『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#غواصها 🌸..... @Karbala_1365
💔🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺🍂
🍂
🌾💔 اندکی #دلتنگی از زبان کسی که جاماند...
🍂یاد بچه های #کربلای۴ بخیر...
یاد دریا دلانی که اگر پای حرف امام نمی ماندند بعدش #کربلای۵ و فتح و آزادی نبود...
یاد #غواصان کم سن و سال اروند بخیر...
یاد #پلاکهایی که صاحبانشان برای همیشه در اروند گم شد...💧
💔راستی رفیق قدیمی انگار همین دیروز بود که به #آب زدیم , آبی که مهریه مادرمان بود..یادت هست؟
مگر میشود فراموشمان شود بغض ها و اشک های آنشب آخر را..شبی که #آسمان مثل روز روشن شد و کرکس ها بچه ها را وحشیانه شکار کردند..شبی که خیلی ها برنگشتند ، من وتو #اسیر شدیم و رفیقانمان #شهید..❣
💔یادش بخیر دوستانی که در یک #سنگر همدل و همراه هم بودیم..برادر هم بودیم و راز دار تمام لحظه های خوبمان..
✨رازی که هنوز لای نی زارها و ساحل #اروند حک شده است و هر روز با غروب خورشید و در دلِ شب سَر بیرون می آورد..
#کربلای۴ را باید در شب و زیر نور مَهتاب دید ، باید نشستُ یک عمر دلتنگی را در لابه لای نی زارهایش اشک ریخت تا بدانی کربلای۴ یعنی چه...🌾
#کربلای۴_یک_دنیاعاشقی_است اگر پای عشقش بمانی...
🍂 #قصه نمیگویم , تمام خاطره های روزها زندگی با #رفیقان_شهیدم را میگویم.
دیگر اشک امانم نمی دهند
خلاصه در یک جمله بگویم:
#آخ_کربلای۴_یادت_بخیر..💔
🌸.....
@Karbala_1365
🌹🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃
جانت را ڪہ بدهی در راه خدا "#شهید" می نامند تو را؛❤️
بہ گمانم اگر #روحت را هم بدهی شاید...!💔
.
و مݧ احساس میڪنم اینجا و در ایݧ سرزمین؛
دختراݧ زیادے هستند کہ هر روز پشتِ #سنــــــــــگر ِسیاه ِساده ی سنگینِ خود #دفاع می کنند از نجابتشان...🌸
و هر لحظہ #شهید می شوند انگار!
پس "#شهید_زنده" حواست بہ حجابت باشد...🌺
.
.
.
گـــآهی که چادرت خاکی می شود از #طعنہ هاے مردم شهــــر...
یاد #چفیه هایی باش که برای #چــــــــآدرے ماندنت، خونی شدند...😭
#شهیـدنظرمیکندبہ_وجہ_الله
#یارقیه
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔹چند ماهی از رفتن #علی گذشت که درد بر بانو مستولی شد و گویا نوید آمدن #فاطمه را می داد😍 آمبولانس🚑 بر
#عملیات << #بازی_دراز>> بود. صبح عملیات، #حاج_علی برای بیدار كردن بچهها، به سمت یكی از #چادرها رفت، غافل از اینكه شب قبل عراقیها پاتك زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند. هنگامیكه #حاجی وارد چادر شد، سربازان #عراقی او را به رگبار بستند، خیلی سریع پشت یكی از صخرهها #سنگر گرفت، اما لغزش پا روی ریگها باعث #سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگی، برای مدتی بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، یكی از عراقیها #نارنجكی را به سمت او پرتاب كرد. حاجی كه قصد داشت نارنجك را به سمت #دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجك منفجر شد و دست حاج علی را از #مچ قطع كرد. در همین حین ما با شنیدن صدای تیر و انفجار متوجه جریان شدیم و به سمت چادرها رفتیم و پس از به #عقب راندن عراقیها حاج علیرضا موحد دانش را یافتیم. فكر میكنم همه بچهها با دیدن آن صحنه به یاد #كربلا و علقمه و عملدار لشگر امام حسین (ع) افتادند.
حاج علی بعد از #جانبازی باز هم راهی جبههها شد، آخر هیچ چیز نمیتوانست‼️ حضور او را در صحنه جهاد #كمرنگ كند...
✨فرماندهٔ تیپ ۱۰ سیدالشهدا(؏)
#سردارشهید_علیرضا_موحددانش🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۷ تهران
شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۳ عملیات والفجر ۲ ، حاج عمران
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🍃 خاطره ای از #عملیاتوالفجرمقدماتی. تقدیم به همه رهروان راه شهدای والامقام👇👇👇
🍃
#پروازبیپر
باتوکل به حضرت جانان ،
می کنم فارغ از تمام قیود ،
شرح بی بال و پر پریدن را ،
راز بی هر دو پا دویدن را !
آری، آری، درست می شنوید ،
گرچه باور نمودنش سخت است،
دیده ام من ولی به دیدهی سر،
دیدهام خود به کنج یک #معبر،
پای سرکردن و دویدن را ،
بی پر و بال پر کشیدن را .
می کنم شرح قصّهی #پرواز ،
قصّه نه ،یک حقیقت پرراز ،
قصّهای واقعی ز یک اعجاز،
اوج ایثار در کمال نیاز .
روزگاری که خاک میهنمان ،
بود پامال اسب اهرمنان ،
بودم آن روز یک #بسیجی من،
یک سیاهی لشکر ایمان .
لشکرم بود نامش #عاشورا ،
نام گردانم #حضرتقاسم ،
رستهام بود آرپی جی زن ،
جامهی #عشق داشتم بر تن .
مدتی بود منتظر بودیم ،
گوش بر زنگ و دست برشمشیر ،
می گذشتند روزها پی هم ،
همچنان ابرهای روی کویر ،
ماه #بهمن رسیده بود از ره ،
سال هم بود سال شصت و یکم ،
دههی فجر بود و فتح و ظفر ،
موسم انفجار نور هدا ،
موسم اقتدار حزبالله ،
موسم اقتدا به ثارالله .
روز فردای حمله ی #والفجر ،
در فراسوی رمل زار چمو ،
فکّه و خال و #تپّهیدوقلو ،
* باز #فکه و باز بغض گلو *
هدف آن سوی مرزخاکی بود ،
پاسگاهی به نام طاوسیه ،
هدفی کز چهار طرف آن را ،
مین و فوگاز مثل یک دایه ،
کرده بودند احاطه اش کامل .
به دلیلی که گفتنش سخت است
سعی الحاق ناتمام آمد ،
فتح کامل نگشت و ناقص ماند .
و مسخّر نشد تمام هدف .
لاجرم بهر دفع پاتک خصم ،
می گرفتیم سنگری باید ،
سنگری محکم و مناسب حال،
به موازات اقتضای نبرد .
بود موجود یک کانال آنجا ،
گر چه کم عمق و تنگ و آلوده ،
جان پناهی نبود غیر از آن ،
لاجرم داخلش شدیم همه مان
همزمان با زوال تاریکی ،
کرد #دشمن شروع پاتک را ،
حجم سنگین #آتش دشمن ،
شخم می زد حوالی ما را .
آنچنان بود شدت آتش ،
کز هوا رمل و ماسه می بارید ،
و...کانال رفته رفته پر می شد .
آتش هرلحظه بیشتر می شد ،
و ... توان دفاع ما کمتر ،
همزمان زیر آتشی سنگین ،
هیکل تانکها نمایان شد .
واقعا #جنگ مشت و سندان بود .
زیر طوفان آتش دشمن ،
می شد هرلحظه نوگلی پرپر ،
گرچه تا عاشقی زمین می خورد ،
عزمها جزم می شدند . امّا ،
موشک و خرج آرپی جی ها ،
همچنین تیر تیربار و کلاش ،
همه در حال ته کشیدن بود .
دم به دم عرصه تنگتر می شد ،
خبری هم نبود از عقبه ،
جز عقب رفتن هیچ چاره نبود ،
تاکتیکی اگر چه اجباری ،
گر چه آن نیز بود خیلی سخت ،
سه طرف هم که بود دست عدو
راههای مواصلاتی هم ،
به تمامی قُرُق و ممنوعه ،
سازمان نظام رزمی هم ،
درهم و برهم و بسی نم بود .
*وقت.وقت عقب نشینی بود*
راه برگشت آن همه نیرو ،
کوره راهی به نام معبر بود ،
معبری تنگ ، معبری کم عرض ،
معبری زیر پای خصم شقی ،
معبر از خالها گذر میکرد ،
تنگه ای پر ز تپّهی #رمل ،
روی هر تپّه نیز یک #سنگر ،
روی هر سنگری دو.سه . سرباز ،
دست بر ماشهی #مسلسل خود ،
* گوئیاجشن خالکوبان بود*
رسم هم بود گوئیا اینکه ،
هرکه قصد گذر کند از خال ،
ابتدا خالکوبیش بکنند .
* جای باران گلوله می بارید *
#توپ . #خمپاره . #کاتیوشا ،
آرپیجی یازده . پلامینیا ،
آرپیجی هفت . #دوشکا . #شیلیکا .
آتش تانکها هم از دو طرف ،
متمرکز شدند بر معبر ،
شد جهنّم به پای در واقع ،
هولوکاست حقیقی آنجا بود .
آشیان داشتند بی پروا ،
آل اُخدود گوئیا آنجا ،
خال را نیز فرض کن گودال ،
از برای شرارت آنها .
ناگهان در شلوغی معبر ،
بالگردی ز دور پیدا شد ،
آمد و آمد و سپس چرخید ،
کرد چندین راکت حوالهی ما ،
ازقضایک #راکت به جایی خورد،
که سه مجروح بود در آنجا ،
هر سه از ترکهای لشکر ما ،
* گشت آن گوشه محشر صغرا *
هر دوپای بسیجیای شیدا ،
گشت از پیکرش جدا در جا ،
رفت از هوش اندکی آن یل ،
تا به هوش آمد ابتدا از ما ،
طلب آب کرد با اصرار ،
داشت آب حکم کیمیا آنجا ،
بود خالی تمام قمقمه ها .
چند لحظه به فکر رفت فرو ،
بعد هم با تبسمی صوری ،
دستها را به دیدگان مالید .
ناگهان داد زد برادر ها ،
نیست امدادگر مگر اینجا ؟
آن طرف یک بسیجی نورس ،
که خود از فرط زخم و بدحالی ،
چرخ می زد به دورخود درخاک
غرق در خون و تشنه و خسته ،
* از قضا آب داشت #قمقمهاش *
چون شنید التماس همرزمش ،
باکمال مناعت طبعش ،
همه را از کرم به او بخشید ،
* لب خود نیز تر نکرد حتی *
لحظه ای آن برادر مجروح ،
زیرچشمی به #قمقمه نگریست ،
بعد چون طفلکی یتیم و غریب ،
آب را بو کشید و زار گریست .
قبل از آنی که جرعه ای بخورد ،
آب را پس زد و دوباره گریست .
و سپس باکمال خونسردی ،
خواهشی کرد از بسیجی ها ،
خواهشی که زدآتش هستی ما
گفت با آخرین رمقهایش :
ای بلاپیشگان اهل ولا ،
وی #شقایق رخان دشت بلا ،
خواهشا اینکه روی مرا ،
به سوی #کربلا بچرخانید .
سپس اینگونه کرد عرض ادب :
❣ #السلامعلیکِیازهرا❣
بعد هم پر کشید بی پروا ،
رفت بی پا به اوج قاف بقا🕊
ارسالیازشاعرویادگاردفاعمقدس
#حمیدمصطفیزاده
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
💔🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺🍂
🍂
🌾💔 اندکی #دلتنگی از زبان کسی که جاماند...
🍂یاد بچه های #کربلای۴ بخیر...
یاد دریا دلانی که اگر پای حرف امام نمی ماندند بعدش #کربلای۵ و فتح و آزادی نبود...
یاد #غواصان کم سن و سال اروند بخیر...
یاد #پلاکهایی که صاحبانشان برای همیشه در اروند گم شد...💧
💔راستی رفیق قدیمی انگار همین دیروز بود که به #آب زدیم , آبی که مهریه مادرمان بود..یادت هست؟
مگر میشود فراموشمان شود بغض ها و اشک های آنشب آخر را..شبی که #آسمان مثل روز روشن شد و کرکس ها بچه ها را وحشیانه شکار کردند..شبی که خیلی ها برنگشتند ، من وتو #اسیر شدیم و رفیقانمان #شهید..❣
💔یادش بخیر دوستانی که در یک #سنگر همدل و همراه هم بودیم..برادر هم بودیم و راز دار تمام لحظه های خوبمان..
✨رازی که هنوز لای نی زارها و ساحل #اروند حک شده است و هر روز با غروب خورشید و در دلِ شب سَر بیرون می آورد..
#کربلای۴ را باید در شب و زیر نور مَهتاب دید ، باید نشستُ یک عمر دلتنگی را در لابه لای نی زارهایش اشک ریخت تا بدانی کربلای۴ یعنی چه...🌾
#کربلای۴_یک_دنیاعاشقی_است اگر پای عشقش بمانی...
🍂 #قصه نمیگویم , تمام خاطره های روزها زندگی با #رفیقان_شهیدم را میگویم.
دیگر اشک امانم نمی دهند
خلاصه در یک جمله بگویم:
#آخ_کربلای۴_یادت_بخیر..💔
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#خاطرهای_از_غواصان_«والفجر۸»  💢بچهها خیلی گریه کردند. یک عده در #سجده مشغول مناجات بودند و بعض
🔻بچهها سریع رفتند داخل خانهها مستقر شدند. دو سه ساعتی تا #مغرب باقی مانده بود و هرکسی مشغول کاری شد. شهید آقا رسول کشاورز مسئول دسته ما بود و #شهید خاتمیان هم معاونش را عهده داشت. از طریق قرارگاه فرماندههای دسته را برای آخرین هماهنگیها احضار کردند و شهید کشاورز هم با بقیه مسئولین #غواصها رفت. قرار شد #غواصها بدون اینکه توجه دشمن را جلب کنند چند در تیمهای سه یا چهار نفره به لب آب #اروند بروند و از داخل دیدگاه از نزدیک با منطقه درگیری آشنا شوند.
🌻🌻
🔶دیدزنی مواضع دشمن
با شهید #خاتمیان دولا دولا سمت دیدگاه قصر شیخ خزعل رفتیم و توی مسیر هم یکی دوتا تیر به سمت ما شلیک شد. یک دوربین ۲۰ در ۱۲۰ داخل دیدگاه بود و ساحل جزیره #امالرصاص را به خوبی میشد دید. به علت جزر آب موانع دشمن بیرون آب بود و سربازان دشمن مشغول ترمیم موانع و نخل های لب #کانال بودند.
🌼🌼🌼🌼
♦️قرار بود من سنگری که مقابل معبر ما بود را با آرپی جی هدف قرار بدهم. از داخل دوربین #سنگر را برانداز کردم تا فاصله تقریبی سنگر تا آب و موانع مقابلش دستم بیاد. آن طرف اروند یک تابلویی بود مثل تابلوی راهنمایی رانندگی که حرف #A۲ روی آن نوشته شده بود و این تابلو شاخص معبر ما در ساحل دشمن به حساب میآمد.
#ادامه_دارد.....
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
حمیدخانزادهچرخاب نام پدر: جواد تاریخ تولد: ۱۳۴۶/۳/۱ محل تولد: اردکان تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴(کربلا
زندگی نامه شهید حمید خان زاده چرخاب
#شهید_حمید_خان_زاده_
فرزند جواد درتاریخ ۱۳۴۶/۳/۱ هجری شمسی در خانواده ای متدیّن در #شهر_اردکان متولّد شد. پدرش مغازه دار و مادرش خانه دار بود. کودکی را با دسترنج پدر و در دامن مادری سیده و #متعهد پرورش یافت.شیر مادربا عشق به اهل بیت ، در مجالس عزاداری ابا عبدالله الحسین -علیه السّلام- با خونش عجین شد.قبل از دبستان به مکتب رفت و دو جزو قرآن را فرا گرفت.
🌾 پس از ۶ سالگی به مدرسه رفت و دوره ابتدایی را در دبستان رازی مزرعه سیف اردکان و دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی حافظ اردکان با موفّقیّت پشت سر گذاشت. سپس برای دوره متوسطه در دبیرستان #شهید انصاری در رشته تجربی ثبت نام کرد و تا کلاس دوّم با علاقه و #پشتکار طی کرد . در کلاس سوّم بود که به جبهه اعزام شد و به شهادت رسید.#حمید جوانی بسیار خوش اخلاق و دوست داشتنی و درس خوان بود. بچّه ها را دور خود جمع می کرد و داستان های #مختلف برای آنها می گفت و به مجالس مذهبی و دینی می کشاند. در خانه و بیرون به پدر و مادر و اقوام و #همسایگان بسیار احترام می گذاشت.
🌻هرگز آزارش به کسی نرسید. غمخوار و کمک کار پدر بود. برای نماز و احکام دین بسیار #اهمیّت و ارزش قائل بود. دیگران را به تقوی و درستکاری سفارش می کرد.دانش آموز سال دوّم راهنمایی بود که به ندای امام خمینی در دعوت #جوانها به جبهه لبیک گفت. در اصفهان آموزش نظامی را فراگرفت و کلاس درس را رها کرد و #سنگر عزّت و شرف و دفاع از اسلام را به جای آن برگزید.او ۷ دفعه به #جبهه اعزام شد و مدت ۱۸ ماه و ۱۲ روز از بهترین زمان عمر و جوانی با برکت #خویش را در جهاد و دفاع از میهن اسلامی گذراند.والفجر مقدماتی اولّین #عملیّاتی بود که آن بزرگواردر شرکت کرد. مسئولیّت هایی چون مربی #غواصّی و در نهایت سر تیم شناسایی را در #جبهه بر عهده گرفت
♦️سرانجام این جوان خود ساخته و پاکباخته در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۴ در جزیره القطعه خرمشهر ،در #عملیّات_کربلای ۴ بر اثر اصابت ترکش به بازوی چپش مجروح شد. امّا به علّت اوضاع نامساعد طبیعی #منطقه و آتش پر حجم دشمن در منطقه ماند و با پرواز روح بلندش از قفس کوچک جسمش به ملکوت٬ به شهادت رسید و چون #مولایش امام حسین -علیه السّلام- جسمش در بیابان ماند و علاوه بر شهادت افتخار مفقود بودن را کسب کرد.سر انجام در #تاریخ ۱۳۷۴/۵/۷ جسم پاکش پس از ۸/۵ سال به وطن بازگشت و پس از #تشییع با شکوه در بهشت شهدای اردکان به خاک سپرده شد.
#روحششادوراهشپررهروباد.
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
🕊 #با_شهدا🕊
#سید_سوتزن!🍃🌸
🌷💢منطقه عملیاتی #والفجر ۸ بودیم. بین بچههای #غواص فردی بود معروف به «سید» #سوتزن! «سید» بیشتر اوقات سوت میزد. سوتش هم شبیه به صدای بلبل بود. بچهها از صدای سوت او لذت میبردند. وقتی «سید» ساکت بود، میگفتند: «سید» چرا بلبل نمیخونه؟ «سید» بلافاصله شروع میکرد به سوت زدن. یک شب برای عملیات به #نخلستانها رفتیم. قبل از آن با بچهها هماهنگ کرده بودم که با سوت بلبل، شما را هدایت میکنم. همینطور هم شد. به هدف که نزدیک شدیم. بلبل شروع کرد به خواندن و از این طریق بچهها را هدایت کردم و به هدف مورد نظر رسیدیم.
🌷💢تا این که نزدیک عملیات #والفجر ۸ شد. بچههای #غواص به مدت یک ماه در هر ۲۴ ساعت جذر و مد #اروند را کنترل میکردند تا ببینند در چه زمانی اروند، آرام و چه زمانی خروشان است. شبی که قرار شد از #اروند عبور کنیم. #اروند خروشان شد، با خروشان شدن آب معادلاتی که حساب کرده بودیم. همه به هم ریخت. کاری هم از دستمان ساخته نبود.
سرانجام #توسل پیدا کردیم. به حضرت زهرا (س) و از آب عبور کردیم.
🌷💢عدهای از #بچهها را آب با خودش برد، بعضیها هم، توانستند جان سالم بدر ببرند و خودشان را به آن طرف آب برسانند. ساحل #اروند حالت یک باتلاق را به خود گرفته بود. عراقیها اطراف اروند را با #میلگردهای خورشیدی به هم جوش داده بودند و #سیمهای خاردار زیادی از آنها وصل کرده و بشکههایی از مواد #منفجره را، کنارش چیده بودند. محوطه را هم مین کاشته بودند. «سید» کنار #اروند بود. هنوز خودش را از آب بیرون نکشیده بود که آهسته او را صدا زدم و گفتم: «سید کجایی؟» «سید» جواب نداد. بار دیگر گفتم: «بلبل اگه زندهای یک دم بخوان!» «سید» شروع کرد به خواندن.
🌷💢با شنیدن صدای #بلبل چند تا عراقی به طرف آب آمدند. بچهها فوراً سرشان را زیر آب بردند. #عراقیها سر و گوشی به آب دادند. چیزی دستگیرشان نشد. دوباره به طرف #سنگرهایشان برگشتند. از زیر آب بیرون آمدیم و آهسته آهسته، به طرف سنگرهای عراقی رفتیم. نزدیک یک #سنگر عراقی بودم که باز هم آهسته گفتم: «بلبل چرا ساکتی؟» «سید» آرام و آهسته گفت: «مگه نمیدونی؟» گفتم: «چیرو؟» گفت: «اینکه بلبلمو، توقیف کردن. فعلاً نمیتونه بخونه!» خندهام کردم و گفتم: «امان از دست تو با اون بلبل.»
سید #سوتزن: سید علی موسوی برادر #شهید_سید_مرتضی_موسوی که بارها جانباز شد.
#راوی_رزمنده_دلاور_علی_حقشناس
🌷#شادی_روح_مطهر_شهدا_صلوات
🇮🇷 『شُهَــدایِکـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』
#دلنوشته_شهید;
خلوت های نیمه شب هویزه را بیاد داری؟
آن نسیم خنک
آن #فریاد_سکوت و تنهایی
بگذار اصلا من صحبت نکنم
اینجا خواندن دلنوشته های خود #شهید_علم_الهدا صفایی دیگر دارد:
من در #سنگر هستم.
دراین خانه محقر.
در این خانه فریاد و سکوت، فریاد عشق و سکوت،
در این سرد و گرم، سردی زمستان و گرمای خون، در این خانه ساکن و پرجوش و خروش. خانه نمناک و شیرین، کوچکی #قبر و عظمت آسمان.
این خانه کوچک است، این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونی های بر هم تکیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست ...
صدای پر محبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانی منصور؛
بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیه تان باد.
امـشـب پـاس دارم.
ساعت یک وسی ونه دقیقه...
چه شـب با شکوهی است!
به راستی
تنهـایی عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است..."
ای کاش که با من این سعادت باشد
پایان حیات من #شهادت باشد
بسیار برای پر زدن ناله زدم
ای #نیمه_شب_هویزه یادت باشد...
_________________
🇮🇷 『شُهَــدایِکـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』
#سنگر
تنها خانه ایست که
اجاره بهایش #خون است...!
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
#سنگر
تنها خانه ایست که
اجاره بهایش #خون است...!
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄