eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍🔧 فرد موفق همیشه برنامه دارد فرد ناموفق همیشه بهانه دارد فرد موفق همیشه با صبر مشکلات را حل می‌کند فرد ناموفق همیشه با خشم مشکلات را زیاد می‌کند! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🌱 با آنکه حقوق داداش هیچ‌وقت زیاد نبود و خودش در رفاه زندگی نمی‌کرد، یک قسمت از حقوقش را به کسانی می‌داد که بنیه مالی خوبی نداشتند. وقتی می‌گفتم برادر خودت که بی‌نیاز و مرفه نیستی، چرا این‌قدر به دیگران می‌بخشی؟ جواب می‌داد عیبی ندارد، انفاق به مال کم برکت می‌دهد. (آقامحمود) دفاع پرسdefapress.ir📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و نقش بسته بود که از زخم زبانهای ، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی سر به زیر انداخت. دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من ، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. دیگر جز نغمه نفسهای مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: "مجید..." و او هم برایم تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: "جانم؟" در تاریکی تنگ اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه دادم: "مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!" و با همه مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: "میدونم الهه جان! ولی... ولی من نیستم! از اینکه این همه دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..." در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه آرامَش کنم که بدن درهم شکسته اش را از روی بلند کرد. بند آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. با قامتی خمیده و قدمهایی که به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: "الهه جان! من میرم برا یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم." و دیگر منتظر من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت مسافرخانه، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی راهرو کشیده می شد و دل مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 : برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پرافتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ از اصول مراقبت کنید، اصول یعنی ولیّ فقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ خامنه‌ای عزیز را جان خود بدانید، حرمت او را مقدسات بدانید. ~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~ من تماشای تو میکردم و غافل بودم کز تماشای تو خلقی به تماشای منند... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
. زِ تمـام بودنی‌ها تو بیـ🍃ـا از آن من باش که به غیـر با تـ❤️ـو بودن دلم آرزو✨ ندارد .. . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
این فیلم رو خودم خیلی دوست دارم. آقای نوعی اقدم طوری برخورد می کنه که انگار داره رویای صادقه می بینه و با یک شهید دیدار داره... نحوه نگاه، ذوق و شوق وصف نکردنی آقای اقدم... نحوه ی صحبتشون و عشقی که کاملا مشخص و عیان هست در چهره ی سردار اقدم؛ آدم رو فقط یاد دیدارهای با شهدا در رویاهامون میندازه... کاش این دیدارها نصیب ما هم می شد.
. : هر گونه تجاوزی رو به شدیدترین وجه پاسخ میدیم... اینا عددی نیستند که بخوان بیان در مقابل سپاه و ارتش قد علم بکنند. 🇮🇷 ✊ ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ 🔺عملیات دزدی دریایی و سرقت نفت ایران توسط آمریکا با اقدام بموقع و مقتدرانه جان برکفان دلاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ناکام ماند. (آبان ۱۴۰۰) خداقوت دلاوران، دمتون گرم✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | ساعت از هشت گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به بازگشت روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم و دلم میخواست هرچه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر را در راهرو میشنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و خودم، خون میشد. هنوز وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شب بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق هم نداشتم که فقط دعا میکردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد. دیگر هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز موبایلش را هم و این روزها موبایل مرا با خودش میبُرد. از این همه نشستن، از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و میگرفتم و گاهی از شدت حالت نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز جسمی ام رو به راه نشده بود. در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه افتاده بودم، نه کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه ای حالم را بهتر کند و هر روز میشدم. به ابراهیم و محمد میکردم و از خوش خیالی خودم، اشک در حلقه میزد که میکردم اگر از حال خواهرشان شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمعِ نوکری در آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر و برادری را هم به حقوق کارگری برای پدر فروخته اند. به فکر میکردم که بی آنکه به من بگوید، این چند به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که به قطر رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به میافتاد، چه بلایی به سرش می آورد. به روزهای فکر میکردم که همین ذخیره هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آن کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمیخواستم با تصور آوارگی ام بیش از این به ورطه بیفتم. ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟ که به دفاع از حرمت حرم قیام کرد و در برابر زبان نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر(ص) با کلمات جهنمی یک وهابی حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم کردم تا این حمایت به بهای رابطه با خانواده ام تمام نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه(ع) زحمت اسباب کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شاید من مثل دل مجید برای پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید نمیکردم و مثل شیعیان عاشقانه در نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر(ص) کار بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم که اشک از چشمانم فواره زد. در گوشه تنهایی و این غربتکده از اعماق قلب گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم بود تا همین جسم نیمه را از زیر این آوار بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبتزده ام از اتاق بیرون نرود و از جانم با خدا درد دل میکردم. از برای مادر تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و که دنیا و آخرتش را به هوای نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود. نمیدانم چقدر سرم را در کوبیدم و به درگاه ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود. صورتم از اشک و دانه های عرق پُر شده و از گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر بازگردد و دعایم شد که مجید در را به رویم گشود.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊