاز هرز جلوی خونه نگه داشت .. ساکت مون کرد.. چند لحظه صبر کردیم ..صدای بستن شده در ماشین وکولون در   رو که شنیدم هر دو از جامون بلند شدیم  ... من ترسیدم و با هراس  گفتم : نکنه برگشته ؟ خاک بر سر ؛ شیوا گفت : تو بشین من خودم میرم درو باز می کنم .. و روسرشو محکم کرد و رفت درو باز کنه .. من پشت شیشه ایستادم اما بدنم می لرزید .. شیوا در رو باز کرد و قبل از اینکه ببینم چه کسی پشت دره ؛؛ یک مرتبه سرشو خم کرد و دستهاشو گذاشت روی صورتش و شروع کرد به جیغ کشیدن یک لحظه فکر کردم آقا اومده ولی اون  با صدای بلند داد می زد دیر اومدی بابا ..دیر اومدی ... از دو جهت  خیالم راحت شد یکی اینکه شاه پسندی پشت در نبود و دوم اینکه  پدر شیوا اومده بود و اینطور یکی از غصه های اون از بین میرفت  ؛ که در واقع یکی از حسرت های بزرگ شیوا  بود ..یک لحظه به ذهنم رسید که من چرا اینقدر نسبت به بابام بی تفاوتم و چرا مثل شیوا در حسرتش نیستم ؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و حالا بعد از گذشت این همه سال می فهمم اینطور نبوده ،، و اون حسرت در دل منم هم وجود داشته ؛؛ برای همین به اولین مردی که به من محبت کرده بود اونطور علاقمند شده بودم .. بگذریم ؛  حال براتون  از اون روز بگم ... شیوا نمی تونست جلوی خودشو بگیره و همینطور با صدای بلند گریه می کرد و عقب ؛عقب میرفت ..من دویدم توی حیاط تا کمکش کنم .. که چشمم افتاد به مردِ کوتاه قد و لاغر اندامی با موها و سیبل سفید ..و چشمانی آبی و پوستی روشن ..اونقدر تر و تمیز بود که برق می زد و  آدم فکر می کرد همین الان از توی حموم در اومده ..زیر لب گفتم : آصف خان ؛آصف  خان این بود ؟ در حالیکه قامتشو راست نگه داشته بود  و چشمش لبریز از اشک ؛ و خیلی ناراحت به نظر می رسید رفت طرف شیوا . پشت سرشم عمه که یک ساک بزرگ دستش بود  و صادق خان ؛ که چهار تا چمدون بزرگ رو با خودش آورد و تند و تند اونا رو گذاشت توی ایوون و رفت؛  شیوا همینطور که عقب عقب میرفت و  با صدای بلند گریه می کرد ؛ تا شاید دق و دلِ این همه سال رو سر پدرش خالی کنه ..و حتی دیگه کنترل آب دهنشو نداشت و  بازم عقب تر رفت ؛ طوری  شبیه به ناله در حالیکه دستهاشو بی هدف بالا و پایین می برد گفت : نیا جلو ..به من دست نزن من دیگه دختر تو نیستم ..نیستم ؛؛  چرا اومدی  اینجا ؟می خواستی داغ دلمو تازه کنی ؟ نترسیدی ازم مرض بگیری ؟ از دخترت که یک روز می گفتی همه ی دنیا ی توست نترسیدی ؟ برو از اینجا ؛؛؛ اگر به خاطر بچه هام مجبور نبودم کمکت رو قبول نمی کردم ..آصف خان با لحنی که در مونده و التماس آمیز بود ولی سعی می کرد ابهت خودشو حفظ کنه یکم دیگه رفت جلو و گفت : حق داری ..تو هر چی بگی حق داری ..آروم باش بابا جان .. من فدای تو بشم شما اول آرامش خودت رو حفظ کن بعد با هم حرف می زنیم ..بیا بغلم پدر جان .. شیوا هق و هق می زد و بریده بریده گفت : نه ؛ نمی زارم بهم دست بزنی ..برو کنار ،، می دونم که الانم به خاطر اصرار های عمه اومدی منو ببینی .. تو از من می ترسی ..من یک جذامی هستم ...جذامی ؛؛ همه ترکم کردن ...حتی شما که پدرم بودی ...هیج کس دیگه منو نمی خواد ... عمه که داشت مثل من اشک میریخت مداخله کرد و گفت : اِ ی بابا ، این حرفا چیه ؟ کی گفته که من می تونم بابات رو وادار به کاری بکنم ؟  بسه دیگه بریم توی خونه اونجا حرف بزنیم ...من نمی تونم روی پام وایسم هشت ساعته توی راه بودیم ..و نگاه معنا داری  به من کرد..فورا سلام کردم .. گفت:  علیک سلام برو آرومش کن به حرف تو گوش می کنه ..بیارش تو .. دارم ضعف می کنم نمی تونم اینجا وایسم ..آصف خان توام کاری به کارش نداشته باش بزار آروم بشه ..والله به نظر من حق با شیواست  .. شیوا به دیوار حیاط تکیه داده بود و هنوز بلند گریه می کرد و آصف خان بالا تکلیف با چشمی اشک آلود وا رفته بود ... رفتم زیر بغلِ شیوا رو  گرفتم و گفتم : شیوا جون به خاطر بچه ها ؛ آروم باشین ؛؛ به قران ناراحت شدن دارن گریه می کنن ..تو رو خدا  ..بریم توی خونه ؟ بهتر نیست ؟ آصف خان گفت : شیوا ؟ دخترم تو اشتباه می کنی ؛ مگه من می تونم تو رو فراموش کنم غصه ی بزرگم توی زندگی تو شدی .. شیوا بدون توجه به حرف اون رفت به طرف پله ها و آصف خان هم دنبالش و منم پشت سرشون ..عمه زود تر رفته بود و بچه ها رو که هر دو از صدای مادرشون به وحشت افتاده بودن آروم می کرد ... تا وارد شدیم ..گفت : چقدر اینجا خوب شده ؛ حالا میشه بهش گفت خونه .. البته نه اون خونه باغی که شما گفتی داداش .. اینجا مثل خرابه بود شیوا و گلنار درستش کردن .. آصف خان در حالیکه زیر چشمی به شیوا نگاه می کرد رفت نزدیک عمه روی مبل نشست وبچه ها رو یکی یکی بغل کرد و بوسید و بعد در حالیکه اوقاتش سخت تلخ بود  دستهاشو از جلو بهم گره کرد ... شیوا هم نشست در حالیکه  با بغض سرشو پایین نگه داشته بود سکوت کرد  .. ۰مپمن برای بعد از ناهار که با شیوا عادت داشتیم؛؛  چای رو آماده کرده بودم .. پرسیدم عمه خانم چای بریزم ؟ گفت : ما ناهار نخوردیم ..چی دارین ؟ مثل اینکه سفره تون هم پهن بود ؟ .. شیوا هیچ حرکتی نمی کرد و حرفی نمی زد ؛  بیشتر از اونی که تصورش میرفت عصبی و ناراحت بود گفتم : خورش قیمه الان حاضرش می کنم ... خودم فورا دیس برنج و ظرف خورش رو بر داشتم و بردم که گرم کنم و برای اونا سفره ی ناهاری تدارک ببینم و در ضمن به حرف هاشون گوش می دادم ... آصف خان گفت : حالا چطوری بابا ؟ شنیدم خوب شدی .. بازم نباید بزاری کسی بفهمه ؛ مردم برات درد سر درست می کنن .. شیوا دوباره از هم پاشید و فریاد زد بهت میگم چرا اومدی ؟ درد سر من به شما ربطی نداره   ؛ من خودم می دونم باید چیکار کنم به کسی احتیاج ندارم .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حق مادرمو بهم بده برو دنبال اون زنت و اون پسرات ..آصف خان که دیگه عصبی شده بود بلند تر گفت : تو خودتو از من جدا کردی ؛ چشمت به اون عزت الله میفته دین و ایمونت رو از دست میدی ؟ چه بلا ها سرت آوردن بازم راه افتادی دنبالشون و رفتی .. چقدر بهت گفتم شیوا نکن ..گول اون زن رو نخور چرا گوش ندادی و برنگشتی  خونه ی خودت ؟.. می خواستی مظلوم نمایی کنی مثل همیشه که همه عالم و آدم دلشون به حال تو بسوزه و بیان دنبالت و ببرنت تهران .. وانمود کردی توی خونه ی من جایی نداری ..چرا با من این کاروکردی ؟ اون خونه ی ؛  درن دشت رو گذاشتی رفتی مزرعه و توی اون بیابون  موندگار شدی .. که یکسال تموم من یک پام اونجا بود یک پام دنبال کارام ؛؛؛ با هزار تا گرفتاری خودمو اسیر تو کرده بودم  ..تا راضی باشی .. بعد تو چیکار کردی راه افتادی با اون ننه ی عزت الله اومدی و گفتی می خوام برم تهران ..مگه نگفتم نرو ؟مگه بهت نگفتم اگر بری ترکت می کنم ؟ چرا گوش نکردی به حرفم ؟ مگه از اون خونه بیرونت نکرده بودن ؟ برای چی دوباره راه افتادی و رفتی ؟ اگر تو غرور نداری ؛؛ من دارم ..بعد توقع می کنی منم پا بزارم تو خونه ای که دختر و خواهر منو بیرون کردن؟ ..انصاف داشته باش .. من به خاطر تو که هیچی به خاطر خدا هم پا توی اون خونه نمی زارم ..چه حقی داشتن نو عروس ده روزه رو بدون حساب و کتاب پس بفرستن .. آقا اونا انسان نیستن ..آدم یک بچه گربه می بره توی خونه اش در مقابلش احساس مسئولیت می کنه ..ولی من بازم برای دل تو به خاطر اینکه می دونستم عزت الله رو دوست داری قبول کردم گرگان زندگی کنی .. یادت نیست شرط کردم که حق نداری پا توی تهران بزاری .. دوتا بچه ی تو رو در واقع ؛ نوه های منو  به کشتن دادن بازم تو حالیت نبود ... اگر اون روز که از عزت الله جدا شدی میومدی توی خونه ی خودت من حامی تو می شدم ..ولی منم بی اعتبار کردی و پاتو کردی توی یک کفش که بری مزرعه زندگی کنی ...شیوا دستهاشو گذشت روی گوشش و داد زد بسه دیگه ..شما هنوزم می خوای حرف خودت رو بزنی ... از کدوم خونه حرف می زنین ؟ خونه ای که یک زن آورده بودی که چشم دیدن منو نداشت ؟ اگر راست میگین و می خواستین من برگردم توی اون خونه چرا اجازه دادین اتاق منو که اونقدر دوستش داشتم بده به  خواهرش ..اتاق مامان رو بده به مادرش ؟ مگه اتاق توی اون خونه کم بود ؟ آصف خان با صدایی خیلی بلند و حالت عصبی گفت :به والله که دعواش کردم گفت از تو اجازه گرفته و تو خودتم راضی بودی .. شیوا گفت : نبودم من اون اتاق رو دوست داشتم تمام خاطرات من توی اون اتاق بود .. وقتی اعتراض کردم به من گفت پدرتون اینطور خواستن ... منم تصمیم گرفتم حالا که شما داری تمام خاطرات من و مادرمو پاک می کنی دیگه پامو توی اون خونه نزارم ..فکر می کنین برام آسون بود که تک و تنها برم توی مزرعه زندگی کنم ؟ اون زن منو توی اون خونه نمی خواست بهم بی اعتنایی می کرد و یک طوری موذیانه آزارم می داد که نمی تونستم شکایت کنم و حرفی بزنم .. خودت می دونی من اهل دعوا و حرف و سخن نیستم ترجیح دادم شما زندگیت خوب خودتو داشته باشی و  خودمو کنار کشیدم ...آصف خان گفت : بدبختی تو همینه ..همه جا از حق خودت میگذری ..چرا نزدی توی دهنش؟ تو می زدی  اگر من  اعتراض می کردم اونوقت حق داشتی گله کنی ..اصلا میومدی پیش من تا ببینی پدرشون رو در میاوردم یا نه ؟.. اون خونه مال تو بود حق تو بود چرا راحت از حق خودت میگذری ؟ آخه تو چقدر بی دست و پایی ؟ چقدر بی عرضه ای .. حالا خودت بگو تو منو دق دادی یا من تو رو ؟خدا می دونه چقدر من به خاطر تو عذاب کشیدم  ؛؛ خونه ی  بابات بهت بی حرمتی میشد بهتر بود یا خونه ی ننه ی عزت الله ؟ حالا مثلا اونجا بهت عزت و احترام گذاشتن  ؟ می خواستی به جای اینکه اون خفت رو از غریبه تحمل کنی از پدرت تحمل می کردی  ؛ من هر چی باشه پدرت بودم  ..ولی تو نمی خواستی عزت الله رو ول کنی ؛؛درد منم همینه ؛اینو کی می خوای بفهمی ؟  عزت الله ذلیل مادرشه ..چند وقت پیش به من زنگ زد و ازش گله کردم گفت : چیکار کنم مادر رو که نمیشه بکشم  ؛؛ منم ..هر چی از دهنم در میومد بهش گفتم ؛؛ آخه مرتیکه چرا بکشی ؟دست زن و بچه ات رو بگیر ببره یک گوشه زندگی کن ..اون آفت رو انداختی به جون زن و بچه ات که چی بشه؟اون سری اومد گرگان به من گفت : شیوا رو می برم کوهستان .. گفتم : خوب برای چی اونجا؟ این کارا چیه می کنین ؟مگه شما ها دیوانه شدین کوهستان برای چی ..توی اون کلبه چیزی برای زندگی کردن نیست ؛   نکن؛؛  بیارش یک جایی توی گرگان می گیرم زندگی می کنه ..گفت : دکتر گفته آب و هوای اونجا براش خوبه ... شیوا من از دستت عصبانی بودم و هستم ..تو چرا یک زنگ به من نزدی داری میای گرگان ؟ ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من پدرت نبودم ؟ همه کست شده بود عزت الله ؟شیوا گفت : ولی شما بهش گفته بودین نمی خواین منو ببینین چون می ترسین بیماری منو بگیرین به خاطر زن و بچه هاتون ...آصف خان گفت : آره گفتم ؛آره ؛ چون نمی تونستم به عزت الله بگم از دستت عصبانیم ..بهانه آوردم گفتم بزار هر کاری دلتون می خواد بکنین حالا که منو آدم حساب نمی کنی ...من همینطور که میرفتم و میومدم و به حرفای اونا گوش می دادم .مرغ سرخ کردم یکم دیگه کته بار گذاشتم و سفره ناهار  رو پهن کردم ..و با خودم فکر می کردم ..اینکه ما همیشه زندگی رو از دیدگاه خودمون به تنهایی نگاه می کنیم باعث خیلی از اتفاقات ناگوار در زندگی ما میشه .. شاید اگر شیوا اون همه حساس و زود رنج نبود این همه بلا سرش نمی اومد ...وقتی همه چیز آماده شد گفتم : بفرمایید سر سفره  سرد میشه آصف خان بلند شد و دستهاشو برای به آغوش کشیدن دخترش باز کرد و گفت : شیوا جان بابا ؛؛ تو یک تیکه از جون منی ..هم خون منی ...دختر یکی یک دونه ی منی ..بیا بابا بغلم به خدا دلم برات خیلی تنگ شده بود ...شیوا بدون اعتراض در حالیکه هنوز نمی تونست جلوی اشکهاشو بگیره در آغوش پدر جای گرفت و مدتی همدیگر رو بغل کردن ..آصف خان چندین بار به سر شیوا بوسه زد و قطرات درشت اشک از صورتش پایین اومد ..وقتی همه سر سفره نشستن ..تازه اونجا آصف خان متوجه من شد و گفت : گلنار تویی ؟گفتم : بله آقا منم ..گفت : چه معروف شدی ؛؛ سلیمان اومده بود از من برای پسرش تو رو خواستگاری کنه ..بهش گفتم مرتیکه من اصلا اون دختر رو ندیدم برای چی از من سراغشو می گیرین ؟عمه گفت : مبادا گلنار رو برای کسی تیکه بگیرن ..اون باید درس بخونیه من برای آینده اش برنامه دارم ..هیچ کس حق نداره اونو شوهر بده باید زیر نظر خودم باشه ..می خوام ازش یک خانم درست و حسابی بسازم ...شیوا در حالیکه هنوز حالش جا نیومده بود یک لبخند زد و گفت : پدر قبل از شما شاه پسندی هم اومده بود خواستگاری گلنار ... آصف خان که اولین لقمه رو توی دهنش گذاشته بود چند تا سرفه کرد و با تعجب گفت : بیشرف ، بی ناموس ؛ من شما رو دستش سپردم چشم چرونی می کنه ؟ نامرد ؛ پدرشو در میارم ..الدنگ ...شیوا گفت : نه بابا به خودشم گفتم به کس کسونش نمیدم ..آصف خان گفت :اگر دوباره  شاه پسندی اومد از قول  بهش بگو مواظب خودت باش ,  دیگه این طرفا پیداش نشه ..حالا برم گرگان باهاش تماس می گیرم ..عجب آدم خریه ؟من و شیوا سفره رو  جمع کردیم .بردیم آشپزخونه ..آفتاب از پنجره می تابید توی اتاق و گرمای لذت بخشی داشت اونم توی یک بعد از ظهر آخرای عید ..من  یک سینی چای ریختم و آوردم ..توی این فاصله آصف خان روی یک پشتی توی آفتاب لم داده بود ویک پاشو انداخته بود روی پای دیگه ای  دندونشو با چوب کبریت خلال می کرد ..گفت : آی دختر من چای پر رنگ می خورم برو مال منو عوض کن  ..من که تازه می خواستم بشینم دوباره بلند شدم و گفتم : چشم همین الان ؛؛ ...شیوا مچ دست منو گرفت و نشوند و خودش استکان رو بر داشت و گفت : تو بشین گلنار جون من براشون میارم ..پدر جون ؛؛گلنار دختر منه به جای بهرخم دوستش دارم ,, اون همدم و مونس منه بهش دستورندین ..نه پولی از من می گیره نه توقعی  داشته ..تا حالا هیچی ازم نخواسته چون خودشو دختر من می دونه ..اگر اون نبود من تا حالا دوام نمی آوردم ...توی کوهستان کاری کرد که بیشتر اوقات بهمون خوش میگذشت ..نمی دونم چطوری می تونه این کارو بکنه ولی وقتی با اونم حس می کنم همه چیز خوبه و به زودی مشکلاتم حل میشه ...اون شده امید زندگی من ...آصف خان سکوت کرد و سری با افسوس تکون داد , تا شیوا برگشت وهمینطور که چای رو جلوی اون می ذاشت یک سرفه کرد و گفت : گله و درد منم از تو همینه ..همیشه به یکی متصل میشی ..یک روز مامانت , اون نبود عمه ..بعد عزت الله ؛ حالام به این دختر ؛آخه می خوام بدونم تو  به کی رفتی ؟منو ببین ؛ عمه ات رو ببین ..حتی به مادرتم نرفتی ..شیوا تو تا حالا برای خودت چیکار کردی ؟جز اینکه یک عمر نشستی و به دست عزت الله نگاه کردی ؟گفتی درسم رو ادامه میدم ندادی , هیچ  می دونی بابای عزت الله وقتی جوون بود  توی بازار پادو بود ؟اما پدر من از بزرگان گرگان بود ده تا روستا به نام پدرم بود ..مردم از قبال ما زندگی کردن ..عمه ات رو ببین شیر زنیه برای خودش حسین خان که هیچی پدر جد حسین خان هم نمی تونه بهش زور بگه یا ظلمی بکنه ...یکم به خودت بیا بابا ؛ تو باید الان راه و چاه نشون گلنار بدی نه اون به تو , این دختر  می خواد درس بخونه ..تو چرا همت نمی کنی  درست رو تموم کنی ؟وقتی زن عزت الله شدی بهم قول ندادی دیپلمت رو بگیری ؟حالا که دوتایی با هم اینقدر صمیمی هستین و از دست اون دوتا عزت الله و ننه اش راحت شدین دست به دست هم بدین و پیشرفت کنین .‌. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خواهر بهشون بگو توی آلمان داری چیکار می کنی ؟عمه که خواب آلود شده بود  و انگار به حرفای اون گوش نمی داد .خمیازه ای کشید و گفت : من خوابم گرفته خودتون بگین ..می خوام یک چرتی بزنم ...شیوا گفت : عمه چمدون هاتو آوردین می خواین برین آلمان ؟ ..عمه یک بالش و پتو بر داشت و اونطرف اتاق توی آفتاب دراز کشید و گفت : آره عمه جون یکشنبه ساعت ده صبح میرم و فکر می کنم اگر همه چیز خوب پیش بره تا یکسال دیگه با حسین خان  بر می گردیم .... من که احساس می کردم اوقاتم تلخ شده و یک چیزی این وسط داره اذیتم می کنه ..و اونم بی انصافیه آصف خان در مورد آقا بود ... اما فورا یک بالش و پتو هم برای آصف خان آوردم و با یک لبخند گفتم : هر کاری دارین به من بگین براتون انجام میدم ...نفسی مغرورانه کشید وبالش رو ازم گرفت و گذاشت زیر دستشو منم پتو رو کشیدم روش و پرسید : چند سالته گلنار ؟گفتم : رفتم توی چهارده سال ..گفت : پدر و مادرت کجان ؟چیکار می کنن ؟ ..چهار زانو نشستم کنارش بین اونو شیوا ؛ پریناز دوید و مثل همیشه لم داد روی پای من ..در حالیکه دستم رو دور کمرش  حلقه کردم و با دست دیگه ام موهاشو نوازش و سرم پایین بود  گفتم : بابام کارگر نانواییه .. مادرم هم گاهی کار می کنه و کمک حالشه ..همین .. پرسید : چی شد اومدی پیش شیوا ؟ گفتم : پدرم می خواست منو شوهر بده و مادرم برای اینکه از این کار جلوگیری کنه پیشنهاد عزت الله خان رو قبول کرد ..دلش راضی نبود .. از وقتی قرار شد ازش جدا بشم  مدام گریه می کرد ..اما بابام زود راضی شد چون خونه ی ما مال آقا بود و قرار شد در عوض مزد من کرایه خونه ندن .. این شد که من رفتم به خونه ی عزت الله خان .پرسید : ناراحت نشدی غصه نخوردی ؟ یک لبخند زدم و گفتم : راستش شاید بگین بی رگم ..یا بی غیرت .. اما اهل غصه خوردن نیستم ..تا فکر چیزای بد به سرم می زنه میرم توی رویا ..خودمو ازش دور می کنم ..بیشترین غصه ای که توی عمرم خوردم برای شیوا جون بوده .. یک چیزی بگم ناراحت نمیشین ؟ .. عمه سرشو از زیر پتو آورد بیرون و گفت : مواظب باش داداش گیرش نیفتی هر چی می خواد با همین شگرد بارت می کنه ... آصف خان کنجکاو شد و یک لبخند دندون نما زد و گفت : بگو ...بگو ببینم چی می خوای بگی ؟ گفتم :شما مرد خیلی خوبی هستین ..مهربونین ..شاید از روی مهربونی این حرفا رو می زنین .. اما در مورد شیوا جون و عزت الله خان یکم بی انصافی کردین ..ببخشید بی ادبی که نکردم ؟آصف خان بلند شد و نشست و تو صورت من نگاه کرد و در حالیکه به شوخی اخمشو در هم کشیده بود با همون لبخند که روی لبش مونده بود گفت : مثلا چه بی انصافی کردم ؟ گفتم : وقتی من رفتم خونه ی آقا شیوا خانم نزدیک یکسال بود از طبقه ی بالا پایین نیومده بودن .. دلیلش بیماری بود که داشتن ..اگر به عزیز بود همون روز اول که فهمیدن تحویلش می دادو خیال خودشو راحت می کرد  .. ولی عزت الله خان همین طور که نسبت به مادرش دل رحمه با زن و بچه و همه ی آدم ها همینطوره ..اون آدم خوبیه ..و شیوا جون رو از ته دلش دوست داره ... من اینو با چشم خودم دیدم ...شما از زن خودتون چه توقعی دارین؟ دلتون می خواد شما رو ول کنه و بره پیش پدرش ؟ اونا زن و شوهر بودن و همدیگر رو دوست داشتن ..نمیشد که از هم جدا بشن ..آصف خان دوباره روی بالش لم داد و گفت : پس تو فکر می کنی با شیوا رفتار خوبی کردن ؟ گفتم : نه من اینو نمیگم ,, فقط میگم آقا آدم بدی نیست و شیوا جون رو هم دوست داره ..همین .. یک چیزی بگم ؟ تو رو قران از دستم ناراحت نشین , اگر زن شما این بیماری رو گرفته بود حاضر بودین بغلش کنین و مدام بهش برسین ؟ از حق که نمیشه گذشت ؛؛ پرستاری آقا بود که شیوا جون زود خوب شد هر کاری از دستش بر میومد کرد به قران  .. حتی من شنیدم که به  عزیز می گفت اگر شیوا بره جذام خونه منم باهاش میرم ... و برای همین هم عزیز جرات نکرد به کسی بگه ..شایدم این نقشه ی عزیز بود که شیوا جون رو دور کنه,  اما آقا تقصیری نداره .... اون  بیشتر از همه توی این جریانات غصه می خورد  و اذیت میشد من زیاد دیدم که یواشکی گریه می کرد  .. گاهی من احساس می کردم دلش می خواد عزیز رو بکشه ؛ شایدم برای  همین به شما اونطوری گفته ....عمه دوباره سرشو از روی بالش بلند کرد و گفت : بهت چی گفتم داداش ؟گیرت میندازه با گلنار بحث نکن خودش میگه صد مترم توی زمینه .. آصف خان گفت : نه ؛ بزار ببینم چی میگه ؟ اتفاقا من خوشم اومد کله اش کار می کنه .. عاقله ؛ آدم های بد جنس رو میگن صدمتر زیر زمین دارن این دختر فرق داره ..آفرین به تو ...باشه در موردش فکر می کنم ... ادامه ساعت ۸ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یادخدا ✨آرام بخش دلهاست 🌸شبت را متبرک كن ✨با نام و ياد خدا 🌸خدا صداى ✨بنده هايش را دوست دارد 🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمی هر صبح به امیدی چشم باز می‌کند امیدی که شب قبل در خود نمی‌دیده این خاصیت نور است... چشمتان روشن به اتفاقات خوب♥️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اونشب دیگه در موردش هیچ حرف نزدیم ولی رفتار آصف خان با من فرق کرده بود و احساس می کردم برام احترام قائله و این خیلی برام مهم بود .... و شیوا غرق در لذت اومدن پدرش از ته دل می خندید ... حس امنیت بهش دست داده بود ؛ ....روز بعد سیزده بدر بود ..آصف خان و عمه طبقه ی بالا خوابیده بودن من زود تر از همه بیدار شدم .. صورتم رو که شستم رفتم توی ایوون .. نسیم ملایمی می وزید و گلبرگ های شکوفه ها رو مثل برف میریخت روی زمین .. طوری که تمام کف باغ رو سفید و صورتی کرده بود .. درخت ها داشتن جوونه می زدن ..یک حسی بهم می گفت دنیای منم داره جوونه می زنه ... حس می کردم بزرگ شدم ..دیگه اون دختر بچه ی ای نبودم که وارد خونه ی آقا شدم ..و این تغییر ناگهانی برای من خیلی عجیب بود ... اون روز من و شیوا با ذوق و شوق هر کاری می کردیم تا به آصف خان و عمه خوش بگذره .. و ظهر فرش پهن کردیم زیر درخت ها و درست مثل سیزده بدر همه چیز بردیم و دور هم ناهار خوردیم ....شیوا می گفت : اون همه سال با پدرم زندگی کردم ولی هیچوقت نشده بود اینطور با هم صمیمی باشیم این اولین باریه که اینقدر بهم نزدیک شدیم ... شنبه صبح صادق اومد و من با عمه رفتیم تهران اسمم روبرای امتحان متفرقه نوشتم  کتاب ها مو گرفتم .. اون روزا جاهای کمی بود که میشد این کارو کرد با همه ی ذوق و شوقی که برای این کار داشتم یک مرتبه حواسم رفت به خیابونی که نزدیک خونه ی آقا بود ... باز یاد اون مرد افتادم ؛ مردی که شاید هیچ کس درکش نمی کرد ...و غم دلشو نمی دونست .. من باید کاری می کردم که اون به زن و بچه هاش برسه .. و حقش نمی دونستم که اون همه رنج بکشه ..و با خودم قرار کردم روزی که میام برای امتحان ؛ حتما  میرم سراغ آقا و آدرس خونه رو بهش میدم ...بالاخره یکشنبه رسید و آصف خان با عمه رفت فرودگاه تا اونو راهی کنه و از اونجا هم با صادق بره گرگان .. و موقع خدا حافظی در حالیکه شیوا رو محکم در آغوش گرفته بود گفت : این بار که برگشتم یکی رو میارم برا تون حموم درست کنه .. ببینم شیوا جان تو می خوای برادرت رو ببینی ؟ اونا خیلی دلشون برات تنگ شده , شیوا گفت : منم همینطور فقط نمی دونم واقعا اونا منو خواهر خودشون می دونن یا نه ؟ آصف خان گفت : ای داد بیداد ؛ از دست تو ؛ مهم اینکه تو چی فکر می کنی .. اونی که خودت می خوای همیشه از همه چیز مهمتره برو بهش برس اینقدر از دیگران واهمه نداشته باش ... حق تو اون خواسته ی توست به دستش بیار ..نزار حسرت به دل بمونی ....و اینطوری دوباره ما تنها شدیم ..خوشحالی شیوا تا همین جا بود .. اول که می گفت برای رفتن عمه و پدرم دلتنگم .. بعدم دوباره هراس از آینده غم رو توی چشم های زیباش نشوند ... مدام می گفت : حوصله ندارم ...نمی خواد ...ساکت باشین ... رادیو رو روشن نکن ؛ و باز شیوا بود و زانو به سینه گرفتن و به بیرون خیره شدن ...و من می دونستم که غم اون دوری از عزت الله خان هست و بس .. تا یک روز یکی در خونه ی ما رو زد و رفتم از پشت در پرسیدم : کیه ؟ یک خانمی گفت باز کن .. گفتم : شما ؟ با کی کار دارین ؟ گفت : برای امر خیر مزاحم میشم ... من واقعا اون زمان نمی دونستم امر خیر یعنی خواستگاری درو که باز کردم خانم چادر مشکی سبزه رویی رو دیدم که تقریبا جوون بود و دست یک  پسر بچه رو هم گرفته بود .. احساس کردم بغض داره و خیلی دلش می خواد گریه کنه ... با همون حال گفت : اجازه می فرماین ؟  مادرتون نیستن ؟شیوا که همیشه وقتی من درو باز می کردم پشت پنجره یا ایوون منتظر میشد با صدای بلند پرسید : گلنار کیه ؟ زن فورا از من پرسید شما گلنار هستین ؟ اول جواب شیوا رو دادم و گفتم : با شما کار دارن .. پرسید : کی با من کار داره؟ گفتم یک خانم ... زن گفت : بگین از طرف آقای شاه پسندی اومدم ... من بالافاصله فهمیدم معنی امر خیر چیه و حدسم این بود که خواهرش فرستاده باشه ..ولی خودش در حالیکه بغضش بیشتر شده بود ادامه داد .. من زنش هستم .. من مات  و متحیر مونده بودم و به اون زن نگاه می کردم ...که شیوا رسید و تعارف کرد و اونو با خودش برد توی ساختمون ... یعنی واقعا یک مرد اینقدر بی رحم میشه که زن خودشو وادار کنه بره براش خواستگاری ؟ ادامه دارد ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حال عجیبی داشتم ...اینکه زن شاه پسندی می تونست تحت چه شرایطی اینطور با بغض و نارضایتی دست به عملی بزنه که فقط شوهرش ازش خواسته بود برای اولین بار منو از زن بودنم متنفر کرد ... نمی دونم در یک آن خودمو جای اون احساس کردم ..و همدردی شدیدی نسبت بهش در وجودم پیدا شد ... از شیوا به خاطر جسارتش و ایستادنش در مقابل عزت الله خان خوشم اومد ... من دیرتر رفتم می خواستم حالم جا بیاد .. وقتی وارد شدم اون زن درحالیکه دست پسرشو هنوز رها نکرده  بود ,  عاجزانه  به من نگاه کرد.. شیوا گفت : گلنار جون یک چای میریزی ؟ گفتم : می ریزم .. هیچوقت صورت اون زن رو در اون لحظه فراموش نمی کنم .. من توی اون صورت درد دیدم ..غم و رنج و افسوس دیدم و یک دنیا ظلم و ناتوانی  ؛ زن خطاب به شیوا در حالیکه هر لحظه ممکن بود بغضش بترکه و سخت داشت خودشو کنترل می کرد  گفت : ببخشید مزاحم شما هم شدم .. ولی آقا ی شاه پسندی منو فرستادن تا شما یک وقت فکر نکنین از جانب من مشکلی برای دخترتون پیش میاد ... من راضیم ...اومدم همینو بگم ..من دیگه فقط صداشو می شنیدم .. لرزش کلامش نشون می داد که کافیه با یک  تلنگر گریه کنه ... چای رو گرفتم جلوشو گفتم : بفرمایید با خیال راحت بخورین گلوتون تازه بشه .. من قصد ندارم با کسی مخصوصا آقای شاه پسندی ازدواج کنم .. از قول آصف خان بهشون بگین که ایشون پیغام دادن اگر این طرفا پیداشون بشه با من طرفی ...همین .. شما هم دیگه خودتو ناراحت نکن .. وای من اینو گفتم و باعث شدم اون زن مدت زیادی چادرشو بکشه توی صورتشو گریه کنه ... شیوا بهتراز من قرار گرفتن توی این موقعیت رو درک می کرد .. چون اونم پا به پای اون زن گریه کرد ... و هردو سعی می کردیم آرومش کنیم و بهش اطمینان خاطر بدیم که همچین اتفاقی نخواهد افتاد و اون زن در کمال سادگی التماس می کرد که یک وقت شاه پسندی نفهمه که اون پیش ما گریه کرده ..اون زن رفت اما ذهن من کاملا در گیر شده بود ..و برای اولین بار به دلم هراسی از اینکه ی روز با کسی ازدواج کنم و همین مشکلات احمقانه رو داشته باشم افتاد ... و اونشب شیوا رو غمگین تر از همیشه دیدم .. حتی شام هم نخورد و بدون توجه به بچه ها همینطور روی سکوی پنجره نشسته بود ... حتی وقتی پریناز رفت و ازش خواست که اونو  بخوابونه با لحن تندی از خودش دور کرد و گفت : برو ولم کن به گلنار بگو ... از این حرکتش خیلی ناراحت شدم بچه مدتی توی بغلم گریه کرد و با همون بغض خوابید ... رختخواب ها رو پهن کردم و دراز کشیدم .. قبلا هیچوقت بی تفاوت از کنارش رد نمیشدم .. با لحن تندی  گفت : چیه توام از دستم خسته شدی ؟ بلند شدم نشستم و بهش نگاه کردم ..عصبانی شد و با بغض گفت : چرا اینطوری نگاه می کنی جای من نیستی که بدونی من دارم چی می کشم .. تو هنوز هیچ بلایی سرت نیومده نمفهمی من از چه چیزایی دارم عذاب می کشم ... گفتم : من که حرفی نزدم ؛؛ گفت : حرف نزدی ؟ پس چرا قهر کردی ؟ می دونم داری به چی فکر می کنی ..دیگه تو رو میشناسم ... من این طرز نگاه کردن تو رو میشناسم ... گفتم : آره ؛ شیوا جون اصلا شما رو درک نمی کنم ..فکر می کردم با اومدن پدرتون و عمه و اینکه دیگه نه غصه ی پول دارین نه دوری از پدر و دیگه اینو می دونین که همه شما رو دوست دارن و به فکرتون هستن بازم تغییری در شما پیدا نشده .. من دارم فکر می کنم اصلا ممکنه آقا هم همین روزا پیداش بشه ..شما بازم برای یک چیز دیگه غصه می خورین .. پس کاری از دست من بر نمیاد ....عصبانی تر شد و یک چرخی زد و موهاشو گرفت بالا و با غیظ  اون طرف صورتشو که زخم بود به من نشون داد و گفت : اینو چیکار کنم ؟ بگو چیکارش کنم؟  ..بگو؛؛  راه حل اینو بهم بگو ... من تا کی با این درد زندگی کنم؟ ..کی حاضره هر روز چشمش به این زخم بیفته ؟ حالا من باید بشینم و شکر کنم دماغم نشده .. شکر کنم خوب شدم بدتر از این نشدم ..نمی تونم ...نمی تونم ...نمی تونم ... پریدم دستشو گرفتم چون داشت خودشو می زد ..و در حالیکه گریه ام گرفته بود گفتم : حق دارین ..اما به خدا ..به قران اصلا مهم نیست ... من حاضرم ..چون من خیلی زیبایی در شما سراغ دارم که تماشا کنم ..ولی شما خودت اونا رو نمی ببینی ...اصلا گور بابای من و همه ی آدم های دور برتون چرا زندگی رو به کام خودتون و بچه ها زهر مار می کنین؟ .. این پرینازی نبود که حسرتشو می خورین ..چرا اینطور دعواش کردین که با گریه بخوابه .. جگرم برای این بچه آتیش گرفت ..حالا می فهمم که پدرتون چی می گفت , شما فقط به فقط عزت الله خان رو می خوای و هیچ کس دیگه براتون اهمیت نداره حتی خودتون ... ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت : اگر ناراحتی همین فردا برو خونه ی خودتون ..تو روهم دیگه نمی خوام ... می خوام تنها باشم ..حالا اون گریه می کرد و من گریه می کردم ..بلند شد رفت طبقه ی بالا و منم دوباره با همون حال دراز کشیدم و مدت زیادی صدای گریه های اونو از دور می شنیدم ولی ترجیح دادم به حال خودش بزارم .. چون می فهمیدم هیچ فایده ای نداره ...کم کم خوابم برد .. تا نور خورشید از پنجره ی حیاط افتاد روم .. خواستم جابجا بشم که حس کردم یکی کنارمه و منو نگاه می کنه .. چشمم رو باز کردم ..شیوا بود ...دستی به موهام کشید و گفت : خیلی موهای قشنگی داری ..به نظرم یکم کوتاهش کنیم بد نیست ... گفتم : وقتی رفتم میدم مادرم کوتاه کنه ... گفت : حرف مفت نزن ..من عصبانی بودم ببخشید ..قربونت برم ..مونس من ؛ دختر من ؛ بمیرم هم نمی زارم تو ازم جدا بشی ..گفتم : ولی دیشب دلمو شکستین ..و نشون دادین که واقعا دخترتون نیستم .. اگر مادرم بودین بهم نمی گفتی برو ..گفت : دیگه به روم نیار قول میدم تکرار نشه ..می دونی زن شاه پسندی منو یاد خیلی چیزا انداخت  .. از خودم از زن بودنم بیزار شدم .. دستشو گرفتم و گفتم : به خدا منم همینطور ..خیلی زن ضعیف و بد بختی بود که حاضر شده بود این کارو برای شوهر نامردش بکنه .. مگه دستم به اون شاه پسندی نرسه ... یک مرتبه شیوا همینطور که هنوز سرم روی بالش بود دو دستی منو بغل کرد و بوسید و شروع کرد به قلقلک دادن من و گفت:  دیدی ؟ دیدی ؟ هر دومون یک طور فکر می کنیم ؟.. و اینطوری می خواست از دلم در بیارم .. اون روز بعد از اینکه ناشتایی خوردیم گفت : زود باشین حاضر بشین می خوایم بریم بگردیم ...شاید سینما هم رفتیم .. ناهارم بیرون می خوریم و کلی خرید می کنیم ..همه خوشحال بودیم و با ذوق و شوق آماده شدیم و دست همدیگر رو گرفتیم و راه افتادیم به طرف جاده ی قیطریه ... برای این کار باید..یک ربعی راه میرفتیم .. چهار تایی می گفتیم و می خندیدم ..و من هرزگاهی به صورت شیوا نگاه می کردم که آیا از ته دلش خوشحاله یا به خاطر ما این کارو می کنه ... اول رفتیم استانبول ..اون برای من دوتا بلوز و یک دامن خرید و یک پیرهن سفید با گلهای صورتی که خیلی بهم میومد .. چند تا گیره سر و لباس و کفش برای بچه ها  خریدیم ..توی یک رستوران خیلی خوب چلو کباب خوردیم ... بعدم خوب یادمه رفتیم پارک گلستان ..اونجا هم وسیله ی بازی بود هم خیمه شب بازی و هم فیلم نمایش می دادن ..که برای اون نمایش باید هوا تاریک میشد .. و مردم از قبل روی اون  نیمکت های چوبی آبی رنگ جا می گرفتن و بقیه ایستاده تماشا می کردن ...شیوا بیست سیخ جگر خرید و روی همون نیمکت ها  نشستیم  و خوردیم تا فیلم شروع بشه  .... بچه ها اونقدر بازی کرده بودن و از شوق شون بالا و پایین پریده بودن که هر دو خوابشون برد... حدود ساعت ده شب بود که با تاکسی در بستی که گرفته بودیم رسیدیم نزدیک خونه .. حدود صد متری از  کوچه ی  خونه ی ما  سر بالایی  بود و خیلی خراب شده بود .. راننده گفت : جلوتر نمیرم ..و ما مجبور شدیم پیاده بشیم .. من پرستو  و شیوا پریناز رو بغل کردیم و پیاده راه افتادیم در حالیکه کلی خرید کرده بودیم و توی دستمون بود .. هر دو به هن و هن افتاده بودیم که یک مرتبه یکی از پشت سر شیوا گفت : بده به من بچه رو .. صدای عزت الله خان رو شنیدم ..در یک لحظه سر جامون میخکوب شدیم ... و با هم و بلند گفتم : پیدامون کرد ....باورم نمیشد اون وقت شب آقا اونجا چیکار می کرد.. شیوا سست شده بود عزت الله خان بچه رو ازش گرفت و خیلی جدی پرسید : کجاست  ؟ این خونه ی لعنتی کجاست ؟ من که سر از پا نمی شناختم انگار این تنها آرزوی من شده بود گفتم : سلام آقا اونجا ته کوچه ...دنبال من بیان .. اما نه شیوا حرفی می زد و نه آقا .. حتی جلوتر از شیوا راه میرفت با قدم های بلند دنبال من که جون تازه ای گرفته بودیم میومد  ..وقتی به پشت در  رسیدیم .. شیوا هنوز بی رمق با فاصله زیاد آروم قدم بر می داشت  .. کلید خونه دست اون بود ...سکوتِ آقا نشون می داد که چقدر دلش شکسته ... مردی تنها به دنبال زن و بچه هاش این موقع شب کوچه به کوچه گشته بود و اونشب بطور معجزه آسا یی پیداشون کرده بود .. حالا چی باید می گفت ؟ من بهش حق می دادم ... ذوق و شوقی که من داشتم فکر می کنم از هر دوی اونا بیشتر بود .. عزت الله خان بدون اینکه به صورت شیوا نگاه کنه کلید رو ازش گرفت و درو باز کرد ... اول من رفتم توی حیاط وآقا همینطور که بشدت اخم کرده بود و عصبی به نظر میرسید بدون اینکه با شیوا حرف بزنه وارد شد ... آروم گفتم : کلید اتاق زیر گلدونه ..آقا پریناز رو انداخت روی شونه اش ولی قبل از اون شیوا  از زیر گلدون کلید رو بر داشت و درو باز کرد ..و فورا چراغ ها رو روشن کرد ... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مثل آدم های گناهکار به نظر می رسید بدون اینکه به آقا نگاه کنه  گفت :شما  صبر کنین جاشونو بندازم .... من از صورت شیوا نمی فهمیدم خوشحاله یا ترسیده و یا از کارش پشیمونه .. در حالیکه رختخواب ها رو پهن می کرد دستش می لرزید ... اول من پرستو رو گذاشتم  و بعد آقا پریناز رو ..با چنان افسوسی کنار اونا نشسته بود که دلم به رحم اومد.. یکم موهای اونا رو نوازش کرد و خم شد ودر حالیکه چشمهاشو می بست و باز می کرد و نفس عمیق می کشید چندین بار به سر و صورت و دست و پای اونا  بوسه زد  .. بعد کت و  کفش و جورابشون رو در آورد و لحاف رو کشید روی اونا .. و در حالیکه  با حسرت نشسته بود و تماشا شون می کرد دو قطره اشک از چشمش پایین اومد ..شیوا به من اشاره کرد بیا ..با هم رفتیم توی آشپزخونه .. همینطور که با حرکات عصبی و عجولانه سماور آب می کرد تا روشن کنه گفت : چیکار کنم گلنار ؟ گفتم : من بگم ؟ نمی دونم والله ؛؛ گفت اگر تو جای من بودی الان چیکار می کردی ؟ گفتم : راستشو بگم ؟ می پریدم بغلش ,, حالا که اومدن تو رو قران  شما هم کوتاه بیاین  .. من سماور روشن می کنم شما برو پیشش یکم خوراکی هم میارم تا بشینین حرف بزنین .. گفت : اگر بچه ها رو بر داره و بره چه خاکی تو سرم بریزم ؟ نکنه برای همین اومده ؟ یک مرتبه صدای آقا  بلند شد؛ که  یک چیزی مثل فریاد زدن بود و با لحن تندی گفت : من مثل تو بی رحم نیستم ...این تو بودی که بچه های منو ازم جدا کردی بدون اینکه جای تو رو بدونم ..زن؛؛ با خودت نگفتی من بدون شماها چیکار باید بکنم ؟ اصلا به فکر احساس و رنج من بودی ؟ یا نه خانم فقط به فکر خودشه ؛؛ .. دوست داشتن  تو همینقدر بود ؟اینطوریه شیوا خانم ؟ می خواستی منو عذاب بدی ؟ موفق شدی ...شیوا آروم از آشپزخونه رفت بیرون و از کنارش رد شد و روی مبل نشست و گفت :تو که سرت به زن گرفتن و جهاز آوردن گرم بود؛؛ چه عذابی کشیدی   ؟ نکنه توقع داشتی بچه ها مو زیر دست زن بابا بندازم و برم ؟.. آقا با همون لحن تند در مقابلش ایستاد و داد زد : تو فکرت خرابه ..دیگه مغزت از کار افتاده ...چرا خودتو می زنی به نفهمی ؟ یعنی اون همه التماس و در خواست و قولی که بهت دادم رو نشنیدی ؟ دو روز باهات حرف زدم ؛ گفتم غلط کردم و این خواست من نبود ...عزیز منو در مقابل کار انجام شده قرار داد ..می دونم اشتباه کردم فکر می کردم امکان نداره تو دیگه به خونه برگردی ... گفتم یا نگفتم : شیوا کنترلشو از دست داد و گفت : آهان تو فکر کردی من دیگه بر نمی گردم ..هر شش ماه یکبار میای و منو خر می کنی و برمی گردی با زنت خوش میگذرونی ... حالا هم همین فکر رو بکن از اینجا برو ..اصلا برای چی اومدی ما رو پیدا کنی؟ فکر کن من هنوز توی همون کوهستانم ..ولی من مادرم و حق منه که بچه هام پیشم باشن ..نمی زارم اونا رو ازم جدا کنی ..آقا محکم با مشت زد کف دست دیگه اش و گفت : ای بر پدر و مادر من لعنت اگر همیچین قصدی داشتم و دارم  ..شیوا تو زن نفهمی نبودی ؛چرا اینطوری شدی ؟ برای چی به همه چیز بدبینی ؟ دارم بهت میگم من توی صورت اون زن نگاه نکردم ..یعنی رغبتشم نداشتم ...حالام دارم طلاقش میدم .. شیوا گفت: دارم طلاق میدم ؛؛...می خوام طلاقش بدم... ؛؛ عزت الله  کی می خوای این کارو بکنی ؟معلومه نمی دونی ..چون عزیز  نمی زاره تو این کارو بکنی ؛ خودتم می دونی که نمی زاره توام که ماشالله عبد و عبید مادرتی ... حالا مدام نگو طلاق میدم ؛ به همین خیال باش که عزیز بزاره ... برو هر وقت طلاق دادی بیا ؛؛ دیگه جای ما رو که می دونی ..بیا ولی با طلاق نامه و بدون عزیز  .. من از اون زن ها نیستم که بتونم با این موضوع کنار بیام ... نه محتاج توام نه بی کس و کار ..که مجبور باشم هر چیزی رو تحمل کنم ...توام دیگه لازم نیست بامبول در بیاری ...آقا گفت : اصلا تو رو درک نمی کنم نمی دونم توی سرت چی میگذره ..حرفایی که من بهت می زنم گوش می کنی؟ یا نه ؟ یا بازم می خوای حرف خودت رو بزنی ؟ شیوا گفت : بله گوش می کنم ...یادم نمیره توی اتاق بهم چی گفتی به خاطر همون حرف تو بود که به بقیه ی حرفات شک کردم ..آقا با تعجب گفت : کدوم حرف؟ من چی گفتم که بهت بر خورده ؟ شیوا گفت : تو به من نگفتی که دارم تو و زخم هاتو تحمل می کنم ..نگفتی کار هرمردی نیست ؟و تو داری فداکاری می کنی ؟ آقا همینطور که سرشو با افسوس تکون می داد گفت : واقعا که برات متاسفم ..من اینطوری گفتم ؟داشتم از علاقه ام به تو حرف می زدم ..اینکه حاضرم به خاطر تو هر کاری بکنم ..تو اینطوری بر داشت کردی ؟والله به دوازده امام و چهارده معصوم  از همون ساعت که تو رفتی تا همین الان دارم دنبال رد و نشون ازت می گردم .. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوبار رفتم گرگان بدترین توهین ها رو پدرت به من کرد؛؛ صدام در نیومد  .. عمه می دونست تو کجایی ولی هر کاری کردم بروز نداد ..و گفت : شیوا بدون تو راحت تره ما حواسمون بهش هست ... اون نمی دونه عشق و محبت چیه ..نمی دونه وقتی آدم یک زن رو دوست داشته باشه چه کارایی ازش بر میاد خودم می دونستم که بالاخره پیدات می کنم ... اما پدرم در اومد؛؛  تا شنیدم گلنار به شوکت گفته بود قیطریه ...و امیر حسام شماره ی کامیون رو بر داشته بود .. من هر روز میومدم این طرفا و هر جایی که ممکن بود و فکر می کردم می تونم تو رو پیدا کنم گشتم  ..من ؛ منه احمق حتی چند بار توی همین کوچه رو تا نصفه هاش اومدم .. ولی فکر نمی کردم ا ته این کوچه خونه ای باشه که کسی توش زندگی کنه .. تو می دونی توی این مدت چی به من گذشته ؟بابا من با چه زبونی باید با تو حرف بزنم که بفهمی من جز تو زنی ندارم و نمی خوام داشته باشم .. شیوا تو تا کی می خوای منو مجازات کنی و بهم شک داشته باشی .. خوب اگر زن می خواستم گرفته بودم دیگه برای چی بابول در بیارم ؟ مگه ازت می ترسیدم ؟ چرا باید دروغ بگم ؟  من اون همه قربون صدقه ی تو رفتم تو فقط یک جمله ی  منو شنیدی ,, اونم بدون توجه به  قبل و بعدش ..پس معلوم میشه دنبال بهانه می کردی ازم جدا بشی ... من توی آشپزخونه که فاصله ی زیادی از اتاق نداشت به حرفشون گوش می دادم و چای رو آماده کردم ..و ریختم و با یک مقدار پسته و کلوچه گذاشتم توی سینی و بردم بیرون دیگه فکر می کردم جر و بحث اونا فایده ای نداره و هر دو یک چیز رو می خوان ...سینی رو گذاشتم روی میز و گفتم : آقا ؟ تو رو قران آروم باشین ..خودتون هم می دونین که شیوا جون چقدر شما رو دوست داره ..پس کوتاه بیاین .. شرایط اونم در نظر بگیرین .. آقا گفت : تو دیگه حرف نزن که از دست توام خیلی شاکیم ..چرا آدرس درست رو به شوکت ندادی ؟ گفتم : خودمم بلد نبودم ... گفت : تو ؟تو  بلد نباشی ؟ محاله بارو کنم ..اصلا ازت انتظار نداشتم ..همش با خودم می گفتم : حالا شیوا داره اشتباه می کنه تو دیگه چرا دَم به دَمش دادی ؟ در حالیکه شیوا نشسته بودو سرشو بین دست گرفته بود ..من سعی می کردم اوضاع رو عادی کنم .. گفتم : آقا تو رو خدا بشینین یک چیزی بخورین ,, الان چای تون سرد میشه ...تو رو خدا بفرمایید آروم باشین .. آقا : راستی شما  چطور شد این وقت شب این طرفا بودین ؟ ...همینطور که می نشست گفت : نمی دونم ..ماشین رو خیلی جلوتر پارک کردم ..تصمیم گرفتم یکبار دیگه تمام کوچه های روستا رو بگردم .. اصلا نفهمیدم ساعت چنده ..آخه برای من چه فرقی می کردکه کی برم خونه توی کوچه ها پرسه می زدم .. وقتی آدم از زن و بچه هاش خبر نداشته باشه دیگه چه امیدی توی زندگی داره ؟... از وقتی شما رفتین امید داشتم بر می گردین ولی وقتی اثاث رو عمه برد دیگه همه چیز توی اون خونه یخ زد   ..ماتمکده از خونه ی ما بهتربود  ... گفتم : خدا رو شکر که پیدامون کردین ..انشاالله دیگه هیچوقت از هم جدا نشین .. ببخشید من باید برم بخوابم خسته شدم ..شب به خیر ... اونقدر بزرگ شده بودم که بفهمم اون دونفر با وجود من نمی تونن آشتی کنن .. هنوز در اتاق رو نبسته بودم ..که شیوا در حالیکه بغض داشت بلند شد و رفت به طرف آقا ..اونم بالافاصله بلند شد و همدیگر رو سخت در آغوش گرفتن ..قلبم داشت از جا کنده میشد ..اونقدر تند می زد که وقتی به رختخواب رفتم اصلا آرامش نداشتم ... هیچ صدایی نمی اومد ..اما صدای پایی رو شنیدم که از پله ها بالا میرفت ..ولی فقط یک صدای پا ؛؛ خوابم نمی برد .. از این دنده به اون دنده میشدم .. حال عجیبی بهم دست داده بود ..دلشوره گرفتم ..و گاهی بغض می کردم ..نمی دونم چرا دلم می خواست گریه کنم ولی دلیلشو نمی دونستم .. آخرای اردبیهشت بود و با هوای لطیف بهاری و آواز پرنده ها بیدارم شدم .. اولین چیزی که به یادم اومد بودن آقا طبقه ی بالای خونه بود که بهم حس خوبی داد ؛؛ من می خواستم شیوا رو خوشحال ببینم و همه ی چیزی که اون زمان می خواستم همین بود  ..حالا درخت ها برگ داده بودن و فقط شکوفه های چند درخت سیب باقی مونده بودن که زیبایی شگفت انگیزی برای من داشتن .. هنوز آفتاب در نیومده بود وضو گرفتم و نماز خوندم ..بعد سمارو رو روشن کردم و  رفتمتوی حیاط و یک شاخه ی شکوفه ی سیب رو چیدم ؛ که به جز  زیبایی عطر خاصی داشت ...اونو گذاشتم توی یک لیوان و ناشتایی رو آماده کردم ...هنوز همه خواب بودن ...که صدای پایی از تو پله ها شنیدم و از توی آشپزخونه سرک کشیدم ...آقا بود ..منو دید و گفت :  عجب بوی چایی راه انداختی ..نتونستم بخوابم .. گفتم : سلام صبح بخیر می خواستم ناشتایی شما رو بیارم بالا .. گفت : نه اگر میشه یک چای برای من بریز تا صورتم رو بشورم .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یک دونه ام برای خودم ریختم و بردم گذاشتم روی میز وقتی اومد پرسید : شما اینجا حموم ندارین ؟ گفتم : نه آقا شیوا جون که حموم های این طرفا رو نمی رن ما هم در آشپزخونه رو می بستیم و بخاری برقی روشن می کردیم ..گرم میشد؛؛ آخه  از کلبه که بودیم به این روش عادت داریم ... گفت : شیوا توی این مدت حالش چطور بود ؟گفتم : خوبِ ؛خوب که نبودن ..ولی حرفی نمی زدن ا ما من  می دونم که همیشه چشم انتظار شما بودن .. گفت : من از تو توقع داشتم این وسط یک کاری بکنی .. به من خبر بدی اصلا فکرشم نمی کردم تو اینقدر بی وفا باشی ... گفتم : اگر این کارو می کردم خودم از خودم راضی نبودم آقا ..شما باید خودتون این کارو می کردین..ببخشید حالا باید چیکار کنیم ؟ گفت : هر کاری شیوا بخواد براش می کنم اون به اندازه ی کافی رنج برده .. شاید تو ندونی و شیوا برات نگفته باشه چون هیچوقت به روی منم نیاورده ..اما من خودمو برای از دست دادن بهرخ مقصر می دونم .. نباید بهش فشار میاوردم ..همون باعث شد بره مزرعه ی پدرش و این بیماری رو بگیره و مصیبت های بعدی پیش بیاد ..با خودم عهد کردم اگر پیداتون کردم دیگه بر خلاف میلش کاری نمی کنم ...لبخندی از روی رضایت زدم آقا هم بهم نگاه کرد و اونم لبخند زد ..و یکبار دیگه من فهمیدم که چقدر آقا رو دوست دارم .. اون برای من غریبه نبود آشنایی مهربون و صمیمی بود که با وجودش گرمی و نشاط میاورد .. شیوا اون روز سر حال و با نشاط بود و چشمهای قشنگِ شیشه اش برق می زد و می خندید چیزی که تا اون زمان ندیده بودم .. بچه ها از دیدن پدرشون چقدر خوشحال بودن و چهار تایی کنار هم احساس خوبی داشتن و من شاهد اون خوشبختی بودم ... حالا اون دونفر بدون خجالت از من و بچه ها قربون صدقه ی هم میرفتن و من عشقی که بین اونا بود رو با تمام وجودم حس کردم .. و با اینکه شادی من در اون لحظات وصف شدنی نبود ..اما یک دلشوره به سراغم میومد ..یک دلواپسی گنگ و ناشناخته ...دو روزی آقا اصلا از خونه بیرون نرفت انگار می ترسید که وقتی بر می گرده ما نباشیم ... روز سوم صبح زود گفت : کار دارم میرم و زود بر می گردم ... من و شیوا تمام روز رو خونه تمیز کردیم و تهیه شام دیدیم .. نزدیک غروب بود که در خونه رو زدن ..هنوز برای اومدن آقا زود بود ... شیوا دستپاچه شد و گفت : گلنار جونم تو برو در و باز کن من لباسم رو عوض کنم ... پرسیدم کیه ؟ یک زن گفت باز کن ...صداش به نظرم آشنا نیومد ..آهسته درو باز کردم ... و  پشت در فرح و امیر حسام رو  همراه آقا دیدم ...که هر کدومشون یک چمدون بزرگ دستشون بود .. از تعجب دهنم باز موند و با لکنت گفتم : سلام ..همه اومدین اینجا ؟.. فرح که خیلی بیشتر از قبل چاق شده بود و به زحمت یک چمدون بزرگ رو با خودش حمل می کرد ..خندید و گفت :سلام تو چقدر بزرگ شدی ؟ اصلا یک شکل دیگه شدی گلنار چیکار کردی با خودت ؟ یک مرتبه اینقدر قدت بلند شده ؟اینطوری نگاه نکن  ؛ جهاز داداشم رو آوردیم خونه ی عروس ... امیر حسام هم خندید و گفت : گفتم که صدمترش توی زمین بود , حالا داره در میاد بیرون  .. و وارد حیاط شدن .. من همینطور نگاه می کردم باورم نمیشد که به این زودی همچین صحنه ای رو ببینم ... آقا گفت : نه اینا وسایل منه همه رو جمع کردم و آوردم که دیگه خیال شیوا خانم راحتِ راحت  بشه  .. گلنار جون دخترم کمک می کنی ؟گفتم : بله ؛ بله آقا  خوش اومدین ..بدین به من .. چمدونی که دست آقا بود خیلی سنگین تر از اونی بود که من بتونم بلندش کنم  .. امیر حسام فورا از دستم گرفت و گفت : تو اینو بگیر اونو بده به من ..این از همه سنگین تره ... و آقا رفت تا بقیه ی چیزا رو بیاره ... شیوا و بچه ها از اومدن اونا با خبر شدن و خودشون رو رسوندن ..بچه ها از دیدن عمو و عمه شون که به اونا عادت کرده بودن بالا و پایین می پریدن ... خونه غرق در شادی شده بود ؛؛ شیوا در حالیکه یک شال آبی دور سرش بسته بود توی ایوون ایستاد .. فرح رفت جلو ..و از پایین پله ها گفت : سلام زن داداش ..مهمون نمی خواین؟ .. شیوا دستهاشو برای گرفتن دست اون دراز کرد ..و حلقه ای از اشک توی چشم هر دو پیدا شد .. فرح از پله ها رفت بالا و همدیگر رو در آغوش گرفتن ...و مدتی به همون حال موندن ..امیر حسام گفت : خرده هاشو برای ما بریزین ؛؛ سلام زن داداش اگر شما ما رو ول کنین ما شما رو ول نمی کنیم ..هر جا برین دنبالتون میایم ... آقا و امیر حسام همه وسایل رو بردن بالا ... فرح هنوز ذوق زده از دیدن شیوا و بچه ها می گفت : به خدا زن داداش شنیدم خوب شدی خیلی خوشحال شدم اومدم به دیدنتون اما رفته بودین ..امشب خونه ی عزیز بودم که داداش اومد و گفت می خواد بیاد اینجا پیش شما منم اومدم خیلی دلم براتون تنگ شده بود .. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیر خدا از نقشه بشر قوی تره🤍 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نباید یادت بره که تو به اندازه‌ی “ صدای بارون؛ بوی خاک نم خورده؛قهوه‌ی داغ تو سرما؛غروب خورشید؛صدای هنگ‌درام؛اس‌ام‌اس واریزی؛بوی قورمه سبزی و ذوق دیدنِ کسی بعد یه مدت طولانی” زیبایی🌿 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شیوا گفت : منم همینطور آخه وقتی هم که با هم زندگی می کردیم عزیز اجازه نمی داد همدیگر رو ببینیم ... حالا چی شد اجازه داده همه با هم بیاین اینجا ؟ امیر حسام که داشت از پله ها پایین میومد گفت : عزیز و اجازه ؟ مگه توی خواب شب ببینیم .. قیامت راه انداخت و داداش دو تا داد سرش زد و مجبور شد ساکت بشه و بعدم قهر کرد و از خونه رفت .. ما هم وقت رو غنیمت شمردیم و سه تایی با خیال راحت اومدیم ... من که خیلی دلم برای شما و بچه ها تنگ شده بود ...اونا شیوا رو دوره کرده بودن و رفتن توی اتاق و دور هم نشستن ..و من تند و تند براشون چای آماده کردم و میوه و آجیل بردم ...و اونا در حالیکه می خوردن حرف می زدن .. رفتم  توی آشپز خونه مشغول اضافه کردن غذا برای شام شدم  ... اما از دور به حرفاشون گوش می کردم ... اون سه نفر که بچه های عزیز بودن با دلی پر از خون از مادرشون؛؛  دور هم نشسته بودن و از کارای اون بصورت گله تعریف می کردن .. و آقا و شیوا کنار هم نشسته بودن و دستشون توی دست هم بود دیگه هیچ اثری از اون همه درد و غم توی صورتشون نمی دیدم هر دو خوشحال و راضی به نظر می رسیدن .... اونقدر که من برای شیوا خوشحال بودم شاید خودش نبود .. از اینکه اونو اینطور شاد و خندون می دیدم قند توی دلم آب می کردن ..و بیشتر از این خوشحال بودم که در مورد آقا اشتباه نکردم ..اون مهربونترین آدمی بود که میشناختم ...و یاد عزیز افتادم .. چطور ممکنه این مرد پسر اون زن  باشه حتی امیر حسام و فرح هم مثل آب ذلال بودن و هیچ شیله ؛ پیله ای توی کارشون نبود.... نمی فهمیدم  عزیز واقعا از زندگی چی می خواست ؟ چرا خودش با دست خودش زندگی  بچه هاشو خراب می کرد ؟و درد و رنجش رو به جون می خرید؟تا موقع شام من توی اتاق نرفتم و همینطور با خودم  فکر می کردم  سرم به کار گرم  بود.. اصلا دلم نمی خواست توی بحث اونا شرکت کنم .. حتی احساس می کردم دیگه وجودم اونجا ضرورتی نداره و می تونم برگردم پیش مادرم ..و اینو می دونستم که دیگه خطر شوهر دادن من توسط بابام بر طرف شده و اون نمی تونه منو وادار به کاری که نمی خوام بکنه .. پس بهتر بود که هر چی زودتر از اینجا برم ...انگار یک حالت بی تفاوتی نسبت به همه چیز بهم دست داده بود ... در حالیکه یک سینی بزرگ گذاشته بودم تا بساط شام رو توش بچینم .. امیر حسام اومد و گفت : گلنار یک لیوان آب می خوام بهم میدی ؟ بدون اینکه حرفی بزنم یک لیوان بر داشتم و از کوزه آب کردم و دادم دستش .. گرفت و یک جا سر کشید و گفت : آخیش چقدر تشنه ام بود  ..شام چی درست کردی ؟ گفتم : تا اونجا که من یادم میاد شما همیشه این سئوال رو چه ناهار و چه شام هر وقت وارد خونه میشدی  می پرسیدی .. مرغ درست کردم با پلو و یکم کشک و بادمجون .. گفت :آخ جون ؛؛  چون می دونستی من دوست دارم درست کردی ؟من در حالیکه به کارم ادامه می دادم ظرف ماست و سبزی خوردن و نون و میذاشتم توی سینی  گفتم : نمی دونستم , واقعا دوست داری ؟گفت : خیلی زیاد عاشقشم ...دیدم که بوی سیر داغ و پیاز داغ میومد ولی فکر نمی کردم کشک و بادمجون باشه .. گفتم : اینا رو از قبل آماده کرده بودم برای شام ..ولی فکر کنم بوش پیچیده توی خونه ؛؛ توی این فصل بادمجون خوب گیر نمیاد خدا کنه تلخ نباشه ... نگاهی به من کرد و روی سکوی جلوی در نشست و گفت :چی شده گلنار حالت خوبه ؟  بهم میگی چرا اوقاتت تلخه ؟ گفتم : کی من ؟ نه بابا خوشحالم هستم ؛؛ به قران ؛؛ .. گفت : نیستی ..حالا داری به من دروغ میگی یا به خودت نمی دونم ولی تو اون گلنار همیشگی نیستی ..خیلی توخودتی  ؛؛ .. لبخندی زدم و گفتم : آخه شما ها به فضولی های من عادت کردین .... اما وقتی حس می کنم نیازی بهم نیست دلم نمی خواد دخالت کنم ..توی این مدت خیلی تحت فشار بودم به خاطر شیوا جون .. حالا خیالم راحت شده ..شاید برگشتم خونه ی خودمون ..فکر کنم همین کارو بکنم ..گفت : چی داری میگی دیوونه شدی مگه ما می زاریم تو بری ؟ حرفشم نزن .. الان عضو خانواده ی مایی ..یک چیزی بهت بگم ؟ عزیز می گفت این کارا ؛کاره گلناره و اون خط داده به شیوا .. یعنی تا این حد روت حساب می کنه ؛ عقل کل ما شدی  ...حالا می خوای میدون رو خالی کنی و بری ؟ لبم رو به علامت نمی دونم بالا بردم و گفتم : یعنی چی من خط دادم ، عزیز همه رو اذیت می کنه اونوقت من خط میدم  ؟ آخه برای چی همچین فکری کرده ؟ آقا امیر حسام میشه این سینی رو ببرین توی اتاق ؟ منم سفره رو پهن کنم ... دلم نمی خواد در این مورد حرف بزنم ... گفت :راستی از رادیو استفاده می کنی ؟ گفتم : راستش زیاد نه خیلی خش ؛؛ خش می کنه ..اولش که باطری رو میندازم یکی دو روزی خوبه بعد شروع می کنه به قطع شدن و سوت کشیدن .. حالا رادیو شیوا جون هست نیازی نداریم ..اگر شما می خوای  بهتون پس بدم ؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت : نه ؛ فکر کردم اگر باطری نداره برات بگیرم و به شوخی ادامه داد .. اینطوری شاید دیگه حرف رفتن رو نزنی  ... و اونشب دور هم شام خوردیم .. فرح می گفت مدت هاست که اینطوری نخندیده بودم ..و با اینکه حرفی از زندگی فرح به میون کشیده نشد اما اینو فهمیدم که مدتیه از شوهرش قهر کرده و خونه ی عزیز زندگی می کنه ... و اون این جمله رو چند بار تکرار کرد ..به خدا اگر عزیز مادرم نبود نفرینش می کردم که منو بدبخت کرد ... شب رو شیوا و آقا رفتن بالا .. امیر حسام توی اتاق پشتی که کوچک بود و پنجره ای به بیرون نداشت و ما اغلب اونجا نمی رفتیم خوابید و منو و فرح و بچه ها توی همون اتاق کنار هم خوابیدیم .. و صبح  بعد از ناشتایی وقتی آقا میرفت سر کار فرح و امیر حسام هم آماده شدن که باهاش برن ؛؛موقع خداحافظی  ...منو و شیوا تا دم در رفتیم برای بدرقه که امیر حسام بلند ولی سرشو نزدیک صورت من آورد و گفت : گلنار خانم دیگه نبینم اون حرف رو تکرار کنی .. ما نمی زاریم تو جایی بری ... آقا هراسون برگشت و گفت : چی میگه گلنار ؟ کجا می خوای بری ؟.. گفتم : هیچی آقا ..حالا اصلا مهم نیست ؛ امیر حسام گفت : به من گفت می خواد برگرده خونه شون .. گفتم : شاید برگردم دلم برای خانواده ام تنگ شده .. شیوا در یک چشم بر هم زدن دو دستی منو گرفت و گفت : آخ به خدا تقصیر من بود الهی بمیرم دیشب خیلی خسته شدی من باید میومدم کمکت می کردم ولی به خدا چشمم افتاد به فرح و امیر حسام تو رو فراموش کردم ..از همین ناراحت شدی ؟ آره  ..گلنار به خدا سرم گرم شد ..نمی خواستم بهت بی توجهی کنم ..باور کن حواسم نبود خوب از طرف تو خیالم راحت بود ...گفتم : ای بابا این حرفا رو نزنین شیوا جون ..من فقط یک حرفی همینطوری زدم منظور خاصی نداشتم ؛؛ حالا باشه بعدا ... شیوا در حالیکه بازوی منو گرفته بود و ولم نمی کرد ادامه داد : اگر بمیرم هم نمی زارم ازم جدا بشی ؛ آقا اومد جلوتر و  در حالیکه به صورتم نگاه می کرد با مهربونی  گفت :گلنار ما اذیتت کردیم ؟ از چی ناراحت شدی ؟ گفتم : به قران نه ..همینطوری فکر کردم حالا که با شیوا جون زندگی می کنین به من احتیاج ندارین .. گفت : ما  برای احتیاج نیست  که می خوایم تو پیشمون بمونی ..تو دختر ما هستی ..دوستت داریم ..من خودم خیلی زیاد دوستت دارم  و بهت احترام می زارم باور کن به همین چشم بهت نگاه می کنم .. دیگه نبینم در این مورد حرفی زدی ؟ محاله بزارم تو از پیشمون بری ..خیالت از بابت خانواده ات راحت باشه من حواسم بهشون هست ولی تو دیگه حق نداری از رفتن حرف بزنی .. دیگه دختر ما شدی ؛ زود باش بهم قول بده ..زود باش... گفتم : چشم ؛ منم خیلی شما ها رو دوست دارم ..و اونا با لبخند شیطنت آمیز امیر حسام از در بیرون رفتن ... در واقع من از روی خامی  یک حرفی روی هوا به امیر حسام زدم ولی قصد جدی نداشتم .. اما همین حرف باعث شد آقا و شیوا از اون به بعد توجه بیشتر به من داشته باشن؛؛ در  واقعا سعی می کردن مثل دخترشون با من رفتار کنن  طوری که گاهی شرمنده می شدم ... نمی دونم چطوری اون روزا ی قشنگ و به یاد موندی رو توصیف کنم .. شیوای عزیز من مثل یک پرنده شاد و سر حال بود و عشق اونو  و آقا تنها کافی بود که دنیای ما رو زیبا تر کنه .. اغلب امیر حسام هم خونه ی ما بود ؛ وبه آقا که مثل موقعی که توی کلبه بودیم شروع کرده بود به تعمیر کردن  منبع آب و ساختن حموم ..و درست کردن باغچه و کاشتن گل و سبزی جات کمک می کرد .. اما این بار با وجود بچه ها و امیر حسام حسابی بهمون خوش میگذشت ..غافل از اینکه عزیز هر روز که می گذشت مثل پلنگی زخم خورده که مدام اون زخم عمیق تر میشه در کمین ما نشسته .... من که اونو نمی دیدم اما عزت الله خان و امیر حسام که شاهد این عصبانیت بودن اهمیتی نمی دادن و بازم تنهاش می ذاشتن .. فرح دوباره آشتی کرده بود و خوب اون تک و تنها با شوکت و محمود زندگی می کرد .. و همه چیز رو از چشم شیوا می دید ... یک روز نزدیک ظهر . من و پریناز و پرستو توی حیاط بودیم اونا بازی می کردن و من  درس می خوندم چون دو روز دیگه امتحان داشتم ...که یکی در خونه رو زد .. فورا گفتم کیه ؟ گفت :امیر حسامم .. سابقه نداشت اون خودش تنهایی بیاد خونه ما معمولا هر وقت آقا به عزیز سر می زد اونم با خودش میاورد و صبح هم می برد ... درو باز کردم ..گفت : سلام چرا اینطوری نگاه می کنی ؟ گفتم : نه طوری نیست ؛؛ ولی ترسیدم چون بی موقع اومدی ..گفت : راستش درس مهمی نداشتیم ..با دوستام از دبیرستان اومدیم بیرون خونه یکی شون تجریش بود منم فکر کردم بیام اینجا ؛؛ شیوا جون کجاست ؟گفتم : دارن ناهار درست می کنن .. منم داشتم درس می خونم ... از روی کتاب هاش دوتا کتاب بر داشت و داد به من و گفت اینا رو برای تو خریدم .. ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾