eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳ بخش اول دیروز که تصمیم گرفتیم برویم بعلبلک، کسی پشت تلفن به دوست لبنانی‌مان گفت که اگر می‌خواهید شهید شوید، بسم‌الله؛ این شما و این بعلبک! اما خب، گمان ما این بود که ترس‌ها، بیش از واقعیت‌ها دارند می‌تازند. رسیدیم دم خانه‌ی مقصدمان. می‌گفتند توی حیاط نایستید که پهپادها ببینند، می‌زنند. دوست لبنانی‌مان هم اولش توی مزار سیده خویله، ماند که ببیند اگر ما زنده ماندیم بهمان بپیوندد(علی‌آقا سلام! شوخی می‌کنم!) در بدو ورود، یکی از ساکنین خانه گفت:"عه! شمایین، ما منتظرِ گاو بودیم که!" قاعده‌اش این بود که این را بیاورم اول متن اما خب، می‌خواستم کار را حیوانی شروع نکنم! قرار بود از کمک‌های مردم یک گاو در بعلبک بخرند و پیشکشِ آوارگان جنگ کنند که ماجرا، هم‌زمان شده بود با آمدن ما و تشخیص مساله برای صاحب‌خانه سخت شده بود. سرِ ناهار، صاحب‌خانه گفت که ماها فاتحه‌ی همه پروتکل‌های امنیتی را خوانده‌ایم. با گوشی نباید ور برویم؛ از بیروت نباید بیاییم؛ و توی هر خانه نباید بیش‌تر از سه نفر باشند؛ توی ماشین هم. لقمه توی دهانم بود و داشتم فکر می‌کردم که دشمن ما را متفرد و متفرق می‌خواهد. ناهار که تمام شد، صاحب‌خانه هراسان گفت که گوشی‌هایتان را خاموش کنید. یک ساعتِ مشخص هم تعیین کرد که از خانه برویم بیرون؛ نیم ساعت بعد! دو گروه شدیم. وسط راه از کنار راس‌الحسین گذشتیم و چقدر دلم سوخت که نتوانستم بروم. کمی جلوتر از راس‌الحسین، ماشینِ جلویی ایستاد:"با هم نباید بریم؛ ما میریم، شما برید مزار سیده‌خوله، ما براتون لوکیشن می‌فرستیم." رفتیم مزار. می‌گویند کاروان اسرا -خانواده‌ی محترمِ سیدالشهدا- در مسیر، از بعلبک گذشتند و خوله، همین‌جا به پدرش پیوست. حرم خوله باصفاست. ورودی حرم، نقاشی امام و رهبری را کشیده‌اند. توی حرم، یک سنگ هست که خادم مسجد می‌گفت مالِ محله‌ی سیده‌زینب است. توی یکی از انفجارات، یکی از مستحدثات نزدیک حرم آسیب می‌بیند و این سنگ را محض تبرک می‌آورند بعلبک؛ این‌طوری به حضرت زینب، ارادت دارند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار -۱۳ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳ بخش دوم در حرم خوله، یک درخت سرو هم هست که می‌گویند امام سجاد آن را کاشته. وقتی خوله را به خاک می‌سپارند، امام، عصایش را فرو می‌برد توی خاک که نشانه‌ای باشد برای مزار و آن عصا، رشد می‌کند، سبز می‌شود، تنومند می‌شود و حالا، هم‌چنان کنارِ مزار خوله، سرسبز و زنده است. انتظارمان برای این که دوستان‌مان برایمان لوکیشن بفرستند، بی‌فایده است. یکی‌شان پیام داده که نمی‌تواند از گوشی‌ش استفاده کند. برمی‌گردیم بیروت. توی راه با دوست لبنانی‌مان از رطب و یابس جهان حرف‌های واگرا می‌زنیم؛ از برق در لبنان گرفته تا سیاست‌های امریکا. وسط حرف‌هایمان حزب‌الله دارد اسرائیل را می‌زند؛ بد هم می‌زند. دوست لبنانی‌مان می‌گوید این‌جا بعد شهادت سید، لطیفه‌ای رایج شد که: به حاج‌عماد گفتند اگر فرماندهان حزب‌الله را بزنند، چه می‌شود؟ حاج‌عماد گفت که خب، یکی به‌تر می‌آید جایش! گفتند اگر سید را بزنند چه؟ گفت سید، آدمِ عاقل و آرام‌مان است، بزنند که دیگر ما دیوانه‌ها می‌مانیم. حالا گویا این شب‌ها، کمی از نتایج بازی با دم شیر دارد آشکار می‌شود. قرار داریم؛ کجا؟ کنار ساحلِ مدیترانه. نمی‌دانم شما کنار ساحل با کی قرار می‌گذارید اما ما با حاج‌ابوالفضل قرار گذاشتیم و حقا و انصافا کیف کردیم. توی یک لچکی ایستاده بودیم و خیلی سریع باید سوال‌هایمان را می‌‌پرسیدیم که حاج‌ابوالفضل برود به قرار دیگرش برسد. حاج‌ابوالفضل شومان، یک خیریه دارد که رسمش را و حتی اسمش را از سیدحسن گرفته: خیریه‌ی "و تعاونوا" بعدِ جنگِ ۳۳ روزه، حاج‌ابوالفضل فکری می‌شود که یک خیریه راه بیندازد؛ خیریه‌ای که نمونه‌ای توی لبنان نداشته که بخواهد از آن الگوبرداری کند. و همه‌چیز آن‌قدر خوب پیش می‌رود که این تشکیلات هروز بیش‌تر از قبل از طرف سیدحسن، تشویق می‌شود. حاج‌ابوالفضل می‌گوید اسرائیلی‌ها، مکرر تهدیدمان کرده‌اند؛ دفترمان را توی حاره‌حریک زدند و دوباره گفتند که ساختمان‌مان را می‌زنند. بار دوم از جایمان تکان نخوردیم و دیگر به تهدیدهایشان اعتنایی نمی‌کنیم. این یعنی، طرفدارِ حزب‌الله باشی و مفید باشی، دیگر فرقی نمی‌کند که کارِ نظامی می‌کنی یا کارِ اجتماعی؛ هدفِ اسرائیل هستی! حاج‌ابوالفضل می‌گوید "و تعاونوا" بین طایفه‌ها و منطقه‌ها و مذهب‌ها فرقی نمی‌گذارد؛ هرجا مستضعفی هست، ما باید برویم زیر بال و پرش را بگیریم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۳ بخش سوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ایستاده در غبار - ۱۳ بخش سوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳ بخش سوم سیدحسن، سه روز قبلِ شهادتش، نامه‌ای می‌فرستد برای حاج‌ابوفاضل که بشتاب و هوای آن‌ها که خانه‌هایشان را از دست داده‌اند و آواره شده‌اند را داشته باش. حاج‌ابوفاضل می‌گوید حالا روح سید در قلب‌های ما زنده است و به ما کمک می‌کند که کاری را که خواسته بود، کامل کنیم؛ تمامش کنیم. وقتی کار خیریه رونق گرفت؛ سیدحسن به ابوفاضل گفت که به مردم شمال هم مثل مردمِ جنوب برسند. اما وقتی تصمیم گرفتند که کمک‌ها را به مردم شمال برسانند، خیلی‌ها انتقاد کردند. حاجی می‌گوید به صراحت بگویم که نقدها این بود که مردم شمال، اهل‌سنت‌اند؛ خیریه شیعه را چه به کمک کردن به اهل‌سنت؟ انتقادات مردم را بردند پیش سیدحسن و به صراحت بیانش کردند.(فرصتِ انتقال حرف مردم به سید، مهیا بود) سید گفت همه فقرا، اقرباء ما هستند؛ سنی، شیعه، مسیحی یا دروزی. گفت که مذهب فقرا یا طایفه‌شان را وقت کمک کردن، درنظر نگیرید. سید، مساله را این‌طوری می‌فهمید و مردم هم وقتی موضع سید را شنیدند، آرام گرفتند. حاج‌ابوفاضل، می‌گوید این روزها درِ خانه‌ی خیلی از اهل‌سنتِ طرابلس و عکار، به روی مردم جنوب باز است و این‌ها، همه از برکت موضعِ سیدحسن، برای کمک به مردم شمال است. خیلی از اهل‌سنت شمال که لطف سیدحسن شامل حالشان شده بود، مثل شیعه‌ها نمی‌خواهند باور کنند که سید شهید شده. حاج‌ابوفاضل می‌گوید سید اگر شهید شد، فاضل‌تر از او هنوز هست؛ ما هنوز سیدالقائد را داریم. گوشی‌اش را نشانمان می‌دهد؛ یک کلیپ درباره پویشی که در آن زنانِ ایرانی، طلاهایشان را برای کمک به جبهه مقاومت اهدا می‌کنند. خب، همین‌طوری است که حاج‌ابوفاضل فکر می‌کند، یعنی یقین دارد که پایان این معرکه، پیروزی است و بس. دارد دیرش می‌شود و باید برود. جوری باصفاست که آدم نگرانش می‌شود. سایه‌ات بالای سر "و تعاونوا" مستدام باشد آقای ابوفاضل. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
متخصص تشییع روایت زهرا داور | قم
📌 متخصص تشییع امیرخانی اول کتاب جانستان کابلستان از مأموری نوشته که به او گفته بود: متخصص انتخابات. من چه شده‌ام؟ متخصص تشییع. از شب حاج قاسم شروع شد. پیکر چاک چاکش را آوردند قم و ما بچه را از عصر کشیدیم خیابان تا شب. از پیکر جا ماندیم، بچه مریض شد، لای جمعیت رفتیم و تجربه نزدیک به آن هفتاد عاشق کرمانی را در چادرها و کفش های مانده در مسیر دیدیم. گریه‌هامان را کردیم. گذشت تا آقای رئیسی شب قبل از تحویل چمدان‌هایم برای مکه. بچه‌ها را دوباره در بیابان‌های قم کشیدیم، مثل همه تشییع‌ها بی‌بلندگو و آشوب. سینه زدیم و سینه زدیم. جگرمان قدری آرام شد، خنک نه! بعد هنیه، امان از این اسماعیل ذبیح. داغ بود و شرم و شرم و شرم. دیگر فقط نمی‌سوختیم، ذوب می‌شدیم. در داغی تهران بچه‌ها را کشیدیم و برایشان بستنی خریدیم و به خاطر کوله، سربازها صدبار گشتندمان و ما گفتیم: حالا؟ حالا چه فایده؟ انگار که مثلاً ما مراقبش نبوده‌ایم، یا این جوانک‌های سرباز. داغ‌ها سرد نمی‌شد، ولی می‌شد به زندگی برگشت. رسیدیم به داغ سیدحسن... هرازگاهی کسی می‌گفت اگر کربلا بردندش، برویم ها. بعد هی چرتکه می‌انداختیم از پول بلیط تا اینکه کاش آخر هفته نباشد، یکی بماند بچه‌ها را بگیرد یا ببریمشان و داغ آماس کرده، داغ, ما را مدفون کرده. مثل همان چشم سوختگان پیجرها، اشک حلقه می‌شود اما فقط تل انبار می‌شود و نمی‌چکد. چشم، بیشتر می‌سوزد و گلو و جگر، آخ از جگر. حالا پیکر شهید نیلفروشان پیدا شده. باید برویم، برویم از تهران تا قم تا اصفهان دنبالش برویم و سینه بزنیم و شور بگیریم، بلکه بشود این بار را در جاده‌ها قدری سبک کنیم. از تشییع خسته‌ام، در غزه چه طور خسته نشوند؟ یا ضاحیه؟ زهرا داور ble.ir/Aghlozendegy شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲.mp3
9.52M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
📌 📌 دوباره جوانه می‌زنیم میزها را یکی‌یکی نگاه کردم تا رسیدم به میزی که لوازم‌هایش ریزه میزه بود. چشم‌هایم دنبال فروشنده‌اش گشت که دیدم پشت میز نشسته؛ یک دختر ده دوازده ساله. بعضی از شیشه‌ها، خاک داشت و چندتایی هم از شیشه‌ها گلدان شده بود. دستم را گذاشتم روی گلدان‌ها و گفتم: «چرا رو شیشه‌ها، این عکس‌ها رو زدی؟» از روی صندلی بلند شد و گفت: «آخه خاله می‌خواستم به همه بگم هرچقدرم خوب‌های ما رو بکشن، ما دوباره جوانه می‌زنیم مثل همین گل‌ها.» مهناز کوشکی پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | بازارچه نصر واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار @hhonarkh ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
و الله خیرالماکرین.mp3
3.95M
📌 🎧 🎵 و الله خیرالماکرین با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
بوی سبزترین فصل سال روایت مولود سعیدی‌اطهر | تبریز
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
بوی سبزترین فصل سال روایت مولود سعیدی‌اطهر | تبریز
📌 بوی سبزترین فصل سال در حال کانال‌گردی بودم که تبلیغی توجه مرا به خودش جلب کرد. واریز مستقیم کمک‌های مردمی به حساب دفتر رهبر معظم انقلاب برای کمک به رزمندگان مقاومت لبنان. وارد صفحه که شدم گزینه‌های متفاوتی برای انتخاب داشتم. از میان گزینه‌ها "کمک به رزمندگان لبنان" را انتخاب کردم‌. دستم روی عبارت "مبلغ به ریال" لغزید... ۱۰۰ هزار؟ ۲۰۰ هزار؟ یک میلیون؟ چقدر؟ خیلی سبک و سنگین کردم. هر مبلغی که به ذهنم می‌رسید دچار تردید می‌شدم! بعد کلی کلنجار رفتن با خودم به تفاهم نرسیدم و از صفحه بیرون آمدم. از بابت انتخاب مبلغی که به نتیجه نرسیده بودم، کلافه بودم. راستش در برابر کسانی که از جان برای رسیدن به جانان می‌گذشتند، کم آورده بودم. کدام دارایی من با آنچه که سید حسن نصرالله و یارانش پرداخته بودند، برابری می‌کرد؟ باید چشمانم را می‌بستم و از چیزی می‌گذشتم که برایم با ارزش‌ترین بود. باید می‌توانستم... حساب‌های بانکی‌ام را چک کردم. گوشی‌ام را بستم و کنار گذاشتم. فکری مثل برق از سرم گذشت. برخاستم و به طرف جعبه‌ی چوبی روی میز کنسول رفتم. بازش کردم. انگشتر طلای یادگاری مادرم درخشید. نگاهش که می‌کردم، تکه‌ای از وجود مادرم را در آن می‌یافتم. برداشتم و به دستم کردم. دست چپم را روی دست راستم گذاشتم. چقدر دست راستم شبیه دست راست مادرم شده بود... یک لحظه دچار تردید شدم. چشمانم را بستم و سرجایش گذاشتم. درب جعبه را بستم... از خودم بدم آمد‌... شرمنده‌ی خودم شدم. دوباره جعبه را باز کردم‌. انگشتر را برداشتم و در مشتم فشردم‌... صبح فردا از درب پایگاه که بیرون آمدم، نفس راحتی کشیدم و به آسمان نگاه کردم. همان لحظه یاد شعری از قیصر امین پور افتادم: به لحظه لحظه این روزهای سرخ قسم که بوی سبزترین فصل سال می‌آید مولود سعیدی‌اطهر سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
همسایه‌های بلوک راست روایت طیبه فرید | شیراز
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
همسایه‌های بلوک راست روایت طیبه فرید | شیراز
📌 همسایه های بلوک راست فقط یک لحظه چشمتان را ببندید و تصور کنید شب است و موشک گ‌هائی از سرزمین‌های اشغالی به سمت محل زندگی شما شلیک شده. تا به خودتان بجنبید اولین موشک با صدای مهیبی به یکی از آپارتمان‌های مسکونی مجاور خانه‌تان خورده. صدای جیغ بچه‌ها و بوی دود و ریختن شیشه‌ها و لرزش ساختمان و... تمام تمرکزتان را به هم می‌ریزد. فقط جانتان را برداشته‌اید و پله‌ها را دوتا یکی کردید که به خیابان برسید. جائی که این روزها در جنوب لبنان از داخل خانه‌ها امن‌تر است. جمعیت درحال فرار به نقطه‌ای نامعلومند. از همسرتان که همراه بچه‌های حزب الله در خط مقدم جنگ است خبری ندارید. تا آب‌ها از آسیاب بیفتد و باخبر شوید کدام همسایه از بمباران جان سالم به در برده، یکی دو روز گذشته. با خبر شدید بلوک سمت چپ خانه تان به تلی از خاکستر تبدیل شده و آدم‌هایش همه زیر آوار مانده‌اند. مدام توی ذهن خسته و‌ درب‌و‌داغانتان قیافه زن‌ها و بچه‌های بلوک چپ را که عصرها توی فضای سبز مجتمع با هم چای و کیک می‌خوردید مرور می‌کنید. به مجتمعی که حالا وسط فضای سبزش یک گودال عمیق است. ممکن بود شما جای همسایه‌های بلوک چپ باشید. اما نیستید... آدم زنده‌مانده زندگی می‌خواهد. دلتان برای خانه تنگ شده. برای آشپزخانه با همه جزئیاتش. برای ساعت روی دیوار و عقربه‌ای که نشان می‌دهد چیزی نمانده که صدای زنگ بلند شود و همسر و دخترهای محبوبتان از مدرسه برگردند. حتی خیال این خاطرات برای چند دقیقه خنده کم جانی را می‌نشاند روی لبتان. هنوز توی خیالتان صدای زنگی بلند نشده که یادتان می‌آید آن شب موقع فرار از بمباران فرصت نکردید به جز لباس‌هایی که تنتان بوده چیزی بردارید. توی دلتان بارها اسرائیل را نفرین می‌کنید... حالا چشم‌هایتان را باز کنید. شما در امانید. هیچ‌موشکی به سمت محله شما شلیک نشده. همه اهل خانه، همه همسایه‌ها در سلامتند. ساعت روی دیوار نشان می‌دهد که تا آمدن همسر و دخترهایتان چیزی نمانده. عطر غذا توی خانه پیچیده. تلفنتان را بر می‌دارید تا روایت‌های زنده جنوب لبنان را بخوانید. کمیل باقرزاده رایزن فرهنگی ایران در بیروت استوری مهمی گذاشته! «مادرها و خواهرهای مومنه ما در جنوب لبنان که در نتیجه حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی به سرعت از خانه‌های خود خارج شدند نیازمند چادر مشکی هستند. «یا زینب» بگوئید و از طریق شماره حساب زیر برای خرید چادر اقدام کنید» به همسایه‌های بلوک چپ فکر می‌کنید. به جنگی که به شما ربط پیدا می‌کند. به اینکه لبنان این روزها خط مقدم ماست. به اسرائیل که می‌خواهید سر به تنش نباشد. به رگ غیرتتان بر می‌خورد. طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 نگهبانِ آب پیش از آنکه از محله‌ی سرچشمه‌ی تهران، گذر آمیز محمود، مسجد زینب کبری، آیت الله لواسانی و پسر آقا محمود خیاط که زاده‌ی آبان بود، بنویسم؛ برگه‌هایم را زیر و رو می‌کنم. نوشته‌هایی از هزاران سال قبل بیرون می‌کشم، از اساطیر و پهلوانی‌ها... با خودم می‌گویم، شاید آرش رفته بود بالای کوه، تا درختی که پدرش گفته بود پیدا کند. شاید وقتی که خسته و سرگردان، یک قدمیِ ناامیدی، برگ‌هایی می‌بیند شبیه همان‌ها که در قصه‌های هر شبِ مادر بود، چشم‌هایش روشن می‌شود و می‌رود سمت درخت. خودش بود. خیالم می‌گوید این همان درخت مقدس است که سایه‌ی سبزش تا ابدیت جاریست. خنک و جانبخش و رویین تن. آرش دست می‌اندازد و با خنجری بلندترین شاخه را می‌بُرد برای تیرِ کمانش. از لای ترک‌های ریز انگشت‌هایش خون می‌پاشد روی شاخه‌های نرم. برمی‌گردم روی برگه‌ی دوم، دیوها چهارزانو نشسته‌اند روی خاکمان و خیال رفتن ندارند. حسنِ نوجوان، پسر آقا محمود با هنر دستش یکیشان را شکار می کند. با سه راهیِ لوله ی آب، نارنجک دستی ساخته و سرهنگ ارتش پهلوی، وسط میدانِ فوزیه حریفش نمی‌شود. دیوها می‌گریزند و یک جایی بیرون مرز، روی خاک عراق، اتراق می‌کنند. چنگ و دندانشان را برق می‌اندازند و چنگال می‌کشند روی نقطه چین‌های مرز. قدم اول را که می‌گذارند، سِپندارمَذ فرمان می‌دهد به ساختن تیر و کمانی از چوب و پر عقاب. تیری برای شکستن حصر سرزمین. نه هر چوبی، نه هر عقابی، نه هر معدن و تیراندازی. آرش بود که حکیم و شریف و دیندار بود. آرش بود که می‌دانست از کدام درخت، از کدام معدن، از کدام عقاب... از کجای ایران... مثل حسن... تیر و کمانش را وقتی ساخت که سنگین‌ترین اسلحه‌ی سپاه، خمپاره انداز بود و آرپی جی و تیربار. مهندس حسن، از مسئولیت اطلاعات رسیده بود به یگان توپخانه. امام که دستور داد به تجهیز موشک، آرام و قرار، بیشتر از روزهای موشک بارانِ مردم، از دلش رفت. دست و بالش بسته بود برای ساختن، نیرو و موشک آورد از لیبی و خودشان رفتند سوریه تا یاد بگیرند. شیطان ردشان را زد و کاسه کوزه‌شان را به هم ریخت. مهندسانِ ارتش قذافی رفتند و قطعات مهم موشک‌ها را با خودشان بردند. تا حسن برسد به مهندسیِ معکوس و جابجایی قطعات موشک‌های معیوب، آرش هم تیرهای میان تهی را پر از شبنم کرده بود. حسن روی موشک‌ها نوشت:" وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ." صدای زوزه‌ی گرگ‌های صهیونی از دوردست می‌آمد. حسن، برگه‌ای برای حماس فرستاد و جنگِ بیست و دو روزه‌ی غزه با نقشه‌ی ساخت موشک، کابوس گرگ‌‌ها شد. آرش جانش را ریخته بود توی تیر، سپیده دم زه کمانش را کشیده و تیر از زیر شستش رها شده بود. باد، مامور رساندنش شده بود. حسن زیارتِ عاشورای بعد از نماز صبحش را خواند. تلفنی به مادرش سپرد برایشان دعای مادرانه کند. موشک جدیدشان را آزمایش کرد. مراحل کارش را نوشته بود و سپرده بود به رفیق امینش. با خیال راحت رفت برای نماز ظهر. ناهار بدون بچه‌های تیم از گلویش پایین نمی‌رفت. بهشان سر زد و پای حرفشان نشست. ساعت یک و بیست دقیقه‌ی بعدازظهر، بی آنکه در خیال کسی بیاید، تهران، بی‌خبر، لرزید. لرزشش تا شهر ساوه هم رسید... سپاه آنقدر خودکفا شده بود که حسن دست بچه‌هایش را گرفت و برد. خونشان پاشید روی خاک‌های سرد پادگان امیرالمومنین ملارد. آبان بود. آرش رفته بود و تیر و کمانش مانده بود. غروب بود که تیر از رودخانه رد شد و نشست روی خاک فلسطین و خرخره‌ی گرگ‌ها را درید. حسن طهرانی مقدم، این سوی زمین‌های بی‌مرز، آرام خوابیده بود. طیبه روستا eitaa.com/r5roosta جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه |ایتــا | اینستا
حبیب شده ام؟ روایت مهربان‌زهرا هوشیاری | تهران
📌 حبیب شده‌ام؟ حفظ امنیت و جان مردم شغل ما نیست وظیفه ماست. این را همیشه موقع خداحافظی به دخترم زینب می‌گفتم و راهی می‌شدم‌. ماموریت‌های زیادی را بیرون از مرزهای ایران تجربه کرده بودم اما اسم لبنان که می‌آمد گُل از گُلم می‌شکفت. اگر بخت یارم بود بیشتر از سالی یکی دو بار پایم به لبنان می‌رسید. هواپیما تا بلند شود و در بیروت بنشیند زیر لب "سید، سید" گفتن از دهانم نمی‌افتاد. اینکه می‌گویند «مرد نباید گریه کند» از کجا آمده؟ چه منطقی دارد؟ هر بار که می‌دیدمش محکم در آغوشش می‌گرفتم و رهایش نمی‌کردم. اشک‌های گوشه چشمانم بالاخره می‌افتادند و لباسش را تَر می‌کردند. همچنان که یک دستش روی بازویم بود؛ دست دیگرش را روی محاسن بیشتر از قبل سفید شده‌اش می‌کشید و با خنده می‌پرسید: حبیب شده‌ام؟؟؟ صدای خنده‌هایش را خیلی دوست داشتم. چند سال پیش که هنوز قاب عکس های شهدای اتاقش اینقدر زیاد نشده بودند، از داستان قاب خالیِ کنار قاب شهدا پرسیدم و گفتم: سید جان این یکی چرا عکس ندارد؟ هر دو دستش را پشت کمرش به هم گره کرد، آهی از دل کشید و گفت: دعا کن عکس‌دار شود، دعا کن خدا مرا هم به دوستان شهیدم ملحق کند. با ناراحتی جواب دادم: شما رهبر مقاومتید، چشم امید مسلمانان جهان به شماست. چشم از قاب خالی برداشت؛ انگشت اشاره‌اش را رو به من بالا گرفت و گفت: تک تک مسلمانان جهان هر کدام یک رهبر مقاومتند. شهادت مقصد راهیست که مردان خدا در آن جهاد می‌کنند. سر خجالتم پایین آمد. خودم هم عمری بود که آرزوی شهادت را به دل می‌کشیدم. گفتم: الهی که حبیب شوید و شهید شوید. مکثی کرد، با بغضی در گلو و لرزشی در صدا پاسخ داد: ما کجا و جناب حبیب کجا؟ اشکمان سرازیر شد. مثل همه دیدارهای قبلی زیارت عاشورایی با لهجه فارسی برایش خواندم. رو به قبله سلامی به امام حسین(ع) و یارانش دادیم و راهی سفره شام شدیم. از آن شب به بعد هربار همدیگر را می‌دیدیم، در همان نگاه‌های اول دست به محاسنی که سفیدتر از دیدار قبلمان شده بود می‌کشید و با خنده می‌پرسید: حبیب شده‌ام؟؟ و من هم مثل همیشه جواب می‌دادم: خیلی زود است سیدجان. حالا چند روزی بیشتر از آخرین "هنوز زود است سیدجان" گفتنم نگذشته که بر روی تخت بیمارستان بقیه‌الله عکست را محکم در آغوش گرفته‌ام و با اشک دلتنگی می‌گویم: به راستی که هرکدام از مسلمانان جهان یک رهبر مقاومتند. قاب خالی‌ات را پُر کردیم، جای خالی‌ات را چگونه پُر کنیم؟ به راستی که حبیب شدی و شهید شدی؛ سلام ما را به امام و یار با وفایش حبیب بن مظاهر برسان سیدجان. راوی: یکی از سربازان گمنام امام عصر (عج) به قلم: مهربان‌زهرا هوشیاری جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
دو خوشه انگور روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
دو خوشه انگور روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 دو خوشه انگور روزی که وسایلم را از محل کارم جمع کردم تا راهی لبنان شوم، یکی از مهم‌ترین پروژه‌هایم را جمع‌آوری خاطرات مردمی از لحظه شهادت سیدحسن قرار دادم. توی مسیر دمشق به بیروت بودم که حمله صاروخیه (موشکی) ایران اتفاق افتاد و واکنش‌های مردمی حمله را هم اضافه کردم به لیست سوال‌هایم. حالا هرجا برای مصاحبه می‌روم این دو سوال را می‌پرسم و هادیِ مترجم هم دیگر از حفظش شده. ۱- پیرمرد اهل روستایی از بعلبک بود و ۱۲ فرزند داشت. می‌گفت بعد از شهادت سید، نیمی از آوارگان حاضر در مدرسه حالشان بد شده و کارشان به بیمارستان کشیده. بقیه اهالی مدرسه هم حرف‌های پیرمرد را تکرار می‌کنند. پیرمرد ولی از خوابی می‌گوید که همان شب دیده و با تعریفش برای دیگران خیالشان را راحت کرده: "خواب دیدم دو خوشه انگور بزرگ و زیبا با برگ‌هایی پوشیده شده. طوری‌که هیچ‌کس آنها را نمی‌بیند و از دست‌بُرد بقیه مصون است." می‌پرسم: - به‌نظرتون این دو خوشه کیا بودن؟! - یکی سیدحسن بود و اون یکی یه آدم بزرگ دیگه. پیرمرد به استناد این خواب می‌گوید که سید از حمله مصون مانده و زنده است ۲- وقتی در ورودی مجلس علوی‌های طرابلس دیدمش، فکر کردم از نیروهای یونیفل است. روپوش آبی‌رنگ و لباس آستین‌کوتاه و موهای بلند بی‌حجابش توی ذوقم زد. "یعنی برای رتق‌و‌فتق این شیعه‌های آواره هیچ‌کی نبود که اینو گذاشتن‌؟!" دخترک از علوی‌های لبنان بود و علوی‌ها هم که می‌دانید، ولایت امیرالمومنین(ع) را کفاره گناهانشان می‌دانند، بنابراین حجاب نمی‌گیرند و به شرعیات توجهی ندارند‌. دخترک وقتی بعد از نماز ظهر سراغمان آمد تا برای مصاحبه با خانواده‌های آواره بیاید، یقه پیراهنش را بالا می‌کشید و آستین‌ها را پایین‌تر تا پوشیده‌تر به‌نظر برسد. هرکدام را درست می‌کرد آن یکی خراب می‌شد. تا انتهای مسیر ولی این سیکل معیوب را ادامه داد. هُدی می‌گفت شهادت سید را باور نکرده و از سوالات ما از آوارگان حرصش می‌گیرد: "اگه همین‌جور ادامه بدید با هم دعوامون می‌شه‌ها". وقتی از آوارگان درباره حمله موشکی می‌پرسم هم دست‌هایش را مثل کف زدن و خوشحالی به هم می‌زند و تعریف می‌کند که با مردم بیرون آمده و خوشحالی کرده‌اند. همان‌موقع لاک جیغ قرمز ناخونش به چشمم می‌آید. یاد مستند از لاک جیغ تا خدا می‌افتم. ۳- پیرمرد از اهالی بقاع بود. از مناطق شرق بعلبک. می‌گفت در دهه شصت با سپاه همکاری داشته. بنابراین فارسی را خوب صحبت می‌کند. درباره شهادت سیدحسن گفت عزادار نیستند تا زمان خون‌خواهی. وقتی درباره واکنشش نسبت به حمله موشکی ایران پرسیدم به فارسی جواب داد: "برای امام خمینی صلوات بر محمد و آل محمد". این را وقتی خبر حمله را از تلویزیون شنیده فریاد زده. زنان و دختران اطرافش هم شعار "نصر علی الاسلام" و "لبیک یا نصرالله" داده‌اند. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۴ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴ بخش اول صدای جنگنده‌ها از همیشه نزدیک‌تر بود؛ انگار درست بالای سرمان بودند. از پشت شیشه‌های مشرف به مدیترانه، توی آن رستوران عجیب و غریب، می‌دیدیم که نزدیک ناقوره، وسط مناطق مسکونی، جایی را زده‌اند و حالا دوباره پیش روی‌مان کمی آن‌سوتر را زدند و ناگهان پرنده‌ها! پرنده‌ها با بک‌گراندِ آن نخل‌های سربه‌فلک‌کشیده، هرکدامشان به سمتی پراکنده شدند و یک موج قوی تکان‌مان داد. ظنم این بود که رستوران را زده‌اند اما پیرمردی گفت نگران نباش! دیوار صوتی را شکستند. هنوز حرف توی دهانش بود که جنگنده‌ها دوباره دیوار صوتی را شکستند. همه این‌ها درست هم‌زمان بود با خبرهایی که از حمله جانانه‌ی حزب‌الله به تل‌آویو می‌رسید. صور، شهرِ امام موسی، ناآرام بود. بیش‌تر از هرجای دیگری که توی این مدت دیده بودیم، توی صور صدای انفجار می‌آمد. می‌گفتند روستاهای اطراف صور، از اهداف اصلی حملات رژیم است. مثل بعلبک، اگر جایی توی شهر عکس می‌گرفتیم، حسابمان با کرام‌الکاتبین بود. کنار اسکله، جایی که مجسمه‌ی مسیح را وسط دریا گذاشته بودند همه‌چیز انگار آرام بود اما دو سه تا کوچه بالاتر، سوت‌وکور و سوت‌وکورتر. وسط شهر چند تا آدم پیدا کردیم؛ خانواده‌های مصطفی و صالح. چند روز قبل، دو تا کوچه آن‌طرف‌تر و دو تا کوچه این‌طرف‌ترشان را زده بودند. هفت‌هشت‌ده‌نفری می‌شدند. رفتن مردم و حتی اداری‌ها، کمیت زندگی‌شان را بدجور لنگ کرده بود. مدتی بود حقوق هم نگرفته بودند. می‌گفتند اغلب آدم‌ها از صور رفته‌اند اما ما کجا برویم بدون پول؟ صور، در نظرِ این خانواده، توی جنگ ۳۳ روزه، زنده‌تر بوده. می‌پرسم چرا؟ می‌گویند چون این، جنگ الکترونیکی است! ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۴ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴ بخش دوم از حمله‌‌های ایران و حزب‌الله، احساسات متناقضی بهشان دست می‌دهد: "می‌ترسیم اما خوش‌حال می‌شویم." ترسشان از پاسخ احتمالی رژیم بود. سرجمع حالشان اما خوب بود: "تا رزمنده‌ها می‌جنگند، خدا با ماست." دخترِ یکی دو ساله‌ی بانمکی توی بغلِ مادرش، ز غوغای جهان فارغ، به رویم لبخند می‌زند و روزم را می‌سازد. با خانواده‌ی مصطفی و صالح خداحافظی می‌کنیم و توی کوچه‌ها چرخ می‌زنیم. چند تا مرد کامل‌سن نشسته‌اند کنار کافه‌ای زیبا. مخ یکی‌شان را می‌زنیم که با هم گپ بزنیم. معین، مردِ ۶۱ ساله‌ی سرپایی است. پخته حرف می‌زند و صریح. توی ۱۹ سالگی، سربازهای اسرائیلی به اسارتش برده‌اند و یک‌سال و نیم، توی یکی از زندان‌های رژیم، سخت‌ترین روزهای زندگی‌ش را گذرانده؛ شکنجه و آینده‌ای نامعلوم. از طریق صلیب سرخ برای خانواده‌اش نامه می‌فرستاده و کلی دست‌ساخته از آن روزها برای خودش نگه داشته. این همه‌ی چیزی است که حاضر است درباره اسارتش بگوید؛ گویا حرف زدن در این‌باره، ناراحتش می‌کند. معین می‌گوید ما آدم‌های جنگیم؛ این، جنگِ اولمان که نیست. می‌گوید هیچ‌وقت توی این سال‌ها، وسط ناآرامی‌ها خانه‌اش را رها نکرده؛ حتی حالا که به قول خودش، شهر حالت نظامی به خود گرفته. پسرش همراهش مانده و بقیه خانواده رفته‌اند یک جای امن‌تر. زیرِ خانه‌ی مرد، زیرزمینی هست که در و هم‌سایه از آن به عنوان پناه‌گاه استفاده می‌کنند. مرد می‌گوید، ایستادگی، پیروزی است اما این ایستادگی مقدماتی دارد که یکی از مهم‌ترین‌هاش، پشتیبانی سیاسی و دیپلماتیک جمهوری اسلامی از مقاومت است. می‌گوید نمی‌خواهیم ایران به جای ما بجنگد اما پشتیبانی می‌خواهیم. می‌پرسیم کدام جنگ از جنگ‌های لبنان، برایتان سخت‌تر بود؟ می‌گوید این جنگ متفاوت‌تر است، چون تکنولوژیک است اما خب، رزمنده، رزمنده می‌ماند و فرمانده‌، جای‌گزینِ فرمانده‌ی شهید می‌شود. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا