eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 📽 کم نمیاریم، کم نمیاریم روایتی از تجمع بعد از اعلام خبر شهادت سید حسن نصرالله در دانشگاه علوم پزشکی شیراز ...تا پوتین و لباس چریکیش رو دیدم گفتم چقدر جوگیر! حتی با انگشت به سید مهدی نشونش دادم و سید دوربینش رو آورد بالا که ازش فیلم بگیره. اما وقتی رفت پشت میکروفن و لب باز کرد انگار یکی با همون پوتینا خوابوند بیخ گوشم. لبنانی بود. محکم عربی حرف زد. البته نه به محکمی سید حسن. فارسی که شروع کرد به صحبت غم بود که از دهنش می‌ریخت بیرون... محمدجواد رحیمی شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 در این عقیده، شکست معنا ندارد یکی از بچه‌های حزب‌الله بعد از ۴ ماه از جبهه جنوب مرخصی گرفته آمده خانه، مادرش جلوی در بهش گفت: سید حسن شهید شده تو برای چی اومدی خونه؟ برگرد برو... در این عقیده، شکست معنا ندارد. وحید یامین‌پور @yaminpour پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خرمشهر در خاطرم زنده می‌شود... فیلمی را می‌بینم که تو بر سنگی سر گذاشته‌ و با تنی خونی و خاکی به خواب رفته‌ای. دوربین می‌چرخد و کمی آن سوتر پرچم اسرائیل را باد تکان می‌دهد، مرد آخر تا کجا جلو رفته‌ای! خرمشهر در خاطرم زنده می‌شود. مردانی با دست خالی در مقابل دشمن سفاک تا بن دندان مسلح روزها و روزها جنگیدند و تن‌شان خاکی و خونی بر زمین افتاد و از خون آنها تفنگ‌ها روید و جوانها قد علم کردند و بالاخره خرمشهر آزاد شد. یحیی سنوار، جامه شهادت بر تن چاک‌چاکت خجسته. تو زنده‌ای و از بهشت به زودی جشن پیروزی را نظاره خواهی کرد. شهناز گرجی جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
دو خوشه انگور.mp3
10.29M
📌 🎧 🎵 دو خوشه انگور با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خط پایان تازه از میهمانی خانوادگی برگشته بودم. هنوز لبخند روی لبم نشسته بود از شبی بدون تکنولوژی. خوب بود همه چیز سنتی و دلچسب مثل سال‌های دور اما همین که پایم به خانه رسید ورق برگشت. دینگ دینگ پیام‌رسان بلند شد و من روی عنوان خبر ثابت ماندم: حاوی تصاویر دلخراش! دلخراش بود؟ سرباز اسرائیلی با ترس دستمالی را از جیب یحیی سنوار در می‌آورد. انگار می‌ترسید بیدار شود و مچ دستش را بگیرد. آیه‌ای در پس ذهنم جا گرفته بود: "وَ تَحسَبُهُم اَیقاظًا وَ هُم رُقودِِ" خوب نگاه کردم؛ دراز کشیده بود با دستی روی سینه. توی چهره‌اش همه چیز می‌دیدی الا ترس!خوابیده بود آرام مثل خواب نیم روز. از پس سال‌ها اسارت و جنگیدن حالا وقتش بود تا مزد عمری مجاهدت را از رسول خدا(ص) بگیرد. از صفحه پیام‌رسان خارج شدم و به لحظه ورودش به بهشت فکر کردم. یعنی چند نفر به استقبالش آمده بودند که "خسته نباشی مرد! تمام شد مجاهدت! هنیئاً لک الجنه!" حتما تمام شهدای مقاومت فلسطین صف به صف آمده بودند به پیشواز تن خسته و مجروحش و در صدرشان اسماعیل هنیه و سید حسن نصرالله! زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳.mp3
21.76M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
پیروزی یا شهادت روایت فاطمه احمدی | بوشهر
📌 پیروزی یا شهادت جسارت کرده بودند و اقدام به ترور مهمان عزیزمان در تهران کردند. از او چیز زیادی نمی‌دانستم؛ جز اینکه رهبر جنبش حماس بود و خاندان‌اش نیز زندگی مجاهدانه‌ای داشتند و چندین تن از عزیزانش نیز به شهادت رسیده بودند. ولی همین اطلاعات کافی بود برای اینکه بدانم چه بزرگ‌مردی را ازمان گرفتند و جز خجالت و شرمندگی چیزی‌اش برای‌مان نمانده بود! با خودم کلنجار می‌رفتم: «مفت مفت انسان‌هایی را از دست می‌دهیم که خدا می‌داند چه خون‌دل‌ها خورده‌اند تا خود، خانواده و امت‌شان، این‌گونه ایمان را و جهاد را نفس بکشند و زندگی کنند... .» اندوه اگر در دل‌مان ریشه دوانده بود؛ امّا ناامیدمان نکرده بود و تو گویی رفتن‌ش، فرصتی ایجاد کرده بود برای شناخت بیشتر شهید هتیّه و حالا یحیی السنوار؛ جانشینش. تمام بیانات و مکاتبات سابق او با رهبری را خواندم. ایمان، ایمان و ایمان جان‌مایه‌ی تمام کلام و سخن‌هایش بود. برایم جالب بود از یحیی السنوار نیز بیشتر بدانم. قبل از سفر اربعین از او جمله‌ای دیدم که هر شنونده‌ای را به خود می‌آورد و اتمام حجتی بود با تمام کسانی که ظلم به انسانیت مساله‌شان و با همه‌ی کسانی که خود را هم‌سرنوشت مردم فلسطین می‌دیدند: «صلح و مذاکره درکار نیست یا پیروز می‌شویم یا کربلاء رخ می‌دهد.» می‌بینی؟! هیچ خط میانه‌ای در کار نبوده و نیست! مردان خدا و مبارزین در راهش، نیک می‌دانند که در کارزار حق و باطل، هیچ خط وسطی وجود ندارد! و حالا السنوار است که با رفتنش نیز چون اسمش به تمام خفتگان، حیات می‌بخشد و همه‌ی ما را فرا می‌خواند که پیش رویم، پیش رویم در مسیری که شروع کرده‌اند و تهش به قول یحیی السّنوار «و إنه لجهاد نصر أو استشهاد..‌.» فاطمه احمدی جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
سوهان خانگی روایت خانم جوانمرد به قلم فاطمه قلمشاهی | مشهد
📌 سوهان خانگی از وقتی آقا گفته بودند فرض نه، دقیقا از وقتی معنای فرض را فهمیدم شروع کرده‌ام. طرح درسم را تغییر دادم و هر مطلبی که در کتاب آمادگی دفاعی بود را به جهاد تبیین تعبیر می‌کنم. شبهه‌های فضای مجازی را می‌آورم کلاس و با شاگردها حلّاجی می‌کنیم. شماره‌کارت سایت رهبری را گذاشته‌ام داخل لیست پر استفاده‌ها و هرموقع دستم می‌رسد پول واریز می‌کنم. شب قبل از خواب اعلامیه‌‌ی هیئت را می‌بینم: «خبر ویژه: همزمان با مراسم هیئت برپایی بازارچهٔ خیریه به نفع جبههٔ مقاومت» وسط خمیازه به همسرم می‌گویم فردا پسته‌های باغ را به بازارچه برساند و اقلامی که پیامک کردم را تهیه کند. ساعت را برای اذان صبح کوک می‌کنم. با صدای الله اکبر بیدار می‌شوم. نماز را که می‌خوانم شروع می‌کنم. تمام دبه‌های بزرگ و کوچک که قابلیت شیشه‌ترشی شدن دارند را در می‌آورم و حسابی می‌شویم. ظهر همسرم با دست پر برمی‌گردد. هر چه لازم داشته‌ام فراهم است. خرید‌هایش می‌شود ترشی. شب راهی بازارچه می‌شویم. میز را که تحویل می‌گیریم. دخترم بسته‌ها را می‌چیند‌. پسته‌ها و کشمش‌های باغ‌ و چند ظرف سوهان که خودم چند وقت پیش درست کرده‌ام، یکی یکی روی میز قطار می‌شوند. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا چیزی بفروشیم. دخترم پول را از اولین مشتری می‌گیرد. می‌گویم: می‌تونی سودش رو حساب کنی؟ - چرا؟ - می‌خواهم تمام سودش را بدهیم برای مردم غزه و لبنان. خوشحال است که از دست ما هم کاری برآمده. لبخند می‌زند و شروع می‌کند به حساب و کتاب. روایت خانم جوانمرد به قلم: فاطمه قلمشاهی پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۲۳ آیه روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۳ آیه "نمی‌دانم دود و آتش جانشان را گرفته یا آوار؛ اما این که بالاخره یکی از این دو تا بلای جانشان شده، دلم را می‌سوزاند..." این‌ها را "نور" می‌گفت؛ خواهرِ کوچک‌ترِ آیه. آیه، دومین دخترِ یک خانواده‌ی هفت‌نفره بود. آن شب رفته بودند خانه‌ی عمه‌شان توی ضاحیه که مدتی پیششان بمانند اما موشک‌ها، میهمانی را به هم زدند. پدر آدمِ محکمی است اما هر چند جمله، بغض، امانش را می‌بُرد. می‌گوید برای انتخاب اسمش، بین چند تا اسم مانده بودیم؛ قرآن را باز کردیم، خط اول، کلمه‌ی "آیه" آمده بود، اسمش را گذاشتیم آیه و حالا مثل اسمش، آیه شده. آیه و فاطمه -دختر کوچکش- را توی یک مزار دفن کردند. همه خانواده می‌گویند فکرش را می‌کردند که توی این درگیری‌ها شهید بدهند اما نه از بین دخترهای خانواده. نور این‌ها را می‌گوید و گریزی می‌زند به ماجرای کربلا. می‌گوید مگر نه این که امام حسین وحیدِ فرید بود؛ فدای سرِ امام حسین: "ما هم می‌گوییم ما راینا الا جمیلا و لن نری الا جمیلا..." آیه وسط درگیری‌های سال ۲۰۰۰ به دنیا آمد؛ درست وقتی صهیونیست‌ها داشتند جنوب لبنان را تخلیه می‌کردند. وسطِ جنگ به دنیا آمد و وسط جنگ رفت. پدرِ آیه، به این‌جا که می‌رسد همان جملاتی را می‌گوید که سیدحسن، وقتِ شهادت پسرش گفت: "ارضیت یا رب؟ خذ حتی ترضی!" -این مسیرِ ماست؛ از آن خارج نخواهیم شد و مطمئنیم که با راه‌نماییِ سیدالقائد پیروز می‌شویم... پدرِ خانواده از شهادتِ آیه متاثر است؛ می‌گوید خیلی چیزها هست که دائم او را یاد آیه می‌اندازد؛ حتی شماره‌ای که توی تلفنش از آیه دارد، شده دست‌مایه‌ی رنج؛ اما مرد روحیه‌اش را نباخته؛ قوی‌تر شده، مصمم‌تر شده. مدت‌ها قبل، یکی از آشناها آیه را خواب دیده بود که با لباسِ سفید، پرچم‌های سیاهِ عزا را روی ساختمانی نصب می‌کند و به کسی که خواب دیده می‌گوید: "به خانواده و دوستانم بگو همه با هم بیایند و روضه‌ی حضرت زهرا برگزار کنند..." تعبیر این خواب را بعدِ شهادت آیه فهمیدند. کوچک‌ترین خواهر آیه که می‌خواهد حرف بزند، پدرش می‌گوید دخترم وقت حرف زدن از آیه، گریه‌اش می‌گیرد؛ از چهره‌ی گریانِ دخترم عکس نگیرید؛ نمی‌خواهیم دشمن اشک‌های دخترانمان را ببیند. خواهر آیه می‌گفت خواهرش را توی خواب دیده که بهش گفته ۳۰۰ ثانیه بعدِ انفجار شهید شده اما فاطمه، دخترِ کوچکش زنده بوده، گریه می‌کرده و کمی بعدتر شهید شده. می‌گفت مطمئن است که مادر، قبلِ دختر شهید شده. حرف‌هایمان می‌رسد به سیدحسن. نور می‌گوید شهادت سیدحسن، مثل صاعقه بود. سیدحسن که شهید شد، ما داغِ خواهرمان را فراموش کردیم؛ نه فقط ما، همه شهیدداده‌ها فکر و ذکرشان سیدحسن بود. نور می‌گوید جانِ همه‌ی ما فدای سیدحسن. این روزها خانواده نمی‌توانند بروند سرِ مزار آیه و فاطمه توی میس‌الجبل و این آزارشان می‌دهد اما الحمدلله از دهانِ کوچک و بزرگشان نمی‌افتد. آدمی‌زاد این زن‌ها را که می‌بیند، امیدوار می‌شود. این زن‌ها، یک نسلِ پاکیزه‌ی منتقم تربیت می‌کنند؛ آینده، روشن است... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خون من رنگین‌تر نیست روایت زهرا‌سادات هاشمی | شیراز
📌 خون من رنگین‌تر نیست - موشک اول کنار خودرو می‌خوره، پیاده می‌شه خانمش رو نجات می‌ده. می‌رن پشت درخت. موشک بعدی رو می‌زنن خودش و خانمش شهید می‌شن. شنبه شب این پیام را دیدم اما جزییاتش را نفهمیدم. صبح طبق معمول بچه‌ها روانه مدرسه شدند. من ماندم و دخترکم. وقت زیادی تا بیدارباش او نداشتم. برنامه‌هایم را نوشتم. گوشی را برداشتم و وارد ایتا شدم. اسم یکی از دوستان و هم محله‌ای‌های دوران مجردیم را دیدم. تعجب کردم. ارتباط زیادی با حمیده نداشتم هر از گاهی به هم پیام می‌دادیم، آن هم از طریق پیامرسان سروش. قبل از پیگیری اخبار مقاومت، پیام‌هایش را باز کردم. عکس آرزو را فرستاده بود و زیرش نوشته بود: «شهادت اولین بانوی ایرانی جبهه مقاومت.» چشم‌هایم بازتر شد. دستم سست شد و گوشی را روی پاهایم گذاشتم. شوکه شدم: «آرزوووو، مگه می‌شه؟!» بقیه فیلم و عکس‌ها را نگاه کردم. اشکم جاری شد. کانال‌های اخبار مقاومت را بالا و پایین می‌کردم که پیام بعدی از یکی از دوستان قدیمی رسید: «این خانمی که تو لبنان شهید شده همون دختر آقای کرباسی هم محله‌ای‌مون هست؟» اشک‌هایم را پاک کردم و نوشتم: «آره همون آرزوی خودمونه.» تمام برنامه‌هایم را کنار گذاشتم و درگیر گوشی شدم. خاطرات آرزو و کارهایش جلو چشم‌هایم رژه می‌رفت. با صحبت کردن با دوست و آشناها خاطرات از یاد رفته‌ی من هم زنده می‌شد. از کلاس‌هایی که گاهی به جای مسجد محله توی خانه‌شان برگزار می‌شد تا گروه سرود و تواشیحی که با آرزو و دیگر دخترهای شهرک گلستان تشکیل داده بودیم و در مسجد یا خانه‌ی یکی از اعضای محله تمرین می‌کردیم و در یکی از مراسمات جشن اهل بیت اجرا کردیم. از لبخندهایی که روی صورتش جا خوش کرده بود تا نماز جماعت‌ها و نماز وترهای بعد از نماز عشایش که ترک نمی‌شد. از مهربانی‌هایش و تعهدش به خانواده و دوست و همسایه تا صبوری و شجاعتش در این اتفاقات اخیر که از زبان مادرش شنیدم: «به آرزو گفتم مامان جنگه، برگرد ایران برگرد. اما آرزو جوابش یکی بود: مامان اولا که من خونه و زندگیم این جاست. ثانیا خون من رنگین‌تر از خون بقیه نیست. ثالثا شما فکر می‌کنید من لیاقت شهادت رو دارم؟ خودتون رو برای رفتنم آماده کنید.» پ.ن: شهید عواضه و شهیده معصومه (آرزو) کرباسی در کنار فرزندان‌شان زهراسادات هاشمی سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بقاع، اکتبر ۲۰۲۴ اینجا بقاع است. استان شرقی لبنان در مرز سوریه. دشتی وسیع بین دو رشته‌کوه غربی و شرقی لبنان که ۲۰۰ کیلومتر طول دارد. شهرهای مهم و تاریخی بعلبک و هرمل اینجا هستند. دشمن صهیونیستی بی‌سابقه‌ترین بمباران‌ها را در چند هفته اخیر در این منطقه انجام داده. بسیاری خانه‌ها را رها کرده‌اند و به روستاهای کوهستانی رفته‌اند. شهر خلوت و مغازه‌ها بسته است. به بیمارستان... سری می‌زنیم. رئیس بیمارستان به استقبال می‌آید. متخصص جراحی است. می‌گوید یک ماه است از آنجا تکان نخورده. می‌پرسم خانواده‌ات کجا هستند؟ می‌گوید خبر ندارد! شاید بیروت و شاید جایی دیگر. - نگران‌شان نیستید؟ سوال ابلهانه‌ای پرسیدم و جوابی گرفتم که دهانم را بست: "من حج ابراهیمی انجام می‌دهم: ربنآ انی اسکنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع عند بیتک المحرم... "پروردگارا من فرزندانم را در دره‌اى بى‌كشت نزد خانه محترم تو سكونت دادم..." وحید یامین‌پور @yaminpour شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
در حد توان روایت خانم فشارکی به قلم مهدیه مقدم | تهران
📌 در حدِّ توان ده‌هزار تومانی‌ها را روی هم دسته کردم. پنجاه‌هزاری و صدهزاری‌ها را هم روی دسته‌‌شان چیدم. با پولی که به کارتم واریز شده بود، جمع زدم. چشمم که به حاصل جمع افتاد، دست‌هایم را جلوی دهان گرفتم و "خدایاااااا " را بلند گفتم. فاطمه و رسول از اتاق پریدند بیرون و علی چهار دست و پا پشت‌سرشان به سمتم آمد. بچه‌ها با دیدن ِاسکناس‌ها، آن‌ها را برداشته بودند و الکی می‌شمردند‌. پول‌ها را توی کیسه گذاشتم و رویش نوشتم: "کمکی در حدِّ توان مادرهای چند فرزندی و خانه‌دار، تقدیمِ مقاومت به فرمان جهادِ رهبرم" توی گروه محله‌مان نوشتم: "بچه‌ها باورتون نمی‌شه اگه بگم چقدر پول جمع شده؟" زینب نوشت: "خودت بگو" و چند تا شکلک خنده گذاشت. سارا نوشت: "الحمدالله چقدر امشب پربرکت بود. اون خانمه بود که بلوز و شلوار ستِ بنفش پوشیده بود. اومد جلو درِ مسجد. گفتم: بفرمایید آش‌ها کیلویی صد تومنه کل هزینش کمک به مردم لبنان و غزه می‌شه. گفت: ما آش‌خور نیستیم. پونصد تومن کارت کشید و رفت." صدیقه پایین پیام سارا نوشت: "سلام، سلام چه خبرا. من نتونستم بیام پیشتون. اما دلم رو فرستادم. دوقلوها و مطهره سرماخوردن تب داشتن. خوش به‌حالتون. بهتون حسودیم شد." علی را روی پایم تکان و پیام صدیقه را پاسخ دادم: "دختر، تو که خودت صف اول جهادی با پنج تا بچه کوچیک. تازه حبوبات رو هم که پختی و صبح رسوندی دستم." صبح صدیقه حبوبات پخته شده را دستم رساند‌ه بود و سبزی آش خرد شده را سر راهِ مسجد از سمیه گرفته بودم. کشک و ظرف یکبار مصرف‌های نیم کیلویی را خریدم و ماشین را جلوی مسجد پارک کردم. وارد آشپزخانه که شدم زینب و نسترن آش را بارگذاشته و منتظر باقی وسایل بودند. نسترن درِ دیگ را بلند کرد و حبوبات و سبزی را به آب درحال قُل زدن اضافه کرد: "دیشب چاهار و سیصد ریختن به حسابم که سه تومنش تاحالا خرج شده. بقیشو می‌دم بهت بذار رو پولی که شب جمع می‌شه." زینب ظرف کشک را کج کرد توی دیگ: "خداییش بچه‌ها خیلی پاکار بودن. فکر نمی‌کردم تو یه بعد از ظهر هم پول جمع شه و هم انقدر بانی برا وسایل آش و هم حاج‌آقای مسجد قبول کنه بیایم اینجا آش رو درست کنیم." ادامه دادم: "هم خودش بگه بیایید همین‌جا جلوی در مردونه و زنونه آشا رو بفروشید." گوشی توی دستم لرزید. علی که خوابیده بود را روی زمین گذاشتم. سحر برایم نوشته بود: "زهره، اون خانمه که کنارمون لباس می‌فروخت چی بهت گفت؟" یادِ آن بنده خدا افتادم، وقتی فهمید تمامِ حاصلِ فروش آش مقاومت کمک می‌شود، کنار میزِ آش‌ها آمد و یک پیراهن نشانم داد: "اینَم از طرف من بفروشید، پولشو بدید برا بچه‌های غزه و لبنان، پولش پونصد تومنه" در جواب سحر نوشتم: "بنده خدا سرپرست خانواره هرشب میاد جلو مسجد بساط می‌کنه. یه لباس هدیه داد به مقاومت. راستی بچه‌ها کی سایزش بهشتیه؟ این لباس بهش می‌خوره؟ و شکل‌های خنده را یک خط ردیف کردم." بالای صفحه‌ی گروه نشان می‌داد که رضوان درحال نوشتن است. پیامش آمد: "سلام. زهره بگو دیگه چقدر پول جمع شد؟ دلمونو آب کردی." فاطمه برای دستشویی رفتن صدایم کرد. گوشی را زمین گذاشتم و راه افتادم دنبال دخترک سه ساله‌ام. وقتی برگشتم، رسول گرسنه بود و بهانه‌گیری می‌کرد. آخر شب دیگر نمی‌توانستم جلوی پلک‌هایم را بگیرم تا روی هم نیفتد. با همان جان نصفه و نیمه سراغ گروه رفتم. صد پیام نخوانده داشتم. آخرین پیام از طرف زینب بود: "بچه‌ها حتما زهره رفته دنبال کار بچه‌هاش که آنلاین نشده. حالا آخر شب میاد میگه چقدر پول جمع شده و کلی حال می‌کنیم." تند، تند با چشم‌های نیمه باز نوشتم و گوشی را خاموش کرده، نکرده از دستم وِل شد و خوابم رفت: "دخترا، دخترا. بنده‌های خوب خدا. با عزم و اراده شما‌ها و خواست خدای مهربون. سه میلیون رو کردیم، سی و پنچ میلیون. فردا می‌برم دفتر رهبری و تحویل میدم. الحمدالله" روایت خانم فشارکی به قلم: مهدیه مقدم @httpsbleirhttpsbleirravi1402 جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | جنوب‌شرق محله بسیج ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴.mp3
26.4M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا