eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
782 عکس
117 ویدیو
2 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 رئیس جمهور باید نشان دهد من ظرفیت دارم او همیشه منافع کشور و نظام را بر منافع شخصی مقدم می‌داشت... امیرحسین بانکی‌پورفرد جمعه | ۱۸ خرداد ۱۴۰۳ | روایت کفایت @revayate_kefayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مثل ابراهیم عکس‌نوشت اول رئیس جمهور باید "مثل ابراهیم" مردم‌دار باشد... گردآوری: علیرضا اسلامی طراح: علیرضا باقری مدیر تولید: امین زاده‌تقی زهره نمازیان شنبه | ۲ تیر ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان @artkerman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روز شلوغ اصفهان هفتم مهرماه ۱۴۰۲ است. صدوپنجاه دانشمند بین‌المللی از کشورهای اسلامی میهمان اصفهان هستند. اولین بار است که جایزۀ مصطفی (صلوات‌الله‌علیه) خارج از تهران برگزار ‌می‌شود. معمولاً رویدادهای علمی وقتی از تهران خارج می‌شود، رئیس‌جمهور‌ها در آن شرکت نمی‌کنند؛ اما آقای رئیسی برای افتتاحیۀ این رویداد به اصفهان سفر می‌کند. در دنیا، شهری زنده و پویا و بین‌المللی است که بتواند از رویدادی بین‌المللی میزبانی کند. فعالیت‌های رئیس‌جمهور در کشور و دنیا رصد می‌شود. با حضور آقای رئیسی، تمام کشور و دنیا در جریان این رویداد علمی در اصفهان قرار می‌گیرند. اصفهان روز شلوغی را تجربه می‌کند؛ رئیس‌جمهور از آب اصفهان غافل نیست. برای بازدید از خط انتقال آب دریا می‌رود، پروژه‌های بزرگی در شرکت فولاد مبارکه و پالایشگاه نفت اصفهان را افتتاح می‌کند، مشکلات سالن اجلاس اصفهان را پیگیر می‌شود و در کنار همۀ این‌ها در رویداد جایزۀ مصطفی هم سخنرانی می‌کند. از نیاز بشر به علم نافع می‌گوید. علمی که بتواند با ایجاد نورانیت، ظلمت، تبعیض، بی‌عدالتی و فساد را از بین ببرد و به زندگی انسان هویت ببخشد. آقای رئیسی با دو پیشنهاد، اهالی دانش را برای ادامۀ رویداد ترغیب می‌کند: جایزۀ مصطفی در همۀ علوم ورود پیدا کند؛ نه‌ فقط علوم پایه و اندیشمندان در نشست‌های علمی برای رنج‌های بشریت راه‌ها نو بیندیشند. به کسی که با وجود دغدغه‌های معیشتی، آب، صنعت و علم، دغدغۀ نورانیت بشر و از بین‌بردن ظلمت را هم دارد، می‌توان با اطمینان کشوری را سپرد. حامد یزدیان به قلم: ملیحه نقش‌زن یک‌شنبه | ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ | روایت کفایت @revayate_kefayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تواصی چهره‌اش را از وقتی به یاد می‌آورم که برای هر قدمش، پنج قدم برمی‌داشتم تا خودم را به گرد پای او برسانم. وقتی خسته می‌شدم و دور شدنش را می‌دیدم صدای گریه‌ام مهار قدم‌هایش می‌شد. صورت مهربانش به سمتم می‌چرخید. سایه‌اش سایبان گرمای هوا می‌شد و با دستان بلندش بلندم می‌کرد و در آغوش می‌کشید. جای داداش خالی. نور به قبرش ببارد. در این حال و هوای انتخابات بدجور دلم هوایش را کرده. او را به یاد می‌آورم که نشسته و با چه ظرافتی نخ‌های حروف انگلیسی بافته شده‌ روی پیراهنش را بیرون می‌کشد. از غربی‌ها خوشش نمی‌آمد. شاید هم چون انگلیسی بلد نبود و معنای کلمۀ روی لباسش را نمی‌دانست، آن را می‌چید. انگار به غربی‌ها اعتماد نداشت؛ چه سازی برای ما کوک می‌کنند. چه خوابی برای ما می‌بینند! خودش هیچوقت رأی نداد؛ خوب که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی از شهدا علی‌رغم مقید بودن به اسلام و ولایت و جمهوریت، حتی یک بار هم در عمرشان رای ندادند؛ چون آنها زودتر از شناسنامه‌شان بزرگ شدند. زودتر از سن‌شان به جایگاهی که می‌خواستند رسیدند. آمار ثبت شده درباره سن شهدای هشت سال جنگ تحمیلی نشان‌ می‌دهد که ۴۴ ﺩﺭﺻﺪ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﺯ ۱۶ ﺗﺎ ۲۰ ﺳﺎﻝ بودند. پای چراغ گردسوز روی زیلوی پهن شده توی حیاط در آن شلوغی که بچه‌ها از سر و کلۀ هم بالا می‌رفتند، مشغول نوشتن چیزی بود. تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. طبق معمول رفتم کنارش نشستم. نگاهی به برگه انداختم و بلند بلند شروع کردم به خواندن و بخش کردن کلماتی که زیر سایۀ دستش روی دفتر نقش می‌بست؛ من، پَ یا مم به مِل لَت این است... نگاه چپی به من انداخت، لبانش را جمع کرد، ابروهایش را در هم کشید و تمام قد بلند شد رفت گوشۀ خلوتی دیگر شروع به نوشتن کرد؛ ... من پیامم به ملّت این است که خدا نکند زمانی فرا رسد که این ملّت مثل مردم کوفه کنند و دست از یاری امام و اسلام بردارند، که خدا نکرده عذاب الهی بر سرتان نازل خواهد شد، اگر دست از یاری امام بردارید دوباره ستمگری دیگر بر سرتان خواهد آمد... «شهید سید علی‌اکبر حسینیان راوندی» وصیتنامه‌اش را از دوره‌ی ابتدایی از بر می‌خواندم. حفظم بود؛ اما چیزی از آن نمی‌فهمیدم. رفتم سراغ وصیتنامه، کاغذی که سال‌ها روی طاقچه خاک خورده بود. حالا که به این مرحله رسیده‌ام و دو برابر سن او را دارم معنای کلمات آن را بهتر درک می‌کنم و چقدر دیر یادمان می‌آید... آسیه‌سادات حسینیان‌راوندی یک‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 غزل تلخ پر فراق سعدی روایت بوشهر/ روایت اول ساعت چهار بود که خبر را دیدم. گفتم مثل بقیه‌ خبرهاست. زود تکذیبیه‌اش می‌آید. رفته‌ رفته حجم خبرها بیشتر شد. نگرانی‌ام بیشتر و بیشتر شد. دیگر تاب نداشتم. جلسه سعدی‌خوانی داشتیم. دیوان سعدی را همین‌طور باز کردم. غزل تلخ پر فراقی آمد. سریع کتاب را بستم نمی‌خواستم باور کنم. غزل را نخوانده رها کردم. آمدم کنار بچه‌ها. همکارم گفت: «مگر خودت نمی‌گفتی، توی احد وقتی خبر آوردن پیامبر شهید شده، اون یار پیامبر گفت: محمد اگر مرد که مرد خدایش که زنده است‌». گفتم نگرانی‌ام برای رفتن و شهادت نیست که ما هنوز آقا را داریم. اما بی خبری امان از بی خبری. آن گیج‌مان کرده است. بی حال‌مان کرده است. سیدعباس حسینی‌مقدم دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خبر دیگر آمده بود، دروغ نبود، خواب نبود روایت بوشهر/ روایت دوم دیشب را که همه‌اش دنبال خبر دویده بودم. چشمانم را هی به امید اینکه خبر زودتر بیاید و از نگرانی بیرون‌مان کند، دنبال می کردم. اما سود که نداشت بی‌تابمان می‌کرد. خبر نصفه و نیمه پخش شده بود. آن فیلم پهپاد که بیرون آمد و گفت: «همه‌ی جسم ها سرد است». انگار جسم ما هم یخ زد. استوری آماده کردم که بگذارم اینستاگرام، اما باورم نمی‌شد. پاکش کردم. مثل روز سیزده دی منتظر تکذیب ماندم. هی از تلگرام به توئیتر، از توئیتر به اینستاگرام. اما خبر بیشتر گره‌اش را تنگ می‌کرد. بیشتر بیخ گلویم را چسباند. بالاخره صدا و سیما هم تائید کرد. منتظر بودم خبر شادی بیاورد، غم آورد. خبر بیاید و خواب بروم. خبر آمد، بهت برم برداشت. خبر آمد، خواب از سرم پراند. می زدم توی صورتم که خواب نباشم، دروغ باشد. نبود خبر دیگر آمده بود. سیدعباس حسینی‌مقدم دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 غم چسبیده بود بیخ گلویم روایت بوشهر/ روایت سوم غم چسبیده بود بیخ گلویم. باید زودتر می‌رفتم جایی، زنگ زدم محمد، گفتم کجایی. گفت: «حوزه هنری جمع شده‌ایم کاری کنیم». زود از خانه زدم بیرون، گیج خواب بودم. می‌خواستم قبل از رفتن به حوزه بی خوابی دیشب را با قهوه کم کنم. بدنم تاب نداشت. توی مسیر جلوی قهوه‌فروشی ایستادم. تا وارد شدم. پسرک جوانی وارد شد به شوخی به باریستا که مرد جوانی بود و گردنبند طلایی گردن داشت، گفت: «چته آهنگ غمگین گذاشتی، بزن شادش کن». یک‌مرتبه مرد جوان گفت: «می‌تونی همین یه‌بار خفه بشی، رئیس‌جمهورت شهید شده اگر نمی‌تونی غمگین باشی، حداقل خفه شو». سیدعباس حسینی‌مقدم دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همه‌جور آدمی آمده بود روایت بوشهر/ روایت چهارم پوستر را که دیدم توی مصلی برای شهدای امروز مراسم گذاشته بودند، زود خودم را رساندم. جلوی در آدم‌های کت و شلواری را دیدم. گفتم : «آخ که توی این مراسم فقط کارمندا هستن». اما حلقه‌ی بازرسی را که رد کردم، مردم را دیدم. از همان اولش، همه‌جور آدم آمده بود و کم‌کم مردم بیشتر شدند. با بچه‌هایشان آمده بودند، غمگین و محزون پنهان و آشکار گریه می‌کردند. مرد جوانی کنار پرده‌ی مصلی نشسته بود. یک دست سیاه پوشیده بود. اشک روی صورتش راه افتاده بود. همه‌ی صورت شش‌تیغش خیس خیس بود. هق‌هقش را فرو می‌خورد. شانه‌هایش می‌لرزید. خبرنگاری برای مصاحبه به او نزدیک شد. با سؤال خبرنگار که از غم امروز پرسید، هق‌هق فروخورده‌اش رها شد و بلند بلند شروع به گریه کرد. پسر حدود هشت، نه ساله‌ای کنار قرآن‌ها ایستاده بود. آنها را مرتب می‌کرد. چندتا پوستری از عکس آقای رئیس‌جمهور را که روی میز بود با دستانش مرتب می‌کرد. پوستر را توی دستش کمی بالا آورد. نگاهی به عکس کرد. اشک توی چشمش جمع شد. یکی از اشک‌ها از گوشه‌ی چشمش رها شد و غلتید روی گونه‌اش. پیرمرد سبیلوی لاغر اندامی توی صف کنار چهار، پنج‌تا مرد کت و شلواری نشسته بود. موهای سپیدش را مثل لات‌های قدیم بالا زده بود.پازلف‌هایش به نیمه‌ی ریشش رسیده بود. دکمه‌ی یقه‌اش هم باز بود. خادم حرم امام رضا که جلوی جمعیت داشت مداحی می کرد، اسم رئیس‌جمهور را با پسوند شهید که برد، گفت: «آقای رئیسی به امام رضا چه گفته بودی» که یک‌مرتبه شانه‌های پیرمرد لرزید و شروع کرد بلند بلند گریه کردن. دخترک سه، چهار ساله‌ای لباس صورتی آستین کوتاهی پوشیده بود. موهایش را از پشت برایش بافته بودند. کیفش را روی صندلی کنار بابایش گذاشت و به طرف میزی که قرآن و عکس‌ها رویش گذاشته بودند، رفت. یکی از عکس‌ها را توی بغل گرفت و به طرف پدرش رفت. توی مسیر عکس از دستش افتاد. نشست روی زمین و عکس را برداشت و بعد عکس را به دهانش نزدیک کرد و گوشه‌ی عکس را بوسید. سید عباس حسینی مقدم دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حاج آقای رئیسی خیلی خوش آمدید آرام و قرار نداشتم اشک مهمان هر لحظه چشمانم بود آه...‌ مظلومیت سید بدجور دلم را آتش زده بود. هرجور بود از کرمان به همراه خانواده برای تشییع خودم را به بیرجند رساندم. وقتی پیکرهای مطهر شهدا رسیدند، مجری برنامه گفت: «حاج آقای رئیسی خیلی خوش آمدید ...‌» آقای رئیس‌جمهور، رفتنت در باورم نمی‌گنجد... صدیقه عسکری | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مثل ابراهیم عکس‌نوشت دوم رئیس جمهور باید "مثل ابراهیم" شجاع باشد... گردآوری: علیرضا اسلامی طراح: علیرضا باقری مدیر تولید: امین زاده‌تقی زهره نمازیان شنبه | ۲ تیر ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان @artkerman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 فریادی از سر عقلانیت در جلسه شورای عالی انقلاب فرهنگی یک محیط کاملا آزاد علمی ایجاد کردند، با آرامش با این که وقت آزاد ایشان از همه کمتر بود وقت می‌گذاشتند همه صحبت کنند... امیرحسین بانکی‌پورفرد جمعه | ۱۸ خرداد ۱۴۰۳ | روایت کفایت @revayate_kefayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ماجرای نیمروز رئیس‌جمهور رئیسی قرار بود به مناسبت آغاز سال‌تحصیلی به دانشگاه تهران بیاید. آن زمان دانشجو بودم و محل کارم هم به دانشگاه نزدیک بود. مرخصی گرفتم تا به دانشگاه بروم. عده‌ای از بچه‌های تشکلی دلخور بودند که چرا به تشکل‌ها تریبون نداده‌اند تا جلوی رئیس‌جمهور صحبت کنند (معمولاً رسم نبود که در مراسم آغاز سال‌تحصیلی به تشکل‌ها تریبون بدهند و این کار در ۱۶ آذر و روز دانشجو انجام می‌شد). من تنها و مستقل وارد دانشگاه شدم. دیدم دانشجوها در دانشگاه تجمع کرده‌اند و کلی نیروی امنیتی روبه‌روی کتابخانه و مصلی مستقر شده بود. من دور از تجمع ایستادم و وارد تجمعشان نشدم. بعضی شعارها تند و بی‌انصافی بود به زعم من، پیش‌تر ایشان چندبار در این دانشگاه و در حضور تشکل‌ها برنامه داشتند. بلاتکلیف بودم؛ نه می‌توانستم به داخل سالنی که رئیس‌جمهور سخنرانی داشت بروم و نه قصدی برای اعتراض داشتم. در گوشه‌ای دیدم که یکی از بچه‌ها با یکی از محافظان رئیس‌جمهور در حال صحبت است. وارد جمع دو نفره‌شان شدم. بینشان بحث بود. من سعی کردم میانجی‌گری کنم و برای محافظ رئیس‌جمهور علت دلخوری بچه‌ها را تشریح کنم. خودمان را به یکدیگر معرفی کردیم. اسمش آقای موسوی بود. گمان می‌کرد من از دانشجويانی هستم که تجمع کرده‌ام. رو به من گفت: «این تجمع خیلی بازتاب منفی در رسانه‌های معاند داشته. همین الآن فلان رسانه و فلان رسانه پوشش داده‌اند خبر را. با بچه‌هاتون صحبت کنید که این کار را نکنند. انصاف نیست». گفتم: «آقای موسوی من حقیقتاً مستقل آمدم و در چهارچوب تشکل و گروهی به اینجا نیامده‌ام و کاری از دستم بر نمی‌آید». وقت نماز شد. رفتم مسجد دانشگاه تا نماز بخوانم. گفتند که آقای رئیسی می‌خواهند به مسجد بیایند. آقای موسوی جلوتر به مسجد آمده بود و من را در مسجد دید. گفت: «می‌خوای با رئیس‌جمهور صحبت کنی؟» گفتم: «بله. گفت پس سریع بیاید تا به محوطه مسجد برویم، آقای رئیسی الآن آنجا هستند». گفتم: «وایسید تا کفش‌هامو از جلوی درب اصلی بیارم». در حال حرکت بودم که گفت: «وایسا نرو، خودشون دارن میان داخل. بعد نماز باهاشون صحبت کنید». نماز را به امامت آقای رئیسی خواندیم و بعد از نماز با ایشان صحبت کردم. محتوای صحبت‌هایم ۳ انتقاد در گوشی و یک تشکر بود. نمی‌خواستم کسی صحبت‌هایم را بشنود و از آب گل‌آلود ماهی بگیرد، چون اوایل دولت ایشان بود و انتقاداتم از سر دلسوزی بودند. با روی گشاده پذیرفتند انتقادهایم را و به مرور زمان جهت رفع آنان اقداماتی را انجام دادند. بعد از صحبت با ایشان با چند تن از وزرای دیگر هم صحبت کردم و به محوطه پشتی مسجد رفتم. شهید موسوی را آنجا دیدم که در کنار خودروی رئیس‌جمهور شهید بود و هماهنگی‌های لازم جهت خروج رئیس‌جمهور از دانشگاه را انجام می‌داد. از ایشان تشکر کردم و دعوتشان کردم به خرم‌آباد و از یکدیگر خداحافظی کردیم. به محل کار که برگشتم، یکی از دوستان گفت: «فیلم صحبتت با آقای رئیسی منتشر شده». خدا را شکر کردم که محتوای صحبت‌هایم با ایشان در فیلم مشخص نبود. شب به کوی رفتم و هنگام خواب، دیدم صفحه اینستاگرام رئیس‌جمهور هم عکسم با رئیس‌جمهور را در صفحه اول گذاشته؛ عکس جالبی بود. به یکی از دوستان با شوخی گفتم: «بوی شهادت می‌ده، بعداً یه عکس دونفره با رئیس‌جمهور شهید رو دارم». خداوند هر دو عزیز را رحمت کند. علی نصرتی دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 صدای لبیک خدا برای خداحافظی آمد. گفت: «آقای کلامی دعا کن این بار عمودی بروم، افقی برگردم!» گفتم: «ان‌شاالله هفته دیگر اینجا هستی، ما بیست تا کلاس داریم که شما باید اداره کنید.» اخم‌هایش توی هم رفت. با ناراحتی گفت: «تو هنوز معنای شهادت را نفهمیدی که می‌گویی ان‌شاالله هستی. حداقل ان‌شاالله را نگو! ادامه داد: «باید بگی، "ان‌شاالله" این بار عمودی بروی، افقی برگردی.» سکوت کرد. لبخندی روی لبش آمد و گفت: «ان‌شاالله این بار لحظه شهادت را درک می‌کنم، ببینیم نوبت شما کی است.» کمی با هم راه رفتیم. ایستاد و گفت: «امسال من دعای عرفه امام حسین (ع) را در منزل خواندم، والله بعد از دعا من "لبیک خدا" را با گوش خودم شنیدم.» با تعجب و سکوت نگاهش کردم. خندید و گفت: «فکر نکنی من هذیان یا دروغ می‌گویم، والله من صدای "لبیک خدا" را بعد از دعای عرفه شنیدم، می‌دانم غدیر امسال دیگر نتیجه می‌گیرم و شهید می‌شوم.» برای بار سوم با نشاط خاصی تکرار کرد و گفت: «والله شوخی نمی‌کنم، من صدای "لبیک خدا" را شنیدم.» چیزی نداشتم در برابرش بگویم. گفت: «اسم من علی است؛ چون شب عید غدیر به دنیا آمدم. شب عید غدیر هم ازدواج کردم، امیدوارم این شب عید غدیر هم شهید شوم!» خداحافظی کرد و رفت. دو سه روز بعد بود، روز عید غدیر. اول وقت با من تماس گرفتند که کسائی شهید شده و در معراج شهدای باختران است. ابراهیم کلامی به قلم: مجید ایزدی یک‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برای زاینده‌رود به پهنای صورت اشک ریخت شرق اصفهان. همان‌جا که لَه‌لَه زمین برای آب زاینده‌رود بیشتر است. تا آن موقع نه‌ هیچ رئیس‌جمهوری که حتی یک وزیر هم حاضر نشده بود پا به آنجا بگذارد و حرف مردم را از دهان مردم بشنود؛ اما آقای رئیسی بعد از انتخابات در اولین سفر استانی‌اش رفت به شرق اصفهان. حرف مردم را شنید و عزمش را جزم کرد برای حل مسئله. در راه برگشت وقتی هلیکوپتر از بالای زمین‌های خشک مردم عبور می‌کرد، با دیدنشان به‌پهنای صورت اشک ریخت که چرا نمی‌توانیم در کوتاه‌مدت این مسئله را حل کنیم. مسئول بود و خودش را درگیر مشکل مردم می‌دانست. رئیسی عزیز قاضی بود و حقوق‌دان. اصلاً مصائب مردم را بیشتر از نگاه حقوقی بررسی می‌کرد. پاورپوینتی آماده شده بود. مسائل حقوقی و فقهی مرتبط با آب اصفهان برایش توضیح داده شد. شاه‌کلید مسئله، درک این حقیقت بود که مسئلۀ آب در اصفهان با جاهای دیگر کشور فرق دارد. اگر گفته می‌شود حق‌آبه‌‌ای وجود دارد، یعنی مردم اصفهان، مالک حق هستند. این نگاه با نگاه انفالی که بعضی دولت‌مردان به آب اصفهان داشتند، تفاوت‌های اساسی داشت. رئیس‌جمهور مسئله را در همان ارائه اول درک کرد. اینکه ریشۀ این مشکل، فنی یا تکنیکی نیست، حقوقی و فقهی است. بلافاصله دستور داد حتما نشستی فقهی- حقوقی با وزارت نیرو و مسئولان تصمیم‌گیر گذاشته و از همین مسیر حق‌آبه اصفهان پیگیری شود. حامد یزدیان به قلم: نسیم کریمی یک‌شنبه | ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ | روایت کفایت @revayate_kefayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مثل ابراهیم عکس‌نوشت سوم رئیس جمهور باید "مثل ابراهیم" مقتدر باشد... گردآوری: علیرضا اسلامی طراح: علیرضا باقری مدیر تولید: امین زاده‌تقی زهره نمازیان شنبه | ۲ تیر ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان @artkerman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دنیا علی است/ عقبی علی است حال و هوای شهر امروز مملو از شادی و شور بود. شور و اشتیاقی جسم خسته مردمم را فرا گرفته بود که با گوش جان شنیدنی، با چشم دل دیدنی و با هر روایتش حس کردنی بود. عده‌ای در این هوای گرم طاقت‌فرسا با پای جان و معرفت دل به خیابان‌های شهر روان شده بودند تا در بر پایی یک جشن بزرگ سهیم باشند. در مسیر هر کسی مشغول به کاری شده بود؛ یکی بنر می‌آورد، یکی دیگر داشت داربست‌ها را علم می‌کرد ... در این همهمه سه چیز موج می‌زد: اول حس امنیت، دوم صبوری و آرامش و سومی شادی درونی بچه‌هایی بود که گاهی با آن دست‌های کوچک و ظریفشان به بزرگترها در بر پایی موکب‌ها کمک می‌کردند. زمانی هم که خسته می‌شدند، در هوایی که بسیار گرم بود، می‌رفتند زیر سایه یا نه، اینکه می‌رفتند کنار دیگر بچه‌هایی که در یک موکب تازه تأسیس مشغول به بازی فوتبال‌دستی بودند. حس و علاقه‌ی عجیبی میان این افراد و عشقشان واسطه قرار گرفته بود، حس و علاقه نابی که هیچ کجای دنیا آن را نمی‌شد با این شور و حال یافت. مسیر با اینکه خلوت بود، اما با دیدن موکب‌ها نمی‌دانم چی شد؟! یک‌هو دلم پر کشید رفت سوی مسیر اربعین. من هم از خدا خواسته، با این حس همراه شدم و با هر قدم خودم را بیشتر به این حس عجیب آغشته می کردم. برای یک لحظه چشم‌هایم را بستم و خودم را در ایوان صحن طلا شاه نجف علی (ع) دیدم. «آقا روز، روز توست، بیا و آقایی کن و مراد دل ما که زیارت دوباره صحن و سرای توست را بده». کم کم از محیط و مسیر جشن خارج و دور شدم اما دلم بدجور بی طاقتی کرد، با این کلام کمی آرامش کردم که «ان‌شاءالله اربعین راهی حرم می‌شویم...» امیرحسین کوهنورد سه‌شنبه | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه |ایتــا
📌 ز کودکی خادم این تبار محترمم پس از خیابان‌گردی‌های عید غدیر درحالیکه تا گرمازدگی فاصله‌ی چندانی نداشتم؛ ساعت ماشین ۱۲:۲۷ را نشان می‌داد؛ رادیو روی فرکانس 95.5 مگاهرتز تنظیم بود و خانم گوینده قوانین مناظرات را یادآور می‌شد، ناگهان صحنه‌ای نظرم را جلب کرد... زیر درخت نه چندان پر سایه‌ای پسر بچه‌ای، کلمن آبی هم‌قد خودش را گذاشته بود و توی لیوان‌هایی که به ترتیب توی سینی گذاشته بود شربت می‌ریخت، یک سینی پر از شکلات هم در کنار شربت داشت؛ بلندگوی کوچکی هم کنار دستش مولودی غدیر می‌خواند... موکب کوچک اما دلنشین او آنقدر جذبم کرد که دور زدم و برای لحظاتی فارغ از مناظره لیوان شربتی را مهمان پسرک کلمن آبی شدم... زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۵ تیر ۱۴۰۳ | پردیسان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 📌 اصلاح یک چرخه اوایل آغاز به کار دولت انبارهای خوراک دام وضعیت خوبی نداشتند و این مسئله روی بالا رفتن قیمت دام و طیور اثر می‌گذاشت... 📃 متن کامل به قلم: فاطمه نصراللهی و صدای: مریم ابوالحسنی آرش علاءالدینی | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تسبیح به دست، اشک در چشم سجاده‌نشین شده بودم به نام خدایی که مژده داد بر صبر کنندگان ایستاده بودم در موکبی که به اسم چایخانه امام رضا (ع) زده بودیم، مجری برنامه شماره‌ها را اعلام می‌کرد و من قبل از اینکه شماره‌ای اعلام کند، یا امام رضایی می‌گفتم و مشغول می‌شدم آخرین شماره را که قرعه کشی کردند، اثری از نامم نبود. از دلم گذشت من را هم دعوت می‌کند، اما طریق و راهش را نمی‌دانم. بارها و بارها برایم پیش آمده که خواسته‌ام زیارت بروم، پول نداشته‌ام اما جوری دعوت شده‌ام که خودم هم باورم نشده است و بعدش هم گفته‌ام به دوستانم که ببینید ما به جیب‌هایمان نگاه می‌کنیم، در حالی‌که آنها با جود و کرم و احسانشان به ما زندگی می‌دهند. ۴ روز از آن روز گذشت و دیگر آرزویم را فراموش کرده بودم. عصر بود گوشی‌ام را برداشتم باز کردم، چرا همه نوشته‌اند: «امن یجیب ....؟» چه شده است؟! اولین گروه را که باز می‌کنم یا ابالفضل، یا خدا... و از آن ساعت دلهره و اضطراب و گریه و التماس و یا رضا رضا... شب شد خبری نشد، تسبیح به دست، اشک در چشم سجاده‌نشین شده بودم و دست‌هایم را بالا می‌آوردم و دعا می‌کردم. به انتها که می‌خواستم برسانم آرزویم را، یکی در درونم می‌گفت «هیس! من خودم بلدم... اینها طلب شهادت کرده‌اند. روزگاری برای من مجاهدت کرده‌اند و خودم می‌دانم چگونه مزدشان را بدهم» و با دلی شکسته به خدا می‌گفتم: «خدایا می‌دانم که تو بهترین خیرها را به سمتشان می‌فرستی.» اما باز هم دلم راضی نمی‌شد و برای سلامتی‌شان دعا می‌کردم. در ذهن خودم داستان برایشان می‌نوشتم، الآن خانواده‌های محلی رفته‌اند به کمکشان و آنها را به خانه برده‌اند. اما چون آنجا ایرانسل و همراه اول خط نمی‌دهد، نمی‌توانند به ما اطلاع دهند. یا شاید هم دور هم در یک گوشه جنگل نشسته‌اند و منتظر کمک هستند. عجب یلدایی شده است امشب، چرا تمام نمی‌شود، چرا خواب به چشمانمان نمی‌آید؟ چرا همه خبرها شبیه هم است؟ چرا هیچ‌کس خبر تازه‌ای ندارد که جان بدهد به کالبدهای از دست رفته ما؟ به هر سختی بود شب را به صبح رساندیم، هوا روشن شده و مثل اینکه خبری شده است؟ آری شما را یافته‌اند، دلهره‌هایمان بیشتر شد، اما امیدوار چشم به قاب گوشی‌ها و تلویزیون دوخته‌ایم. یکی می‌گوید: «سوخته‌اند و صدای شکستن قلب ما به تمام جهان می‌رسد». یکی می‌گوید چهار نفر سوخته‌اند و باز امید می‌دود در قلبمان که پس بقیه زنده‌اند. اما نه، تلویزیون آماده است که قرآن پخش کند و علامت مشکی که بر گوشه صفحه تلویزیون می‌نشیند قلب‌هایمان یخ می‌زند و اشک‌هایمان بدون آنکه اجازه‌ای از این قلب یخ‌زده بگیرند، بی اختیار شروع به بارش می‌کنند، چقدر سخت است و چقدر سخت است، آنچنان گریه می‌کنم که دیگر رمقی در بدنم نیست. ما از این سوختن‌ها باز هم دیده‌ایم. ما روز ۱۳ دی ۹۸ ساعت ۱:۲۰ در فرودگاه بغداد با تمام وجود با آن یار نازنین سوختیم، سوختیم و قد کشیدیم و سبز شدیم و باز هم... ما برای تشییع سردار هم تا کرمان آمدیم، پس الآن هم وقت رفتن است؛ قم، تهران و مشهد همراهیت کردیم و مثل روزهای انتخابات تنهایت نگذاشتیم. و امروز در حرم امن آن امام مهربان روبه‌روی ضریح مطهرش دست بر سینه می‌گویم: «فدایت شوم آقای مهربان، ممنونم که دعوتم کردی». هر چند من فقط از دلم گذشته بود که من چطور به پابوسش بروم در حالی‌که الآن اصلا شرایطش را ندارم...‌‌ اعظم چیری | از استان پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا