📌 #جمعه_نصر
میاَرزید؟
دلِ آسمان سوراخ شده بود و آفتاب مثل عقرب نیشش را توی فرق سرم فرو میکرد و در میآورد.
راه زیادی رفته بودم تا گوشهایم، آن صدایِ محکم را بشنوند.
جایِ اولی که نشستم آسفالت داغ بود و تا چشم کار میکرد خورشید میتابید. مجبور شدم هر جا شد توقف کنم و بچهها را کنار خودم بنشانم.
من و بچهها هیچ شکایتی نداشتیم. خودمان خواسته بودیم، سر ظهری بیاییم و اینجا بساطمان را پهن کنیم.
دختر شانزدهسالهام صبح غسل شهادت کرده و با دستِ ورم کرده از واکسن قبول نکرد، نیاید.
از آنجایی که نشسته بودیم هیچ خبری از صدای خطبهها نمیآمد. زیرانداز و مُهرها را برداشتیم. از درب شماره هفت مصلی خارج شدیم تا جایی که صدای خطبهها به گوش برسد و نماز به آقا وصل شود.
بین ازدحام قدمهای تند برمیداشتیم.
هر چه جلوتر میرفتیم، جمعیت فشردهتر میشد.
صورتم خیس عرق شده بود و دهانم خشک.
دختر کوچکم چادر را روی سر جابه جا کرد:"مامان انگار اربعینه و اینجا کربلا، چقدر شلوغه"
نمیدانم در کدام خیابان راه میرفتیم، اما سربالایی ملایمی داشت که به نفس، نفس انداخته بودم.
بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی رسیدیم به جمعیتی که دست کنار گوش منتظر اللهاکبر ولی امر مسلمین بودند تا نمازِ جمعهی نصر را به ایشان اقتدا کنند.
قدمهای کوتاه و تندمان را از روی زیراَنداز مردم رَد کردیم و انتهای جمعیت، مردمِ مهربانِ تهرانی بهمان جا دادند.
الله اکبر....
نماز جمعه را شروع کردم، اما آفتاب و پیادهروی و دلهره از نرسیدن به مقتدا، وِلولهای توی سرم راه انداخت.
میگرن کار خودش را بَلَد بود.
بوم بوم کردنش را از زیر پوست سرم حس میکردم و رویش ضربه میزدم.
نماز عصر دیگر فقط سر درد نبود، حالت تهوع و سرگیجه و اُفت فشار هم به بدنم حمله کرده بودند.
نماز جمعه تمام شد. مردم، خیابان و صفها را خلوت میکردند.
با سیل جمعیتی که مُشت در هوا تکان میدادند:" ای رهبر آزاده آمادهایم آماده" همراه شدیم.
جدی، جدی حال و احوالم بهم ریخته بود. به محل قرارمان با همسر رسیدم و خودم را روی لبهی خاکی جدول پرت کردم.
سرم را توی دست گرفته بودم و چشمم بین جمعیت میلیونی آدمها دنبال مَحرم میگشت.
خندهام گرفت از فکری که توی سرم بین آنهمه درد خودش را به مغزم رسانده بود.
صبح ساعت هفت بیدار شده بودم تا بچهها را آماده کنم و هِلک هِلِک مترو سواری کنیم تا به نماز جمعه برسیم.
همسرم از گوشهی چشم نگاه کرد:"خیلی زوده که"
_اگه راه نیفتم به شلوغی میخورم. البته الانم فکر کنم مترو خیلی شلوغ باشه.
توی جایش غلت زد:"نمیخواد خودتونو اسیر مترو کنید، ساعت ده و نیم صدام کن با موتور میبرمتون."
خوشحال بودم که سختی نمیکشم و راحت میتوانم انجام فریضه کنم.
و حالا دردمند وسط خیابان پهن شده بودم.
میاَرزید؟ بله که میاَرزید، حتی حالا که جان من و بچهها در خطرِ تهدید اسرائیل هست، هم میاَرزد که بیایم.
همان صبح که روی موتور دسته جمعی شهادتین خواندیم، مطمئن بودیم که میارزد.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
گامهای عاشقی
بخش اول
خواب ماندیم، با اینکه میدانستم شلوغ میشود ولی نمیدانستم اینقدر شلوغ، صبح وقتی نگاهم به ساعت افتاد لبخندی زدم و لحظهای به خودم خندیدم که «تو میخواستی ساعت ۵ صبح بیدار بشی و بری بشینی؟!» در همین حال بودم که دوستم لگدی بهم زد و با درد از جایم پریدم و فهیدمکه دیگر وقت حسرت خوردن نیست و باید به سرعت برویم... قدمهایمان را دوتا یکی کردیم تا به محل مصلی تهران برسیم.
هرچقدر که بیشتر عقربههای زمان تکان میخورند بیشتر در فکر فرو میرفتیم که اگر با این شلوغی نتوانیم وارد بیعتگاه نماز جمعه شویم چه؟
بیش از یک روز و چندین شب فکر نماز خواندن پشت رهبر معظم انقلاب را داشتم و الان ترافیک بین من و آرزویم فاصله میاندازد...
خوشحالم که یک رهبر آنچنان مقبولیتی بین مردم کشورش دارد که مردم از دورترین نقاط کشور برای اقامه نماز و دیدن ایشان آمدهاند ولی گویا مکان پاسخگوی عشق و ارادت مردم نیست.
عشق حدومرز نمیشناسد، گاهی یک گل نماد عشق میشود و گاهی قدمهایی با نیت رسیدن به نماز جمعهای حماسی به امامت رهبر معظم انقلاب و آقای ملت ایران...
قدمها بسیار تند هستند گویا مسابقهی دوی سرعت است؛ هرکه زودتر برسد میتواند پشت رهبرش نماز بخواند و هرکه خیالش نباشد نمیتواند از درب عبور کند، هرچه جلوتر میرویم فشارها بیشتر و حرکت کندتر میشود، صبرها دارند به اتمام میرسند و کمکم خندهها از لب محو میشوند.
شوخی نیست، خیلیها از دورترین نقطهی ایران با خانوادهشان آمدهاند که با رهبرشان تجدید بیعت کنند و حالا یک عده محافظ مانع آنها شدهاند و نمیگذارند کسی داخل شود...
شور و شوق اجازه نمیداد قدمی پس بکشیم و بگوییم ولش کن، شاید تنها باری بود که همچنین فرصتی نصیبم میشد.
ادامه دارد...
پوریا فرهادی | از #شهرکرد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
گامهای عاشقی
بخش دوم
در شلوغی بیاختیار از رفیقم جدا شدم و به هر طریقی بود از دست نگهبانان گیت ورودی در رفتم و وارد فضای زیبای مصلی تهران شدم. وقتی دیدم چقدر جای خالی وجود دارد بیاختیار در دل خودم به نگهبانان فحش میدادم ولی میدانستم اگر لحظهای درب را باز بگذارند آنقدر جمعیت وارد میشود که شمارشش از اختیارات ما خارج است؛ برای همین قدمهایم را با «ببخشید» و «عذر میخواهم» آرام آرام برداشتم و به طرز کاملا عجیبی به جلوترین جای ممکن که میشد رفت، رسیدم؛ داربستها مانند حصاری محکم بودند که جمعیت را نگه داشته بودند، فقط خدا میداند چند نفر داخل و خارج این فضای عظیم بودند ولی شکوه و طنین صدایشان میلیونی بود، گویا هریک نماینده دهها نفری بودند که نتوانستهاند وارد شوند یا بیایند و غرش صدایشان زمین و زمان را به لرزه در آورده بود.
وقتی در گیتها بودیم مدام کلهی رفیقم را خورده بودم که من وضو ندارم و نکند که بدون وضو بمانم ولی وقتی از زیر دست سختگیران ورودی رد شدیم خودم را مسخره کردم و گفتم که لامصب خوب بلد است چهکار کند...
قانع نبودم، دوست داشتم جلو بروم، آنقدر جلو که بتوانم انگشتری از آقا بگیرم، میدانستم ممکن نیست ولی آرزو بر جوانان هم عیب نیست، به هر صورت یک ساعتی مدام جابجا شدم و با گوشیام از این جمعیت عظیم عکس میگرفتم تا اینکه جایی در سایه یافتم و نشستم.
حس عجیبی بود، لحظهای نگران رهبرم بودم، لحظهای نگران خودم بودم، لحظهای به یاد کسانی که نبودند بودم، دست به قلم شدم و چند خطی از این متن را نوشتم، مداحیهای حاج مهدی رسولی و میثم مطیعی برایم دلنشین بود، وقتی حاج مهدی رسولی نوحه: «بارون اومده، حاج قاسم برات مهمون اومده» را خواند، حال عجیبی داشتم؛ مثل این بود که بغض و غم دست به دست هم دادهبودند و گلویم را میفشردند.
حس خودمانی داشتم مثل زمانی که در حرم امام رضا (علیه السلام) یا در هیات بودم، ناگهان صدای لبیک یا خامنهای طنینانداز شد، لحظهای حساس و اولینی برای زندگیام بود، اولین باری بود که رهبر را با چشم غیرمسلح میدیدم. شاید بخندید ولی بیاختیار برای اینکه کسی آقا را چشم نکند داشتم صلوات میفرستادم، لحظهای حس غرور و خاص بودن سراسر وجودم را گرفت و لحظهای بعد حسودی کردم به کسانی که بیشتر میتوانستند آقا را ببینند.
زمان میگذشت و منتظر رسیدن وقت اذان ظهر بودیم، تایممان را به یکصدا شدن با جمعیت و شعار دادن صرف میکردیم. اذان ظهر را که گفتند یک «سلام علیکم» دل من را با خودش تا آسمان برد، تقلا کردم و به جایی رسیدم که بتوانم رهبر را ببینم، آخر جایی نشستیم که در نقطه کور بود و تنها فایدهاش سایه بودن و خنک بودنش بود، نمیگذاشتند عکس و فیلم بگیریم ولی محدودیت روی من اثر نداشت. گوشیام را میگرفتم و با گفتن «یک لحظه» و «یک دقیقه» عکس و فیلمهایم را میگرفتم و باز جابجا میشدم و دوباره همین کار را میکردم.
ادامه دارد...
پوریا فرهادی | از #شهرکرد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
گامهای عاشقی
بخش سوم
دوربین گوشیام خوب نبود و خیلی حرص میخوردم، کنارم را نگاه کردم و دیدم جوانی همسنوسال خودم دارد پخش زنده برنامه را میبیند. تعجب کردم که چجوری ممکن است آنتن گوشی قطع باشد ولی اینترنت باشد؟ از افکارم عبور کردم و با این دانشجوی خوزستانی رفیق شدم. تصویر سخنرانی آقا را از روبیکا تماشا میکردیم و صوتش را با گوشهایمان چند ثانیهای زودتر میشنیدم.
وقتی رهبر انقلاب با اقتدار و صلابت و شجاعت سخن میگفت، قند در دلمان آب میشد. ذوق میکردیم که همچین رهبر شجاعی داریم و ایشان کوچکترین ترسی از دشمنان تا دندان مسلح ندارد و در حساسترین مواقع خود میآید و نماز جمعه را میخواند.
عقربهها به سرعت میچرخیدند و افکارم مرا رها نمیکرد، ناگهان چشمم به دو دختر چادرپوش افتاد که پشت دوربین میلیاردی ایستاده بودند.! از تعجب لحظهای مکث کردم، اصلا انتظارش را نداشتم که اینچنین جایی چنین مسئولیت سنگینی را به دختران دهند، فکر میکردم فقط آقایان اجازه دارند کارهای حساس را انجام دهند. ناخودآگاه لبخندی بر لبم آمد، لبخندی که سرشار از افتخار بود، افتخار به دختران سرزمینم که اینقدر توانمند شدند و میدان را در اختیار گرفتند، واقعا شعار زن، زندگی، آزادی را ترجمه کرده بودند البته از راه درستش.
باعث افتخارم بود که نماز جمعهی نصر را به امامت رهبر شیعیان جهان خواندم، شاید چنین فرصتی برایم هیچوقت دوباره تکرار نشود، برای همین نشستم و تا جمعیت خواست خلوت شود در مصلی تهران این روایت چند سطری را نوشتم.
پوریا فرهادی | از #شهرکرد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #عملیات_انتقام
رادیوی تاجیکستان
سلام امروز روز سومی است که در تاجیکستان شهر دوشنبه هستم، سوار یکی از تاکسیهای شهری شدیم، اخبار اول در یک بخش خبری دستاوردهای موشکی ایران را گفت و در بخش بعدی گفت که اسراییل قصد حمله به ایران را ندارد، شاید شما فکر کنید که پاسخ موشکی ایران فقط کاربرد داخلی و حفظ امنیت داشت اما تاجیکیها وقتی میفهمند از ایران آمدیم، با افتخار میگویند: شما از کشوری اومدید که به اسرائیل موشک زد، کاری که هیچجا جراتش رو نداشت.
این افتخار فقط مصرف داخلی ندارد و مسلمانان جهان بابتش خوشحالند...
حریر عادلی
@hariradeli
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #تاجیکستان #دوشنبه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
قهرمان پاراالمپیک
خدا قوت قهرمان.
بابا این آقاهه قهرمان پارا المپیک نیست؟؟؟
با صدایش به عقب برگشتم. پشت سرم شلوغ شده بود.
قدمهای آمده را دوباره برگشتم، هر کسی که از کنارش رد میشد درخواست عکس میکرد.
لبخند از صورتش خارج نمیشد.
سلام که دادم جوابم را با خوشرویی داد و دستانم را به گرمی فشرد.
پدر شهیدی که عکس شهیدش در دستش بود خدا قوتی به قهرمان گفت و از کنار مان رد شد.
مسلم محمودیان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بوی باروت، بوی شاورما!
باید به کمپهای آوارهها سرکشی کرد. مهدی دو تا موتور خرید: ۱۰۰۰ دلار. گفت آخر سفر میفروشیم به خود طرف.
سال ۹۸ که بیروت بودم، فقط ۵ میلیون (دلار ۱۰ هزار تومانی) کرایه تاکسی دادم.
اینجا تا دوربین را روشن کنی، میریزند سرت! نه مجوز داریم، نه کارت خبرنگاری. تهران یک کارت درست کردیم! پرچم ایران دارد و لوگوی PERES با مشخصاتم به لاتین و امضای خودم!
از هیچی بهتر است! حداقل عابران پیاده گیر نمیدهند!
علی اصغر (پسرم) زنگ زد گفت: پرسپولیس برده. رفتیم صدر جدول.
صدای ویز ویزی مدام در شهر میپیچد!
سید مجید: «صدای پهباد است. ۲۴ ساعت بالای سر شهر میچرخد. پهباد بیصدا هم دارند اما از عمد باصدا میفرستند تا با روان مردم بازی کنند.»
مهدی گفت دنبال مناند!
صدای دیوانه کنندهای دارد. حس فرود بمب بر سرت، از خودش وحشتناکتر است. اسراییل همین را میخواهد.
اما زندگی در بیروت کاملا در جریان است. انگار اصلا جنگی نیست! کل لبنان اندازه قم است. حال یک بخشی از شهر بوی باروت میدهد، بخش دیگر بوی شاورما!
جنگ برایشان یک زیست است. از پیدایش اسراییل (۱۹۴۸) تا امروز، ۲۲ سال که جنوب
لبنان کاملا اشغال بود و بعد جنگ ۳۳ روزه و حالا باز هم جنگ.
شهر روشن، کافهها برپا، قلیانها چاق و خیابانها ترافیک.
مسیحی، شیعه و سنی و دروزی، همه به زندگی مشغولند. گویی اتفاقی نیافتاده!
اما این یک طرف شهر است.
طرف جنگ در ضاحیه است. رفتنش مجوز میخواهد.
جواد موگویی
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
رجزخوانی سربازان آخرالزمان
به نظرم سختترین مرحلهی بچهداری چند ماهه اول تولد است. تازه از نوزادت جدا شدهای. عمیقترین احساسات را نسبت به او داری. نوزاد دردی دارد که نمیتواند بیان کند و تو باید دردی که نمیدانی چیست را علاج کنی. طفل گریه میکند و تو نمیتوانی آرامش کنی. بهترین تعبیر در چنین مواقعی این است که ریشههای جگر مادر کشیده میشود و کاری از دستش بر نمیآید.
امروز دومین سالگرد شهادت سید حمیدرضا هاشمی است. چند روزی هم از شهادت سید مقاومت، سید حسن نصرالله میگذرد. مراسمی به یاد این دو سید عزیز در حسینیه ثارالله در حال برگزاریست و من در حالی که نوزاد دو ماههام کمی بیقرار است و ریشههای جگرم کشیده میشود او را در آغوش میگیرم و وارد حسینیه میشوم.
شب قبل با دوستم حرف میزدم. بعد از عملیات وعده صادق ۲ حسابی ترسیده که مبادا اسراییل تلافی کند. توصیه میکند قید شرکت در مراسم را بزنم. از نظر او رفتنم به چنین مراسمی منطقی نیست. میگوید: «اگه مثل مراسم سالگرد سردار یکی یه غلطی کرد، بقیه پای فرار دارن ولی تو پابست بچهات هستی.» دوستم معتقد است: «خدا هم به چنین رفتنی راضی نیست.»
بعضی دوستها حسابی اعصاب آدم را خطخطی میکنند. سر میاندازم توی گوشی. یکی از اساتید استوری گذاشته: «شاید همانجا که ایستادهای خط مقدم امروزت باشد» قدمهایم محکم میشود. خط مقدمم را پیدا کردهام. دشمن باید بداند ما زنها حتی با نوزاد هم در شرایط جنگی توی خط مقدم هستیم. به شاگردهایم پیام میدهم. کلاس فردا را کنسل میکنم.
همین که روی فرش حسینیه مینشینم. پسرم بیدار میشود. بیقرار است. تکانش میدهم. زنی کمی آن طرفتر نگاهم میکند. با لبخند به نگاهش پاسخ میدهم.
سخنران از رشادتهای سید حسن و سید حمیدرضا میگوید. از ایثار جان پای آرمانهایشان. از ایستادنشان تا پای جان. و من دلم هر لحظه قرصتر میشود. میایستم. پسرم را به سینه میچسبانم و تکانش میدهم. آرام نمیشود. خانمی پیشقدم میشود که برای دقایقی نگهش دارد. تشکر میکنم پسرم را میشناسم. حتما پیش او ناآرامتر میشود.
زنی میپرسد: «ترسیدی اگه نیای خونواده شهید ناراحت بشن؟» لبخند میزنم. خانمی که نگاهم میکرد، قفل زبانش باز میشود و میگوید: «با بچه اگه از همون خونه یه فاتحه میخوندی بهتر میرسید.»
به او هم لبخند میزنم. حال دلهای پاکشان خریدنی است. پسرم را روی پایم گذاشتهام و مثل گهواره میجنبانمش. سخنران روضهی کربلا میخواند. به کربلای لبنان پیوندش میزند. دلم میخواهد بهشان بگویم: «فاتحه روح شهدا را شاد میکرد اما من آمدهام که روح زنگار گرفته خودم کمی جلا پیدا کند.»
در کلاسهای نویسندگی اساتید میگویند: «وقت نوشتن شعاری ننویسید.» اما این روزها وقت رجزخوانی است. میخواستم بهشان بگویم: «آمدهام که پسرم سربازی را از این دو سید یاد بگیرد.»
اما نگفتم. فقط لبخند زدم. تعداد مادرانی که نوزادشان را گوشه و کنار مجلس میگرداندند خودش قد یک شاهنامه رجز میخواند برای دشمنان ایران اسلامی.
فاطمه درویشی
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
ضاحیه، نخستین لحظات بامداد ۷ اکتبر
چند لحظه قبل بار دیگر صدایی مهیب برخاست و شعلههای آتش از نقطهای تاریک در ضاحیه، زبانه کشید. ضاحیه حتی هماکنون که خاموش است و تقریباً خالی از سکنه، باز هم اولین هدف اسرائیل است. ضاحیه، دستکم نیم قرن است که کانون جوشش حزبالله است. شهری که کودکانش از عشق خمینی مینوشند و با آرزوی نابودی اسرائیل قد میکشند.
مردمان خانهها را ترک گفتهاند؛ ولی چشم به آن دوختهاند. آنها به "خانه" باز خواهند گشت. بهزودی.
وحید یامینپور
@yaminpour
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۰:۳۰ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
فراموشیِ آقابزرگ
آقابزرگم که فراموشی گرفت، بیقرار شد. نشانیها از ذهنش پاک شده بود اما شوق بیرون رفتن از خانه نه. روزی چند بار قبا و عبایش را میپوشید که برود مسجد. پافشاری میکرد و نمیشد منصرفاش کرد. فقط یک جمله بود که میتوانست دستش را بگیرد و آرامش کند.
- آقای خامنهای دارن میان.
این را که میشنید، لبخند میزد و روی صندلی مهمانخانه مردانه، منتظر مهمان عزیزش میماند. زور آلزایمر فقط به محو کردن حرمت یک مهمان نرسیده بود و آنهم آقای خامنهای بود.
امروز وقتی از نماز برمیگشتیم خانه، وقتی از لابهلای آدمهایی که انگار دیگر بیقرار نبودند رد میشدم، حس کردم جور دیگری رهبرم را دوست دارم. یک جوری که با قبل از این نماز فرق داشت. از همان جنس دوستداشتن آقابزرگ که دست فراموشی هم نمیتوانست کدرش کند؛ که میشد برایش نشست روی صندلی مهمانخانه و تا همیشه منتظر ماند.
مرضیه اعتمادی
eitaa.com/mafshoom
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
حس آشنا
هرچه نگاه میکرد غریبه میدید. بغض کرده بود و زیر لب مادرش را صدا میزد. خانمها تا فهمیدند مادرش را گم کرده، دورش را گرفتند. نگذاشتند ترس توی دلش بیفتد. یکی از خانمها به سرش دست کشید و اسمش را پرسید:
- اسمت چیه مامانم؟
- زینب.
خانم دیگری به مسئولین مراسم که بالای ماشین آتش نشانی ایستاده بودند اشاره کرد و زینب را نشانشان داد.
خانمها همه کمک دادند تا زینب بتواند از نردههای ماشین بالا برود.
- عمو خوب نگاه کن ببین مامانتو پیدا میکنی؟
- عمو نترسیها، تا مامانتو پیدا نکنیم نمیریم خونه.
زینب دیگر احساس غربت نمیکرد. میدانست عموها مراقبش هستند. خیالش از آسمان و زمین زیر پایش راحت بود. از آن بالا هرچه نگاه میکرد، آشنا میدید. همه خانمها شکل مادرش بودند، مهربان!
زهرا یعقوبی | از #کرمان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #فلسطین
کمتر از خانوادم در شمال غزه صحبت میکنم...
کمتر از خانوادم در شمال غزه صحبت میکنم.
اما جا دارد مجددا و مجددا به آن افراد مجاهد، معتقد، و صبور افتخار کنم.
فاصله آنچنانی با مرگ ندارند، اما در سخنشان جز صبر و عشق به خدا نمیبینم.
هر روز از خدا طلب میکنم در کنارشان باشم، چون در این جنگ دلها پاک و طاهر شدهاند. کاش دلم مانند دلهایشان پاک شود. کاش بتوانم از این دنیا متنفر شوم. کاش بتوانم از این دنیا با بهترین مرگ بروم.
مهدی صالح | از #غزه
eitaa.com/SalehGaza
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
رهبران زنده
رفته بودیم به مدرسهای در حاشیه بیروت که آوارگان جنگ به آنجا پناه بردند. یکی
از جوانها خیلی جدی معتقد بود که سید حسن نصرالله زنده است. پیرمردی که همان لحظه از کنارمان میگذشت گفت: «کل نفس ذائقة الموت». غروب عکس امام موسی صدر را روی در یک مغازه قدیمی دیدم، که او هم هنوز بعد از چهل سال در لبنان زنده است...
حامد هادیان
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بازداشت حزبالله - ۱
روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 #لبنان
در بازداشت حزبالله - ۱
بازداشت شدم. کجا؟ وسط ضاحیه. داشتم از پرچم امام حسین(ع) که باد میوزید رویش و آرام خودش را از عمودش میکند، فیلم میگرفتم تا استوری بگذارم: "در فراز و نشیب این جهان دریافتم/ هرچه بالا رفت، پایین آمد الا پرچمت" که یکدفعه فریاد صوره بلند شد.
این بار سومی بود که برای عکس گرفتن تذکر میگرفتم. یکبار وقتی داشتم از مناظر اطراف و درختهای انبوه منطقه محل اسکانمان عکس میگرفتم، پیرمردی با غبغب آویزان و ریش تُنُک از ماشین تویوتای سفیدش به اعتراض گفت: "لا تاخذ صوره" وقتی کارت خبرنگاریام را دید و توضیح دادم که فقط "منظر جمیل" (نمای زیبا) است، کمی با کارت خبرنگاریام وَر رفت و رهایم کرد.
بار دوم قاب گوشیام را روی بنر شهید چمران در یکی از میدانهای ضاحیه میبستم که با اعتراض بهسمتم میآمدند و تا شنیدند "صحاف الایرانی" (خبرنگار ایرانی)، رهایم کردند.
روبروی پرچم ولی از این خبرها نبود. با همان فرض قبلی و دنده بیخیال شیرازیام آرام آرام سمتشان رفتم: "صوره من رایه الحسین" (تصویر از پرچم امام حسین)
گفتم تا کارت خبرنگاری ایرانیام را ببینند رهایم میکنند و بهخاطر فیلم از پرچم اشک توی چشمشان جمع میشود که این چه جوان مذهبی و محجوبی است و ازم عذرخواهی میکنند.
یکدفعه سه موتور پاکشتی با اعتراض سمتم آمدند. کارت خبرنگاریام را گرفتند و تصویرش را توی واتساپ برای بقیه فرستادند.
باز هم به خودم دلداری دادم که الان استعلام میکنند و خلاص. ولی تا سرم را بالا آوردم دوازده سیزدهتا موتور دورم دیدم که محاصرهام کرده بودند. اکثرا تیشرت سیاه پوشیده بودند و روی دست تعدادی هم تتو بود.
دو دستم را بالا گرفتند، پیراهنم را بالا دادند و شروع به بازرسی بدنی کردند.
تمام اعضا و جوارح و جیبها و کفشم را گشتند. توی جیبم علاوهبر پول و کارت خبرنگاری، رکوردر هم بود. با ترس و لرز توی دستشان گرفتند و گوشهای قرارش دادند.
بعد شروع به وارسی تمام محتویات گوشیام کردند. اول عکسها را زیرورو کردند. کسی که عکسها را میدید به اطرافیانش گفت: از تمام منطقه هم عکس گرفته.
فهمیدم اوضاع پس است. گفتم "فقط منظر" و جواب شنیدم که اینها را با گوگلمپ ردگیری میکنند.
شیرازیها در چنین شرایطی یک سیستم دفاعی خاص دارند بهنام دنده بیخیالی.
خودم را زدم به بیخیالی. تکیه دادم به دیوار و بِر و بِر نگاهشان کردم.
ضربه اصلی ولی در همین زمان افتاد. سررسیدم که یادداشتهای روزانه و جلساتم را آنجا نوشته بودم.
یکی همینطور ورق میزد و مطالبش را میخواند و رو میکرد به ده دوازده مرد یُغُر چهارشانه اطرافش و توضیح میداد که هرچه را نتوانسته فیلم و عکس بگیرد را یادداشت کرده و آنها با غیظ و غضب بیشتری به من نگاه میکردند.
دستم را از جایی که تکیه داده بودم، برداشتم و خبردار ایستادم. خواستم برایشان توضیح دهم که اینها صرفا اتفاقات روزانه است ولی انگلیسی و عربی را با هم قاطی کرده بودم و جفنگ تحویلشان میدادم.
توی یکی از صفحههای سررسید نوشته بودم عضو حزبالله و پایینش نام سیدحسین رانندهمان بود. اینها فکر کردند نام اعضای حزبالله را برای جاسوسی نوشتهام.
همانجا کل وسایلم را انداختند زیر ترک موتور پاکشتیشان و با فریاد ازم خواستند دوباره دستهایم را بالا ببرم.
با عصبانیت و فریاد هُلم دادند پُشت موتور. یک نفر جلو و یک نفر پشت سرم نشست. نفر پشتی تیشرت سبزم را از عقب کشید روی سرم و دستش را گذاشت پشت گردنم و با چهار انگشت دستش سرم را پایین داد.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #فلسطین
📌 #لبنان
جانهایمان
آبادانیهای توی سرم، دارند سنج و دمام میزنند. مثل آن جوانهایی که از ما کشتند را، زنی نزاییده. از وقتی یادم هست وسط جنگ نفس کشیدیم. از درخت زیتون سبزمان هی شاخوبرگ چیدند، که زمینگیرمان کنند. این چند وقت حتی بیشتر. شاخههای جوانِ شصت و سه سالهای که هر کدامشان به تنهائی یک درخت زیتون بود. مثل ابراهیم که خودش تنهائی یک امت بود.
خاطره جنگ، نقل بیست سال و چهل سال و یک قرن نیست. جنگ اصلا با آدم به دنیا آمده. از همان روزی که قابیل قالتاق بازی درآورد و یک دسته گندم پلاسیده هدیه برد برای خدا و صاعقه گفت: «مال بد بیخ ریش صاحبش».
آقام میگفت که آقاش خدا بیامرز گفته: «سال سی و دو موقعی که آیزنهاور از ذوق پیروزی تو انتخابات شاباش ریخت رو سر ژنرالای آمریکائی، پهلویا دستپاچه شده بودن و قطار قطار سرهنگا و افسرای ارتشو فرستادن جلو دانشکده فنی تهران. سربازا اسلحهشونو گذاشتن روی رگبار و نشونه رفتن سمت سر و پکال دانشجوا. چن روز بعد نیکسون نماینده آیزنخان داشت میومد تهران! چشم و گوش دانشجوا باز شده بود. فهمیده بودن که هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیره! میگفتن «یارو آمریکائیه چه ریگی به کفششه که از اون سر دنیا هِلِکهِلِک میکوبه میاد ایران؟»
خب راست میگفتن چه ریگی به کفشش بود.»
ما از همان روزی که اجدادمان از طوفان نوح جان سالم به در بردند وسط جنگیم. حتی قبل از اینکه آیزنهاور انگشت بگذارد روی نقطه قرمز وسط نقشه و چشم تو چشم افسرهاش بلند بلند بگوید: «خیلی گشتیم اما جایی مهمتر از ایران روی این کاغذ نیس! نفت داره، چهارراه جهانم که هست، نذارین مفت مفت از چنگمون درآد. نذارین برگرده به شکوه قبلش.»
پهلویها توی آن بَلبِشو لولشان را قلاف کرده بودند. روی تن مملکت چند کیلومتر مربع زخم و زیل بود. زخمِ آرارات و اروند و دشت ناامید. بحرین که آدمهایش شب جدائیاش با چشمهای خیس ایستاده بودند توی ساحل، به امید شنیدن صدای قِرقِرِ قایق موتوری که شاید از سمت بوشهر بیاید و برگردند آنوَرِ خطی که اسمش ایران بود. هر چی نوک صندلهایشان را کشیده بودند روی ماسههای تر ساحل، هر چی دندانهایشان را فشرده بودند روی هم به تریج قبای کسی بر نخورده بود. صبح که آفتاب جزیره بالا آمد ایرانی بودند و حالا کنار ساحل هفت پشت غریبه. ممدرضا! بی جنگ جزیره را باخته بود. با آدمها وخانههایش، با کوچهها و نخلهایش، با دخترهای چشم و ابرومشکی و ساحل و ماهیهایش...
پهلویها رفتند اما جنگ نرفت...
مردم دردشان آمده بود وقتی صدام گفت نان و مربای صبحانهاش را بغداد میخورد و چلوکباب شامش را تهران. لقمه گندهای که هشت سال آزگار طول کشید و هیچوقت هم به جهاز هاضمهاش نرسید.
ما، اسمش بود که با حزب بعث میجنگیم. هشتاد و چند تا کشور نامرد، هر چی از دستشان آمد ریختند تو باک ماشینهای جنگی صدام. جوانهایی از ما کشتند که هیچ زنی مثلش را نزاییده بود. جنگیدیم. وسط جنگ آدم میجنگد. خب... قطعنامه که امضا شد یک عالمه جان از جانهایمان کم شده بود، اما شهرها و کوچهها و دخترها و نخلها سر جایشان بودند. با دست خالی جلو هشتاد و چندتا کشور مسلح قد خم نکردیم. خاک ندادیم... نه اینکه فقط خاک ندادیم؛ کلی خاک هم به خاکهایمان اضافه شد. نه اینکه اهل کشورگشایی باشیم ها. نه! ما به حق خودمان قانعیم. اما هر کس پیراهنش بوی خدا بدهد جانش جان ماست؛ خاکش خاک ما؛ پرچمش ناموس ما. غبار ظلم توی تاریکی شب بشیند روی صورتش میبینیم و بیتاب میشویم... ضاحیه باشد یا غزه، یمن باشد یا عراق، شامِ بلا باشد یا پاراچنار.... یکجان از جانهایمان کم میشود. آنوقتست که دست غالب خدا میشویم و سفیر موشکهایمان با صدای سنج و دمام آبادانیهای توی سرمان به هم میپیچد و روی سرشان فرود میآییم.
اینجا مادرها جوانهای شصت و سه سالهای به دنیا میآورند که هر کدامشان به تنهایی یک امتند...
مثل ابراهیم.
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
ظهور قائم آل محمد(عج)
با پسرم -محمدمهدی دوازده ساله- نشسته بودیم در مورد مسائل منطقه صحبت میکردیم. در عالم نوجوانی خودش حس بزنبکش موج میزد. نمیتوانست سکوت را تحمل کند.
به او از شتابزدگی و معایبش گفتم؛ زیر بار نمیرفت و انتقام می خواست. هرچه بیشتر توضیح میدادم کمتر راضی میشد.
شب، آماده رفتن به میهمانی بودیم. همسرم خبر داد: ایران داره اسرائیل رو میزنه.
برق شادی در چشمان پسرم میدرخشید.
- دیدی گفتم باید الان بزنه...
دیدی دیدی گفتمش، همراه با شور و هیجان زیاد مخلوط شده بود و به سمت من پرتاب میشد.
در میهمانی که بودیم، مهمانِ از سفر آمدهمان از جنگ میترسید. خیال میکرد الان دیگر تهران امن نیست و جنگ داخلی شروع میشود.
با اطلاعاتی که از قبل داشتم و حوادث منطقه قبل از ظهور را خوانده و شنیده بودم، گفتم دشمن وارد مرزهای ایران نمیشود. نمیدانم به دردش خورد یا به حساب دلگرمی گذاشت یا نه، اما من در دلم جشنی برپا شده بود که: آخ جون، اینه، این حوادث، اصل جنسِ برای رسیدن به ظهور قائم آل محمد...
سحر وزین
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
روایت موشک
مثل هر ساعت و هر لحظه محو برگههای شاگردانم بودم که صدایی شبیه رعد یا شاید هم زلزله آمد. البته تا حالا زلزله را حس نکردهام. صدا تمامی نداشت. با برادر و خواهرم رفتیم سمت حیاط. هیجان زده نگاهمان به روبهرو بود، جز چند پاره ابر چیزی به چشم نمیخورد.
رفتیم وسط حیاط، آن سمت آسمان چیزهایی به چشم میخورد. چیزی شبیه موشک. چندتا دیدیم. داشتند میرفتند سمت تهران. چشمانم خیره شد تا بهتر ببینم. نکند اشتباه میکنم!
داداش گفت: آره موشک زدند!
صدایی شبیه ضد هوایی آمد. ترس تمام وجودم را برداشت. بدنم شروع کرد به لرزیدن. یعنی آن طرفی که موشک زده کجاست؟ تشخیص شمال و جنوب و شرق و غرب و کشورهای همسایه برایم سخت بود. فقط قبله را میشناختم. تنها چیزی که برای گفتن در چنته داشتم این بود که «چه پررو شدهاند»
چادرم را انداختم روی سرم و رفتم بیرون از خانه. همسایهها ریخته بودند بیرون. کسی خبر نداشت چه اتفاقی دارد میافتد. مرضیه دختر همسایهمان گفت: فاطمه زنگ زده گفته: بلوار دانش کاشون هم ریختند بیرون از خونه.
ایستادن روی پاهایی که میلرزید فایدهای نداشت. موشکها دارند کجا میروند!!
برگشتم سر موبایل. به سختی اینترنتش باز شد. اولین کانال را دیدم. پیشنمایش کانال نوشته بود: شلیک موشک...
باز کردم، پشت هم نوشته بود:
شلیک از اصفهان
شلیک از قم
شلیک از شیراز
شلیک از تبریز
و ...
دلم آرام گرفت. پس کار خودمان است. بعد از ایول گفتن به نازشصت خودیها، و دیدن تصاویر زنده از تلویزیون. زنگ زدم به آن دانه برادرم:
- موشکا رو دیدی!!!
صدایش را آرام کرد گفت: آره
حسین خیلی منتظر انتقام سخت بود. از شنیدن صدایش تعجب کردم. گفتم: میگن اول از اصفهان شلیک شده!
- چی؟
صدا یک لحظه رفت. بیحوصله شد.
- چی میگی نمیفهمم!
مثل همیشه که میدانستم نباید کلامم را معطل کنم و باید زود بنالم. گفتم: ایران زده ها!
شوقی آمد توی صدایش.
- واقعا؟!!
- آره، ایران زده به قلب اسقاطیل!
بله! این همان وعدۀ صادق است که صادق است.
صبح چهارشنبه، بند و بساط را جمع کردم و راهی مدرسه شدم. بچهها صبحگاه بودند. طرح امین مدرسه داشت از موفقیت ایران میگفت. همراهش داستان حضرت موسی را تعریف کرد که خدا به او فرمود: برو به سوی فرعون او سرکش است.
کلاسها که شروع شد، دو کلاسِ نهمیها را به سلامت پشت سر گذاشتم. اما زنگ آخر، کلاس هشتمیها ول کن ماجرا نبودند و ابراز ترس میکردند. جوری حرف میزدند که امشب پس خواهیم خورد. با حرفهایی شبیه ترس و شوخی به هم وصیت میکردند.
با این صدای نحیفم، حریف صدای جیغجیغیشان نبودم. به سختی بین حرفهایشان صدایم را بالا بردم. مثل همیشه رو به سمت یکیشان کردم و گفتم: سارا صدای خوبی برای معلمی داری! تو حتما معلمشو! حالا مگه جواب نمیخوای! بذار منم حرف بزنم خب.
بالاخره با صدای بعضی بچهها که به او میگفتند: هیچی نگو بذار حرفشو بزنه. کمی جو کلاس آرام شد. شروع کردم از جنگ تحمیلی حرف زدم. از اینکه آن روز دستمان خالی بود، هیچ نداشتیم. از رشادت و دلاوری مردان کوچک همسالشان گفتم تا رسیدم به اینکه حتی با دست خالی یک وجب از خاکمان را ندادیم. چه رسد به الآن که موشک نقطهزن داریم.
زنگ خانه به صدا درآمد. در عرض چند ثانیه کلاس خالی شد. ولی بچهها قبل از خالی کردن کلاس، دلهایشان را خالی کردند؛ خالی از ترس دشمن، خالی از وسوسۀ شیاطین. چرا که هر کدامشان موقع بیرون رفتن از کلاس حرف پرمغزی تحویلم داد.
- خانم! الآن که همه چی داریم، حتی آمریکا نمیتونه هیچ غلطی بکنه.
- خانم! من به پاسدارا اعتماد دارم.
- خانم! خیلی کیف کردم زدنشون.
- خانم! دمتگرم
- ...
آسیه سادات حسینیان
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
عبور از سیم خاردار
بر شیپور حضورحضرتشان دمیده بودند. گفته بودند، خودم خواهم آمد.
عَلَمهای فتاده برزمین را از چند صباح قبل در ید قدرت داشته و برافراشته نگه داشته بودند.
گویا اینک گاه با احتزاز و برافراشتن علمِ قاسم، اسماعیل و سید حسن در سراسر عالم توسط ایشان است.
مولایمان گفته من در صف اولم.
حالا من چرا بنشینم!؟
صبح، اول همراه با غسل جمعه، غسل شهادت به جا آوردم. زیرا چند روزی بود که ریا کاران، ترسوها، فریب خوردگان میگفتند:
- جمعهی این هفته سیزدهم است و سیزده نحس است و صهیون بمبهای عظیم الجثه خود را بر سر حاضران در نماز میریزند!
یقین داشتم که از جای جای کشور، خیلیها عزم حضور و خط شکنی و گذر از سیم خاردار دارند. آنها یقینا از سیم خاردارهای نفس خود گذرکردهاند.
چفیهی خیبریم را بر دوشم انداختم. پرچمهای مقدس یا حسین، یا ابوالفضل علمدار، پرچم ملی و علم زرد حزب الله و... بر دوش نسلهای من و دیروز و امروز و قبل از من، با هر وزش باد تکانتکان میخورد.
باز پیشانی بندهای سبز و قرمز، چشم نوازی میکردند.
و این عظمت، انبوه و همدلی مردم را یک بار دیگر در کف خیابانهای منتهی به مصلی امام خمینی (ره) تهران دیدم.
گویا صبح روز دهم ذی الحجه بود و مردم بعد معرفت یافتن در عرفات و توقف در مشعرالحرام، امروز عزم منا کرده تا رمی جمرات با اقتدای مراد خود در سیزدهم مهرماه هزاوچهارصدوسه شمسی علیه صهیون، آن دشمن قسم خورده مسلمانان، آن وارث مرحب، بجای آورند.
من و همگان شادمان از این حضور صف شکنانه بودیم.
الحمدالله نماز تمام شد و نمازگزاران حظ وافر از حضورشان بردند.
باز مرحبیان شرمنده و شکنندهتر از حضور مسلمانان گشتند.
علیرضا محمودیمظفر | از #بجنورد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایستاده در غبار - ۷
روایت محسن حسنزاده | لبنان
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۷
بخش اول
با یک بلاگرِ لبنانی، رفتیم چرخی توی بیروت زدیم. آقای بلاگر کارمند هتلِ یک عربستانی در بیروت است و مامور شده که کارمندانِ هتل را ببرد ریاض. رئیس هتل وقتی فهمیده که بلاگرِ جوان، برای هموطنهای آوارهاش کمک جمع میکند، زنگ زده و عذرش را خواسته.
دو سه تا بلاگر، جایی را توی بیروت معین کردهاند که خلقالله، کمکهایشان را برسانند. یک اپلیکیشن هم هست که ملت میتوانند همه چیزهایی را که توی سوپرمارکتها میفروشند، انتخاب کنند و تمام. پشت ماشینِ زکی را پر کردیم و راه افتادیم. رفتیم دمِ درِ خانهی زنی که بار شیشه دارد و این روزها از خانهاش آواره شده و رفته یک جای امنتر.
نزدیکِ جایی که بلاگرها کمک جمع میکردند، آوارهها گُلهبهگُله نشسته بودند توی پیادهروها. حتی توی پیادهروی کنار مسجد محمد الامین. قبرِ رفیق حریری توی محوطه این مسجد است و حالا هم سعد حریری عهدهدار امور مسجد است. از زمان آوارگی مردم، جلوی پلههای مسجد را هم مسدود کردهاند که خدایناکرده، نه توی مسجد، بلکه روی پلههای مسجدشان هم آوارهای ننشیند؛ عبس و تولی!
میرویم کنارِ یک خانوادهی آواره. میپرسیم اهل کجایید؟ میگویند پاکستان. زکی یک کلمهی اردو میگوید و همه میخندند. آدمها اینجا اهل تحفظ شدهاند؛ حتی اگر خیلی تابلو باشند. اهل بنگلادشاند! چند روزی است اینجا گوشهی پیادهرو مینشینند. خانهشان توی ضاحیه است. وقتی یک خانه توی محلهشان منفجر شد، بیخیال خانه و زندگی شدند. زنِ خانه فقط امروز رفته بود و با ترس و لرز، محتویات یخچال خانه را آورده بود اینجا. همسایهشان هم اینجا روی یک پتو با آنها زندگی میکند و چند شب پیش، سقف خانهاش با یک موشک به زمین رسیده. شب شهادت سیدحسن، توی قهوهخانهای نزدیک محل شهادت بوده. آستینش را میزند بالا نشانمان میدهد که انفجارِ آن شب، دستش را زخمی کرده.
صبرشان زیاد است. میگویند تا دو سه ماهِ دیگر هم اگر جنگ طول بکشد، اینجا میمانند و بعد برمیگردند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا