📌 #سوریه
📌 #لبنان
در مرز سوریه
وقتی از سوریه به سمت لبنان میرفتیم، بدون پیاده شدن از ماشین و صرفاً با تحویل گذرنامهها و چند اسکناس لای آنها از تمام گذرهای مرزی سوری رد شدیم و برعکس بعد از ورود به کشور جنگزده لبنان باید تمام مراحل اداری و بازرسیهای لازم را طی میکردیم.
در برگشت هم در ورودی فرودگاه لاذقیه، راننده ماشین در جواب درخواست افسر سوری که میخواست کل وَن و وسایلش را تفتیش کند، گفت: "سیدی! راهی نداره؟! اینجوری خیلی طول میکشه." و چند دقیقه بعد از پشت ماشین برگشت و با خنده خطاب به ما گفت: فقط فلوس (فقط پول)
آن روزها پیش خودم گفتم: اگر محتوای وسایل یکی از ما مواد منفجره بود، چه؟! و بعد نتیجه گرفتم: اینکه حکومت سوریه با چنین ارتش فاسدی -که نتیجه حقوق ماهانه ۲۰-۳۰دلار است- و نداشتن زیرساختهای آب، برق و گاز، سرپا مانده، فقط به معجزه میماند.
این روزها ولی دیدم که آنچه معجزه میپنداشتم در کمتر از نُه روز خاکستر شد.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
قلبمان گرم شد
وقتی خبر استقبال از شهدای گمنام را شنیدم و اینکه مسیر هم از میدان آزادگان به سمت میدان شهید است، دلم پَر کشید که بتوانم پابهپای مردم همراهی کنم این عزیزان دل ملت را.
کمردرد و پادرد چند سالی هست گریبانگیرم شده و مسیر طولانی نمیتوانم راه بروم، شهید گمنام قبلی را هم فقط یک کنار به انتظار ایستادم و به ماشینها تکیه دادم تا آمدن و از جلوی چشمانم عبور کردند.
اما اینبار از همان اول دلم پر کشید برای همراهی.
با دوستم قرار گذاشتیم برویم. دوستم گفت ۳ و نیم هم راه بیافتیم خوبه میرسیم، احتمالا مثل سریهای قبل با تاخیر حرکت کنن.
ما ۳ و نیم راه افتادیم، دوستم به دوستش زنگ زد تا مطمن شود، کاروان استقبال حرکت کرده یا نه، دوستش گفت «راه افتاده، تو مسیر طالقانی هستن!»
دل توی دلم نبود، ما از بلوار استقلال رفتیم که به تقاطع طالقانی بخورد دقیقا کنار پارک شهر، پلیس چند متر مانده به تقاطع، ماشینها را از فرعی هدایت میکرد.
ما پیاده شدیم. هنوز کاروان نرسیده بود.
از پیادهروی سمت راست به سمت کاروان رفتیم. ما داشتیم مخالف حرکت کاروان میرفتیم و رودرو با جلوی کاروان شدیم.
تا حالا اینجوری از روبرو به استقبال شهدا نرفته بودم.
دوستم رفت وسط خیابان و چند عکس گرفت، او هم از اینکه روبروی کاروان شهدا درآمدیم خوشحال بود.
اولین نیمکت کنار پیادهرو را دیدم، خوشحال از اینکه کسی روی آن ننشسته، چند لحظهای نشستم. کمکم تعداد آقایان استقبال کننده زیاد شد و نمیشد ما همانجا بایستیم.
بلند شدم و در پیادهرو همراه موج جمعیت شدیم.
پرچمهای جبهه مقاومت در انتهای موکب به زیبایی کنار هم چیده شده بود. جایگاه تابوت شهدا هم قشنگ تزیبن شده بود. در یک قسمت تصاویر شهید صفا و شهید محمدنیا را دیدم و جلوی کاروان هم شهدای مقاومت، تصاویرشان همراهی میکرد.
دلم گرم شده بود که میتوانستم همراهی کنم این جگرگوشههایی را که معلوم نیست مادر پدرشان کجا چشم انتظارشان بودند.
هوا سرد بود، سرد پاییزی، اما دلها گرم بود.
در پیادهرو، صاحب یک مغازه قهوهفروشی، پشت در شیشهای ایستاده بود و نگاهش قفل شده بود به کاروان، یک مرکز تعلیم رانندگی هم درش باز بود و دو خانم تکیه داده بودند و داشتند لابد با شهدا صحبت میکردند.
سمت چپ خیابان، طبقه دوم یک آپارتمان، دو خانم هم از بالا داشتند کاروان را نگاه میکردند. آدمهای مختلفی بودند. و هر کدام در سکوت نظارهگر بودند.
نمیدانم در دلهایشان چه میگذشت، حتماً حرفهای مهمی برای گفتن داشتند.
مادحین، نوبت به نوبت اشعاری حماسی یا فاطمیه میخواندند. حواسم به تک تک جملات جمع نمیشد.
خوشحال بودم از اینکه مسیر تقریباً طولانی را توانستم همراهی کنم. به کوچه کلانتری ۱۲ و نزدیک دبیرستان سمیه که رسیدیم روی نیمکتی خالی نشستم. دوستم و دوستش را گفتم ادامه بدهند من دیگر قادر به همراهی نیستم.
دور شدن آدمها را میدیدم. قراری گذاشتم با آنها، یک کار مهم که به آن برکت بدهند. این شهدا میتوانند شفاعت کننده باشند.
خوش آمدید به شهر ما، حضورتان به شهر ما برکت میدهد، ما هیچوقت رشادت شما را فراموش نمیکنیم.
چقدر شهر به هوای شهید نیاز دارد. انگار ریهها با تنفس این هوا، جور دیگری باعث تپش قلب میشوند. قلبمان گرم شد.
صدیقه نوری
چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
دودی که خط آسمان را شکافت
همه چیز از شب قبلش شروع شد که شبکه خبر دود غلیظی را نشان داد که خط آسمان را میشکافت. زیرنویسش رد شد که اسرائیل مدعی ترور سید حسن نصرالله شده.
بهت بود؟! حیرت بود؟! انکار بود؟! نمیدانم! هرچه بود باورمان نمیشد.
اما از صبح تا ظهر، تا دم در دفتر رییس شرکت عمران شهر جدید صدرا، تا آخرین لحظهای که امکانش بود، هر کانال و صفحه ای را که میشد و میدانستم قابل اعتماد است، نگاه کردم. خبری نبود.
رییس شرکت عمران صدرا تازه منصوب شده بود و شورای صدرا (یک شهر جدید در شمال غرب شیراز) از یک هفته قبل برای این جلسه برنامه ریخته بود. میخواستیم هم انتصاب را تبریک بگوییم هم برای برخی مشکلات شهر رایزنی کنیم. گل و شیرینی خریدیم و خودمان را به دفترش رساندیم.
وسط جلسه، بعد از گفتوشنود،
رییس شرکت عمران داشت دفترچهاش را باز میکرد تا شروع کند، که رییس شورا سرش را از گوشی درآورد و گفت: «ببخشید، دوستان تایید شد! شهادت سیدحسن تایید شد!»
انگار درست نفهمیده باشیم چی شنیدیم، خیره به سمت رییس شورا برگشتیم، دوباره تکرار کرد: «حزبالله شهادت سید حسن را تایید کرد.»
۱۰، ۲۰ ثانیهای به سکوت گذشت، ناگهان خودکار از دستم روی میز افتاد،
تق!
انگار بلندترین صدایی بود که در عمرم شنیده بودیم.
همه به سمت صدا برگشتند.
کم کم زمزمه لاالهالاالله از اطراف میز شنیده شد.
رییس شرکت عمران گفت صلوات بفرستید؛ صدای صلوات، بیجان و متحیر در اتاق پیچید.
دستم را روی صورتم گرفتم تا خیسی چشمانم دیده نشود اما اشک از شکاف انگشتان بیرون ریخت.
با روابط عمومی شرکت عمران چشم در چشم شدم. چشمانش خیس بود و نمیدانست وسط جلسه چهکار کند.
یکی از اعضای شورا روبرویم بود به وضوح حرکت اشک را میشد در چشمش دید.
رییس شورا سرش پایین بود و با عینکش بازی میکرد.
رییس شرکت عمران هم سرش پایین بود، باید صحبت میکرد اما نمیتوانست. دوباره گفت صلوات بفرستید و بعد ادامه داد شرایط مناسب نیست، زود تمامش میکنم.
نشسته بودیم پشت میز، نمیشد کار مردم را تعطیل کرد. آمده بودیم در مورد نردبان بوم بلند آتشنشانی حرف بزنیم. بلند بلند، آنقدر بلند که از بلندتربن زبانههای آتشهای شعلهور خودش را بالاتر بکشد، خاموشش کند و نگذارد تا در شعاع نمیدانم چند کیلومتری، خانههای مسکونی بسوزند و دودهای غلیظ خط آسمان را خراش دهند.
میخواستیم در مورد آرامستان حرف بزنیم تا مردم پارههای جگرشان را بعد از صد سال که خدا عمر بدهد، آنجا دفن کنند. اصلا مگر شهر بدون آرامستان میشود؟ مردم نمیتوانند شبانه جنازه عزیزانشان را دوش بکشند و در دورترین نقطه ممکن دفن کنند، حتما باید جایی همین حوالی باشد که کنارش زار بزنند.
جلسه که تمام شد، نردبان تصویب نشد؛ هنوز خطر آتش، مخصوصا آتشهایی که خط آسمان را میشکافد، هست؛ اما آرامستان مصوب شد. قرار شد همین حوالی جایی برای خاک شدن عزیزان مردم تعیین شود.
سیده فاطمه حبیبی
دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۱۸
نیمهٔ اول
ساک کوچکم را دوباره جمع میکردم و هر کس یکگوشه گریه میکرد. باورم نمیشد اینقدر جدایی از هم سخت شده باشد. شوهرم تماس گرفت و گفت باید بروم "صیدا". میخواست نزدیک خانواده خودش باشم. صیدا سنینشین بود و امنتر از جاهای دیگر جنوب. روزهای سختی گذشته بود؛ اما عجیب به هم عادت کرده بودیم. روزهای قبل خیال میکردم شاید مادرم از همه ما خسته شده است دیگر. خسته بود. حق داشت. اما وقتی که ساک کوچکم را دوباره جمع میکردم و لباسهای بچهها را تنشان میکردم ایستاده بود کنار پنجره و هایهای گریه میکرد. میگفت نرو. نمیتوانستم. میدانستم شاید این خداحافظی، خداحافظی آخر باشد. شاید ما را بزنند. شاید آنها را. و ما دوست داشتیم اگر قرار بر رفتن است همه با هم برویم. از در که بیرون رفتم صدای گریه خانه را برداشته بود. دوباره همان جاده. این بار بدون ترافیک. تا نزدیک بیروت بیاراده گریه میکردم. دلم پر بود. از جاده. از دوری خانواده. از جنگ. از رفتن سید. از آوارگی. از اینکه هر لحظه خبر شهادت بشنوی. بیاراده گریه میکردم. مثل بغضی که برای مدتی طولانی حبسش کرده باشی. در خانه مادرم نمیتوانستم راحت گریه کنم. باید به همه روحیه میدادم. حالا فرصت گریه بود برای من. نزدیک بیروت که رسیدیم رفتم سراغ گوگلمپ. نه اینکه راه را بلد نباشم. بلد بودم. اما به دنبال راه دیگری بودم. نمیخواستم از ضاحیه عبور کنم. نه اینکه بترسم، نه اینکه نگران جنگندهها باشم، طاقت گذشتن از ضاحیه را نداشتم. ضاحیه حالا دیگر برای من پسربچهای بازیگوش و پر از شور زندگی نبود. ضاحیه زخمی شده بود. ضاحیه بدون سید. سالهایی که در ضاحیه زندگی کرده بودم حتی در اوج تنهایی سالهای بعد از شوهر شهیدم، همیشه دلم قرص بود که سید اینجاست. در ضاحیه. کجای ضاحیه؟ نمیدانستم. اما مهم این بود که در ضاحیه بود و همین همیشه دلم را محکم میکرد. مثل بچهای که دستش را محکم به دست پدرش داده. حالا سید هم رفته بود. ضاحیه زخمی بود. ضاحیه بدون سید برای من جهنم بود. ترسناک بود. حالا تمام خاطرات من زخمی شده بود. "برج البراجنه" با تمام شلوغیهایش، "حی السلم" و خانههای قدیمی و کوچههای تنگش. حالا همهجا زخمی شده بود دیگر. نه من نباید از ضاحیه میگذشتم. زینب و ریحانه بهخاطر گُل سَر به جان هم افتادند. تقصیر زینب بود. گل سر ریحانه را میخواست. ریحانه جیغ میزد و نمیداد. زینب گریه میکرد. یکلحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۱۸ نیمهٔ اول ساک کوچکم را دوباره جمع میکردم و هر کس یکگوشه گریه
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۱۸
نیمهٔ دوم
راه را اشتباهی رفتم و حالا در "الاشرفیه" بودم. منطقه مسیحینشین. مسیحی بودن منطقه اشکالی نداشت. اصلاً سر راهم تا بيروت از روستاهای مسيحی زیادی گذشته بودم. اما میدانستم که اینجا مرکز اصلی القوات اللبنانیة است. نمیدانم چرا ضربان قلبم بالا رفت. دستهایم میلرزید. هیچ دلیلی برای ترسیدن نبود. اما نمیدانم چرا. ترسیدم. شاید چون تنها بودم. شاید آنها هم جا خورده بودند از اینکه زنی با چادر و تنهایی آن هم در وسط جنگ با چند بچه قد و نیم قد و یک ماشین قدیمی افتاده باشد وسط کوچههای الاشرفیه. درست است که القوات اللبنانیة از نظر فكری و سیاسی مخالف و حتی دشمن ما بودند؛ اما باز هم اين ترس مفهومی نداشت. شايد چون برای اولینبار به این منطقه میآمدم. ریحانه و زینب بیخیال اوضاع هنوز بهخاطر گلسر میجنگیدند و ریحانه موهای فرفری زینب را می کشید. زینب هم با دو جفت دندان تیز تازهاش به جان دست كوچک ریحانه افتاده بود. پشت ماشین قیامت بود و در دل من آشوب و رو به رویم کوچههای الاشرفیة. خواهرم مدام زنگ میزد. جوابش را نمیدادم. مثل گنجشکی که راه را اشتباه رفته و راه خروج را بلد نباشد و خودش را به در و دیوار بزند، تمام کوچهپسکوچههای "الاشرفیه" را با سرعت زیر پا گذاشتم. تصور اینکه ماشین به سرش بزند و خراب بشود یا بنزینش تمام شود ترسم را بیشتر میکرد. به جاده اصلی که افتادیم تمام هیکلم میلرزید. هنوز هم نمیدانم چرا اینقدر ترسیده بودم. اصلا دلیلی برای ترسیدن نبود. ماشین را نگه داشتم و سرم را روی فرمان گذاشتم. هنوز ریحانه و زینب میجنگیدند و برای اولینبار در عمرم دلم میخواست یک دست کتک مفصل به هر دوی آنها بزنم.
ظهر به صیدا رسیدم و مستقیم سراغ خانهای رفتم که شوهرم گفته بود. در که زدم زنی در را باز کرد و گفت قرار بوده خانه را خالی کنند و مستاجر جدید بیاید اما دوباره با صاحب خانه به توافق رسیدهاند که بمانند. انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخته باشند. با خستگی تکیه دادم به ماشین. زن با تعجب گفت
- مگه به شما اطلاع نداده بودند؟
سرم را آرام تکانی دادم و حرفی نزدم. شوهرم جواب نمیداد. دوباره سوار ماشین شدم. باید قبل از غروب دوباره خودم را به جبیل میرساندم.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
حلب! یادش بخیر
سال ۸۴ بود که اصفهان به عنوان پایتخت فرهنگی جهان اسلام انتخاب شد و به تبع آن جلسات رنگارنگ با موضوع «نكوداشت اصفهان؛ پايتخت فرهنگی جهان اسلام» در گوشه و کنار دانشگاه اصفهان در حال برگزاری بود، تا اینکه یک روز یکی از اساتید عربی آمد آمفی تئاتر خوابگاه و از این عنوان و تاثیرش در معرفی اصفهان و جذب گردشگر گفت.
همانجا بود که گفت اصفهان در کنار حلب به این عنوان در سال ۲۰۰۶ دست پیدا کرده، بعد از حلب حرف زد، از شهری با قدمت تاریخی پنج هزار ساله که از مهمترین شهرهای جهان اسلام است و چقدر خوب کار کرده! و ما باید تلاش کنیم کم نیاوریم!
گفت که حلب ثروتمند و گردشگرپذیر است و الان هم که در کنار اصفهان پایتخت فرهنگی جهان اسلام شده، بیشتر از قبل مرکز توجه جهان اسلام قرار گرفته و دولت سوریه چقدر سرمایهگذاری کرده.
همان موقع هم گفت قرار شده پیوند خواهرخواندگی بین این شهر و اصفهان ایجاد شود.
تصویرم از حلب شده بود مشابه اصفهان. شهری آرام، زاینده و پربار که مرکز توجه جهان است و قطب صنعت و فرهنگ اسلام است و خیلی آباد است.
همه چیز تا ۱۳ سال پیش که یک افسر پلیس در تونس به یک سبزیفروش دورهگرد کشیده زد و دمینووار جهان عرب دستخوش آشفتگی شد همین بود. اما بعد از آن حلب شده بود بخش جدا نشدنی اخبار، هر روز یک عده سیاهپوش قصد تصرفش را داشتند و یکبار سقوط میکرد و بار دیگر دستش را به زانو میگرفت و بلند میشد.
فتنه سیاه که کمرنگتر شد یکبار خبرنگار صدا و سیما خیلی معمولی و در قاب بسته داشت از اتفاقات سوریه حرف میزد، که به اینجا رسید: «حلب؛ یک ویرانه بزرگ» بعد دوربین باز شد تصویر کامل شد و حلب افسانهای را نشان داد.
شبیه شهر مردگان شده بود، ویرانه، سیاه و سهمگین. انگار هیچوقت هیچکس در این شهر نزیسته، چه برسد به اینکه روزی پایتخت فرهنگی جهان اسلام هم باشد!
از دو هفته قبل حلب باز هم نقل محفل رسانهها شده، همان شهر گنبد و بازار، که پهلو به پهلوی اصفهان ما میزد، همان شهر آباد جهان اسلام در فتنه شوم شام بلعیده شد حلب این بار واقعی واقعی سقوط کرد و خدا میداند کی دوباره زنده خواهد شد و اصلا یادش میآید روزی پایتخت فرهنگی جهان اسلام بوده؟
اما من دست خودم نیست که هر بار نام حلب را میشنوم به یاد اصفهان میافتم که تمام این ۱۳ سال را آرام و سرزنده پشت سر گذاشته و عنوان پایتخت فرهنگی برایش ماندگار شده است.
سیده فاطمه حبیبی
دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهید_دستغیب
نماز باران
نیمه بهمنماه سال ۱۳۴۱ بود. چند ماه بود در شیراز باران نباریده بود، در شیراز پیچیده بود که آقای دستغیب میخواهد نماز باران بخواند. غروب که شد مردم دستهدسته به مسجد جامع میآمدند. شبستان پر شد. نماز خوانده شد. دعای کمیل را "مرحوم سید ابوالحسن دستغیب" برادر آقا خواندند. بعد از دعا آقای دستغیب به منبر رفتند. آقا گفتند: همانطور که میدانید سه ماه پائیز و یک ماه و نیم از زمستان گذشت و قطرهای باران نیامد و مردم در مضیقه هستند. برای همین امشب آمدهایم دعای باران بخوانیم تا مردم از فشار و سختی بیرون بیایند.
کمی صحبت کردند و بعد بحث را کشیدند به بحثهای سیاسی و مطلبی را که میخواستند مطرح کردند. آخر منبرشان هم گریزی به دعای باران زدند و دعا کردند و نماز خواندند.
بعد هم مطرح شد که شب جمعه بعد هم این مراسم برپا میشود. مجلس تمام شد. مردم پراکنده میشدند که ابرهای در آسمان آمدند. هنوز خیلی از مردم به خانهها نرسیده باران، باریدن گرفت و یکی دو روز باران مفصلی میآمد!
گویی خدا هم با آقا همراه شده بود تا پیام خود را برساند. شب جمعه بعد، جمعیتی که آمد فوقالعاده بود. مجبور شدیم شبستانهای قدیم را هم فرش کنیم. عدهای هم در حیاط نشستند. آقا حرفهایی که میخواستند را از لفافه بیرون میآوردند و بهتندی از دولت و حکومت انتقاد میکردند. از الطاف الهی این بود که هر شب جمعه، بعد از مراسم مسجد جامع باران باریدن میگرفت. بهنحویکه مردم اعتقاد پیدا کرده بودند و خیلیها با چتر به مراسم آقا میآمدند!
روایت مرحوم محمد سودبخش
به قلم مجید ایزدی
سهشنبه | ۲۰ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌#غزه
روایتی از روایات جنگ
بخش اول
زیر لحاف، همراه با سه فرزندم، خواهرم و همسرِ برادرم در گوشهای از اتاق پناه گرفته بودیم؛ در حالی که سرباز اسرائیلی گلولهها را آماده میکرد و به سمت خانهمان شلیک میکرد. هر بار از زاویهای متفاوت. تمام گلولهها به سمت خانه عمویم نشانه رفته بودند؛ خانهای که بعد از محاصره شدنمان در خیابان بیمارستان الشفاء به آنجا پناه برده بودیم.
در همان لحظه، خاطراتی از آپارتمانم در خیابان بیمارستان الشفاء به یادم آمد. همان سناریوی تکراری، همان شلیکها و بارانی از ترکشها که بر خانهمان میریخت. به یاد آوردم که چطور همراه با سه فرزندم در گوشهای، زیر پتو پناه گرفته بودم. لرزشهای تنم را به یاد آوردم، و صدای زنجیرهای تانک که نزدیکتر میشد. با خودم فکر میکردم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ چه باید بکنم وقتی سرباز درِ آپارتمانم را منفجر کند و وارد شود، در حالی که من و فرزندانم از هر چیزی محرومیم؛ هیچ چیزی نداریم... هیچچیز! تنها چیزی که باقی مانده بود، صدای تپش قلبهای ما بود.
همان تپش قلبها را دوباره در خانه عمویم شنیدم. من در گوشهای بودم و گلولهها یکی پس از دیگری فرود میآمدند، باران، باران، بارانِ ترکشها!
ترکشها وارد اتاق میشدند، سنگها فرو میریختند و صدای جیغ و فریاد همهجا را پر کرده بود. همانطور که شهادتین را بر زبان میآوردم، پسرم که تنها شش سال داشت، زمانی که در گفتن کلمات اشتباه میکردم، مرا تصحیح میکرد. بله، او شهادتین را به یاد داشت، در حالی که من با لرزش کلمات را ادا میکردم.
فرزندانم را در اتاق گذاشتم و برای برداشتن کیفم بلند شدم. فقط یک کیف برداشتم، تنها یک کیف؛ کیفی که احساس میکردم تمام زندگیام در آن است، سی سال زندگیام. درون آن فقط مدارک دانشگاهی، کارت شناسایی و گذرنامهام بود. بله، گذرنامهای که با آن برای گرفتن بورسیه کارشناسی ارشد در دانشگاه ملبورن استرالیا آماده شده بودم. گذرنامهای که با استفاده از آن برای انتشار اولین رمانم با یک انتشارات در آمریکا و کانادا قرارداد بسته بودم. روزی که از این اتفاق خوشحال بودم، مانند پرندهای در آسمان پرواز میکردم.
تمام رویاهایم، مدارکم، قرارداد انتشارات، کارشناسی ارشد و زبانهایی که آموخته بودم را به یاد آوردم. بله، من در رشته زبان انگلیسی با گرایش ترجمه و ادبیات تحصیل کرده بودم. ادبیات، رمانها و کتابها... چقدر بوی کتابها را دوست داشتم، اما آنها را جا گذاشتم و فقط همان کیف را برداشتم؛ کیفی که تمام زندگیام در آن بود.
به خیابان دویدم و مردم را دیدم که میدویدند. پرچمهای سفید را دیدم، مجروحان و خونها را دیدم، اما خانوادهام را ندیدم. خانوادهام کجا بودند؟ کجا بودند؟ فرزندانم را شمردم، سه نفر بودند. مطمئن شدم که سه نفرند، اما نتوانستم خانوادهام را بشمارم. آنها نبودند، در کنارم نبودند. مردم میدویدند، اما خانوادهام در میانشان نبودند.
من همچنان میدویدم. نمیتوانستم برگردم و آنها را پیدا کنم، گلولهها مانند باران فرود میآمدند. به مدارس آنروا رسیدم، همه میدویدند. مدارس پر بودند، جایی برای پناه گرفتن نداشت. خواهرم کجاست؟ خواهرم؟ مادرم را در خیابانی دیگر دیدم که گریه میکرد و فریاد میزد: «دخترم، دخترم، دخترم!»
خواستم به سمت او بروم، اما مردم مرا عقب کشیدند. گفتند: «رهایش کن! رهایش کن! فقط فرزندانت را نجات بده. فقط فرزندانت را به مدرسه ببر. مدرسه پناهگاه است!»
شروع به دویدن در حیاط کردم، میدویدم و ناگهان مادرم را دیدم که گریه میکند و فریاد میزند جلوی در مدرسه. برادرم را دیدم، پا برهنه، در حالی که گریه میکرد و میپرسید: خواهرم کجاست؟ برادرم کجاست؟ پدرم کجاست؟ او بیرون رفته بود، تلاش میکرد بقیه خانواده را پیدا کند، و در این میان، گلولهها مانند باران فرود میآمدند؛ پهپادها، تکتیراندازها، و هواپیماهای جنگی همه در کمین ما بودند، گویی برای دریدن جوانی و زندگی ما آمده بودند.
وارد راهرو شدم، گریه نکردم، نتوانستم. تنها کاری که توانستم انجام دهم، شمردن فرزندانم بود. فقط فرزندانم و مادرم را شمردم. اما خواهرم، برادرم، پدرم، خواهرهایم و خانوادههایشان کجا بودند؟ نتوانستم آنها را بشمارم، نمیتوانستم مثل زمانی که در آپارتمانم در خیابان بیمارستان الشفاء بودم، شمارششان کنم.
ادامه دارد...
رنا جمعة
یکشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۲ (سال گذشته) | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/91
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌#غزه
روایتی از روایات جنگ
بخش دوم
آن بار توانسته بودم، وقتی تانکها ما را محاصره کرده بودند، وقتی ترکشها و سنگها بر سرمان فرود میآمدند. اما این بار، دیگر نتوانستم. چند لحظه گذشت، که به اندازه سالها طولانی بود، تا اینکه توانستم خانوادهام را در حیاط مدرسه پیدا کنم. آنها را شمردم و دیدم. مادرم را در آغوش کشیدم و از دور خواهرها و پدرم را دیدم. اما خواهرم و خانوادهاش هنوز در خانه بودند، در خانهای که گلولهها بر خیابانشان باریده بود، بر خیابان خانه پدر شوهرش، جایی که به آنجا پناه برده بودند پس از آنکه آپارتمانشان در خیابان بیمارستان الشفاء بمباران شد.
خواهرم و خانوادهاش، فرزندان و همسرش، چه کسی میتوانست برود و آنها را بیاورد؟ چه کسی میتوانست خیالش را از آنها راحت کند؟ در آن لحظه فهمیدم معنای واقعی روز قیامت چیست، آن روزی که انسان از پدر و مادر و خواهر و برادرش میگریزد. خیلی چیزها را فهمیدم، اما هنوز نمیدانستم خواهرم و خانوادهاش کجا هستند.
تنها چیزی که میدانستم، این بود که خالهام در راهروی مدرسه گریه میکرد. فقط گریه. من حتی نمیتوانستم با او حرف بزنم، یا تسلیاش دهم، یا بپرسم که چه کسی از آنها گم شده است. صدای فرزندانش و عروسش را شنیدم که فریاد میزدند و زینب را صدا میکردند. بله، زینب که هنوز زخمهایش پس از بمباران خانهشان با جنگنده F16 التیام نیافته بود، زینب که از زیر آوار نجات داده شده بود. زینب کجاست؟ هیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم، حتی گریه کردن.
ناگهان مردی آمد و ما را به داخل کلاس تاریک و پر از مردم برد. گفت: «وقتی گریهتان تمام شد، از کلاس بروید بیرون!»
پسرم کنارم بود، میلرزید و به اطراف نگاه میکرد. کیف کوچک زندگیام را باز کردم، همان کیف که تمام زندگیام در آن بود، و یک بسته آبنبات ژلهای درآوردم تا شاید ترسش را فراموش کند. اما او قبول نکرد، و دو فرزند دیگرم هم قبول نکردند. دوباره کیف را باز کردم تا آبنبات را برگردانم، که چشمم به مدارک و گواهینامههایم افتاد. لبخند زدم، لبخندی که به خودم گفتم: شاید اینطور بتوانم یک رمان دیگر بنویسم و منتشر کنم.
بله، وقتی جنگ تمام شد، میخواهم رمان دیگری بنویسم. میخواهم دوباره با دکتر رفعت العرعیر صحبت کنم، استادم که همیشه حرفهای مثبت میزد، کمکم میکرد و تشویقم میکرد تا کارشناسی ارشدم را ادامه دهم. روز 17 اکتبر با او صحبت کردم، و گفت که حالش خوب است. مطمئنم حالش خوب خواهد بود و دوباره با او صحبت خواهم کرد.
تاریخ امروز را نگاه کردم، 3 دسامبر بود. میدانم دکتر رفعت، طبق معمول، وقتی ایدههایم را برایش بفرستم، تشویقم خواهد کرد، آنها را نقد خواهد کرد، و با قلم قرمز و دایرههای قرمز نکتهها را نشان خواهد داد. از من درباره ترجمهام میپرسد، مرا بابت ساختار و قواعد جملات بازخواست میکند، و در نهایت میگوید که ترجمهام خوب است. بعد هم میگوید که کی شخصیت مترجم را در متن انداختهام و کی توانستهام بیطرف باشم.
آه، وقتی جنگ تمام شد و دوباره شما را ببینم، دکتر رفعت، و دوباره از خطهای قرمزتان شکایت کنم!
به یاد خطهای قرمز لبخند زدم. کیف را بستم، گلولهها همچنان فرود میآمدند. اما قلبم پر از اشتیاق و ذهنم پر از ایدهها و سناریوهایی بود که تصور میکردم با شما در میان میگذارم و دربارهشان بحث میکنم. کیف را بستم و با آن تمام زندگیام را. اما هنوز، ذهن و قلبم پر از امید و شور بود، تا اینکه مردی در کلاس را باز کرد و گفت: «بروید بیرون!»
رنا جمعة
یکشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۲ (سال گذشته) | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/91
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۱۹
نیمهٔ اول
سر صبح بود كه دوباره به سمت صيدا حركت كردیم. اينبار خواهرم همراه ما آمد گفت میترسم دوباره اشتباهی به الاشرفیه بروی. خندیدم و چیزی نگفتم میدانستم به خاطر من نیست. دلش برای جنوب پر میکشید و من بهانهاش بودم. صیدا. شهری ساحلی و سنینشین. به نزدیک صیدا که رسیدیم دیوار صوتی شكست. لبخند تلخی زدم. چشم انداختم به بچهها. نترسیده بودند. یعنی اصلا متوجه شکسته شدن دیوار صوتی نشده بودند. ریحانه و زینب صورتهایشان را چسبانده بودند به شیشه ماشین و کورنیش ساحلی صیدا را نگاه میکردند. از وقتی به جبیل رفته بودیم فقط یکبار صدای شکسته شدن دیوار صوتی را شنیده بوديم. همان روزی که آن خانه را زدند. باز صدای خندههای دختری که بلوز یاسی تنش بود به گوشم میرسید. یاد اولین باری افتادم که دیوار صوتی را شکستند. آرایشگاه بودم. آرایشگر با رنگ مو به جان موهایم افتاده بود و مدام از کار خودش تعریف میکرد. صدای دیوار صوتی که بلند شد همه جیغ زدند و از آرایشگاه بیرون زدند. من مانده بودم و رنگ موی نیمه کاره. من مانده بودم و سالنی که خالی بود و حالا دنبال حجابم میگشتم. دنبال روسریام. دنبال چادرم. هول کرده بودم و چادرم را پیدا نمیکردم. میدانستم اگر آنجا را هم بزنند بدون حجاب بیرون نمیروم. هنوز نمیدانستم آن بيرون چه اتفاقی افتاده. فقط دیدم که تمام شیشهها شکست و ریخت کف سالن. یک تکه شیشه هم دستم را خراش داده بود. فقط دیوار صوتی بود. این را آرایشگری گفت که دوباره با ترس به سالن برگشت و هنوز تمام هیکلش میلرزید و من خرده شیشهها را از روی لباسهایم جمع میکردم و خدا را شکر میکردم که صورتم را زخمی نکرده بود و به چشمهایم نرفته بود. عادت کردیم به دیوار صوتی. خیلی زود به بودنش عادت کردیم. اینقدر که گاهی با بیخیالی میگفتیم
- چیزی نیست. دیوار صوتی بود.
انگار نه انگار. تازه فهمیدهام که آدمها خیلی انعطافپذیرند. گاهی چیزهایی را تحمل میکنند که روزی باورش را هم نمیکردند. دقیقا همانقدر که فهمیدهام غمهای قبل از جنگ ما چقدر کوچک و بیاهمیت بوده است. خیلی زود به بودنش عادت کردیم. مدام دیوار صوتی. ناخودآگاه خودم را جمع میکردم. تمام عضلاتم منقبض میشد. چشمهایم را میبستم و دو ثانیه بعد دوباره تمام عضلاتم شل میشد. یک بار سطل ماست از دستم افتاد و پخش شد توی مغازه. یک بار شیشهها شکست. یکبار جیغ زدم. چندبار از خواب پریدم. کمکم عادت کردیم.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۱۹ نیمهٔ اول سر صبح بود كه دوباره به سمت صيدا حركت كردیم. اينبار
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۱۹
نیمهٔ دوم
دیوار صوتی که شکسته میشد. بعضی میخندیدند و دیوار صوتی را هم به باد تمسخر گرفته بودند. شبها معرکهای بود. یکی میخندید. یکی سوت میزد. یکی اسرائیل را به باد فحش میگرفت. دزدگیر ماشینها همه با هم به کار میافتاد و مخلوطی بود از خنده و ترس و ناراحتی و شوخی. این وسط گاهی منور هم میزدند و نمایش کامل میشد دیگر. حالا فرق بمباران و دیوار صوتی را هم خوب یاد گرفته بودیم. دیوار صوتی معمولا دو مرحلهای بود. چند ثانیه سکوت و دوباره از اول تکرار میشد. اما بمباران فقط یکبار بود. آنروزها فقط دیوار صوتی بود و حالا هم بمباران و هم دیوار صوتی. عادت کرده بودیم. مثل صدای صاعقهای ناگهانی. ما عادت کردیم اما برای بچهها هیچوقت عادی نشد. بچهها دردناکترین قسمت هر جنگاند. بچهها نمیدانند جنگ یعنی چه نمیدانند دیوار صوتی چیست. چرا باید نصف شب از خواب بپرند. بچهها همیشه میترسیدند. جیغ میزدند. قلبشان مثل قلب گنجشک میکوبید و گریه میکردند. از خواب میپریدند.
حالا دوباره به جنوب نزدیک میشدیم. صیدا. صیدا شهری سنینشین بود و آوارههای زیادی به آنجا آمده بودند.
تا شب خانه جدیدمان را مرتب کردم. یاد اولین باری افتادم که خانه خودم در ضاحیه را میچیدم یا خانهام در جنوب. همه چیز باید مرتب بود. اینقدر خانه را تمیز میکردم که برق میافتاد. حالا این خانه کثیف بود. حالم از در و دیوار خانه هم به هم میخورد. اما دل و دماغ تمیز کردنش را نداشتم. خودم را دلداری میدادم که اینجا خانه من نیست. به زودی جنگ تمام می شود. از اینجا می رویم به زودی به خانه خودمان برمیگردیم پس دلیلی ندارد این خانه اجارهای برق بیفتد. با این حال چشم که باز کردم شب شده بود و من هنوز مشغول نظافت. وسیله چندانی نداشتیم. چند پتو و چند بالش و چند ظرف غذا. تاره در جنگ حساب دستت میآید که گاهی با حداقل امکانات هم میشود زندگی کرد. خیلی مهم نیست که قابلمهات کدام مارک باشد همین که غذایی برای خوردن داشته باشی کافی است. مهم نیست پتویت چه رنگی باشد همین که از سرما نلرزی کافیست. از شدت خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. بچهها هر کدامشان یک طرف افتادند و خوابیدند. هنوز چشمهایم گرم نشده بود که صدای دیوار صوتی بلند شد. بچهها وحشتزده از خواب پریدند کف اتاق پر شده بود از شیشههای شکسته...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #حضرت_آقا
هدیهای که رنگ مهربانی گرفت
پانزده روز پیش بود که برای ارائه تابلوی جدیدم در حسینیه امام خمینی(ره) خدمت حضرت آقا رسیدم.
یادگار این زیارت دلچسب هم انگشتری بود با نگین مشکی که به رسم محبت از این مرد بزرگ به من مرحمت شد.
هدیهای که هربار نگاهش میکنم انگار جریان عشق است که چون خون گرم درون رگهایم میدود.
نزدیک ظهر بود که گوشی موبایلم زنگ خورد. از آن سوی خط مردی با صدای مهربان گفت: «آقای روحالامین، از دفتر حضرت آقا تماس میگیرم. ایشان به بنده فرمودند:
"هنرمندها روحیهی لطیفی دارند ؛ انگشتری که دو هفته پیش به ایشان دادم نگینش تیره بود؛ شاید دوست داشته باشند انگشتری با نگین سرخ یا رنگ دیگری داشته باشند که سرزندهتر باشد. با آقای روحالامین تماس بگیرید و بپرسید اگر دوست ندارند آن رنگ سیاه را، عوضش کنید..."»
اینهمه محبت، فهم هنر و توجه سرشار حضرت آقا، مرا بهتزده کرد.
در چنین روزهای حساسی برای مسلمانان و یک روز قبل از سخنرانی مهم ایشان به عنوان رهبر شیعیان جهان که چشم تمام رسانههای دنیا به این مواضع دوخته شده، و در عین مشغلههای مدیریت و رهبری کشور و فرماندهی کلقوا که بر دوش ایشان است، یک انسان چقدر میتواند دقیق، لطیف و متوجه جزئیات باشد که فرزند کوچک و بیمقداری مثل من را به اسم و یاد در خاطر نگه دارد؟
این مرد با ایمان اگر نابغه نیست پس چیست؟
هدیهای که از سوی شما میآید گوهر است؛ سفید و سیاه ندارد که آقاجان!
تصدقتان گردم حضرت عشق.
حسن روحالامین
@roholamin_atelie
چهارشنبه | ۲۱ آذر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
وقتی که مرد نیستی
پریشب آخر وقت داشتم چت بچهها را توی گروه همسفرهای سوریهام میخواندم. یکی از دخترها آمار مترجمها و سوژههای زن سوریمان را گرفته بود. همهشان بهخاطر نبود امنیت خودشان را رسانده بودند لبنان. نوشتم «چه روزگاری غریبی همین دوهفته قبل لبنانیا مهمون سوریااا بودن. یه شبه همه چی عوض شد.» وسط حرف زدن نفهمیدم کی پلکهام روی هم افتاد. جایی بودم شبیه شهرکهای حاشیه شهر. شبیه کوچههای خاکی زینبیه. هوا تاریک بود. داشتم دنبال کسی میگشتم که قرار بود با او برگردم. نمیدانم چرا نبود... هیچ آشنایی نبود.
صدای خشخش قدمهای مردانه غریبی داشت از پشت سرم میآمد. برگشتم. تکفیریها بودند. قدمهایم را بلندتر برمیداشتم اما همه جا بودند. خدا میخواست از خواب پریدم. سرم از درد داشت میترکید.
سه هفتهای که سوریه بودم توی خانهمان مردی بود که برایم عکس نارنگیهای سر شاخه درخت توی باغچه را میفرستاد، و زیرش مینوشت «اینجا نارنگیها هم منتظرت هستند». شبها که باهم حرف میزدیم شاید چند دقیقهای به نگاه کردن و سکوت و لبخند میگذشت. ظاهراً همه چیز عادی بود. خواهرهام صوت میفرستادند که دیوانه پدر دخترهایت پرپر شد برگرد. فکر میکردم مته به خشخاش میگذارند و خودشان دلتنگند... شریک زندگی من اهل پرپر شدن و آدم این تیپ رفتارها نبود...
وقتی که برگشتم، قیافهاش را که دیدم فهمیدم تمام آن لحظههایی که من به دنبال کشف و تجربه بودم گوشت تنش از نگرانی آب شده. نارنگی سر شاخه بهانه بوده... وقتی که برگشتم چند روزی که گذشت «گفتم چرا اینقدر نگران بودی؟ بیآنکه حرفی زده باشی همه باخبر شدند که دلتنگی. ته تهش شهید میشدم مگر همین آرزوی ما نبود؟»
گفت «دیوونه مگه فقط شهادته! تو مرد نیستی که بفهمی»...
این ایام این جمله یکی از پرتکرارترین جملههایی بود که شنیدم! «تو مرد نیستی که بفهمی...»
طیبه فرید
@tayebefarid
چهارشنبه | ۲۱ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
آه یا زینب
توی کوچههای زینبیه هرولهکنان، میدویدم؛ پریشان و سرگردان!
زیر لب «آه یا زینب» میخواندم و اشک میریختم.
ام سلیمان چند ساعتی بود از خانه بیرون رفته و برنگشته بود.
سوریه که بودم برای مصاحبه رفتم خانهی کوچک و سادهاش.
خادم حرم بود. قرار بود برود با بقیه خانمها
حرم سیده زینب را تمیز کند.
مسلحین رفته بودند توی حرم. شیشهها را شکسته بودند. بعضی چیزها را تخریب کرده و بعد هم رفته بودند بیرون.
حالا خادمها با وجود خطر میخواستند حرم خانمجان را تمیز کنند.
از شارع بهمن پیچیدم سمت حرم.
مسلحین همه جا بودند. با اضطراب وارد حرم شدم. صدای گریهی بچهها میآمد.
زنها پریشان بودند و انگار از چیزی فرار میکردند. قلبم داشت کنده میشد.
از جلوی مصلی رد شدم. پا تند کردم سمت صحن. ام سلیمان آنجا بود. دیدمش!
افتاده بود جلوی ایوان حرم. کنار یکی از قالیها.
از کنار پهلویش جوی خونی راه افتاده بود.
با صدای فریاد خودم از خواب پریدم. قلبم داشت کنده میشد. دلم برای ام سلیمان شور میزد. کاش پای مسلحین به خانهاش نرسیده باشد.
میسپرمش به سیده زینب و اشک امانم نمیدهد. آه یا زینب...
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
پنجشنبه | ۲۲ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱ | #تهران #ورامین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۷
فدای سر مقاومت
نزدیک غروب بود. از جنوب به سمت بیروت در حرکت بودم. گاهی متوقف و با مردم هم صحبت میشدم. اطرافم پُر بود از ویرانههایی که صاحبانشان برگشته و اسباب سکونتشان را فراهم میکردند. بعضی فقط یک سقف از نیمه اتاقی برایشان مانده بود؛ قاب پنجره را نایلون زده و شب و روز میگذراندند. خانهای اگر سالم مانده بود؛ چند خانوار با هم درونش ساکن بودند. در حین حرکت سر بلند کردم تا سرخی غروب در جنوب لبنان را ببینم. منظره قشنگتری نظرم را جلب کرد. با عجله ماشین را متوقف کردم. چند نفری میخندیدند و قلیان میکشیدند؛ آن هم روی ویرانههای خانهشان. پیاده شدم. اجازه گرفتم تا عکس بگیرم. استقبال کردند. لبخند روی لبشان قطع نمیشد.
پرسیدم: "چطور میشود روی خانه ویران شده خندید و قلیان کشید؟؟"
جواب داد: "میخندیم تا پهپادها خندههایمان را ضبط کنند و به صاحبشان برسانند. میخواستند حزب الله را نابود کنند، میخواستند خاکمان را بگیرند؛ محکم ایستادیم، کم آوردند، ناچار به آتشبس شدند.
غاصب شکست خورده و ما پیروزیم."
مشتش را گره کرد و بالا آورد.
محکم میگفت: "حِزب الله هُم الغالِبون"
- خانه هم فدای سر مقاومت، دوباره میسازیم.
تو سرافراز همه معرکههایی لبنان
شک ندارم نوک پیکان خدایی لبنان
وعده داده است خدا حزب شما پیروز است
غم مخور گر برسد درد و بلایی لبنان
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #صور
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۰
نیمهٔ اول
طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا. جرات نمیکنم پنجره را باز کنم. از بچگی از ارتفاع میترسیدم. از پنجره میتوانی راحت دریای صیدا را ببینی. آبی و آرام. بیخیال جنگ. در صیدا وقت بیشتری دارم. اينجا دیگر خبری از سر و صدا و شلوغی خانه مادرم نیست. آنجا خودم را مشغول کار میکردم تا یادم برود که در جنگیم. تا یادم برود که هر لحظه خبر شهادت میشنویم. یادم برود که خانواده شوهرم...
یک دفعه یاد خانواده شوهرم افتادم. در جبیل که بودیم خبر شهادت برادر زاده شوهرم را شنیدیم. حالا خانواده شوهرم ۴ شهید داده بود و چند مجروح. شوهر دخترها هم يا در جبهه بودند و يا مجروح. بعضی هم شهيد شده بودند.
یاد مریم افتادم. برادر زاده شوهرم. چشم و دست شوهر مریم هم با انفجار پیجرها رفته بود. یک برادرش شهید شده بود و برادر دیگرش زخمی. هنوز فرصت نکرده بودم با او حرف بزنم. تعداد شهداء زیاد بود و انگار خبر شهادت دیگر عادی شده بود برای ما. حالا به مریم نزدیک بودم. با مریم هم سن و سال بودیم و حرفهای هم را خوب میفهمیدیم. پیام دادم که به دیدنت میآیم. آدرس گرفتم و کمتر از ده دقیقه با بچهها آنجا بودم. من ساكت نشسته بودم و فنجان قهوه را به بازی گرفته بودم و مریم حرف میزد. بچهها هم همدیگر را پیدا کرده بودند و پشت دیوارهای اتاق سنگر گرفته بودند و به هم شلیک میكردند. زینب و پسرهای مریم نیروهای مقاومت بودند و به ریحانه میگفتند باید اسرائیل بشود و ریحانه هم گریه میکرد و نمیخواست كه اسرائيلی باشد.
مریم منتظر سوالم نماند. خودش برایم از آن روز گفت. گفت: ساعت سه و نیم بعد از ظهر شوهرش کمی دراز کشید. هنوز خواب به چشمش نرفته بود که صدای پیجر بلند شد. صدایی بلند و عجیب. اینقدر که حتی من هم از بیرون اتاق تعجب کردم. بعد همانطور که دراز کشیده بود پیجر را رو به صورتش گرفت. چند ثانیه بعد هم انفجار. در اتاق را كه باز كردم صورتش غرق خون بود. چشم راستش بیرون زده بود و آویزان شده بود روی گونهاش. چشم چپش هم زير خون گم شده بود. از انگشتهایش خون میریخت. من ایستاده بودم در چارچوب در و فقط نگاه میکردم. نفسم بند آمده بود. حتی نمیتوانستم جیغ بزنم. دقیقا مثل یک فیلم تخیلی ترسناک. خودش صدایم کرد و گفت
- مریم حوله بیار.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۰ نیمهٔ اول طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا. جرات نمیکنم پنجره
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۰
نیمهٔ دوم
تازه خودم را پیدا کردم و به سرعت حوله برایش بردم. حوله را گرفت روی صورتش. میخواست زخمهایش را نبینیم. میدانست بچهها میترسند. بچهها گریه میکردند. تخت و اتاق شده بود خون. خون تا سقف اتاق پاشیده بود. اتاق پر شده بود از بوی باروت و دود. تا بیمارستان فقط فریاد میزد "یا حسین" "یا زهراء". نمیدانستم چهکار باید بکنم. نه میتوانستم نگاهش کنم. نه میتوانستم نگاهش نکنم"
اینها را که میگفت یاد آن روز افتادم. آنروز من هم نگران بودم. نگران برادرم. نگران شوهرم. صدای آمبولانس یک لحظه بند نمیآمد. هر مجروح خیال میکرد فقط خودش زخمی شده است و نمیدانست این زخم، زخم یکی دو نفر نیست. تا شب صدای آمبولانس قطع نمیشد. روز سختی بود. سخت و دردناک و ترسناک. مثل کابوسی که تمامی نداشت. میدانستم که شوهرش برای مداوا به ایران رفته است.
گفتم: تو چرا ایران نرفتی؟ گفت: خودش راضی نشد. دوست ندارد بچهها فعلا صورتش را ببینند. این را که گفت دلم پر شد از درد. پدر است. میترسد که بچهها از صورتش بترسند. منتظر ادمه حرفهایم نشد. خودش ادامه داد
- اوایل حتی رضایت نمیداد تصویری حرف بزنیم...
درد در تمام جانم پیچید. شوهر است. شاید نگران است. نگران اینکه همسرش چه واکنشی به این صورت پر زخم و یک چشم از دست رفته خواهد داشت. یعنی این صورت پر از زخم را مثل قبل دوست خواهد داشت؟ میفهمیدمش. نمیفهمیدمش. نمیدانم. فقط میدانم که مریم درد میکشید و انگار ترکشهای پیجر به جان مريم هم فرو رفته بود. شايد ييشتر از چشمهای شوهرش. دستش را گرفتم و گفتم
- بهش بگو زخم صورتش برات مهم نیست.
لبخندی زد و گفت: گفتم. میداند. گفت: دیروز بالاخره تصویری حرف زدیم. اولش نگران بود...
پیاده به خانه برمیگشتم. دلم میخواست راه بروم تا هوا به سرم بخورد. به مریم فکر میکردم. همسر جانباز. خواهر شهید. خواهر جانباز. آواره. خدا را شکر که آن روز دوشنبه در خانه پدرش بود. و الا در بمباران خانهاش مریم و بچه ها هم رفته بودند. مریم میگفت: "روزی که سید رفت آرزو کردم که ای کاش در خانهام مانده بودم. کاش میرفتم و خبر شهادت سید را نمیشنیدم"
ماشینی به سرعت از کنارم گذشت و آب کثیف کف خیابان را روی چادر و صورتم پاشید. بچهها خیس شده بودند. باران شدید شده بود. باید به خانه برمیگشتیم. خانهای که دوستش نداشتم. ترسناک بود. خانهای در طبقه هفتم ساختمانی بلند قدیمی در صیدا. دقیقا با فاصلهای چند متری از دریا...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا