eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
813 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#غواصها 🌸..... @Karbala_1365
💔🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺🍂 🍂 🌾💔 اندکی از زبان کسی که جاماند... 🍂یاد بچه های ۴ بخیر... یاد دریا دلانی که اگر پای حرف امام نمی ماندند بعدش ۵ و فتح و آزادی نبود... یاد کم سن و سال اروند بخیر... یاد که صاحبانشان برای همیشه در اروند گم شد...💧 💔راستی رفیق قدیمی انگار همین دیروز بود که به زدیم , آبی که مهریه مادرمان بود..یادت هست؟ مگر میشود فراموشمان شود بغض ها و اشک های آنشب آخر را..شبی که مثل روز روشن شد و کرکس ها بچه ها را وحشیانه شکار کردند..شبی که خیلی ها برنگشتند ، من وتو شدیم و رفیقانمان ..❣ 💔یادش بخیر دوستانی که در یک همدل و همراه هم بودیم..برادر هم بودیم و راز دار تمام لحظه های خوبمان.. ✨رازی که هنوز لای نی زارها و ساحل حک شده است و هر روز با غروب خورشید و در دلِ شب سَر بیرون می آورد.. ۴ را باید در شب و زیر نور مَهتاب دید ، باید نشستُ یک عمر دلتنگی را در لابه لای نی زارهایش اشک ریخت تا بدانی کربلای۴ یعنی چه...🌾 ۴_یک_دنیاعاشقی_است اگر پای عشقش بمانی... 🍂 نمیگویم , تمام خاطره های روزها زندگی با را میگویم. دیگر اشک امانم نمی دهند خلاصه در یک جمله بگویم: ۴_یادت_بخیر..💔 🌸..... @Karbala_1365
‍ 🌹🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃 جانت را ڪہ بدهی در راه خدا "" می نامند تو را؛❤️ بہ گمانم اگر را هم بدهی شاید...!💔 . و مݧ احساس میڪنم اینجا و در ایݧ سرزمین؛ دختراݧ زیادے هستند کہ هر روز پشتِ ِسیاه ِساده ی سنگینِ خود می کنند از نجابتشان...🌸 و هر لحظہ می شوند انگار! پس "" حواست بہ حجابت باشد...🌺 . . . گـــآهی که چادرت خاکی می شود از هاے مردم شهــــر... یاد هایی باش که برای ماندنت، خونی شدند...😭
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔹چند ماهی از رفتن #علی گذشت که درد بر بانو مستولی شد و گویا نوید آمدن #فاطمه را می داد😍 آمبولانس🚑 بر
<< >> بود. صبح عملیات، برای بیدار كردن بچه‌ها، به سمت یكی از رفت، غافل از اینكه شب قبل عراقیها پاتك زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند. هنگامیكه وارد چادر شد، سربازان او را به رگبار بستند، خیلی سریع پشت یكی از صخره‌ها گرفت، اما لغزش پا روی ریگ‌ها باعث او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگی، برای مدتی بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، یكی از عراقیها را به سمت او پرتاب كرد. حاجی كه قصد داشت نارنجك را به سمت بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجك منفجر شد و دست حاج علی را از قطع كرد. در همین حین ما با شنیدن صدای تیر و انفجار متوجه جریان شدیم و به سمت چادرها رفتیم و پس از به راندن عراقیها حاج علیرضا موحد دانش را یافتیم. فكر می‌كنم همه بچه‌ها با دیدن آن صحنه به یاد و علقمه و عملدار لشگر امام حسین (ع) افتادند. حاج علی بعد از باز هم راهی جبهه‌ها شد، آخر هیچ چیز نمی‌توانست‼️ حضور او را در صحنه جهاد كند... ✨فرماندهٔ تیپ ۱۰ سیدالشهدا(؏) 🌷 ولادت : ۱۳۳۷ تهران شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۳ عملیات والفجر ۲ ، حاج عمران
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🍃 خاطره ای از #عملیات‌والفجر‌مقدماتی. تقدیم به همه رهروان راه شهدای والامقام👇👇👇
🍃 باتوکل به حضرت جانان ، می کنم فارغ از تمام قیود ، شرح بی بال و پر پریدن را ، راز بی هر دو پا دویدن را ! آری، آری، درست می شنوید ، گرچه باور نمودنش سخت است، دیده ام من ولی به دیده‌ی سر، دیده‌ام خود به کنج یک ، پای سرکردن و دویدن را ، بی پر و بال پر کشیدن را . می کنم شرح قصّه‌ی ، قصّه نه ،یک حقیقت پرراز ، قصّه‌ای واقعی ز یک اعجاز، اوج ایثار در کمال نیاز . روزگاری که خاک میهنمان ، بود پامال اسب اهرمنان ، بودم آن روز یک من، یک سیاهی لشکر ایمان . لشکرم بود نامش ، نام گردانم ، رسته‌ام بود آرپی جی زن ، جامه‌ی داشتم بر تن . مدتی بود منتظر بودیم ، گوش بر زنگ و دست برشمشیر ، می گذشتند روزها پی هم ، همچنان ابرهای روی کویر ، ماه رسیده بود از ره ، سال هم بود سال شصت و یکم ، دهه‌ی فجر بود و فتح و ظفر ، موسم انفجار نور هدا ، موسم اقتدار حزب‌الله ، موسم اقتدا به ثارالله . روز فردای حمله ی ، در فراسوی رمل زار چمو ، فکّه و خال و ، * باز و باز بغض گلو * هدف آن سوی مرزخاکی بود ، پاسگاهی به نام طاوسیه ، هدفی کز چهار طرف آن را ، مین و فوگاز مثل یک دایه ، کرده بودند احاطه اش کامل . به دلیلی که گفتنش سخت است سعی الحاق ناتمام آمد ، فتح کامل نگشت و ناقص ماند . و مسخّر نشد تمام هدف . لاجرم بهر دفع پاتک خصم ، می گرفتیم سنگری باید ، سنگری محکم و مناسب حال، به موازات اقتضای نبرد . بود موجود یک کانال آنجا ، گر چه کم عمق و تنگ و آلوده ، جان پناهی نبود غیر از آن ، لاجرم داخلش شدیم همه مان همزمان با زوال تاریکی ، کرد شروع پاتک را ، حجم سنگین دشمن ، شخم می زد حوالی ما را . آنچنان بود شدت آتش ، کز هوا رمل و ماسه می بارید ، و...کانال رفته رفته پر می شد . آتش هرلحظه بیشتر می شد ، و ... توان دفاع ما کمتر ، همزمان زیر آتشی سنگین ، هیکل تانکها نمایان شد . واقعا مشت و سندان بود . زیر طوفان آتش دشمن ، می شد هرلحظه نوگلی پرپر ، گرچه تا عاشقی زمین می خورد ، عزمها جزم می شدند . امّا ، موشک و خرج آرپی جی ها ، همچنین تیر تیربار و کلاش ، همه در حال ته کشیدن بود . دم به دم عرصه تنگتر می شد ، خبری هم نبود از عقبه ، جز عقب رفتن هیچ چاره نبود ، تاکتیکی اگر چه اجباری ، گر چه آن نیز بود خیلی سخت ، سه طرف هم که بود دست عدو راههای مواصلاتی هم ، به تمامی قُرُق و ممنوعه ، سازمان نظام رزمی هم ، درهم و برهم و بسی نم بود . *وقت.وقت عقب نشینی بود* راه برگشت آن همه نیرو ، کوره راهی به نام معبر بود ، معبری تنگ ، معبری کم عرض ، معبری زیر پای خصم شقی ، معبر از خال‌ها گذر می‌کرد ، تنگه ای پر ز تپّه‌ی ، روی هر تپّه نیز یک ، روی هر سنگری دو.سه . سرباز ، دست بر ماشه‌ی خود ، * گوئیاجشن خالکوبان بود* رسم هم بود گوئیا اینکه ، هرکه قصد گذر کند از خال ، ابتدا خالکوبیش بکنند . * جای باران گلوله می بارید * . . ، آرپیجی یازده . پلامینیا ، آرپیجی هفت . . . آتش تانکها هم از دو طرف ، متمرکز شدند بر معبر ، شد جهنّم به پای در واقع ، هولوکاست حقیقی آنجا بود . آشیان داشتند بی پروا ، آل اُخدود گوئیا آنجا ، خال را نیز فرض کن گودال ، از برای شرارت آنها . ناگهان در شلوغی معبر ، بالگردی ز دور پیدا شد ، آمد و آمد و سپس چرخید ، کرد چندین راکت حواله‌ی ما ، ازقضایک به جایی خورد، که سه مجروح بود در آنجا ، هر سه از ترک‌های لشکر ما ، * گشت آن گوشه محشر صغرا * هر دوپای بسیجی‌ای شیدا ، گشت از پیکرش جدا در جا ، رفت از هوش اندکی آن یل ، تا به هوش آمد ابتدا از ما ، طلب آب کرد با اصرار ، داشت آب حکم کیمیا آنجا ، بود خالی تمام قمقمه ها . چند لحظه به فکر رفت فرو ، بعد هم با تبسمی صوری ، دستها را به دیدگان مالید . ناگهان داد زد برادر ها ، نیست امدادگر مگر اینجا ؟ آن طرف یک بسیجی نورس ، که خود از فرط زخم و بدحالی ، چرخ می زد به دورخود درخاک غرق در خون و تشنه و خسته ، * از قضا آب داشت * چون شنید التماس همرزمش ، باکمال مناعت طبعش ، همه را از کرم به او بخشید ، * لب خود نیز تر نکرد حتی * لحظه ای آن برادر مجروح ، زیرچشمی به نگریست ، بعد چون طفلکی یتیم و غریب ، آب را بو کشید و زار گریست . قبل از آنی که جرعه ای بخورد ، آب را پس زد و دوباره گریست . و سپس باکمال خونسردی ، خواهشی کرد از بسیجی ها ، خواهشی که زدآتش هستی ما گفت با آخرین رمقهایش : ای بلاپیشگان اهل ولا ، وی رخان دشت بلا ، خواهشا اینکه روی مرا ، به سوی بچرخانید . سپس اینگونه کرد عرض ادب : ❣ ❣ بعد هم پر کشید بی پروا ، رفت بی پا به اوج قاف بقا🕊 ارسالی‌ازشاعرویادگاردفاع‌مقدس …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشف پیکر یک شهید ازعملیات والفجر مقدماتی با پاهای بسته شده ⏰شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰ 📍فکه عراق
💔🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺🍂 🍂 🌾💔 اندکی از زبان کسی که جاماند... 🍂یاد بچه های ۴ بخیر... یاد دریا دلانی که اگر پای حرف امام نمی ماندند بعدش ۵ و فتح و آزادی نبود... یاد کم سن و سال اروند بخیر... یاد که صاحبانشان برای همیشه در اروند گم شد...💧 💔راستی رفیق قدیمی انگار همین دیروز بود که به زدیم , آبی که مهریه مادرمان بود..یادت هست؟ مگر میشود فراموشمان شود بغض ها و اشک های آنشب آخر را..شبی که مثل روز روشن شد و کرکس ها بچه ها را وحشیانه شکار کردند..شبی که خیلی ها برنگشتند ، من وتو شدیم و رفیقانمان ..❣ 💔یادش بخیر دوستانی که در یک همدل و همراه هم بودیم..برادر هم بودیم و راز دار تمام لحظه های خوبمان.. ✨رازی که هنوز لای نی زارها و ساحل حک شده است و هر روز با غروب خورشید و در دلِ شب سَر بیرون می آورد.. ۴ را باید در شب و زیر نور مَهتاب دید ، باید نشستُ یک عمر دلتنگی را در لابه لای نی زارهایش اشک ریخت تا بدانی کربلای۴ یعنی چه...🌾 ۴_یک_دنیاعاشقی_است اگر پای عشقش بمانی... 🍂 نمیگویم , تمام خاطره های روزها زندگی با را میگویم. دیگر اشک امانم نمی دهند خلاصه در یک جمله بگویم: ۴_یادت_بخیر..💔 ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#خاطره‌ای‌_از‌_غواصان_«والفجر۸»  💢بچه‌ها خیلی گریه کردند. یک عده در #سجده مشغول مناجات بودند و بعض
🔻بچه‌ها سریع رفتند داخل  خانه‌ها مستقر شدند. دو سه ساعتی تا   باقی مانده بود و هرکسی مشغول کاری شد. شهید آقا رسول کشاورز مسئول دسته ما بود و خاتمیان هم معاونش  را عهده داشت. از طریق قرارگاه فرمانده‌های دسته را برای آخرین هماهنگی‌ها احضار کردند و شهید کشاورز هم با بقیه مسئولین رفت. قرار شد بدون اینکه توجه دشمن را جلب کنند چند در تیم‌های سه یا چهار نفره به لب آب بروند و از داخل دیدگاه از نزدیک با منطقه درگیری آشنا شوند. 🌻🌻 🔶دیدزنی مواضع دشمن با شهید دولا دولا سمت دیدگاه قصر شیخ خزعل رفتیم و توی مسیر هم یکی دوتا تیر به سمت ما شلیک شد. یک دوربین ۲۰ در ۱۲۰ داخل دیدگاه بود و ساحل جزیره را به خوبی می‌شد دید. به علت جزر آب موانع دشمن بیرون آب بود و سربازان دشمن مشغول ترمیم موانع و نخل های لب بودند. 🌼🌼🌼🌼 ♦️قرار بود من سنگری که مقابل معبر ما بود را با آرپی جی هدف قرار بدهم. از داخل دوربین را برانداز کردم تا فاصله تقریبی سنگر تا آب و موانع مقابلش دستم بیاد. آن طرف اروند یک تابلویی بود مثل تابلوی راهنمایی رانندگی که حرف #A۲ روی آن نوشته شده بود و این تابلو شاخص معبر ما در ساحل دشمن به حساب می‌آمد. ..... ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
حمیدخان‌زاده‌چرخاب نام پدر: جواد تاریخ تولد: ۱۳۴۶/۳/۱ محل تولد: اردکان‌ تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴(کربلا
زندگی نامه شهید حمید خان‌ زاده‌ چرخاب فرزند جواد درتاریخ ۱۳۴۶/۳/۱ هجری شمسی در خانواده ای متدیّن در متولّد شد. پدرش مغازه دار و مادرش خانه دار بود. کودکی را با دسترنج پدر و در دامن مادری سیده و پرورش یافت.شیر مادربا عشق به اهل بیت ، در مجالس عزاداری ابا عبدالله الحسین -علیه السّلام- با خونش عجین شد.قبل از دبستان به مکتب رفت و دو جزو قرآن را فرا گرفت. 🌾 پس از ۶ سالگی به مدرسه رفت و دوره ابتدایی را در دبستان رازی مزرعه سیف اردکان و دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی حافظ اردکان با موفّقیّت پشت سر گذاشت. سپس برای دوره متوسطه در دبیرستان انصاری در رشته تجربی ثبت نام کرد و تا کلاس دوّم با علاقه و طی کرد . در کلاس سوّم بود که به جبهه اعزام شد و به شهادت رسید. جوانی بسیار خوش اخلاق و دوست داشتنی و درس خوان بود. بچّه ها را دور خود جمع می کرد و داستان های برای آنها می گفت و به مجالس مذهبی و دینی می کشاند. در خانه و بیرون به پدر و مادر و اقوام و بسیار احترام می گذاشت. 🌻هرگز آزارش به کسی نرسید. غمخوار و کمک کار پدر بود. برای نماز و احکام دین بسیار و ارزش قائل بود. دیگران را به تقوی و درستکاری سفارش می کرد.دانش آموز سال دوّم راهنمایی بود که به ندای امام خمینی در دعوت به جبهه لبیک گفت. در اصفهان آموزش نظامی را فراگرفت و کلاس درس را رها کرد و عزّت و شرف و دفاع از اسلام را به جای آن برگزید.او ۷ دفعه به اعزام شد و مدت ۱۸ ماه و ۱۲ روز از بهترین زمان عمر و جوانی با برکت را در جهاد و دفاع از میهن اسلامی گذراند.والفجر مقدماتی اولّین بود که آن بزرگواردر شرکت کرد. مسئولیّت هایی چون مربی و در نهایت سر تیم شناسایی را در بر عهده گرفت ♦️سرانجام این جوان خود ساخته و پاکباخته در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۴ در جزیره القطعه خرمشهر ،در ۴ بر اثر اصابت ترکش به بازوی چپش مجروح شد. امّا به علّت اوضاع نامساعد طبیعی و آتش پر حجم دشمن در منطقه ماند و با پرواز روح بلندش از قفس کوچک جسمش به ملکوت٬ به شهادت رسید و چون امام حسین -علیه السّلام- جسمش در بیابان ماند و علاوه بر شهادت افتخار مفقود بودن را کسب کرد.سر انجام در ۱۳۷۴/۵/۷ جسم پاکش پس از ۸/۵ سال به وطن بازگشت و پس از با شکوه در بهشت شهدای اردکان به خاک سپرده شد.        . ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🕊 🕊 !🍃🌸 🌷💢منطقه عملیاتی ۸ بودیم. بین بچه‌های فردی بود معروف به «سید» ! «سید» بیشتر اوقات سوت می‌زد. سوتش هم شبیه به صدای بلبل بود. بچه‌ها از صدای سوت او لذت می‌بردند. وقتی «سید» ساکت بود، می‌گفتند: «سید» چرا بلبل نمی‌خونه؟ «سید» بلافاصله شروع می‌کرد به سوت زدن. یک شب برای عملیات به رفتیم. قبل از آن با بچه‌ها هماهنگ کرده بودم که با سوت بلبل، شما را هدایت می‌کنم. همینطور هم شد. به هدف که نزدیک شدیم. بلبل شروع کرد به خواندن و از این طریق بچه‌ها را هدایت کردم و به هدف مورد نظر رسیدیم. 🌷💢تا این که نزدیک عملیات ۸ شد. بچه‌های به مدت یک ماه در هر ۲۴ ساعت جذر و مد را کنترل می‌کردند تا ببینند در چه زمانی اروند، آرام و چه زمانی خروشان است. شبی که قرار شد از عبور کنیم. خروشان شد، با خروشان شدن آب معادلاتی که حساب کرده بودیم. همه به هم ریخت. کاری هم از دست‌مان ساخته نبود. سرانجام پیدا کردیم. به حضرت زهرا (س) و از آب عبور کردیم. 🌷💢عده‌ای از را آب با خودش برد، بعضی‌ها هم، توانستند جان سالم بدر ببرند و خودشان را به آن طرف آب برسانند. ساحل حالت یک باتلاق را به خود گرفته بود. عراقی‌ها اطراف اروند را با خورشیدی به‌ هم جوش داده بودند و خاردار زیادی از آنها وصل کرده و بشکه‌هایی از مواد را، کنارش چیده بودند. محوطه را هم مین کاشته بودند. «سید» کنار بود. هنوز خودش را از آب بیرون نکشیده بود که آهسته او را صدا زدم و گفتم: «سید کجایی؟» «سید» جواب نداد. بار دیگر گفتم: «بلبل اگه زنده‌ای یک دم بخوان!» «سید» شروع کرد به خواندن. 🌷💢با شنیدن صدای چند تا عراقی به طرف آب آمدند. بچه‌ها فوراً سرشان را زیر آب بردند. سر و گوشی به آب دادند. چیزی دستگیرشان نشد. دوباره به طرف برگشتند. از زیر آب بیرون آمدیم و آهسته آهسته، به طرف سنگرهای عراقی رفتیم. نزدیک یک عراقی بودم که باز هم آهسته گفتم: «بلبل چرا ساکتی؟» «سید» آرام و آهسته گفت: «مگه نمی‌دونی؟» گفتم: «چی‌رو؟» گفت: «اینکه بلبلمو، توقیف کردن. فعلاً نمی‌تونه بخونه!» خنده‌ام کردم و گفتم: «امان از دست تو با اون بلبل.» سید : سید علی موسوی برادر که بارها جانباز شد. 🌷 🇮🇷 『شُهَــدایِ‌کـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』
; خلوت های نیمه شب هویزه را بیاد داری؟ آن نسیم خنک آن و تنهایی بگذار اصلا من صحبت نکنم اینجا خواندن دلنوشته های خود صفایی دیگر دارد: من در هستم. دراین خانه محقر. در این خانه فریاد و سکوت، فریاد عشق و سکوت، در این سرد و گرم، سردی زمستان و گرمای خون، در این خانه ساکن و پرجوش و خروش. خانه نمناک و شیرین، کوچکی و عظمت آسمان. این خانه کوچک است، این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونی های بر هم تکیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست ... صدای پر محبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانی منصور؛ بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیه تان باد. امـشـب پـاس دارم. ساعت یک وسی ونه دقیقه... چه شـب با شکوهی است! به راستی تنهـایی عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است..." ای کاش که با من این سعادت باشد پایان حیات من باشد بسیار برای پر زدن ناله زدم ای یادت باشد... _________________ 🇮🇷 『شُهَــدایِ‌کـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』
تنها خانه ایست که اجاره بهایش است...! ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
تنها خانه ایست که اجاره بهایش است...! ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄