eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
614 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
توحیدمان لق می‌زند اولین چیزی که بعد از شنیدن خبر شهادت حاج‌قاسم مثل صاعقه از ذهنم عبور کرد، این بود که حالا چه بلایی سر محور مقاومت می‌آید؟ داغی که با رفتن سردار در قلبم نشست از یک‌طرف و تخم ناامیدی که داشت بین‌مان کاشته می‌شد، از طرف دیگر، خواب را از چشم‌هایم گرفته بود. رشته ترس و خیال مثل کلافی که دست گربه بازیگوشی افتاده باشد و بخواهد با آن بازی کند، از دستم رها می‌شد و نمی‌دانستم سرش به کجا می‌رود و تهش به کجا می‌رسد. دیگر قادر به جمع‌وجورکردن ذهن پریشانم نبودم. می‌گفتم نکند حالا که سردارمان را ترور کرده‌اند، هدف‌های پلید دیگرشان را یکی‌‌ پس از دیگری به کرسی بنشانند. خصوصا که زمزمه‌های برجام یک و دو کم‌کم داشت بالا می‌گرفت. با همه توان سعی می‌کردم کابوس ناامن‌شدن ایران و منطقه را از ذهنم دور کنم و نگاهم به واقعیت‌ها باشد ولی تا مدت‌ها خط محوی از سیاهی آن کابوس‌ها در پس خاطرم باقی ماند. تا آن‌موقع امنیت را با گوشت‌ و‌ پوستم درک کرده بودم و با خود می‌گفتم فضای امن و آرامي را که سردار با قدرت ایمان و شجاعت در کشور حاکم کرده، حالاحالاها کسی جرأت نمی‌کند به آن نگاه چپ بیندازد، چه برسد به آنکه بخواهد خط ناامنی را کیلومترها از مرز، جلوتر بکشد و توی پایتخت و کف خیابان‌ها، آشوب و بلوا درست کند. حالا که فکرش را می‌کنم به نظرم اشتباه را درست در همین‌جا مرتکب شدم. نه من! بلکه همه ما که با این خیال‌راحتی وظیفه خود را از یاد بردیم و در خواب ناز، فقط به داشته‌هامان دل‌ خوش کردیم. غافل از این‌که برای حفظ نعمت، باید مراقب آن بود و إلا سارقان امنیت همیشه در کمین هستند. چند ماهی که در ایران، رنگ اغتشاشات، چهره وطن را کدر کرد و غبار نازکی از ترس و آشوب، آسمان امید‌ها را پوشاند، ارزش امنیت را بیشتر درک کردم. اینکه در بعضی از مناطق شهرها، نتوانی آزادانه رفت‌وآمد کنی، خرید کنی، درس بخوانی، کار کنی و همه آن هم به گردن تعداد اندکی از وطن‌فروش‌های غافل باشد که یا فریب خورده‌اند و یا زمینه‌ای برای بروز عقده‌های خود پیدا کرده‌اند، خونم را به جوش می‌آورد. ما داغ‌های زیادی دیده‌ایم. خون دل‌های بسیاری خورده‌ایم. در یک سال اخیر، غمی نبوده که از سر نگذرانده‌ باشیم و اشک چشمی نمانده که نریخته باشیم. از ترور فرمانده‌هان و بزرگان مقاومت ایرانی و لبنانی تا آواره‌شدن کودکان غزه‌ای و سیاه‌پوش‌شدن مادران فلسطینی، همه و همه درد و اندوه تبله کرده در قلب‌هامان بوده که یک به یک با چشم خود دیدیم و با افکاری متلاطم پشت سر گذاشتیم. حالا رسیده‌ایم به بالاترین نقطه سینوسی این روزها و ترور سید شهیدان مقاومت. اتفاقی که فکر کردن به آن هم لرزه به تن عقایدمان می‌انداخت. می‌ترسیدیم که در نبود ایشان، محور ایستادگی در مرزهای فلسطین دچار شکست و ناامیدی بشود. واهمه داشتیم از اینکه ما بمانیم و روزهایی که برای تحمل سختی‌هایش خوب تربیت نشده‌ایم. بله! درست است. اشکال کار دقیقا همین‌جاست. همان اشتباهی که در زمان حیات سردار سلیمانی مرتکب شدیم. آماده نبودن در شرایط بحرانی و قائم به فرد دیدن یک مکتب جهادی. باید بپذیریم که توحید ما لق می‌زند. ریشه‌هایش در آب قرار گرفته و متزلزل است. آیا وقتش نرسیده است که به آیه‌های وعده‌دار خداوند مؤمن بشویم و هر کدام‌مان از نور توحید مسلح و مجهز بشویم؟ خدای حق، همان خدای زمان حیات سردار و سید حسن نصرالله است که می‌فرماید: آیا گمان کرده‌اید که به بهشت داخل شوید بدون امتحاناتی که پیش از شما بر گذشتگان آمد؟ که بر آنان رنج و سختی‌ها رسید و همواره پریشان‌خاطر و هراسان بودند تا آن‌گاه که رسول و گروندگان با او گفتند: بار خدایا! کی ما را یاری کنی؟ (در آن حال خطاب شد:) هان! همانا یاری خدا نزدیک است. بقره/۲۱۴. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
🌿«آقای سِپَر» ابو علی را همیشه توی عکس ها و فیلم ها کنار سید دیده بودم.سر تیم فرمانده های محافظ.قیافه اش گل درشت تر از بقیه بود.حالا یا بخاطر میمیک بچه گانه اش بود و اخمی که از روی صورتش پاک نمی شد و سری که از تَه می تراشید یا بخاطر مجاورت مدامش با سید.چند سال پیش خیلی اتفاقی فهمیدم مرد جوانی که لحظه ای از دبیر کل حزب الله دور نمی شود داماد اوست.داماد جان فدائی که حتی شب عروسی اش نگذاشته بود دست سید حسن به باقلواهای توی سینی بخورد.مسبوق به سابقه بود که با سم‌ قصد ترورش را داشته باشند.توی آن شرایط دست بردار نبود.دیروز وقتی خبر شهادت سید حسن پخش شد یادم افتاد به ابو علی.عظمت شهادت رهبر عربی همه اتفاقات را تحت الشعاع خودش قرار داده بود.توی آن بلوا کی یادش می ماند.هر چه خبرها را بالا و پائین کردم خبری نبود.چند بار ابوعلی را تصور کردم که آن روز در جلسه آخر غایب باشد! یادم افتاد به شب هائی که مجبور بود مکان خواب سید را تغییر بدهد.کسی که حتی نیمه شب همراه او بود محال بود توی روشنائی روز سپر جانش نباشد. دیشب داشتم پیام‌های توی تلفنم را یکی یکی می خواندم.اصلا حواسم نبود و ماجرای او را فراموش کرده بودم. یکی از پیام ها را باز کردم عکس ابو علی بود با پیام‌زیر «ابوعلی جواد هم جزو شهداست....» یادم افتاد به صورت اخمو و چشم‌های همیشه نگرانش که مدام اطراف سید را می پائید... دیگر هیچ خطری وجود نداشت. مأموریتش تمام شده بود. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/tayebefarid
شش سال پیش آمدیم همین خانه‌ای که الان هستیم. نمی‌خواستیم خانه و دیوارها را شلوغ کنیم. دکور را کردیم کتاب‌خانه و برای دیوارمان هم شال و کلاه کردیم و رفتیم پاساژ فیروزه کنار حرم. گفتیم چند قاب می‌خریم از آدم‌هایی که دوست‌شان داریم. که برای‌مان عزیزند، برای‌مان آرمان‌اند، برای‌مان موتور حرکت‌اند. دیدن‌شان نور می‌نشاند به دل‌مان. عطر می‌پاشد تو فضای خانه‌مان. شهید تهرانی مقدم و شهید باکری و شهید دیالمه و شهید مغنیه را وکیل‌الرعایا انتخاب کرد، بقیه را من برداشتم. هر کدام‌شان را یک جور خاصی دوست داشتم. شهید آوینی اهل قلم و دوربین بود. خاک‌های نرم کوشکِ شهید برونسی اولین کتاب شهیدی بود که خوانده بودم، شهید بابایی را با شهاب حسینی می‌شناختم ، بازیگر محبوبم که گره خورده به اسم شهید و سریالش را دیده بودم، شهید سیاهکالی زندگی عاشقانه‌اش با فرزانه و … سه تا قاب بود که رویش اتفاق نظر داشتیم. درواقع چهارشخصیت . امام، رهبر، حاج‌قاسم، سیدحسن قاب امام را پیدا نکردیم. قاب آقا را از همه بزرگ‌تر گرفتیم، قاب حاج قاسم و سید حسن از قاب اقا کوچک‌تر بودند و از قاب بقیه شهدا بزرگ‌تر بزرگ‌ و کوچکی آدم‌ها فقط دست خداست . می‌دانم. اما ما با حساب دودوتاچارتای کوچک دنیایی‌مان، برای قاب‌ها سایز انتخاب کردیم. شب که بچه‌ها خوابیدند نشستیم و روی زمین مدل به مدل چیدیم تا به یک توافقی برسیم برای چیدمانش. میخ و چکش را برداشتیم و همان شبانه کوبیدم‌شان سینه دیوار. شش سال پیش سه نفر، روی دیوارمان زنده بودند، توی این دنیا نفس می‌کشیدند، بودن‌شان دل‌مان را گرم می‌کرد. سه نفری که قاب‌شان از بقیه بزرگ‌تر بود، امروز نگاهم روی قاب‌ها سر خورد و اشک‌ها روی گونه‌هام. نمی‌دانم چند بار زیر لب کفتم: سر خم می سلامت سر خم می سلامت ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @jeiranmahdaniannn
کارمندبانک شیرینی را به همکار بغل دستی اش تعارف می کند"آره مادرشوهرم خیلی سرحاله" درحالی که نسکافه اش را درلیوان شیشه ای هم می زند"ولی پدرشوهرم همیشه مریضه بااین که باشگاه هم‌مثلا میره" همکارش لبخندی نثارش می کند درحالی که چشمش به مانیتورش هست با نگاه متعجبی می پرسد"چطورآخه" نگاهم به گل های تزئین شده ی روی میز رئیس هست"نوبت صد.چهل.و.دو باجه ی یک " به کاغذ نوبتم نگاه می کنم ده نفردیگر به نوبتم مانده است ودرادامه باید گوش جان بسپارم به راز سرحال بودن مادرشوهرکارمند بانک. رازش همان رازی بودکه امروز ازبیانیه ی "حضرت آقا" منتشر شد. سراسر امیدواری بود. اوامیددارد "خون شهیدسیدحسن برزمین نخواهدماند" آری هرکس امیدوارتر،حالش بهتر ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
. «رادیو ارتش صهیونیستی: برای ترور نصرالله از ۸۵ تُن بمب استفاده شد.» چند بار جملهٔ خبریِ بالا را خوانده باشم خوب است؟! فهم و درک‌ش از صبرم بیرون می‌‌زند. ٨۵ تُن بمب... تیر سه‌شعبه‌ای را به مهلک‌ترین سم‌ها آغشته کردند و بعد با شمشیر و نیزه و سنگ و نعلِ تازهٔ اسب و حتی عصا و چوب‌‌دستی، فقط یک‌نفر را هدف گرفتند. چرا هی این تصویر توی ذهنم جان می‌گیرد؟ زبانم لال، بلا تشبیه ٨۵ تُن بمب، به این نمی‌خورد؟ کفر، بارِ اول‌ش نیست که همهٔ زورش را سرِ یک‌نفر خالی می‌کند. بار اول‌ش نیست که ترس و وحشت‌ش را از یک‌نفر و یک مکتب، اینجور جار می‌زند و مُشت‌ش را پیش همهٔ دنیا باز می‌‌کند و تف و لعنت برای خودش می‌خرد. شمر همان شمرِ کتاب‌های مَقتَل است. انگشت‌مان را که روی دکمهٔ قرمز کنترل فشار دهیم، ادامهٔ آل‌زیاد و آل‌مروان و ابنِ مرجانه را می‌بینیم. اما خوبیِ ماجرا به این است که ظلم نمی‌ماند. به‌قول خدا ظلم، «زَبَداً رابیّاً» است. کفِ پُف‌کردهٔ روی سیلاب است. کَف کنار می‌رود. متلاشی می‌شود. من می‌گویم نباید به اشک‌ها رو بدهیم. شانه‌های افتاده و زانوهای شُل، راستِ کارمان نیست. همهٔ اندوه‌مان باید بشود غیظ و غضب برای روزی که خیلی نزدیک است. . ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @siminpourmahmoud
به نام خدا ❤️ پیامبر درونی بغضِ تا بیخ گلو آمده‌ام را قورت می‌دهم. اشک‌های داغ و سوزانم را پاک می‌کنم. اینبار نمی‌خواهم ابتلایم را با کسی شریک شوم. نمی‌خواهم استوری‌های جگرسوز منتشر کنم. دلم خون است، باشد. کارهای روی زمین مانده زیادست. نشستن و از پای افتادن به درد این شرایط نمی‌خورد. آدم ترسیده و مضطرب کار را بیشتر خراب می‌کند. آدم مضطر اما خوب است. کسی که تنها مقابل خدایش ایستاده. هیچ تکیه‌گاهی ندارد. همان که آداب بندگی را خوب بلد است و در خلوتش فریاد می‌زند: _ اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ؛ یا [کیست‌] آن‌که درمانده را هنگامی که وى را می‌خواند، اجابت کند و گرفتارى را برطرف گرداند؟ آن وقت دست به زانویش می‌گیرد و مثال پیامبری در میان قومش، شهادتین را در کلام و در عمل اقامه می‌کند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
بسمه تعالی هربرت کیچنر افسر ارشد ارتش انگلیس( ارل اول خارطوم) در سالهای منتهی به 1916 و پیش از مرگش، نقشه کشید تا اسلام را مصادره کند. او به تصور اینکه اسلام نیز یک تشکیلات واحد است این نظریه را داد. چرا که قرنها پیش‌ کورتس با دستگیری امپراتور آزتک، مکزیک را گرفته و در سده‌های میانه شاهان فرانسه با نگهداری پاپ در آوینیون کوشیده بودند مسیحیت را در دست بگیرند. این چند جمله را همین دیروز خواندم. از کتاب " صلحی که همه صلح‌ها را بر باد داد". سگ هار صهیونیستی قلاده پاره کرده و 85 تُن بمب می‌ریزد تا یک نفر را بکشد، به این خیال خام که با شهادت یک فرمانده، پرچم اسلام، حزب الله، حمایت از مظلومان فلسطینی و مهمتر از همه نابودی اسرائیل به زمین می‌افتد. این افکار پوسیده از همان اجداد انگلیسی تبارشان به ارث رسیده است. همانها که رای به زایش خانه عنکبوتی اسرائیلیها دادند حالا شده‌اند منبع الهام کسانیکه خودشان را عقل کل و محق ترین موجودات روی زمین می‌دانند. راه شکست خورده پیشین که بارها تکرار شده است. آنها قبلا با سرکوب حکومتهای اسلامی، تعیین پادشاه و ایجاد تشکیلاتی حرامزاده‌ای مثل داعش، عقایدشان را آزمایش کرده بودند اما به بن بستی رسیدند که رسما قمار کردند. قمار روی موجودیت خودشان و ترور رهبر حزب الله. این غده سرطانی که سالهاست از خون مردم مظلوم فلسطین تغذیه می‌کند حرفی برای گفتن باقی نگذاشته است. تا جایی که کشورهایی مثل کانادا و فرانسه رسما پا پس کشیده و به ناتوانی خود در کنترل این وحشی‌ها اعتراف کرده‌اند. این در حالیست که در همان سالهای اولیه شروع تحریمهای بانکی علیه ایران، کانادا جزء اولین کشورهایی بود که به کمپین کثیف تحریمها پیوست و مراودات بانکی‌ خود را با بانک‌های ایرانی قطع کرد. حالا به کجا رسیده‌اند که عاجز شده‌ و در بی تکلیفی به سر می‌برند و در عوض اعمال هرگونه اقدام بازدارنده در مقابل رژیم سفاک صهیونیستی از جبهه مقاومت انتظار عقب نشینی دارند! رژیم صهیونیستی سالها با پیراهن رنگین کشتار یهودیها به دست هیتلر، مجامع جهانی را گول زده و حالا خودش چه جایگاهی دارد. مگر مردم غزه چند نفرند که این کشتار تمام نمی‌شود. بزرگان دنیا تا کجا سرشان را توی برف فرو کرده‌اند که کور شده‌اند. بعد از غزه رفته‌اند سراغ لبنان، کشوری بعدی کجاست؟ تا کی باید آدمهای مدافع حق و حقیقت زیر خاک بروند، خون بدهند و هیچ صدایی بلند نشود؟ همان صداهایی هم که بلند شده، دارند خفه می‌کنند. ما که در حال شمارش روزهای پایانی عمر اسراویل هستیم. از آن 25 سال وعده داده شده به قدر یک چشم بر هم زدنی باقی مانده است. قمار اسرائیل خودش را خواهد سوزاند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
﷽ ____ گودال پرواز اتفاقی توی ایتا تصویر را می‌بینم‌. انگشتم را روی سه نقطه بالا می‌برم و روی سیو تو گالری می‌زنم. روی تصویر زوم می‌کنم. به اندازه‌ ذرات خاک‌ و حفره ایجاد شده دقت می‌کنم. تامل می‌کنم. توی ذهنم‌ تصور می‌کنم. مسئله می‌سازم و حل می‌کنم. سرعت و شتاب موشک‌‌ها قاطی ضرب و تقسیمِ تُن و کیلوگرم‌ها می‌شود. مثلا اگر یک کیلوگرم بیفتد روی انگشت پا چه می‌شود؟ بعد مسئله را بزرگ‌تر می‌کنم. بزرگ‌تر می‌کنم و بزرگ‌تر می‌کنم... ۸۵ تُن رشته فکرم را پاره می‌کند. برمی‌گردم عکس زوم شده را با دو انگشت شصتم جمع می‌کنم. مکانی که فرمانده و سربازانِ زیبارویِ پُر نورِ نشسته دور میز را تصور می‌کنم. سرداری که با هواپیما کشورش را ترک کرده تا به همسایه‌اش کمک کند می‌آید. اُبهت و هیکلِ سید حسن هم می‌آید. جوانانِ سبز پوشِ چشم‌گوی نشسته و ایستاده هم هستند. قلم و کاغذ و نقشه‌ها روی میز و توی دست مومنین خط می‌کشند و خط می‌دهند و می‌نویسند برای امنیت، برای هدایت، برای قرآن، برای حفظ جان مسلمان، برای ... صدایی مَهیب غروب شهر را درهم می‌کوبد. نادان‌هایِ ناتوان از بالا زدند. آسمان منور شد. جاء نصر الله نازل شد. ملائک بین زمین و آسمان به اندازه هزار ماه نوشتند. در تاریکی شبش، از دیدن ستاره‌ها کم آوردند. ماه به خود پیچید. نصرت خدا آغاز شد. گوشت‌ و استخوان له شده هم می‌‌آیند در گودالِ رویِ زمین. ذهن با کلمه گودال قرابت دارد. با جهش برمی‌گردد به چند صدسال پیش. وقتی سیدی با تمام اهل خانه و همه توان؛ کیلومترها در بیابان‌های خشک و خاکی سوار بر اسب خانه و کاشانه را ترک می‌کنند به سرزمین کرب و بَلا می‌روند برای امنیت، برای هدایت، برای قرآن، برای... همه یاران و همراه‌هانش فدا می‌شوند. جان می‌دهند. چهره‌ها با رنگ ارغوانی به خون خضاب می‌شوند. غروب روز دهم، رو‌‌در‌رو توی گودال با نیزه و سنگ و شمشیر بر تنِ تشنه‌اش زدند و با سُم‌ اسب روی تنش تاختند. خون جاری شد. تا ابد امتداد پیدا کرد. آسمان خم‌ شد از نزدیک‌تر ببیند. ملائک متحیر از دیدن و نوشتن... از ذهنم بر‌می‌گردم تا با قلم بنویسم از تکرار تاریخ‌ و نیست و نابود شدن کفر و ظلم که إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا. از قرابت عبرت‌ها و جوشش‌ها و رویش‌ها و خاموش نشدن‌ نام شهید و شهادت الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتَا بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون. از لحظه رسیدن‌ها وَ هُمْ فِیها خالِدُونَ‌ ها و هنگامه‌ شیرین لقاء‌الله و في مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ....و ها. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/kalamejari
32.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طیراً ابابیل 📺 سرود حماسی " طیرا ابابیل " تقدیم به روح بلند شهید عزیز مقاومت، سیدحسن نصرالله ✍شاعر و آهنگساز : سید ایمان عباسی تهیه کننده : فاطمه حسینخانی کاری از : گروه سرود ضحی با همخوانی احمد محمدی پور ضبط : خانه سرود و موسیقی گیلان تنظیم: آرش خوشحال - حسین چابک با مشارکت: مرکز آفرینش های هنری گیلان، ستاد کنگره ۸۰۰۰ شهید استان گیلان، تیپ دوم میرزاکوچک خان نیروی زمینی سپاه 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/joinchat/2485125346C7db87aa5ee
تازه نفس بودم و پرشور، بعد از کنکور، کوله و تخته‌شاسی هنرستان را زمین گذاشتم و در اولین فعالیت اجتماعی، با دوستانم رفتیم فرهنگسرای انقلاب تا نمایشگاه با موضوع دفاع‌مقدس را برپا کنیم. در دفتر رئیس فرهنگسرا، آقای آشتیانی، جمع شدیم. نوار وی‌اچ‌اس را داخل ویدئو گذاشت و دکمه پخش‌اش را زد: «لبیک یا حسین یعنی... لبیک یا حسین لبیک یا حسین» پرچم‌های زرد حزب‌الله در هوا تکان می‌خوردند و سخنران با شور و هیجانی که از عمق باورش حکایت داشت خطابه می‌خواند. عربی سرم نمی‌شد اما می‌فهمیدم تک‌تک واژگانش به درون ادراکم نفوذ می‌کند من آنجا اولین بار سیدحسن نصرالله را دیدم و خودم را بارها جلوی تربیون‌اش تصور کردم که مشت به آسمان می‌کوبم و می‌گویم «لبیک یا حسین...» آقای نصرالله! برای شکستن هیبت جسم شما، چندین تُن‌ بمب لازم بود، ولی نمی‌دانند واژه واژه‌‌هایی که فریاد می‌زدید خودش بمب بود بر خمودگی و ناامیدی و انزوا. شما و راه شما و واژگان شما تا ابد باقی‌ است، پروازتان گوارای وجودتان باد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
بسم الله شده تا به حال به مرگ فکر کنید؟ به آخرین عطری که در آن لحظه شامه‌تان را قلقلک می‌دهد چی؟ فکر کرده‌اید؟ اصلأ تا به حال به اینکه ممکن است در چه صحنه‌ای باشید و غزل خداحافظی را بخوانید یا آخرین صدایی که می‌شنوید، اندیشیده‌اید؟ حقیقت این است که مرگ یک امر ناگریز و یک سرنوشت محتوم است. هیچ کس نمی‌تواند بگوید من یک معجون خورده‌ام که تا ابد زنده نگه ام می‌دارد. مرگ می‌تواند توی رختخواب باشد. وقتی با دست‌های لرزان دانه‌های تسبیح را روی هم می‌اندازیم. یا می‌تواند روی تخت بیمارستان باشد _البته دور از جانتان_ در حالی که بوی الکل پیچیده باشد توی بینی‌مان، چشم‌ها را ببندیم و برویم. یا ممکن است در اثر تصادف دار فانی را وداع بگوییم. این‌ها یک چشمه‌ای از دریای هزار موج مرگ است. سال شصت و یک هجری، نوه‌ی پیامبر نوع رفتنش را انتخاب کرد. می‌توانست روی یک تخت چوبی باشد در حالی که قهوه‌ی عربی می‌خورد و از لبخند سرشار است. می‌توانست زیر خنکای سایه‌ی درختی باشد در حالی که به آسمان خیره شده و دو خوشه انگور کنار دستش است. اما انتخاب او این بود که دست زن و بچه و خواهر و برادر و ... را بگیرد و ببرد زیر تیغ آفتاب! او می‌دانست قرار است خون از سیب گلویش شتک بزند و می‌دانست که قرار است شش‌ماهه‌اش روی دست‌هایش پرپر شود و ... حقیقت این است که اندیشه‌ و اعتقاد ما حکایت از نوع مرگ‌مان دارد. نوه‌ی پیامبر به خاطر اندیشه‌اش آنگونه به رحمت خدا رفت و چه بسا انسان‌هایی در تاریخ که قبل و بعد از او به خاطر اعتقاد و باورشان انتخاب کرده‌اند که چگونه بروند. این‌ها را برای چه گفتم؟ آخرین بار که از رفتن کسی شوکه شدید کی بود؟ _ من؟ _راستش همین دیروز گوشی در یک دستم بود و گروه‌ها را چک می‌کردم و با دست دیگر با کنترل تلویزیون کانال‌ها را پایین بالا می‌کردم. لابد شما هم حس و حال مرا داشتید. بلور شدید؟ زمین خوردید و شکستید؟ زانوهایتان سست شد؟ قلبتان به در و دیوار سینه کوبید؟ زبانتان مثل یک تکه موکت چسبید به حلق؟ دست‌هایتان لرزید؟ و بعد لابد اشک شُرّه کرد روی گونه‌هایتان و بعد هق‌هق ... ساعت نمی‌دانم چند بود اما برای من انگار یک و بیستِ شب جمعه بود. عصر بارانی ارسباران بود که به دنبال گم شده‌مان بودیم. باور و اعتقاد حاج قاسم، شهید جمهور و سید حسن نوع رفتنشان را روشن کرد. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بعد از شهادتشان خوب گریه کردم و بعد خودم را جمع و جور کردم و نهیب زدم که: «خب گریه بس است. بگو تو چکار کرده‌ای؟ چه کار قرار است بکنی؟» و از صبح روز بعدش بیشتر تلاش کرده‌ام، بیشتر دویده‌ام، بیشتر نخوابیده‌ام.... این‌ها را گفتم که بگویم الان وقت گریه و عزاداری نیست الان وقت کار است. حضرت آقا گفته‌اند: «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.» دارم به این «فرض» فکر میکنم و امکاناتی که دارم و توانایی‌هایم.... شما هم فکر کنید... ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @tahere_sadat_maleki
سید جان! نه قلمم را یارای نوشتن است، نه قلبم کشش این داغ عظما را دارد. داغت روی قلبم مثل داغ حاج قاسم و برادر شهیدم سنگینی می کند. سید جان! یقین دارم شهادتت خیر است. حکمت این خیر بودن را سال ها بعد خواهیم فهمید، همان طور که شهادت مولایت حسین علیه السلام خیر بود اما درکش زمان برد. سید جان! یقین دارم حزب الله لبنان، یک جریان و مکتب قوی است و با از دست دادن فرماندهانش تزلزلی در آن ایجاد نخواهد شد. حزب الله زنده است و قوی‌تر از همیشه پیش خواهد رفت. این وعده‌ی خداست که پیروزی از آنِ حزب الله است... سید جان! یاری‌ام کن چشم و گوشم به دهن رهبرم، ولی امرم، امام خامنه‌ای عزیز باشد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
ره‌بر تند تند آخرین تکه های ظرف ها را هم میشورم و همزمان دارم برنامه فردا را توی ذهنم می چینم. شام امشب و ناهار فردا آماده است، مانده شام فردا شب که کارهایش را جلو جلو بکنم. می خواهم طرح درس فردا را بنویسم که انگار تازه یادم می آید چه اتفاقی افتاده. خودکار از دستم می افتد روی کاغذ. شرمنده می شوم برای قلّت عزاداری، برای کمی گریه. نه اینکه نسوخته باشم، اتفاقا ذره به ذره از این خبر آتش گرفته ام. شاید بیشتر از قبلی ها. انگار هر بار داغی به داغ قبلی اضافه می شود سوزشش هم بیشتر می شود. دلم میخواهد دفتر را ببندم و بنشینم پای مداحی و دلی سبک کنم با اشک اما صدایی در گوشم زنگ می پیچد: بر همه مسلمانان فرض است که با همه امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب الله بایستند..... قلمم را محکم تر بر می دارم. هرچند سوخته، هرچند شکسته، هرچند زخمی اما از جانب ره‌برم حکمی داده شده به من که باید با جانم برای اجرایش تلاش کنم. تمام امکاناتم توی سرم ردیف می شود: قلمم، دستم، زبانم و.... وقتی برای عزاداری ندارم، شروع می کنم به نوشتن، هنوز عزادارم اما پر از شور و شجاعتم برای اجرای حکم ره‌بر. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
همیشه وقتی کلمه مقاومت را میشنیدم چهره شما در ذهنم نقش میبست... اصلا شما برایم شجاعت و مردانگی را معنا کردید... هرگاه سخنرانی تان را میشنیدم از اینهمه صلابت کیفور میشدم... خبر پرکشیدنتان ما را سوزاند🖤... ومیدانیم راهتان ادامه دارد و تمام شدنی نیستید ولی... عجیب در این کره خاکی جایتان خالیست 💔.. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
غَربال می‌شویم... حسین بن علی (ع) می‌دانست آن روز خورشید زودتر از هر روزی غروب می‌کند. این را به یاران‌اش هم پیش‌تر از این گفته بود. همان ۷۲ تَن یاری که دعوت حقِ او را لبیک گفته، با تمامِ وجود کنارش ماندند. آن‌ها که با گوشت و پوست و استخوان درک کرده بودند وصالِ عشق دشوار است. سختی‌هایش زخم می‌اندازد بر جسم در مقابل اما حلاوت‌اش ابدی‌ست. همین که این شربت دل‌انگیز را بنوشند روح از بندِ زنجیر جدا می‌شود. افسار پاره می‌کند و بی‌قید در اوج پرواز می‌کند. می‌رسد جایی میان آسمان‌ها، در آغوش معشوق! این را نمی‌شود با دو قطره اشک و چند کلمه حرف فهمید و نشان داد. پای احساسات که به میان باشد همه‌مان اهل میدان می‌شویم. امروز «لبیک یا حسین» را با بغض فریاد زدیم. «ما اهل میدان» هستیم را با حرص به گوش همگان رساندیم. معتقد هم هستیم «ما اهل کوفه نیستیم که علی تنها بماند!» این‌ها را در حالی گفتیم که خیالمان آسوده بود. گِرداگِردمان را امنیت فرا گرفته بود و می‌دانستیم دیگری جان‌اش را گذاشته در میان برای محافظت از جانمان، همان جانِ باارزشمان... و شعارهایمان را گاه با چشمانی مه‌آلود، دست‌هایی مشت شده و صدایی که مملو بود از حرص، از بغض، از هیجان فریاد می‌زدیم! میانِ انبوهی از یارانِ لبیک‌گو، در سرم تکرار می‌شد... «وَ اللَّهِ لَتُمَحَّصُن؛ و اللَّهِ لَتُمَیَّزُنَّ؛ و اللَّهِ لَتُغَرْبَلُنَّ؛ حتَّی لَایَبْقَی مِنْکُمْ إِلَّا الْأَنْدَر...» به خدا سوگند شما خالص می‌شوید؛ به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید؛ به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛ تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی‌ماند جز گروه بسیار کم و نادر... «امام صادق(ع)» ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat fatemeh,pi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهید سید حسن نصرالله . "یاعلی کن مامان جان! ماشالله بهتون 👏 آفرین..." خبر سنگین بود... من اما مخاطب این خبرهای سخت و تلخ ، یک مادرم و پرتکرار ترین دیالوگم " یا علی کن!" شنیدم شهید سید حسن عاشق زندگی بود و عاشق شهادت هم... مادرانه به فکر فرو رفته ام این روزها که جمع این دو کلمه عاشقانه ترین حاصل هارا رقم خواهد زد..."زندگی"و "شهادت"! خبر سنگین بود اما برای من وقتی برای گریه و غصه نبود. زمان زندگی کردنِ عاشقانه تر بود تا ختم به خیر شدن..‌. ختم به شهادت شدن... شاید "مادری" پرمشغله ترین کار دنیا نگذارد خوب در خبرها و تحلیل ها بچرخی و درگیر حواشی هر حادثه ی مهم شوی. حتی شاید نگذارد درست و درمان سوگواری ات را بکنی... اما عوضش خوب می‌گذارد فکر کنی. "فکر" بهترین همدم و همراه روزهای مادری ست. فکر به او... به رسیدن به آرمانش.... به رسیدن به اضطرارِ آمدنش... به وظیفه ی خودت در همین آن ، دقیقا همین لحظه... هرکس را رسالتی است و رسالت مادری شاید همین باشد. خبر سنگین بود در کنار آن اما، "یاعلی کن مامان جان!"... دوقلو ها راه افتادند.. و مقاومت بار دیگر از دل خانه ای جوانه زد... ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
سید حسن تعریف می‌کرد وقتی جنوب لبنان در اشغال اسرائیل بود، رفتم خدمت "آقا". گفتم اینطور نمی‌شود. نحوه مبارزه ما سنخیتی باهم ندارد. یادم نیست سید دقیقا چه مثالی می‌زد اما انگار یک چیزی‌ شبیه به اینکه مثلا ما یک نارنجک دستی پرت می‌کنیم سمت خاک فلسطین اشغالی در عوض آن‌ها یک روستا را می‌آورند پایین... خلاصه اینکه سید می‌گفت حرفم که تمام شد، "آقا" تامل کرد، لبخند زدو گفت: شما راهی غیر از این ندارید. راه همین است. مبارزه مدام و حتی کوچک با دشمن. سید می‌گفت من برگشتم و برای تشکیلات همین را تعریف کردم و گفتم همین راه را ادامه می‌دهیم. ادامه‌اش را هم که می‌دانید. آزادی جنوب لبنان ... فکر می‌کردم شاید برای توضیح سید، خاطره و روایتی که خودش نقل کرد مناسب باشد. یک انسان با درگیری مدام و مدام و مدام با دشمن با آن ویژگی‌های فردی فوق العاده‌اش. سید یک انسان ویژه بود، با کلمات فوق ویژه. تقریبا بعد از هر سخنرانی یک شاهکار خلق می‌کرد. آدم را یاد کلمات مولا در نهج البلاغه می‌انداخت. میتوانستی با آن جملات تحدی کنی؛ که اگر میتوانی مثلَش را بیاور. سید استاد عملیات جنگ روانی بود. یک بار می‌آمد جلوی دوربین و می‌گفت همین حالا که دارم با شما صحبت می‌کنم کشتی اسرائیلی را می‌زنیم و تمام. یک بار به دشمن نیشخند میزد. یک‌بار آن‌ها را باد تمسخر می‌گرفت‌ و جلوی همه عالم ریش اسرائیلی‌ها می‌خندید. بازی‌شان می‌داد. می‌بردشان توی دَستگاه. منفعلشان می‌کرد. دشمن را ول نمی‌کرد، اول حسابی نشانَش می‌دادو به چشمَش می‌آورد بعد هم خوارَش می‌کرد. ابهتَ‌ش را می‌شکست. سید توی همین فضای مبارزه تربیت شد. خودش را درگیر دعواهای مسخره حیدری نعمتی نمی‌کرد و با دشمن فرضی درگیر نمی‌شد دشمنَش واقعی بود و به خاطر همین رشد کرد و قد کشید. شما چند بار دیده‌اید او با گروه‌های لبنانی، حتی مخالفَش؛ با رقیب‌های سیاسی‌اش با مجلس یا دولت لبنان با شخصیت‌های سیاسی درگیر بشود؟! تیکه بیاندازد متلک بارشان کند. قهر کند. یا هرچی... در عوض سخنرانی نبود که سید انگشت در چشم اسرائیل نکند. "آقا" گفت به او به چشم یک مکتب نگاه کنید. باید بنشینیم و بیشتر در مورد سید گفتوگو کنیم. مبارزه سید از قدیم‌ها برایم مصداق این آیه بود: { نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ، فَإِذا هُوَ زاهِقٌ } سید با آن ایمان استوار و روح بلند پروازش مدام بر سر باطل می‌کوبید، مدام. آنقدر که مغز باطل دهن باز کند و نابود شود. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/talabenegasht
ما همیشه دل‌مان قرص بود که تو هستی. هستی و دست کسی بهت نمی‌رسد. هستی و شده‌ای تیر توی چشم دشمن‌هایمان. هستی و شده‌ای دل‌گرمی سیدعلی. ما همیشه بخاطر تو سرمان بالا بود. هر وقت حرف می‌زدی، حتی تن‌های کرخت ما هم به حرکت می‌افتاد. خون توی قلب‌های از کار افتاده‌مان می‌دوید. توی دل‌هایمان یک چیزی تکان می‌خورد، انگار که غرور. انگار که افتخار. انگار که عزت. ما حال کسی را داریم که عزیزش صبح از در خانه بیرون رفته، بی خداحافظی، به خیال اینکه چند ساعت بعد برمی‌گردد. اما برنگشته. تو وسط میدان جنگ بودی. داشتی می‌جنگیدی. رجز می‌خواندی. چشم‌ها همه به تو بود. امیدها همه تو بودی. یک باره زمین لرزید. گرد و خاک شد. هیاهو شد. گرگ‌ها نعره می‌زدند. می‌خندیدند. ما هول افتاد به جانمان. چشم‌هایمان را مالیدیم. دنبال تو می‌گشتیم. منتظر بودیم خاک‌ها بنشیند و تو دوباره با آن صدای پرصلابت، از جایی که هیچ‌کس نمی‌دانست کجاست، با ما حرف بزنی. گرد و خاک خوابید. اما تو دیگر نبودی. این ماجرا چه آشناست! کربلا؟ همان وقتی که توی آن گودی شلوغ شد. گرد و خاک شد. چشم‌های زینب دنبالش می‌گشت. صدای خنده می‌آمد. آسمان و زمین می‌لرزید... صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ... دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @biiiiinam
"بسم الله القاصم الجبارین" کلمات در دهانم می سوزند. قلبم شلیک می کند روی کاغذ. ماشه ی خودکار آماده است. اینها بخشی از سلول های وجودم هستند که با استخوانی در گلو سخن می گویند. بیان احساسات سخت است. هرچقدر هم برای شما محسوس باشد. احساسات بسیار محترم و دارای مقامات ویژه هستند. در قرآن حب و بغض بالاترین اتفاقات را رقم زدند. اما... گرایش ها کجای امروز ما هستند؟ گرایشات شما را احساسات مدیریت می کند یا عقل؟ دنبال بحث فلسفی نیستم. نه نه.اشتباه نکنید. وجدان ها کدام قسمت از زندگی ما را با گرایش پیوند داده اند؟ چه قصدی از زنده بودن داریم؟ آینده را برای که می خواهیم؟ درس و مشق بچه ها را برای چه می خواهیم؟ مگر غیر از یاری دادن امام حسین؟ مادر غذا را می پزد. غذای گرم در دهان کودکش می گذارد. موشک در فلسطین اشغالی به هدف می خورد. لبنانی ها شجاعانه در حال مبارزه با بزرگ ترین دشمن خدا هستند. او هنوز به فکر قرض های این ماه و وسایل مهمانی دادن ِ آخر هفته است. زیر نویس تلویزیون از شهادت رهبر حزب الله لبنان.... لحظه ای به فکر فرو می رود. دوباره... مشغول جمع و جور کردن و گردگیری است. دیگری در حال انجام کارهای اداری است تا آخر هفته را با دوستانش به کافی شاپ برود. مردی در میوه فروشی هلو انجیری و خیار را روی ترازو می گذارد و متلک های سیاسی می پراند: "پس این انتقام که می گفتند چی شد؟" و می خندد. زهر خنده اش را با کلامم می گیرم: "منم اگر جای گرمی داشتم و مسئولیت کاری را به گردن نمی گرفتم فقط متلک می انداختم. حاج آقا! همه باید اعلام کنیم که طرفدار حق هستیم. خدا با صابرین است." نه! این شکلی نمی شود! دست به قلم می شوم. توپخانه سنگین است. سلاح ها گرم از عقلانیت است. احساسات اما نیمی از مردم خاکستری را هدایت می کند. مراقب گرایش ها و احساسات باشید. روی دفترهای مشق، رنگ قدرت و ایمان و توکل را بکشید. قدرت از آن ِ کیست؟ -خدای دریای موسی. پرتگاه کجاست؟ -شک! در قدرت حزب خدا رفقا! سنت خدا شوخی ندارد. قانون مند عمل کرده و خواهد کرد. قانون خدا این است که دست ِ مومنین را به شرط ایمان و توکل بگیرد. کفار و منافقین را خوار و نابود کند. کجا ایستاده ای؟ بی تفاوت نداریم! از روز الست پیمان بستیم. بیایید بر سر پیمان خویش با خدا بمانیم. : ان تنصروا الله ینصرکم.... خدا قدم های ما را تضمین کرده است. در آخرین لحظات، دریا را شکافت. یارانش عبور کردند. این خدای ماست. بسم الله! (بخوانید تازه شروع شده است. ) ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
داشتیم آماده می‌شدیم برای انتقام. نه یک سیلی سخت یا عملیات ساده. محور مقاومت می‌خواست در سالگرد طوفان الاقصی بزند به دل صهیون و اندکی تسلی بدهد این همه قلب داغدار را. می‌خواستیم توی بیت‌المقدس، کنار مسجدالاقصی سرود:« خیبر خیبر یا صهیون، جیش محمد قادمون» بخوانیم. اما این دست نشانده شیطان، وحشیانه دست به کشتار می‌زند. خارج از قواعدانسانی و حتی جهانی. موشک‌هایش از غزه و کرانه باختری به جنوب لبنان رسیده، به ضاحیه. خبرنگاری از مقر سازمان ملل و نشست جهانی سران کشورها گزارش می‌داد.می‌گفت:« نشد مسئولی سخنرانی کند و به مسئله غزه و لبنان اشاره نکند.» این دیگر فقط مربوط به مسلمانان نبود. شده بود، مسئله‌ی همه‌ی مردم جهان. آدم اهل هر دین و مسلکی هم باشد، اگر از انسانیت بویی برده باشد وقتی خبر این جنایت‌ها را بشنود، نمی‌تواند ساکت بماند. مثل دانشجویان آمریکایی که به قیمت از دست دادن فرصت تحصیل، پشت مردم فلسطین ایستادند. حضرت آقا یک زمانی فرموده بودند:« فلسطین کلید رمز آلود ظهور است.». چه بصیرتی دارد آقای ما؟ اتفاقات این روزهای دنیا دانه دانه رمزگشایی می‌کند این معما را. چالش« WHO IS MAHDI» و حالا سیل برادران سنی مذهب که دارند شعار« اَشْهَدُ اَنَّ عَلِیً حَقّ وَلیُ الله» را سرمی‌دهند. حکومت جهانی حضرت صاحب الزمان مستقر نمی‌شود مگر به فراگیر شدن نام امام حسین علیه السلام در جهان. قلب‌های ما زخمی و چشم‌هایمان خونبار است. خواهران و برادران مسلمان ما را دارند در غزه و لبنان قتل‌عام می‌کنند. سید حسن را، چشم و چراغ مقاومت و حزب الله را زدند. خشم سراسر وجودمان را گرفته. با مشت گره کرده آماده دستور فرمانده‌ایم. اما جایی در اعماق وجودمان می‌دانیم، دین خدا مستقر نمی‌شود اِلّا به خون شهید، مثل خون ثارالله که جوشید و جوشید تا رسید به اکنون. خون شهدای امروز هم می‌جوشد تا پرچم «یا لثارات الحسین» را در جهان به اهتزاز درآورد. تا لحظه‌ای که صدای نازنین موعود در جهان طنین انداز شود که:« اَلاَ یَا اَهلَ العَالَمْ، إِنَّ جَدِّیَ الْحُسَین قَتَلوُهُ عَطشَانَا» همه بفهمند و بدانند کیست. و برای چه ندا سر داده؟ آن روز بیشتر مردم دنیا می‌روند در صف اهل هدایت، پشت مهدی فاطمه می‌ایستند. شهدا رجعت می‌کنند تا با کمک مولایشان جهان آرمانی وعده داده شده را بسازند. « وَلَقَد کَتَبْناَ فِی الْزَّبوُرِ مِنْ بَعدِ الْذِّکْر اَنَّ الْاَرضَ یَرِثُهٰا عِبٰادِیَ الصّٰالِحوُنَ» ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
همیشه زنده چند روز از آن خبر گذشته؟ دو روز ؟ سه روز؟ نمی دانم، اما در تمام این مدت همه ی بودنت را مرور کرده ام. تو در نظرم همیشه هستی! آن یکّه مرد عظیم که چون جبل الراسخ روشنایی بخش جبل عامل است. و چون حیدرِ فاتحِ میدان های نبرد با ابلیس. تو در نظرم همان فرمانده بی رقیب نبردهای بی وقفه ای همان مرد همیشه ایستاده! سید! اصلا مجاهدت با تو معنا می یابد. و شجاعت در چهره ی تو تجسم یافته است! سید! تو در نظرم همیشه بوده ای و هستی و خواهی بود. چون اصلا حزب الله در قامت راسخ تو معنا می یابد. حزب الله در قدرت کلمات تو، در امواج حرکات دستان تو، و در غرش های علی گونه تو جان می یابد. سید! هرگز رفتن ات را باور نمی کنم! چون تو، همه حضوری تو، همه شوری تو، همه حیاتی! تو، نصرت بی بدیل خدایی! سید! هرگز خبر شهادت ات را باور نمی کنم که در استخاره هم چنین آمد: "و لمّا رَجَع موسی الی قَومِه" یقین دارم که مثل همیشه هستی و دوباره بر می گردی، زنده و حاضر. و دوباره ما آن چهره ی پر صلابت را می بینیم و آن بیان علوی را با اشتیاق می شنویم! که ای کوه استوار، تو نصراللهی! ✍ ۹ مهر ۱۴۰۳ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
🔰 آشفتگی‌های ذهنی‌ام را ببخش سید حسن ▫️خودم را زده بودم به بی خیالی. همه سعی ام را گذاشته بودم تا حواسم را از خبری که هولش را داشتم پرت کنم. گمانه زنی ها بیشتر و بیشتر شده بود. خاصیت تحریریه ها همیشه همین است که هر کسی با توجه به تحلیل هایی که از کارشناسان می شنود، بحث را هدایت می کند. تحریریه ما هم از این قاعده مستثنا نیست. صهیونیست ها که حالا هارتر از قبل شده بودند، ضاحیه را با بمب های یک تنی به آتش کشیده بودند تا مقر فرماندهان حزب الله را زده باشند. دلم مانند خیلی های دیگر به نصرت الهی خوش بود مثل همه روزهایی که خدا یاری اش را برای لحظه ای هم که شده از سرمان برنداشته بود. مثل همان روزی که موسی علیه السلام را از آب گرفتند. یا همان روز که علی علیه السلام را به جای نبی مکرمش بر بستر یافتند اما مگر آن روزی که فرق عدالت مجسم را در مسجد کوفه شکافتند نصرت الهی نبود، مگر آن دمی که سیدالشهدا سلام الله علیه را دوره کردند و بر پیکرش با اسب تاختند یاری خدا را نداشتیم. ما در همه احوال دلمان به این خوش است که خدا یارمان است و بس و همه این گردنه ها را برای غربال کردنمان گذاشته، برای اینکه ببیند دلمان با کدام طرف است با ابرهه یا با ابراهیم. ◾️حوالی ظهر، پیام سردبیر، نه تنها ظاهر بی خیالی ام را گرفت که لرزش را به دست و پایم انداخت. باید خودم را برای شهادتی که احتمال وقوعش زیاد بود آماده می کردم. باید هر آنچه میان او و حضرت روح الله گذشته بود، پیدا می کردم و توی ادیتور سایت بارگذاری می کردم. دست و دلم به کار نمی آمد اما. باز هم دلم می خواست خبر را انکار کنم درست مثل روزی که حاج قاسممان را زدند، مثل روزی که خبر شهادت اسماعیل هنیه همه جا را پر کرد. ◾️از شهادت حاج قاسم چند سالی گذشت، اما از شهادت اسماعیل هنیه حتی نیم سالی هم نگذشت. از شهادت ابراهیم عقیل و دیگر فرماندهان حزب الله هم. ▫️صهیونیست ها عزمشان را برای زمین زدن مقاومت جزم کرده اند. خودشان را به در و دیوار می زنند. فلسطین کم بود حالا نوبت لبنان شده است. صهیونیست ها ایران را هم به جنگ تهدید کرده اند. به صهیونیست ها مهلت بدهی همه جهان را تهدید می کنند تا خودشان را وارثان زمین قرار دهند. صهیونیست ها حتی سلولی از انسان در وجودشان نیست که اگر بود شاید سر سوزنی رحم را می فهمیدند، انسانیت را امتحان می کردند. صهیونیست ها همان سگ هاری هستند که رهبرمان گفت. ▫️یکی توییت می زند تو ایرانی ترین لبنانی بودی. آن دیگری می گوید تو محبوب ترین چهره جهان اسلام و عرب بودی از بس که مقاوم بودی و شجاع و اهل محاسبه و سال ها بود که لقبت شده بود سید مقاومت. ▫️سید حسن دلمان برای مقاومتی که در کلامت موج می زد تنگ می شود. برای لبیک یا حسین گفتنت هایت. ▫️سید حسن دلمان برای حاج قاسممان بدجوری تنگ است. به حاج قاسم که رسیدی بگو دلمان برایت یک ذره شده است، یک ذره را که خوب می دانی چیست. ▫️سید حسن همین دو روز پیش بود که مانده بودم برای همراهی با دردهای لبنان چه کنم. دستم رفت و برچسب عماد مغنیه را که یادگاری از برادری لبنانی در مشایه بود برداشتم و به کوله ام زدم. دلم می خواست با عکس حاج عماد به همه آنانی که بغض شماها را به دل داشتند و دارند بگویم که من یک ایرانی طرفدار جبهه مقاومت هستم. اصلا مگر امت اسلام یک پیکر نیست، پیکری که نه مرزهای جغرافیایی و نه دوری مسافت، هیچ یک یارای گسست آن را نداشته و ندارد. ▫️اینکه تو در مکتب حسین علیه السلام و بانو زینب سلام الله علیها عاشق شهادت شدی و جز زیبایی چیزی ندیدی، اینکه تو فریاد کشیدی که ما شیعیان علی بن ابیطالب علیهما السلام هستیم هر جا ما را یافتید بکشید اما فلسطین را تنها نخواهیم گذاشت یعنی اینکه امروز ما همه یک سید حسن نصراللهیم. ▫️سید حسن ما به اینکه خونت در رگ فرزندان مقاومت جاری می شود، به اینکه زمین را مستضعفان به ارث می برند، به اینکه حزب الله پیروز است و صهیونیست سرنوشتی جز نابودی ندارد، ذره ای شک و شبهه نداریم که قول خدا حق است. ما فقط دلتنگت می شویم همین و بس. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://www.jamaran.news/fa/tiny/news-1644945
به‌نام‌او به‌دو به‌دو رفتم توی نمازخانه سالن دانشگاه علوم پزشکی قزوین صدای آهنگ ساختمان را می‌لرزاند. نمازم را نخوانده بودم. با همین صدا شروع کردم به خواندن. صدای خواندن سوره را با گوش خودم هم نمی‌شنیدم. نمازم که تمام شد داخل سالن رفتم و کنار مامان نشستم. مامان دعوت شده‌بود برای سالگرد شهادت شهید بابایی. خواهر شهید بابایی رفت روی سن و چقدر قشنگ از برادرش گفت. در آن سن چقدر نیاز به یک قهرمان داشتم، چه کسی بهتر از عباس بابایی؟! در آخر هم شعری خواند که بعد از بيست سال هنوز هم موقع غم به زبانم می‌آید. ایام هجر را گذراندیم و زنده‌ایم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود شاعر این شعر شد خواهر شهید بابایی حتی با وجود این‌که شاعرش را بعدا شناختم شکیب اصفهانی بود، اما برای من همان بود، خواهر شهید. این‌روزها فقط همین بیت به زبانم می‌آید. گمانم به خودم این‌گونه نبود که سید در اوج مظلومیت شهید شود و من زنده باشم. همین "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @del_gooye