#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_چهارم
وحید خندیدگفت خوش به حال شوهرش . نمی دونم چرا از این حرف وحید ناراحت شدم و حالم گرفته شد، اصلا انگاری بعد اون حرف به فتانه بد بین شده بودم .فتانه گاهی صبحا میومد مزون و میگفت خوابم میاد وقتی میگفتم مگه دیشب چیکار کردی می گفت مگه شما فقط مبخوابین ؟، فتانه مدام از شوهرش میگفت اونقدری با آب و تاب تعریف میکرد که یه جورایی ارتباط من و وحید به نظرممسخره میومد . یه بار که تو خونه نشسته بودم صدای داد و فریاد مرتضی اومد ، اومدم پشت در و دیدم با فتانه بحثش شده . دیگه به حرفاشون گوش نکردم و اومدم داخل خونه ،شب به وحید گفتم مرتضی و فتانه داشتن دعوا میکردن برام عجیبه ، یهو از دهن وحید در اومد و گفت اونا همیشه مثل خروس جنگی بهممیپرن کجاش عجيبه ؟با تعجب گفتم تو از کجا میدونی؟ اون که یکسره میگه زندگیم گل و بلبله. وحید اومد پیشم و گفت هیشکی زندگیش گل و بلبل نیست ، اصلا هیچ زنی مثل خانوم من گل نیست . اینا رو هم ول کن ، بیا بریم شام بخوریم ، روز بعد قرار بود من برم قشم تا جنس جدید بیارم . اونشب وحید کلی مهربون شده بود و مدام میگفت دلم نمیاد تو بری . کنار هم عاشقانه شام خوردیم و روز بعدمن راهيه قشم شدم .تازه دو روز بود رسیده بودم قشم که دیدم زن داداشم دو سه بار زنگ زده و من حواسم به تلفن نبوده ، بهش زنگ زدم که گفت کجایی بهار معلوم هست ؟ جوری با عصبانیت صحبت میکرد که فکر کردم اتفاقی افتاده ، گفتم چی شده که گفت ببین بهار من داشتم از بیرون میومدم که دیدم شوهرت و این دختره فتانه با هم از خونه در اومدن ، شوهر دختره هم نبود....
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ساده ترین!
از کدامین خیال عبور می کنی؟
راهی را نشانم بده
برای تو سبز مانده ام..!
شبتون بخیر 🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ساده ترین!
از کدامین خیال عبور می کنی؟
راهی را نشانم بده
برای تو سبز مانده ام..!
صبح پاییزیتون بخیر 🍁
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_پنجم
همراهشون و گل میگفتن و گل می شنیدن. سرم داغ شد از حرفی که زن داداشم زد ، دلم نمیومد یه ساعت بیشترقشم بمونم همون روز برگشتم تهران ، وقتی رسیدم خونه دیر وقت بود میخواستم زنگ در خونه رو بزنم که پشیمون شدم و کلید انداختم تو در ، رفتم تو خونه و دیدم شوهرم جلوی تلویزیون خوابش برده ، سریع رفتم یخچال و چک کردم و دیدم یکی دو بسته غذای دست نخورده بیرون توش گذاشته شده ، تا حدودی خیالم راحت شد و گفتم اگر وحید با این دختره بود دیگه غذا از بیرون که نمی خورد . تو فکر و خیال بودم که شوهرم بیدار شد واومدم پیشم کلی سوال پرسید که چرا زودتر اومدی و من گفتم حالم بد شده، وحید اصلا شوکه نشد از اومدنم برعکس خیلی هم خوشحال شد . اونشب تا صبح خوابم نبرد ، همش با خودم فکر میکردم چجوری بفهمم وحید با فتانه رابطه داره یا نه ، آخرش دلو به دریا زدم و روز بعد به پسر خالم که دوربین مدار بسته نصب میکرد زنگ زدم و گفتم کجایی و وقتی اومد قسمش دادم و گفتم یه دوربین که دیده نشه بزاره توی خونم . پسر خالم ماجرا رو که شنید کلی بهم خندید و گفت واقعا به وحید شک داری ؟گفتم نه ولی میخوام خیالم راحت بشه ، پسر خالم همون روز به دوربین توی خونم گذاشت و گفت فقط یه تایم محدودی رو ضبط میکنه ، وقتی پسرخالم رفت خیالم راحت شده بود انگاری ، با آرامش کارامو
انجام دادم و سعی میکردم اون چند روز بیشتر خونه نباشم و حتی یکی دو روزی هم به فتانه مرخصی دادم . یه روز که داشتم از سر کار برمیگشتم خونه از خونه داداشم صدای سرصدا و داد بیداد میومد اونقدر زیاد بود که تا تو کوچه میومد،رفتم خونم و بعد یک دو ساعتی به داداشم زنگ زدم و گفتم چی شده بوده ، شروع کرد به درد و دل کردن....
ادامه دارد..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_ششم
گفت این زن من شکاکه ، عصبيه . همه رو دیوونه کرده . یه روز میگه یکی پشت پنجرس به روز میره میاد میگه تو با کسی هستی . داداشم که اینو گفت نشستم با خودم فکر کردم من چقدر احمق بودم ، به حرف یه نفر اوقات خودمو تلخ کردم و این چندروزه زندگیم جهنم بوده . بعد اون كل بیخیال دوربین شدم و دقیقا بعد سه ماه بود که فهمیدم باردارم.....
دقيقا سه ماه بعد اون ماجرا بود که فهمیدم باردارم ، وقتی ماجرا رو به وحید گفتم باورش نمیشد و فقط گریه میکرد . با حامله شدن من خوشبختیم تکمیل شد، دو ماه بعد وقتی برای سونو رفتم فهمیدم دو قلو حامله ام ، وحید دیگه اجازه نمی داد برم سرکار میگفت ما که نیازی نداریم ، بعدشم حالا که دو قلو حامله ای باید دوبرابر مواظب خودت و بچه ها باشی . بعد حامله شدنم خیلی کمتربا فتانه رفت و آمد میکردم ، یعنی یه جورایی اصلا فتانه رفت و آمدشو باهام كم کرده بود و مزون افتاده بود دستش ، فقط سر ماه بهرسر ماه وحيد و من می رفتیم به حسابای مزون میرسیدیم و انصافا هم فتانه کارش درست بود و حساباش اوکی بود . تو اونمدت اختلاف داداشم و زن داداشم بالا گرفته بود. داداشم میگفت این زنه شکاکه و از طرفی زن داداشم میگفت آدم اگر کاری نکنه چرا طرفش بهش شک کنه ؟ یه مدت خیلی بد باهم دعوا داشتن در حدی که تبدیل می شد به کتک کاری ولی بعدش زن
داداشم کوتاه اومد و برگشتن سر
زندگیشون همه چیز خوب بود..تا..
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_هفتم
همه چیز خوب بود و من هفت ماهه دو قلوهاموباردار بودم ، به خاطر بچه ها خونه نشین شده بودم و اکثرا خونه برق میزد بس که به جون خونه میفتادم . یه روز که سرجام نشسته بود و داشتم به دستام نگاه میکردم یاد ساعتم افتادم که خیلی وقت بودگمش کرده بودم و هر چی میگشتم پیداش نمی کردم ، تقريبا دیگه مطمئن بودم جن بردتش چون اون قدر من مقرراتی و منظم بودم غير ممكن بود جا بزارم جایی...
لب تاپ گذاشتم رو میز رفتم تو آشپزخونه برای خودم نسکافه ریختم داشتم می خوردم که یهو دیدم تو لب تاب داره یه چیزایی نشون میده و سریع رد شد ، من و وحید هیچوقت باهم روی مبل باهم نبودیم اونم این شکلی ، حس میکردم یه چیزی درونم فرو ریخت ولی به خودم امیدواری میدادم که هیچی نیست فیلم عقب زدم و رو حالت عادی گذاشتم ، وحید تو خونه بود که یه زنی اومد داخل
وحید رفت سمتش ولی اون پسش میزد و یه چیزایی بهش می گفت و وحید هم به زور میخواست بهش نزدیک بشه و ارومش کنه ، یهو دختره با عصبانیت یه چیزی از رو میز کنسول برداشت و محکم کوبوند به دیوار ، دقيق تر که نگاه کردم ساعتم بود . فیلم بی کیفیت بود ولی بازم میشد تشخیص داد فتانه رو از توی فیلم. وحید میخاست فتانه رو آروم کنه ولی اون پسش میزد وفرار میکرد...
حس میکردم خونه و وسيله ها داره دور سرم میچرخه و تنها چیزی که ثابته صحنه های روبرومه .دیگه طاقت نیاوردم و لب تاب محکم كوبوندم به زمین و شروع کردم به جيغ زدن. وسیله های دم دستمو میشکستم ، به شکمم مشت میزدم و اونقدر موهامو کشیدم که سرم زخم شده... اوناباهم بودن...متوجه نبودم دارم چیکار میکنم ، جيغ میزدم از ته دلم و سبک نمی شدم . آخرین چیزی که یادم میاد اینه که چاقو برداشتم و میخواستم فتانه رو بکشم . وقتی به حال خودم اومدم تو یه اتاق بودم تک و تنها با شکمی که توش هیچی نبود و خالی از بچه هام بود . يهو روی بالشت نگاه کردم و دیدم دو تا دخترام رو بالشتن. بغلشون کردم و باهاشون بازی کردم ، چقدر تپلی و ناز بودن ، یهویادم افتاد وحید باهام چیکار کرده
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_هشتم
میخواستم از اتاق بیرون بیام که دیدم بالشت بغل کردم و روزام پشت هم تو اون سلول می گذشت و من متوجه هیچی نبودم ، گاهی داد میزدم و سرموبه دیوار میکوبیدم ، گاهی خانوادم میومدن و بیشتر وقتا می خوابیدم و به تخت بسته شده بودم . رفته رفته حالم بهتر شد ، بایه خانومی صحبت میکردم که دکترم بود و واقعا بهم کمک کرد. ازش پرسیدم بچه هام کجان که گفت حالشون خوبه اما وقتی میتونی ببینیشون که حالت خوب انگار همین یه جمله برای من معجزه کرد ، حسرت بغل کردن بچه هام بوسیدنشون کاری کرد که خودمو جمع و جور کنم . وحيد و پدر و مادرم تقریبا هرروز به دیدنم میومدن . مامانم پیش چشم خودم آب شده بود میگفت یه دونه دختر داشتم که هیچ جا مثل و مانند زندگیش نبود و الان تو دیوونه خونه بستريه ....
حالم رفته رفته خوب شد و از تیمارستان مرخص شدم ، تو این مدت به غیر روانپزشکم هیچ کس از کار شوهرم خبر نداشت بهش نگفتم فیلم دیدم گفتم کسی بهم گفته و اونم قانعم کرد که شوهرم مرد خوبیه و باید به زندگیم برگردم . روزی که بچه هامو بغل کردم هیچوقت یادم نمیره ، خدا برای هیچ مادری دوری از بچه رو نیاره .
دو تا طفل معصومام ده ماهه شده بودن و من بار اول بود میدیدمشون ، اونقدر بغل کردم بوسیدمشون تنشونو بو کردم و اشک ریختم که همه اطرافیان هم من اشکم یریختن یکی دو هفته اول خونه مادرم بودم و غرق بچه هام بودم ، روزی نبود که با دیدنشون اشک نریزم ،
وحیدم هر بار سعی میکرد بیاد سمتم پسش میزدم. حتی جواب سوالاشو نمیدادم ، بهش نگاه که میکردم ، بوی تنش که به من میخورد یاد اون فيلم میفتادم و پشت سرهم بالا میاوردم .
بچه هام یک ساله شدن که مامانم گفت دیگه حالت بهتره وبرو خونه خودت اما من میام طبقه پایین خونت زندگی میکنم که حواسم بهت باشه ، بیچاره مامانم حاضر بود خونه درندشت خودشو ول کنه و بیاد توزیر زمین زندگی کنه .
گفتم پس مستأجرام چی ؟ مامانم گفت اون بنده خدا که چند ماهه اختلاف داره و جهیزیشو جمع کرده و برده ، شوهرشم کم مونده بندازه زندان واسه خاطر مهریه . اصلا به نظر من اون خونه رو طلسم کردن وگرنه واسه چی زندگی های شما خراب بشه ؟بالاخره بعد یک سال برگشتم خونم .....
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_نهم
بعد یک سال برگشتم خونم ، بدم میومد
رو مبلا بشینم یا دست به وسایل بزنم چون حس میکردم نجس اند. فقط به مامانم گفتم لب تاب من کجاست ؟ وحید گفت خورد و خاکشیر شده بود . گفتم اشکال نداره همون کجاس ؟ رفت یه جعبه آورد لب تاب از کیبور جدا شده بود و صفحشم شکسته بود .هنوز همون رم وصل لب تاب بود ، برداشتمش و یه جا پنهونش کردم اون شب مامانم بچه ها رو برد که مثلا من و وحید تنها باشیم ، همین که تنها شدیم وحید رفت حموم موهاشو سشوار زد ، به خودش عطر
زد اومد کنارم نشست و گفت چه خوبه که دارمت . گفتم كثافتی مثل تو منو هیچوقت دیگه نمیتونه داشته باشه . وحید از حرفم جا خورد و گفتم میدونم با فتانه بهم بدکردی ، روهمین مبلی که الان نشستی . وحید گفت تو هنوز دیوانه ای مثل این که این چرت و پرتا چیه میگی خجالت نمی کشی زن شوهر دارو به من نسبت میدی ؟ داد زدم نه خجالت نمیکشم مگه تو خجالت کشیدی.باید طلاقم بدی و بچه هامو بهم بدی وگرنه آبروتو میبرم . وحید خندید و گفت عزیزم اینا رو کی بهت گفته ؟ من عاشق یه نفرم یه نفر و جونمو براش میدم اونم تویی . تو این یه ساله بخدا پیر شدم. گفتم بیین وحید من ازت فیلم دارم که بافتانه بودی . دقیقا همون ساعتی که روز عقد بهم دادی رو فتانه زد به دیوار و تو نزدیکش شدی . وحید به خدا طلاقم ندی به همه فیلمو نشون میدم حتی به شوهرش . وحید خيلي خونسرد پاشد رفت سمت یخچالیه لیوان آب ریخت برام و گفت هیچ فیلمی نیست مطمئنم ، اصلا شک ندارم که به مشت چرندیات ریختن تو سرت الآنم اگر نمی زنم تو ذهنت چون دارم رعایت حال و روزتو میکنم وحید اینو گفت و رفت تو اتاق و رو تخت خوابید ، گیج بودم . اصلا باورم نمیشد وحید به این راحتی همه چيوانکار کنه. گفتم فردا صبح تو اولین فرصت فیلم دوباره میبینم و چند تا کپی ازش میگیرم.فردا همین که وحید اومد جلو تلویزیون نشستم و گفتم بیا فیلم ببین ، مامانم اینا هم الان میان . بزار تخمه هم بیارم برات. وحیدمتعجب از رفتار خوب من نشست جلو تلویزیون و گفت دست خانم گلم درد نکنه .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_دهم
خدا رو شکر بعد یک سال رنگ
آرامش دیدم تلویزیون روشن کردم و رفتم رو پله ها مامان و بابامو صدا کردم ،مامانم گفت بزار پوشک بچه هاتو عوض کنم الان میام و میارمشون بالا . وحید یهو از پشت محکم کشیدم تو خونه و در خونه رو قفل کرد اشاره کرد به فیلم وگفت این فیلم کی بهت داده ؟ کدوم ادمی خواسته زندگی ما رو خراب کنه ؟
خدا لعنتشون کنه که فتوشاپ کردن فیلمو . همین فردا بیا بریم شکایت کنیم . یه وقت اینو به مامانت اینا نشون ندی . طفلک مرتضی اگر بفهمه همچین پاپوشی برای زنش درست کردن.. تکیه دادم به مبل و گفتم فیلم و خودم گرفتم ، دوربین تو خونه بوده..
دقیقا بالای همون تابلویی که میبینی . وحید سعی میکرد خودشو نبازه ولی نمیتونست . گفت دروغ میگی ، گفتم طلاقمو میدی و بچه هامم میدی و برای همیشه گورتو از زندگیم گم میکنی وگرنه این فیلمو همه جا پخش میکنم . وحید توی یه حرکت هجوم برد سمت تلویزیون و رم درآورد و خوردش کرد، گفت حالا چی ؟ تو دیوونه ای من اصلافیلمی ندیدم واقعا فکر کردی بچه هامو میدم دست به دیوونه که تو تیمارستان بستری بوده ؟ بغض گلومو گرفته بود ، گفتم آخه آدم ناجنس من اگر تیمارستان بودم به خاطر این فیلم بود . وحید گفت کدوم فیلم ؟
فیلمی نیست . گفتم از روی اون فیلم صد تا سی دی زدم که هر کدومو بشکنی بعدی باشه واسه مدرک . تا فردا صبح فرصت داری فکر کنی یا طلاقمو میدی یامیرم فیلمو همه جا پخش میکنم . مرتضی ازت شکایت میکنه اون
زنیکه خراب سنگسار میشه و آبروی توهم میره و باید طلاقمو بدی . مامان بابام در خونه رو که باز کردن وحید از خونه زد بیرون و مامانم هاج و واج بهش نگاه میکرد . اومد کنارم و گفت دخترم چبشده ؟ گفتم زنگ بزن داداش و زن داداش بیان اینجا . گفت واسه چی؟ وقتی جوابشو ندادم زنگ زد واونا اومدن . شروع کردم بتعریف کردن ماجرا.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ااهی هیچ دلی غمگین نباشه🙏
شبتون خوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت باش، جهان اصالت را میپسندد👌
صبحتون بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_یازدهم
وحید گفت که با من چند کلمه حرف داره اومد تو اتاق و گفت ببین بهاره اگر طلاق بگیری مطمئن باش بعد نه سالگی بچه ها رو بهت نمیدم . گفتم مهم نیست بعد نه سالگی بچه ها خودشون تصمیم میگیرن کجا باشن . وحید داد زد به همه میگم روانی بودی از لج تو هم شده اون فتانه خراب دمدستی رو میارم جای تو توی زندگیت تا بسوزی . شالمو رو سرم انداختم و گفتم من بیشتر دلم برای تو میسوزه که انقد قابل ترحم شدی . وحید گوشیشو در اورد زنگ زد به یکی و گذاشت رو آیفون و گفت عشقم توهم بیا محضر..صدای فتانه رو از اونور تشخیص دادم ولی برام مهم نبود، بچه هامو بوسیدم و مامانم یک ریز وحید نفرین میکرد و از خونه رفتیم محضر . فتانه اومده بود اونجا ، شناسنامه شم دستش بود یه جوری که من ببینم ، وحید تا وارد شدیم گفت آقا یه برگه عقدموقت هم بنویس واسه من و خانومم . داداشم گفت آره یه برگه عقدموقت واسه خانم بنویس آخه نه قبلش با برگه میومد خونت . نزدیک بود اونجا هم درگیری بشه که بابام جلوشو گرفت . باورم نمیشد بعد دو سال از وحید جدا شدم از مردی
که همه رو سرش قسم میخوردن بعد طلاق وحید از عمد فتانه رو که از
شوهرش جدا شده بود برد خونش ، یعنی همون خونه ای که دیوار به دیوار بودیم با داداشم . مدام تو وایبر عکس خودشو و فتانه رو میذاشت و به من پیام میداد خونه ای که تو از دست دادی رو یکی دیگه مثل ملکه داره توش زندگی میکنه ولی من اینا برام مهم نبود و فقط بزرگ کردن دخترام برام مهم بود میدونستم دیر یا زود وحيد از فتانه خسته میشه ، شیش ماه از طلاقمون گذشته بود. که یه روز مادر وحید اومد خونه بابام رو کرد به من و گفت یه چیزو ازت میپرسم راستشو بگو واسه خاطر این زنه که قبلا مستاجرت بود و حالا شده زن عقدی موقت وحید از شوهرت طلاق گرفتی ؟ گفتم آره . داد زد غلط کردی به من میگفتی تا زنیکه رو سر جاش بنشونم مگه زندگی کشکه که واسه یه ناز و غمزه این زنیکه زندگیتو خراب کردی.دستموگرفت و گفت همین الان برمیگردی سر زندگیت ، اون زنیکه رو هم خودم میندازم بیرون پسرمم اگر حرفی زد میزنم تو دهنش
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_دوازدهم
. مامانم اومد جلو و گفت ما اگرحرفی بزنیم چی ؟ حاج خانوم راستشو بخواین ما نمی خوایم دخترمون دوباره برگرده به اون خونه . یه بار زندگی کرد واسه هفت پشتمون بس بود بچم سر از دیوونه خونه درآورد الان اصلا نمیزارم
برگرده مامان وحید دست از پا دراز تر برگشت سر زندگیش ، چند ماه دیگه هم گذشت و کمکم به شرایط عادت کرده بودم و با واقعیت کنار اومدم که یه روز که از درخونه بیرون اومدم دیدم فتانه دم در وایستاده ، اعتنایی نکردم و از کنارش ردشدم که گفت مثلا منو نمیشناسی که بی اعتنا رد میشی ؟ سر زندگیم آوار شدی ولکن نیستی بعد اینجوری رد میشی . دلم میخواست دستامو بزارم رو گلوش و خفش کنم زنیکه رو ولی جلوی خودمو گرفتم وگفتم کدوم زندگی ؟همون زندگی که بهت پناه دادم ؟ چرا انقد بی چشم و رویی چرا کاری میکنی دفعه بعد ببینم یکی از گشنگی داره تلف میشه بهش کمک نکنم . گربه صفت خجالت نمی کشی ؟شوهر داشتی و اومدی سر زندگیمن .
فتانه گفت ببین بهاره حرف گذشته رو تموم کن تو الان یه ساله تقريبا جدا شدی و از ی سال قبلشم کنار وحید نبودی ، تازه قبلشم وحید عاشق من بود گناه که نکرده بود،عاشقم بود. گفتم خب عاشقت بود حالا که چی ؟ فتانه گفت حالا که پاتو از زندگیم بکش بیرون . اگر وحید هرز میره و بهت پیام میده تو جواب نده ، زل زدم تو چشاش و گفتم آدم هرز راهی جز هرز رفتن رو بلد نیست ، به سر من که یه دختر اصل و نسب دار و نجيب بودم با پاپتی مثل توشد ببین دیگه به تو چجوری نارو میزنه. اینو گفتم و قدمامو تند کردم و رفتم . زن داداشم میگفت مادر
وحید چند باری اومده اومده دم خونش و سر و صدا راه انداخته و گفته شیرمو حلالت نمیکنم اگر این زنیکه رو بیرون نندازی ولی وحید بیخیاله و انگار هیچی براش مهم نیست . روزا پشت هم می گذشت تااین که یه شب تو وایبر یه پیام برام اومد، باز کردم دیدم یکی حال و احوالمو پرسیده و اسمشو نوشته تنهای غمگین ..عکساشو که باز کردم دیدم مرتضاس . خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم ،جواب سلامشو دادم که گفت.....
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_سیزدهم
حال بچه ها چطوره و کم کم حرفو برد سمت وحيد و فتانه . گفت میگم آبجی یه وقت فتانه قبل طلاق از من با وحید ارتباط نداشتند ؟ آخه چجوری میشه زندگیم یهو بهم خورد ، زندگی شما خراب شد و بعدشم این دوتا رفتن سر یه خونه زندگی . خیلی دلم میخواست بگم زنت یه چیکارس،ولی بیخیال شدم و گفتم من از چیزی خبر ندارم . بعد اون روز پیام دادنای مرتضی بیشتر و بیشتر شد تا این که تقريبا بعد یک ماه به شب گفت مغازه خودمو افتتاح کردم و اوضاع مالیم خیلی اوکی شده خدا رو شکر به فکر سر و سامون دادن به زندگیمم ولی از همه زنا ترسیده شدم . اولش منظور حرفاشو نمی فهمیدم ولی بعدش رک و پوست کنده خواستگاری کرد . خیلی تعجب کرده بودم به بابام که گفتم ،گفت غلط کرده مرتیکه میخواد اینجوری حرص وحید دربیاره . بگه تو اگر زن منو گرفتی منم زن و بچتو گرفتم اصلا خودتو قاطی این ماجراها نکن وقتی مرتضی دوباره بهم پیام داد گفتم من هیچوقت قصد ازدواج دوباره ندارم و اگرم ازدواج بکنم عاقلانه ازدواج میکنم..نه از سر لجبازی ، مرتضی خیلی ابراز علاقه کرد و خیلی اصرار کرد که منم همونجا بلاکش کردم و با خودم فکر کردم هر چی از این آدما دور تر باشم راحت ترم ، روزا پشت هم میگذشت و دیگه از مرتضی خبری نبود و منم از این ماجرا خوشحال بودم . تا این که فهمیدم اونم ازدواج کرده. بچه هام سه ساله بودن که به شب در خونه رو زدن زن داداشم و داداشم اومدن زن داداشم تازه حامله شده بود . اومد نشست رو مبل و گفت
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_چهاردهم
خدایا شکرت که جای حق نشستی و این زنیکه رو به حقش رسوندی ، با تعجب گفتم کدوم زنیکه رو میگی ؟ زن داداشم با تعجب نگام کرد و گفت فتانه دیگه خبر نداری که چیشد امروز . يهو از تو کوچه صدای سر وصدا اومد و بلافاصله من کوچه رو دیدم ، باورت میشه وحید با اون همه آرومی افتاده بود به جون فتانه تو کوچه و داد میزد این بچه از من نیست ؟ حس کردم دست و پام یخ شده گفتم مگه حاملس ؟ زن داداشم گفت آره زنیکه معلوم نیست چجوری حامله شده که شوهرش نفهمیده...
گفتم خب چیشد؟ گفت هیچی دیگه میخواستی چی بشه ؟ وحید خودشو که خالی کرد چمدون فتانه رو انداخت تو کوچه و گفت مهلت عقدموقتت تموم شده . بعد اون روز خیلی کنجکاو بودم ببینم فتانه با وحید چیکار کردن . چند ماهی گذشت تا این که فتانه اومد دم در خونه بابام ، شکمش يكم جلو اومد بود میشد حدس زد پنج ماهه باشه داد و نفرین میکرد وقتی رفتم دم در
گفت همه مال و اموالمو بالا کشیدی آره ؟ خدا ذلیلت کنه که حق بچه منو خوردی ، حرصی شده بودم برای اولین بار زنگ زدم به وحید و اومد گفت این زن من نیست ، مسئولیت بچشم قبول نمیکنم فتانه جيغ زد فقط بچه های این بچتن؟ که همه مال و اموالتو زدی به نامشون؟ گفتم کدوم مال و اموال ؟ وحید گفت خونه و مغازه و هر چی داشتم زدم به نام دو تا دخترام ، اینجوری شاید دل خودم آروم
بگیره با کاری که در حقت کردم . به وحید نگاه کردم که موهای سرش تو این چند ساله سفید شده بود و شکسته و پیر شده بود . فتانه همچنان جیغ جیغ میکردکه وحید رفت سمت ماشینش و گفت زمانی که گفتم این بچه رو بنداز ننداختی الآنم باید خودت بزرگش کنی ، فکر نکن با به دنیا اومدنش قراره دوباره برگردی به زندگیم فتانه یهو مثل دیوونه ها خودشو انداخت جلوی ماشین در حال حرکت وحید و صورتش پر از خون شد و پرت شد کف زمین . وحید از ماشین پیاده شد و مات و مبهوت به فتانه ای که صورتش خونی بود و نشسته بود به کنار نگاه کرد ...
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_اخر
زنگ زد اورژانس اومد و چند روز بعد فهمیدم بچه هیچیش نشده . بعد اون روز وحید گهگاهی میومد به بچه ها سر میزد و براشون هر سری اسباب بازی
می خرید . چند ماهی که رد شد از سر کنجکاوی پرسیدم بچه فتانه به دنیا اومده ؟ وحید گفت کدوم بچه ؟ وقتی فهمید چیزی از من بهش نمیرسه
بچه پنج ماهه رو کورتاژ کرد وحید با التماس گفت بهار بیا برگرد سر زندگیت ، بی آبرو شدم ، خار شدم بدبخت شدم ولی تو رو خدا برگرد من تو و زندگیمو دوستدارم . وحید حرف میزد و من یاد اون فیلم میفتادم . گفتم اگرفقط می فهمیدم چیکار باهام کردی ،میبخشیدم، ولی وقتی فیلمتو دیدم دیگه هیچوقت به اون زندگی برنمیگردم روزای زندگیم پشت هم گذشت تا این که بچه ها هفت ساله شدن و وحید هرروز و هرشب التماس میکرد برای برگشتن من . یه روز که دو قلو ها از مدرسه برگشتن يكيشون تو چرا نگفتی ما مامان بابامون طلاق گرفتن ؟ دوستم بهم گفته ما ادب نداریم و نباید کسی باهامون دوست باشه . از این حرف دخترام اونقدر گریه کردم که حالم بد شده بود ، حس میکردم دوباره افسردگی داره میاد سراغم . وحید که ماجرا رو فهمید گفت برگرد خونه دوباره ازدواج کنیم اما فقط همخونه باشیم به خاطر بچه ها ، اولش قبول نکردم ولی....
اونقدررفت و اومد و با خانوادم صحبت کرد که راضی شدن . گفت تمام وسایل خونه رو عوض میکنم ، اصلا خونه رو هم عوض میکنم و من و تو اتاق جدا باشیم.. اوایل هم خونه شدن با وحید خیلی برام سخت بود ، یاد گذشته ها دیوونم میکرد . گهگاهی دلم میخواست از اون خونه فرار کنم . هرروز با دست پر میومد خونه یه روز گل به روز شیرینی یه روز کادو و لباس و من نسبت بهش سرد شده بودم. تا این که چند ماه پیش روز تولدم بهم گفت بیا دوباره زندگی کنیم . من ازش فرصت خواستم ولی هنوزم نسبت بهش شکاکم ، وحید سر به راه شده و آروم، انگار زندگی عوضش کرده . اون پسر جوون خوشتیپ تو این چند ساله تمام موهاش سفید شده . همیشه گوشیش توخونس و هیچ رفتار مشکوکی نداره
الان که داستان زندگیمو میخونید ازتون خواهش میکنم از روابط زوجی هیچکس پیش شوهرتون حرفی نزنید . خواهش میکنم کسیرو وارد حریم خصوصیتون نکنید مشاوره گفته وحید عوض شده و خوبه که دوباره زندگی کنم . ازتون میخوام برای ادامه زندگیم دعا کنید . سختی ها و نامردی هایی که من کشیدم خدا نصیب کسی نکنه...
پایان....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سنگ_صبور
دوستام سلام، این عزیزمون مشکلشون و برامون فرستادن خواستن که کمکشون کنید شمام میتونین مشکلتون و تو یه پارت برامون بفرسین من تو بخش سنگ صبور، لابلای داستان ها میذارم و هر وقت موعد باز کردن گروه شد به این دوستان هم راهکارهای مفید بدین.
سلام من یه دختر۱۳ ساله بودم از اقوام دور بابام برام خواستگار اومد من که بچه بودم میترسیدم و ازش خجالت میکشیدم .شب و روزم اشک بود تا اینکه ردش کردن از اون روز به بعدخواستگار پشت خواستگار بود که میومد. تا اینکه پسری ۲۱ ساله رو قبول کردن و جشن بعله برون گرفتن، ولی دوسال بعدش آمدن برای عقد،که بابام ردش کرد. بعدش پسر دیگه ای از اقوام مادرم آمد خواستگاریم با چرب زبونیای مادرم ،پدرم قبولش کرد منکه فهمیدم بامادرم دعوام شد ،مادر لعنتیم گرفتم زیر باد کتک و بهم گفت ترشیده، پدرو داداشام راضی به این وصلت نبودن خدا لعنت کنه مادرمو که بابام وراضی کرد منم کتکای هر روز مادرمو نمیتونستم تحمل کنم بالاخره راضی شدم. مارو عقدمون کردن منی که هیچ زمان راضی به این وصلت نبودم حالا زن عقدیش بودم ولی رابطه ای باهاش نداشتم. توی عقدمم عاشق پسر عموم شدم ولی یه عشق پنهان اونم عاشقم بود تا این که پسری که عقدش بودم و۱۰ سال ازم بزرگتر بود، از عشق منو پسر عموم بو برده بود.کمکم خودشو بهم نزدیک کرد ولی من هیچ حسی بهش نداشتم ،ولی با حرفای عاشقانه و چرب زبونیاش کمی خامش شدم ولی بازم باهاش رابطه ای نداشتم بعد از گذشت یک سال عروسی گرفت ولی با این که هر روز خونمون بود بهش هیچ حسی نداشتم اونکه متوجه عشق پنهان منو پسر عموم شده بود از حسادت داشت کور میشد شب عروسی باهم یک خانه شدیم آرایش گر بهم گفت تو خیلی عروس آرامی هستی ولی از دلم خبر نداشت خلاصه بعد از تمام شدن عروسی شب توی حجله بزور وارد رابطه شد حال گرفته ام رو گرفته تر کرد بعدش از زیر زبونم کشید که چرابا پسر عموت اونقد خوب بودی ولی به من که شوهرت بودم محل نمیذاشتی منم بهش توضیح دادم لعنتی از این توضیحاتم سو استفاده کرد و خونه باباش باهام دعوا کرد بهم گفت تو دختر نبودی ولی ازخودم مطمئن بودم. وااااای دنیا روی سرم خراب شد فکر خودکشی زد به سرم بعد از سه ماه متوجه بار داریم شدم سنو رفتم بچه پسر بود شوهرم هر روز باهام دعوا میکردمنم دل داشتم دلم میخواست یه دختر داشته باشم. با بد اخلاق یای این مرد که هر روز فحش میداد کتکم میزد به خودم گفتم این از بخت شوم خودم خدایا بهم دختر نده بعدش دوباره پسر حامله شدم ولی شوهرم خیلی بد اخلاقه معتاده خیلی وقتا که از خونه میره بیرون حس آرامش میکنم خیلی وقتا دلم تنگ یه دختر میشه ولی با اخلاق و رفتار این مرد راضی به داشتن دختری که آرزوی بهترین پدرومادر رو داره نیستم دلم شکسته برام دعا کنید من دوتا پسر بچه دارم یکی ۵ ویکی ۲ سالش هست اگر ازش طلاق بگیرم بچه هارو میگیره ازم .
بچه ها نیاز به یه مادر دارن من که ۲۶ سالمه اما دلی ۷۰ ساله دارم لطفا برای آرامشم دعا کنید🤲
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
509_18134129401220.mp3
1.86M
#داستان_صوتی
#ابجی_خانم
#صادق_هدایت
دوستان از امروز این ساعت براتون داستان گویا میذارم امیدوارم که دوست داشته باشین🙏
( وقتایی که تو خونه تنهایین و مشغول کارای خونه، گوش کردن بهش حس آرامش عمیقی بهتون میده)👌😌
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجا که سعدی میگه:
تا رنج تحمل نکني گنج نبیني
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد.👌
#شب_خوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت که یه روزه دیگه زنده ام🙏
#صبحتون_بخیر❤️
(پارک ملی تایلند)
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سنگ_صبور
من یک زن پنجاه ساله هستم در یک خانواده آبرومند زندگی کردم سه خواهر و دو برادر دارم در سن ۱۸ سالگی یک ازدواج سنتی داشتم که از همون اول سختی کشیدم با اینکه خانه پدر آسایش داشتم ولی بخاطر شوهرم به یک منطقه دور و بدون امکانات رفتم خلاصه دو بچه یک پسر و یک دختر آوردم ولی از همون اول شوهرم مرد هوس بازی بود منو بچه ها تو سختی زندگی میکردم ولی اون دنبال زنای مردم بود. پسرم و داماد کردم و صاحب یک نوه شدم دخترم ۱۸ سالشه از قشنگی و نجابت حرف نداره ولی شوهرم عاشق یک زن شوهر دار شد و باهم رابطه داشتند.آخرش از شوهر خودش جدا شد و هنوز عده طلاقش تموم نشده بود که حامله شد و شوهرم کلا منو زندگیمو بخاطر اون زن و بچه هاش ترک کرد . دیگه اصلا پیش من نمیومد همون اول گاهی وقتها مثل غریبه یک سر میآمد ولی الان اصلا، تازه خرج زندگیمو قطع کرده که مجبورم تو این سن برم سر کار.اون زن هم سنش بالا بود و دو تا دختر داره که شوهر من داره اونا رو جمع میکنه ولی بی غیرت بچه های خودش و نوه خودش و گذاشت کنار. منم نمیتونم این شرایط و قبول کنم واقعا سخته هر کار کردم هرچی تلاش کردم فایده نداشت.طلاقم نمیتونم بگیرم چون از اول با آبرو تو محله و فامیل بودم نمیدونم چکار کنم واقعا خسته شدم دلم خیلی شکسته لطفا راهنمایی کنید چکار کنم.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂☕️چایی یه جوری خوبه که انگار میگه :
🍂🌺غصه نخور همه چی با من
🍂☕️صبح زیباتون بخیر
🍂🌺دلتون بی غصه
🍂☕️لبتون خندون
🍂🌺صبحتون سرشار از آرامش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_اول
قدیما تو دهات ما رسم بر این بود دختر که سیکل میشد شوهرش میدادن منم از این قائده مسثتنی نبودم و ده دوازده سالم که شد مادرم به هول و ولای شوهر دادنم افتاد از طرفی دلهره داشت چرا ماهانه نمیشم و مدام با بابام پچ پچ میکردن و ترس اینو داشتن چرا خواستگار ندارم پدرم برخلاف بقیه مردای روستا که دهقانی پیشه گرفته بودند پارچه فروش دوره گرد بود و کارو بار ما سکه بود. آبادی به آبادی میچرخید و بساط میکرد تا امورات زندگیمونو بچرخونه.
مثل اینکه تو یکی از همون روستاهایی که بساط میکرد یکی از زنا که مشتری دائمش بوده گفته پسر جوونی دارم که نمیخوام از فامیل براش زن بگیرم. شما دختر خوب و نجیب و خونواده دار سراغ نداری؟ بابامم یه دو دوتا چهارتایی راجع به مال و اموال و خود زن و خونه و زندگیش کرد و گفته بود اگه پسره خوبیه دخترکی دم بخت دارم .به همین راحتی قرار مدار خواستگاری رو گذاشتن و روز موعود مادر اون جوون با یه طبق تزیین شده از پارچه قرمز که توش کله قند بود و چادر و انگشتر اومدن خاستگاری و بابامم از جانب من بله رو داد. با نقل و نبات و شیرینی دهن مهمونا شیرین شد و قرار شد به مناسبت اولین روز نوروز یعنی دو هفته بعد عقد کنیم اما مثل اینکه پاقدم این خواستگار برامون شگون نداشت و سنگین بود که فردای اونشب بابا موقع برگشت از بساط یکی از روستاهای اطراف اسیر دزدای از خدا بیخبر میشه و بخاطر مقاومت هم جونش میره و هم مالش بابام که مرد اون خواستگارم اومد طبقو پس گرفت و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد. بعد اون هیچ خواستگاری دیگه در خونمونو نزد هنوز داغ بابام تموم نشده بود که طبق رسم روستا مادرم باید زن یکی ازبرادرشوهراش میشد و هنوز چهل بابام تموم نشده بود که از شانس بد مادرم، عموی مجرد و لاابالیم که بویی از مردونگی نبرده بود شد شوهر مادرم. اما چه شوهری چه کشکی مادری که بابام نزاشته بود آفتاب و مهتاب رنگ و روشو ببینه بعد اون از کله سحر تا بوق سگ روی زمینای ارباب دهقانی میکرد و عموم لنگ بالا ،تو خونه میخوابید و فقط اسمش شوهر
بود. چشم دیدن منم که نداشت و دائم ترکه به دست بود تا بکوبه به کف دستام و با اینکه عموم بود میگفت بدشگونی که داداشم مرد و باعث شدی من با مادرت ازدواج کنم.اون وقتا نمیفهمیدم چی میگفت اما حالا که بهش فکر میکنم دقیقا میدونم منظورش چی بوده؟ خدابیامرز کینه به دل گرفته بود چرا دختر براش نگرفتن و ارزو به دل مونده بود. شش ماهی از زندگیش با مادرم میگذشت که مادرم شکمش بالا اومد، اما اون بی شرف خون به دل مادرم میکرد که کم کار شدی و عق زدنای وقت و بی وقت مادرمو نمیدید .گذشت تا مادرم شکمش بزرگ شد و دیگه نمیتونست زیاد بره سرکار سر ظهر مشغول یونجه دادن به گاو بود که کمر خمیده شو صاف کرد، عرق پیشونی شو پاک کرد با صدایی خسته گفت خورشید جان پاشو مادر برو از چشمه آب بیار مگه نمیدونی اذون ظهرو بگن شوهر ننت میاد غذا میخواد یه اشکنه بار بذاریم وگرنه بلوا به پا میکنه هنوز بعد اینهمه سال اون صحنه ها پیش چشممه... چشمی گفتم و بی صدا به سمت کوزه رفتم. اما صدای گلایه های مادرم هنوز به گوشم می رسید، الهی که خیر نبینی ،رحیم وقت و بی وقت دور میدون با چندتا علاف مثل خودت جمع میشی به چشم چرونیه ناموس هم محلی ات، نمیگی این زن پابه ماه شده؟؟ خدابیامرزتت ،رحمان نور به قبرت بباره که مرد تو بودی نه این لامروت شیر پاک نخورده .شده کنه وجودم و خون میخوره ازم کجایی رحمان که نجاتم بدی... حق داشت. گرمای طاقت فرسایی بود و روز به روز شکمش بزرگ تر میشد و عموی خیر ندیده ام بیخیال تر حتی با این وضع گاهی مادرمو برای درو گندم زمینای خان هم میفرستاد. کوزه رو برداشتم تا راهی بشم که مامانم دوباره صدام زد گفت خورشید حواست به پسر ارباب باشه ها تازه از فرنگ اومده میگن
رفته شکار ولی تو بازم حواستو جمع کن این جماعت که ابرو حیثیت سرشون نمیشه فقط واسه ناموس دست نخورده مردم دندون تیز میکنن بخدا اگه بدونی چند تا دختر مردمو تو همین زمینای کنار گندم بی ابرو کرده اهسته چشمی گفتم و راه افتادم دائم به این فکر می کردم مگه پسر ارباب لولو بود که تموم دخترای ده باید ازش میترسیدن؟؟ وقتی به چشمه رسیدم سکوت حوالی چشمه وحشت به دلم انداخت پس چرا امروز هیچ زنی اینجا
نیست؟ فوری گوشه چارقدمو توی دامنم زدم و خم شدم توی آب و تو یه لحظه غفلت با کوزه سر خوردم توچشمه و چادر واموندم وا شد و دورم گره خورد و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به یک ضرب بیرون کشیده شدم جا خوردم از دیدن مردی که نجاتم داده و من اونو نمی شناختم. لابد کسی نبود جز پسر ارباب آدمی که باید ازش فرار میکردم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_دوم
وحشت دیدن اون جوون از یک طرف و نفسهایی که کم آورده بودم از طرف دیگه ،هاج و واج به خط اخم بین ابروهاش خیره شده بودم تنها بودم با مرد غریبه ای که بارها شنیده بودم قبل از فرنگ رفتن دختر ها رو سرِزمینها بدنام کرده بود از ترس زبونم بند اومده و با لکنت گفتم توروخدااا... با من....كا...ری نداشته باش..... رنگ نگاه گشاد شده پسر ارباب چیزی جز تمسخر نبود.با نگاهی از تاسف
گفت پاشو دختر کاریت ندارم مثل بقیه ارباب زاده ها ریش پرپشتی نداشت. صورتش یک دست و بدون مو زیر افتاب برق میزد. خبری از جدیت و سنگ دلیشم نبود زودی از جام بلند شدم قید کوزه رو زدم و خواستم از اونجا دور بشم که دستمو گرفت ملتمسانه بهش خیره شدم ولی چونه ام ناخواسته می لرزید مردمک
چشم هاش زوم بود روی چشمهای نم دارم و پرسید چند سالته دختر؟ با صدایی لرزون جواب دادم نمیدونم ارباب زاده دستمو که ول کرد موندن بیشتر و جایز ندونستم و مثل اهویی گریز پا از بند دویدم حتی برای لحظه ای نفس گرفتن مکث .نکردم ولی نزدیک خونه که شدم صدای سوگواری و فریادهایی که به گوش میرسید قدمهامو سست کرد. هیاهوی زن های ده که مویه میکردن برای کسی که مسلما تازه مرده بود، دل ادمو ریش میکرد غم به دلم نشست با خودم فکر کردم که لابد تو همین دقایق کسی فوت کرده بود بی اعتنا راهمو ادامه دادم تا نزديك خونه کاهگلی خودمون شدم سوگواری زنهایی که تا چند دقیقه قبل باعث ناراحتی ام شده بود حالا از خونه خودمون میومد نفهمیدم چطور خودم و داخل خونه انداختم مثل دیوانه ها هوار میکشیدم و همسایه ها رو کنار میزدم تا جسد نیمه سوخته مادرم روی فرش حصیری نیم سوز شده خودش رو به رخ نگاه ناباورم کشید
عموم کنج اتاق کز کرده و با سیخ جاروی توی دستش بازی میکرد. سست قدم برداشتم تا کنار مادرم برسم و با زانو فرود اومدم و دست کشیدم روی چشمهای نیمه بازش.. بغض داشتم و تورمش گلوم و اذیت میکرد. اما عموم بی توجه به حال و روزم به سمتم خیز برداشت چارقدمو از پشت گرفت و گوشه ای پرتم کرد و غرید مادرت بالاخره مرد و با مردنش حرفها هم تموم
شد توام همین روزا باید سینه قبرستون همسایه اش بشی بدشگون.
چه راحت از مرگ مادرم صحبت میکرد زنی که تا امروز پشت سرش چیزی به جز پچپچ نبود چرا؟ چون تو اوج جوونی بیوه شده بود و میگفتند برادرشوهرش ) اونم طبق رسم مسخره خودشون اسیر بیوه شده بود. بی توجه به غرو لنداش دوباره با زانو به سمت مادرم اومدم و با سوز گفتم مامان کجا به این زودی؟ سرپناهمو ازم .میگیرن آواره ی کوچه های آبادی میشم اخه به این فکر نکردی؟ زنی غریبه آغوششو برام باز کرد و با دست کشیدن روی سر و صورتم میخواست ارومم کنه ولی چه دردی بدتر از بی مادر شدن وجود داشت؟ مگه چند سالم بود؟ کمرم خم شده بود. اصلا برای چی خودشو آتیش زده بود؟ منو یادش رفته بود؟؟ دستم روی قلبم کوبیدم
و داد زدم بهم دست نزن نمی بینی یتیم شدم؟ از بهت و شوک درنیومده بودم که مادر بزرگم از هراس دق نکردنم سیلی به صورتم زد و اشکام سرازیر شد و هوار زدم خداااا کجایی؟؟ بخاطر بی بضاعتی مراسم نگرفتیم هرچند از قول عموم بیوه برادرش نیازی به مراسم کفن و دفن نداشت و باید بی سرو صدا خاک میشد.برای شستن وغسل دادن مادرم به سختی کمک دست مادر بزرگم ایستادم مادر بزرگ بدبختم کمرش خمیده تر از همیشه دست به زانو ایستاده بود و کاسه کاسه
آب و اشک روی بدن دخترش میریخت چشمهای بسته مادرم با همون شکم برآمده اش بعد از سالها هنوز فراموشم نشد زوزه باد و واق واق سگ ها از گوشه کنار قبرستون قدیمی پایین ده به گوش میرسید و چیزی جز خاک و سنگ قبرهای خراب به چشم نمیومد.
کناری نشسته بودم و به عموم که با نفرت بیل پر از خاک و روی جسم مادر
بی جونم میریخت نگاه میکردم اما از چشمم دور نمیموند که چطور گاهی خودشو نفرین میکرد روزها با حرفهای درگوشی زنهای ده که با دیدنم شروع میکردن میگذشت کاری جز پناه بردن به چشمه و درد و دل برای کلاغ های بی حاشیه نداشتم.
یه روز که طبق معمول حوالى غروب خورشید از چشمه برمیگشتم، سایه ای حس کردم اما وقتی با رعب و وحشت به دور و برم نگاه کردم چیزی ندیدم. پا تند کردم و به خونه ای رسیدم که چراغش مثل هفته هایی که گذشته بود، خاموش بود. مادری نبود فانوسو روشن بذاره در چوبی رو که هول دادم زنی
جیغ زد: رحیم ببین کیه؟ کنجکاو شدم رحیم که عموی من بود.کورکورانه خودمو سریع به طاقچه نزدیک ورودی در رسوندم و آشفته فانوسو روشن کردم و چشم چرخوندم به اطراف اتاق که عموم تو عالم خواب و بیداری دست هاشو روی گردنش کشید و گفت چیشده زن؟
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾