eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
892 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 شهدا آنقدر پشت خط ماندند... ... . . حال اینجا پشت خاکریز دنیا آنقدر اصرار کن تا آخر تو هم هوایی بشی... . . راستی... شهدا ساعت ملاقاتشان نیمه شب ها بود تـو چطور؟ 🎂 🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعادارم🌹🌱 شبتون شهدایے🏴☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 الهی برطرف کن بلا و بیماری را به حق حسین‌(ع) عمری است که ما دست به دامان حسینیم در مجلس روضه همه مهمان حسینیم بیمار فقط در طلب لطف طبیب است ما منتظر نسخۀ درمان حسینیم محسن زعفرانیه🖌 عکس از: سامر العذاری📸 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آتش نشانی که دوست داشت مدافع حرم شود 🎼برای تیتراژ دوباره گوش کن دنبال لباس آتش نشانی بودیم، از طریق یه نفر یه آتش نشان بهم معرفی شد و رفتم دم ایستگاه ازش بگیرم، وقتی فهمید کار برای بسیجه بهم گیر داد که اگه آشنا دارم بفرستمش سوریه، دوست داشت شهید شه! اولین نفری که شهادتش مشخص شد [در ساختمان پلاسکو] همون کسیِ که عاشق شهادت بود، ، تهيه كننده برنامه دوباره گوش كن📝 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته میخواندم. این روزها بیشتر از با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم میداد، هم داروی دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم. با این همه در این گوشه ، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه اش را در وجودم میشمردم. با یک دستم را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت کنم. آیه آخر سوره را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوش رویی سلام کردند و یکیشان که بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: "من حبیبه هستم، زن حاج . اینم دخترمه." برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تعارفشان کنم و ظاهراً که تازه به آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب میکرد صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و شدند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چادرم را روی چوب انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با صدایم کرد: "دخترم نمیخواد با این حال زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: "تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!" لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و می آمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم پذیرایی شدم. چشمان خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد، بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه کرد: "قربونت برم ! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمیدانستم چه مشکلی برای پیش آمده که گره اش به دست باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: "اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!" نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: "این دخترم کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش نیس!" و هنوز حرفش تمام نشده بود که دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا را نبینم و مادرش با ادامه داد: "چند وقت پیش با پسره حجت کردیم که باید تا قبل ماهِ روزه بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب می افته!" از ماجرای این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این به من چه ربطی دارد که چین به انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد: "حالا هرچی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با عاجزانه کرد: "دستم به دامنت دخترم! تو رو ، به خاطر همین طفل که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خودت گرفتار شده، براش یه بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه ! اگه شما بزرگی کنید و از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 لبیک یا حسین‌(ع)‌ ... بهترین یار و مدد کار، اباعبدالله دست گیرِ همه اقشار، اباعبدالله ما همه گرم طوافیم به گرد رویت و تویی نقطه ی پرگار، اباعبدالله.... علی علی‌بیگی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍂 دست بگذار به قلب نگرانم بابا تا که آرام شود روح و روانم بابا چند وقت است صدایم نزدی دخترکم چند وقت است نگفتم به تو جانم ، بابا... 🕊 ۳۱ شهریور، سالروز شهادت 🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پنجمین سالگردت مصادف شده است با چهارشنبه... روز زیارتی محبوبت (ع)؛ آنقدر عاشقش بودی که مانند مولایت با زهر جفا مسموم شدی و به شهادت رسیدی... چه خوش عاقبتی و چه خوش شهادتی و چه خوش سعادتی... برای ما هم دعا کن ای که نزد مولایت نشسته ای... و جایگاه والا و بالایی داری... 😔
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکر نعمت نکردم که این شد روزگارم... شکر نعمت نکردم به دوری دچارم..😭 مهدی رسولی🎤 🏴 @nojavaneh @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد: "دخترم! برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!" پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را میخواست که را به هم ریخته و صدای داد و را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا دردش قرار بگیرد و با پاسخش را دادم: "حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این ! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون که..." و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست شود که باز هم اصرار کرد: "دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم آب میشه!" نگاهم به دختر افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که برایش آتش گرفت. به سختی از جا بلند شدم، جعبه کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: "تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم بکنم؟" که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: "خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که را بالا آورد و میان از شوهرش گله کرد: "قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات رو بده!" از این همه همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد: "ذلیل مرده خیلی میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!" که او هم گریه اش گرفت و ناله زد: "ولی میترسم! یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر کرده ام تو خونه ! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
مرا دَمی ز کمندِ غـمت رهـایی نیست که بوده این دل ما دم به دم گرفــتارت ... 🥀 🕊 ۳۱ شهریور، سالروز ولادت 🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ می‌شود تکلیفِ ما روشن به دستانِ کریم پشتِ دربِ خانه‌اش، رونق فراوان می‌رسد 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے🍧✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🖤🍃 هنوز هم که هنوز است کربلا غوغاست غمَش قشنگ ترین اتفاق این دنیاست به جای عالم و آدم به خویش زحمت داد کسی نخواست از او، او خودش چنین می‌خواست مجید تال🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💌دعوت نامه شهدا💌 به مناسبت و فرارسیدن ، مراسمی شهدایی باحضور و روایتگری مادر معزز شهید نوید صفری طلابری شهیدِ اربعین حسینی و خواهر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور برقرار است : زمان : جمعه ۱۴۰۰.۰۷.۰۲، ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۸:۳۰ مکان : فلکه چهارم تهرانپارس، بوستان پلیس، مزار شهدای گمنام هشت سال 🍃به همراه بازدید از نمایشگاه جنگ افزار @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 تمنا دارم پاسدار حرمت خون شهیدان باشید و تنها راه حفظ حرمت آن؛ پشتیبانی مطلق و بدون قید و شرط از ولایت فقیه و رهبری فرزانه انقلاب است. ولی فقیه و نایب (عج) خود را تنها نگذارید که عزت و عاقبت بخيری ما و کشورمان در اطاعت بی چون و چرا از ولی امرمان است. 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از ، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم پای چشمانم نَم زد. نگاهم دور خانه میچرخید و نمیدانستم چه کنم، نه میتوانستم بپذیرم خانه ای را که با این همه هزینه و زحمت بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می آمد دل این مادر و دختر را که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریه های گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر میلرزاندند. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشکهایش را پاک کرد و لابد نمیدانست من از اهل هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد: "دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز امام جواد(ع)!میگن امام جواد(ع) گره های مالی رو باز میکنه! تو رو به جان الائمه در حق این دختر من خواهری کن!" هرچند به این توسلات چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ ، سوزِ تازیانه همین را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بی اختیار لب گشودم و بی پروا دادم: "باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت میکنم. إن شاءالله که راضی میشه..." و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار روی زمین نشست و با حالتی سؤال کرد: "یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!" در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم: "إن شاءالله که همسرم میده!" و دختر جوان که حالا نگرانی به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف داد: "خانم! ما قراره برای جمعه دوم جشن بگیریم! اگه شما کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید بچینیم، چند روزی میخوایم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔖رونمایی از کتاب "نگران شهیدت نباش" زندگینامه مدافع حرم در گلزار شهدای قم با حضور در ، اول مهرماه ۱۴۰۰ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊