eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
امیرعلی با دیدن ما، خودش امد جلو تر و در حالی که سعی داشت آروم حرف بزنه و عصبانیتش رو بروز نده، گفت: امیرعلی:خانم ها، میشه بگید چرا نیم ساعته که من و اینجا منتظر گذاشتین؟! حنانه ساعتش رو نگاه کرد و رو به من گفت: حنانه:ءءء... سلما! یه ربع زود امدیم...هنوز چهل و پنج دقیقه نشده بود! به حرف حنانه که برای بیشتر اذیت کردن امیرعلی زده بود،زیر پوستی خندیدم... امیرعلی: یعنی چی این حرف!؟ _آقا امیرعلی... یکم فکن! امیرعلی که تازه بعد از چند لحظه یادش افتاد که ما چهل و پنج دقیقه تاخیرش برای آماده شدنش و معطل شدنمون رو تلافی کردیم، خنده امد روی لباش و گفت: امیرعلی: دست شما درد نکنه دیگه!... دوتا خانم ها با هم افتادین نقشه می کشین برای این شوهر مظلوم و بی نوا تون! بابا شما توی هتل منتظرِ من موندین، من اینجا زیر آفتاب بودم! حنانه: تقصیر خودته! بد می گم سلما؟! _ نه ! ... امیرعلی: ءءء...باشه!... مثل این که چاره ای نیست، من تسلیم!... خب حالا کجا ببرمتون که از من راضی بشین؟! _ما گشنمونه! امیرعلی خندید و گفت: ای به چشم! حنانه: چشمت بی بلا آقا! من سمت چپش، و حنانه هم سمت راستش ایستاد و سه تایی با هم به سمت رستوران رفتیم، اما هر سه مون می دونستیم که اون حرف ها چیزی جز شوخی نبود! خوب بود... خیلی خوب بود!... سعی می کردم قدر لحظه ی لحظه ی این روز هام رو بدونم!... از خوشی هاش خوش باشم و تو سختی هاش صبر کنم و در هر حال شکر گذار باشم... شاید هر کس دیگه ای جای من بود قبول نمی کرد، شاید حتی اگه کسی داستان زندگیم رو می شنید براش غیر قابل قبول بود!... اما من در جایگاه خودم این زندگی رو انتخاب کردم و ازش راضی بودم... سخت بود، اما فکرِ اینکه اون بالایی هست و همیشه نگاهم میکنه، آرومم کرد... اروم تر از هر لحظه... و اون موقع بود که دیگه قضاوت هیچ کس برام مهم نبود!... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
خاطرات شیرینه این روز ها رو هر روز با خودم مرور می کنم و بابتش از خدا ممنونم... روزی که همه برای اون مراسم به اصتلاح خواستگاری، که شبیه هر چیز بود جز خواستگاری، امدن خونمون، امیر علی برای دومین بار، و اینبار من رو از آقاجون خواستگاری کرد... آقاجون هم در جواب این خواسته گفت: دخترِ من که بیشتر از یه نوه برام عزیزه، انقدر خودش عاقل شده که بتونه برای زندگیش تصمیم بگیره!... البته من هرجا که لازم بدونم سعی می کنم راهنماییش کنم!... حالا هم می دونم اگه این راه رو انتخاب کنه، قطعا زندگیش دیگه مثل زندگی های عادی نخواهد بود، اما تصمیم باخودشه، اگه می تونه پاش بمونه، بسم الله... آقا امیرعلی ام با این که مثل پسر خودمه، ولی باید حواسش رو جمع کنه!... پسرم! راهی که انتخاب کردی راه آسونی نیست، از تو بزرگ ترش تو همین یکیش موندن!... یادمه که همه با این حرف آقا جون زدن زیر خنده... که آقا جون ادامه داد: اما از الان گفته باشم... حواست رو جمع کن! اگه از روی عمد دل دخترام رو بشکونی، با من طرفی!؟... نگی آقاجون نگفتا!... نگاه به سنم نکن، جوش بیارم دیگه هیچ کس جلو دارم نیست! دایی صبحان: امیرعلی حواست باشه ها!... اون روی آقا جون یه یه چشمه اش واسه کشتن آدم بسه! امیرعلی سرش رو پایین انداخت و گفت: ایشالله که ما هیچ وقت اون روی آقاجون رو نمی بینم... آقا جون: سلما جان، دخترم، چی می گی بابا!؟!؟ خیلی سختم بود جلوی جمع جواب بدم!... اما بالاخره که چی، باید می گفتم... چقدر جای بابا خالی بود!... مامان دستم رو فشرد و تو گوشم گفت..."مامان، بقیه منتظرن!"... از زیر چادر، دستمو رو روی قلبم گذاشتم و از خدا خواستم که خودش کمکم کنه... "بسم اللهی" ... زیر لب گفتم و سرم رو بالا اوردم و به چشم های آقاجون نگاه کردم و آروم گفتم ..." هرچی شما بگین"... با این حرفم آقاجون لبخند مهربونی زد و رو به سجاد گفت: آقاجون: سجاد جان، بابا شیرینی رو پخش کن که ان شاء الله خیره... از این که آقا جون جلوی جمع سجاد رو اینطور خطاب کرد لبخند روی لب هام امد و همون موقع چشم هام به چشم های خندونِ امیرعلی افتاد... عمو مسعود: برای خوشبختیشون صلوات! اللهم صلِّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم دایی صبحان: نام محمد و آل محمد بیمه ی زندگیشون بشه صلوات! اللهم صلِّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم عمو محمد: برای خوشبختیه مجردای مجلس صلوات! اینبار همه به سجاد نگاه کردن و صلوات فرستادن!... اللهم صلِّ علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم ادامه دارد...فردا ظهر❤️ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 https://eitaa.com/havase/6521 https://eitaa.com/havase/6544 https://eitaa.com/havase/6555 https://eitaa.com/havase/6575 https://eitaa.com/havase/6583 https://eitaa.com/havase/6603 https://eitaa.com/havase/6612 https://eitaa.com/havase/6632 https://eitaa.com/havase/6640 https://eitaa.com/havase/6657 https://eitaa.com/havase/6667 https://eitaa.com/havase/6683 https://eitaa.com/havase/6691 https://eitaa.com/havase/6712 https://eitaa.com/havase/6720 https://eitaa.com/havase/6746 https://eitaa.com/havase/6756 https://eitaa.com/havase/6772 https://eitaa.com/havase/6780 https://eitaa.com/havase/6804 https://eitaa.com/havase/6813 https://eitaa.com/havase/6827 https://eitaa.com/havase/6836 https://eitaa.com/havase/6847 https://eitaa.com/havase/6855 https://eitaa.com/havase/6868 https://eitaa.com/havase/6876 https://eitaa.com/havase/6888 https://eitaa.com/havase/6897 https://eitaa.com/havase/6910 https://eitaa.com/havase/6918 https://eitaa.com/havase/6930 https://eitaa.com/havase/6937 https://eitaa.com/havase/6947 https://eitaa.com/havase/6955 https://eitaa.com/havase/6966 https://eitaa.com/havase/6973 https://eitaa.com/havase/6983 https://eitaa.com/havase/6990 https://eitaa.com/havase/7002 https://eitaa.com/havase/7010 https://eitaa.com/havase/7019 https://eitaa.com/havase/7026 https://eitaa.com/havase/7038 https://eitaa.com/havase/7045 https://eitaa.com/havase/7059 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
اون شب دایی صبحان بینمون عقد دائم خوند... و فرداش هم رفتیم برای آزمایش تا بتونیم عقدمون رو ثبت کنیم! قرار شد که من برگردم همدان زندگی کنم و مسئولیت مزون رو هم بسپرم به یکی از خیاط هام و یه شعبه ی دیگه از مزون رو با حمایت آقاجون و عمومسعود توی همدان افتتاح کنم... امیرعلی می خواست برام یه خونه اجاره کنه که قبول نکردم... می دونستم که سختش میشه اجاره ی دوتا خونه رو باهم بده!... من هنوز خونه ای که پدرِ احمدرضا بهم داده بود رو داشتم، پس خونه ی دیگه ای لازم نبود! امیرعلی اولش قبول نمی کرد، اما خوب زنه و صلاحی به نام "زبان"... بالاخره قبول کرد! حنانه: سلما، کجایید شما؟! _ما تو ماشینیم... داریم می ریم حلقه بگیریم عزیزم!... شما کجایید؟! _من و زن عمو امدیم پرده بگیرم! _پرده برای چی؟! اون خونه که پرده داره؟! _می دونم... زن عمو می گه اون پرده هارو می دیم به مستحق، دلش می خواد برات پرده ی نو بگیره... اما کاش خودت بودی، نمی دونیم چه مدلی بگیریم!؟ _از مدل پرده های خودت هنوز توبازار هست؟! _آره... اما اون ها مدلش قدیمی شده، خیلی جدید ترش هم هست! _می دونم حنان، اما من مثل پرده ی تو دوست دارم... _باشه عزیزم، پس از همون می گیرم... _دستت درد نکنه... به مامانم سلام برسون بگو سلما میگه زیاد خرج نکن تورو خدا... _خخخ...باشه بابا... توام به آقامون سلام برسون! گوشی رو گذاشتم رو گوش امیرعلی... با حالت صورتش پرسید کیه!... گفتم "حنانه... سلام می رسونه..." خندید و گفت: سلام خانمم... خب تو که می خوای سلام برسونی چرا به خودم نمی گی!؟ حنانه: ءءء...سلام امیر، سلما کِی گوشی رو داد به تو!؟ امیرعلی: همین الان! حنانه: خخخ... خب دیگه سلام کردم...حواست به رانندگیت باشه!... امیرعلی: به روی چشم... شما امری باما نداری عزیز!؟ حنانه: نه... چشمت بی بلا...مراقب خودتون باشید...یاعلی! امیرعلی: علی یارت! امیرعلی کنار خیابون پارک کرد و برگشت سمت من... لبخندشیرینی روی لباش نشسته بود که موجب شد منم بخندم... _به چی می خندی؟! _تو به چی می خندی؟!... _خب من... من به خنده ی تو خندیدم! _آهان!... خب منم به خوبیه تو خندیدم... _امیر!... _جان؟! _خیلی لوسی!... یعنی الان کنار خیابون نگهداشتی که اینو بگی؟! _خخخخ... نه خانمم، اونجا رو نِگا! تازه چشمم به اونور خیابون که راسته به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
ی طلافروشی بود افتاد!... _آخ!... بریم...دیر شد!: یه حلقه ی ساده بدون هیچ نگینی انتخاب کردم، مثل حلقه ی حنانه!... امیرعلی به انتخابم خندید و من از توی چشماش، حسِ شیرینِ رضایت رو می دیدم... و این برام از همه چی مهم تر بود... مامان می خواست همه وسایل خونه رو نو کنه که نذاشتم، همون پرده ها کافی بود... پنج روز بعدشم یه جشن کوچیک تو خونه آقا جون گرفتیم... فامیل های نزدیک رو دعوت کرده بودیم... خانم ها توی خونه بودن و چون حیاط بزرگ بود، حیاط رو فرش کرده بودیم و آقایون توی حیاط بودن!... لباس عروسم همون لباس عروسی بود که خودم برای حنانه دوخته بودم... حنانه خیلی خوب ازش مراقبت کرده بود و مثل روز اولش نو بود و مهم این بود که مدلش هم همون چیزی بود که خودم می خواستم، ساده، زیبا و پوشیده... برای همین راضی به خرید و یا کرایه کردن لباس عروس و گذاشتن خرج اضافه روی دست امیرعلی نشدم... هیچ وقت فکر نمی کردم که اون لباس رخت عروسی خودم بشه... اما شده و بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم... ...خانم آرایش گر در حالی که ایفون سالن رو سرجاش می گذاشت رو به حنانه گفت: فکرکنم آقا دوماده!... حنانه با عجله چادرش رو به سر کرد برای این که زینت روی صورتش رو نامحرم نبینه، رو بند بست و کلاهِ شنل من رو هم با احتیاط روی سرم کشید... حنانه: بریم سلما جونم؟! دستش رو از روی استرس فشردم و گفتم: بریم عزیزم... بریم! حنانه دست مزد آرایش گر رو داد و دوباره ازش تشکر کرد... آرایشگر از روی کنجکاوی پرسید: خواهش می کنم... قابلی نداشت...راستی! شما هم با عروس دوماد می رین؟! خواهرِ دومادین؟! حنانه خندید و گفت: نه!... من همسرِ دومادم! در حالی که از زیر شنل هم می تونستم چشای از حدقه بیرون زده ی آرایش گر رو تصور کنم، با کلی استرس دست تو دست حنانه از پله های سالن آرایشگاه بیرون امدم! . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
امیرعلی: سلام!...خانما، واسه رونما خواستن یکم دیر نیست!... چرا انقدر دیر امدین؟! حنانه: علیک سلام!...آقا امیرعلی خیلی خوشمزه شدیا امشب! صدای خنده ی امیرعلی رو شندیم که گفت: شوخی کردم بابا، عصبانی نشو! گرمای دستی رو روی اون یکی دست احساس کردم... امیرعلی: سلام خانم... آروم تر از همیشه گفتم: سلام... امیرعلی در جلوی ماشین رو برام باز کرد و به اصرار حنانه و با کمک امیرعلی جلو نشستم و حنانه هم عقب نشست... خودش می خواست کلا باهامون نیاد، اما من قبول نکردم... آرایشگاه نزدیک خونه ی آقاجون بود و با سرعت بالای امیرعلی خیلی زودتر هم رسیدیم! به کمک امیرعلی و با راهنمایی حنانه راهی خونه شدم... با ورودمون خانم ها شروع به فرستادن صلوات کردن... و دختر بچه ها دست می زدن با اون صدای بچه گونشون مثلا کِل می کشیدن... به همراه امیرعلی روی صندلی نشستیم و روی سرمون اسپند چرخوندن... امیرعلی شنلم رو باز کرد و باز خانم ها صلوات فرستادن و من دیدم که می خواست چیزی بگه اما روش نشد!... ولی چشم های خندونش یه دنیا حرف داشت برام... با چشمام اشاره کردم به حنانه که کنارم ایستاده بود و هنوز فرصت نکرده بود که روبندش رو باز کنه! امیرعلی که اول متوجه منظورم نشده بود، بعد از چند لحظه با فهمیدن منظورم لبخندش باز تر شد و از جاش بلند شد و رو بند حنانه رو هم باز کرد... دیدم که از کارش لبخند روی لب حنانه و مادر و زن عمو ها و عزیزجون نشست و خانم ها دوباره صلوات فرستادن... امیرعلی: سلما جان! _جانم؟! امیرعلی: ماکه از شما نمی تونیم دل بکنیم، اما من یکمی... فهمیدم که بین خانم ها معذبه برای همین چشم هام رو چرخوندم تا حنانه رو پیداکنم... حنانه: جونم سلما! _حنان جان، آقامون! حنانه خندید و گفت: بله آقامون!؟ _می خوان تشریف ببرن! حنانه: امیرعلی اصلا مظلمویت بهت نمیاد! امیرعلی: می دونم خانم!... اما دیگه تو تابلوش نکن! امیرعلی با اجازه ای گفت و با راهنمایی حنانه رفت بیرون... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
. بارفتن امیرعلی، خانم ها چادر هاشون رو برداشتن... مولودی خوان که مامان دعوتش کرده بود بدون بلندگو برای خانم ها مولودی خوند تا صدا توی حیاط نره... مهمون ها به رسم ادب امدن تبریک گفتن و برام آرزوی خوشبختی کردن... و من اون رو خدا خواهان بودم.... _زن عمو دوباره اسپند برای چی؟! زن عمو اسفند رو برای بار چندم روی سر من و حنانه چرخوند و گفت: اون اسفند اولی برای این بود که عروس و پسرم رو چشم نزنن!... این برای اینه که دوتا عروس هام رو چشم نزنن!... از اول مراسم نشستید کنار هم و دارید باهم می خندید، خب ترسیدم خدایی نکرده چشم بخورید! حنانه: دست شما درد نکنه مامان جان...زحمت کشیدید! حنانه به ثنا خانم مادر امیرعلی می گفت "مامان" اما من هنوز عادت نکرده بودم... موقع رفتن همه برامون دعا کردن... مامان اشک شوق می ریخت و آقاجون رهنمود می کرد! ساعت ۸ صبح بلیط قطار برای مشهد داشتیم!... و همه ازمون التماس دعا داشتن!... حنانه و امیرعلی و من!... شاید به نظر خیلی ها غیر عادی بود... اما ما می خواستیم بریم ماه عسل، یه ماه عسله سه نفره!... تا با کَرَم امام رئوف، هم فصل جدیدی از زندگیمون رو، و هم سال جدید رو، به شیرینی و برکت شروع کنیم... مامان: امیرعلی، پسرم... من تو دنیا همین یه دونه بچه رو دارم... همه هستیه منه...اون رو می پرسم به تو و تورو می سپرم به خدا... مراقبش باش! امیرعلی: حتما... خیالتون راحت باشه.. برامون دعاکنید! مامان: محتاجیم به دعا پسرم... سجاد که از اول مراسم ندیده بودمش امد سمتم و دستم رو گرفت: خوشحالم که رخت سفیدعروسی رو توی تن خواهرم دیدم... نمی دونی چقدر خوشحالم سلما!...نمی دونی...ایشالله بختت هم همیجور سفید بشه!... دعا برا ما یادت نره! صداش بغض نداشت!... می دونم برگشتنم به همدان براش خیلی سخته...و امیداورم بودم خدا به زندگی اون هم یه سامونی بده... دستش رو بیشتر فشردم و فقط تونستم بگم..."چشم، توام همینطور"... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
صدای سجاد رو شنیدم که رو به امیرعلی گفت: _می دونم که لیاقتش رو داری... اما سعی کن که این رو تا ابد حفظ کنی!... من همین یه خواهر رو دارما!... امیرعلی: می دونم...ایشالله...چشم! امیرعلی از فامیل و قوام خواست که دنبال ماشین عروس نیان!... و بعد از خداحافظی با همه با حنانه کمک کرد که من سوار ماشین بشم بعد و راه افتاد! تا نزدیک های نماز صبح توی خیابونای همدان دور می زدیم... باهم خوش بودیم و می خندیدم! امیرعلی فقط پشت سر هم بلند می گفت ..."دوست دارم زندگی رو"... و حنانه بابت نابلدیش واس خوندن ترانه مسخره اش می کرد... خب آقامون تو این فازا نبود!... معلوم نبود همین یه جمله رو هم کجا شنیده!!! ... امیرعلی: خانم بزرگ، کجا سیر می کنی؟!... باز رفته بودی تو فکر و خیال!؟... _ها!... نه... من همین جام! دوتاشون به گیجیم آروم خندین و جوری نگاهم کردن یه یعنی چیز خودتی ! و همون موقع بود که ناهارمون رو آوردن... امیرعلی: حالا انقدر تو حرم طولش دادین، واس من دعا کردین یا نه؟! حنانه: نه!... خرج داره! امیرعلی: حنان!؟... یعنی واقعا دعا نکردی؟! _خب امیرجان الان همه چیز خرج داره... انصاف داشته باش! امیرعلی بی چاره واقعا داشت فکر می کرد براش دعا نکردیم! که با چشمک دوتامون فهمید داریم سر به سرش می ذاریم... امیرعلی: بخوردید... ناهارتون رو بخورید که من از دست شما دوتا تو همین مشهد دق می کنم!... یا امام رضا خودت شاهد باش! حنانه: وا!... شوخی کردیم امیر! امیرعلی هم ادای مارو در آورد و چشمک زد... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
ناهارم تموم شده بود که گوشیم زنگ خورد... امیرعلی: یعنی کیه؟! سرم رو به معنی نمی دونم تکون دادم و گوشیم رو از توی کیفم دراوردم و بی توجه به شماره اش جواب دادم... _الو... سلام! _سلام آبجی خانم!... خوبی؟! _سلام سجاد... من خوبم...تو چطوری؟! _منم خوبم شکر خدا!... زیارتت قبول... بقیه خوبن؟!... _قبول حق داداشی... بقیه هم خوبن، سلام می رسونن! _سلام من رو هم بهشون برسون... زنگ زدم که بهت یه خبر بدم و این که یه خواهش ازت بکنم! _خبر؟!... چی؟!... خیره داداش! _ایشالله که خیره!... آقا داداشت قراره دوماد بشه!...می خواستم بگم اگه میشه یکم زودتر از مشهد برگردین! از خوشحالیم می خواستم جیغ بزنم، اما خب ما توی رستوران بودیم و این ممکن نبود! _واااای...راست می گی ؟!؟!... قربونت برم شادوماد!... قربون اون سارا خانمت هم می رم!!!... _خدانکنه سلما!... خودت رو کنترل کن خواهرم! _خیلی خوشحالم برات داداشی...خیلی! _فدات بشم!... پس به امیرعلی بگو ببین میشه یکی دو روز زود تر برگردین! _باشه داداشم...بهش می گم... _عزیزی...دعا یادت نره ها!... یاعلی _مگه گیشه یادم بره...علی یارت... امیرعلی: خواهر شوهر شدنتون مبارک خانم بزرگ! حنانه: مبارک باشه سلما جانم! _خیلی ممنون...خیلی خوشحالم... می گم، امیرجان میشه... یه دو روز زود تر برگردیم! امیرعلی لبخند مهربونی زد و گفت: نشد و هم ما جورش می کنیم! حفظ کردن این خوشی ها فقط با شکر گذاری و قدردانی ممکن بود... مهم بود که از آزمایش های خدا سربلند بیرون بیایی... دیگه اونوقت غیرممکن هم ممکن میشه... زندگیه پر از سختی زیبا میشه... تلخی هاش هم شیرین میشه... تنهایی هاش پُر میشه... مهم اینه بدونی که از یادت اون خدایی که آگاهِ به همه ی قلب ها نمی ری... اون همیشه هست... از همه چی خبر داره... اون ماییم که می ریم و میاییم... خدایی خوبم... می دونم همیشه هستی... اینبار یکم بیشتر باش... ...سلما بی تو هیچه... . ...☆پایان☆... 🌸یاعلی🌸 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 https://eitaa.com/havase/6521 https://eitaa.com/havase/6544 https://eitaa.com/havase/6555 https://eitaa.com/havase/6575 https://eitaa.com/havase/6583 https://eitaa.com/havase/6603 https://eitaa.com/havase/6612 https://eitaa.com/havase/6632 https://eitaa.com/havase/6640 https://eitaa.com/havase/6657 https://eitaa.com/havase/6667 https://eitaa.com/havase/6683 https://eitaa.com/havase/6691 https://eitaa.com/havase/6712 https://eitaa.com/havase/6720 https://eitaa.com/havase/6746 https://eitaa.com/havase/6756 https://eitaa.com/havase/6772 https://eitaa.com/havase/6780 https://eitaa.com/havase/6804 https://eitaa.com/havase/6813 https://eitaa.com/havase/6827 https://eitaa.com/havase/6836 https://eitaa.com/havase/6847 https://eitaa.com/havase/6855 https://eitaa.com/havase/6868 https://eitaa.com/havase/6876 https://eitaa.com/havase/6888 https://eitaa.com/havase/6897 https://eitaa.com/havase/6910 https://eitaa.com/havase/6918 https://eitaa.com/havase/6930 https://eitaa.com/havase/6937 https://eitaa.com/havase/6947 https://eitaa.com/havase/6955 https://eitaa.com/havase/6966 https://eitaa.com/havase/6973 https://eitaa.com/havase/6983 https://eitaa.com/havase/6990 https://eitaa.com/havase/7002 https://eitaa.com/havase/7010 https://eitaa.com/havase/7019 https://eitaa.com/havase/7026 https://eitaa.com/havase/7038 https://eitaa.com/havase/7045 https://eitaa.com/havase/7059 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
فاطمه: 👇👇 https://eitaa.com/havase/5380 قسمت اول👆👆👆👆 https://eitaa.com/havase/4922 اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/815 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3044 قسمت اول👆👆👆👆 👇 https://eitaa.com/havase/2878 قسمت اول👆👆👆💐💐 👇👇 https://eitaa.com/havase/2223 قسمت اول👆👆👆 👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3598 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/794 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3120 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/580 قسمت اول👆👆👆👆 زوج های بهشتی موجود هست👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 @zoje_beheshti قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3321 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/4638 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇https://eitaa.com/havase/3764 قسمت اول👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/5619 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/6087 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/5480 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6336 👆👆👆قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6493 قسمت اول👆👆👆
سلام ان شاءالله که به زودی رمان جدید گذاشته میشه🙏
💐💐به نام خداوند بخشنده مهربان💐💐
❤️💙رمان مجنون من کجایی❤️💙
بسم رب الشهدا اول از خواب پاشدم تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود موهامو شونه کردم وارد پذیرایی شدم -مـــــــــــــــامــــــــــــــان هیچ صدای نیومد یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام دیشب خیلی بهانشو میگرفتم تا دم دمای اذان گریه کردم پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده یه زن جوان باسه تا بچه کوچک حسین -زینب -رقیه زمان شهادت پدر حسین ۵ سالش بوده زینب ۴ منم ک همش ۲۰ روزم بوده از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده این نامه تنها محرم منه از کل مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش شماره مامان و گرفتم با بوق سوم برداشت مامان:سلام دخترگلم از خواب بیدارشدی ؟ -سلام مامان گلی اوهوم رفتی پیش بابا؟ مامان:آره دخترم پیش باباتم بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری و با خاله ها انجام بدیم -چشم مامانی کار نداری ؟ مامان:نه گلم مراقب خودت باش -چشم فدات بشم یاعلی صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه ب سمت کمدم حرکت کردم بهترین مانتو و روسریم درآوردم بعداز پوشیدن کامل لباس چادرم برداشتم اول بوش کردم بعد بوسیدمش عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم کیف پولم رو چک کردم گوشیمو برداشم با آژانس تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برانداز کردم ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدرقهرمانم انجا آرام به خواب رفته بود توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود ب سمت مزار پدر حرکت کردم وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر آروم کنار مزارش زانو زدم گلاب رو،روی مزار ریختم و با دست مزار رو شستم درحال چیدن گل ها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن -سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود بابا ی عالمه خبر برات دارم یسنا کوچولو نوه ات راه میره بابا انقدر جیگره راستی بابا کارنامه ام دیدی این ترمم همه نمرات بالا ے ۱۷ است بابا حسین داداشی بازم رفته بازم دلشوره نگرانی شروع شد بابا توروخدا دعاکن داداشم سالم برگرده راستی فدای بابا بشم از امشب نذری میدیما خم شدم مزار بوسیدم اشکم و پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو خاکش برطرف شه و ب سمت خونه خاله راه افتادم دیگ دیگ -سلام رقیه جون خم شدم لپشو بوسیدم سلام خانم خوبی؟ -ممنون دختر خاله یلدا ۵ سالش بود عاشقش بودم -خب یلدا خانم بقیه کجان سرش خاروند گفت :تو حیاطن نویسنده بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫 @zoje_beheshti
دست یلدا را گرفتم تو دستم ، وارد حیاط پشتی شدیم چادرمو گذاشتم رو تخت -سلامممممممم بر همه خسته نباشید .. خاله :سلام رقیه جان خوبی خاله ؟ -ممنون شما خوبی؟ خاله؛شکر -خاله مامان کجاست؟ رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره .. یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟ دستامو دور گردنش حلقه کردم بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟ خخخخخخ مامان:‌ای شیطون صدای زنگ بلند شد .. حتما آقاسید و زینب هستن خانما حجابتونو رعایت کنید. به سمت در رفتم ، در رو که باز کردم یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه .. گرفتم بغلم لپشو محکم بوسیدم توپول خاله عشق خاله صدای جیغش دراومد: ماما. ماما صدای خنده سیدجواد بلندشد خخخخخ آجی خانم مارو دیدی؟ -ای وای خاک عالم سلام آقاسید فاطمه آجی: این خواهرزادشو میبینه خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره سیدجان -حالا بفرمایید داخل سیدجواد:یاالله یاالله سلام مادر مامان:سلام پسرم فاطمه:‌سلام مامان خسته نباشید ممنون بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات اللهم صلی محمد و ال محمد سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات.. اللهم صلی علی محمد و ال محمد مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود .. سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟ مادر: یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان. سید:غصه نخورید مادر ان شالله زنگ میزنه مادر:صد رحمت ب صدام این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش .. سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه از رفقا پرسیدم آرومه .. مادر:خودت بچه داری!! میفهمی منو به خدا با هر زنگ تلفن قلبم وامیسته.. علی اکبرم وسط حرمله است با این حرف مادرم جلوی چشمام سیاه شد داشتم از حال میرفتم که یهو یلدا گفت رقیه همه دویدن سمتم .. مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده .. زینب:مادر من هیچی نیست.. الان میبرمش دکتر سید ماشینو روش کن وای زینب داشتم از استرس می مردم فاطمه بچم پدر که ندیده وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته ... بالاخره رسیدیم انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی دکتر:چی شده ؟! -آقای دکتر فشارش افتاده دکتر:چی شده؟ -برادرمون مدافع حرمه خیلی بهش وابسته است ی هفته است ازش بی خبره امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد .. نویسنده بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫 @zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 چشمامو باز می کنم .. با اتاقی سفید روبرو میشم این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره .. نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم !! شاید اگه پدر بود من انقدر ضعیف نمیشدم !!! دلم برای آغوش برادرانش تنگ شده .. خیلی بده بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی .. هر زمان حسین راهی سوریه میشه تا مدافع اهل بیت امام حسین باشه تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم ... خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام از کجا اومد ..!!؟ در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند .. دکتر: بهتری رقیه جان؟ -آره بهترم خواهرمن چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطراب ها برات سمه..!! _حسنا توقع نداری ک وقتی حسین سوریست من خیلی آروم باشم؟!! من مطمئنم برادرتم راضی نیست ! حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه ؟ -۳۹روز دیگه کم مونده برگردن دیگه ! آره الحمدالله تورو خدا دعاکن همه امیدم برگرده ان شالله میان .. زینب جان این دختر لوس مرخصه فقط این استرسها واقعا براش سمه فعلا یاعلی(ع) به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم .. سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن الاناست که بچه های هئیت از راه برسن .. زینب منو میبره بالا تو یکی از اتاقا میخوابونه رقیه من میرم پایین کمک خواستی صدام کن .. باشه آجی ... با آرام بخشی بهم تزریق شده بود پا به دنیایی بی خبری گذاشتم . با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم .. الو الو صدایی نیومد !! یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی؟!! تمام سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟!!! پس کی میای ؟؟ داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ... ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونه ام .. نه .... !!!!! چی نه رقیه جان ؟!! بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت .. یه ساعت زودترم ، یه ساعت .. ‌من فدای آجی خانمم بشم .. باشه عزیزم .. گوشی رو گذاشتم بدون توجه به ظاهرم از پله ها دویدم تو حیاط .. فقط خوبه روسری سرم بود مـــــــــــــــامـــــــــــــان چیه عزیزم ؟ خونه روگذاشتی سرت ! داداشم زنگ زد ... کف گیر از دست مامان افتاد.. گفت: خوب چی گفت؟ ان شاالله پس فردا صبح تهرانه گفتم میریم دنبالش مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت .. که امیدمو نا امید نکردی .. 📎ادامه دارد . . .فردا ظهر نویسنده بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫 @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/7077 https://eitaa.com/havase/7088 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان مجنون من کجایی❤️💙
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 بیشتر بچه های هئیت رفته بودن که سیدجواد صدام کرد . رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره .. چشم الان میام .. حاج آقا کریمی از همرزمان و دوستان صمیمی پدرم بود. جانباز و شیمیایی جنگ ، الانم درحال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن.. استاد مهدویت منم هستن .. و اینکه مسئول معراج الشهدا هم هستن .... البته اینا همش افتخاره حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود . خخخخخخ بطور کامل حاجی رو معروفی کردما ... سلام استاد قبول باشه قبول حق دخترم .. حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه .. چه کاری استاد ؟!!!!! هم کلاسای مهدویتت شروع میشه هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا باش . . . جلسه است چشم منوربه جمال مهدی زهرا (س) ان شاالله ساعت ۱۱ شب بود و من خوابم نمی برد .. به سمت آلبومی که از عکسای کودکی ،نوجوانی ، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم ... صفحه اول ک باز کردم بابا تو ۳-۴سالگی بود دست کشیدم روی عکس .. بابا قرار مربی مهدویت بشم .. بابا پسرت دو روز دیگه از سوریه برمی گرده .. مداحی بابا مفقودالاثر گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشد... تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰ نوزده سال پیش ... این عکس اوج حسرت منه بابا و مامان ... حسین دستش تو دست مادر زینب تو آغوش پدر مادر هم منو باردار بود .. تو این عکس مادر منو ۶ ماهه بادار بود .. دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت پدر و تولد من ... امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سید جواد سریعتر از زینب به سمتش دوید ... اون بغل چیزی ک من یه عمر تو حسرتش بودم ... حسرت آغوش پدر . . . هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود نه آغوش پدر ! 📎ادامه دارد . . . نویسنده بانو.....ش @Hajish1372 🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی،نویسنده حرام است 🚫 @zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 بالاخره اون دو روز تموم شد. دو روز سخت و طاقت فرسا .. دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب و حسرت سیدجواد و ضعف و بی حالی من گذشت انقدر تو اون دو روز حالم بد بود ، انقدر بی تاب بودم که همه رو نگران میکردم ... بالاخره امروز رسید ساعت ۷/۵ صبحه همه آماده ایم .. به سمت تهران راه افتادیم توراه سیدجواد زد کنار هم بخاطر حال خراب من هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی ... ساعت ۹ صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره !! پاشدم برم ی آبی به دست و روم بزنم که باز بی حال شدم ... 📎ادامه دارد . . . نویسنده بانو....ش @Hajish1372 🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫 @zoje_beheshti