eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.4هزار دنبال‌کننده
65 عکس
452 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم توایستگاه اتوبوس نشستم توفکرچاره بودم که یکی ازهمکارام زنگ زدگفت سانازماپارکیم اگرتنهای بیاپیش ما گفتم کجامیخوایدبرید گفت من ودوتاازبچه هاهستیم ومنتظریم دوست پسرامون بیان بریم دوردورتوام بیا من دیگه اب ازسرم گذشته بودوکم اورده بودم خودم روسپردم به دست سرنوشت گفتم باشه میام.راهیه پارک شدم ودوستام روپیداکردم یه نیم ساعتی گذشت گوشی دوستم الناززنگ خوردبه یکی ادرس دادوبعدازچنددقیقه دوتاموتورکه هرکدوم دونفرسوارش بودن امدن باهمه سلام علیک کردن دوست پسردوستم النازکه اسمش بهنام بودگفت جامون نمیشه همه باموتوربریم دختراشمابامن بیایدبریم انطرف خیابون ماشین بگیریم خودش جلوتررفت ماهم پشت سرش راه افتادیم یه کم که رفتیم چندتاپسرپشت سرماراه افتادن شروع کردن متلک انداختن واذیت کردن بهنام که متوجه شدبرگشت سمتشون شروع کردفحش دادن دوستای بهنامم امدن اون دوسه نفرهم که بچه های همون پارک بودن یهوشدن ده نفر پسراکه دیدن تعدادشون زیاده ترسیدن فرارکردن وبادوستام رفتن اون نطرف خیابون فقط یکی ازپسرامونده بودکه اسمش رضابودواون ده نفرباچوب افتاده بودن دنبالش ومیخواستن بزننش یه لحظه تعادلش روازدست دادرضاافتادزمین ایناهم دوره اش کرده بودن که بزننش نمیدونم چه جوری دل جراتی پیداکردم رفتم جلوگفتم نزنیدش چندنفربه یه نفر بعدکلی التماسشون کردم که کاری بهش نداشته باشن انگاردلشون سوخت یکیشون گفت بریدازاینجا کمک رضاکردم بلندشدرفتیم ان طرف خیابون دوستم النازگفت دخترواقعادیونه ای نمیگی میزدنت همون لحظه رضاامدگفت مرسی نجاتم دادی اروم گفتم خواهش میکنم بهنام برامون ماشین گرفت رفتیم یه سفره خونه نشستیم همه میگفتن میخندیدن ولی من توفکراخرشبم بودم که جای برای خوابیدن نداشتم بعدازدوساعت رضاگفت پاشیدهمگی بریم خونه ما بشینیم به منم تعارف کردن منم که جای رونداشتم قبول کردم رضابامادرش وخواهرش که دوتابچه داشت به همراه شوهرخواهرش زندگی میکردن وقتی رسیدیم خونشون دیروقت بودکسی خونه نبود نیم ساعتی گذشت تامادرش خواهرش امدن بانگرانی گفتن رضاکجابودی همه جارودنبالت گشتیم مادررضاچون بچه اخربود روش حساس بودوخیلی دوستش داشت خلاصه تاپاسی ازشب دورهم بامادروخواهررضانشستیم بگوبخندکردیم اون شب من والنازکه دوست صمیمی خواهررضابوداونجاخوابیدیم نزدیک ساعت۹صبح یکدفعه ازخواب پریدم النازصداکردم گفتم پاشوخواب موندیم دیرمیرسیم کارگاه رضافهمیددیرمون شده گفت من باموتورمیبرمتون وقتی مارورسوندشماره اش روبهم دادومنم شماره بهش دادم یه حس خوبی به رضاوخانواده اش داشتم اون روزکارم خیلی زودتموم شدوبازشب شدمن جایی برای رفتن نداشتم یه امامزاده نزدیک شاه چراغ بودرفتم اونجا نشستم به زائرا نگاه میکردم حسرت کسای رومیخوردم که باخانوادهاشون میومدن زیارت همون موقع رضابهم زنگزدگفت کجای گفتم امامزاده ام گفت چرانرفتی خونه چندلحظه ای سکوت کردم.میترسیدم به رضابگم خانواده ندارم راجبم فکربدکنه مونده بودم چی بهش بگم رضادوباره پرسید باتوام سانازچرانرفتی خونه دلم روزدم به دریا وخلاصه وار داستان زندگیم روبراش تعریف کردم تمام مدت رضافقط گوش میداد میدونستم این موضوعی نیست که بخوام پنهانش کنم رضاانگارشوکه شده بودازحرفهام گفت واقعاکسی رونداری گفتم داشتنشون برام مثل نداشتنه وقطع کردم یکربعی گذشت رضادوباره زنگزدگفت بامادرم صحبت کردم ودارم میام دنبالت بیای خونه ما نمیخواستم سربارکسی بشم ولی چاره ای نداشتم چندشب میتونستم مگه توحرم بمونم به ناچارازش تشکرکردم منتظرش موندم رضاباموتورامددنبالم ورفتیم خونشون مامانش زن مهربونی بودخواهرشم واقعابرخوردش باهام خوب بودخواهررضایه دختر۱۰ساله داشت ویه پسر۱ساله که خیلی دوستداشتنی بودن رضاسه تابرادرویه خواهردیگه ام داشت که ازدواج کرده بودن ورفته بودن دنبال زندگیشون مامان رضاوقتی جریان زندگیم روکامل اززبون خودم شنیدگفت تاهروقت که بخوای میتونی پیش مابمونی خوشحال بودم که یه سرپناه پیداکردم راه خونه رضاتاکارگاهی که من کارمیکردم دوربود واکثراوقات رضامن رومیبردمیاوردولی همیشه دیرمیرسیدم واین بی نظمی در رفت وامدم باعث شدصاحبکارم عذرم روبخواد ازاینکه بیکارشده بودم داشتم دق میکردم تنهادلخوشیه من کارکردنم بودوقتی خانواده رضافهمیدن دلداریم دادن که ناراحت نباش وخواهررضاگفت بارئیس شرکتم صحبت میکنم ومیبرمت پیش خودم خانواده رضالطف محبت رودرحق من تمام کرده بودن ومن شرمنده خوبیهاشون بودم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چندوقتی ازبودن من کنارخانواده رضامیگذشت ویه حس ارامش خوبی داشتم چندماه بوداینقدرگرفتاری بدبختی داشتم که همه چی روفراموش کرده بودم حتی سلامتی خودم رو یه مدت بودتوی خودم تغییراتی احساس میکردم وسیگل ماهانه ام عقب افتاده بود بی نظمی ونشدن قاعدگیم روگذاشته بودم روحساب اعصابم ومیگفتم مال تغذیه نامناسبیه که داشتم ولی اون ماه حالم خوب نبودوحس میکردم باردارم ازفکرشم وحشت داشتم ودعامیکردم اشتباه کرده باشم خواهررضامتوجه ناراحتیم شدگفت سانازچته اتفاقی افتاده گفتم یه مدت پریودنشدم وعقب انداختم میترسم باردارباشم سیماخواهررضارفت برام بی بی چک خرید وقتی تست کردم متاسفانه جوابش مثبت بودغم دنیانشست رودلم تواون لحظه میگفتم خدایامگه بدبخت ترازمنم هست رفتم دکتروبرام سونوگرافی نوشت وقتی انجام دادم گفت نزدیک ۱۶هفته هستی وچون تواین مدت حالت تهوع وعلائمی نداشتم متوجه بارداریم نشده بودم میدونستم بچه مال رحمان ومن اصلا دوستنداشتم به زندگیه سابقم بگردم ازمطب که امدم بیرون.تاخونه رضاگریه کردم وقتی رسیدم حالم خیلی بدبودبه مادروخواهررضاگفتم من این بچه رونمیخوام همتون شرایط سخت زندگی من رومیدونید همین الانشم شمابهم لطف کردیدو جادادید اگرشمانبودیدآواره کوچه خیابون بودم ومعلوم نبودچه بلای سرم میومد مادررضاهیچی نمیگفت میدونستم ازاین کارمیترسه ولی من تصمیمم جدی بوددرسته اون بچه هیچ گناهی نداشت ولی من نمیخواستم بخاطراون بچه بازبرگردم سمت رحمان رضاوقتی فهمیدباردارم رفتارش باهام عوض شد البته بهش حق میدادم من نبایدبااین شرایطم ازش توقع بیجامیداشتم هرچندخودمن هم سنی نداشتم ودست تقدیروبی محبتیه خانواده ام این سرنوشت تلخ روبرام رقم زده بود بیخیال رضاشدم وفکرچاره بودم برای سقط جنین میدونستم هرجای اینکارروانجام نمیدن وخلاف قانونه یکی ازدوستام وقتی جریان روفهمیدیه مطب بهم معرفی کردوگفت یه مامایی هست که کارسقط انجام میده رفتم پیش مامایی که بهم معرفی کرده بودن ولی پول زیادی ازم میخواست که من نداشتم بهش بدم ناامیدداشتم برمیگشتم خونه وتوفکربودم واصلاحواسم به دوربرم نبودکه یه دفعه بایه دوچرخه سواربرخوردکردم تعادلم روازدست دادم نقش زمین شدم کسی که سواردوچرخه بودیه پسر۱۵یا۱۶ساله بودباترس گفت خانم حواست کجاست به زورخودم روجمع جورکردم گفتم ببخشیدوراه هم روکشیدم رفتم ولی هرقدمی که برمیداشتم دردبدی توشکمم وکمرم احساس میکردم وهرلحظه ام بیشترمیشد وقتی رسیدم خونه نای حرفزدن نداشتم رفتم وتواتاق درازکشیدم مادررضادیدحالم خوب نیست برام اب قنداوردگفت چی شده چرالباسهات خاکیه گفتم حواسم نبودبایه دوچرخه سوارتصادف کردم مادررضاهرچی اصرارکردبریم دکترقبول نکردم گفتم بخوابم خوب میشم هرچندازدردخوابم نمیبردودم صبح دردم به اوج خودش رسید ویه لحظه احساس کردم زیرم خیسه شده خودم رورسوندم دستشویی وبایه دردشدیدجنین سقط شدازجیغ من خواهرومادررضابیدارشدن بهم کمک کردن چندروزی استراحت کردم تاحالم بهترشدولی در تمام این مدت رضااصلاتحویلم نمیگرفت وکاری بهم نداشت انگاروجودم براش زیادی بود خودم خیلی معذب بودم میدونستم مادررضانمیذاره ازاونجابرم تصمیم گرفتم وقتی خونه نیست وسایلم روجمع کنم وبرم سه روبعدزمانی که مادررضاخونه نبودازاون خونه امدم بیرون وهرچی خواهررضااصرارکردنموندم به دوستم الناززنگزدم گفت فعلابیاخونه ی ما وزندگیه من کنارخانواده الناز شروع شد یه روزکه باالنازوبهنام رفته بودیم سفره خونه بادوست بهنام که اسمش کاووس بوداشناشدم پسرخوب ومودبی بودوازهمون لحظه اول به من محبت داشت وکم بیش درجریان زندگی من بود بعدازدوماه اشنایی ازمن خواستگاری کرد.. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
کاووس که ازمن خوشش امده بودبه طوررسمی ازم خواستگاری کرد تورفتارهاش متوجه میشدم من روخیلی دوستداره وهمش ترس ازدست دادنم روداره کاووس مادررضارومیشناخت وبهش گفته بودم ازخانواده خودم بیشتربرام زحمت کشیده کاووس من روبه مادرش معرفی کردوطی مدت کوتاهی که باهم رفت امدداشتیم مادرش من روپسندیده بودوازمن خوشش امدبود ازاونجای که عمرخوشی های من خیلی کوتاه بود همش فکرمیکردم یه اتفاق بدمیفته وهمه چی بهم میخوره وکاووس روازدست میدم گاهی انقدراسترس داشتم که مادررضامیگفت سانازخترم آروم باش ازچیزی نترس من پشتت هستم وازت دفاع میکنم مادرضاشده بودفرشته نجات من به مادررضاگفتم من برای عقدرضایت پدرم رومیخوام بعیدمیدونم کسی که سالهاازم سراغی نگرفته بیادمحضر مادررضاگفت باهم میریم پیشش ومن باهاش صحبت میکنم رضایتش رومیگیرم باحرفهاش امیدتووجودم جوانه میزد فرداصبح بامادررضاراهیه خونه پدرم شدم بعدازچندسال میخواستم ببینمش حس عجیبی داشتم که نمیتونم توصیفش کنم وقتی پدرم من رودیدانگاراصلا نمیشناختم ومثل یه غریبه باهام رفتارکرد مادررضاهرچی باهاش صحبت کردکه شاید راضی بشه وبرای عقدمن بیادمحضرقبول نمیکرد وقتی دیدهیچ جوره نمیتونه راضیش کنه گفت پس به من یه وکالت نامه بده تابتونم کمک دخترت کنم پدرم درکمال سنگدلی حاضرشدوکالت بده ولی خودش شاهدعقدم نباشه خیلی دلم شکست ولی بازم هیچی نگفتم به کمک مادررضا تمام کارهای عقدمن انجام شدومن باکاووس ازدواج کردم من وکاووس زندگیمون روتوخونه مادرش که چندتااتاق داشت ویکیش روبه ماداده بودشروع کردیم کاووس یه مردواقعی بودکه همه جوره مراقبم بود بهم محبت میکردومادرش هم من رودوستداشت واقعااین ارامش رومدیون مادررضابودم اززندگی من وکاووس۲سال به خوبی وخوشی میگذشت که خبردارشدم پدرم مریض شده وبیمارستان بستریه بااینکه درحقم پدری نکرده بودوتمام دربدریم عاملش پدرم بود ولی وقتی گفتن سرطان معده گرفته طاقت نیاوردم برای دیدنش رفتم بیمارستان پدرم برای باردوم جراحیش شده بودولی عملش جواب نداده بود قرابودشیمی درمانیش کنن پدرم یه مردهیکلی وقدبلندبودکه الان بخاطربیماریش وزجری که میکشیدشده بودیه پوست واستخون خیلی ناراحت بودن کنارتختش گریه میکرد بابام فقط نگاهم میکردمیگفت سانازحلالم کن وبه کاووس میگفت ترخدامراقب دخترم باش من درحقش کوتاهی کردم ولی تومردباش مراقبش باش پرستارهابخاطرحال بدپدرم نذاشتن زیادپیشش بمونیم وبیرونمون کردن باکاووس داشتیم ازبیمارستان میومدم بیرون که زن بابام سیمین رودیدم ولی اصلاتحویلش نگرفتم فقط گفتم خداازت نگذره وباکاووس ازکنارش ردشدم خیلی نگران پدرم بودم وهردفعه میرفتم عیادتش پشیمونی روتوچشماش میدیدم هرچنددیرشده بودودیگه فایده نداشت گاهی فکرمیکردم شایداگرناپدریم بودراحت ترمیتونستم ببخشم یه دخترتمام اعتمادبنفس ودلگرمیش حمایت پدرشه که من خیلی زودازش محروم شدم بعدازیه مدت پدرم روبردن خونه میدونستم برای خرج درمانش خونه اش روفروخته ودرحال حاضرتوخونه ی اجاره ای زندگی میکنه خیلی دوستداشتم این روزهای اخربرم پیشش وکنارش باشم اون بدکرده بودولی من وجدانم اجازه نمیدادبدی کنم اماهردفعه میرفتم درخونه پدرم سیمین راهم نمیداد یک ماه دربی خبری ازپدرم گذشت یه شب نزدیک۱۲شب گوشیم زنگ خوردوبهم خبردادن که حال پدرم خوب نیست وبرم دیدنش باکاووس راهیه خونه پدرم شدم ولی وقتی رسیدم پدرم فوت کرده بودولحظات اخرعمرش نتونسته بودمن روببینه شب خیلی بدی بودفرداش مراسم تدفین پدرم بود بامادررضاوخواهرش برای مراسم رفتیم ازفامیل ودوست اشناهرکس من رومیدیدمیگفت پدرت درحقت کوتاهی کرد ولی الان دستش ازدنیاکوتاهه واخرعمرش خیلی زجرکشیدحلالش کن نمیدونستم چی بایدجوابشون روبدم هیچ کس نمیدونستن من تواین سن کم چه بدبختی وآورادگیهای کشیدم تودلم میگفتم خدا جای حق نشسته وهرکسی ظلم کنه جوابش روتوهمین دنیامیبینه وپدرمنم بااین مریضه سخت وزجراور جواب بدیهاش رودید باتمام این حرفهاهیچ وقت راضی به مرگ پدرم نبودم بعدازخاکسپاری رفتم خونه پدرم که بعدظهربریم مسجد توجمع نشسته بودم گریه میکردم که سیمین تامن رودیدشروع کردابروریزی که کی گفته بیای اینجا برای چی امدی وجلوی همه خوردم کرد مادررضاگفت ناراحته ولش کن وجوابش رونده منم اصلامحلش ندادم وبعدازمراسم مسجدباکاووس برگشتیم خونه ودیگه کاری به سیمین نداشتم وبرام مهم نبودچکارمیکنه ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پدرم کل دارایش یه خونه ودوتازمین توی روستابود خونه روبرای درمانش فروخته بودوزمینهای روستاهم ارزشی نداشت من چشم داشتی به دارای پدرم نداشتم ازفوت پدرم یکسال گذشت که مادرکاووس خونه پدریشون روفروخت وارث بچه هاروداد باپولی که به مارسیدتونستیم یه خونه اجاره کنیم ویه ماشین بخریم جالب خونه ای که اجاره کرده بودیم نزدیک خونه مادررضابود من خیلی بهشون احساس وابستگی میکردم وجای خانواده ای که همیشه آرزوش روداشتم روبرام پرکرده بود کاووس یه مردواقعی بودومن کنارش احساس آرامش میکردم چندماهی ازمستقل شدن مامیگذشت.مدتی بودمتوجه تغییراتی توخودم شده بودم ایندفعه دعامیکردم باردارباشم بایه شورشوق خاصی راهیه ازمایشگاه شدم تست بارداری دادم بعدازچندساعت که جواب روگرفتم گفتن جواب ازمایش مثبته خیلی خوشحال بودم بعداز۴سال زندگی کنارکاووس داشتم مادرمیشدم وقتی به کاووس گفتم بغلم کردگفت بهترین هدیه زندگیم رودارم ازتومیگیرم عزیزم وبرق شادی روتوی چشماش میشد دید مادررضاوخواهرش هم ازشنیدن بارداریم خیلی ذوق زده شدن وزمانی که بامناخواهررضاکه الان دیگه مثل خواهرخودم شده رفتم سونوگرافی قشنگترین صدای زندگیم که همون تپش قلب پسرم بودروشنیدم وخداروشکرکردم بابت داشتنش من بدترین شرایط زندگی روداشتم وآوارگیهای زیادی روتجربه کردم ولی اون لحظه باوجودپسرم وداشتن مردی مثل کاووس احساس خوشبختی میکردم بهترین روزهای زندگی من توزمان بارداریم برای به بغل کشیدن پسرم گذشت وبلاخره در۱۲اردیبهشت سال۹۷من پسرنازنینم روبغلم گرفتم واسمش رواهوراگذاشتیم اهوراباآمدنش شادی وبرکت روبه زندگی من وکاووس هدبه داد بعدازیه مدت باکمک مالیه مادرشوهرم تونستیم یه خونه بخریم اهورادوماهش بودکه دایی کوچیکم ازطریق یکی ازفامیلهامون شماره من روپیداکرده بودبهم زنگ زد کلی باهم گریه کردیم هرچندزودترازاینهامیتونستن سراغم روبگیرن ولی ازاونجای که ادم کینه ای نبودم گله ای نکردم داییم گفت دوستداری مادرت روببینی سکوت کردم داییم شماره مادرم روبهم دادگفت تونستی بهش زنگبزن بعدازقطع کردن تلفن تاچندساعت باخودم درگیربودم کلنجارمیرفتم برای زنگزدن به مادرم دراخرهم طاقت نیاوردم وبهش زنگزدم انگارمنتظرتماسم بود تاصدام روشنیدزدزیرگریه گفت زندگیه ارومی نداشتم وازاون مردافغانی صاحب دوتابچه شده ولی زمانی که دخترش۸ماهش بوده اون مردبی خبربچه هاروبرداشته ورفته المان ومادرم روتنهاگذاشته اصلا دلم براش نسوخت وفقط گوش میدادم مادرم گفت میخوادبیادشیراز زندگی کنه برام مهم نبودوهیچی نگفتم حتی بعدازامدنش به شیرازم کاری بهش نداشتم وهرکاری داشته باشم وجابخوام برم مادررضاروبه عنوان مادرخودم معرفی میکنم انقدررابطه ماصمیمی ونزدیکه که هیچ کس فکرنمیکنه مامانم نباشه وهمیشه حامیم بوده سراغی ازمادرم نمیگیرم دست خودم نیست اصلاحسی بهش ندارم ۵سال اززندگی من کنارکاووس میگذره خداروشکرزندگی ارومی دارم وچیزی توزندگیم کم ندارم رابطه خوبی باخانواده شوهرم دارم واحساس خوشبختی میکنم من تااخرعمرقدردان محبتهای مادررضاهستم وهمیشه خودم رومدیونش میدونم چون زمانی که هیچ کس من رونخواست بهم پناه دادتااخرعمردعاگوشون هستم برای همتون ارزوی سعادت دارم بدونیدبعدازهرسختی یه اسونی هست (ان مع العسرایسرا) پایان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـروردگـارا امروزمان را بہ ڪرمت ببخش و یارے ڪن در پیشگاهت روسفید باشیم. خـدایــا تو را بہ خدایے‌ات قسم عزیزانم را در بهترین و آرام‌ترین مسیر زندگےشان‌ قرارده شبتون در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه دوست کجاست؟ نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق اندازه پرهای صداقت آبی است تقدیم به شما دوست خوبم سلام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبحت بخیر رفیق ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
...توعالم بچگی خودم باخواهربرادرهام که فاصله سنی زیادی باهم نداشتیم تواتاق بازی میکردیم واتیش میسوزندیم اون زمان من پنج ۵سالم بودکه خاله ام ماهی سراسیمه وارداتاق شدهمه ماروساکت کرد گفت بچه هامادرتون داره یه خواهریابرادرکوچیک دیگه براتون میاره که وقتی بزرگ بشه همبازیتون میشه بیایدبامن بریم مسجدمحل براش دعاکنیم که راحت زایمان کنه ماکه عاشق مامانمون بودیم گفتیم باشه باخاله ماهی راهیه مسجدشدیم تومسجدباهمون قلبهای پاک ودستهای کوچیکمون برای مادرم دعاکردیم وقتی برگشتیم خاله بزرگم دم دروایساده بود یه لبخندبهمون زدگفت نگران نباشیدمامانتون حالش خوبه ویه خواهرکوچولوبراتون اورده ماباذوق دویدیم تواتاق تاخواهرم روببینیم مادرم بی رمق خوابیده بود خاله ماهی بچه رواوردبه مانشونش دادگفت بی سرصدابریدبیرون مادرتون خسته است بذاریداستراحت کنه من نگران مامانم بودم اخه توماهای اخرحاملگیش یه اتفاق خیلی بدبرای ماافتاده بودوخواهرجوانم روازدست داده بودیم مادرم بخاطرمرگت دخترش خیلی بی تابی میکردخودش رومقصرمیدونست خواهرم عاشق یکی ازجوانهای ده شده بود ولی پدرم مخالف بود پسره توقم علوم اسلامی میخوندودرزمانی که توده نبودپدرم به زورخواهرم روبه نامزدیه پسرعموم دراورده بود وهمین کارباعث افسردگی وگوشه گیری خواهرم شده بود باهیچ کس زیادحرف نمیزدوشب روزغصه میخوردگریه میکرد ودقیقا بیست روزمونده بودبه عروسیشون یه شب خواهرم خوابیدودیگه صبح بیدارنشد همه میگفتن دق کرده مرگ خواهرم رومادرم خیلی تاثیربدی گذاشته بودعذاب وجدان داشت شب روزشیون میکردخودش روتومرگ خواهرم مقصرمیدونست میگفت اگرمجبورش نمیکردیم این اتفاق براش نمی افتاد اون زمان مادرم ۸ ماه بارداربودوهمه نگران زایمانش بودن بااون اوضاع روحیش که خداروشکربه لطف دعاهای همه سلامت زایمان کرده بود خیال همه راحت شده بودولی بعداززایمان مادرم شیرنداشت به خواهرم بده وهرکس میومدعیادتش میگفت بخاطرغم غصه زیادشیرش خشک شده ویکی ازهمسایه هاکه بچه شیرمیداد دایه خواهرم شد در روز چندبارمیومدبهش شیرمیداد مادرم بعداززایمانش روزبه روزحالش بدترمیشدوافسردگیه شدیدگرفته بود باهیچ کس حرف نمیزدبیشتراوقات یه گوشه کزمیکرداروم گریه میکرد اون زمان بابام که ازحرف وحدیث مردم خسته شده بودباداییم برای کار راهیه تهران شدن..پدرم برای کارامده بودتهران وتواین مدت خاله هام خیلی هوای ماروداشتن وبهمون میرسیدن تنهامون نمیذاشتن چندماهی ازرفتن پدرم گذشته بودکه پیغام فرستادتهران خونه گرفته وماهم وسایلمون روجمع کنیم اسباب کشی کنیم بریم تهران همه میگفتن این جابه جای برای مادرت خوبه وباتغییرمکان شایدخاطرات دخترش توذهنش کم رنگ بشه وحالش بهتربشه باکمک خاله هام وسایلمون روجمع کردیم وتراکتوریکی ازهمسایه هاکه بارکش داشت روگرفتیم وسایل روتوش ریختیم باهمون تراکتورهمه راهیه تهران شدیم من تمام مسیرچشمم به مادرم بودومواظب بودم خواهرچندماهه ام ازدستش نیفته چون گاهی توفکرمیرفت وحواسش به اطرافش نبود بلاخره باهربدبختی بودرسیدیم تهران هممون خسته بودیم بخاطرتکونهای تراکتوربدنمون دردمیکرد تهران ازدیدمن یه شهربزرگ بودباکوچه های تنگ وباریک که توخیابونهاش گاریهابه سرعت حرکت میکردن وماشینهای که بوقهاشون ادم رووحشت زده میکرد!! خونه ای که پدرم اجازه کرده بودتویه کوچه باریک بودکه ده تااتاق داشت وتوهراتاقش یه خانواده زندگی میکرد ماباامدن به تهران داشتیم یه زندگیه جدیدروتجربه مبکردیم وخیلی چیزهابرامون تازگی داشت وسایلمون باکمک دوتاازهمسایه هاکه خیلی مهربون بودن چیدیدم وهمین معاشرت بااوناهاباعث‌شدحال مادرم یه کم بهتربشه وخداروشکربعدازیه مدت مادرم ازنظرروحی خیلی بهترشد وبیشتربه ماوخونه رسیدگی میکرد مادرم چون قرآنش خوب بودتصمیم گرفت به خانمهاوبچه های محل قران یادبده واینجوری شدکه مشغول به کارشدوکلاسهای قران برگزارمیکرد ولی ازاونجای که من علاقه ای به یادگیری نداشتم توکلاسهاشرکت نمیکردم وهرچی مادرم اصرارمیکردتوام بیابشین بابچه هایادبگیرگوش نمیدادم وخودم روبه چای ریختن واب خنک اوردن برای خانمهاوبچه هامشغول میکردم ازآمدن مابه تهران چندماه گذشته بودکه داییم به مادرم میگفت میخوام زن بگیرم من خیلی بچه بودم اون زمان ومتوجه مخالفتهای مادرم باازدواج داییم نمیشدم وهردفعه داییم این قضیه روتوخونه ماعنوان میکردبامادرم بحثشون میشدومادرم میگفت اینکاررونکن یه باربه مادرم گفتم چرا نمیذاری دایی زن بگیره مامانم گفت طوباتوخیلی بچه ای وچیزی نمیدونی داییم باتمام مخالفتهای مادرم یه اتاق توهمون خونه اجاره کردوبعدازچندروزبایه دختر۱۲ساله واردخونه ماشد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفت این زن منه واسمش گلبهاره وامروزتازه عقدکردیم من باتعجب به دختره نگاه میکردم دخترقشنگی بودولی ازلخاظ قدی باداییم خیلی اختلاف دلشت ومونده بودم داییم چطوربااون قدبلندش دختری به کوتاه قدیه گلبهار روگرفته گلبهاربرخلاف سنش خیلی سرزبون داشت ودخترپرچونه ای بود.گلبهاراون شب مهمون مابودومادرم باهاش کلی حرف زدبه نظرم دخترخوب وخون گرمی میومد زندگی گلبهارکنارداییم شروع شدوچندروزی که گذشت رابطه من باهاش خیلی صمیمی ونزدیک شدباهاش دوست شدم وتواکثرکارهابهم کمک میکردم حتی تونگهداریه خواهربرادرهام همیشه کنارم بود ازبودنش تواون خونه خوشحال بودم وهمیشه میگفتم دختربه این خوبی ومهربونی مامانم چرا مخالف ازدواج داییم بود یه روزکه باگلبهاررفته بودیم کنارجوی اب که باهم لباسهاروبشوریم مادرم امددنبالمون گفت زودبیایدخونه کارتون دارم تاامدم ازش بپرسم چی شده سریع رفت من وگلبهارازرفتارمامانم تعجب کردیم وتندتندلباسهاروشستیم برگشتیم خونه وقتی رسیدیم متوجه یه جفت کفش مردونه جلوی دراتاق شدیم اروم ازلای درنگاه کردم دیدم دایی بزرگم که اسمش احدازروستا امده وباعصبانیت تکیه داده به پشتی به گلبهاراشاره کردم باهم بریم تو همزمان باهم وارداتاق شدیم وسلام کردیم همون موقع داییم به مادرم داشت میگفت عادل زن گرفته!؟ که مامانم نگاه من وگلبهارکردگفت بله داداش نگاه داییم روی گلبهار موندوازمادرم پرسیداین زنشه مادرم اروم گفت اره واسمش گلبهاره داییم یدفعه عصبانی شد دادزدبخاطراین یه الف بچه زن وبچه اش روتوروستاول کرده امداینجا با گفتن این حرفش گلبهارحالش بدشدغش کردماکه خیلی ترسیده بودیم سریع براش اب اوردیم دست صورتش روشستیم تایه کم حالش جاامدونشست من تازه متوجه مخالفتهای مامانم قبل ازدواج داییم باگلبهارشدم وچون بچه بودم نمیدونستم داییم زن داره جوخیلی بدی بودوهمگی منتظرداییم بودیم که بیاد گلبهارانقدرعصبی بودکه آروم قرارنداشت دم غروب بودومامانم لب حوض توحیاط نشسته بودهمش ذکر میگفت وآیت الکرسی میخوندکه دعوایی بین دایی هام پیش نیاد هواکه یه کم تاریک شداول برادرم ازسرکارآمد بعدپدرم ودراخردایی عادلم مادرم تاعادل دیدگفت داداش احدازروستاآمده وخیلی هم توپش پره هرچی گفت ترخداتوحرفی نزن ساکت باش که دعواتون نشه دایی عادلم سریع گفت گلبهارکه چیزی نفهمیده مادرم سرش انداخت پایین گفت چراهمه چی رومیدونه وحالشم خیلی بده داییم طفلک باحرف مادرم رنگش پریداروم رفت سمت اتاق یه سلام کردوکناردایی بزرگم نشست همه منتظرتوضیح قانع کننده ازداییم بودیم دایی بزرگم حق پدری به گردن همه داشت وبرای همه قابل احترام بودوهمه ازش حرف شنویی داشتن دایی احدم اخمهاش توهم بودسرش پایین باتسبیحش ذکرمیگفت دایی عادلم شروع کردآروم درگوش دایی احدم یه حرفهای روزدن که انگارباشنیدهرکلمه اش بهش شوک واردمیشدمن هیچ وقت نفهمیدم چی به داییم گفت ولی بعدازتموم شدن حرفهاش داییم بزرگم عزم رفتن کرد..و گفت بایدهمین الان برگردم روستا مادرم دنبال داییم راه افتادهرچی بهش گفت بمون صبح بروقبول نکرد گفت بایدهمین الان برم منم دامن مامانم روگرفتم دنبالشون تادم دررفتم وفال گوش وایسادم شنیدم داییم به مادرم میگفت من ازچیزی خبرنداشتم ولی باحرفهای که الان عادل زدبگو اصلا نگران چیزی نباشه من طلاق اون زن رومیگیرم وخودم نوکرپسرش هستم داییم رفت ماهم برگشتیم تواتاق گلبهارفشارش افتاده بودبی حال درازکشیده بود میشنیدم‌ دایی باهاش اروم حرف میزنه ومیگفت بخداتنهازن من توهستی باهیچی عوضت نمیکنم عاشقتم وخیلی دوستدارم بهم اعتمادکن خوشبختت میکنم زن سابق من حتی ارزش فکرکردن هم نداره هرچی بودبین دوتادایی هاموند وماهیچ وقت متوجه نشدیم چرادایی عادلم بااینکه زن اولش قدبلندوخیلی هم خوشگل بودولش کرده بود وباگلبهارازدواج کرده بود ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خلاصه هرجوری بودداییم دل گلبهارروبه دست اورد ودوباره ارامش برگشت به زندگیهامون سه سال گذشت پدرم توکارخونه سیمان کارمیکرداوضاع مالیمون خوب شده بود پدرم یه زمین خریده بودمشغول ساخت خونه بود یه شب که خوابیدم احساس گرما میکردم وتمام بدنم دونه های قرمز زده بوداصلاحال نداشتم برادرکوچیکترمم مثل من شده بود هردوتاتب داشتیم وسرخک گرفته بودیم من نسبت به برادرم حالم خیلی بدتربودبخاطرهمین من روبردن دکتروگفتن بایدبستری بشه من بیمارستان بستری شدم ومادرم طفلک یه پاش پیش من بودیه پاشم خونه پیش برادرم من که بیمارستان بستری بودم حالم کم کم خوب شد ولی برادرم ابراهیم که پنج سالش بودیه شب توخونه تب شدیدی میکنه وتابرسوننش بیمارستان براثراین بیماری لعنتی فوت میکنه نمیتونم براتون تعریف کنم وقتی ازبیمارستان مرخص شدم امدم خونه وفهمیدم برادرم مرده چه حالی پیداکردم جوخونه خیلی بدبودمادرم بازعزادارشده بودوبرادرمعصومم روبردن مسگراباددفن کردن جای خالیش سوهان روح همه بودوخونه برامون جهنم‌شده بود مادرم که تازه داشت داغ دخترجوانش روفراموش میکردبامرگ برادرم ابراهیم انگارهمه خاطرات براش دوباره زنده شده بودوحال روحیش خیلی خراب شد باشرایط مادرم پدرم تصمیم گرفت کارساخت خونه روهرچه زودترتموم کنه تازودترجابجابشیم برای اینکه کارهازودترپیش بره ماهم رفتیم توکوره های اجرپزی خشت جابجامیکردیم داییم وگلبهارم ازاون خونه رفتن وسمت شهرری برای خودشون خونه خریدن چندسال طول کشیدتاخونه ماتکمیل بشه ومابریم توش اون زمان من یازده سالم بودکه صاحبخونه سابقمون برای من یه خواستگاربازاری پیداکرده بودکه توی بازارتهران مغازه داشت واسمش مسعود بود.خواستگارمن اسمش مسعودبود مادرم ازهمون اولش مخالف ازدواج من بودمیگفت طوبی خیلی بچه است وموقع ازدواجش نیست نمیدونم چراخودم روبازنداییم گلبهارمقایسه میکردم میگفتم خب گلبهارم۱۲سالش بود ومن الان۱۱سالم بودهرچندازازدواج میترسیدم و نمیخواستم ازمامانم دوربشم فکراینکه برم تویه خونه دیگه بایه سری غریبه زندگی کنم حالم روبدمیکرد برخلاف مامانم بابام موافق بودمیگفت زن لگدبه بخت این دخترنزن طرف توبازارحجره داره وضعشون خوبه بذارحالابیان خواستگاری ببینیم شرایطشون چه جوریه بعدمخالفت کن پدرم هرطوری که بودمامانم روراضی کرد وبرای خانواده مسعودپیغام فرستادکه بیان خواستگاری وبرای فرداشب باهم قول قرارگذاشتن من چیززیادی ازرسم روسومات نمیدونستم وباخواهربرادرهام مشغول بازی کردن اتیش سوزوندن بودم دم غروب که شدمامانم من روصداکردگفت طوبی نبینم بدون اجازه من حرفی بزنی یابیای تواتاق الانم برولباست روعوض کن بروتواتاق تاصدات کنم فکرمیکردم مثل همیشه که برامون مهمون میومد مامانم داره بهم تذکرمیده شیطنت نکنم وقتی خانواده مسعودامدن من ازلای درنگاهشون میکردم دیدم چندتاسینی دستشونه که پرازنبات وشیرینی وپارچه لباسه همه روچیدن وسط اتاق ورفتن به دورنشستن ازقیافه مامانم مشخص بودکه داشت حرص میخوردویه لحظه نگاه بابام کردوازاتاق رفت بیرون بابام هم پشت سرش رفت توحیاط صدای بگومگومامانم بابابام رومیشنیدم که میگفت من دختربه اینانمیدم بگوبرن ایناچیه اوردن بابام میگفت زن اروم باش ابروریزی نکن نمیبینی چقدرکادوبراش اوردن مامانم باعصبانیت میگفت اوردن که اوردن به درک خلاصه به اجباربابام مامانم من روصداکردیه سینی چای داددستم گفت بروازمهموناپذیرایی کن بااون سن کم وجثه ی لاغرم سینی برام خیلی سنگین بود باهرزحمتی بودچای روچرخوندم وتواون جمع نگاهای یه مردکه ریشهای بلندداشت وکنارصاجبخونمون اقای احمدی نشسته بودروخودم احساس میکردم ویه خانم خیلی شیک پوشم هم توجمع بودکه تمام مدت من روبراندازمیکرد چنددقیقه ای تواتاق موندم بعدبااشاره مامانم رفتم تواتاق پشتی وازلای درمیدیدم اون خانم شیک پوش داره بامامانم حرف میزنه ومیشنیدم که میگفت من محبوبه زنداداش مسعودهستم واقای احمدی خیلی تعریف شماروکرده وماخیلی وقته برای برادرشوهرم دنبال یه خانواده خوب هستیم کی بهترازشماودخترتون طوبی مامانم گفت مرسی ازمحبتتون ولی دخترمن خیلی کوچیکه وتفاوت سنیش بابراردشوهرشماخیلی زیاده محبوبه که کم نمیاورگفت این حرف رونزنیدمنم خودم۱۱سالم بودعروس این خانواده شدم مامان گفت فعلاصبرکنیدتامافکرامون روبکنیم یکدفعه ازتومردهاصدای اقای احمدی بلندشدکه گفت مبارکه‌.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مادرم داشت به محبوبه میگفت من دخترم کوچیکه بذاریدفکرامون روکنیم بعدا بهتون جواب میدیم همون موقع اقای احمدی ازتومردهادادزدگفت مبارکه به پای هم پیربشن من هاج واج مونده بودم چی شده مامانم ازعصبانیت قرمزشده بودانگاراصلا توقع شنیدن این حرف رونداشت وهیچی نمیگفت تومردهاحرف ازمهریه بودومیشنیدم که مهریه من رویک جلدقران یه جفت شمعدانی وپنج‌ سکه طلاتعیین کردن وخیلی راحت برای سه ماه دیگه قرارعروسی روگذاشتن انگارپای معامله بودن خودشون میبریدن نیدوختن مادرم تااخرمجلس سکوت کرده بودحرفی نمیزد بعدازدوساعت باکلی زبون ریختن محبوبه برای مادرم مهمونارفتن بابام خیلی مردم داربودبه همه احترام میذاشت و تادم دربدرقشون کرد ولی مادرم تواتاق موندخیلی ناراحت بودانگارمنتظربودبابام بیاد دق دلش روخالی کنه من وخواهربرادرهامم بی خبرازهمه جارفتیم دورسینی هانشستیم شروع کردیم به شیرینی خوردن من کلی ذوق داشتم ازدیدن اون همه کادووشیرینی اغافل ازاینکه نمیدونستم قرارچه بلایی سرم بیاد اون شب مامانم باپدرم دعوای سختی کرد میگفت چرابدون تحقیق قبول کردی مااینارونمیشناسیم فقط ظاهرشون رودیدیم ازروی ظاهرکه نمیشه کسی روشناخت بابام طفلک میگفت همه حرفهاروبرادردامادزدمن فقط گفتم باشه میخواستم ازشون وقت بخوام که باهم مشورت کنیم که اقای احمدی یدفعه گفت مبارک منم توعمل انجام شده قرارگرفتم حالاهم به دلت بدراه نده انشالله که خانواده خوبی هستن ایناآدم حسابین دستشون به دهنشون میرسه نگران نباش ولی حرفهای بابام به گوش مامانم نمیرفت اروم نمیشد گریه میگردمیگفت دختربزرگمونم به زورنامزدبچه برادرت کردی دق مرگ شدمرد دخترجوانم ازدست دادم الانم طوبی روباسکوتت بدبخت کردی دخترم خیلی بچه است هنوز دنبال اسباب بازی وشیطنتهه چه وقت شوهرکردنشه اخه بابام که تحمل حرفهای مامانم رونداشت عصبانی شد ازخونه زدبیرون من هنوزدرجریان اتفاقی که قراربودبرام بیفته نبودم خلاصه سه ماه به سرعت گذشت ومن تواین مدت اصلا مسعود روندیدم وچیزی راجب ازدواج وزندگی زناشویی نمیدونستم مادرم پارچه خریده بودخودش یه لباس سفیدعروسی برام دوخته بود روزعروسیم گلبهارکه حالا خودش مادرش شده بودودوتابچه ازداییم داشت امدخونمون شروع کردبه اصلاح کردن من باهربندی جیغم درمیومدگریه میکردم بعدم ارایش کردوبرام ماتیک سرخاب مالید لباس سفید عروسیم روکه مادرم دوخته بودگلبهارتنم کرد منم مثل بچه هاازپوشیدن لباس سفیدخوشگلم بالاپایین میپریدم ذوق میکردم گلبهاریه کم راهنماییم کردازشب عروسی برام گفت باتعجب نگاهش میکردم ازحرفهاش هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم...اخه به دختریازده ودوازده ساله بودم که تاالان باخواهروبرادرهام توسرهم دیگه میزدیم توعالم بچگی خودمون بازی وشیطنت میکردیم درکی اززندگی ورابطه زناشویی وعشق دوستداشتن محبت نداشتم اصلا نمیدونستم زندگی کناریه مردیعنی چی یه لحظه نگاه پیراهن تنم کردم گفتم اینو دربیارم ونخوام عروس بشم همه چی مثل قبل میشه به گلبهارگفتم اصلا من نمیخوام عروس بشم نمیخوام ازاینجابرم تاخواستم برم صورتم روبشورم لباسم روعوض کنم گلبهاردستم روگرفت گفت طوبی منویادت رفته منم هم سن سال توبودم زن داییت شدم عادت میکنی اول تااخرش بایدشوهرکنی ملتمسانه نگاهش میکردم که کمکم کنه گفت بشین به اجبار نشستم سرجام انگارچاره ای جزپذیرش سرنوشتم نداشتم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعدازچندساعت خانواده مسعود بادک پزشون امدن محبوبه بازم یه تیپ خیلی خوشگل زده بود امدنشست بالای مجلس و بعدازنیم ساعت من روباخودشون بردن ومن باخانواده ودنیای کودکیم خداحافظی کردم گلبهار همراهم امد من تواین سه ماه نه مسعود رودیده بودم ونه خونشون رفته بودم خیلی استرس داشتم وقتی رسیدیم یه خونه خیلی بزرگه باوردی شیک ویه درچوبی که بیشترشبیه قعله های بودنظرمون روجلب کرد ورودی خونه چندتااتاق داشت که معلوم بودمطبخ وانباره از وردی واردیه حیاط بزرگی شدیم که پرازدرخت های بلندوگلهای خوشگل بود وسط حیاطم یه حوض بزرگ بافواره های خیلی قشنگ بود انطرف حیاط یه ساختمان باسنگهای مرمروجودداشت که ده تاپله میخورد تابری توخونه وکنارهرپله گلهای شمعدونی چیده بودن وقتی واردساختمون شدیم یه سالن که سنگ فرش شده بودوفرشهای دست بافت توش پهن بودوبالوستروتابلوفرش های بزرگی تزیین شده بود من رومثل یه ملکه بردن تو تعدادی زن دف میزدن وچندنفری هم ازمهموناپذیزایی میکردن دوتاخانم امدن سمت من که بعدهافهمیدم خواهرهای مسعودهستن ومن روبردن بالای مجلس نشوندن همه یه جوری نگاهم میکردن گلبهارکه کنارم بودیه نیشگون ازم گرفت گفت ذلیل مرده چه شانسی داری افتادی توکندوعسل ببین چه خونه زندگی دارن واقعا هم هرکس ازدوراین تشکیلات رومیدیدفکرمیکردکندوعسله وهرکی تواین خونه زندگی کنه خوشبخته بعدازشام وپذیرایی گلبهاربازم سفارشات لازم روبهم کردرفت من موندم اون خونه وآدمهاش خیلی احساس تنهای وغربت میکردم خواهرمسعودمن بردتویه اتاق وگفت اینجااتاق شماست جهیزیه ای نداشتم ومامانم فقط چندتیکه وسیله بهم داده بود من تووسیله هام دنبال عروسکم میگشتم تابغلش کنم یه کم اروم بشم همون موقع دراتاق بازشدمسعودامدتو من که دفعه دوم بودمیدیدمش رفتم گوشه اتاق کزکردم.ازترسم رفتم گوشه اتاق کزکردم من یه دختربچه بودم وبامسعود۱۲سال اختلاف سنی داشتم واقعاازش میترسیدم مسعودازنظرهیکل وجثه درشت بودوبیشترازسنش نشون میداد پشت سرمسعود محبوبه بدون در یکدفعه امدتویه دستمال سفیددستش بود بااخم به من گفت اون گوشه چرانشستی پاشوجاتون روبنداز اینم دستمال فردامنتظرجوابم نبینم ناامیدم کنی ازاینکه جلوی مسعودانقدربی پرواحرف میزدکلی خجالت کشیدم ولی جرات حرفزدن نداشتم یه جورای فهمیده بودم همکاره اون خونست پاشدم دستمال روازش گرفتم محبوبه یه خنده ی موزیانه ای به مسعودکردگفت بهت خوش بگذره دربست رفت خلاصه اون شب باهرجون کندنی بودمن ازدنیای دختریم امدم بیرون شدم یه زن متاهل صبح که شدمسعودبدون حرف لباس پوشیدازاتاق رفت بیرون منم دستمال گذاشتم کنارطاقچه دردزیادی داشتم حالم خوب نبود نمیدونستم بایدچکارکنم اشک توچشمام جمع شده بودودلتنگ خونمون بودم ویادسفره صبحانه ای افتادم که همیشه مامانم برام اماده میکرد باکلی نازکردن ازخواب بیدارم میکردکه صبحانه ام روبخورم توهمین فکرهابودم که بازبدون درزدن دراتاق باز شد سرم روبلندکردم دیدم خواهرمسعوددست به سینه جلوم وایساده اخمهاش توهم بودوبایه لحن بدی گفت توهنوزخوابی تنبل پاشوببینم هزارجورکاریم اول بروصبحانه مسعودروبده بعدم اماده شوکلی مهمون قراره برامون به ناچاربلندشدم خودم روجمع جورکردم وتاخواستم ازاتاق برم بیرون گلبهاربایه سینی بزرگ وارداتاق شدبادیدنش انگاردنیاروبهم دادن توسینی که صبحانه عروس بودکاچی عسل خامه میوه وخرمابود گلبهاربغل کردداشتم ازش تشکرمیکردم که محبوبه وارداتاق شد گفت دستمال بهم بده گلبهارکه زرنگ بودسریع به من گفت چکارش کردی گفتم گذاشتمش کنارطاقچه سریع رفت برش داشت لاش بازکردچندتانقل ریخت وسطش بعدم دادش به محبوبه گفت خداروشکردخترمون روسفیدمون کردخوشبخت بشن محبوبه بدون حرف دستمال گرفت رفت واقعااون لحظه هیچی ازاین حرفهاوکارهاشون نمیفهمیدم بعدازرفتن محبوبه گلبهاریه دستی به سرم کشیدگفت میدونم خیلی اذیت شدی منم تجربه توروداشتم ولی الان عاشق داییت هستم مطمئنم توام عاشق شوهرت میشی گلبهاربه زورچندتاقاشق کاچی بهم دادگفت بخورحالتوبهترمیکنه داشتم کاچی میخوردم که مسعودباخواهربزرگش امدن گلبهارتعارف مسعودکرداونم کنارسینی نشست مشغول خوردن شد خواهرشم رفت چندتاچای ریخت امدوکنارمسعود ازصبحانه عروس خوردن اون روزفامیلهای مسعودوبازاریها امدن وکلی کادوجمع شد ازنظرمن همه کادوهاخوشگل بودن ولی محبوبه همش مسخره میکرد میگفت انگارته انبارشون مونده نمیدونستن چکارشون کنن برای توآوردنش... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محبوبه هرچی کادواورده بودن رومسخره میکردوباکمال پرویی ازبین کادوهاچندتاروجداکردبه من گفت ایناروتوببربعدبقیه روریخت تویه گونی به خواهرمسعودگفت بیاایناروببربذارتوانباربعدابرای خودشون میبریم محبوبه رگ خواب خواهرهای مسعوددستش بودوهمه ازش حرف شنویی داشتن یه جورای اختیارداروبزرگ همه بود من بازیچه دستشون بودم وبعدازیه مدت متوجه شدم مسعودهم ازخودش اختیارنداره وهرچی محبوبه وخواهراش بگن قبول میکنه وگوش به فرمانشونه چاره ای غیرتحمل نداشتم رفتارشون بامن جوری بودکه هروقت خوشحال بودن منم روتوجمعشون راه میدادن وبهم محل میذاشتن ولی خدااون روزرونمیاوردازچیزی ناراحت وعصبی میشدن دق دلش روسرمن خالی میکردن وهرکدوم به یه نوع ازارم میدادن چندوقت بعدازعروسی من خانواده ام اسباب کشی کردن رفتن خونه ای که پدرم ساخته بود وازنظرمسافتی ازمن دورشدن وکمترمیدیدمشون وبهم اجازه نمیدادن هروقت دلم میخوادبرم پیششون خواهرهای مسعودچندسالی ازمن بزرگتربودن وهنوزازدواج نکرده بودن بااینکه اوضاع مالیشون خوب بودولی بخاطررفتارهاشون خواستگاری نداشتن وبه من که توسن کم ازدواج کرده بودم خیلی حسادت میکردن وتاجای که ازدستشون برمیومدتواذیت کردن من کوتاهی نمیکردن مسعودهرروزغروب باکلی خریدبرای خونه ودست پرمیومدولی من چیزی ازاون همه خریدنمیدیدم وبهترین غذاهاومیوه هارومحبوبه وخواهرشوهرام خودشون میخوردن وسهم من دیدن وبوی غذاهاشون بود ومن برای خودم یه چیزسبک درست میکردم میخوردم محبوبه اهل مهمونی بودوهمیشه بساط قمارورفیق بازیش به راه بودواکثرشبهامهمون داشت ومسعودهم همرایش میکردمن حق اعتراض نداشتم وتاپاسی ازشب همیشه تومهمونیهابود واخرشب خسته وگاهی هم مست میومدتواتاقمون میخوابید نه حرفی نه محبتی نه ابرازعلاقه ای فقط گاهی یه رابطه سردومنزجرکننده ای برای رفع نیازش بود وگرنه هیچی بین مانبود گاهی فکرمیکردم باوجودمحبوبه شلوغی این خونه برای چی بامن ازدواج کرده!! روزهامیگذشت ومن تواون خونه عمرم داشت تلف میشدوعذاب میکشیدم وبیشتراوقات کارهای اون خونه بزرگ روبایدانجام میدادم خیلی ضعیف ولاغرشده بودم یه روزکه کنارحوض مشغول لباس شستن بودم حالم بدشداحساس میکردم سرم گیج میره بلندشدم برم سمت اتاق که دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمهام روبازکردم تواتاق بودم ومسعودبالاسرم نشسته بود باعصبانیت گفت کی بهت گفته اون همه لباس رویه روزبشوری نصفش رومیذاشتی برای فردامگه مجبوری عقل نداری باتمام بچگیم ازحرفش خندم گرفته بودچون اوج علاقه ومحبتش همین بودوانگاراصلا بلدنبودچه طوربایدباهام رفتارکنه.چندروزبعددوباره حالم بدشدایندفعه کنارپله هاسرم گیج رفت سریع نشستم وسرم روگرفتم تودستهام نمیدونم چم شده بودجدیداحالت ضعف داشتم دوستداشتم بخوابم وگاهی هم حالت تهوع میومدسراغم خواهربزرگه مسعودکه نسبت به بقیه یه کم مهربونتربودمن روتواون وضع دیدسریع امدپیشم گفت خوبی چته چرارنگت پریده گفتم نمیدونم چراچندوقته حالم خوش نیست سرگیج میره کمکم کردمن بردم تواتاق گفت استراحت کن تواتاق درازکشیده بودکه مسعودامدوباحرفهای نخواهرش من روبردبیمارستان وقتی برای دکترشرایطم روگفتم گفت بایدآزمایش بدیدبه احتمال زیادیاباردارید یاکم خونی دارید آزمایش روانجام دادم‌ فرداش که رفتیم جوابش روگرفتیم مشخص شدباردارم رفتارمسعود دیدنی بودانقدرخوشحال بودکه مثل بچه هاکم مونده بودبالاپایین بپره ازذوقش سرراه کلی شیرینی خریدرفتیم خونه وهمه اون شب مهمون مسعودبودیم حاملگی من باعث شدرفتاربقیه بامن عوض شد ومراعاتم رومیکردن کمتربهم کارمیدادن ومسعودتوجه بیشتری بهم داشت بااینکه خیلی بچه بودم امادوران بارداریه بدی نداشتم ویه شب دم صبح دردزایمان امدسراغم سریع مسعودروبیدارکردم گفتم حالم خوب نیست بایدبریم دکتر کمکم کردلباس پوشیدم وبامحبوبه ومسعودراهیه بیمارستان شدیم بعدازچندساعت دردکشیدن صدای گریه بچه ام روشنیدم نمیدونستم بچه چیه پرستارپیچیده بودش لای ملافه دادش بغلم گفت مامان کوچلوصاحب یه پسرچشم ابرومشکی شدی اون لحظه به حدی خوشحال بودم که تمام دردهام یادم رفت وقتی هم اوردنم توبخش مسعودامددیدنم پسرمون روبغل کردگفت اسمش رومیخوام علی بذارم خودمم ازاین اسم خوشم امد گفتم باشه منم موافقم وعلی شدتمام زندگی من وانصافا مسعودهم همه جوره هوام روداشت نمیذاشت کسی حرفی بهم بزنه تاچندماه بعداززایمانم همه چی خوب بودومنم مشغول بچه داری بودم ولی بعدازچندوقت بازمهمونیاوبساط قمارمحبوبه راه افتاد چندباری اعتراض کردم ولی حریف محبوبه نمیشدم نمیخواستم پای مسعودبه اون مهمونیابازبشه ودوباره ازدستش بدم ولی متاسفانه محبوبه رعایت هیچ چیزی رونمیکردومسعودبازشده بودپایه ثابت مهمونیهای محبوبه وتادیروقت پای میزقماربود ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐چقدر این دعا قشنگه میگه: ⭐خدایا حال بد ما را ⭐به حال خوب خودت تغییر بده 🌙شبتون در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی شیرین است مثل شیرینی یک روز قشنگ زندگی زیبایی است مثل زیبایی یک غنچه باز زندگی تک تک این ساعت‌هاست زندگی چرخش این عقربه‌هاست🍃☕ روزتون زیبا🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
توی این جمع یه زنی بودکه همیشه تادیروقت میموندوبامحبوبه ومسعودقمارمیکرداصلاازش خوشم نمیومدوحس خوبی بهش نداشتم وگاهی تونگاهای مسعودواون زن که اسمش نگاربودچیزی فراترازقمارواشنایی ساده میدیدم این عذابم میدادکم کم رابطه مسعودبامن دوباره سردشدومثل قبل دیگه بهم توجه نمیکردوباکوچکترین چیزی یه دعوای بزرگ راه می انداخت من یه وقتهای باعلی میرفتم خونه پدرم وبهشون سرمیزدم گاهی صبح میرفتم غروب برمیگشتم تایه روزکه زودترازموعدبرگشتم خونه.یه روزکه رفته بودم خونه پدرم بخاطرنبردن وسیله های علی مجبورشدم زودبرگردم علی بغلم بودواردخونه شدم ورفتم سمت اتاقم که دیدم دراتاق بازشدونگارامدبیرون نزدیک بودازتعجب پس بیفتم این موقع روزاون تواتاق من چکارمیکرد پشت سرنگارمسعودم امدبیرون هنگ بودم واقعاقدرت حرکت نداشتم هاج واج نگاه جفتشون میکردم وازاسترس عصبانیت پاهام میلرزی نگارکه یه زن شوهرداربودوبچه هم داشت بدون اینکه به روی خودش بیاره یامن روآدم حساب کنه روش روازمن برگردندازکنارم خیلی عادی ردشدرفت خشکم زده بودونگاهم رومسعودمونده بود دوست داشتم اون زنیکه بی حیاروتیکه پاره کنم مسعوددستپاچه شده بودنمیدونست بایدچکارکنه انگاریادچیزی افتاده باشه سریع برگشت تواتاق معطل نکردم پشت سرش رفتم تو ازبالشت وپتوی که تواتاق بودمتوجه همه چی شدم بااینکه بچه بودم ولی دیگه معنی خیانت روخوب میفهمیدم مسعودکه دستش برام روشده بودسرش پایین بودحرفی نمیزد دیگه نتونستم سکوت کنم گفتم ادم به پستی توندیدم حالم ازتو این خونه این اتاق بهم میخوره ومحاله یه لحظه دیگه تحملت کنم واینجابمونم باصدای دادبیدادمن محبوبه سررسیدگفت هوی چه خبرته خونه روگذاشتی روسرت اینجاطویله نیست که صدات انداختی توسرت هوارمیکشی میدونستم تمام بدبختیهام ازگورمحبوبه بلندمیشه چون اون همه کاره اون خونه بودوازکسی حساب نمیبردحتی شوهرش وپایه ثابت خیلی ازمهمونیاوبرنامه های قمارش برادرشوهرم بودومخالفتی نمیکرد اینقدراعتمادبه نفسش بالابودکه همه ازش حساب میبردن حتی مسعودویه جورای دل مسعودروبه دست اورده بوداختیاردارش بودوهرچی محبوبه میگفت همه بی چون چراقبول میکردن البته اجتماعی بودن وخوش لباسی وامروزی بودنشم توحکمرانیش بی تاثیرنبود ولی من اون لحظه باگنددوستش که میدونستم خودمحبوبه محیط روبراشوم فراهم کرده ویه جورای نقشه خودش بودنمیتونستم سکوت کنم گفتم هوارمیکشم چون اون دوستت اویزون شوهرمن شده واینقدرروبهش دادی واوردیش تواین خونه تامسعودروازراه به درکرد محبوبه که توقع شنیدن این حرفهاو صدای بلندمن رونداشت گفت کسی به زوراینجانگهت نداشته هری بروو به سلامت فکرکردی زن برای برادرشوهریکی یدونه وخوشتیپ من کمه اراده کنه هزارتابهترازتوبرارش ردیف میکنم ازاین همه وقاحت حالم داشت بدمیشد گفتم معلومه که میرم حالم ازت بهم میخوره باگفتن این حرف محبوبه امدسمتم علی روازبغلم کشیدبیرون موهام روگرفت گفت گورتوگم کن دخترچشم سفیدبرای من زبون دراوری هرجامیخوای بری برو ولی حق بردن علی رونداری بعدم همنجوری که موهام تودستش بودمن روکشوندسمت درخونه وبیرونم کرد.محبوبه من روازخونه انداخت بیروندرم روم بست سرم بخاطرکشیده شدن موهام دردمیکرد اون لحظه انقدرحس بدبختی بهم دست داده بودکه دوستداشتم بمیرم شروع کردم به گریه کردن به هرسختی بوداززمین بلندشدم دستم روگرفتم به دیوارشروع کردم به راه رفتن تمام مسیرتاخونه پدرم که مسافت کمی هم نبودپیاده رفتم وباهرمصیبتی بودخودم رورسوندم درکه زدم خواهرم توحیاط بوددربازکردانگارازقیافه ام ترسیده باشه گفت اجی کی کتک زده حال جواب دادن نداشتم رفتم سمت اتاق ازخوش شانسی من دایی عادلم امده بود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صداش به گوشم میرسیدوقتی وارداتاق شدم بقیه ام مثل خواهرم تعجب کردن داییم سریع متوجه شدمن روبردتواتاق به بقیه ام گفت اروم باشیدمن ازش میپرسم چی شده ماجراروبرای داییم تعریف کردم گفتم تمام نگرانیم الان دوری ازپسرمه وندیدنش ترخدا برام بیاریدش دایی بهم قول دادتواولین فرصت میره وعلی روازشون میگیره هرچندمیدونستم محبوبه عجوزه به این راحتی هانمیذاره علی روبهم بدن واتیش بیاره معرکه است خلاصه باحرفهای داییم یه کم اروم شدم وخداروشکرمیکردم که دایی به این خوبی مهربونی دارم که بارفتاردرستش خانواده ام روهم اروم کردنذاشت کارغیرمنطقی انجام بدن چندروزی ازاین ماجراگذشت ولی خبری ازمسعودخانواده اش نشد حتی برای عذرخواهی هم کسی نیومد دلم خون بودازدوری پسرم وندیدنش داشتم دیونه میشدم پدرم میدیدخیلی بی تابی میکنم چندباری گفت طوبی اونابچه روبهت نمیدن اگرعلی رومیخوای برگردسرخونه زندگیت ومسعودروببخش مردیه غلطی کرده ولی مادرم باحرفهای بابام مخالف بودمیگفت حق نداری برگردی مردی که یه بارخیانت کرده بازم این کارش روتکرارمیکنه وبرگشتن زندگی کردن حماقته من اون زمان کلاسیزده سالم بودچیزی ازخوب بدزندگی زیادنمیدونستم ودلتنگ پسرچندماهه ام بودم شب روزکارم شده بودگریه کردن گلبهارچندباری امدواوضاع بدروحی من رودید به شب که میره خونه به داییم میگه طوبی خیلی دلتنگ پسرشه یه کاری کنیدخداروخوش نمیاد فرداش که توتنهای خودم داشتم گریه میکردم خواهرم دویدامدگفت طوبی زودبیادایی عادل امده وکارت داره باشنیداسم داییم انگاربال دراوردم ازاتاق امدم بیرون سلام کردم داییم بلندشدپیشونیم روبوسیدگفت طوبی باگریه کردن چیزی درست نمیشه بیابشین کارت دارم رفتم کنارش نشستم داییم گفت طوبی توالان پنج ماه که امدی قهروای تواین مدت هیچ کس سراغت نیومده بایدتکلیفت رو روشن کنی اینجوری که نمیشه گفتم من نمیدونم بایدچکارکنم شماهرکاری به صلاحه انجام بدیدفقط علی روبرام بیاریدازدوریش دارم دیونه میشم داییم گفت من بعدظهرمیرم بامسعودحرف میزنم چندساعت بعدداییم رفت ومن تمام امیدم دیدن پسرم علی بود چندماه بودازش دوربودم ودیندن روی ماهش برام ارزو بود دست خودم نبوداروم قرارنداشتم ویه جابندنمیشدم مدام میرفتم توحیاط یه چرخی میزدم دوباره برمیگشتم تواتاق طاقت یه جاموندن رونداشتم مامانم که ازکارم کلافه شده بوداخرش گفت طوبی آروم باش سرگیجه گرفتم ازدستت داییت کارش روبلده من مطمئنم علی روبرات میاره گفتم بخدادست خودم نیست میدونی چندماه انتظارهمچین روزی روکشیدم چشم انتظاری خیلی سخت بودوبلاخره نزدیکهای غروب بودکه صدای زنگ امد دویدم سمت حیاط ودررو بازکردم وای خدای منم باورم نمیشدعلی بغل داییم بود وبااون چشمهای مشکیش که مثل تیله بودداشت من رونگاه میکرد اشکام بی اختیارازچشمام میومد علی روکشیدم توبغلم بوسش میکردم ومیبویدمش انقدردلتنگ پسرم بودم که تا نیم ساعت ازداییم نپرسیدم چی شده وچه حرفهایی بینشون ردوبدل شده ازدیدن علی که خوب سیرشد تازه متوجه شدم بچه ام چقدرلاغرشده مامانمم ازخوشحالیه من ودیدن علی گریه میکردوخوشحال بود پدرم ازداییم پرسید بامسعودحرف زدی داییم گفت هرچی من گفتم اوناحرف خودشون روزدن وقرارهدفردا بیان علی روببرن وحرفهاشون روهم بزن بازم استرس گرفتم ولی پیش خودم میگفتم حتمااین مدت که من نبودم مسعودسرش به سنگ خورده وپشیمونه فردا میادعذرخواهی کنه بااین فکروخیال اون شب روکنارپسرم سپری کردم قراربودمسعودبعدازظهربیاد پدرم سرظهرخونه روترک کردگفت من نباشم بهتره ممکنه نتونم خودم رو کنترل کنم وحرفی بزنم که اوضاع روخرابترکنم خلاصه مسعودبه همراه برادرش ومحبوبه امدن حرفهای زدن که اصلادرموردندامت وپشیمونی مسعودنبود وانگاربیشتربرای تموم شدن این رابطه امده بودن مطمئن شدم محبوبه پشت تمام این حرفهاست ودرنبودمن رابطه مسعودبا اون زن خیلی ببشترشده که راحت ازطلاق جدایی حرف میزنه داییم که ازقصدشون باخبرشد گفت طلاق طوبی روازمسعودمیگیرم وهفته ای یکبار علی روبیاریدمادرش رو ببینه محبوبه بازم مثل نخودخودش روانداخت وسط گفت نخیرماهی یکبارچه خبره هرهفته مگه بیکاریم داییم که دیگه تحملش تموم شده بودگفت لطفاشمادخالت نکنیداصلابه شماربطی نداره واین حق قانونیه طوبی ست محبوبه گفت پس مهریه چی ؟؟ داییم گفت اززندگی بامسعودچی به خواهرزاده من رسیده غیربدبختی وعذاب مهریه ام ارزونیه خودتون ماهیچی نمیخوایم من تمام این حرفهارومیشنیدم وعلی رومحکمترازقبل به خودم فشارمیدادم ونمیتونستم ازخودم جداش کنم چطورطاقت دوریش روبرای همیشه باید میاوردم.. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ازفکراینکه بخوان علی روازم جداکنن داشتم دیونه میشدم ولی ازطرفی هم رفتارهای مسعودانقدرحق به جانب بودکه جای هیچ حرفی نمیذاشت خلاصه اون روزباگریه واشک محبوبه ازخدابیخبرعلی روازم گرفت ورفتن داشتم دق میکردم شایداگردلداریهای مادرم وحمایت پدرم نبودنمیتونستم بااین قضیه کناربیام اختیارمن افتاده بوددست بزرگترهاوتابع تصمیمات اونابودم ودرعرض یک هفته کارهای طلاق من انجام شدوزودترازآنچه که فکرش رومیکردم پرونده زندگی من بامسعودبسته شد این وسط فقط ظلم درحق پسرم علی شد هرچندبعدازطلاق تازه متوجه شدم میتونستم ازمسعودبخاطررابطه نامشروع وزنای محصنه بازن شوهردارشکایت کنم وحضانت پسرم روبگیرم ولی بخاطرسن کمم وبی سوادی ونداشتن اطلاعات کافی خودم واطرافیانم درزمان طلاق نتونسته بودیم ازاین موضوع استفاده کنیم بعدازطلاق داییم بامسعودصحبت کرده بودواجازه گرفته بودعلی دوهفته پیش من بمونه اون زمان برای من هیچی به اندازه علی اهمیت نداشت وهمین که پیشم بودآرومم میکرد چندوقتی اوضاع به همین روال گذشت که ازگوشه کنارشنیدم نگارازشوهرش جداشده وبه کمک محبوبه بعدازطلاقش به عقدمسعوددرامد ازاینکه علی قراربودپیش اون زن زندگی کنه حس خوبی نداشتم ولی دستمم به جای بندنبود هردفعه که علی روتحویلشون میدادم تادوباره روزملاقات برسه اروم قرارنداشتم وگاهی چند روزی مریض وگاهی عصبی میشدم خلاصه دیدارهای من باعلی درهفته یک روز بودویکسال به همین روال گذشت تواین مدت بحث ازدواج برادرم توخونه زیادپیش میومد تااینکه یه روز پدرم بی مقدمه گفت کارهاتون روانجام بدیدفرداقراره بریم روستا من ومادرم که ازتصمیم ناگهانیه پدرم تعجب کرده بودیم گفتیم چیزی شده؟ پدرم خندیدگفت خبرهای خوبی درراه ومیخوام برای حمیدبرم خواستگاریه دختربرادرم باشنیدن این حرف مامانم که کلاازجاریش دلخوشی نداشت انگاریه پارچ اب جوش ریخته باشن روش یدفعه شروع کردبه جیغ دادکردن که من میخوام برای پسرم ازشهرزن بگیرم ودنبال یه دخترتحصیل کرده ام نمیرم دخترترشیده اون روبگیرم ولی باتمام مخالفتهای مادرم گوش پدرم به اینجورحرفهابدهکارنبود میگفت توازاولم اززنداداش من خوشت نمیومدواون دیگه مشکل خودته فرداصبح که شدپدرم همراه برادرم راهیه روستاشدن وهرکاری کردمادرم همراهش نرفت منم کنارمادرم موندم وبخاطردیدن علی همراهشون نرفتم ازرفتن پدروبرادرم سه روزگذشته بودکه پدرم برای مادرم پیغام فرستادکه تافردابیاروستاوگرنه نامزدیه پسرت روازدست میدی مادرم بنده خداازطرف پدرم توعمل انجام شده قرارگرفته بود ونرفتنش باعث حرف حدیث زیادی برای خودش وبرادرم میشد.مادرم بعدازپیغام پدرم برای حفظ ابروهم شده چاره ای جزرفتن نداشت به من گفت طوبی کارهاتوبکن فردابریم روستا میدونستم ازروستابخاطره سختیهای که کشیده دلخوشی نداره مخصوصابعدازمرگ خواهرم دیگه دوستنداشت به اونجابرگرده مادرم بااکراه چندتیکه لباس جمع کردتوچمدون گذاشت وصبح زودبابچه هاراه افتادیم تواتوبوس کنارمادرم بودم حس فضولیم گل کردازمادرم پرسیدم مشکلت بازن عموچیه چراازش خوشت نمیاد باسوالم مامانم یه نگاهی به من کردبعدروش روبرگردون سمت شیشه وبیرون رونگاه کرد گفت اگربخوام برات تعریف کنم که زن عموت باماچه رفتارهای داشته خودش یه کتاب میشه ولی شایدبدترین ضرری که زن عموت به پدرت زدزمانی بودکه همراه عموت برای کارمیرن باکو واون زمان پولی روکه داشته پیش زن عموت به امانت میذاره وقتی برمیگرده ازش امانتش رومیخواد وزن عموتم مقداری پول پوسیده وپاره که اصلابه دردنمیخوردونصف اون پولی هم که بهش داده بودنمیشد براش میاره ومیگه پولهات همینهاست! پدرت برای اینکه بخاطراون زندگی برادرش ازهم نپاشه سکوت میکنه وحرفی نمیزنه وخودش همیشه میگه اگراون پس اندازم روبهم پس میداداوضاع زندگیم خیلی بهترازالان بودوکلی توزندگی جلومیفتادم باحرف مادرم کلادیدم نسبت به زن عموم عوض شد وقتی رسیدیم برادرم وپدرم خونه عموم بودن وماهم رفتیم اونجا دخترعموم یه دخترلاغروقدبلندبودکه برعکس زن عموم خیلی کم حرف ساکت بود میدونستم برادرم حمیدبخاطراحترام حرف پدرم مخالفتی نکرده وراضی به این ازدواج شده همون شب توجمع خانوادگی خودمون لیلاوحمیدنامزدکردن وقرارشداخرهفته عقدکنن فردای نامزدی مادرم خونه زن عموم نموندورفتیم خونه دایی احدم ولی رویاخواهرکوچیکم به اصرارزن عموم موندپیشش بااینکه رویابچه بودوکلا۹سال سن داشت ولی زن عموم همش میگفت توبایدعروس من بشی! انگارتوقع داشت یه دخترداده یه دخترازمابگیره وهردفعه این حرف روتکرارمیکردمامانم عصبی میشد میگفت محاله بذارم این وصلت سربگیره کم بدبختی نکشیدم یکی ازدخترام که جوان مرگ شد این یکی هم طلاق گرفته ودورازجیگرگوششه دیگه نمیذارم رویاسیاه بخت بشه ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خلاصه اون مدتی هم که ماخونه دایی احدم بودیم من ارامش نداشتم ازدست پسرداییم چون بارفتارهاش میخواست بهم بفهمونه که دوستمداره وابرازعلاقه میکردولی من اصلاتونخ اینجورچیزهانبودم وفکرم پیش پسرم علی بودخریدهای مراسم عقدانجام شدوروزمراسم فرارسیدمنم یه کت دامن ساتن صورتی تنم کرده بودم تواتاق کنارسفره عقدمنتظرعاقدبودیم باصلوات مردهامتوجه شدیم عاقدامد وقتی وارداتاق شد زن عموم بازوم روگرفت گفت طوبی ازاتاق بروبیرون باتعجب نگاهش کردم گفت وا زن عموکجابرم دوستدارم سرعقدبرادرم باشم زن عموم چپ چپ نگاهم کردگفت انگاریادت رفته طلاق گرفتی والان بیوه هستی ازقدیم گفتن شکون نداره زن طلاق گرفته سرعقدباشه نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم مادرم که متوجه حرفهای زن عموم شده بودخیلی بد نگاهش میکردمنم برای اینکه حرف وحدیثی پیش نیادومادرم به زن عموم چیزی نگه دعواشون نشه به بهانه اب خوردن سریع ازاتاق امدم بیرون رفتم سمت اشپزخونه به زورخودم روکنترل میکردم که اشکام سرازیرنشه خیلی دلم شکسته بودخلاصه مراسم عقدبرادرم شدزهرمارم واصلابهم خوش نگذشت فردای بعدازمراسم برگشتیم تهران واقعاسفرخسته کننده ای بود بعدازمدتی دوتاپسرعموهام امدن تهران برای کاروچون جایی روبرای زندگی نداشتن به پیشنهادپدرم امدن وبامازندگی میکردن و هرچی پول درمیاوردن میدادن مادرم که براشون پس اندازکنه وقتی مادرم روبازن عموم مقایسه میکردم میدیدم اون درحق پدرم چقدربدی کردوامانت دارخوبی براش نبود ولی الان مادرم دلسوزانه داشت ازدوتاپسراش مراقبت میکردوهواشون روداشت تومدتی که پسرعموهام خونه مابودن متوجه علاقه رویابه پسرعموم فرهادشدم مادرمم یه چیزهای فهمیده بودولی نظرش عوض نشده بودوهمچنان مخالف ازدواج رویاباپسرجاریش بود چندماهی گذشت وزن عموم گفت جهیزیه لیلا اماده است بهتره هرچه زودتربرن سرخونه زندگیشون پدرم سنگ تمام گذاشت وبراشون یه عروسی مجلل گرفت وچندروزخرج دادوعروسیه حمیدتوفامیل زبون زدهمه شدبودبعدازعروسیه حمید پسرداییم محمدهم امدتهران برای کار واونم خونه دایی عادلم بود وچون خونه داییم دیواربه دیوارمابود بیشتراوقات من محمد رومیدیدم هیچ علاقه ای بهش نداشتم ونمیتونستم بهش فکرکنم هرچندمیدونستم پدرم کاملا موافقه وهمیشه مگفت ازدواج فامیلی خوبه چون همدیگررومیشناسیم وبه اخلاق هم اشناهستیم بعدازمدتی دایی احدم ازده پیغام فرستادکه برای خواستگاری من میخوادبیادتهران وقتی شنیدم به شدت مخالفت کردم وبه مادرم گفتم جواب من نه ترخدانذاردایی بیادمن دوستندارم ازدستم دلخوربشن واقعانمیتونم محمدروه عنوان همسرقبول کنم گلبهارکه فهمیدمن مخالف هستم به داییم میگه ویه روزکه روایوان نشسته بودم امدخونمون وگفت طوبی واقعانظرت منفیه گفتم بله ونمیتونم بامحمدازدواج کنم لطفاشماهم اصرارنکنید دایی عادلم باحرفم خندیدواروم درگوشم گفت طوبی تودخترعاقلی هستی ومنم مثل تومخالف این ازدواج هستم باتعجب نگاهش کردم گفتم شماچرا!؟ چیزی هست که من ازش بی خبرم وشماچی میدونید!!؟؟به داییم گفتم شماچیزی میدونید؟ داییم گفت طوبی محمدپسرخوب وکاریه ولی نمیشه واقعیت روندید اون الان یه پسرمجرد که سنی نداره من ازاینده این ازدواج میترسم چون تویه بارازدواج کردی وشکست خوردی وممنکنه محمدچندسال دیگه ازاین ازدواج پشیمون بشه وعاشق یکی دیگه بشه محمدهنوزحس عاشقی روتجربه نکرده واگرزمانی عاشق بشه مطمئن باش توروول میکنه وین وسط توای که بازضررمیکنی هردوتای شماعزیزمن هستیدومن بخاطرآینده جفتتون دارم این حرفهارومیزنم داییم انقدرمحکم وبااطمینان حرفهاش روزدکه فهمیدم خودش این حس روتجربه کرده گفتم دایی میخوام یه سوال کنم امامیترسم ناراحت بشید داییم که ادم باهوشی بود فهمیدچی میخوام بپرسم گفت میدونم چی میخوای بگی حدست درسته من خودم این بلاسرم امده ویه ازدواج ناموفق داشتم که زن اولم هیچ گناهی نداشت چون عاشقش نبودم وبه اجباردیگران ورویه حس زودگذرباهاش ازدواج کردم ولی بعدازمدتی که گلبهاررودیدم عاشقش شدم واین تجربه عشق برای من گرون تموم شد باعث شددرحق زن اول ظلم کنم بخاطرهمینه دارم بهت میگم ازدواج بامحمداشتباهه چون من عشقی توش نمیبینم ازپشتیبانی داییم خوشحال شدم گفتم بس خودتون بامحمدودایی احدحرف بزنید داییم گفت حالاکه ازجواب تومطمئن شدم خودم کارهارودرست میکنم تونگران نباش بعدازرفتن دایی مادرم رودرجریان گذاشتم وگفتم به باباهم بگومن فعلاقصدازدواج ندارم وتمام فکرذکرم گرفتن پسرمه فرداصبح که گلبهارامدخونمون گفت دیشب داییت بامحمدصحبت کرده وخیلی ناراحت شده صبحم بدون خداحافظی رفت امیدوارم تصمیم اشتباهی نگیره وزودبااین قضیه کناربیاد محمدکه عموی خودش رومقصرمیدونست دیگه برنگشت به خونه دایی وباهمه قهرکرده یه مدت هیچ کس ازش خبرنداشت من خیلی نگرانش بودم ولی داییم میگفت خودش اروم میشه وبرمیگرده تومقصرنیستی ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خلاصه چندماهی گذشت وتواین مدت من علی روکم بیش میدیدم ومتوجه شدم که نگارازمسعودصاحب یه بچه شده فکرمیکردم باامدن بچه ی خودش علی رومیدن به من ولی هرچی بهشون اصرارکردم فایده نداشت هرچندمیدونستم ازعلی هم خوب مراقبت نمیکنن ونگارحسابی اذیتش میکنه اماکاری ازدستم غیرغصه خوردن برنمیومد گذشت تایه روزکه قراربودعلی روببینم دلم شورمیزدوازساعت اوردنش گذشته بود اروم قرار نداشتم تاغروب صبرکردم ولی خبری ازشون نشدپدرم که دیدحالم خوب نیست گفت امشب روصبرکن فردامیریم دنبالش اون شب تاصبح خواب به چشمام نمیومدوهزارجورفکرخیال بدازسرم گذشت صبح که شددیگه طاقت نداشتم میخواستم اماده بشم وبرم دنبال علی که صدای زنگ حیاط به گوشم رسید سراسیمه دویدم سمت در وقتی دربازکردم...صدای زنگ درامددویدم سمت حیاط وقتی دربازکردم علی رواورده بودن ازخوشحالیه دیدن علی داشتم پردرمیاوردم علی تامنودیدسریع امدبغلم خودش روچسبندبهم مامانم گفت چشمت روشن چقدربهت گفتم اروم باش میارنش گوش نمیدادی باسرحرف مامانم روتاییدکردم وباعلی رفتیم تواتاق نمیدونم چراحس میکردم این بچه مثل قبل نیست وانگارازهمه چی میترسه میدونستم نگاربهش خوب رسیدگی نمیکنه وازوقتی بچه خودش به دنیاامده اوضاع برای علی بدترهم شده لباسهاش روزدم بالابدنش رونگاه کردم جای کبودی روبدنش نبودولی استخوانهای بدنش رو میشدیدازلاغری شمرد حرص میخوردم ازاینکه طبق قانون مسخره حضانت نمیتونستم جیگرگوشه ام روپیش خودم نگه دارم بعدازچندساعت که واسه بازی علی روبردم توحیاط متوجه شدم توپش سمت حوض که میفته نمیره بیارش حتی یه بارکه توپ تواب افتادجیغ میزدفرارمیکرد ازرفتارش درتعجب بودم این بچه قبلاعاشق اب بودولی الان انگارازاب ترس داشت نزدیک حوض اب نمیشد دستش روگرفتم بردمش کنارحوض اب خودش روچسبونده به من چشماشوبسته بودبغلش کردم گفتم علی بیااب بازی کنیم وحشتزده نگاه من میکردباسرمیگفت نه فهمیدم هربلای سرش امده مربوط به اب فکرم خیلی درگیرشدوبه مادرم گفتم مامانم همش میگفت به دلت بدراه نده بچه است هردفعه ترس ازیه چیزی داره تابزرگ بشه ولی من نمیتونستم بااین قضیه کناربیام فرداکه باغبون باغ امددنبالش قبل بردن علی خودم رفتم جلودرگفتم اقاداوودبفرماییدتوعلی خوابه گفت دست شمادردنکنه خیلی کاردارم اگرمیشه علی روزودتربیارید گفتم میشه شمابریدمن خودم بیارمش گفت نه بایدباخودم ببرمش نگارخانم دعوام میکنه ازشنیدن اسمشم حالم بدمیشد گفتم پس اقاداوودتشریف بیاریدتوحیاط یه چای بخوریدتاعلی بیداربشه یه یالله گفت امدتو براش چای اوردم کنارش نشستم گفتم اقاداوودخودت بچه داری باتعجب نگاهم کرد گفتم میدونی برای یه مادرهیچی ازبچه اش عزیزترنیست منم ازخوشی اون خونه روترک نکردم مجبورشدم وهرکاری هم کردم علی روبهم ندادن ولی جون بچه هات بهم بگواوضاع علی تواون خونه چه جوریه مخصوصاالان که نگارخودشم بچه داره اقاداوودگفت چی بگم اخه خانم میترسم حرفبزنم برام دردسربشه گفتم قول میدم اسمی ازتونبرم وبرات دردسرنشه اقاداوودگفت پریروزخدابه علی اقارحم کردواگرعمه اش نبودزبونم لال حتمابلایی سرش میومد قلبم تندتندمیزدگفتم چی شده اقاداوودگفت نگارعلی روخیلی اذیت میکنه واون روزم که قراربودبیارمش پیش شماکاری برام پیش امدرفتم بیرون شب که برگشتم دخترم گفت نگارعلی روانداخته توحوض اب وبچه ازترس چشماش چپ میشه اگرعمه اش نمیرسیده علی خفه میشده خودتون میدونیدماجرات حرفزدن نداریم و.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باحرفهای اقاداوودبی صدااشک میریختم دلم به حال خودم وپسرم میسوخت گفتم اقاداوودشمابریدمن خودم علی رومیارم گفت برام دردسرمیشه من علی رومیبرم بعدا خواستیدخودتون بیایدحرف بزنید نمیخواستم براش دردسردرست کنم علی رودادم برد بعدازبردن علی شروع کردم مثل ادمهای عزیزازدست داده شیون کردن مامانم وگلبهارکنارم بودن دلداریم میدادن نزدیک غروب که پدرم وداییم امدن ماجراروفهمیدن پدرم خیلی عصبانی شدولی داییم ارومش کردگفت دادبیدادکارروخرابترمیکنه بذاریدمن واسطه بشم شایدبتونم کاری کنم فرداصبح داییم رفت دیدن مسعودوتانزدیک ظهرکه برگرده دل تودلم نبودوبخاطراسترس تمام پوست لبم روکنده بودم ودعامیکردم مسعودموافقت کنه علی روبهم بده وقتی داییم امددیگه تحمل نداشتم گفتم چی شد داییم گفت اروم باش طوبی علی پسرمسعودم هست من ماجراروبراش تعریف کردم وقول داده بیشترمراقبش باشه ولی رضایت نمیده پسرش روبسپاره دست توازعصبانیت ناخنهام روتودستم فشارمیدادم گفتم اون کجاست وقتی اون نگارازخدابیخبربچه من رواذیت میکنه داییم گفت چاره ای غیرصبرکردن نداری تاعلی بزرگتربشه ولی تونستم راضیش کنم درهفته چندروپیشت باشه وبیشترببینیش مجبوربودم به همین فعلاقانع باشم ازهیچی بهتربود بازم باکمک داییم تونستم علی روبیشترببینم چندوقتی ازاین ماجراگذشت تایه خواستگاربرام پیداشدکه ازهمسراولش جداشده بودیه دختر۶ساله داشت صاحبخونه اش چندبارمن روتوی کلاسهای قران مادرم دیده بودوازلیلازنداداشم من روخواستگاری کرده بودواونم بدون اینکه به من بگه باهاش هماهنگ کرده بود! وقتی به من گفت خیلی عصبانی شدم گفتم چرابدون اینکه بامن مشورت کنی سرخودتصمیم گرفتی ومادرمم دیدمن مخالف هستم ازم حمایت کردگفت قرارخواستگاری روبهم بزن شب که برادرم وپدرم امدن ازماجراباخبرشدن وبرادرم شروع کردبه من تیکه انداختن که توباعث شرمندگی خانواده هستی توخونه ای که زن مطلقه هست ماآرامش نداریم پشت سرت حرف درمیارن وتونمیتونی تااخرعمرت بیوه بمونی خلاصه هرچی من ومادرم مخالفت کردیم نتونستیم نظرپدروبرادرم روعوض کنیم چون طرزفکرسنتی وسختگیرانه ای داشتن به ناچارکوتاه امدم وتوعمل انجام شده قرارگرفتم بلاخره شب خواستگاری فرارسید من تواشپزخونه بودم که مادرم صدام کردوقتی برای پذیرایی واردجمع شدم چشمم به مردقدبلندوچهارشونه که قیافه جذابی داشت افتادکه کناریه خانم مسن نشسته بود بعدازپذیرایی رفتم کنارمادرم نشستم اون خانم که اسمش اقدس بودوشروع کردازحامدتعریف کردن که یه مردمهربون وجوانمرده که خودش به تنهای زندگی میکنه وازدخترشیش ساله اش مراقبت میکنه کسی رواینجانداره وحامدمستاجراقدس خانم بود باتعریف وتمجیدی که اقدس خانم ازحامدمیکردمن خودمم دول شده بودم توجواب منفیم وتافرداازشون فرصت خواستیم پدروبرادرم به شدت موافق بودن ومیگفتن شرایطش برای زندگی باتوخوبه وقبول کن خلاصه من تحت شرایط به وجودامده به حامدجواب مثبت دادم وبرای اخرهفته قرارعقدگذاشتیم ودرطول این یک هفته به اتاقی که حامددراون زندگی میکردیکبارسرزدم که بافرشهای دست بافت وصندوقچه ایینه وشمعدان تزیین شده بودچنددست رختخواب چندتیکه واجب زندگی هم داشت پیش خودم گفتم خداروشکرحداقل امکانات برای یه زندگی اروم روداره اخرهفته من به عقدحامد درامدم وازهمون شب هم زندگی من خیلی بی سرصداکنارحامدشروع شدفردای بعدازعقداقدس خانم امدگفت این وسایل مال منه ومیخوام ببرمشون گفتم مگه مال حامدنیست گفت نه وازامروزاینحامستاجرهستید بابردن وسایل اون اتاق موندچندتاگلیم دودست رختخواب یه مقدارخرت وپرت موند شب که حامدامدگفتم اقدس خانم امدتمام وسایل بردماحالابایدچکارکنیم گفت نگران نباش همه روبرات میخرم فقط یه کم صبروباش همه چی درست میشه چاره ای جزپذیرفتن حرفش نداشتم حامدتوکارخونه کارمیکردوبه کارگرساده بودفرداصبح که رفت سرکارماحتی نونی برای خوردن هم نداشتیم مادرم امددیدنمون وقتی اوضاع زندگی من رودید من وسمانه روباخودش بردخونه خودمون سمانه دخترحامدخیلی لوس بودوبه چشم نامادری به من نگاه میکردازهمون اول سرناسازگاری بامن گذاشته بودوسرکوچکترین چیزی بهانه میگرفت وشروع میکردگریه زاری حتی نمیذاشت موهاش روشونه کنم اون روزمامانم بردش حمام ویه لباس نودخترونه تنش کردومقداری وسیله زندگی ومواداولیه برای پخت غذابهم داد اخرشب باحامدراهیه خونه شدیم حامددست بالش خالی بودولی واقعامنودوست داشت وتمام تلاشش روبرای اسایش من انجام میداد این وسط فقط سمانه سوهان روح روانم بودخیلی اذیتم میکردبه حرفم گوش نمیدادبیشتراوقات درحال گریه وزاری بوددولی من تحمل میکردم ومحبتم روازش دریغ نمیکردم باخودم میگفتم علی منم زیردست نامادریه ودلم برای سمانه میسوخت وباهاش مهربان بودم ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐پروردگارا دستانم بسوی توست ⭐️نگاهم به مهربانی و کرم توست ⭐با تو غیر ممکن‌ها ممکن می‌شود ⭐️نا ممکن‌های زندگی‌ام را ممکن بفرما ⭐که باخدای بی‌همتایی چون تو ⭐️معجزه زندگی جان می‌گیرد 🌙شبتون قشنگ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اما عزیزِ من🌼 داستانِ تو هنوز تمام نشده! تو خواهی خندید،🌼 در جایی که قبلا گریسته بودی... سلام صبحت بخیر و در پناه خدا🌼 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گاهی حامددعوام میکردمیگفت خیلی لوسش کردی زیادبهش محبت نکن مادرش بهش یادمیده تورواذیت کنه میگفتم حامداین بچه خیلی کوچیکه چطورمیتونه اینجورچیزهارویادبگیره سمانه هرچقدرازم بدش میومدومن رواذیت میکردبرعکس عاشق مادرم وزن داداشم بودبااوناخیلی خوب بودمنم برای اینکه کمتراذیتم کنه بیشتراوقات میرفتم خونه پدرم وعلی روهم خونه پدرم میدیدم یه روزکه اونجابودم لیلازنداداشم گفت سمانه دوستداری یه دوست خوب برات بیارم که وقتی یه کم بزرگترشدبتونی باهاش بازی کنی ازحرفهاش متوجه شدم حامله است باخوشحالی گفتم لیلاجان بهت تبریک میگم مبارکه مامان شدی وپرسیدم زن عموهم میدونه خندیدگفت نه قراره به زودی ازده برای یه امرخیربیان میخوام اون موقع بهش بگم باتعجب نگاهش کردم گفتم به سلامتی خبریه خندیدگفت میخوان برای داداش امیدم بیان خواستگاریه رویا ازحرفش چشمام گردشداخه مادرم ازهمون۹سالگی گفته بودنه رویا۱۲سالش بودچطوربامخالفتهای مامانم زنعموبازمیخواست بیادخواستگاریش همون شب مامانم به پدرم گفت من راضی نیستم پدرم گفت رویاعروس دادشمه تودخالت نکن پدرم اززنعموم خیلی حرف شنویی داشت وشب خواستگاری زن عموم گفت رویابایدبیادده پیش خودم زندگی کنه این درحالی بودکه امیدپسرش تهران کارمیکرد.زن عموم گفت رویابایدبیادروستازندگی کنه مادرم مخالف بودمیگفت پسرت کارش تهرانه چطورتوقع داری دخترمن بیادروستاودورازشوهرش تنهازندگی کنه زن عموم میگفت تنهانیست ماهستیم وامیدم ماهی یکی دوبارمیادبهش سرمیزنه یه مدت بایداینجوری زندگی کنن تادست بال امیدبازبشه میدونستم تمام اینهابهانه است وزن عمونمیخوادعروسش دورازخودش زندگی کنه مادرم هرچی به پدرم میگفت وسعی داشت منصرفش کنه ولی بابام اصلابه حرفش گوش نمیدادوهرچی زنداداشش میگفت تاییدمیکردخلاصه رویاخواهرمم توسن ۱۲سالگی ازدواج کردوقرارشدمراسم عقدوعروسی هم روستابگذاربشه عملاهرچی زنعموخواست همون شد یک هفته بعدازخواستگاری رویابه عقدامیددرامد وچون مراسم روستابودمن بخاطردوریه راه وشرایط کارحامدنتونستم شرکت کنم ومثل عقدبرادرم سرعقدخواهرمم حضورنداشتم ومقصرشم زنعمومیدونستم اون دفعه بخاطربیوه بودنم وایندفعه بخاطرلجبازی وحرف خودش روبه کرسی نشوندن چندماه ازعقدشون گذشت که مابرای مراسم عروسیشون بایدراهیه روستامیشدیم به خانواده مسعوداطلاع دادم که میخوام علی روباخودم چندروزی ببرم روستا ازاونجایی که نگاربچه دومش روحامله بودوسرگرم بچه های خودش بود موافقت کرد وماچهارنفری عازم روستاشدیم وبعدازسالهاتازه داشتم طمع خوشبختی روکنارپسرم ویه مردخوب که دوستمداشت تجربه میکردم هرچندسمانه ام مثل دخترخودم بودم شایدحامداوضاع مالی خوبی نداشت ولی یه ادم فوق العاده اجتماعی وخون گرم بودکه همون دفعه اول هرکس میدیدش ازش خوشش میومدویه جورای توروستاحرف من وحامدپیچیده بودوهرجامیرفتیم به گرمی ازمون پذیرایی میکردن وازچهره زیباوشخصیت حامدتعریف میکردن ومادونفرروکنارهمدیگه هرکس میدیداززیبایی ظاهرجفتمون حرف میزدن که بهم خیلی میاید مراسم عروسی برگزارشدورویاتویه اتاق که زن عموبهش داده بودبایدزندگی میکرد یه حس غربت وتنهایی روتوچهره رویامیدیدم وازته دل براش ارزوی خوشبختی میکردم ودعامیکردم خیلی زودباشرایط زندگی درروستاکناربیاد بعدازعروسی دایی احدم ماروشام دعوت کردپسرداییم مجردبودمیدونستم هنوزم من رودوستداره نمیخواستم به اون مهمونی برم ازرفتارپسرداییم میترسیدم ولی نمیتونستمم مخالفت کنم چون همه رودعوت کرده بود خلاصه شب که همه رفتیم داییم وزنداییم به گرمی ازمون استقبال کردن ولی پسرداییم اصلا تحویلمون نگرفت باحامدبه زودست دادویه نگاه خصمانه ای به من داشت سعی میکردم به روی خودم نیارم هرچندمیدونستم این رفتارپسرداییم ازچشم حامدپنهان نمیمونه بعدازشام رفتم توحیاط یه نگاهی به بچه هاکه داشتن بازی میکردن بندازم که متوجه یه سایه پشت سرخودم شدم...توحیاط بودم که یه سایه روپشت سرم احساس کردم فکرکردم حامدپشت سرم امده بیرون برگشتم پسرداییم بودترسیدم باتعجب نگاهش کردم یه لبخندمسخره زدگفت بخاطریه مردی که زنش رو طلاق داده یه دخترهم داره که شنیدم خیلی اذیتت میکنه وهیچی نداره جواب ردبه من دادی فکرکنم فقط قیافه اش برات مهم بودوچشمت خوشگلیش روگرفته خودم روجمع جورکردم توچشماش نگاه کردم گفتم الان مشکلت چیه من نمیتونستم باتوزندگی کنم چون هیچ علاقه ای بهت نداشتم کاش اینو درک میکردی ومیفهمیدی دوستداشتن زوری نیست من باحامداحساس خوشبختی میکنم وازانتخابمم پشیمون نیستم وباعصبانیت ازکنارش ردشدم رفتم تواتاق پیش حامدنشستم.دعامیکردم زودتربرگریم تهران اون شب خونه داییم خوابیدیم وفرداصبح زودهمه روبیدارکردم گفتم پاشیدزودترراه بیفتیم وهرچقدرداییم اصرارکردنموندیم وبرگشتیم تهران حامدمردزحمت کشی بودولی حقوقش کفاف زندگی مارونمیدادوازپس مخارج برنمیومد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باتمام کمبودهای که توزندگی داشتم ولی هیچ وقت بهش اعتراضی نمیکردم چندماهی گذشت که بازحالتهای بارداری قبلیم امدسراغم وقتی ازمایش دادم جوابش مثبت بود حامدازشنیدن بارداریم خیلی خوشحال بودوانگارپاقدمش برای ماسبک بودواوضاع مالی مایه کم بهترشدوباکمک خانواده ام تونستیم نزدیک خونه پدرم یه زمین بخریم خیلی ذوق میکردم که قراره صاحب خونه بشم هرچندمیدونستم ساخت خونه خیلی خرج داره وبه این راحتی هانیست وتوتخیلات خودم قسمتهای مختلف خونه روتجسم میکردم ودعامیکردم هرچه زودتربتونیم بسازیمش حامدعجله اش ازمن برای ساخت خونه بیشتربودوپیش چندنفرازاقوام نزدیکش رفت شایدبتونه پولی تهیه کنه وساخت خونه روشروع کنیم ولی وقتی برگشت گفت کسی بهم پول قرض نداده به حامددلداری میدادم که ناراحت نباش خدابزرگه ویه روزکه پدرم امددیدنمون بهش گفتم اگرمیتونه ازجایی برامون وام جورکنه گفت باشه به چندنفرمیسپارم شایدجوربشه چندروزی ازاین ماجراگذشت که یه روزباسمانه میخواستیم بریم خونه مادرم مسیرمون طوری بودکه ازجلوی زمین عبورمیکردیم وقتی به نزدیکی زمین رسیدیم یه کامیون رودیدم که داره مصالح ساختمون خالی میکنن اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی وقتی جلوتررفتیم فهمیدم سرزمین ماست باسمانه رفتیم جلوازصاحب کامیون پرسیدم اینامال کیه گفت نمیدونم ولی یه اقای ادرس داده وگفته بیارم اینجاخالی کنم فکرم کارنمیکردمتعجب نگاه میکردم که حامدهم رسید پیش خودم گفتم شایدازجایی پول تهیه کردومیخواسته من روسورپرایزکنه ولی وقتی دیدم حامدم ازهمه جابیخبربودوهاج واج به مصالح ساختمون نگاه میکرد ازراننده سوال کردوگفت مشخصات کسی که برای مامصالح فرستاده روبگید راننده گفت یه اقای که موهاش قرمزبوداین مصالح روبراتون فرستاده اون لحظه هرچی فکرمیکردم ذهنم یاری نمیکردبفهمم کی رومیگه خلاصه رفتیم خونه پدرم مادرمم وقتی شنیدمثل ماتعجب کرد حامدگفت شایدپدرت میدونه وهمه منتظربابام موندیم شب که پدرم امدگفت من به چندنفری برای وام سفارش کردم ولی مصالح رونمیدونم ورفت توفکرکه من یدفعه گفتم راننده گفت یه اقای موقرمزمصالح روفرستاده بااین حرفم بابام انگاریادچیزی افتاده باشه گفت کاراقارسول من اون روزازخونه شماداشتم برمیگشتم اقارسول رودیدم وجریان روبراش تعریف کردم اون ادم خیرودست دلبازیه الان بانشونی که تودادی شک ندارم کارخودشه اقارسول شدفرشته نجات ما همون شب باحامدبرای تشکررفتیم خونش ولی این مردکه یکی ازاشناهای مابودبه حدی بزرگواربودکه اصلابه روی خودش نمیاوردومیگفت کاری نکردم هرچی حامداصرارکردکه قیمت مصالح روبگه تابعدابهش پس بدیم ولی زیربارنرفت ین محبت ولطف اقارسول روهیچ وقت من وحامدفراموش نمیکنیم باکمک اقارسول ووامی که گرفتیم تونستیم خونمون روبسازیم واسباب کشی کنیم به منزل نو اون زمان من ماهای اخربارداری رومبگذروندم وخیلی برام سخت بود هرچند مادرم همیشه کمکم بود ودوماه بعدازاسباب کشی دخترم مهربان به دنیاامد خیلی دوستداشتم علی روهم بیارم پیش خودم وحامدهم مخالفتی نداشت ولی مسعودباوجوددوتابچه ازنگاررضایت نمیداد این وسط سمانه به مهربان خیلی حسادت میکردهرچندمن طوری رفتارمیکردم که فرقی بینشون نذارم ولی بازم تاچشم من رودورمیدیدکارخودش رومیکردصدای مهربان رودرمیاورد زندگیه تقریبا ارومی داشتم ومهربان یکساله شدکه من بازباردارشدم وبعداز۹ماه دختردومن مریم به دنیاامد ولی بعداز زایمانم حامدازکاربیکارشدواوضاع مالی مابازخرابترازقبل شد حامدبرای کارعازم جزیزه قشم شدومن باسه تابچه کوچیک وبدون داشتن پولی تنهاموندم یادمه روزی که حامدرفت من ابگوشت گذاشتم واون ابگوشت روهرروزبهش اب اضافه میکردگرم میکردم وازش میخوردیم واینجوری شکم خودم وبچه هاروسیرنگه میداشتم انقدرمغروربودم که دوستنداشتم ازمشکلات زندگیم به مادرم بگم وقتی مادرم بعدازیک هفته امددیدنمون ازحرفهای سمانه متوجه اوضاعمون شد من رودعواکردگفت چرانیومدی خونه ما گفتم من همیشه سربارشماوبرادرم هستم دوستندارم بیشترازاین اذیت بشیدمادرم ماروبه زوربردخونه خودشون وبعدازیک ماه مقداری پول ازحامدبه دستمون رسیدکه رفتیم خونه خودمون وشایدباورش سخت باشه ولی من تاامدن حامدکه سه ماطول کشیدبااون مبلغ کم زندگی روگذروندم وقتی حامدامدمقداری باخودش پول اوردبودولی ازاونجایی که ادم ولخرجی بوداون پول خیلی زودتموم شدوبرای کارهم دیگه نرفت قشم ودریه کارگاه مشغول به کارشدومن بازبرای بارسوم حامله شدم واینارازخدامیخواستم که بچه سومم پسرباشه تادهن اطرافیان بسته بشه چون فامیل حامدخیلی تیکه مینداختن وانگارمن مقصربودم که بچه پسرنمیشد امابچه سومم دخترشدوباوجود۴تابچه اوضاع مالی مابدترازقبل شد طوری که مجبورشدیم یکی ازاتاقهای خونه روبه اجباراجاره بدیم تاکمک خرجی برامون باشه. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خودمون با۴تابچه تویه اتاق ۱۲متری زندگی میکردیم وتواین شرایط بعدازگذشت یکسال بازمن برای بارچهارم باردارشدم وایندفعه ام بچه ام دخترشدوهمه فامیل مسخره ام میکردن سرکوفت میزدن که دخترزایی وتیکه هاشون خیلی اذیتم میکردبااین حال حامدعاشق بچه هابودوهمشون روخیلی دوستداشت ولی حرف حدیث مردم تمومی نداشت واون زمان اگرپدری پسرنداشت میگفتن اجاقش کوره و پشت نداره.همون سالهابودکه کم بیش برای سمانه که حالابزرگ شده بودخواستگارمیومد ولی حامدخیلی سختگیربود ازهمه یه ایرادی میگرفت ردشون میکردمنم هیچ وقت دخالتی نمیکردم میذاشتم خودش تصمیم بگیره تااینکه متوجه نگاهای پسرهمسایه به سمانه میشدم اول حس خوبی به این رفتارهاونگاهانداشتم وسعی میکردم زیادباسمانه رودررونشه ولی بعدازمدتی متوجه شدم عاشق سمانه شده ومادرش روبرای خواستگاری فرستاد حامدبازطبق معمول مخالفت میکردولی اصراروپافشاریه حسین باعث شدکه حامدکوتاه بیادوسمانه،حسین تویه مجلس خانوادگی نامزدبشن حامداصلاروی خوش به دامادنشون نمیدادویه جوری رفتارمیکردکه شایدهرکس دیگه ای جای حسین بودهمون دوران نامزدی پاپس میکشیدمیرفت ولی ازاونجای که حسین واقعاسمانه رومیخواست رفتارهای حامدروتحمل میکردوبلاخره بعدازگذشت چندماه باهم عقدکردن وحسین رسمادامادخانواده شد من خودم چهارتادخترداشتم واگرسمانه روبیشترازدخترهای خودم دوستنداشتم خدامیدونه که کمترازدخترهای خودمم دوستش نداشتم وهمجوره هواش روداشتم ونمیذاشتم کمبودی رواحساس کنه حتی ازگوشه کناروتوحرف همسایه هامیشنیدم که میگفتن سمانه مادرنداره بعیدمیدونم بااین شرایط مالی بتونن جهیزیه ای براش تهیه کنن ولی من باهرزحمت وسختی که بودطی چندماه تونستم براش یه جهیزیه ابرومندتهیه کنم گاهی حتی خودحامدغرمیزدکه زیادبراش نخر همه روکه نبایدمابخریم خودشونم بایدتلاش کنن ولی من نمیخواستم ازخونه پدرش دست خالی بره وپیش خانواده شوهرش کم بیاره وکمبودی احساس کنه همه چی براش خریدم یادمه روزی که جهیزیه سمانه روبردن همه همسایه هاانگشت به دهن مونده بودن باورشون نمیشدمن همچین جهیزیه ای روبراش تهیه کرده باشم خلاصه سمانه عروسی کردورفت سرخونه زندگیش ولی بعدازعروسی خودش رونشون دادوکامل بامارابطه اش روقطع کرد حامدمیگفت حسین شوهرش نمیذاره ولی من خوب میدونستم سمانه باتمام محبتی که من بهش میکردم بازم به چشم زن بابابه من نگاه میکردوازمن خوشش نمیومد شایداین چندسالم منتظرهمچین فرصتی بودکه من وخواهراش رواززندگیش خط بزنه چندماه بعدازعروسیه سمانه من بازم باردارشدم به امیدآوردن یه پسر ولی ازاونجایی که تاخدانخوادهیچ اتفاقی توزندگیت رخ نمیده بچه پنجم منم بازدخترشد دخترپنجمم یکسال خورده ایش بودکه من بازباردارشدم🙈ماههای اول بارداریم بودم که پدرم مریض شد تقریباچندماهی ازبیماریش گذشت که یه شب پسرداییم امددنبالم ‌وگفت عمه گفته زودبری خونشون باترس گفتم چی شده.. گفت حال بابات خوب نیست نفهمیدم چه جوری بچه هارواماده کردم راهیه خونه پدرم شدم دست وپام میلرزید وقتی رسیدم پدرم سرسجاده نمازنشسته بود داشت نمازمیخوند یه نفس راحت کشیدم به مادرم گفتم بابام که حالش خوبه چرااینجوری خبرفرستادی نصف عمرشدم مامانم به شوخی گفت بابات که نمرده نترس اون فقط میخوادشماروببینه پدرم که حرفهای من ومادرم روشنیده بودبعدازتموم شدن نمازش گفت من بیخودبچه هاروجمع نکردم من یه امشب مهمون شماهستم وفردایی برای من وجود نداره توام زیادبه این دنیادلخوش نکن زن شایدچهلم من نشده توام امدی پیشم من که ازحرفهای پدرم حسابی کفری شده بودم گفتم این حرفهاچیه بابامیزنی انشالله هردوتاتون سلامت باشیدوسایتون روسرماوبچه هاباشه بابام گفت مرگ حقه دخترم وراه گریزی ازش نیست توام من روحلال کن.اون شب هیچ کدوم ازحرفهای پدرم روجدی نگرفتم وگفتم یه چیزی برای خودش میگه بابام اون شب ازداییم خواست موقع خواب بالاسرش چندسوره قران بخونه تاخوابش ببره اون شب بعدازشام همگی خوابیدیم وداییم بالاسربابام قران خوند نزدیک صبح بودکه صدای گریه داییم ومادرم به گوشم رسید وقتی بیدارشدم دیدم یه ملافه ی سفیدروی پدرم کشیدن وبابام درارامش کامل برای همیشه خوابیده بود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
انقدربهم شوک واردشدکه ازحال رفتم باورم نمیشدپدرم مرده باشه واقعاازدست دادنش برام غم بزرگی بود پدرم سنی نداشت وهنوز۵۰سالشم نشده بود طبق وصیت پدرم قم خاکش کردیم وروز۷پدرم وقتی مادرم داشت براش حلوادرست میکرد باشهدحلواتمام گردن وسینه اش میسوزه زن عموم باهمسایه هامیخواستن مثلاکمکش کنن پیازرنده میکنن ومیمالن روی زخمش وپانسمانش میکنن متاسفانه خودپیازباعث سوزش شدیدسوختگی وعمیق شدن زخمش میشه بعدازچندساعت حال مادرم خیلی بدمیشه که باکمک برادرم وداییم میرسوننش بیمارستان وسریع بستریش میکنن ولی بخاطرپیازسوختگیش به درجه یک تبدیل میشه من بااینکه بارداربودم وبچه کوچیک داشتم دلم طاقت نمیاوردوروزهامیرفتم بیمارستان مراقبش بودم وتنهاش نمیذاشتم شبهاهم زن عموم میومدپیشش میموند ا‌ون زمان زنداداشمم۹ماهه بارداربودونمیتونست بیاد پیش مادرم بمونه خلاصه مادرم حدود۳هفته بیمارستان بودکه حالش بهترشدویه کم خیالم راحت شده بود زن عموم که شبها میومدپیش مادرم اون روز زودترامدبیمارستان وگفت طوبی توبارداری بروخونه استراحت کن من پیش مادرت میمونم ازش مراقبت میکنم زن عموم من روبه اجبارفرستادخونه.نزدیکهای غروب بودکه پسرداییم امددنبالم گفت دخترعمه بیاخونه ی ما گفتم خونه شمابرای چی اتفاقی افتاده مامانت حالش خوبه؟ پسرداییم گفت همه خوبن منم خبرندارم بابام منوفرستاددنبالتون نمیدونم چرابی دلیل دلم شورافتادواسترس گرفتم همش باخودم میگفتم ظهرپیش مامانم بودم حالش خوب بوده پس جای نگرانی نیست بچه هارواماده کردم راهیه خونه داییم شدم گلبهارمثل همیشه باروی خوش ازمن وبچه هااستقبال کرد گفتم گلبهارچیزی شده داییم چراگفته مابیایم گلبهارگفت نترس داییت رفته دنبال مادرت ومیخوادبیارش خونه ی ما باخوشحالی گفتم خداروشکرمرخصش کردن چرانبردنش خونه خودش؟ گلبهارگفت خودش خواسته بیاداینجاتامن ازش مراقبت کنم خلاصه بعدازیک ساعت داییم مادرم رواورد باخوشحالی رفتم جلوش وکمکش کردم توجاش بخوابه خوب که نگاهش کردم دیدم رنگ و روش پریده احساس میکردم حالش خوب نیست هرچی نگاهش میکردم مادرم اون آدمی نبودکه من ظهردیده بودمش آروم درگوشش گفتم مامان چرارنگت پریده مامانم نگاهم کردگفت بعدازرفتن توزن عموت بهم قرص داده ولی هرچی بهش گفتم بهم اب نداد میگفت پرستارها گفتم نبایداب بخوری جیگرم اتیش گرفته عطش گرفتم بعدازخوردن اون قرص دیگه تحمل موندن توبیمارستان رونداشتم بارضایت خودم گفتم مرخصم کنن میخوام خونه باشم بچه هام دورم باشن دستش روگرفتم گفتم زودخوب میشی توخونه ماهمه کنارتیم مادرم گفت طوبی به داییت وکالت دادم که حق وحقوق توروازخونه پدریت ازبرادرت بگیره وبهت بده گفتم مامان الان وقت این حرفهانیست توخیلی زودحالت خوب میشه تااخرشب پیش مامانم موندم ولی بخاطراینکه بچه هااذیت میکردن برای خواب برگشتم خونه ی خودمون دم صبح بودکه صدای درحیاط امدهراسون بیدارشدم حامدرفت در روبازکردناراحت برگشت پیشم.. اون روزچهلم پدرم بودودلم بخاطرحرفهای بابام گواه بدمیدادوازانچه میترسیدم به سرم امدوخبرفوت مادرم روحامدبهم دادسعی میکردارومم کنه ولی مگه خیلی سخته برای یه دخترکه درعرض چهل روزدوتاعزیزش روازدست بده غم ازدست دادن مادرم به حدی برام سنگین بودکه چندروزی دربستربیماری افتادم ویه مدت طول کشیدتاکم کم حالم بهترشدوبخاطربارداریم خیلی ضعیف شده بودم بعدازچندماه دخترشیشمم به دنیاامد خیلی ناراحت بودم وافسردگی گرفته بودم فشارعصبی روم خیلی زیادبود یه روزکه خیلی دلم گرفته بودوتحمل خونه موندن رونداشتم بچه هاروبه دختربزرگم مهربان سپردم.اون روزباخانم همسایه رفتم زیارت شاه عبدالعظیم چندرکعت نمازبرای پدرومادرم خوندم وزیارت کردم ولی هرکاری میکردم اروم قرارنداشتم نمیتونستم توحرم بشینم به خانم همسایه گفتم زودتربرگردیم خونه دلم شوربچه هارومیزنه اون بنده خداهم بخاطرمن مخالفتی نکردوباهم برگشتیم خونه نزدیک خونه که شدیم قدم هام روتندتربرداشتم تازودتربرسم درحیاط بازبودرفتم تو ومهربان روصداکردم ازاتاق امدبیرون تادیدمش گفتم بچه هاکجاهستن مهربان گفت رفتن خونه دایی باشنیدن این حرفش یه نفس راحت کشیدم و میخواستم روپله هابشینم که مهربان گفت مامان راحله ازوقتی که رفتی خوابیده وتب داره هرکاری کردم بیدارنمیشه دیگه نفهمیدم چی میگه ازجلوراهم هولش دادم کنار ودویدم سمت اتاق راحله گردنش ازروبالشت افتاده بودولپهاش گل انداخته بود ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
رفتم بغلش کردم بیحال بودوتنش ازگرما مثل کوره داغ داغ بود البته ازدیشب یه کم تب داشت ولی خیلی نبودکه نگرانم کنه راحله دخترپنجمم بودو۵ سالش بود سریع بچه روبغل کردم وچادرم روسرم کشیدم مهربان که ترسیده بودمیخواست باهام بیاد گفتم بمون خونه بچه هامیان وخودم باگریه راه افتادم سمت بیمارستان وقتی رسیدم دویدم سمت اورژانس بیمارستان باگریه میگفتم ترخدابچه ام رونجات بدید دوتاخانم پرستارراحله روازم گرفتن بردنش تواتاق وبه من گفتن بیرون اتاق منتظربمون جلوی اتاق معاینه راه میرفتم همش خداروقسم میدادم به بزرگیش که دخترم روبهم برگردونه بعدازچنددقیقه حامدهم امد تامن رودیدگفت طوبی چی شده باگریه همه چی روبراش تعریف کردم گفتم کی به توخبرداده گفت رسیدم خونه دیدم مهربان گریه میکنه چندتاازهمسایه پیششن وماجراروبرام گفتن منم سریع امدم باحامددست به دعابودیم که یه اقای ازاتاق امدبیرون گفت پدردخترتون کجاست بادستم حامدرونشون دادم به حامداشاره کردوباهم رفتن تواتاق چنددقیقه طول کشیدکه حامدامدبیرون رنگش مثل گچ سفیدشده بودوتوچشماش اشک جمع شده بودسعی میکردبه من نگاه نکنه تمام بدنم ناخوداگاه شروع کردبه لرزیدن گفتم حامدراحله حالش خوبه حامددیگه طاقت نیاوردتکیه دادبه دیواروروپاهاش نشست شروع کردبه گریه کردن دنیاروسرم خراب شدوفهمیدم دخترنازنینم روبرای همیشه ازدست دادم جیغ میکشیدم وخودم رومیزدم چندنفری دورم جمع شدن وکمکم کردن ازبیمارستان بیام بیرون سعی میکردن دلداریم بدن ولی مگه کسی میتونست حال خراب من رودرک کنه ازخداشاکی بودم گناه من مگه چی بودکه طی چندماه بایدهم پدرومادرم روازدست بدم هم دخترم رو... راحله ی عزیزم تشنج کرده بود ومتاسفانه دکترانتونسته بودن براش کاری کنن وتوسن پنج سالگی ازدست دادمش.دخترنازنیم راحله روازدست داده بودم وهیچ چیزی ارومم نمیکرد جوخونه بعدازمرگ راحله خیلی سنگین بودحتی بچه هاهم افسرده شده بودن دلتنگ خواهرکوچلوشون بودن حامدخودش رومقصرمیدونست ومیگفت درحقتون کوتاهی کردم هرچندطی این سال هرکاری ازدستش برمیومدبرای من وبچه هاانجام داده بودولی اونم یه پدربودوغم ازدست دادن فرزندبراش سخت بودوشایدتمام این حرفهاش از روی دلتنگی برای دخترش بود این وسط نمیدونستم حامدرودلداری بدم یاخودم روجمع وجورکنم بعدازچهلم دخترم خواهرحامدازشهرستان امددیدنمون وقتی دیدحال هیچ کدوممون خوب نیست‌گفت خانوادگی بریم مشهدزیارت میدونستم برای عوض شدن روحیه من وبچه هااین پیشنهادروداد مخالفتی نکردم چون تاحالازیارت امام رضا(ع)نرفته بودم وخیلی دوستداشتم بریم مشهد دوروزبعدهمگی عازم مشهدشدیم یادمه وقتی اولین بارچشمم به بارگاه امام رضاافتادیه حس ارامش عجیبی بهم دست دادوتمام غم وغصه هام روفراموش کردواون نیرو وتوانی که ازدست داده بودم روبه دست اوردم شایدمعجزه زیارت امام رضاهمین بودکه حال من۱۰۰درجه عوض شد خودمم باورم نمیشداینقدرشرایط روحیم عوض شده باشه سفرخوبی برای من وخانواده ام بودواین رومدیون خواهرحامدبودیم که ماروبرای رفتن به مشهدترغیب کرد بعدازبرگشت ازمشهدزندگیه من تقریبابه روال عادیه خودش برگشته بودوحامدازصبح میرفت سرکاروغروب برمیگشت ومنم مشغول رسیدگی به بچه هابودم چندماهی گذشت که بازحالم بدشدوایندفعه واقعاازبارداری ودختردارشدن میترسیدم سریع رفتم ازمایش دادم که جواب مثبت بود برای دفعه اول ازحاملگیم ناراحت بودم وگریه میکردم برعکس من حامدخوشحال بودومیگفت دختربرکت خونه است واگراین یکی هم دخترباشه مهم نیست من صدتادخترم داشته باشم اصلاناراحت نمیشم ولی هیچ کدوم ازاین حرفهای حامدنمیتونست من رواروم کنه ومن استرس داشتم وازحرف تیکه های دوست اشنامیترسیدم هرچند بازم به گوشم میرسیدکه میگفتن طوبی دخترزاچرابخاطرپسراینقدرحامله میشه باشنیدن این حرفهاخیلی حالم بدمیشدوهمش دعامیکردم خدایه بچه سالم بهم بده واگرخودش صلاح میدونه پسرباشه خلاصه تویه روزسردزمستانی که برف سنگینی امده بودطوری که هیچ ماشینی نمیتونست حرکت کنه دردزایمان امدسراغم مهربان که میونه خوبی باسمانه((دخترحامداززن سابقش))داشت رفت دنبالش که بازن همسایه اش که مامابودبرای کمک به من بیان خودسمانه طی این چندسال صاحب دوتاپسرشده بودورابطه اش بامن بهترشده بود خلاصه سمانه بااون زن ماماامدن ومن تاخودصبح دردکشیدم دم صبح وقتی صدای بچه به گوشم رسیدخانم ماماگفت مبارکه صاحب یه پسرشدی خوشحال بودم پسرم روبغل کردم... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باخوشحالی بچه روبغل کردم وخداروشکرکردم که یه پسرخوشگل وسالم بهم داده حامدبیروناتاق منتظربود قابله رفت بهش چشم روشنی گفت اجازه دادبیادتو اونم مثل من خوشحال بودوچشماش برق خاصی داشت بچه روبغل کردآروم پیشونیش روبوسید منم باذوق نگاه جفتشون میکردم هرچندحامدتک تک دخترامون روعاشقانه دوست داشت وتاجایی که درتوانش بودبهشون محبت میکرد حتی درحق علی هم هیچ وقت کوتاهی نمیکردواونم مثل پسرخودش دوست داشت البته خوشحالیه من بیشتربابت بسته شدن دهن فک فامیل حامدبود چون این چندسال بخاطردخترزابودنم خیلی بهم زخم زبون زده بودن وهردفعه توجمعشون بودم نیش کنایه میشنیدم که میگفتن حامداجاقش کوره طوبی تاتونسته دورخودش دخترجمع کرده به هرحال درنظرمن وحامدبچه هاهیچ فرقی باهم نداشتن اسم پسرم روبه پیشنهادحامدعطا گذاشتیم وروزهای زندگی من کناریه خانواده پرجمعیت میگذشت وحسابی سرم شلوغ بود اگرکمک مهربان دختربزرگم نبودبه هیچ کاری نمیرسیدم هرچندخواست خداانگاربرای من چیز دیگه ای بود چون وقتی عطا یکسال وچندماهش بودمن باز باردارشدم🙈 واقعا دیگه بچه نمیخواستم وحوصله بچه داری نداشتم هرچفدرمن بداخلاقی میکردم وغرمیزدم حامد میخندیدبامهربونی باهام رفتارمیکرد میگفت خواست خدااین بودکه ماصاحب فرزنددیگه ای بشیم خلاصه اخرین فرزندمنم که دختربودبه دنیا امدواسمش روگذاشتیم صبا ((صبا همین خانمی هست که داره زندگینامه مادرش روبراتون تعریف میکنه واخرین فرزندخانواده است)) من توزندگی حامدصاحب۶تادخترشدم وسمانه دخترحامدهم مثل دخترخودم بودکه باوجوداون احساس میکردم۷تادختردارم ودوتاپسربه نام علی وعطا رابطه بچه هاباهم خیلی خوب بودوازهمه مهمتراین بودکه من وحامد روخیلی دوستداشتن به وجودشون افتخارمیکردم وخودم روخوشبخترین مادرروی زمین احساس میکردم باتمام سختی که کشیدم حامدبعدازانقلاب توی سپاه مشغول به کارشد اوضاع مالیه بدی نداشتیم ولی زمانی که جنگ شروع شد حامدچندبارعازم جبهه شدوهردفعه که میرفت تازمانی که برمیگشت من میمردمم زنده میشدم وچندباری هم مجروح شدولی خیلی جدی نبود وهردفعه که میخواست بره میگفتم حامد نرو من روبابچه هاتنهانذاروقتی تونیستی مراقب ازبچه هابرام خیلی سخته ولی حامدگوشش بدهکارنبودمیگفت وظیفه من درحال حاضرجنگیدن بخاطردفاع از سرزمینم وحفظ ناموسه دفعه اخری که حامدرفت جبهه دلشوره داشتم ونمیدونم چرافکرمیکردم قرارمسیرزندگیم عوض بشه ومن چیزهای دیگه ای روتجربه کنم یک ماهی ازرفتن حامدگذشته بود یه روزسرظهریکی ازدوستاش امددرخونمون عطادربازکردگفت مامان دوست بابا امده باشماکارداره... چادرم روسرم کردم دویدم سمت در دستام ازترس میلرزید رضادوست حامدبود سلام کردم بعدازاحوالپرسی گفتم اقارضاحامدحالش خوبه؟بنده خداکه متوجه حال خراب من شدگفت حالش خوبه ولی مجروح شده وانتقالش دادن بیمارستان امدم بهتون خبربدم که چشم انتظارش نمونیدگفتم چی شده؟گفت ترکش خورده وادرس بیمارستان روبهم دادرفت بچه هاروسپردگ دست مهربان سفارشات لازم روبهش کردم رفتم بیمارستان حامدازناحیه پامجروح شده بودوپاش روبسته بودن تادیدمش مثل همیشه لبخندزدحال من وبچه هاروپرسید درجوابش گفتم همه خوبیم خودت خوبی کی مجروح شدی گفت چندوقتی بیمارستان بودم ودیروزانتقالم دادن تهران باتعجب گفتم چرا گفت زخم پام عمیقه واونجانتونستن برام کاری کنن تاببینم جراحهای اینجاچکارمیکنن.اون روزتادیروقت پیش حامد موندم وبعدبرگشتم خونه شام بچه هارو دادم وجاشون روانداختم خوابیدن ازنصف شب گذشته بودکه صدای زنگ زدامد باخودم گفتم این موقع شب کی میتونه باشه نزدیک درحیاط که شدم باصدای ارومی گفتم کیه؟ صدای حامدبه گوشم رسیدکه گفت طوبی بازکن منم باورم نمیشداون بیمارستان بستری بوداینجاچکارمیکرد سریع در روبازکردم حامدبادوتاچوب زیربغلش امدتو ومنم هاج واج نگاهش میکردم کمکش کردم رفتیم تواتاق گفتم حامدچی شده گفت ازصبح سه تادکترمعاینه ام کردن وهرسه تاگفتن بایدپات قطع بشه وفردامیخواستن ببرنم اتاق عمل ولی من نمیخوام پام روقطع کنن مجبورشدم شبانه بیمارستانو ترک کنم ادامه‌ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب شد دل‌ها به فردا امیدوار شد چشم ها پر از خواب شد همه میگویند که زندگی سر بالایی و سرازیری دارد اما من میگویم : زندگی هر چه که هست ، جریان دارد میگویم: تا خدا هست و خدایی میکند، امید هست فردا روشن است شبتان آرام ، فردایتان روشن ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون اذن توخورشید دیده وا نڪند سحـر بدون خیالٺ دلـی دعـا نڪند... دوباره زندگـیه مـن نمی شود آغـاز لبم سلام اگـر سمٺ ڪـربلا نڪند.. صلی الله علیک یا ابا عبدالله صبحتون حسینی💚🌙 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii