فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی شیرین است
مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی زیبایی است
مثل زیبایی یک غنچه باز
زندگی تک تک این ساعتهاست
زندگی چرخش این عقربههاست🍃☕
روزتون زیبا🌹
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_هفتم
توی این جمع یه زنی بودکه همیشه تادیروقت میموندوبامحبوبه ومسعودقمارمیکرداصلاازش خوشم نمیومدوحس خوبی بهش نداشتم وگاهی تونگاهای مسعودواون زن که اسمش نگاربودچیزی فراترازقمارواشنایی ساده میدیدم
این عذابم میدادکم کم رابطه مسعودبامن دوباره سردشدومثل قبل دیگه بهم توجه نمیکردوباکوچکترین چیزی یه دعوای بزرگ راه می انداخت
من یه وقتهای باعلی میرفتم خونه پدرم وبهشون سرمیزدم گاهی صبح میرفتم غروب برمیگشتم
تایه روزکه زودترازموعدبرگشتم خونه.یه روزکه رفته بودم خونه پدرم بخاطرنبردن وسیله های علی مجبورشدم زودبرگردم
علی بغلم بودواردخونه شدم ورفتم سمت اتاقم که دیدم دراتاق بازشدونگارامدبیرون
نزدیک بودازتعجب پس بیفتم این موقع روزاون تواتاق من چکارمیکرد
پشت سرنگارمسعودم امدبیرون
هنگ بودم واقعاقدرت حرکت نداشتم هاج واج نگاه جفتشون میکردم وازاسترس عصبانیت پاهام میلرزی
نگارکه یه زن شوهرداربودوبچه هم داشت بدون اینکه به روی خودش بیاره یامن روآدم حساب کنه روش روازمن برگردندازکنارم خیلی عادی ردشدرفت
خشکم زده بودونگاهم رومسعودمونده بود
دوست داشتم اون زنیکه بی حیاروتیکه پاره کنم
مسعوددستپاچه شده بودنمیدونست بایدچکارکنه انگاریادچیزی افتاده باشه سریع برگشت تواتاق
معطل نکردم پشت سرش رفتم تو
ازبالشت وپتوی که تواتاق بودمتوجه همه چی شدم بااینکه بچه بودم ولی دیگه معنی خیانت روخوب میفهمیدم
مسعودکه دستش برام روشده بودسرش پایین بودحرفی نمیزد
دیگه نتونستم سکوت کنم گفتم ادم به پستی توندیدم حالم ازتو این خونه این اتاق بهم میخوره ومحاله یه لحظه دیگه تحملت کنم واینجابمونم
باصدای دادبیدادمن محبوبه سررسیدگفت هوی چه خبرته خونه روگذاشتی روسرت
اینجاطویله نیست که صدات انداختی توسرت هوارمیکشی
میدونستم تمام بدبختیهام ازگورمحبوبه بلندمیشه چون اون همه کاره اون خونه بودوازکسی حساب نمیبردحتی شوهرش
وپایه ثابت خیلی ازمهمونیاوبرنامه های قمارش برادرشوهرم بودومخالفتی نمیکرد
اینقدراعتمادبه نفسش بالابودکه همه ازش حساب میبردن حتی مسعودویه جورای دل مسعودروبه دست اورده بوداختیاردارش بودوهرچی محبوبه میگفت همه بی چون چراقبول میکردن
البته اجتماعی بودن وخوش لباسی وامروزی بودنشم توحکمرانیش بی تاثیرنبود
ولی من اون لحظه باگنددوستش که میدونستم خودمحبوبه محیط روبراشوم فراهم کرده ویه جورای نقشه خودش بودنمیتونستم سکوت کنم
گفتم هوارمیکشم چون اون دوستت اویزون شوهرمن شده واینقدرروبهش دادی واوردیش تواین خونه تامسعودروازراه به درکرد
محبوبه که توقع شنیدن این حرفهاو صدای بلندمن رونداشت
گفت کسی به زوراینجانگهت نداشته هری بروو به سلامت
فکرکردی زن برای برادرشوهریکی یدونه وخوشتیپ من کمه
اراده کنه هزارتابهترازتوبرارش ردیف میکنم
ازاین همه وقاحت حالم داشت بدمیشد
گفتم معلومه که میرم حالم ازت بهم میخوره باگفتن این حرف محبوبه امدسمتم علی روازبغلم کشیدبیرون موهام روگرفت
گفت گورتوگم کن دخترچشم سفیدبرای من زبون دراوری هرجامیخوای بری برو ولی حق بردن علی رونداری
بعدم همنجوری که موهام تودستش بودمن روکشوندسمت درخونه وبیرونم کرد.محبوبه من روازخونه انداخت بیروندرم روم بست سرم بخاطرکشیده شدن موهام دردمیکرد
اون لحظه انقدرحس بدبختی بهم دست داده بودکه دوستداشتم بمیرم شروع کردم به گریه کردن
به هرسختی بوداززمین بلندشدم دستم روگرفتم به دیوارشروع کردم به راه رفتن تمام مسیرتاخونه پدرم که مسافت کمی هم نبودپیاده رفتم وباهرمصیبتی بودخودم رورسوندم
درکه زدم خواهرم توحیاط بوددربازکردانگارازقیافه ام ترسیده باشه گفت اجی کی کتک زده
حال جواب دادن نداشتم رفتم سمت اتاق ازخوش شانسی من دایی عادلم امده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_هشتم
صداش به گوشم میرسیدوقتی وارداتاق شدم بقیه ام مثل خواهرم تعجب کردن
داییم سریع متوجه شدمن روبردتواتاق به بقیه ام گفت اروم باشیدمن ازش میپرسم چی شده ماجراروبرای داییم تعریف کردم گفتم تمام نگرانیم الان دوری ازپسرمه وندیدنش ترخدا برام بیاریدش دایی بهم قول دادتواولین فرصت میره وعلی روازشون میگیره
هرچندمیدونستم محبوبه عجوزه به این راحتی هانمیذاره علی روبهم بدن واتیش بیاره معرکه است خلاصه باحرفهای داییم یه کم اروم شدم وخداروشکرمیکردم که دایی به این خوبی مهربونی دارم که بارفتاردرستش خانواده ام روهم اروم کردنذاشت کارغیرمنطقی انجام بدن
چندروزی ازاین ماجراگذشت ولی خبری ازمسعودخانواده اش نشد
حتی برای عذرخواهی هم کسی نیومد
دلم خون بودازدوری پسرم وندیدنش داشتم دیونه میشدم
پدرم میدیدخیلی بی تابی میکنم چندباری گفت طوبی اونابچه روبهت نمیدن اگرعلی رومیخوای برگردسرخونه زندگیت ومسعودروببخش مردیه غلطی کرده
ولی مادرم باحرفهای بابام مخالف بودمیگفت حق نداری برگردی مردی که یه بارخیانت کرده بازم این کارش روتکرارمیکنه وبرگشتن زندگی کردن حماقته من اون زمان کلاسیزده سالم بودچیزی ازخوب بدزندگی زیادنمیدونستم ودلتنگ پسرچندماهه ام بودم
شب روزکارم شده بودگریه کردن
گلبهارچندباری امدواوضاع بدروحی من رودید
به شب که میره خونه به داییم میگه طوبی خیلی دلتنگ پسرشه یه کاری کنیدخداروخوش نمیاد فرداش که توتنهای خودم داشتم گریه میکردم خواهرم دویدامدگفت طوبی زودبیادایی عادل امده وکارت داره
باشنیداسم داییم انگاربال دراوردم ازاتاق امدم بیرون سلام کردم داییم بلندشدپیشونیم روبوسیدگفت طوبی باگریه کردن چیزی درست نمیشه بیابشین کارت دارم
رفتم کنارش نشستم
داییم گفت طوبی توالان پنج ماه که امدی قهروای تواین مدت هیچ کس سراغت نیومده
بایدتکلیفت رو روشن کنی اینجوری که نمیشه
گفتم من نمیدونم بایدچکارکنم شماهرکاری به صلاحه انجام بدیدفقط علی روبرام بیاریدازدوریش دارم دیونه میشم
داییم گفت من بعدظهرمیرم بامسعودحرف میزنم
چندساعت بعدداییم رفت
ومن تمام امیدم دیدن پسرم علی بود
چندماه بودازش دوربودم ودیندن روی ماهش برام ارزو بود
دست خودم نبوداروم قرارنداشتم ویه جابندنمیشدم
مدام میرفتم توحیاط یه چرخی میزدم دوباره برمیگشتم تواتاق
طاقت یه جاموندن رونداشتم
مامانم که ازکارم کلافه شده بوداخرش گفت طوبی آروم باش
سرگیجه گرفتم ازدستت
داییت کارش روبلده من مطمئنم علی روبرات میاره
گفتم بخدادست خودم نیست میدونی چندماه انتظارهمچین روزی روکشیدم
چشم انتظاری خیلی سخت بودوبلاخره نزدیکهای غروب بودکه صدای زنگ امد
دویدم سمت حیاط ودررو بازکردم
وای خدای منم باورم نمیشدعلی بغل داییم بود
وبااون چشمهای مشکیش که مثل تیله بودداشت من رونگاه میکرد
اشکام بی اختیارازچشمام میومد
علی روکشیدم توبغلم بوسش میکردم ومیبویدمش
انقدردلتنگ پسرم بودم که تا نیم ساعت ازداییم نپرسیدم چی شده وچه حرفهایی بینشون ردوبدل شده
ازدیدن علی که خوب سیرشد
تازه متوجه شدم بچه ام چقدرلاغرشده
مامانمم ازخوشحالیه من ودیدن علی گریه میکردوخوشحال بود
پدرم ازداییم پرسید بامسعودحرف زدی
داییم گفت هرچی من گفتم اوناحرف خودشون روزدن وقرارهدفردا بیان علی روببرن وحرفهاشون روهم بزن
بازم استرس گرفتم ولی پیش خودم میگفتم حتمااین مدت که من نبودم مسعودسرش به سنگ خورده وپشیمونه
فردا میادعذرخواهی کنه
بااین فکروخیال اون شب روکنارپسرم سپری کردم
قراربودمسعودبعدازظهربیاد
پدرم سرظهرخونه روترک کردگفت من نباشم بهتره ممکنه نتونم خودم رو کنترل کنم وحرفی بزنم که اوضاع روخرابترکنم
خلاصه مسعودبه همراه برادرش ومحبوبه امدن
حرفهای زدن که اصلادرموردندامت وپشیمونی مسعودنبود
وانگاربیشتربرای تموم شدن این رابطه امده بودن
مطمئن شدم محبوبه پشت تمام این حرفهاست ودرنبودمن رابطه مسعودبا اون زن خیلی ببشترشده که راحت ازطلاق جدایی حرف میزنه داییم که ازقصدشون باخبرشد
گفت طلاق طوبی روازمسعودمیگیرم وهفته ای یکبار علی روبیاریدمادرش رو ببینه
محبوبه بازم مثل نخودخودش روانداخت وسط
گفت نخیرماهی یکبارچه خبره هرهفته مگه بیکاریم
داییم که دیگه تحملش تموم شده بودگفت لطفاشمادخالت نکنیداصلابه شماربطی نداره واین حق قانونیه طوبی ست
محبوبه گفت پس مهریه چی ؟؟
داییم گفت اززندگی بامسعودچی به خواهرزاده من رسیده غیربدبختی وعذاب
مهریه ام ارزونیه خودتون ماهیچی نمیخوایم
من تمام این حرفهارومیشنیدم وعلی رومحکمترازقبل به خودم فشارمیدادم ونمیتونستم ازخودم جداش کنم
چطورطاقت دوریش روبرای همیشه باید میاوردم..
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_نهم
ازفکراینکه بخوان علی روازم جداکنن داشتم دیونه میشدم
ولی ازطرفی هم رفتارهای مسعودانقدرحق به جانب بودکه جای هیچ حرفی نمیذاشت
خلاصه اون روزباگریه واشک محبوبه ازخدابیخبرعلی روازم گرفت ورفتن
داشتم دق میکردم شایداگردلداریهای مادرم وحمایت پدرم نبودنمیتونستم بااین قضیه کناربیام
اختیارمن افتاده بوددست بزرگترهاوتابع تصمیمات اونابودم ودرعرض یک هفته کارهای طلاق من انجام شدوزودترازآنچه که فکرش رومیکردم پرونده زندگی من بامسعودبسته شد
این وسط فقط ظلم درحق پسرم علی شد
هرچندبعدازطلاق تازه متوجه شدم میتونستم ازمسعودبخاطررابطه نامشروع وزنای محصنه بازن شوهردارشکایت کنم وحضانت پسرم روبگیرم
ولی بخاطرسن کمم وبی سوادی ونداشتن اطلاعات کافی خودم واطرافیانم درزمان طلاق نتونسته بودیم ازاین موضوع استفاده کنیم
بعدازطلاق داییم بامسعودصحبت کرده بودواجازه گرفته بودعلی دوهفته پیش من بمونه
اون زمان برای من هیچی به اندازه علی اهمیت نداشت وهمین که پیشم بودآرومم میکرد
چندوقتی اوضاع به همین روال گذشت که ازگوشه کنارشنیدم نگارازشوهرش جداشده وبه کمک محبوبه بعدازطلاقش به عقدمسعوددرامد
ازاینکه علی قراربودپیش اون زن زندگی کنه حس خوبی نداشتم
ولی دستمم به جای بندنبود
هردفعه که علی روتحویلشون میدادم تادوباره روزملاقات برسه اروم قرارنداشتم وگاهی چند روزی مریض وگاهی عصبی میشدم
خلاصه دیدارهای من باعلی درهفته یک روز بودویکسال به همین روال گذشت
تواین مدت بحث ازدواج برادرم توخونه زیادپیش میومد
تااینکه یه روز پدرم بی مقدمه گفت کارهاتون روانجام بدیدفرداقراره بریم روستا
من ومادرم که ازتصمیم ناگهانیه پدرم تعجب کرده بودیم
گفتیم چیزی شده؟
پدرم خندیدگفت خبرهای خوبی درراه ومیخوام برای حمیدبرم خواستگاریه دختربرادرم
باشنیدن این حرف مامانم که کلاازجاریش دلخوشی نداشت انگاریه پارچ اب جوش ریخته باشن روش
یدفعه شروع کردبه جیغ دادکردن که من میخوام برای پسرم ازشهرزن بگیرم ودنبال یه دخترتحصیل کرده ام نمیرم دخترترشیده اون روبگیرم
ولی باتمام مخالفتهای مادرم گوش پدرم به اینجورحرفهابدهکارنبود
میگفت توازاولم اززنداداش من خوشت نمیومدواون دیگه مشکل خودته
فرداصبح که شدپدرم همراه برادرم راهیه روستاشدن وهرکاری کردمادرم همراهش نرفت
منم کنارمادرم موندم وبخاطردیدن علی همراهشون نرفتم
ازرفتن پدروبرادرم سه روزگذشته بودکه پدرم برای مادرم پیغام فرستادکه تافردابیاروستاوگرنه نامزدیه پسرت روازدست میدی
مادرم بنده خداازطرف پدرم توعمل انجام شده قرارگرفته بود
ونرفتنش باعث حرف حدیث زیادی برای خودش وبرادرم میشد.مادرم بعدازپیغام پدرم برای حفظ ابروهم شده چاره ای جزرفتن نداشت
به من گفت طوبی کارهاتوبکن فردابریم روستا
میدونستم ازروستابخاطره سختیهای که کشیده دلخوشی نداره مخصوصابعدازمرگ خواهرم دیگه دوستنداشت به اونجابرگرده
مادرم بااکراه چندتیکه لباس جمع کردتوچمدون گذاشت وصبح زودبابچه هاراه افتادیم
تواتوبوس کنارمادرم بودم حس فضولیم گل کردازمادرم پرسیدم مشکلت بازن عموچیه چراازش خوشت نمیاد
باسوالم مامانم یه نگاهی به من کردبعدروش روبرگردون سمت شیشه وبیرون رونگاه کرد
گفت اگربخوام برات تعریف کنم که زن عموت باماچه رفتارهای داشته خودش یه کتاب میشه
ولی شایدبدترین ضرری که زن عموت به پدرت زدزمانی بودکه همراه عموت برای کارمیرن باکو
واون زمان پولی روکه داشته پیش زن عموت به امانت میذاره
وقتی برمیگرده ازش امانتش رومیخواد
وزن عموتم مقداری پول پوسیده وپاره که اصلابه دردنمیخوردونصف اون پولی هم که بهش داده بودنمیشد براش میاره ومیگه پولهات همینهاست! پدرت برای اینکه بخاطراون زندگی برادرش ازهم نپاشه سکوت میکنه وحرفی نمیزنه وخودش همیشه میگه اگراون پس اندازم روبهم پس میداداوضاع زندگیم خیلی بهترازالان بودوکلی توزندگی جلومیفتادم
باحرف مادرم کلادیدم نسبت به زن عموم عوض شد
وقتی رسیدیم برادرم وپدرم خونه عموم بودن وماهم رفتیم اونجا
دخترعموم یه دخترلاغروقدبلندبودکه برعکس زن عموم خیلی کم حرف ساکت بود
میدونستم برادرم حمیدبخاطراحترام حرف پدرم مخالفتی نکرده وراضی به این ازدواج شده
همون شب توجمع خانوادگی خودمون لیلاوحمیدنامزدکردن وقرارشداخرهفته عقدکنن فردای نامزدی مادرم خونه زن عموم نموندورفتیم خونه دایی احدم
ولی رویاخواهرکوچیکم به اصرارزن عموم موندپیشش
بااینکه رویابچه بودوکلا۹سال سن داشت
ولی زن عموم همش میگفت توبایدعروس من بشی! انگارتوقع داشت یه دخترداده یه دخترازمابگیره وهردفعه این حرف روتکرارمیکردمامانم عصبی میشد
میگفت محاله بذارم این وصلت سربگیره
کم بدبختی نکشیدم یکی ازدخترام که جوان مرگ شد
این یکی هم طلاق گرفته ودورازجیگرگوششه
دیگه نمیذارم رویاسیاه بخت بشه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_دهم
خلاصه اون مدتی هم که ماخونه دایی احدم بودیم من ارامش نداشتم ازدست پسرداییم چون بارفتارهاش میخواست بهم بفهمونه که دوستمداره وابرازعلاقه میکردولی من اصلاتونخ اینجورچیزهانبودم وفکرم پیش پسرم علی بودخریدهای مراسم عقدانجام شدوروزمراسم فرارسیدمنم یه کت دامن ساتن صورتی تنم کرده بودم تواتاق کنارسفره عقدمنتظرعاقدبودیم
باصلوات مردهامتوجه شدیم عاقدامد
وقتی وارداتاق شد زن عموم بازوم روگرفت گفت طوبی ازاتاق بروبیرون
باتعجب نگاهش کردم گفت وا زن عموکجابرم دوستدارم سرعقدبرادرم باشم
زن عموم چپ چپ نگاهم کردگفت انگاریادت رفته طلاق گرفتی والان بیوه هستی ازقدیم گفتن شکون نداره زن طلاق گرفته سرعقدباشه نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم مادرم که متوجه حرفهای زن عموم شده بودخیلی بد نگاهش میکردمنم برای اینکه حرف وحدیثی پیش نیادومادرم به زن عموم چیزی نگه دعواشون نشه به بهانه اب خوردن سریع ازاتاق امدم بیرون رفتم سمت اشپزخونه به زورخودم روکنترل میکردم که اشکام سرازیرنشه
خیلی دلم شکسته بودخلاصه مراسم عقدبرادرم شدزهرمارم واصلابهم خوش نگذشت فردای بعدازمراسم برگشتیم تهران واقعاسفرخسته کننده ای بود
بعدازمدتی دوتاپسرعموهام امدن تهران برای کاروچون جایی روبرای زندگی نداشتن به پیشنهادپدرم امدن وبامازندگی میکردن
و هرچی پول درمیاوردن میدادن مادرم که براشون پس اندازکنه
وقتی مادرم روبازن عموم مقایسه میکردم میدیدم اون درحق پدرم چقدربدی کردوامانت دارخوبی براش نبود
ولی الان مادرم دلسوزانه داشت ازدوتاپسراش مراقبت میکردوهواشون روداشت تومدتی که پسرعموهام خونه مابودن متوجه علاقه رویابه پسرعموم فرهادشدم
مادرمم یه چیزهای فهمیده بودولی نظرش عوض نشده بودوهمچنان مخالف ازدواج رویاباپسرجاریش بود
چندماهی گذشت وزن عموم گفت جهیزیه لیلا اماده است بهتره هرچه زودتربرن سرخونه زندگیشون
پدرم سنگ تمام گذاشت وبراشون یه عروسی مجلل گرفت وچندروزخرج دادوعروسیه حمیدتوفامیل زبون زدهمه شدبودبعدازعروسیه حمید پسرداییم محمدهم امدتهران برای کار
واونم خونه دایی عادلم بود
وچون خونه داییم دیواربه دیوارمابود
بیشتراوقات من محمد رومیدیدم
هیچ علاقه ای بهش نداشتم
ونمیتونستم بهش فکرکنم
هرچندمیدونستم پدرم کاملا موافقه
وهمیشه مگفت ازدواج فامیلی خوبه چون همدیگررومیشناسیم وبه اخلاق هم اشناهستیم بعدازمدتی دایی احدم ازده پیغام فرستادکه برای خواستگاری من میخوادبیادتهران
وقتی شنیدم به شدت مخالفت کردم وبه مادرم گفتم جواب من نه
ترخدانذاردایی بیادمن دوستندارم ازدستم دلخوربشن واقعانمیتونم محمدروه عنوان همسرقبول کنم
گلبهارکه فهمیدمن مخالف هستم به داییم میگه
ویه روزکه روایوان نشسته بودم امدخونمون وگفت طوبی واقعانظرت منفیه
گفتم بله ونمیتونم بامحمدازدواج کنم
لطفاشماهم اصرارنکنید
دایی عادلم باحرفم خندیدواروم درگوشم گفت
طوبی تودخترعاقلی هستی ومنم مثل تومخالف این ازدواج هستم
باتعجب نگاهش کردم
گفتم شماچرا!؟
چیزی هست که من ازش بی خبرم وشماچی میدونید!!؟؟به داییم گفتم شماچیزی میدونید؟
داییم گفت طوبی محمدپسرخوب وکاریه
ولی نمیشه واقعیت روندید
اون الان یه پسرمجرد که سنی نداره
من ازاینده این ازدواج میترسم چون تویه بارازدواج کردی وشکست خوردی
وممنکنه محمدچندسال دیگه ازاین ازدواج پشیمون بشه وعاشق یکی دیگه بشه
محمدهنوزحس عاشقی روتجربه نکرده واگرزمانی عاشق بشه مطمئن باش توروول میکنه
وین وسط توای که بازضررمیکنی هردوتای شماعزیزمن هستیدومن بخاطرآینده جفتتون دارم این حرفهارومیزنم
داییم انقدرمحکم وبااطمینان حرفهاش روزدکه فهمیدم خودش این حس روتجربه کرده
گفتم دایی میخوام یه سوال کنم امامیترسم ناراحت بشید
داییم که ادم باهوشی بود
فهمیدچی میخوام بپرسم
گفت میدونم چی میخوای بگی
حدست درسته من خودم این بلاسرم امده ویه ازدواج ناموفق داشتم که زن اولم هیچ گناهی نداشت چون عاشقش نبودم وبه اجباردیگران ورویه حس زودگذرباهاش ازدواج کردم
ولی بعدازمدتی که گلبهاررودیدم عاشقش شدم واین تجربه عشق برای من گرون تموم شد
باعث شددرحق زن اول ظلم کنم
بخاطرهمینه دارم بهت میگم ازدواج بامحمداشتباهه چون من عشقی توش نمیبینم
ازپشتیبانی داییم خوشحال شدم
گفتم بس خودتون بامحمدودایی احدحرف بزنید داییم گفت حالاکه ازجواب تومطمئن شدم خودم کارهارودرست میکنم تونگران نباش
بعدازرفتن دایی مادرم رودرجریان گذاشتم وگفتم به باباهم بگومن فعلاقصدازدواج ندارم وتمام فکرذکرم گرفتن پسرمه
فرداصبح که گلبهارامدخونمون گفت دیشب داییت بامحمدصحبت کرده وخیلی ناراحت شده صبحم بدون خداحافظی رفت
امیدوارم تصمیم اشتباهی نگیره وزودبااین قضیه کناربیاد
محمدکه عموی خودش رومقصرمیدونست دیگه برنگشت به خونه دایی وباهمه قهرکرده
یه مدت هیچ کس ازش خبرنداشت
من خیلی نگرانش بودم ولی داییم میگفت خودش اروم میشه وبرمیگرده تومقصرنیستی
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_یازدهم
خلاصه چندماهی گذشت وتواین مدت من علی روکم بیش میدیدم ومتوجه شدم که نگارازمسعودصاحب یه بچه شده
فکرمیکردم باامدن بچه ی خودش علی رومیدن به من
ولی هرچی بهشون اصرارکردم فایده نداشت هرچندمیدونستم ازعلی هم خوب مراقبت نمیکنن ونگارحسابی اذیتش میکنه
اماکاری ازدستم غیرغصه خوردن برنمیومد
گذشت تایه روزکه قراربودعلی روببینم دلم شورمیزدوازساعت اوردنش گذشته بود
اروم قرار نداشتم تاغروب صبرکردم
ولی خبری ازشون نشدپدرم که دیدحالم خوب نیست گفت امشب روصبرکن فردامیریم دنبالش
اون شب تاصبح خواب به چشمام نمیومدوهزارجورفکرخیال بدازسرم گذشت
صبح که شددیگه طاقت نداشتم
میخواستم اماده بشم وبرم دنبال علی که صدای زنگ حیاط به گوشم رسید
سراسیمه دویدم سمت در وقتی دربازکردم...صدای زنگ درامددویدم سمت حیاط وقتی دربازکردم علی رواورده بودن
ازخوشحالیه دیدن علی داشتم پردرمیاوردم
علی تامنودیدسریع امدبغلم خودش روچسبندبهم مامانم گفت چشمت روشن چقدربهت گفتم اروم باش میارنش گوش نمیدادی
باسرحرف مامانم روتاییدکردم وباعلی رفتیم تواتاق نمیدونم چراحس میکردم این بچه مثل قبل نیست وانگارازهمه چی میترسه
میدونستم نگاربهش خوب رسیدگی نمیکنه وازوقتی بچه خودش به دنیاامده اوضاع برای علی بدترهم شده
لباسهاش روزدم بالابدنش رونگاه کردم جای کبودی روبدنش نبودولی استخوانهای بدنش رو میشدیدازلاغری شمرد
حرص میخوردم ازاینکه طبق قانون مسخره حضانت نمیتونستم جیگرگوشه ام روپیش خودم نگه دارم بعدازچندساعت که واسه بازی علی روبردم توحیاط متوجه شدم توپش سمت حوض که میفته نمیره بیارش
حتی یه بارکه توپ تواب افتادجیغ میزدفرارمیکرد ازرفتارش درتعجب بودم
این بچه قبلاعاشق اب بودولی الان انگارازاب ترس داشت نزدیک حوض اب نمیشد
دستش روگرفتم بردمش کنارحوض اب خودش روچسبونده به من چشماشوبسته بودبغلش کردم گفتم علی بیااب بازی کنیم وحشتزده نگاه من میکردباسرمیگفت نه
فهمیدم هربلای سرش امده مربوط به اب
فکرم خیلی درگیرشدوبه مادرم گفتم
مامانم همش میگفت به دلت بدراه نده بچه است هردفعه ترس ازیه چیزی داره تابزرگ بشه
ولی من نمیتونستم بااین قضیه کناربیام
فرداکه باغبون باغ امددنبالش قبل بردن علی خودم رفتم جلودرگفتم اقاداوودبفرماییدتوعلی خوابه
گفت دست شمادردنکنه خیلی کاردارم اگرمیشه علی روزودتربیارید
گفتم میشه شمابریدمن خودم بیارمش
گفت نه بایدباخودم ببرمش نگارخانم دعوام میکنه ازشنیدن اسمشم حالم بدمیشد
گفتم پس اقاداوودتشریف بیاریدتوحیاط یه چای بخوریدتاعلی بیداربشه
یه یالله گفت امدتو
براش چای اوردم کنارش نشستم
گفتم اقاداوودخودت بچه داری باتعجب نگاهم کرد
گفتم میدونی برای یه مادرهیچی ازبچه اش عزیزترنیست
منم ازخوشی اون خونه روترک نکردم مجبورشدم وهرکاری هم کردم علی روبهم ندادن
ولی جون بچه هات بهم بگواوضاع علی تواون خونه چه جوریه
مخصوصاالان که نگارخودشم بچه داره
اقاداوودگفت چی بگم اخه خانم میترسم حرفبزنم برام دردسربشه
گفتم قول میدم اسمی ازتونبرم وبرات دردسرنشه اقاداوودگفت پریروزخدابه علی اقارحم کردواگرعمه اش نبودزبونم لال حتمابلایی سرش میومد
قلبم تندتندمیزدگفتم چی شده
اقاداوودگفت نگارعلی روخیلی اذیت میکنه واون روزم که قراربودبیارمش پیش شماکاری برام پیش امدرفتم بیرون شب که برگشتم
دخترم گفت نگارعلی روانداخته توحوض اب وبچه ازترس چشماش چپ میشه
اگرعمه اش نمیرسیده علی خفه میشده
خودتون میدونیدماجرات حرفزدن نداریم و..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_دوازدهم
باحرفهای اقاداوودبی صدااشک میریختم دلم به حال خودم وپسرم میسوخت
گفتم اقاداوودشمابریدمن خودم علی رومیارم
گفت برام دردسرمیشه من علی رومیبرم بعدا خواستیدخودتون بیایدحرف بزنید
نمیخواستم براش دردسردرست کنم علی رودادم برد
بعدازبردن علی شروع کردم مثل ادمهای عزیزازدست داده شیون کردن
مامانم وگلبهارکنارم بودن دلداریم میدادن
نزدیک غروب که پدرم وداییم امدن ماجراروفهمیدن
پدرم خیلی عصبانی شدولی داییم ارومش کردگفت دادبیدادکارروخرابترمیکنه
بذاریدمن واسطه بشم شایدبتونم کاری کنم
فرداصبح داییم رفت دیدن مسعودوتانزدیک ظهرکه برگرده دل تودلم نبودوبخاطراسترس تمام پوست لبم روکنده بودم
ودعامیکردم مسعودموافقت کنه علی روبهم بده وقتی داییم امددیگه تحمل نداشتم گفتم چی شد
داییم گفت اروم باش طوبی
علی پسرمسعودم هست من ماجراروبراش تعریف کردم وقول داده بیشترمراقبش باشه
ولی رضایت نمیده پسرش روبسپاره دست توازعصبانیت ناخنهام روتودستم فشارمیدادم
گفتم اون کجاست وقتی اون نگارازخدابیخبربچه من رواذیت میکنه
داییم گفت چاره ای غیرصبرکردن نداری تاعلی بزرگتربشه
ولی تونستم راضیش کنم درهفته چندروپیشت باشه وبیشترببینیش
مجبوربودم به همین فعلاقانع باشم ازهیچی بهتربود
بازم باکمک داییم تونستم علی روبیشترببینم چندوقتی ازاین ماجراگذشت تایه خواستگاربرام پیداشدکه ازهمسراولش جداشده بودیه دختر۶ساله داشت
صاحبخونه اش چندبارمن روتوی کلاسهای قران مادرم دیده بودوازلیلازنداداشم من روخواستگاری کرده بودواونم بدون اینکه به من بگه باهاش هماهنگ کرده بود!
وقتی به من گفت خیلی عصبانی شدم گفتم چرابدون اینکه بامن مشورت کنی سرخودتصمیم گرفتی ومادرمم دیدمن مخالف هستم ازم حمایت کردگفت قرارخواستگاری روبهم بزن
شب که برادرم وپدرم امدن ازماجراباخبرشدن وبرادرم شروع کردبه من تیکه انداختن که توباعث شرمندگی خانواده هستی توخونه ای که زن مطلقه هست ماآرامش نداریم پشت سرت حرف درمیارن وتونمیتونی تااخرعمرت بیوه بمونی
خلاصه هرچی من ومادرم مخالفت کردیم
نتونستیم نظرپدروبرادرم روعوض کنیم
چون طرزفکرسنتی وسختگیرانه ای داشتن
به ناچارکوتاه امدم وتوعمل انجام شده قرارگرفتم بلاخره شب خواستگاری فرارسید
من تواشپزخونه بودم که مادرم صدام کردوقتی برای پذیرایی واردجمع شدم
چشمم به مردقدبلندوچهارشونه که قیافه جذابی داشت افتادکه کناریه خانم مسن نشسته بود
بعدازپذیرایی رفتم کنارمادرم نشستم
اون خانم که اسمش اقدس بودوشروع کردازحامدتعریف کردن که یه مردمهربون وجوانمرده که خودش به تنهای زندگی میکنه وازدخترشیش ساله اش مراقبت میکنه کسی رواینجانداره وحامدمستاجراقدس خانم بود باتعریف وتمجیدی که اقدس خانم ازحامدمیکردمن خودمم دول شده بودم توجواب منفیم وتافرداازشون فرصت خواستیم پدروبرادرم به شدت موافق بودن ومیگفتن شرایطش برای زندگی باتوخوبه وقبول کن خلاصه من تحت شرایط به وجودامده به حامدجواب مثبت دادم وبرای اخرهفته قرارعقدگذاشتیم ودرطول این یک هفته به اتاقی که حامددراون زندگی میکردیکبارسرزدم که بافرشهای دست بافت وصندوقچه ایینه وشمعدان تزیین شده بودچنددست رختخواب چندتیکه واجب زندگی هم داشت پیش خودم گفتم خداروشکرحداقل امکانات برای یه زندگی اروم روداره اخرهفته من به عقدحامد درامدم وازهمون شب هم زندگی من خیلی بی سرصداکنارحامدشروع شدفردای بعدازعقداقدس خانم امدگفت این وسایل مال منه ومیخوام ببرمشون گفتم مگه مال حامدنیست گفت نه وازامروزاینحامستاجرهستید بابردن وسایل اون اتاق موندچندتاگلیم دودست رختخواب یه مقدارخرت وپرت موند
شب که حامدامدگفتم اقدس خانم امدتمام وسایل بردماحالابایدچکارکنیم
گفت نگران نباش همه روبرات میخرم فقط یه کم صبروباش همه چی درست میشه
چاره ای جزپذیرفتن حرفش نداشتم حامدتوکارخونه کارمیکردوبه کارگرساده بودفرداصبح که رفت سرکارماحتی نونی برای خوردن هم نداشتیم مادرم امددیدنمون وقتی اوضاع زندگی من رودید
من وسمانه روباخودش بردخونه خودمون
سمانه دخترحامدخیلی لوس بودوبه چشم نامادری به من نگاه میکردازهمون اول سرناسازگاری بامن گذاشته بودوسرکوچکترین چیزی بهانه میگرفت وشروع میکردگریه زاری
حتی نمیذاشت موهاش روشونه کنم
اون روزمامانم بردش حمام ویه لباس نودخترونه تنش کردومقداری وسیله زندگی ومواداولیه برای پخت غذابهم داد
اخرشب باحامدراهیه خونه شدیم حامددست بالش خالی بودولی واقعامنودوست داشت
وتمام تلاشش روبرای اسایش من انجام میداد
این وسط فقط سمانه سوهان روح روانم بودخیلی اذیتم میکردبه حرفم گوش نمیدادبیشتراوقات درحال گریه وزاری بوددولی من تحمل میکردم ومحبتم روازش دریغ نمیکردم
باخودم میگفتم علی منم زیردست نامادریه ودلم برای سمانه میسوخت وباهاش مهربان بودم
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐پروردگارا دستانم بسوی توست
⭐️نگاهم به مهربانی و کرم توست
⭐با تو غیر ممکنها ممکن میشود
⭐️نا ممکنهای زندگیام را ممکن بفرما
⭐که باخدای بیهمتایی چون تو
⭐️معجزه زندگی جان میگیرد
🌙شبتون قشنگ
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اما عزیزِ من🌼
داستانِ تو هنوز تمام نشده!
تو خواهی خندید،🌼
در جایی که قبلا گریسته بودی...
سلام صبحت بخیر و در پناه خدا🌼
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_سیزدهم
گاهی حامددعوام میکردمیگفت خیلی لوسش کردی زیادبهش محبت نکن مادرش بهش یادمیده تورواذیت کنه
میگفتم حامداین بچه خیلی کوچیکه چطورمیتونه اینجورچیزهارویادبگیره
سمانه هرچقدرازم بدش میومدومن رواذیت میکردبرعکس عاشق مادرم وزن داداشم بودبااوناخیلی خوب بودمنم برای اینکه کمتراذیتم کنه بیشتراوقات میرفتم خونه پدرم وعلی روهم خونه پدرم میدیدم
یه روزکه اونجابودم لیلازنداداشم گفت سمانه دوستداری یه دوست خوب برات بیارم که وقتی یه کم بزرگترشدبتونی باهاش بازی کنی ازحرفهاش متوجه شدم حامله است باخوشحالی گفتم لیلاجان بهت تبریک میگم مبارکه مامان شدی وپرسیدم زن عموهم میدونه خندیدگفت نه قراره به زودی ازده برای یه امرخیربیان میخوام اون موقع بهش بگم باتعجب نگاهش کردم گفتم به سلامتی خبریه خندیدگفت میخوان برای داداش امیدم بیان خواستگاریه رویا ازحرفش چشمام گردشداخه مادرم ازهمون۹سالگی گفته بودنه رویا۱۲سالش بودچطوربامخالفتهای مامانم زنعموبازمیخواست بیادخواستگاریش
همون شب مامانم به پدرم گفت من راضی نیستم پدرم گفت رویاعروس دادشمه تودخالت نکن
پدرم اززنعموم خیلی حرف شنویی داشت وشب خواستگاری زن عموم گفت رویابایدبیادده پیش خودم زندگی کنه این درحالی بودکه امیدپسرش تهران کارمیکرد.زن عموم گفت رویابایدبیادروستازندگی کنه مادرم مخالف بودمیگفت پسرت کارش تهرانه چطورتوقع داری دخترمن بیادروستاودورازشوهرش تنهازندگی کنه
زن عموم میگفت تنهانیست ماهستیم وامیدم ماهی یکی دوبارمیادبهش سرمیزنه یه مدت بایداینجوری زندگی کنن تادست بال امیدبازبشه
میدونستم تمام اینهابهانه است وزن عمونمیخوادعروسش دورازخودش زندگی کنه مادرم هرچی به پدرم میگفت وسعی داشت منصرفش کنه ولی بابام اصلابه حرفش گوش نمیدادوهرچی زنداداشش میگفت تاییدمیکردخلاصه رویاخواهرمم توسن ۱۲سالگی ازدواج کردوقرارشدمراسم عقدوعروسی هم روستابگذاربشه عملاهرچی زنعموخواست همون شد
یک هفته بعدازخواستگاری رویابه عقدامیددرامد
وچون مراسم روستابودمن بخاطردوریه راه وشرایط کارحامدنتونستم شرکت کنم ومثل عقدبرادرم سرعقدخواهرمم حضورنداشتم ومقصرشم زنعمومیدونستم اون دفعه بخاطربیوه بودنم وایندفعه بخاطرلجبازی وحرف خودش روبه کرسی نشوندن
چندماه ازعقدشون گذشت که مابرای مراسم
عروسیشون بایدراهیه روستامیشدیم
به خانواده مسعوداطلاع دادم که میخوام علی روباخودم چندروزی ببرم روستا
ازاونجایی که نگاربچه دومش روحامله بودوسرگرم بچه های خودش بود موافقت کرد
وماچهارنفری عازم روستاشدیم
وبعدازسالهاتازه داشتم طمع خوشبختی روکنارپسرم ویه مردخوب که دوستمداشت تجربه میکردم هرچندسمانه ام مثل دخترخودم بودم
شایدحامداوضاع مالی خوبی نداشت ولی یه ادم فوق العاده اجتماعی وخون گرم بودکه همون دفعه اول هرکس میدیدش ازش خوشش میومدویه جورای توروستاحرف من وحامدپیچیده بودوهرجامیرفتیم به گرمی ازمون پذیرایی میکردن وازچهره زیباوشخصیت حامدتعریف میکردن ومادونفرروکنارهمدیگه هرکس میدیداززیبایی ظاهرجفتمون حرف میزدن که بهم خیلی میاید
مراسم عروسی برگزارشدورویاتویه اتاق که زن عموبهش داده بودبایدزندگی میکرد
یه حس غربت وتنهایی روتوچهره رویامیدیدم وازته دل براش ارزوی خوشبختی میکردم ودعامیکردم خیلی زودباشرایط زندگی درروستاکناربیاد
بعدازعروسی دایی احدم ماروشام دعوت کردپسرداییم مجردبودمیدونستم هنوزم من رودوستداره
نمیخواستم به اون مهمونی برم ازرفتارپسرداییم میترسیدم
ولی نمیتونستمم مخالفت کنم چون همه رودعوت کرده بود
خلاصه شب که همه رفتیم داییم وزنداییم به گرمی ازمون استقبال کردن
ولی پسرداییم اصلا تحویلمون نگرفت باحامدبه زودست دادویه نگاه خصمانه ای به من داشت
سعی میکردم به روی خودم نیارم هرچندمیدونستم این رفتارپسرداییم ازچشم حامدپنهان نمیمونه بعدازشام رفتم توحیاط یه نگاهی به بچه هاکه داشتن بازی میکردن بندازم که متوجه یه سایه پشت سرخودم شدم...توحیاط بودم که یه سایه روپشت سرم احساس کردم فکرکردم حامدپشت سرم امده بیرون
برگشتم پسرداییم بودترسیدم باتعجب نگاهش کردم
یه لبخندمسخره زدگفت بخاطریه مردی که زنش رو طلاق داده یه دخترهم داره که شنیدم خیلی اذیتت میکنه وهیچی نداره جواب ردبه من دادی
فکرکنم فقط قیافه اش برات مهم بودوچشمت خوشگلیش روگرفته
خودم روجمع جورکردم توچشماش نگاه کردم گفتم الان مشکلت چیه
من نمیتونستم باتوزندگی کنم چون هیچ علاقه ای بهت نداشتم کاش اینو درک میکردی ومیفهمیدی دوستداشتن زوری نیست من باحامداحساس خوشبختی میکنم وازانتخابمم پشیمون نیستم
وباعصبانیت ازکنارش ردشدم رفتم تواتاق پیش حامدنشستم.دعامیکردم زودتربرگریم تهران
اون شب خونه داییم خوابیدیم وفرداصبح زودهمه روبیدارکردم گفتم پاشیدزودترراه بیفتیم وهرچقدرداییم اصرارکردنموندیم وبرگشتیم تهران حامدمردزحمت کشی بودولی حقوقش کفاف زندگی مارونمیدادوازپس مخارج برنمیومد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_چهاردهم
باتمام کمبودهای که توزندگی داشتم ولی هیچ وقت بهش اعتراضی نمیکردم
چندماهی گذشت که بازحالتهای بارداری قبلیم امدسراغم وقتی ازمایش دادم جوابش مثبت بود
حامدازشنیدن بارداریم خیلی خوشحال بودوانگارپاقدمش برای ماسبک بودواوضاع مالی مایه کم بهترشدوباکمک خانواده ام تونستیم نزدیک خونه پدرم یه زمین بخریم
خیلی ذوق میکردم که قراره صاحب خونه بشم
هرچندمیدونستم ساخت خونه خیلی خرج داره وبه این راحتی هانیست
وتوتخیلات خودم قسمتهای مختلف خونه روتجسم میکردم ودعامیکردم
هرچه زودتربتونیم بسازیمش
حامدعجله اش ازمن برای ساخت خونه بیشتربودوپیش چندنفرازاقوام نزدیکش رفت شایدبتونه پولی تهیه کنه وساخت خونه روشروع کنیم
ولی وقتی برگشت گفت کسی بهم پول قرض نداده
به حامددلداری میدادم که ناراحت نباش خدابزرگه
ویه روزکه پدرم امددیدنمون بهش گفتم اگرمیتونه ازجایی برامون وام جورکنه
گفت باشه به چندنفرمیسپارم شایدجوربشه
چندروزی ازاین ماجراگذشت که یه روزباسمانه میخواستیم بریم خونه مادرم
مسیرمون طوری بودکه ازجلوی زمین عبورمیکردیم وقتی به نزدیکی زمین رسیدیم یه کامیون رودیدم که داره مصالح ساختمون خالی میکنن
اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی وقتی جلوتررفتیم فهمیدم سرزمین ماست
باسمانه رفتیم جلوازصاحب کامیون پرسیدم اینامال کیه
گفت نمیدونم ولی یه اقای ادرس داده وگفته بیارم اینجاخالی کنم
فکرم کارنمیکردمتعجب نگاه میکردم که حامدهم رسید
پیش خودم گفتم شایدازجایی پول تهیه کردومیخواسته من روسورپرایزکنه
ولی وقتی دیدم حامدم ازهمه جابیخبربودوهاج واج به مصالح ساختمون نگاه میکرد ازراننده سوال کردوگفت مشخصات کسی که برای مامصالح فرستاده روبگید
راننده گفت یه اقای که موهاش قرمزبوداین مصالح روبراتون فرستاده
اون لحظه هرچی فکرمیکردم ذهنم یاری نمیکردبفهمم کی رومیگه
خلاصه رفتیم خونه پدرم مادرمم وقتی شنیدمثل ماتعجب کرد
حامدگفت شایدپدرت میدونه وهمه منتظربابام موندیم
شب که پدرم امدگفت من به چندنفری برای وام سفارش کردم ولی مصالح رونمیدونم
ورفت توفکرکه من یدفعه گفتم
راننده گفت یه اقای موقرمزمصالح روفرستاده
بااین حرفم بابام انگاریادچیزی افتاده باشه گفت کاراقارسول
من اون روزازخونه شماداشتم برمیگشتم اقارسول رودیدم وجریان روبراش تعریف کردم
اون ادم خیرودست دلبازیه الان بانشونی که تودادی شک ندارم کارخودشه
اقارسول شدفرشته نجات ما
همون شب باحامدبرای تشکررفتیم خونش
ولی این مردکه یکی ازاشناهای مابودبه حدی بزرگواربودکه اصلابه روی خودش نمیاوردومیگفت کاری نکردم
هرچی حامداصرارکردکه قیمت مصالح روبگه تابعدابهش پس بدیم ولی زیربارنرفت
ین محبت ولطف اقارسول روهیچ وقت من وحامدفراموش نمیکنیم
باکمک اقارسول ووامی که گرفتیم تونستیم خونمون روبسازیم واسباب کشی کنیم به منزل نو
اون زمان من ماهای اخربارداری رومبگذروندم وخیلی برام سخت بود
هرچند مادرم همیشه کمکم بود
ودوماه بعدازاسباب کشی دخترم مهربان به دنیاامد
خیلی دوستداشتم علی روهم بیارم پیش خودم وحامدهم مخالفتی نداشت ولی مسعودباوجوددوتابچه ازنگاررضایت نمیداد
این وسط سمانه به مهربان خیلی حسادت میکردهرچندمن طوری رفتارمیکردم که فرقی بینشون نذارم ولی بازم تاچشم من رودورمیدیدکارخودش رومیکردصدای مهربان رودرمیاورد
زندگیه تقریبا ارومی داشتم ومهربان یکساله شدکه من بازباردارشدم وبعداز۹ماه دختردومن مریم به دنیاامد
ولی بعداز زایمانم حامدازکاربیکارشدواوضاع مالی مابازخرابترازقبل شد
حامدبرای کارعازم جزیزه قشم شدومن باسه تابچه کوچیک وبدون داشتن پولی تنهاموندم
یادمه روزی که حامدرفت من ابگوشت گذاشتم واون ابگوشت روهرروزبهش اب اضافه میکردگرم میکردم وازش میخوردیم واینجوری شکم خودم وبچه هاروسیرنگه میداشتم
انقدرمغروربودم که دوستنداشتم ازمشکلات زندگیم به مادرم بگم
وقتی مادرم بعدازیک هفته امددیدنمون ازحرفهای سمانه متوجه اوضاعمون شد
من رودعواکردگفت چرانیومدی خونه ما
گفتم من همیشه سربارشماوبرادرم هستم دوستندارم بیشترازاین اذیت بشیدمادرم ماروبه زوربردخونه خودشون وبعدازیک ماه مقداری پول ازحامدبه دستمون رسیدکه رفتیم خونه خودمون وشایدباورش سخت باشه ولی من تاامدن حامدکه سه ماطول کشیدبااون مبلغ کم زندگی روگذروندم وقتی حامدامدمقداری باخودش پول اوردبودولی ازاونجایی که ادم ولخرجی بوداون پول خیلی زودتموم شدوبرای کارهم دیگه نرفت قشم ودریه کارگاه مشغول به کارشدومن بازبرای بارسوم حامله شدم واینارازخدامیخواستم که بچه سومم پسرباشه تادهن اطرافیان بسته بشه چون فامیل حامدخیلی تیکه مینداختن وانگارمن مقصربودم که بچه پسرنمیشد امابچه سومم دخترشدوباوجود۴تابچه اوضاع مالی مابدترازقبل شد طوری که مجبورشدیم یکی ازاتاقهای خونه روبه اجباراجاره بدیم تاکمک خرجی برامون باشه.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_پانزدهم
خودمون با۴تابچه تویه اتاق ۱۲متری زندگی میکردیم وتواین شرایط بعدازگذشت یکسال بازمن برای بارچهارم باردارشدم وایندفعه ام بچه ام دخترشدوهمه فامیل مسخره ام میکردن سرکوفت میزدن که دخترزایی وتیکه هاشون خیلی اذیتم میکردبااین حال حامدعاشق بچه هابودوهمشون روخیلی دوستداشت ولی حرف حدیث مردم تمومی نداشت واون زمان اگرپدری پسرنداشت میگفتن اجاقش کوره و پشت نداره.همون سالهابودکه کم بیش برای سمانه که حالابزرگ شده بودخواستگارمیومد
ولی حامدخیلی سختگیربود
ازهمه یه ایرادی میگرفت ردشون میکردمنم هیچ وقت دخالتی نمیکردم میذاشتم خودش تصمیم بگیره
تااینکه متوجه نگاهای پسرهمسایه به سمانه میشدم اول حس خوبی به این رفتارهاونگاهانداشتم وسعی میکردم زیادباسمانه رودررونشه
ولی بعدازمدتی متوجه شدم عاشق سمانه شده ومادرش روبرای خواستگاری فرستاد
حامدبازطبق معمول مخالفت میکردولی اصراروپافشاریه حسین باعث شدکه حامدکوتاه بیادوسمانه،حسین تویه مجلس خانوادگی نامزدبشن حامداصلاروی خوش به دامادنشون نمیدادویه جوری رفتارمیکردکه شایدهرکس دیگه ای جای حسین بودهمون دوران نامزدی پاپس میکشیدمیرفت
ولی ازاونجای که حسین واقعاسمانه رومیخواست رفتارهای حامدروتحمل میکردوبلاخره بعدازگذشت چندماه باهم عقدکردن
وحسین رسمادامادخانواده شد
من خودم چهارتادخترداشتم واگرسمانه روبیشترازدخترهای خودم دوستنداشتم خدامیدونه که کمترازدخترهای خودمم دوستش نداشتم وهمجوره هواش روداشتم
ونمیذاشتم کمبودی رواحساس کنه
حتی ازگوشه کناروتوحرف همسایه هامیشنیدم که میگفتن سمانه مادرنداره بعیدمیدونم بااین شرایط مالی بتونن جهیزیه ای براش تهیه کنن
ولی من باهرزحمت وسختی که بودطی چندماه تونستم براش یه جهیزیه ابرومندتهیه کنم
گاهی حتی خودحامدغرمیزدکه زیادبراش نخر
همه روکه نبایدمابخریم خودشونم بایدتلاش کنن
ولی من نمیخواستم ازخونه پدرش دست خالی بره وپیش خانواده شوهرش کم بیاره وکمبودی احساس کنه همه چی براش خریدم
یادمه روزی که جهیزیه سمانه روبردن همه همسایه هاانگشت به دهن مونده بودن
باورشون نمیشدمن همچین جهیزیه ای روبراش تهیه کرده باشم
خلاصه سمانه عروسی کردورفت سرخونه زندگیش ولی بعدازعروسی خودش رونشون دادوکامل بامارابطه اش روقطع کرد
حامدمیگفت حسین شوهرش نمیذاره
ولی من خوب میدونستم سمانه باتمام محبتی که من بهش میکردم بازم به چشم زن بابابه من نگاه میکردوازمن خوشش نمیومد
شایداین چندسالم منتظرهمچین فرصتی بودکه من وخواهراش رواززندگیش خط بزنه
چندماه بعدازعروسیه سمانه من بازم باردارشدم به امیدآوردن یه پسر
ولی ازاونجایی که تاخدانخوادهیچ اتفاقی توزندگیت رخ نمیده بچه پنجم منم بازدخترشد
دخترپنجمم یکسال خورده ایش بودکه من بازباردارشدم🙈ماههای اول بارداریم بودم که پدرم مریض شد
تقریباچندماهی ازبیماریش گذشت که یه شب پسرداییم امددنبالم وگفت عمه گفته زودبری خونشون
باترس گفتم چی شده.. گفت حال بابات خوب نیست
نفهمیدم چه جوری بچه هارواماده کردم راهیه خونه پدرم شدم دست وپام میلرزید
وقتی رسیدم پدرم سرسجاده نمازنشسته بود داشت نمازمیخوند یه نفس راحت کشیدم به مادرم گفتم بابام که حالش خوبه چرااینجوری خبرفرستادی نصف عمرشدم مامانم به شوخی گفت بابات که نمرده نترس اون فقط میخوادشماروببینه
پدرم که حرفهای من ومادرم روشنیده بودبعدازتموم شدن نمازش گفت من بیخودبچه هاروجمع نکردم من یه امشب مهمون شماهستم وفردایی برای من وجود نداره توام زیادبه این دنیادلخوش نکن زن شایدچهلم من نشده توام امدی پیشم
من که ازحرفهای پدرم حسابی کفری شده بودم گفتم این حرفهاچیه بابامیزنی
انشالله هردوتاتون سلامت باشیدوسایتون روسرماوبچه هاباشه
بابام گفت مرگ حقه دخترم وراه گریزی ازش نیست توام من روحلال کن.اون شب هیچ کدوم ازحرفهای پدرم روجدی نگرفتم وگفتم یه چیزی برای خودش میگه
بابام اون شب ازداییم خواست موقع خواب بالاسرش چندسوره قران بخونه تاخوابش ببره
اون شب بعدازشام همگی خوابیدیم وداییم بالاسربابام قران خوند
نزدیک صبح بودکه صدای گریه داییم ومادرم به گوشم رسید
وقتی بیدارشدم دیدم یه ملافه ی سفیدروی پدرم کشیدن وبابام درارامش کامل برای همیشه خوابیده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_شانزدهم
انقدربهم شوک واردشدکه ازحال رفتم
باورم نمیشدپدرم مرده باشه
واقعاازدست دادنش برام غم بزرگی بود
پدرم سنی نداشت وهنوز۵۰سالشم نشده بود
طبق وصیت پدرم قم خاکش کردیم
وروز۷پدرم وقتی مادرم داشت براش حلوادرست میکرد
باشهدحلواتمام گردن وسینه اش میسوزه
زن عموم باهمسایه هامیخواستن مثلاکمکش کنن پیازرنده میکنن ومیمالن روی زخمش وپانسمانش میکنن
متاسفانه خودپیازباعث سوزش شدیدسوختگی وعمیق شدن زخمش میشه
بعدازچندساعت حال مادرم خیلی بدمیشه که باکمک برادرم وداییم میرسوننش بیمارستان
وسریع بستریش میکنن
ولی بخاطرپیازسوختگیش به درجه یک تبدیل میشه
من بااینکه بارداربودم وبچه کوچیک داشتم دلم طاقت نمیاوردوروزهامیرفتم بیمارستان مراقبش بودم وتنهاش نمیذاشتم
شبهاهم زن عموم میومدپیشش میموند
اون زمان زنداداشمم۹ماهه بارداربودونمیتونست بیاد پیش مادرم بمونه
خلاصه مادرم حدود۳هفته بیمارستان بودکه حالش بهترشدویه کم خیالم راحت شده بود
زن عموم که شبها میومدپیش مادرم اون روز زودترامدبیمارستان وگفت طوبی توبارداری بروخونه استراحت کن من پیش مادرت میمونم ازش مراقبت میکنم
زن عموم من روبه اجبارفرستادخونه.نزدیکهای غروب بودکه پسرداییم امددنبالم گفت دخترعمه بیاخونه ی ما
گفتم خونه شمابرای چی اتفاقی افتاده مامانت حالش خوبه؟
پسرداییم گفت همه خوبن منم خبرندارم بابام منوفرستاددنبالتون
نمیدونم چرابی دلیل دلم شورافتادواسترس گرفتم
همش باخودم میگفتم ظهرپیش مامانم بودم حالش خوب بوده پس جای نگرانی نیست
بچه هارواماده کردم راهیه خونه داییم شدم
گلبهارمثل همیشه باروی خوش ازمن وبچه هااستقبال کرد
گفتم گلبهارچیزی شده داییم چراگفته مابیایم
گلبهارگفت نترس داییت رفته دنبال مادرت ومیخوادبیارش خونه ی ما
باخوشحالی گفتم خداروشکرمرخصش کردن
چرانبردنش خونه خودش؟
گلبهارگفت خودش خواسته بیاداینجاتامن ازش مراقبت کنم
خلاصه بعدازیک ساعت داییم مادرم رواورد
باخوشحالی رفتم جلوش وکمکش کردم توجاش بخوابه
خوب که نگاهش کردم دیدم رنگ و روش پریده
احساس میکردم حالش خوب نیست
هرچی نگاهش میکردم مادرم اون آدمی نبودکه من ظهردیده بودمش
آروم درگوشش گفتم مامان چرارنگت پریده
مامانم نگاهم کردگفت بعدازرفتن توزن عموت بهم قرص داده
ولی هرچی بهش گفتم بهم اب نداد
میگفت پرستارها گفتم نبایداب بخوری جیگرم اتیش گرفته عطش گرفتم بعدازخوردن اون قرص
دیگه تحمل موندن توبیمارستان رونداشتم بارضایت خودم گفتم مرخصم کنن میخوام خونه باشم بچه هام دورم باشن
دستش روگرفتم گفتم زودخوب میشی توخونه ماهمه کنارتیم
مادرم گفت طوبی به داییت وکالت دادم که حق وحقوق توروازخونه پدریت ازبرادرت بگیره وبهت بده
گفتم مامان الان وقت این حرفهانیست توخیلی زودحالت خوب میشه
تااخرشب پیش مامانم موندم ولی بخاطراینکه بچه هااذیت میکردن برای خواب برگشتم خونه ی خودمون
دم صبح بودکه صدای درحیاط امدهراسون بیدارشدم حامدرفت در روبازکردناراحت برگشت پیشم..
اون روزچهلم پدرم بودودلم بخاطرحرفهای بابام گواه بدمیدادوازانچه میترسیدم به سرم امدوخبرفوت مادرم روحامدبهم دادسعی میکردارومم کنه
ولی مگه خیلی سخته برای یه دخترکه درعرض چهل روزدوتاعزیزش روازدست بده
غم ازدست دادن مادرم به حدی برام سنگین بودکه چندروزی دربستربیماری افتادم ویه مدت طول کشیدتاکم کم حالم بهترشدوبخاطربارداریم خیلی ضعیف شده بودم
بعدازچندماه دخترشیشمم به دنیاامد خیلی ناراحت بودم وافسردگی گرفته بودم فشارعصبی روم خیلی زیادبود
یه روزکه خیلی دلم گرفته بودوتحمل خونه موندن رونداشتم
بچه هاروبه دختربزرگم مهربان سپردم.اون روزباخانم همسایه رفتم زیارت شاه عبدالعظیم چندرکعت نمازبرای پدرومادرم خوندم وزیارت کردم ولی هرکاری میکردم اروم قرارنداشتم نمیتونستم توحرم بشینم
به خانم همسایه گفتم زودتربرگردیم خونه دلم شوربچه هارومیزنه
اون بنده خداهم بخاطرمن مخالفتی نکردوباهم برگشتیم خونه
نزدیک خونه که شدیم قدم هام روتندتربرداشتم تازودتربرسم
درحیاط بازبودرفتم تو ومهربان روصداکردم
ازاتاق امدبیرون
تادیدمش گفتم بچه هاکجاهستن
مهربان گفت رفتن خونه دایی
باشنیدن این حرفش یه نفس راحت کشیدم و میخواستم روپله هابشینم که مهربان گفت
مامان راحله ازوقتی که رفتی خوابیده وتب داره هرکاری کردم بیدارنمیشه
دیگه نفهمیدم چی میگه ازجلوراهم هولش دادم کنار ودویدم سمت اتاق
راحله گردنش ازروبالشت افتاده بودولپهاش گل انداخته بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_هفدهم
رفتم بغلش کردم بیحال بودوتنش ازگرما مثل کوره داغ داغ بود
البته ازدیشب یه کم تب داشت ولی خیلی نبودکه نگرانم کنه
راحله دخترپنجمم بودو۵ سالش بود
سریع بچه روبغل کردم وچادرم روسرم کشیدم
مهربان که ترسیده بودمیخواست باهام بیاد
گفتم بمون خونه بچه هامیان
وخودم باگریه راه افتادم سمت بیمارستان
وقتی رسیدم دویدم سمت اورژانس بیمارستان
باگریه میگفتم ترخدابچه ام رونجات بدید
دوتاخانم پرستارراحله روازم گرفتن بردنش تواتاق
وبه من گفتن بیرون اتاق منتظربمون
جلوی اتاق معاینه راه میرفتم همش خداروقسم میدادم به بزرگیش که دخترم روبهم برگردونه بعدازچنددقیقه حامدهم امد
تامن رودیدگفت طوبی چی شده
باگریه همه چی روبراش تعریف کردم
گفتم کی به توخبرداده
گفت رسیدم خونه دیدم مهربان گریه میکنه چندتاازهمسایه پیششن وماجراروبرام گفتن منم سریع امدم
باحامددست به دعابودیم که یه اقای ازاتاق امدبیرون گفت پدردخترتون کجاست
بادستم حامدرونشون دادم
به حامداشاره کردوباهم رفتن تواتاق
چنددقیقه طول کشیدکه حامدامدبیرون
رنگش مثل گچ سفیدشده بودوتوچشماش اشک جمع شده بودسعی میکردبه من نگاه نکنه
تمام بدنم ناخوداگاه شروع کردبه لرزیدن
گفتم حامدراحله حالش خوبه
حامددیگه طاقت نیاوردتکیه دادبه دیواروروپاهاش نشست شروع کردبه گریه کردن
دنیاروسرم خراب شدوفهمیدم دخترنازنینم روبرای همیشه ازدست دادم
جیغ میکشیدم وخودم رومیزدم
چندنفری دورم جمع شدن وکمکم کردن ازبیمارستان بیام بیرون
سعی میکردن دلداریم بدن
ولی مگه کسی میتونست حال خراب من رودرک کنه ازخداشاکی بودم گناه من مگه چی بودکه طی چندماه بایدهم پدرومادرم روازدست بدم هم دخترم رو...
راحله ی عزیزم تشنج کرده بود
ومتاسفانه دکترانتونسته بودن براش کاری کنن وتوسن پنج سالگی ازدست دادمش.دخترنازنیم راحله روازدست داده بودم وهیچ چیزی ارومم نمیکرد
جوخونه بعدازمرگ راحله خیلی سنگین بودحتی بچه هاهم افسرده شده بودن دلتنگ خواهرکوچلوشون بودن
حامدخودش رومقصرمیدونست ومیگفت درحقتون کوتاهی کردم
هرچندطی این سال هرکاری ازدستش برمیومدبرای من وبچه هاانجام داده بودولی اونم یه پدربودوغم ازدست دادن فرزندبراش سخت بودوشایدتمام این حرفهاش از روی دلتنگی برای دخترش بود
این وسط نمیدونستم حامدرودلداری بدم یاخودم روجمع وجورکنم
بعدازچهلم دخترم خواهرحامدازشهرستان امددیدنمون وقتی دیدحال هیچ کدوممون خوب نیستگفت خانوادگی بریم مشهدزیارت
میدونستم برای عوض شدن روحیه من وبچه هااین پیشنهادروداد
مخالفتی نکردم چون تاحالازیارت امام رضا(ع)نرفته بودم وخیلی دوستداشتم بریم مشهد
دوروزبعدهمگی عازم مشهدشدیم
یادمه وقتی اولین بارچشمم به بارگاه امام رضاافتادیه حس ارامش عجیبی بهم دست دادوتمام غم وغصه هام روفراموش کردواون نیرو وتوانی که ازدست داده بودم روبه دست اوردم
شایدمعجزه زیارت امام رضاهمین بودکه حال من۱۰۰درجه عوض شد
خودمم باورم نمیشداینقدرشرایط روحیم عوض شده باشه
سفرخوبی برای من وخانواده ام بودواین رومدیون خواهرحامدبودیم که ماروبرای رفتن به مشهدترغیب کرد
بعدازبرگشت ازمشهدزندگیه من تقریبابه روال عادیه خودش برگشته بودوحامدازصبح میرفت سرکاروغروب برمیگشت ومنم مشغول رسیدگی به بچه هابودم
چندماهی گذشت که بازحالم بدشدوایندفعه واقعاازبارداری ودختردارشدن میترسیدم سریع رفتم ازمایش دادم که جواب مثبت بود
برای دفعه اول ازحاملگیم ناراحت بودم وگریه میکردم برعکس من حامدخوشحال بودومیگفت دختربرکت خونه است واگراین یکی هم دخترباشه مهم نیست من صدتادخترم داشته باشم اصلاناراحت نمیشم
ولی هیچ کدوم ازاین حرفهای حامدنمیتونست من رواروم کنه ومن استرس داشتم وازحرف تیکه های دوست اشنامیترسیدم
هرچند بازم به گوشم میرسیدکه میگفتن طوبی دخترزاچرابخاطرپسراینقدرحامله میشه
باشنیدن این حرفهاخیلی حالم بدمیشدوهمش دعامیکردم خدایه بچه سالم بهم بده واگرخودش صلاح میدونه پسرباشه
خلاصه تویه روزسردزمستانی که برف سنگینی امده بودطوری که هیچ ماشینی نمیتونست حرکت کنه دردزایمان امدسراغم
مهربان که میونه خوبی باسمانه((دخترحامداززن سابقش))داشت رفت دنبالش که بازن همسایه اش که مامابودبرای کمک به من بیان
خودسمانه طی این چندسال صاحب دوتاپسرشده بودورابطه اش بامن بهترشده بود
خلاصه سمانه بااون زن ماماامدن ومن تاخودصبح دردکشیدم
دم صبح وقتی صدای بچه به گوشم رسیدخانم ماماگفت مبارکه صاحب یه پسرشدی
خوشحال بودم پسرم روبغل کردم...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_هجدهم
باخوشحالی بچه روبغل کردم وخداروشکرکردم که یه پسرخوشگل وسالم بهم داده حامدبیروناتاق منتظربود
قابله رفت بهش چشم روشنی گفت اجازه دادبیادتو
اونم مثل من خوشحال بودوچشماش برق خاصی داشت
بچه روبغل کردآروم پیشونیش روبوسید منم باذوق نگاه جفتشون میکردم
هرچندحامدتک تک دخترامون روعاشقانه دوست داشت وتاجایی که درتوانش بودبهشون محبت میکرد
حتی درحق علی هم هیچ وقت کوتاهی نمیکردواونم مثل پسرخودش دوست داشت
البته خوشحالیه من بیشتربابت بسته شدن دهن فک فامیل حامدبود
چون این چندسال بخاطردخترزابودنم خیلی بهم زخم زبون زده بودن وهردفعه توجمعشون بودم نیش کنایه میشنیدم
که میگفتن حامداجاقش کوره طوبی تاتونسته دورخودش دخترجمع کرده
به هرحال درنظرمن وحامدبچه هاهیچ فرقی باهم نداشتن
اسم پسرم روبه پیشنهادحامدعطا گذاشتیم وروزهای زندگی من کناریه خانواده پرجمعیت میگذشت وحسابی سرم شلوغ بود
اگرکمک مهربان دختربزرگم نبودبه هیچ کاری نمیرسیدم
هرچندخواست خداانگاربرای من چیز دیگه ای بود
چون وقتی عطا یکسال وچندماهش بودمن باز باردارشدم🙈 واقعا دیگه بچه نمیخواستم وحوصله بچه داری نداشتم
هرچفدرمن بداخلاقی میکردم وغرمیزدم حامد میخندیدبامهربونی باهام رفتارمیکرد
میگفت خواست خدااین بودکه ماصاحب فرزنددیگه ای بشیم
خلاصه اخرین فرزندمنم که دختربودبه دنیا امدواسمش روگذاشتیم صبا ((صبا همین خانمی هست که داره زندگینامه مادرش روبراتون تعریف میکنه واخرین فرزندخانواده است))
من توزندگی حامدصاحب۶تادخترشدم وسمانه دخترحامدهم مثل دخترخودم بودکه باوجوداون احساس میکردم۷تادختردارم ودوتاپسربه نام علی وعطا
رابطه بچه هاباهم خیلی خوب بودوازهمه مهمتراین بودکه من وحامد روخیلی دوستداشتن
به وجودشون افتخارمیکردم وخودم روخوشبخترین مادرروی زمین احساس میکردم باتمام سختی که کشیدم
حامدبعدازانقلاب توی سپاه مشغول به کارشد
اوضاع مالیه بدی نداشتیم ولی زمانی که جنگ شروع شد
حامدچندبارعازم جبهه شدوهردفعه که میرفت تازمانی که برمیگشت من میمردمم زنده میشدم وچندباری هم مجروح شدولی خیلی جدی نبود
وهردفعه که میخواست بره میگفتم حامد نرو
من روبابچه هاتنهانذاروقتی تونیستی مراقب ازبچه هابرام خیلی سخته
ولی حامدگوشش بدهکارنبودمیگفت وظیفه من درحال حاضرجنگیدن بخاطردفاع از سرزمینم وحفظ ناموسه
دفعه اخری که حامدرفت جبهه دلشوره داشتم ونمیدونم چرافکرمیکردم قرارمسیرزندگیم عوض بشه ومن چیزهای دیگه ای روتجربه کنم
یک ماهی ازرفتن حامدگذشته بود
یه روزسرظهریکی ازدوستاش امددرخونمون عطادربازکردگفت مامان دوست بابا امده باشماکارداره...
چادرم روسرم کردم دویدم سمت در
دستام ازترس میلرزید
رضادوست حامدبود
سلام کردم بعدازاحوالپرسی گفتم اقارضاحامدحالش خوبه؟بنده خداکه متوجه حال خراب من شدگفت حالش خوبه ولی مجروح شده وانتقالش دادن بیمارستان امدم بهتون خبربدم که چشم انتظارش نمونیدگفتم چی شده؟گفت ترکش خورده وادرس بیمارستان روبهم دادرفت بچه هاروسپردگ دست مهربان سفارشات لازم روبهش کردم رفتم بیمارستان
حامدازناحیه پامجروح شده بودوپاش روبسته بودن تادیدمش مثل همیشه لبخندزدحال من وبچه هاروپرسید
درجوابش گفتم همه خوبیم خودت خوبی کی مجروح شدی
گفت چندوقتی بیمارستان بودم ودیروزانتقالم دادن تهران
باتعجب گفتم چرا
گفت زخم پام عمیقه واونجانتونستن برام کاری کنن تاببینم جراحهای اینجاچکارمیکنن.اون روزتادیروقت پیش حامد موندم وبعدبرگشتم خونه
شام بچه هارو دادم وجاشون روانداختم خوابیدن ازنصف شب گذشته بودکه صدای زنگ زدامد باخودم گفتم این موقع شب کی میتونه باشه
نزدیک درحیاط که شدم باصدای ارومی گفتم کیه؟ صدای حامدبه گوشم رسیدکه گفت طوبی بازکن منم باورم نمیشداون بیمارستان بستری بوداینجاچکارمیکرد
سریع در روبازکردم حامدبادوتاچوب زیربغلش امدتو ومنم هاج واج نگاهش میکردم
کمکش کردم رفتیم تواتاق گفتم حامدچی شده
گفت ازصبح سه تادکترمعاینه ام کردن وهرسه تاگفتن بایدپات قطع بشه وفردامیخواستن ببرنم اتاق عمل ولی من نمیخوام پام روقطع کنن مجبورشدم شبانه بیمارستانو ترک کنم
ادامهساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب شد
دلها به فردا امیدوار شد
چشم ها پر از خواب شد
همه میگویند که
زندگی سر بالایی و سرازیری دارد
اما من میگویم :
زندگی هر چه که هست ، جریان دارد
میگویم: تا خدا هست
و خدایی میکند، امید هست
فردا روشن است
شبتان آرام ، فردایتان روشن
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون اذن توخورشید دیده وا نڪند
سحـر بدون خیالٺ دلـی دعـا نڪند...
دوباره زندگـیه مـن نمی شود آغـاز
لبم سلام اگـر سمٺ ڪـربلا نڪند..
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صبحتون حسینی💚🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_آخر
نمیدونستم بایدچکارکنم اون شب تاصبح نتونستم بخوابم صبح که شدبرای خواهرحامدپیغام فرستادم گفتم فوری بیادخونمون
میدونستم خواهرش داروهای گیاهیه زیادی رومیشناسه واطلاعاتش ازمن بیشتره
وقتی خواهرش امدوزخم حامدرودیدگفت من تمام تلاش خودم رومیکنم ولی هیچ قولی نمیدم حامدچندماه خونه نشین شدوهرروزخواهرش باداروهای گیاهای که درست میکردمیومدوزخمش روپانسمان میکرد
شبیه معجزه بودوپای حامدظرف سه چهارماه خوب شدومانتیجه زحماتمون رودیدم
بعدازاین ماجرازندگیه من روال عادی خودش روداشت بچه هاکم کم بزرگ شدن واخرین دخترم صباکلاس پنجم بودکه حامدسکته مغزی کردویکطرف بدنش لمس شدبازهم کلی بدبختی کشیدم تاحالش بهترشدتونست روپاهاش وایسه ولی ۱۸سال کجدارمریزگذروند
وازاونجای که خداخیلی دوستداشت من روامتحان کنه
یه روزموقع عبورازخیابون یه ماشین باسرعت بالابهم زدودیگه چیزی نفهمیدم
وقتی به هوش امدم توبیمارستان بودم وپاهام رواحساس نمیکردم ونمیتونستم تکونش بدم ومیشنیدم که دکتربه مهربان میگفت مادرتون تااخرعمرش بایدازویلچراستفاده کنه.دکتربه مهربان میگفت مادرتون تااخرعمرش بایدازویلچراستفاده کنه
باشنیدن حرف دکترتوانم روجمع کردم که پاهام روتکون بدم
ولی به حدی دردم امدکه جیغ زدم باصدای من مهربان امدن سمتم گفت مامان خوبی
گفتم مگه من فلج شدم که بایدویلچرنشین بشم
گفت نه فلج نشدی ولی بخاطرتصادف زانوی دوتاپات واستخوان رانت خوردشده
دکترا هرکاری ازدستشون برامده برات انجام دادن
ولی بخاطرزایمانهای زیادی که داشتی پوکی استخوان گرفتی وبیشترازاین کاری نمیتونن برات انجام بدن
بااین حرفش چشمام روبستم
مهربان دستام روگرفت گفت من وهمه خواهربرادرهام کنارتیم نگران هیچی نباش.من صبااخرین دخترطوبی هستم که سرگذشت تلخش روبراتون روایت کردم مادرم یه زن فداکاربودکه برای تمام بچه هاش ازجون مایه گذاشت
پدرمم مردشریف وبزرگواری بودکه متاسفانه دوسال بعدازتصادف مادرم ازغصه بیماریه مادرم فوت کردوماروتنهاگذاشت
امابراتون بگم اززندگیه بقیه
نگارازمسعودصاحب سه تابچه شدولی عمرزندگیش بامسعودکلا۱۰سال بودویه روزکه بادخترکوچیکش میخواسته ازخیابون ردبشه
یه ماشین زیرش میگیره خودش دردم جان میده ودخترکوچیکشم دستش قطع وله میشه مسعودبعدازمرگ نگارازنظرروحی خیلی اشفته میشه وافسردگیه شدیدمیگیره وهمیشه خودش روبخاطرظلمی که درحق علی وطوبی کرده مقصرمیدونسته ودیگه زندگیش روال عادی رونگرفته
محبوبه ام(جاری طوبی)بچه هاش به امریکامیرن بعدازیه مدتی محبوبه ام میره پیششون ولی بچه هاش نمیتونن خرجش روبدن وازش نگهداری کنن برش میگردونن ایران وبعدازمدتی الزایمرمیگیره وبدون دیدن بچه هاش فوت میکنه
بچه هاش حتی برای مراسم خاکسپاریش هم نیومدن وشوهرمحبوبه ام سالهای طولانی سالمندان زندگی میکرده وهم انجافوت میکنه
زندگیه علی برادرم خوبه وهوای خواهربرادرهاش روداره وبه مادرم خیلی محبت میکنه تندتندبهش سرمیزنه
هرچندبعدازاون تصادف لعنتی مادرم ویلچرنشین شدولی من وتمام خواهربرادرهام درحدتوانمون بهش رسیدگی میکنیم وتنهاش نذاشتیم ونمیذاریم
تمام بچه های طوبی سرسامون گرفتن زندگیه خوبی دارن
من سه سال پیش قصدمهاجرت داشتم ولی بخاطربیماریه مادرم کنسلش کردم تاپارسال یه دکترمجرب وخوب پیداکردیم وزانو پای مادرم رودوباره جراحی کردیم وخوشبختانه مادرم بعدازده سال ویلچرنشینی میتونه باعصاآروم آروم راه بره هرچندهیچ وقت مثل روزاولش نشد وهمیشه به کمک یکی احتیاج داره ولی بهترازقبلشه
من مجبوربه مهاجرت هستم وتاچندوقت دیگه ایران روترک میکنم وشایدنرفته دلتنگ مادرم شدم که روایت زندگی پرازدردش روبراتون نوشتم
بزرگترین درس میتونه برای همه ماصبروگذشت مادرم توزندگیش باشه
التماس دعا حق نگهدارتون
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_اول
تاکسی که نگه داشت نمی فهمیدم چطوری پیاده شدم گفتم یلدا بدو زود باش امیر رو بیار ... بعد داد زدم .. آی آقا بیا،، بدو چمدون های ما رو بیار زود باش قطار داره میره ....بدوین ..... تند و تند دو تا چمدون و سه تا ساک بزرگ داشتم گذاشتم رو چرخ باربر و علی رو نشوندم روی ساکها و گفتم دستتو بگیر به اینجا ...و خودم دست امیر رو گرفتم و باز گفتم یلدا بدو دیر شد ... از دم تاکسی تا قطار بار بر می دوید و ما هم دنبالش ...... وقتی به نزدیک قطار رسیدیم جونی برام نمونده بود . امیر داشت گریه می کرد از بس من اونو کشیده بودم دستش درد گرفته بود ...به اولین درِ قطار که رسیدیم باربر علی رو داد بغل منو چمدون ها رو یکی یکی پرت کرد تو قطار و منم بچه ها رو بردم بالا .... بالا فاصله در قطار رو بستن و قطار راه افتاد .... من یک اسکناس از کیفم در آوردم و با عجله رفتم دم پنجره ... باربر بیچاره هنوز چشمش به قطار بود..برای اینکه پولشو نگرفته بود ... منو دید...اسکناس تکون دادم و پرت کردم بیرون و باهاش بای بای کردم که ازش تشکر کرده باشم ، که ما رو به قطار رسوند و گرنه حتما جا می موندیم ..... حالا مونده بودم با این همه چمدون و ساک و سه تا بچه چطوری خودمو برسونم به کوپه ی خودم ... اول یک نفس تازه کردم قطار سرعتش بیشتر شده بود ... به یلدا گفتم تو اینجا پیش اثاث بمون تا من برم و برگردم بعد به امیر گفتم دنبالم بیا و دست علی رو گرفتم و یگی از اون چمدون های بزرگ رو بر داشتم و کشون کشون بردم ...چهار تا واگن جلوتر تونستم ، شماره ی صندلی مون رو پیدا کنم ....ولی دیگه پدرم در اومده بود ... من یک کوپه در بست داشتم بچه ها رو با چمدون گذاشتم تو کوپه و در و بستم و برگشتم دوباره با یلدا بقیه ساک ها و یکی دیگه از چمدون ها برداشتم و با هم بردیم بطرف کوپه خودمون ........ وقتی رسیدم خیس غرق بودم انگار آب جوش سرم ریخته بودن از بس تقلا کرده بودم ... خودمو انداختم روی صندلی و یک نفس بلند کشیدم ... به یلدا گفتم الهی فدات بشه مادر یک لیوان آب بهم بده ...آب رو که خوردم یک کم حالم جا اومد..... بلند شدم و چمدون ها رو با هزار بدبختی کردم اون بالا و مقداری از ساک ها رو هم کردم زیر تخت ..... و بچه ها را نشوندم .... گارسون برامون چایی آورد ...گفتم: بیاین چایی بخوریم که روده هام بهم چسبیده ...... همه چیز که مرتب شد دیگه شب شده بود .... کیسه ی شام رو باز کردم و یکی یک ساندویج مرغ دادم دست بچه ها با نوشابه خوردن و کمی بعد خوابشون گرفت ، امیر رفت بالا... به هوای اینکه بازی کنه؛؛ ولی خیلی زود خوابش گرفت و خوابید علی رو کنار خودم خوابوندم ....منو یلدا روبروی هم کنار پنجره نشسته بودیم ....اون داشت به سیاهی شب نگاه می کرد ...هر دو ساکت بودیم .... من بهش نگاه کردم چقدر نگران و دلواپس اون بچه بودم .... گفتم یلدا جان مادر عزیز دلم تو رو خدا جون مادر این بار کاری نکنی که کسی بفهمه ...سرشو تکون داد و گفت : به خدا این بار من نگفتم خانم موسوی خودش فهمید ....گفتم تو رو خدا مادر بهانه در نیار این بار بزار سر و سامون بگیریم؛؛ نگو مادر,, نگو ,, تو رو خدا جلوی زبونت رو بگیر ... هر وقت چیزی دیدی چشمتو ببند و لب هاتو بهم فشار بده ....گفت چشم خاطرتون جمع باشه همین کارو می کنم ...... یک کم بعد یلدا هم خوابش گرفت گفتم پاشو برو بالا اینجا نخواب ... من نمی تونم برم بالا تخت رو براش درست کردم و اونم فرستادم بالا و خودم نشستم ....... قطار می رفت ...بسوی آینده ای نا معلوم ..من حتی توی اون شهر یک آشنا هم نداشتم ...اصلا نمی دونستم از قطار که پیاده شدم باید کجا برم و چیکار کنم ... خودمو دست خدا سپرده بود و می رفتم.تکیه دادم به پشتی و چشممو گذاشتم رو هم رفتم به گذشته .... دور ...و دور تر ..من توی یک خونه ی کوچیک توی ده متری لولاگر بدنیا اومدم و همون جا بزرگ شدم، خونه ای که همیشه توی ذهنم موند و حتی رویا های منم با اون شکل گرفت ... هر وقت احساس تنهایی می کنم و دلگیر میشم خواب اونجا رو می ببینم .....
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_دوم
توی خیابون تنگ و باریکی که دوتا جوی آب به شکل نهر از دو طرفش رد می شد . آبی ذلال و تمیز... چون خیابون ما سرازیری بود شدت آب هم زیاد بود و گاهی از جوی بیرون می زد و وارد خونه ها می شد ..... انتهای یک کوچه ی باریک و تنگ خونه ی ما قرار داشت ... از در که وارد می شدیم یک ساختمون بود با دو طبقه ...البته که می گم دو طبقه به معنای بزرگی اون نیست چون یک طبقه با چند تا پله پایین تراز زمین و یک طبقه با چند تا پله بالا تر از زمین قرار داشت طبقه ی بالا با یک پاگرد کوچیک فقط دوتا اتاق مجزا داشت .... یکی خیلی کوچک بود و یکی سه در چهار ، همین ..... و طبقه ی پایین یک زیر زمین برای نشستن و یک آشپز خونه جدا با دیوار های آجری ... سمت راستش یک اجاق بود که همه ی آجر های اون سیاه شده بود ...... کنار دیوار پاشیر قرار داشت که با دو تا پله میرفت پایین ...که شیر آب انبار اونجا باز می شد و این تنها شیر آب خونه ی ما بود ...اون زمان اغلب خونه ها این طوری بودن ولی ما از نعمت بزرگی بر خوردار بودیم و اون آبی بود که از قنات لولا گر یک راست میومد تو خونه ی ما ....همه ی خونه های کنار باغ لولا گر از این مزیت بر خوردار بودن ... همه ی اون خونه ها مال لولاگر بود و با اجازه ها ی خیلی کم در اختیار مردم گذاشته بود به طوری که اصلا کسی نمی فهمید خونه مال خودش نیست ....... آب تمیز و ذلال قنات وارد خونه هایی می شد که کنار باغ بودن ...اغلب خونه ها که دسترسی به آب نداشتن از توی جوی های کثیف ماهی یک بار آب انبار خودشون رو پر می کردن و یا از آب فروش ها می خریدن که معلوم نبود این آب رو چطوری و از کجا آورده بودن ........و این آب تمیز و گوارا یک راست از زیر دیوار میومد تو خونه ی ما از یک جوی باریک می رفت تو آب انبار و حوضی که هم سطح حیاط بود و اضافه ی اون میرفت به خونه ی همسایه و از اونجا به خونه های دیگه ..... حالا اگر این وسط ما با آب بازی می کردیم و یا حتی پامون رو توش می کردیم بازم این آب میرفت تو خونه ی همسایه برای استفاده و چاره ای هم نبود ... البته مادرم خیلی سفارش می کرد که دست به آب نزدیم ولی من دیده بودم که خودش حتی ته استکان ها رو میریخت تو آب یا همون جا یک چیزی باهاش می شست .... ولی خوب اون مامان بود دیگه ...این امتیاز برای همه ی اونایی که کنار باغ خونه داشتن بود .... درخت های باغ سر به فلک گشیده بود و یک تاک انگور از دیوار باغ اومده بود و دیوار روبرو ی ما رو همیشه سبز نگه می داشت ولی زمانی که انگور های اون می رسید خیلی جالب تر می شد و منظره ی زیبایی بوجود میومد ..... خوشه های بزرگ و سالمی که گاهی بابام اونا را می کند و اندازه می گرفت حدود شو به ما می گفت چهل و دو سانت ,, این یکی پنجاه سانت ؛؛و اونقدر خوشحال بود که ما هم مثل اون خوشحال می شدیم ... و نمی دونم چرا پدرم به اون انگور ها افتخار می کرد و دائم ازش تعریف می کرد و اندازه می گرفت و ما تو عالم بچگی باهاش همکاری می کردیم. تمام بچگی من با بازی کنار اون آب گذشت. مادرم زن خوش اخلاق و بذله گویی بود و پدرم هم اهلش بود و از اون شوخی ها استقبال می کرد و غیر از مسائل معمولی زندگی. روزگار خوشی داشتم ...یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و بچه ی آخر بودم و نازم به خصوص برای بابام خریدار داشت و هر وقت از چیزی ناراحت می شدم به اون پناه می بردم ... مامانم با اعتراض می گفت اینقدر ناز اینو کشیدی ,,که باید به شپش نتش بگیم منیژه خانم و این یعنی اینکه من زیادی ناز می کردم. خواهرم هانیه شش سال و برادرم بهروز چهار سال از من بزرگتر بودن ...وقتی هوا خوب بود مادر کنار اون جوی کوچیک فرش پهن می کردو همون جا سماور روشن می کرد و صبحانه و ناهار شام همون جا می خوردیم انگار همیشه تو پیک نیک بودیم .... بهار زیر شکوفه ی درخت ها لذت می بردیم و تابستون از میوه های اون استفاده می کردیم. راستش من که خیلی خوشحال بودم نه از دنیا خبر داشتم نه از آخرت. من سال 1335 به دنیا اومده بودم. چیزی که از اون زمان بیشتر به یادم مونده و بزرگترین دلخوشی من بود بلند شدن صدای چرخ و فلکی از تو کوچه بود که داد می زد بدو کوچولو چرخ و فلکی اومده و من با خواهش و تمنا یک قرون از مادرم می گرفتم و می دویدم دم در تا بتونم دو دور سوار بشم.. زمانی که نوبت من می شد و چرخ و فلکی منو بلند می کرد تا توی یکی از اون صندلی ها بزاره دنیا مال من بود عشق می کردم موقعی که به اون بالا می رسیدم و بعد میومدم پایین و این برای من لذتی داشت که تا شب صد بار پیش چشمم اون حرکت های لذت بخش چرخ و فلک رو مجسم می کردم. وقتی دو دورم هم تموم می شد تا موقعی که اون چرخ و فلکی اونجا بچه ها رو سوار می کرد با حسرت نگاه می کردم.. تا دیگه پول بچه ها تموم می شد و اون می رفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سوم
یک روز که بابام زودتر اومده بود خونه صدای منو شنید ... پرسید زری این بهاره اس داره می خونه ؟ چقدر صداش خوبه ... مامان گفت : خوب حالا شما رم ..... به روش نیار همین طوری دست بر دار نیست ... به خدا با کارای این دختر برکت از خونه ی ما میره ببین حالا کی گفتم !!!... بابام سرشو متفکرانه تکون داد و گفت : برکتی که می خواد با خوندن این بچه بره بزار بره به درک ...... مامان که انگار حرف بدی شنیده بود ...زد رو پاشو گفت : خدا رو شکر کفر تو خونه ی ما نبود که الحمدالله شما باب کردی ...دیگه سر سفره ی شما جایز نیست آدم بشینه تو رو خدا بس کنین آقا مراد .. بال به بال این دختره ندین ...روز به روز داره بدتر میشه .... شمام دیگه کفر نگین به حسین قسم پشتم می لرزه ...( دیدم مامان راست میگه دیگه نباید بخونم )به خدا آقا مراد می زارم میرم آااا..........یه جایی که پیدام نکنی ..... بابام گفت نمی بینی چقدر صداش قشنگه ....( خوب دیدم بابام هم راست میگه پس می خونم ) مامان گفت : قشنگه که قشنگ باشه مگه باید خودشو به آتیش جهنم بسوزونه ؟(فکر کردم راست میگه نکنه برم جهنم ؟ ) .... بابام خندید و گفت : دست بر دار زری پس همه ی بلبل های دنیا میرن جهنم؟ این حرفا چیه می زنی ؟ اگر خدا می خواست نخونه بهش نمی داد ( باز عقیده ام عوض شد و فکر کردم راست میگه با یک خوندن که آدم جهنم نمیره )...... مامان که می دید منم دارم گوش می کنم وحتما برام بد آموزی داره گفت : نه خیر آقا نمیشه دیگه تو این خونه صدای بهاره در بیاد من می دونم اون دهنشو فلفل می ریزم که آتش جهنم رو بفهمه ..... تو داری بچه رو منحرف می کنی .. خدا میده تا ما رو امتحان بکنه مرد ؛؛ اگه آدم جلوی خودشو گرفت که میره بهشت,, اگر نگرفت و ولنگار شد؟؛؛ ...میره تو جهنم و تا قیام قیامت اونجا عذاب می کشه .....(باز فکر کردم راست میگه اگر رفتم تو جهنم چیکار کنم؟ تا قیام قیامت بسوزم ؟ ) از اون به بعد من با وجدان ناراحت میخوندم و بعد از اینکه خوب قرو قنبیله هامو میومدم ... وسط دوتا انگشتم رو گاز می گرفتم و می گفتم استغفرالله تف تف ...و همه چیز به حالت اول بر می گشت چون توبه کرده بودم.... خیلی دیده بودم که بزرگ تر ها این کارو می کنن ..... بهروزم یک پای ثابت برای من شده بود و هر وقت مامان میرفت جلسه ی قران .... هانیه هم میومد بالا و گرامافون رو میاورد و با ما همکاری می کرد ... و بعد اونا می شدن تماشاچی و من براشون شو اجرا می کردم ....آخ که چقدر خوش می گذشت دنیا مال ما بود و چیزی نمی فهمیدیم ....... من یک دایی داشتم که خیلی پول دار بود اون نمایشگاه ماشین داشت و گاهی هم از راه زمینی میرفت آلمان و ماشین میاورد و زن دایی منصوره کلی به مامانم پُز می داد و دلشو آب می کرد .... دایی هر وقت وارد خونه ی ما می شد اولین چیزی که از بابام می پرسید این بود که : ماشین خریدی ؟ نمی خوای بخری ؟ و با اینکه بابام اصلا دل خوشی از اون نداشت و پشت سرش بهش فحش می داد...ولی جلو روش باهاش خوب بود و می گفتن و می خندیدن .... البته که تمام مدت دایی از ماشین حرف می زد و سفرش به آلمان و وقتی اونا میرفتن ...تا مامانم میومد دهنشو باز کنه زود می زد تو ذوقشو می گفت نمی خوام از اون برادرِ بی همه چیزت حرفی بزنی مرتیکه ی نامرد و من نمی تونستم بفهمم که بالاخره بابام با دایی اکبر خوبه یا نه ؟ دایی سه تا پسر داشت ابراهیم ، همسن بهروز بود و آرمان هم سن من و جمشید هم یکساله بود .وقتی اونا خونه ی ما بودن بهروز و ابراهیم با هم می رفتن بیرون و بر می گشتن و تو عالم خودشون بودن ..هانیه هم که همیشه جزو زن ها بود و تو حرفای اونا شرکت می کرد . و منم چون همبازی دیگه ای نداشتم برای آرمان برنامه اجرا می کردم و اونم کیف می کرد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهارم
بابام خیمه شب بازی خیلی دوست داشت برای همین گاهی بعد از ظهر های جمعه با عمه و بچه هاش میرفتیم باغ گلستان .... وقتی خیمه شب بازی شروع می شد اولین نفر اون بود که خوشحال می شد و می خندید دست می زد و مثل بچه ها ذوق می کرد و حرفای اونا رو تا یک هفته برای ما تعریف می کرد و حالا ما می خندیدیم .. چون جز بابام کسی نمی فهمید مبارک چی میگه .... و تا وقتی اون حرف می زد شش دونگ حواسش به اون بود. اگر بمب هم منفجر می شد اون از جاش تکون نمی خورد .... بعد از نمایش ما رو می برد و تو همون پارک به ما جگر می داد ....آخر شب هم پیاده بر می گردوند خونه ... ما که از بس بالا و پایین پریده بودیم خسته و کوفته بودیم نای راه رفتن نداشتیم و این راه برگشت همه چیز رو از دماغ ما در میاورد ... . تا بزرگ تر شدم و رفتم مدرسه ...زیاد درس خون نبودم ولی با پشت کار هانیه مجبور بودم تکالیفم رو انجام بدم .... هانیه خیلی سخت کوش و کاری بود هر کس هر کاری داشت به اون می گفت مامانو که خیلی تنبل کرده بود اون می رفت کنار سماور و می نشست و هی به هانیه دستور می داد ...و اونم بدون چون و چرا گوش می کرد و فرمون می برد برای درس منو بهروز هم همین طور بود به همه کار ما رسیدگی می کرد بدون منت و با مهربونی. من کلاس دوم بودم که یک روز بابام با خوشحالی اومد خونه و یک جعبه ی بزرگ گذاشت جلوی زیر زمین و صدا زد زری جان بیا برات تلویزیون خریدم ... مامان با تعجب پرسید واااا؟ این همون رادیوست که آدما توش معلوم میشن ؟ همونه ؟ گفت بیا سرشو بگیر آره همینه بیا. اون زمان تعداد کمی از مردم تلویزیون داشتن و هنوز خیلی رایج نشده بود بالاخره در میون خوشحالی ما و نا راضیتی مامان اونو گذاشتن تو اتاق بالا و آنتن اونو وصل کردن و روشنش کردن.. کار من و بهروز در اومد ...هر روز از ساعت چهار اونو روشن می کردیم و برفک می دیدیم تا ساعت پنج برنامه اش شروع بشه و تا آخر شب که ساعت دوازده بود و دوباره برفک میومد چشم از اون بر نمی داشتیم و من بقیه روز رو هم تمرین می کردم که چطوری خواننده بشم .... یک چیزی به عنوان میکروفون دستم می گرفتم و کفش های پاشنه بلند مامان رو می پوشیدم و موهام رو می ریختم دورم یک صفحه می گذاشتم رو گرامافون و جلوی آیینه قر و اطفار میومدم و ادای خواننده ها رو در میاوردم مامانم شاکی بود و هی منو دعوا می کرد که نکن تو مگه رقاصی ؟ اینا همه کار باباته اگر این جعبه ی گناه رو نمیاورد تو خونه الان تو این طوری نمیشدی بعدم دستگاه ر و می گذاشت تو کمد و می گفت دست به این بزنی تیکه تیکه ات می کنم ور پریده .... ولی بازم من یواشکی تو هر فرصتی که گیر میاوردم این کارو می کردم و اگر مامان می دید یک نیشگون از بغل پام می گرفت که دادم رو می برد هوا ...... چون حالا نیازی به گرامافون نداشتم خودم شعر ها رو حفظ شده بودم می خوندم . آی عروس و آی دوماد شما گلهای نَشکوفته توی آسمون هفتم ستار ه تون با هم جفته, و کم کم صدام میرفت بالا و با صدای بلند می خوندم و می رقصیدم ..تا من بزرگ شدم و رفتم دبیرستان. هانیه دیپلم گرفت و براش خواستگار اومد و همون طور که خودش دوست داشت شوهر کرد .... بی سر و صدا با یک عروسی خوب تو خونه ی خودمون .... حیاط چراغونی شد و عروس رو طبقه ی بالا زن پسر عموم درست کرد و شام هم توی همون زیر زمین به همت فامیل درست شد و آقا عطا شد شوهر خواهر من.. بزن و بکوب راه افتاد و همه مرد و زن می رقصیدن اونا که چادری بودن با چادر و اونا که بی حجاب بود بی چادر قر می دادن ...تا اینکه بابام گفت بهار جان بیا عروسی خواهرته بخون بابا ..اون آهنگ رو بخون که مال عروسی بود. من که حالا میدون پیدا کرده بودم یک خیار بر داشتم و گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم به خوندن عمه هم یک قابلمه آورد و اون بزن و من بخون. حالا مگه من تموم می کردم ؟ فکر کنم سه دور آهنگه رو خوندم و چنان به همه خوش گذشت که یک عالمه برام دست زدن و من فهمیدم که واقعا صدام خوبه و می تونم بخونم. با رفتن هانیه,, مامان از اسم من خوشش اومد هی دستور می داد بهار قوری رو بشور بهار استکان ها رو بیار بهار و من فهمیدم که هانیه نعمت بزرگی بود که از خونه ی ما رفته ولی من مثل اون نبودم و زیر بار نمی رفتم ...تا اونجا که امکان داشت مامان رو معطل می کردم تا از دستوری که داده بود پشیمون بشه و این طوری مامانم هم یک کم کاری شد. تا سال پنجاه که من پونزده سالم بود روزی که سرنوشت ما تغییر کرد و اون همه آرامش و راحتی از ما گرفته شددایی و زنش دوباره اومده بودن خونه ی ما حالا ابراهیم و بهروز هم برای خودشون مردی شده بودن ... هانیه و شوهرش هم بودن و دور هم ناهار می خوردیم ...که یک دفعه چشمم افتاد به ابراهیم که داشت بد جوری منو نگاه می کردتو دلم گفتم ایکبیری و اخمهام رو کشیدم تو هم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_پنجم
دایی داشت بازم بابامو نصیحت می کرد که از تو نجاری بیا بیرون و یک سفر به جای من برو آلمان می دونی هر بار چقدر گیرت میاد ؟ بابام می گفت : من دوست ندارم از زن و بچه ام دور باشم به همین که دارم قانع هستم ... مامان معترضش شد و گفت : خوب شما یک سفر برو شاید خوشت اومد و پولش خوب بود..بابا که مرد شوخی بود جواب داد اگر رفتم و یک زن آلمانی گرفتم و با خودم آوردم تو ناراحت نمیشی ؟ مامان اخمهاشو کشید تو هم و گفت حالا کی گفته زن های آلمانی منتظر شما هستن که بری اونا رو بگیری .... بابا که از حسادت مامانم خوشش اومده بود قاه قاه خندید و گفت : منتظر که نیستن من میرم انتخاب می کنم و یکی می گیرم و با خودم میارم.. مامان که کاردش می زدی خونش در نمیومد با عصبانیت گفت حقته آقا مراد که از صبح تا شب تو اون دخمه بری و نجاری کنی.بابام یک کم بهش بر خورد و با ناراحتی گفت : من عادت به پول حروم ندارم می خوام نون حلال سر سفره ی زن و بچه ام بیارم ..... که اینجا دایی اکبر بهش بر خورد و گفت دست شما درد نکنه مراد جان حالا پول ما حروم شد ؟صد دفعه به خواهر گفتم تو وجود این کارا رو نداری. بابام از جاش بلند شد که از اتاق بره بیرون و تو همون حال گفت : ای بابا من به شما چیکار دارم خودمو میگم چرا هر حرفی رو به خودت میگیری و منتظر جواب نشد و رفت ....چند دقیقه بعد دایی بلند شد و گفت بریم خانم خسته شدم صبح هم خیلی کار دارم .... مامان با اعتراض گفت : کجا حالا بودین شام هم بمونین ... دایی گفت : نه دیگه بسه مونه ابراهیم بیا پایین می خوایم بریم پاشو زن. مامان با دلجویی داداشش رو بغل کرد و گفت مراد رو که می شناسی منظوری نداره دایی جواب داد نه خواهر تقصیر منه که به فکر شما ها هستم تا زندگی بهتری داشته باشین اصلا یکی نیست به من بگه به تو چه مرد ؟ ول کن دیگه غلط کنم دیگه از این حرفا بزنم.. مرده شور این دل منو ببرن ..دستم نمک نداره ... زن دایی که معلوم می شد همچین بی منظورم نیست دخالت کرد و گفت : صد دفعه بهت گفتم تو بیل زنی باغچه ی خودتو بیل بزن ...برو دیگه همونو می خواستی بهت بگه. مامان بیشتر ناراحت شد و گفت منصور جون تو چرا آتیش به خرمن می زنی چیزی نشده که ای بابا .... خلاصه پسراشو جمع کرد و تقریبا بدون خدا حافظی از در رفت بیرون .وقتی اونا رفتن بابام وانمود کرد تو دستشویی گیر کرده و بیرون نیومد چشمتون روز بد نبینه و موقعی که اومد قیامتی بر پا شد اون سرش ناپیدا ...... مامان زار و زار گریه می کرد و می گفت :که من یکساله یک چادر نتونستم بخرم ..همش میگی ندارم صدام در نیومده اون جهاز بود به این بچه دادی ؟ هانیه جلوی شوهرش خجالت کشید و گفت مگه چش بود مامان ؟ وا این حرفا چیه می زنی ؟ چرا پای منو وسط می کشین ؟ بابام هر کاری از دستش بر میومد کرد چیکار کنه دیگه ؟ مگه نه عطا ؟ عطا هم گفت : آره بابا این چه حرفیه ما که طلبکار نبودیم .... مامان همین طور که به زور گریه می کرد زد رو پاشو و گفت : ده از بس ما کم توقع بودیم... برای اینکه هیچ وقت ازش چیزی نخواستیم و وانمود کردیم راضی هستیم ..اون خودشو زده به اون راه انگار نه انگار که باید یک کم زندگی ما هم بهتر بشه ........ بابام گفت : مگه تا حالا کم و کسری داشتی؟ زری خجالت بکش....اصلا نمی خوام برم ...چی میگی حالا ؟ آلمان پیش کش اون داداشت ؛؛ مرتیکه یک ماشین می خره و دولا پهنا میندازه به یک بیچاره ..خوبه که همیشه خودش تعریف می کنه از شیرین کاری هاش ، ما نگفتیم ...من آلمان برو نیستم خودتو بکشی نیستم .....بی پرده بگم مال مردم خور نیستم ....... مامان گفت : ای داد بیداد گوش نکردی چی میگه؛؛ همین طوری برای خودت حرف می زنی ... تو برو ماشین رو بیار بهت دستمزد میده دیگه به کار اون که کار نداری ..... بابام گفت: نمی ....خوا...مممم .. نبینم دیگه حرفشو بزنی ... یک کلام ختم کلام نمیرم ..... وقتی بابام رفت تو رختخوابش بخوابه پشتشو کرد به مامان و این نشونه ی خیلی بدی برای مامانم بود که بینهایت ناراحت می شد و عکس العمل نشون می داد ..... و اونا یک هفته با هم قهر بودن ...نه که با هم حرف نمی زدن ولی سر سنگین بودن و بهم نگاه نمی کردن ..... نتیجه ی این قهر آخر هفته معلوم شد که دوباره دایی با زنش و سه تا پسرش اومدن خونه ی ما ..... ماچ و بوسه و از دل هم در آوردن و بالاخره بابام راضی شد یک بار این کارو بکنه و مدارک لازم رو داد به دایی تا کارای خروجش از ایران رو انجام بده و بره آلمان و برای دایی اکبر ماشین بیاره ..... وقتی اونا رفتن دیدم روی پله نزدیک در حیاط تنها نشسته .... کنارش نشستم و دستم رو از توی پهلوش دادم تو و دستشو گرفتم و خودمو چسبوندم بهش و سرمو گذاشتم روی شونه ش .... اونم به نشونه ی محبت چند بار زد روی دست من و گفت : تو میگی چیکار کنم بابا ؟
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐به آسمان نگاه میکنم
⭐و با تمام یقین قلبی ام به تو
⭐و قدرت بی نهایتت دل میبندم
⭐از تو طلب میکنم آنچه را که میخواهم
⭐آرزوهایم و خوشبختی و آرامشم،
⭐خوشبختی عزیزانم
⭐و میدانم که میبینی
⭐میدانم که میشنوی صدای مرا
⭐و با تمام مهربانی به من میبخشی
⭐شبتون در پناه خدا🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخیز و سلامی کن و لبخند بزن
که این صبح نشانی زغم و غصه ندارد
لبخند خدا در نفس صبح عیان است
بگذار خدا دست به قلبت بگذارد
سلام دوست من ، صبحت بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_ششم
پرسیدم برای چی ؟ برای رفتن به آلمان ؟ گفت یک چیزی ازت می پرسم راست بگو تو تا این سن رسیدی کم و کسری داشتی ؟ اصلا فهمیدی از کجا میاد از کجا میره ؟ گفتم بابا جون اگر می خوای نری نرو اصراری نیست ول کن دایی و مامانو .تقصیر اون زن داییه هی می شینه زیر پای مامان.مامانم که ساده به حرف اون گوش می کنه. شما گوش نکن کار خودتو بکن.سرشو تکون داد و گفت آخه درد سر اینه که داییت دلش برای ما نسوخته اون الان یک کسی رو می خواد که دفعه ی اول باشه میره از ایران بیرون من که سر در نمیارم ولی مثل این که یک مزایایی برای بار اول هست این مرتیکه می خواد از من استفاده کنه. برای همین منو می خواد و این طوری به من پیله کرده. حالا بدبختی اینه که منت هم می زاره انگار من خرم. بعد یک نفس عمیق کشید و گفت ول کن بابا حالا که قبول کردم یک بار میرم ببینم چی میشه. پاشو برو بخواب.من فهمیدم بابام هنوز دلش نمی خواد بره و عذاب وجدان گرفته بود که نکنه نتونسته باشه رفاه ما رو فراهم کنه برای همین قبول کرده بود و با نارضایتی داشت خودشو آماده می کرد من هنوز درست بد و خوب رو از هم تشخیص نمی دادم برای همین فقط جلوی دوستام و دختر عمه هام پُز می دادم و اون روزا تمام حرف من این بود بله بابای من داره میره خارج نیس که بابام داره میره خارج وقتی بابام از آلمان اومد میام خونه ی شما و از این حرفای صد من یک قاز زیاد زدم که الان خودم از خودم بدم میاد و روزی رسید که ما باید از اون خدا حافظی می کردیم .دایی اومد دنبالش و دم در وایستاده بود و طبق معمول عجله داشت .. مامان آیینه و قران و آب آورده بود تا بابا رو ازش رد کنه .... صورت بابام خیلی تو هم بود و انگار دلش می خواست گریه کنه به بهروز گفت تو مرد این خونه ای حواست به مادر و خواهرت باشه دیگه سر شب بیا خونه ... منو بغل کرد و گفت : درستو خوب بخون تا من بر گردم ببینم چیکار کردی؟ دکتر میشی یا نه ؟ گفتم اوف بابا من از دکتری بدم میاد می خوام خواننده بشم خم شد و منو بوسید و گفت : تو که بلبل بابا هستی ..دکتر بابا هم بشو دیگه کار تمومه .... بعد رفت سراغ هانیه که داشت ... اشکهاشو پاک می کرد و هی دماغشو می گرفت و اینطوری شدت علاقه شو به بابام نشون می داد ، با اونو و عطا هم خداحافظی کرد و .. به مامان رسید..... موقعی که از مامان خدا حافظی می کرد گفت : این کارو تو؛؛ تو کاسه ی من گذاشتی وگرنه من به گور بابام می خندیدم این کارو بکنم ...حالام نمی دونم چرا خودمو دادم دست تو و داداشت ..... و رفت... مامان با ناراحتی و عذاب وجدان کاسه ی آب رو ریخت پشت سرش ....... سفر بابام نزدیک یکماه و نیم طول کشید ... تو این مدت هر بار که دایی و زن دایی رو می دیدیم برای این که زندگی ما رو از فلاکت نجات داده بودن کلی سر ما منت می گذاشتن ....اونا به هر بهانه ای خونه ی ما بودن و باید از اونا پذیرایی می کردیم بهشون شام و ناهار می دادیم ... تازه طوری بود که انگار بهشون مدیون هستیم ..... اینقدر این حرف رو تکرار کرده بودن که ما هم باورمون شده بود که این اونا هستن که زندگی ما رو می چرخونن در حالیکه تا اون موقع یک قرون کف دست مامان نگذاشته بودن ...... من که دیگه داشت حالم بهم می خورد ...بهروز هم با اینکه با ابراهیم دوست بود صداش در اومده بود.... و گاهی عصبانی می شد و به مامان اعتراض می کرد که چرا جواب اونا رو نمیدی ؟ و تازگی ها از دست ابراهیم هم کفری بود و ازش فرار می کرد و دیگه از اون خوشش نمیومد... فکر می کنم متوجه ی نگاه هایی که به من می کرد شده بود.... آخه از وقتی بابام رفته بود نسبت به من غیرت زیادی پیدا کرده بود و انگار تازه متوجه ی من شده بود در حالیکه تا اون موقع با هم دوست بودیم و نسبت به من محبت خاصی داشت حالا در مقابل کارای من جبهه می گرفت و گاهی با هم بحث مون می شد ... و شاید به خاطر سفارش بابام توی خونه احساس مردونگی می کرد و حتی گاهی به مامان هم دستور می داد که خوب اونم می زد تو ذوقش .... .تا اینکه دایی خبر داد بابات با ماشین جدید و وارد ایران شده و الان تبریزه و داره میاد ... مامان شروع کرد به تمیز کردن و جمع و جور کردن و غذاهای خوشمزه درست کردن ...و همه منتظر شدیم ولی من از همه ، بیشتر چون اون عشق من بود و خیلی دوستش داشتم و اونقدر دلم براش تنگ شده بود که طاقت نداشتم برای دیدنش صبر کنم با محاسباتی که دایی کرده بود اون باید تا فردا صبح؛؛؛ یا خیلی دیر برسه تا نزدیک ظهر تهران باشه .....من و مامان مشغول کار بودیم که باز دایی و زنشو و پسراش اومدن خونه ی ما... با این حساب که ماشین رو از بابا بگیرن و برن.. طبق معمول ناهار هم بمونن و ما از اونا پذیرایی کنیم .بهروز گفت برای چی شما بدین این دیگه از کجا آوردین شما تا آخر عمرت هم کار کنین نمی تونین پول اون ماشین رو بدین
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_هفتم
دایی شروع کرد به داد و هوار کردن که حالا بیا مالتو از دست بده و جواب جوجه خروس ها رو هم بده ، طرف من شما ها نیستین مراد باید خودش بگه ....جواب منو بده چیکار کنم زدی ماشین رو داغون کردی کی باید خسارت بده ؟ من داد میزدم و بهروز هوار می کشید و زن دایی قرشمال بازی در میاورد ..... بابام که دیگه دید داره کار به جای بدی میکشه کوتاه اومد و گفت : باشه من میدم ولی الان که ندارم ... دایی گفت خوب منم همینو میگم الان قول میدی فردا که آب ها از آسیاب افتاد می زنی زیرش من دستم به کجا بنده ؟ این سفته برای همینه که یادت باشه وگرنه من تو عالم فامیلی می خوام با این یک برگ کاغذ چیکار کنم گوشتمون زیر دندون توس تو شوهر خواهر منی ... غربیه که نیستی و سفته رو گذاشت جلوی بابام و یک خودکارم داد دستش و اونم جلوی چشم همه امضا کرد.دایی خوشحال اونو تا کرد و کرد تو جیبشو گفت بریم خانم کار دارم برم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم ..... احساس کردم قطار ایستاد به بیرون نگاه کردم...... نفهمیدم اونجا کجاس .... به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود و هوا داشت روشن می شد ... ساکم رو باز کردم و همون جا توی قطار نمازم رو خوندم ...و بعد دراز کشیدم و خوابم برد .... با سر و صدای بچه ها بیدار شدم یلدا گفت مامان جان داریم می رسیم ...گفتم زود وسایل رو جمع کنین تا من حاضر بشم ....ولی غم دنیا اومد به دلم کجا رو داشتم برم نمی دونستم نه دوستی و نه آشنایی .....وقتی قطار به ایستگاه رسید از همون پنجره یک بار بَر صدا کردم و بهش گفتم بیا بالا کمک ....گفت اجازه ندارم ...و مجبور شدم خودم چمدون ها رو تا دم در ببرم ... یلدا سیزده سالش بود و امیر پنج سال و علی سه سال ...و هیچ کدوم نمی تونستن به من کمک کنن فقط علی رو دادم دست یلدا و خودمم دست امیر رو گرفتم و دنبال باربر رفتیم ..... یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم : آقا من تا حالا مشهد نیومدم این بار اولمه میشه منو یک جای خوب و ارزون ببری که بچه ها راحت باشن ؟ گفت : باشه خواهر می برمت یک جای خوب رو چشمم .... ... توی تاکسی بازم به یلدا سفارش کردم مامان جان الهی من فدات بشم دخترم تو رو خدا ببین چقدر سختی می کشیم تا تو رو نشناسن دیگه جلوی زبونت رو بگیر مامان جان نکنه دوباره در این مورد حرف بزنی ... به خدا خودت تو درد سر میفتی مادر ... لحظات سخت و بدی رو می گذروندیم ... زن دایی که زود جاشو انداخت و خوابید و پسرام رفتن بالا و خوابیدن منو و بهروز و مامان تا صبح توی حیاط نشستیم و با هم حرف زدیم گاهی گریه می کردیم و گاهی دعا ... نزدیک صبح ما هم خوابمون برد و با صدای زنگ تلفن بیدار شدیم .... بهروز گوشی رو برداشت و با دایی حرف زد اون گفته بود که بابات خیلی جراحت دیده ولی حالش خوبه و دارم منتقلش می کنم به تهران بهتون خبر میدم و بعد با گریه گفته بود ...دایی جون ماشین داغون شده دیگه به درد نمی خوره چیکار کنم دایی .... بهروز سکوت کرد ... ساعت ده شب ما رفتیم بیمارستان و بابامو که اونجا بستری بود دیدیم و خیالمون راحت شد اون یک شب بیشتر اونجا نموند و فردا صبح مرخص شد و اومد خونه .... نزدیک ظهر دایی و زن دایی دوتایی اومدن مثلا دیدن بابام در حالیکه عمه ها و کلی فامیل هم دور بابام جمع شده بود ... من یک چایی براشون ریختم و بردم تعارف کنم که دایی گفت : نمی خواد اینقدر اصراف نکنین باید خسارت ماشین رو بدین ..... بهروز پرسید چی میگی دایی خسارت چیه ما از کجا بیاریم ؟ گفت: نمی دونم دایی جون از هر کجا که می خواین جور کنین سرمایه من از بین رفته کی باید بده تو بگو ؟ خودت بگو مراد می خوای چیکار کنی ؟ من سینی رو گذاشتم روی طاقچه و گفتم : هیچی خودتون می دونین، به ما چه می خواستین بابامو به زور نفرستین .... زن دایی پرید وسط حرف منو گفت : تو برو سر جات بشین به بچه ها مربوط نیست تو از این چیزا سر در نمیاری ... بابام گفت : من که نمی خواستم این طوری بشه مگه دست من بود ..بارون اومده بود و زمین لیز بود اختیارش از دستم در رفت .... اصلا من دارم که بدم ؟ دایی فورا گفت خوب نداری بیا این سفته امضا کن هر وقت داشتی بده ... بابام گفت نه سفته امضا نمی کنم یعنی چی ؟ تو مگه به من اطمینان نداری ؟ هر وقت داشتم میدم ..... بهروز عصبانی شده بود و عمه هام هم به پشتیبانی بابام در اومدن
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_هشتم
اینجا این من بودم که آرامش نداشتم باید دم دست مامان می موندم ...... ولی اون روز به عشق اومدن بابام حرفی نزدم و برای اینکه در معرض نگاه ابراهیم نباشم ترجیح می دادم تو آشپز خونه بمونم ,,,ولی همش راه می رفتم و دلم شور می زد .....تا بهروز و ابراهیم و آرمان رفتن بالا .....منم رفتم پیش مامان ولی اونجا مجبور بودم به مزخرفات دایی و زن دایی گوش کنم ....... زمان می گذشت و هیچ خبری از بابام نبود... ناهار خوردیم و بازم منتظر شدیم ولی خبری نشد ..... دیگه ساعت از ده شب هم گذشت و با اینکه دل ما مثل سیر و سرکه می جوشید باید شام درست می کردیم و برای زن دایی که از جاش تکون نمی خورد سفره پهن کنیم .....بعد از شام دایی که بیژامه شو کشیده بود تا روی شکمش و کنار تلفن لم داده بود.... گفت : آبجی دیگه مراد دیر کرده چیکار کنیم بی انصاف یک خبری هم نمیده ...من که دل شوره گرفتم نکنه برای ماشین اتفاقی افتاده باشه ؟ چرا خبری نشد؟ به خدا بدت نیاد آبجی خیلی مراد بی دست و پاس ..... ساعت دیگه از دوازده گذشته بود ....دایی نق می زد و هی میرفت دم در و بر می گشت و دلش برای ماشینش شور می زد و دل ما هم برای بابام ........ بالاخره هانیه و عطا رفتن و زن دایی هم غر می زد که بریم شاید تا صبح نیاد من خوابم میاد این بود که دایی هم قصد رفتن کرد ....وقتی داشتن از در میرفتن بیرون به مامان سفارش کرد که اگه مراد اومد بهش بگو در ماشین رو خوب قفل کنه کنار بزنه و یا اصلا همین شبونه به من زنگ بزنین تا بیام و ماشین رو ببرم ....تو این خیابون تنگ خطر ناکه آره حتما زنگ بزنین تا من بیام .... که صدای زنگ تلفن اومد دایی که دیگه دم در رسیده بود با سرعت خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو بر داشت و گفت : بله الو ... بله ..... بفرمایید همین جا ... وای یا امام حسین یا حضرت عباس . با دست دیگه اش زد تو سرش مامانم که دیگه معطل نکرد و شروع کرد به شیون کردن که چی شده بگو داداش ....دایی پرسید کجا تصادف کرده ؟ الان ماشین کجاس ؟.. .باشه میام .... میام ... صدای شیون مامان به آسمون رفت و ما هم با اضطراب منتظر بودیم دایی حرف بزنه ...دایی گفت گریه نکن آبجی مراد و بردن بیمارستان.... این منم که بیچاره شدم می دونستم که اون دست و پا نداره... تقصیر خود خرمه؛؛ آخه بگو چرا بهش اعتماد کردی ؟ مرتیکه ی دست و پا چلفتی .... من میرم بهتون خبر میدم وای یا حسین بیچاره شدم .... و ما متوجه شدیم اون به تنها چیزی که فکر نمی کنه جون بابای منه که هنوز معلوم نیست توی اون تصادف چه بلایی سرش اومده ...... حالا ناراحتی که خودمون داشتیم از یک طرف این که زن دایی و سه تا پسرشم باید تحمل می کردم از طرف دیگه منو آزار می داد.... زن دایی که اختیار زبونش دست خودش نبود ..مرتب می گفت کی می خواد این خسارت رو بده ؟ تمام زندگی تونو بفروشین بازم یک لاستیک چرخ اون ماشین نمیشه .....من و مامان و بهروز بهم نگاه کردیم .. بهروز براق شد و گفت : چی میگی زن دایی اولا صبر کن ببینم بابام حالش چطوره بعدم مگه بابام باید خسارت بده به ما چه مربوط می خواستین اونو نفرستین ... زن دایی سر بهروز داد زد که پس کی بده؟ به خدا از حُلقمتون می کشم بیرون مگه شهر هرته ؟ من دستمو گذاشتم روی گوشم و فریاد زدم .... به خدا تا خبر سلامتی بابام نیومده کسی یک کلمه دیگه حرف بزنه چاک دهنم رو می کشم و هر چی از دهنم در میاد میگم بسه دیگه ....و رو کردم به مامان و گفتم : شما انگار بلد نیستی به موقع حرف بزنی؟ مثل اینکه بابام رو بردن بیمارستان ....
~~~~
راننده ما رو برد به یک مهمان پذیر تو خیابون خسروی مشهد ...و من یک اتاق گرفتم و بچه ها رو بردم بالا ... اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم و الان تکلیفم با وضعی که داشتم چیه ؟ می دونستم که اینجا نمی تونم بمونم و باید یک جایی برای خودم می گرفتم .... که تا اول مهر یلدا بتونه بره مدرسه... رفتم بیرون و برای بچه ها صبحانه بخرم ...یک دونه خامه و یک شیشه مربا و کمی پنیر خریدم و بعد دنبال نانوایی گشتم ، از یک نفر آدرس گرفتم و رفتم....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_نهم
وسط یک کوچه باریک نانوایی رو دیدم .... تو صف وایستادم ...چندخانم هم تو صف بودن از زنی که کنارم بود پرسیدم ...شما می دونی این طرفا جایی هست که با اثاث اتاق اجاره بدن ؟ گفت : نه من نمی دونم ...یکی دیگه از اون زن ها که حرف منو شنیده بود دخالت کرد و گفت : جا می خواین ؟ گفتم آره شما میشناسین گفت : چند روزه ؟ گفتم : چند روزه نمی خوام برای یک مدتی میمونم... می خوام با بچه هام اونجا زندگی کنم ...گفت : من سراغ دارم ولی برای مسافره اجاره ای نیست ... سرشو تکون داد و گفت :با اثاث این طوری گیرت نمیاد ....من دیگه حرفی نزدم ...یک کم بعد دوباره پرسید چند نفرید ؟ گفتم خودمم و سه تا بچه ... پرسید مرد نداری ؟ گفتم نه .... گفت : می خوای بیای خونه ی ما رو ببینی؟ شاید حاج آقامان با شما کنار اومدن ....پرسیدم این جایی که گفتین خونه ی شماس ؟ گفت : هان ..... گفتم میشه آدرس رو برای من بنویسین خودم میام پیدا می کنم ...قلم و کاغذ از کیفم در آوردم و آدرس رو نوشتم ..پرسیدم همین طرفاست ؟ گفت : ها............ نوبتم شده بود نون گرفتم و رفتم پیش بچه ها که خیلی گرسنه شده بودن ...... داشتم فکر می کردم چه کاری درسته؟ آیا برم و اون خونه رو ببینم یا نه خیلی از اون زن خوشم نیومده بود راستش به دلم نچسبید ...بازم فکر کردم ، رفتش ضرر نداره حالا که تا فردا همین جا هستم ... ولی زندگی کردن با سه تا بچه تو اون مهمون پذیر کار سختی بود و برای من هم گرون تموم می شد باید تا کار پیدا نکردم دست براه پا براه راه می رفتم .... بعد از اینکه بچه ها سیر شدن ... روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد ..... یک مرتبه از صدای یلدا بیدار شدم اون باز ترسیده بود و داشت می لرزید و حالش بد شده بود ... پرسیدم چی شده مامان جان خوبی ؟ و فورا گرفتمش تو آغوشم و سرشو بغل کردم و به سینه فشار دادم تا آروم بشه گفت: مامان می ترسم .... رفتم دستشویی یک آقایی اونجا بود که من دیدم شکل .... داد زدم نگو ..نگو بهت گفتم نگو ولش کن بیا بغلم عزیز دلم؛؛ بیا ...تنش داشت مثل بید می لرزید بازم اونو محکمتر روی سینه ام فشار دادم و نوازشش کردم و در حالیکه به شدت بغض کرده بودم و دلم می خواست های و های گریه کنم گفتم: عزیزم؛ مادرم؛؛ دختر خوشگلم,, فراموش کن انگار ندیدی ..... می خوای با هم بریم حرم؟ آره میای ؟ گفت : آره خیلی دلم می خواد تا حالا نرفتم و اشکشو پاک کردم و گفتم ببین چطوری مروارید ها رو حروم کردی ؟ دختر شجاع منی؛؛ دیگه بزرگ شدی به مادر کمک می کنی ...تازه امروز دیدم که خودتو کنترل کردی همین کارو بکن اصلا حرفشو نزن ......به صورت کسی هم نگاه نکن همش سرت زیر باشه .... اون آروم شد ولی من داشتم دق می کردم تحملش برام خیلی طاقت فرسا شده بود ولی به خاطر بچه هام چاره نداشتم ........ بچه ها رو حاضر کردم و چهار تایی رفتیم برای زیارت ...از دور که نگاهم به گنبد افتاد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم از همون جا سرِ درد و دلم باز شد؛؛ اشک ریزون رفتم تو حرم و پشت سر هم می گفتم اومدم آقا؛؛ اومدم آقا تا بهم کمک کنی... منم الان مثل تو غریبم.... اومدم پیش تو تا از من و بچه هام حمایت کنی دیگه تو این دنیا هیچکس رو ندارم کمکم کن آقا ...... شنیدم به خیلی ها کمک کردی حکایت ها برام از مهربونی تو گفتن ولی من اومدم تا با چشم خودم ببینم ، ردم نکن اگر از اینجا رونده بشم دیگه به کجا پناه ببرم.وقتی از حرم اومدیم بیرون سرِ یلدا هنوز پایین بود یا چشمشو می بست .... دلم خیلی برای بچه ام می سوخت ..دیگه ساعت یک بود و همه گرسنه بودیم پرسوجو کردم و یک چلوکبابی پیدا کردم و بچه ها رو بردم اونجا تا ناهار بخوردیم ...از مردی که پشت صندوق نشسته بود پرسیدم ...اینجا خونه ای هست که اتاق با اثاث اجازه بدن شما می دونین ؟ خیلی مودب و با احترام گفت : تهرانی هستین ؟ گفتم : بله ....گفت : بله که هست چند روزه می خواین ؟ گفتم نه این طوری نیست فعلا شش ماهه می خوام یک جای امن و خوب باشه شوهرم نیست تهرانه تا بیاد طول می کشه شما سراغ دارین ؟ گفت بهتون شماره میدم فردا بهم زنگ بزنین ..... تا شب توی اون اتاق کوچیک موندیم و با دوتا تشک اضافه که گرفتم بچه ها رو خوابوندم ...و بازم خودم بی خواب شدم و رفتم تو فکر ....... خدا رو شکر تا مدتی پای دایی و خانواده اش از خونه ی ما بریده شد..... در واقع یک نفس راحت از دست اونا کشیدیم ... همه از این موضوع خوشحال بودیم جز مامان که داداشش رو خیلی دوست داشت ....با این حال گهگاهی اونا رو تو جمع فامیل می دیدیم از متلک های زن دایی و سر و گردن اومدن های دایی مستفیض می شدیم ....
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_دهم
نه دایی و نه زن دایی نمی تونستن جلوی خودشون رو بگیرن و طلب کاری نکنن و مقصر همه ی بد بختی هاشون رو هم بابام می دونستن و ما انگار دیگه عادت کرده بودیم پوست مون کلفت شده بود ، یک گوشمون در بود یکی دروازه.بهروز و ابراهیم هر دو رفتن به سربازی ابراهیم افتاد بیرجند و بهروز کرمان... و هیچ کدوم دانشگاه قبول نشدن .... توی این دو سال من دیپلم گرفتم و به اصرار بابام که دوست داشت من دکتر بشم دانشگاه شرکت کردم و چون می دونستم که نمی تونم پزشکی بخونم ... برای این که بابام خوشحال بشه با نا امیدی پرستاری شرکت کردم ولی حتم داشتم اونم قبول نمیشم؛؛ آخه دوست داشتم خواننده بشم ...... ولی به بطور غیر منتظره ای قبول شدم ... خودم که باورم نمیشد ولی بابام و مامانم بی حد خوشحال بودن ... با این که این خواست بابام نبود ، مثل اینکه همین رو هم از من انتظار نداشت و الکی می گفت برو پزشکی ...... دیگه آرزوی خواننده شدن برای من دست نیافتی شد .... درست یادمه سال پنجاه و سه بود که سربازی بهروز تموم شد و برگشت ..من قبول شده بودم و هانیه هم یک دختر خوشگل بدنیا آورده بود و خانواده ی خوشبخت ما که همیشه به شادی های کوچیک راضی بود هیچ غصه ای نداشت.. دور هم می گفتیم و می خندیدم و من برای اونا می خوندم و می رقصیدم و خودمون با خودمون خوش بودیم و کاری هم به کار کسی نداشتیم ... تا اینکه ..... یک روز دایی اکبر اومد خونه ی ما و با اخم و ناراحتی نشست و هی صورتش رو مالید،،، بابام که هنوز ازش دلخور بود سرشو به کار گرم می کرد .. و وانمود می کرد که نمی فهمه اون ناراحته .... تا بالاخره مامان صبرش تموم شد و پرسید داداش چی شده چرا ناراحتی ؟ اونم که همینو می خواست با صدای بلند گفت آخه چی می خواستی بشه آبجی شوهرت منو بیچاره کرده من هنوز گرفتارم خدا رو شکر که شما هام اصلا به روی خودتون نمیارین که به من بدهکارین ..... هر چی من چیزی نمیگم شما ها پر روتر میشین و به فکر من نیستین ؟ بابام گفت : ندارم ...آقا جان ندارم از کجا می خوام بیارم؟پول دستی به من دادی؟که حالا پس می خوای ؟ تو منو وادار کردی برم ماشین بیارم من که نمی خواستم برم چرا همه ی ضررش مال من باشه یک تصادف بوده،،،، من که می دونم دروغ میگی وضعت خوبه ؛؛ الان ماشینت هیکل منو می خره و آزاد می کنه بعد میای از من می خوای نون زن و بچه ام رو بدم به تو؟ آخه رواست ؟ خوبه که حالا خواهرت زن منه و گرنه چیکار می کردی ؟ دایی عصبانی داد زد اولا کدوم ماشین این که من سوار میشم مال نمایشگاه است باید بفروشم دوما تو باید تاوان بی عرضگیت خودت بدی .. سوما اگرم داشته باشم به تو چه مربوط تو بدهکاری ؛ باید پول ماشین رو پس بدی ....من گفتم : باشه دایی پس میدیم ولی شما همون ماشین رو به ما بده ما هم پول شما رو میدیم .... گفت : اووووحالا ماشین می خواین ؟ گذاشتم درستش کردن دیگه ....گفتم خوب حتما یک مبلغی می فروشین خوب اون چی میشه ؟ گفت: اونش دیگه به تو جزقاله بچه مربوط نیست بابات می دونه من چی میگم ....و از جاش بلند شد و گفت : باشه آقا مراد یادت باشه خودت خواستی دیگه از من گله نکنی ها ......... بابام سینه شو داد جلو و گفت : مثلا می خوای چیکار کنی ؟ دایی در حالیکه پاشنه ی کفششو بالا می کشید گفت : خواهیم دید.....مامان که تازه دوزاریش افتاده بود . گفت : خوب راست میگه داداش اون ماشین رو بده بعد تمام پولشو بخواه ......دایی یک دندون خشم به مادر نشون داد و و رفت و در کوچه رو هم محکم زد بهم ... یکی دو ماهی از دایی خبری نشد ..من می رفتم دانشگاه و.بهروز چاره ای نداشت جر اینکه توی نجاری بابام کار کنه ولی وقتی اون رفت گارگاه اونو رونق داد تند و تند کار قبول می کردن با هم تحویل می دادن و هر دو خوشحال راضی بودن که در امدشون بیشتر شده ...و به خاطر سلیقه و هنری که بهروز به خرج می داد مشتری بیشتری براشون میومد ..... و ما شنیدیم که ابراهیم هم توی نمایشگاه دایی مشغول شده ...بهروز کلا با اون فرق داشت شاید به خاطر بابام بود که اینقدر نجیب و دوست داشتی بود ....اون می گفت : ابراهیم از دایی بدتره کار بدی نیست که نکنه ...ولی آرمان دانشگاه قبول شده بود فکر می کنم ادیبات فارسی .......... تا یک روز ماه رمضون بود تازه افطاریمون تمام شده بود . که صدای زنگ در اومد من رفتم در و باز کردم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii