┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
_... قرض بگیریم که با بدست آوردن آزادی این پولها برمیگرده. #اسلام میگه نه! این #دزدیه! مردم باید با رضایت خودشون این کارو بکنن اما چطور؟ وقتی که نمیشه با ما ارتباط بگیرن؟ وقتی که جونشون در خطر میوفته. اگه آزاد میبودیم میشد. سخنرانی میکردیم و هر کس به لحاظ مالی ما رو ساپورت میکرد اما الان امکانش نیست! یا همین سیانور رو #خودکشی میدونه و #حرام کرده!
بعد عصبانی نگاهم میکند و میپرسد:
_آخه خوبه گیر بیوفتیم و اطلاعات لو بره؟
ما مجبوریم خودمونو از بین ببریم برای آرمانی که داریم. یا همین مبارزهیمسلحانه! از دهه۴۰ آقای خمینی مردم رو به میدون طلبیده و مردم هم تو خیابونا رفتن اما چیشد؟ یه عده کشته شدن و یه عده هم اسیر! اگه کاری میخواست بشه شده بود! اگه نشده باید روش تغییر کنه. مبارزه مسلحانه توی کوبا و خیلی جاها کار ساز بوده ولی باز اسلام ما رو توی تنگنا میزاره!
تمام حرف هایش درست است.با خودم میگویم ☆✍اسلام چه نگاه سطحی دارد!☆ این مردم چطور گول همچین دینی را خورده اند؟؟ شاید اسلام میخواهد ما در بند باشیم؟ تفکرم نسبت به دین کاملا تغییر میکند اما حس میکنم گرایشم به مارکسیسم بیشتر شده اما هنوز چیز زیادی از آن نمیدانم.سپیده دم بالا میآید و به محل قرار میرسیم.یک ون و یک پیکان زیر پل پارک شده اند. پیمان هم زیر پل می ایستد.پیاده میشویم. سمیه و هوشنگ را میبینم.دو مرد غریبه هم توی ون نشستند.آرام از سمیه میپرسم این ها کی هستند او هم آرام میگوید:
_منم زیاد نمیشناسمشون.ولی از یه تیم دیگهن. از مرکز فرستاده شدن.
پیمان از روی تپه پایین می آید.کنار ون میایستد و به آن دو میگوید:
_لباساتونو بپوشین. یکم دیگه میرسن.
در ون بسته میشود و کمی بعد با لباس سربازی بیرون میآیند.پیمان اشاره میکند و تا آن سوی جاده بروند.هوشنگ هم ماشینش را برمیدارد و کمی جلوتر میآید. کاپوتش را بالا میزند و اینگونه وانمود میکند که ماشین خراب شده.بعد او به طرف ما می آید.با جدیت فراوان میگوید:
_شما دوتا نیروهای پشتبانی هستین.ثابت کنین که مردها فقط عرضهی جنگیدن ندارن! همین پشت مخفی میشید تا من نگفتمم شلیک نمیکنین. گرفتین؟
من و سمیه محکم میگوییم
_بله.
به آن طرف پل میرود و آن طرف را هم براندازی می کند. یکی از دو مرد غریبه به پیمان میگوید:
_از دور یه نقطهی سیاه میبینم!
استرس در من میدود.اسلحه ام را درمیآورم. حال و روز سمیه هم بهتر از من نیست.ترسیده اما این وحشت را از هم مخفی میکنیم.پیمان به همه میگوید سر جایشان قرار بگیرند.من و سمیه پشت بوتههای بزرگ خار مینشینیم.پیمان هم روی خاکها به شکم دراز کشیده.صدای خِر خِر ماشین سنگین هر لحظه نزدیکتر میشود.آب دهانم را قورت میدهم.کم کم گوشهایم صدای ماشین را از بالای سر میشنود.من و سمیه سرهایمان را به پایین خم میکنیم.نفس کشیدن هم برایم مرگبار شده.صدای ایستادن ماشین را میشنوم و پس از آن صدای آن دو مرد که با افسر این چنین می گویند:
_ما داشتیم میامدیم ماشینمون خراب شد. اگه ممکنه ما رو ببرین.
صدای کلفت مردانه ای میگوید:
_ما نمیتونیم. زودتر برید خودتون.
پیمان جایش تکان میخورد.یکی از آن مردها از پشت در به گردن افسر میزند. اسلحه اش را روی شقیقهی او میگذارد.کسانی که در ماشین هستند جرئت نمیکنند اسلحه بکشند.پیمان آهسته از پشت به ماشین میزند و درش را باز میکند.هوشنگ هم خودش را میرساند و از طرف دیگر مراقب است.کسی هم باید به پیمان کمک کند.از آن سوی پل با سمیه کمر خم میرویم.پیمان اسلحه ها را به دستم میدهد و من آنها را به سمیه.یکهو داد افسر بلند میشود و صدای شلیک آسمان را پر میکند.در کسری از ثانیه آخی بلند میشود.دلم هری می ریزد! یعنی چه شده؟پیمان هراسان از ماشین پیاده میشود.هنوز پا نگذاشته که صدای شلیک دیگری میآید. سرکی میکشم و تن افسر و یکی از آن دو مرد را خونی روی زمین میبینم.دهانم را با کف دست میپوشانم. تیر چندین جای تن افسر را دریده. شلیک افسر هم سر آن غریبه را نابود کرده است. پیمان داد میزند:
_چیکار کردی؟ چرا اینو کشتی؟
هوشنگ انگار هنگ کرده.
_اون به ما شلیک کرد!
_مگه حواستون کجا بود که زدنش؟
_________
✍پینوشت؛؛
تمام این ها عقاید مارکسیستی مجاهدین خلق بوده که باعث شده در سال ۵۴ رسماً جدایی خود را از اسلام اعلام کنند.از آنجایی که بیپرده گفته شد و عیناً به شما رسید لازم است نکته ای را دوباره تکرار کنم و آن اینکه اینها تنها یک مشت #بهانه است درحالیکه همهی ما میدانیم دین اسلام برای تمام دورانهاست.👇در بخشهای بعدی جواب تمام این شبههها را دریافت خواهید کرد چرا که تنها این حرف ها یک طرفه به قاضی رفتنه.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
افسر و دو سرباز دیگر را از ماشین پیاده و خلع سلاح میکنندشان.سریع از ترس اینکه ماشینی عبور نکند همگی دست به کار میشویم و تنها هوشنگ بالای سر آنها کشیک میکشد.هر چه لازممان است برمیداریم و از ترس این که ماشینی بیاید از باقیش صرف نظر میکنیم.پیمان بالای سر جنازهی آن جوان می ایستد.نمیدانیم چه کارش کنیم و وقت تنگ است.دست و پایش را میگیرند و زیر پل می اندازندش. هرچه #اصرار میکنم ببریمش و خانوادهش چشم به راه هستند میگویند نه! #بهانه میآوردند وقت نیست! نباید کشته روی دست سازمان بماند و... هوشنگ بعد از پنچرکردن ماشینشانگازش را میگیرد و ما هم پشت سرشان میرویم.
هنوز فکرم در پی آن جوانی ست که کشته شد. یعنی خانواده اش چه کار خواهند کرد؟گرسنه هستم اما با استرسی که به من وارد شد و صحنههای وحشتناکی که دیدم، دست و دلم به خوردن نمیرود.پیمان کنار چایخانه میایستد. به زور چای را میخورم.پیمان میداند چرا حالم بد است.
_نگران نباش اون یه قهرمان بود که در راه آرمانش جون داد.حتما سازمان خانواده شو تامین میکنه.برای خانوادهاش هم بهتر بود جنازه شو نبینن! آخه مگه تو ندیدیش؟
مجبورم با همین چیزها وجدانم را قانع کنم. پیمان مرا دم در خانه پیاده میکند و خودش میرود.در را که باز می کنم پری هراسان پله ها را پایین میآید.
_چی شد؟ چیکار کردین؟
تن خسته و فکر مخدوشم را به خانه میکشم.
_نتونستین؟ چی شد خب؟
کیف و لباسهایم را روی زمین میاندازم
_نه همه چیز خوب بود.اسلحه ها رو برداشتیم... فقط..
_فقط چی؟
_یکی مُرد!
در عین سادی بیخیال میپرسد:
_کی؟
_نمیدونم.نمیشناختمش.
لبخند روی لبش پررنگ میشود.
_خوبه! همین که تونستین اسلحه ها رو جمع کنین خوبه.باید رژیم رو با خلع سلاح نابود کنیم. ما تا وقتی زندهایم نمیزاریم مستشاری زنده بمونه.
وقتی در اتاق هستم پری داد میزند:
_من باید گزارش کار بدم درمورد تحقیقو اینا. میرم پیش کیوان.با پیمان برمیگردیم.
سر تکان میدهم.نزدیکیهای غروب در باز میشود. با رادیو خودم را سرگرم میکنم.صدای خنده و حرفهای ریز ریزشان به گوشممیرسد. وارد خانه می شوند. پیمان سلام میدهد. برمیخیزم و کتش را میگیرم.
_سلام، چقدر دیر کردین!
_آره دیگه. وایستادم گزارش امروزو بدم.کیوان خیلی تعریف کرد.چندتا از بچههای مرکز هم بودن و کلی تعریف کردن.
با یاد آن جوان که کشته شد، میپرسم:
_اون پسره چی؟ به خونواده اش گفتین؟
به اونایی که دیدیشون گفتی؟
_آره گفتم یه تلفات دادیم. اما الان فرصتش نیست به خونواده اش چیزی بگیم.
_چطوره بریم جنازه شو شبونه بیاریم؟
پری هوف میکشد
_ببین رویا ما هم به اندازهی تو ناراحتیم اما نمیشه! اون محل لو رفته اگه برگردیم شاید گیر بیوفتیم. برای اون نفر هم چه فرقی میکنه کجا دفن بشه؟ اون الان از این جهانو نابرابری هاش حذف شده. روحش آزاده!
نمیدانم چرا چهرهی آفتاب سوخته اش در آن لباس سربازی از یادم نمیرود.دست خودم نیست! یک چیز مثل خوره افتاده به جانم. باشه ای می گویم و کنار رادیو مینشینم.پری به طبقهی بالا میرود.پیمان رو به من مینشیند.
_رویا؟
نمی دانم چرا از او دلخورم؟بخاطر آن مرد است؟
_جان؟
_زندگی منو تو شاید ازین سخت تر هم بشه.ما باید قدرت اینو داشته باشیم که ازشون عبور کنیم و بعد فراموششون کنیم.من ازت میخوام قوی باشی.
باز هم سر تکان میدهم.
_شام خوردی؟
سرم را به معنی نه تکان میدهم.این اولین بار است که از دستپخت او، املت میخورم.
_رویا؟ تو دختر قوی هستی، این شجاع و نترس بودنت باعث شد تا همهی دخترا در نظرم کوچیک بشن چون تو هر روز توی ذهنم بزرگ میشدی.خیلی خوشحالم که بهت رسیدم و قراره تو این مسیر با هم باشیم.تو همین چند وقتی که باهم بودیم تو سختی و زخم زبون شنیدی، از مامان و.. ولی خب مطمئنم هنوز به بودن با من مصممی، درسته؟
بیشتر از آنی که فکرش را بکند خریدارش هستم.که میگویم:
_هیچوقت فکرشو نکردم که سرنوشت این مسیر رو بچینه تا از پاریس و هنری که عاشقانه دوستش داشتم دل بکنم و بیام توی سازمانی که بودن توش حکمش اعدامه!
سوالش را خیلی رک میپرسد:
_پس چی غیر از سرنوشت باعثش شد؟
_دِل، همهی اینا کار دلم بود.اون گفت که برگرد اون گفت که آرتیست شدن رو به بودن باهاش بفروش.مَ...من رهاش کردم تا تو رو بدست بیارم.
دستش را آهسته روی دستم میگذارد.
_پشیمونی؟
_نه! اصلا! تو چی؟ پشیمونی؟
_منم اصلا!
لقمه ای را به دستم میدهد.خنده و اشکم در هم قاطی میشود.پیمان هم با خندهی من میخندد.بشقابی را برای پری از املت پر میکنم و بالا میروم.مثل همیشه اتاقش پر از کاغذ و روزنامه شده، سینی را روی میز میگذارم. وقتی میبیند بلند شدهام میگوید:
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
_یه.. یکم صبر کن!
یک مشت برگه را به طرفم میگیرد
_برای تبلیغات سازمانه. فردا ببر تو کوچه و خیابون پخشش کن.
به همراه باشهای برگهها را از او میگیرم.و آهسته پله ها را پایین میآیم. صبح مثل اکثر اوقات خبری از پیمان نیست. از خانه با آن برگهها خارج میشوم. یعنی در #مارکسیسم چگونه از مرگ یاد میشود؟در #اسلام چه؟ جواب هیچ کدامش را نمیدانم.وقتی توی تاکسی مینشینم از تنها بودنم استفاده میکنم و به آرامی دست میبرم به کیفم.یک برگه را درمیآورم و با پا به زیر صندلی میبرم.همان موقع راننده صدایم میزند و از ترس قالب تهی میکنم.
_بله؟
_نگفتین کجا میرید!
نمیدانم کجا بروم اما یک فکری به ذهنم میرسد.
_برین بازار.
سری تکان میدهد و سرعتش را بالا میبرد.
کرایه را میدهم و از ماشین بیرون میآیم.
به مغازههای شلوغ سر میزنم و گاهی کاغذ را در جایی جاسازی میکنم.با در آوردن هر کاغذ قلبم از کار میافتد و با در آمدن از مغازه دوباره به تپش درمیآید.بی اختیار به مغازهای میرسم که لباس مردانه دارد.
_چه رنگی میپسندین؟
به پیراهن دوجیب که راهراه آبی و سفید است اشاره میکنم.مرد فروشنده قدش را بلند میکند و از روی قفسه برمیدارد.بعد هم روی میزش میگذارد و برایم باز میکند.نگاهم به وسط بازار میافتد.چند مرد دور هم جمع شدهاند وقتی به دستشان نگاه می کنم کپ میکنم.برگهها را در دست داشتن و به مردم نگاه میکنند.از ترس سریع نگاهم را از آنان میگیرم.مطمئنم از این حجم ترسی که درون صورتم جمع شده همه چیز را با یک نگاه میفهمند.کمی به طرف در مایل میشوم و میبینم یکی از آن مردها به طرف مغازهای میآید که من هستم.سرش را داخل میآورد و به مرد فروشنده میگوید:
_آق یحیی توی مغازهی شما هم ازین برگه ها انداختن خرابکارا؟
مرد به او نگاه میکند و میگوید که نه.باشه ای میگوید و اندک نگاهی به من میاندازد.از نگاه طولانی اش نفسم بند میآید. صدایی از بیرون بلند میشود که بگیریدش! بگیریدش!...
همهی توجهها به بیرون است و آن مرد هم میدود.پسرکی از لای جمعیت دوان دوان گذر میکند.بقیه هم در فکر این که او مسئول این کار است به دنبالش میافتند.فرصت را غنیمت میشمارم. پول پیراهن را حساب میکنم و با گام های بلند از بازار خارج میشوم.باقی برگهها که کمتر از شش عدد است را در مغازههای اطراف بازار پخش میکنم و فوری با اتوبوس به خانه برمیگردم.با بسته شدن در نفس راحتی میکشم.کیف را همان دم در رها میکنم.
به روی گاز که خالی است نگاه میکنم.بعد از درآوردن لباسهایم پای گاز میایستم و شروع میکنم به پختن ماکارونی.آن روز برخلاف تصورم پیمان خیلی زود برمیگردد.
با مزه کردن اولین قاشق زبان به تحسین میچرخاند.
_به به زحمت کشیدی رویا. ممنون!
اوج احساساتش درکنج لانهام خانه میکند. لبخندی میزنم و بعد از خالی شدن بشقابش دوباره کفگیری برایش میریزم. بعد از جمع کردن سفره او به طبقهی بالا میرود.صدای در بلند میشود.پری سلام میدهد و سرکی به داخل میکشد.لبخندم را پررنگتر میکنم و میپرسم:
_خوبی؟ چه خبرا؟
شانه بالا میاندازم و تنها جواب میدهم آن برگهها را پخش کردهام. درحال ناخنک زدن به ماکارانیهاست.
_برا خودت بکش!
پقی میزند زیر خنده. قیافه ام کاملا جدی است و نمیفهمم چرا این کار را میکند!
اخمم عمیقتر میشود و میپرسم:
_واسه چی میخندی؟
_مثل مامانا شدی! چیه؟ کدبانو شدی رویا خانم؟"
نمیدانم از کدبانو گفتنش کینهی کنایه اش را به دل نگیرم یا نه؟پیمان این روزها کمتر به خانه میآید و سرگرم مبارزه شده.
دلخوش به این هستم که هر کجا باشد هر از گاهی سری به من میزند و لالایی عاشقانه در گوشم نجوا میکند.با صدای شنیدن در پری وارد خانه میشود. بنر لوله شدهای در دستش است. بنر را وسط نشیمن پهن میکند عکس شهدای مجاهدین خلق است که بارها و بارها عکسهایشان را بیشتر در تبلیغات دیدهام.
در همان نگاه اول شناختمشان.زیر عکس آن پنج نفر نوشته شده است: " پهلوی باید نابود گردد."ماجرای بنر را برایم تعریف میکند.
_این بنرو باید فردا ببریم برای راهپیمایی #سالگرد۱۵خرداد.
ما از طرف خواهرای مجاهد موظفیم با این بنر طی راه حرکت کنیم.
_گیرمون نمیندازن؟
_نه، اونجا خیلی شلوغ پلوِ میشه وقتی ما با مردم باشیم مشکلی نیست.
برای لحظهای پرسشی در ذهنم لانه میکند و میپرسم:
_اگه با مردم باشیم مشکلی پیش نمیاد پس چرا از مردم #دوری میکنیم؟ چرا از آیتالله خمینی #پیروی نمیکنیم؟
پری از سوالاتم جا میخورد و میگوید:
_خب...خب اونا از مردم بعنوان سپربلا استفاده میکنن تا خودشون آسیب نبینن. ما شاید از مردم دوریم و اونا مستقیم با ما نیستن اما خودمون پایکاریم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸
_اگه اینجور که تو میگی باشه پس چرا آقای خمینی که مردمو سپر #خودش کرده تو نجف #تبعیده؟
_ببین ما نمیگین اونا بدن اما ما خوبتریم. این روشها به جایی بند نیست!
باید اسلحه گرفت و کشت تا نکشنت‼️
⁉️همین؟؟ پاسخ من در همین خلاصه میشود؟؟اگر استفاده از مردم بد است پس چرا ما باید در هنگامی با این بنر تبلیغ کنیم که در میان مردم باشیم؟؟مگر ما آنها را سپر خودمان نمیکنیم؟اگر میگوییم #کارآقایخمینی به جایی نمیرسد پس چرا قدرت مردم را #بزرگ میکنیم؟
حرفهای پری پر از #تناقض است.مطمئنم این حرفهای خودش نیست او هم حرفهای آقابالاسریهایش را بازگو میکند.به هر حال قبول میکنم.فردا صبح زود به خیابانهای محل تجمع میرسیم.جمعیت کثیری باهم همقدم میشوند.شعارهایی در مورد ۱۵خرداد میدهند و حکومت را محکوم میکنند.پری با شعارهای آنها هماهنگ میشود اما من نمیتوانم خودم را از آن ها بدانم.آنها با ما فرق دارند.گروه دیگری از بچههای سازمان هم جلوتر از ما حرکت میکردند.صدای شلیکهای هوایی برعکس من زنان و مردانی که حرکت میکنند #ذرهای_ترس در چهرهشان دیده نمیشود.صدای خشکی از توی بلندگوها میآید که به مردم هشدار میدهد متفرق شوند.مردم هم بیتوجه به او شعارهایشان را با صدایی رساتر از سر میگیرند.هنگام گفتن "مرگ بر شاه" مشتهای گره شدهشان بالاتر میآید. صدای بلند مردم از یکطرف و صدای بلندگو و آن مرد یکطرف.صدای شلیکهای هوایی بیشتر میشود و من بیشتر میترسم.یکهو چیزی در جمعیت پرتاب میشود و بلافاصله ماموران گازهای اشکآور را بر دیدگان مردم میریزند.پری بنر را از دستم میگیرد و به دو تا از خانمهای دیگر که با ما آمده بودند میگوید بریم.تشویشی به میان مردم افتاده.بخاطر گاز اشک آور چشمانشان رنگ خون گرفته.
نگاهی به جمعیت پشت سرم میاندازم که پایم به کاغذهای پیش رویم سُر میخورد و پخش زمین میشوم.پری متوجه من نمیشود.هرچه صدایش میکنم فایده ندارد.
_کمک! کمک!
وقتی از پری ناامید می شوم از مردم کمک میخواهم.سرم را بلند کنم نزدیک است که له شوم.یکهو دستی دورمچم میپیچد و با حرکتی قوی دستم را میکشد.با دیدن زنی تعجب میکنم.
_حالت خوبه؟
_مَ...ممنون
دستم را میگیرد و از جمعیت دور میکند.
بطری آب را درمیآورد و جلویم میگیرد. تشکر میکنم و چند قلوپ آب مینوشم.
_دفعهی اولته میای؟
گنگ نگاهش میکنم
_میگم دفعه اولته که میای #تظاهرات؟
چند باری سر تکان میدهم و بله میگویم.لبخند زیبایی میزند و دستش را روی شانهام محکم میکند.
_مراقب خودت باش. دفعه دیگه خواستی بیای یکم بیشتر احتیاط کن.
انگار لال شده ام. نمیدانم چرا عجیب چهرهاش به دلم نشست.بدون تشکر و خداحافظی به رفتنش نگاه میکنم.بعد از این که سیاهی #چادرش با باقی چادریها مخلوط میشود تازه یادم میآید چه گندی زدهام.سوزش آرنج و بینیام در برابر دلهرهام به چشم نمیآید.به اطرافم خیره می شوم تا بتوانم پری را پیدا کنم اما خبری از او نیست! تنهایی راه خانه را در پیش میگیرم.مسافت زیادی را میروم تا به ایستگاه اتوبوس برسم.نگاهها همه حول من و سر و وضعم میچرخد.درحالیکه حرص میخورم خودم را نفرین میکنم."حقته! دختر آقای توللی باید به این روز و حال بیوفته.کسی که از لباس ابریشم کمتر نمیپوشید حالا باید جور این #خفت رو بکشه! #خودت این راهو انتخاب کردی پس تحمل کن!" #عزت_نفس و #غرورم را خوب لگدکوب میکنم.اکثر مغازهها بخاطر اعتصاب تعطیل شده از سر کوچه پری را میبینم که سرش را از در بیرون آورده و با دیدن من بیرون میپرد.بعد از او هم پیمان بیرون می آید و تا من را میبیند لبخند میزند.از پری دلخور هستم و زیاد تحویلش نمیگیرم. پیمان اخمهایش را برای پری در هم میکشد و با دیدن زخم فک و آرنجم دعوایش میکند.پری هم که جرئت حرفی را ندارد با کمک کردن به من میخواهد جبران کند.پیمان دو چسب زخم برایم میآورد.
_نمیدونم این دختر چرا حواسش جمع نیست! اگه مسئولتت رو نمیتونی درست انجام بدی بگو من یکی دیگه رو جات بزارم نه این که پیش من گریه کنه که رویا رو جا گذاشتم! دستانش برایم شفابخش است.روزها میگذرد.پری توی آشپزخانه ایستاده و به صرف چای دعوتم میکند.پری بعد از قورت دادن آخرین قطرات چای به من میگوید:
_رویا؟
_بله؟
مشخص است چیز مهمی را میخواهد بگوید.
_تو تصمیمت چیه؟
تای ابرویم بالا میرود:
_برای چی؟
_برای همه چی! برای آیندهی خودت و پیمان و خیلی چیزای دیگه!
چیز خاصی به فکرم نمیرسد و نمیدانم چه بگویم.
_خب... جریان زندگی ما رو با خودش میبره. تا الانم که دست سرنوشت منو به اینجا کشونده.
_نه! همه چی سرنوشت نیست.تو باید یه سری چیزا رو #انتخاب کنی تا سرنوشتت رو بسازی
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰
_مثلا چی؟
سر اصل مطلبش میرود.
_ببین! میدونم که پیمان بهت نگفته اما من بهت میگم تا با خودت و اون صادق باشی...به پیمان پیشنهاد یه مسئولیت دادن. خب...خودتم میدونی پیمان با تمام وجودش توی مبارزه پا گذاشته. اون حتی از درس و خونوادهمون هم گذشت و حقشه! اما بدخواهاش دارن این وسط موش میدونن.
_خب... بهونه شون چیه؟؟ به اونا چه! مگه تصمیم سازمان نیست؟
_معلومه که تصمیم سازمانه اما خب یه سری #قوانین_جدید وضع شده که اگه سازمان بخواد زیر پا بزاره توی هویتش اثر داره و در ثانی حرف و حدیث پیش پیاد.
_چه قوانینی؟
_ما کم از بچه های متعصب و مذهبی نخوردیم. تو شاید خیلی از ماجراهای خیانتا رو نشنیده باشی.ولی من میخوام توجیهت کنم چون تو هم عضو مایی.چند سال قبل یه جوون به اسم ☆✍مجید☆ بعد از تغییر رویکرد سازمان که اونم بخاطر مردم بود، تحت تاثیر یه مشت متعصب خیانت کرد. اون میخواست ما رو مرتد اعلام کنه و پنهونی خیلی از اعضا رو به انحراف کشید تا یه سازمان دیگه راه بندازه. باورت میشه؟ هیچوقت یه کشور با وجود آدمای متعصب و مقام دوست به جایی نمیرسه. ازون وقته که مجبوریم به مذهبیای در ظاهر وطنپرست اعتماد نکنیم. پیمان با تموم وجودش برای مردم در راه مارکس قدم برمیداره اما تو چی؟تو پیرو مکتب کی؟ سازمان باید بدونه تو کدوم وری هستی.اطرافیان هم خیلی مهمن و به همین خاطر باید موضعت رو اعلام کنی.تو بیهدف و اراده نمیتونی تو سازمان باشی، فهمیدی؟
حرفهای پری دیدم را وسعت میبخشد.پدر هم همیشه از مذهبیهای خشک تعریف میکرد که آینده و گذشته ما را خرابکردند. با این حرف ها بیشتر بذر نفرت در دلم رشد میکند.از طرفی او درست میگوید من نباید سد راه پیمان باشم.تمام این محاسبات به عرض چند دقیقه در ذهنم جابجا می شود.این بار با رضایت قلبی به پری اعلام میکنم:
_من نمیخوام مانع رسیدن خودم به حقیقت و مانع رسیدن پیمان به مسئولیتش بشم. تو راست میگی. من تا حالاش هم دیر کردم و باید زودتر از اینا #مارکس رو انتخاب میکردم. باید چکار کنم؟
_کاری نداره که! یه نامه بنویس و بعد از اظهار اطاعت از سازمان و مرکزیت بگو من مارکسیست شدم و همین.
از ساده بودن کار شاد میشوم.همان شب قلم به دست میگیرم و نامهی پر و پیمانی را مینویسم.پیمان هم کنارم میایستد و مرا به نوشتن راهنمایی میکند.نامه را خودم فردا تحویل کیوان میدهم تا به دست بالاییها برساند.
🔥_امیدوارم این صداقت توی نامه رو با پذیرش دستورات اثبات کنی.
در جوابش تنها لبخند میزنم.طولی نمیکشد که به گفتهی پری حرف و حدیث ها فروکش میکند.پیمان با مسئولیت جدی روبرو میشود.من هم درست نمیدانم کارش چیست اما هرچه هست در مسائل #نظامی سازمان دخیل است.در کلاسهای عقیدتی سازمان شرکت میکنم تا بتوانم بهتر رویکردم را بشناسم.آنجا کمال همه چیز را برایمان تشریح میکند.بخاطر موقعیت پیمان هر هفته چندین جلسه در خانه تیمی ما اتفاق میافتد.مسائل نظامی و نقشه پیش او تشریح داده میشود و در صورت رضایت با مسئولین بالا هماهنگ میشود. وارد خانه میشوم.از برق روشن در اتاق میفهمم امشب هم جلسه است.پری توی آشپزخانه چای میریزد و با دیدن من سلام میدهد.هنوز چند قدمی برنداشته که برمیگردد و به من میگوید:
_راستی! پیمان گفت تو هم توی جلسه باشی.
سریع پشت سرش به راه می افتم.جمعیتمان چهار مرد و دو زن است. یک بسته پیچیده شده در میانمان است و بعد از سکوت یکی از مردها، آن بسته را معرفی میکند.
_این یه #بمب دستسازه که خرابیزیادی نداره یعنی نتونستیم اون چیزی رو بسازیم که گفتی.
پیمان اخمش در هم میرود و طلبکارانه میپرسد:
_اونوقت چرا؟؟
سرش را پایین می اندازد:
_خودتون که میدونین وضعیت سازمان بعد از اعلام #جدایی از #اسلام بدتر شده.پولدارایی که یه رگ مسلمونی تو وجودشون بود بعد این ماجرا تفم کف دستمون نمیندازن.بودجه هم نداریم تا قطعاتشو بخریم. مرکز هم هی امروز و فردا میکنه برای دادن پول. چی میشه کرد؟
سکوت سنگینی بر جمع حاکم میشود.که فکری به ذهنم میرسد و از سر شادی تن صدایم بالا میرود:
_فهمیدم!
همگی نگاهم میکنند
_من یه خورده پول برای روز مبادا کنار گذاشتم.و البته این تمام پولم نیست. چون بقیش توی یه حساب که بعید میدونم بتونیم با وضعیت تعقیب گیرش بیاریم.
وقتی آن سه مرد میروند،به سراغ همان کیفی میروم که افشارمنش دم رفتن برایم آورده بود.سامسونت کوجک را از چمدان درمیاورم. پری و پیمان درخال گفتگو هستند که من هم وارد میشوم.کیف را بطرف پیمان میگیرم:
__________
✍پینوشت؛
اشاره ماجرای شهید مجید شریف واقفی از زبان مجاهدین خلق. شما در همین رمان شاهد واقعیت این ماجرا خواهید شد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
_اینم تموم دارایی الانم. به دست بچه های سازمان برسونش.
پیمان با باز کردن در و دیدن پولها شوکه میشود.پری هم به نزدیکمان قدم برمیدارد.چند روز بعد پیمان میگوید اعضای مرکز میخواهند مرا ببینند.از خانه بیرون میرویم. استرس میگیرم.پیمان حالاتم را درک میکند:
_لازم نیست بترسی. قراره ازت تشکر کنن همین!
وارد خانه تیمی میشویم که کمتر خانه تیمی اینگونه پیدامیشود. خیلی بزرگ بود.حیاط وسیع آن پر شده از گلهای رز و داوودی،سه باغچهی بزرگ،چند درخت چنار و میوه هم به چشم میخورد.وارد ساختمانی میشویم که فقط کمی از خانه پدریم کم دارد. تعجب میکنم که با داشتن همچین خانهای چطور سازمان #ادعای_نداری دارد!روی مبلی مینشینیم.
_پیمان؟ این چه خونه ای هستش؟سازمان پول همچین خونه ای داره و پول تجهیزات اعضاش رو نداره؟
_نه اینطور نیست! اینا همش پوششه.توی همچین خونهای کمتر کسی شک میکنه چون فکر میکنن سازمان از اعضای ضعیف جامعهان. ما مجبوریم اینجوری عمل کنیم تا رفت و آمدها هم به مرکز آسون بشه.
صدای تق در بلند میشود و دو مرد جوان وارد میشوند.یکی از آن دو مرد میگوید:
_سلام خیلی خوش اومدین.سازمان خیلی خوشحاله که اعضای دلسوزی مثل شما داره.شما اگه نباشین که سازمانی نیست!
آن یکی دستی به ریش نداشتهاش میکشد:
_چنین بذل و بخششهایی کمتر رخ میده.شما دو نفر سابقهی درخشانی توی این سازمان داشتید و دارید.امروز ما از طرف مرکز خواستیم بیاین تا بدونین زحمات شما قابل توجه است و ما هم ممنونیم.
تمام صحبت هایشان خلاصه میشود در یک تشکر.اما فکر میکردم برای امر مهمتری مرا احضار کردند.تشکر میکنم و با پیمان از آن عمارت بزرگ بیرون میآیم.آن روز کلاس دارم و از پیمان میخواهم او به کارش برسد.او میرود و منم با یک تاکسی حوالی آن محله پیاده میشوم.کمال آن جلسه موضوع را به همگی اعلام میکند.
همهی نگاه ها به من ختم میشود. رنگ نگاه ها متفاوت است. گاهی غبطه را، گاهی تحقیر و گاهی تعجب را در چشمان دیگران میبینم.بحث آن روز میشود فداکاری برای سازمان و من هم میشوم یکی از مثالها.
_خب من کار خاصی نکردم.من به اندازهی چیزی که داشتم به سازمان کردم و شما هم به اندازهی چیزی که دارین.تعجب نداره! به همین سادگی!اگه من و شما به فکر مردم و ایدئولوژیمون نباشیم پس کی باشه؟قبل هر اتفاق بزرگی باید یه اتفاقهای کوچیکی توی ما و بین ما رخ بده.
من هنوز وظیفم رو به طور کامل دربارهی سازمان انجام ندادم و هنوز مایلم بیشتر و بیشتر کار کنم.
همگی تشویقم میکنند و کمال میگوید:
_ببینین ثریا نمونهی یک مبارز واقعیه!دو نکته مهم توی تشکیلات که تبعیت و وفاداری هستش رو اون به طور کامل انجام داده و میده.
روز پر غروری برایم بود. تشکر تشکیلات و عزیز شدن میان اعضا.به خانه میآیم پری با دیدنم لبخندی میزند:
_کولاک کردی رویا!
_چطور؟
_همه جا از کار حاتم طایی تو میگن!تشکیلات با پولی که تو جلوشون گذاشتی میتونه خیلیها رو #مسلح کنه.تازه میگن قراره یه گروه برن مرز و #قاچاقی سفارشها رو بگیرن.
عصر پیمان بعد از گذاشتن کیسه برنج، روغن و کمی گوشت در ماشین برای توضیح ما را در حیاط می ایستاند.
_دیگه نگم براتون!خیلی با احتیاط برید.این بسته ها رو بدین به همون آدرسایی که گفتم. اینا نباید از سازمان بد ببینن. لازم نیست بگم دیگه! خودتون که میدونین اگه اینا ناراضی باشن چی میشه.
من سری تکان میدهم و پری مثل شاگردی به برادرش جواب میدهد:
_آره بابا! اگه اینا ناراضی باشن میرن در مورد سازمان کلی حرف بد میزنن و ثانیاً این کسایی هستن که در آینده سازمان میتونه بهشون تکیه کنه.
پشت فرمان مینشینم.پری آدرس مکان اول را برایم میخواند.در محله پایین شهر جلوی خانهی درب و داغانی میایستیم.بعد از در زدن زن مسنی پیش میآید:
_بفرمایید
_ببخشید منزل آقای پیرمراد؟
_بله
پری از پشت سرم کنار میآید و محتویات در دستش معلوم میشود. زن جلو میرود و من و پری دنبالش وارد خانه میشویم. پری بسته را وسط میگذارد:
_آقازادهی شما برای ما خیلی قهرمانو شجاع هست.ایشون بخاطر مردم و آزادی همگیمون شجاعت نشون داون و این رژیم کثیف بخاطر دفاع از حق دستگیرشون کرد. وظیفهی ما اینه دست به دست هم بدسم تا این مشکلات از سر راه بره
ادامه میدهم:
_سازمان میدونه پسر بزرگهتون نونآور خونه بوده و بعد دستگیریش خیلی بهتون سخت میگذره اما ما ازتون غافل نیستیم.
با این حرفها زن با بغض مینالد:
_بخدا علیرضای من تک بود! پسر #نجیبیه چون تا وقتی آقاش بود نون #حلال بهش میدادیم.بعدم که اقاش فوت شد مرد خونمون شد. نمیدونم چیشد که اینجوری شد.!
بغض در گلویش میترکد. دلم بحالش میسوزد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
_دیدی؟
_چی؟
_دیدی چقدر بچه داشتن؟سازمان باید به اینجور افراد خوب برسه تا برای داشتن #عضو_جدید نگرانی نداشته باشه.اگه کمی به همین خانواده ها برسیم عالی میشه! تو گوش #بچههاشون هم از اهدافمون بگیم و بدونن #برای_فقر میجنگیم حتما خوششون میاد!
تازه متوجهی #فکرهوشمندانه سازمان میشوم. در آخرین آدرس میایستیم و پری در میزند.مردی در را باز میکند و میپرسد:
_بله؟
پری میگوید که برایشان بستهی خوراکی آوردهایم که یک زن در را میکشد و میگوید:
_به چه مناسبت؟
من حرف میزنم:
_ما میدونیم شما چقدر زحمت میکشین و پسرتون هم...
هنوز جمله ام به پایان نرسیده که زن با نفرت عجیبی حرفم را به حرفش قطع میکند:
_ما پسری نداریم! ازینجا هم برید. پسر من #مادرش رو ول کرد. من هر چیزی که مربوط به اونا نمیخوام.خدا شما رو هم لعنت کنه که جوونا رو #بدبخت میکنین.
رنگم با این حرف ها میپرد. میخواهم جوابش را بدهم که پری دستم را میکشد.
داد میزنم:
_کاش چشماتونو وا میکردین و میدیدین دور و برتون چه خبره! آخوندا نونشون که به جیبشون برسه فراموشتون میکنن.
سوار ماشین میشویم. تپش قلبم قفسهی سینهام را میفشارد.پری میگوید:
_نباید دهن به دهنش میزاشتی. اینجور آدما دیگه #نفوذ_ناپذیرن.سازمان دنبال همچین آدمایی نمیره.
_اون داشت توهین میکرد! من نباید چیزی بگم؟
در سکوت به خانه بازمیگردیم.امروز در کلاس عقیدتی کمال از ما میپرسد برای این که وارد سازمان شوید از چه گذشتهاید؟هر کسی جوابی میدهد. یکی می گوید از خانواده، از تحصیل، از کار...
نوبت به من میرسد:
_من از میلیاردها پول، زندگی در پاریس و آرتیست شدن دست کشیدم.
همگی متعجب نگاهم میکنند.کمال لبخند رضایت باری میزند:
_احسنت! حال سوال این میشه که دیگه حاضر هستی از چی بگذری؟
این بار هم هرکسی یک جوابی میدهد.
آبرو، جان، مال و...حرفهایشان بوی امیدواری میدهد.کمال همگی را تحسین میکند و جلسهی امروز هم تمام میشود.
ماشین میایستد.در را باز میکنم و با پیمان برخورد میکنم.
_کجا بودی تا الان؟
_کلاس داشتم دیگه. یادت رفته امروز چند شنبه است؟
ابرو بالا میدهد.صدایم میکند.برمیگردم و میگویم جان؟با صدای گرفتهای پیشنهاد میدهد:
_بیا بریم قدم بزنیم.
_قدم؟ آخه من هنوز ناهارم نخوردم!
_خب... بیا بریم یه ساندویچ هم میخوریم دیگه!
خیلی وقت میشد که من و پیماناینگونه با هم بیرون نرفته بودیم.باهم از خانه بیرون میزنیم. بالاخره به پارکی میرسیم.
ساندویچمان را که میخوریم از کم صحبتیهایش میفهمم در فکر است.
_چیزی شده پیمان؟ خوبی؟
نگاهش را از من دریغ میکند. مقدمهچینی اش شروع میشود:
_رویا یه چیزی رو باید بهت بگم.
_چی؟
به خلوتترین جای پارک میرویم.
_من یه چند ماهی نیستم.
شوکه میشوم. به همین راحتی؟ تنها به چند ماهی نیستم اکتفا میکند
_مثلا چند ماه؟ چرا؟ کجا میری؟
_الان نمیتونم بگم.
_پس کی میگی؟ میشه جدی باشی؟پیمان همین فقط؟ توقع داری کاسهی آب پشت سرت بریزم و بگم بسلامت؟
_ببین من از زمانش خبر ندارم و اینکه اصلا برمیگردم یا نه! تو باید صبر کنی. همین!
پوزخندی به حرفهای ناقصش میزنم.
_همین؟ اینکه احتمال مردن و برنگشتنم هست!
تحمل این همه عادی رفتار کردنش را ندارم.
_یادت رفته؟ منو تو توی تشکیلاتیم. ازدواج تشکیلاتی یعنی ازدواجی که به سازمان #سود میرسونه نه ضرر! بعدشم قرار شد همپای هم باشیم نه اینکه سنگ جلوی پای هم باشیم!
بغضم سر باز میکند و خودش را روی گونه هایم آواره میبیند. نمیدانم اشکهایمبرایش مهم میشود یا نه که میگوید:
_نامه و تلفن میزنم. خبر زنده بودنمو یه جوری بهت میگم.حالا نمیخواد گریه کنی.
پیمان میایستد. بدون اینکه نگاهش کنم میگویم:
_بسلامت!
از خودم میپرسم یعنی کجا میرود؟ از که بپرسم؟ذهنم به طرف کیوان کشیده میشود. حیف که دل معنی ازدواج تشکیلاتی را نمیفهمد! باید تلاشم را بکنم. تاکسی میگیرم و به طرف خانه تیمی میروم. دکمهی آیفون را فشار میدهم و با نام ثریا وارد میشوم.سراغ کیوان را میگیرم.تقی به در میزنم و وارد میشوم. کیوان پشت کوهی از کاغذ نشسته. روبرویش مینشینم. سلام میکند و جوابش را میدهم.
_چیزی میخوای؟ چیشده؟
_شُم...شما میدونین پیمان کجا میخواد بره؟
_آره
_کجا؟
_مگه خودش بهت نگفته؟ پس اگه نگفته منم نباید چیزی بگم
_خودش بخاطر این نگفت چون ملاحظهی منو میکرد. چون من نگرانشم نگفت.
بستهای از کاغذها را گوشهای میگذارد:
_کسایی که تو امور نظامی هستن باید یه سری تجربههایی داشته باشن. برای بدست آوردن این تجربهها سازمان اونا رو میفرسته لبنان تا آموزشهای چریکی ببینن.
هوش از سرم میپرد. که کیوان دوباره میگوید:
_آره! لبنان!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
بهت زده و بدون خداحافظی از جا برمیخیزم. بیهدف خیابان را پشت سر میگذارم.با خودم میگویم:" چرا جدایی را تحمل کنم؟ پیمان باید مرا همراه خودش ببرد. من هم میخواهم آموزشهای چیریکی ببینم!" بیمعطلی به طرف خانه حرکت میکنم. با بستن در از پله ها بالا میروم. پیمان نیست. که بالاخره دم غروب پیمان برمیگردد.سرسنگین سلام میکند.با خودم میگویم که من قهر بودم این چرا اینگونه میکند؟برایش چای میریزم و پیشش میگذارم.تشکر میکند.قند برمیدارد که میگویم:
_پیمان؟ من با رفتنت به لبنان مشکلی ندارم.
متعجب به طرفم برمیگردد.
_تو از کجا میدونی؟
ابرو بالا میاندازم و به یک میدانم اکتفا میکنم.
_تو موافقی؟ من چند ماه نیستم!
_میدونم اما یه شرط داره.
چشمانش را تنگ میکند که چه؟
_منم باهات میام!
_ولی...
تا بخواهد ولی برایم سر هم کند میگویم:
_من هم کسیام توی سازمان. دوست دارم بخش نظامی کار کنم.برای زنها که محدودیتی نیست و اینو خوب میدونم...
یک #دروغ هم به انتهای جملهم میبندم تا تکمیل شود:
_... خیلی از زنها بودن که آموزش چیریکی دیدن!
_باید ببینم خود سازمان چی میگه.
فردای همان روز سازمان ما را برای این کار به خانه تیمی فرا خواند.توی اتاق روبروی مردی از ارشدهای سازمان نشستیم و من مسئلهی رفتن به آموزش های چیریکی را مطرح میکنم.آن مرد از سوابق و کارهایم را در سازمان میپرسد و من هم از سیر تا پیازش را تعریف میکنم.پیمان از ابتدا پوزخند پیروزمندانه ای گوشهی لبش دارد که هر وقت نگاهم به اوست پررنگترش میکند.آن مرد میگوید:
_ثریا خانم با توجه به این که شما سوابق نظامی و استفاده از اسلحه رو دارین سازمان میتونه بهتون اعتماد کنه و برای آموزشهای چیریکی همراه همسرتون به لبنان برید.
من ذوق میکنم و پیمان با ناباوری آن مرد را انوشیروان خان صدا میزند:
_اما ایشون نمیتونه بیاد! اسلحه رو به طور کامل یاد نداره و بعد هم اینکه اون یه زنه!
انوشیروان خان با خونسردی به ما نگاه میکند:
_ولی این تصمیم منه! ایشون صلاحیتش رو داره و همونجا میتونه اسلحه رو به طور کامل یاد بگیره! زن بودن هم بهانهی خوبی نیست! ما باید از تموم ظرفیتهامون استفاده کنیم آقای پیمان.
حکم رفتنم به تایید سازمان درمیآید. پایمان را که در خانه میگذاریم پیمان شروع میکند به خط و نشان کشیدن:
_ببین اونجا وضعیتش خیلی سخته. اصلا معلوم نیست برسیم یا نه! ما #قاچاقی باید بریم و احتمال گیر افتادنمون توی تور #ساواک یا #هرکشوری که ازش عبور میکنیم هست. اگه سالم هم به اونجا برسیم باید سخت تلاش کنیم.شاید در برابر تلاش ما اونقدری هم به ما نرسه و تو نمیتونی تحمل کنی!
همهی حرفهایش را میپذیرم.همان شب دستور میرسد که صبح زود حرکت کنیم تا در تاریکی شب بتوانیم از مرز خارج شویم.پری با شنیدن خبر یهوییمان شوکه میشود. ساک کوچکی برای خودم و پیمان میبندم. اندکی ترس بهم رخنه میکند. پیمان مرا سحرگاه بیدار میکند.ساک را در ماشین میگذارد و با پری خداحافظی میکنیم.از شهر که خارج میشویم. میفهمم من کلهشقی کردم و هرچه هست باید تا پایانش بروم.
_رویا حالا که داری با من میای باید بدونی زنهای محدودی بودن که تونستن از این آموزشها سربلند بیرون بیان.حالا که دیگه رفتنی شدیم تو باید تموم تلاشت رو بکنی چون اینجوری میتونی مقام بیشتری توی سازمان به دست بیاری و اون ها هم بیشتر روت حساب میکنن.
_تموم تلاشمو میکنم.
راهخاکی پر پیچ و خم کرمانشاه کم کم به انتها میرسد.که جلوی رستوران ساده ای می ایستیم. غذایمان را نصفه نیمه رها میکنیم تا سر قرار با فردی برسیم که باید ما را رد کند.در کوچهپسکوچههای پایین شهر دنبال چایخانه میگردیم.نامش را بر روی تابلو میبینم
_اونجاست!
_من میرم داخل. تو همینجا بمون.
او پیاده میشود.کمی بعد با مردی برمیگردد.سوار موتور قراضه اش میشود و میگوید پشت سرش به راه بیافتیم. از برنامه میپرسم که پیمان میگوید:
_اون میگه که باید بریم قصر شیرین و اونجا صبر کنیم که شب بشه و بعدش میتونیم رد بشیم.
حس ترس درونم بزرگ و بزرگتر میشود.جلوی خانهای کاهگلی میایستیم و مرد اشاره میکند پیاده شویم.
_خب پیمان مَ.. من میگم تو خونه نریم. همینجا تو ماشین منتظر بمونیم. اینا #قاچاقچین نمیشه بهشون #اعتماد کرد!
_نترس! اینو سازمان معرفی کرده.
به اجبار حرفش پیاده می شوم.آن مرد کهپیمان، بلباس صدایش میزند ما را به اتاقی راهنمایی میکند.روی گلیم مینشینیم. که صدایی بلند میشود:
_ذلیل بشی بلباس باز کی رو اوردی؟ من شکم تو و برادرت رو به زحمت پر میکنم که تو سراغ کار خلاف بری؟خوب روح آقاجانت رو شاد کردی! خوب!
از آنطرف صدای آهستهی بلباس میآید
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
پیمان سکوت کرده است. معذب میشوم واز استرس کمی خودم را به پیمان نزدیک میکنم:
_دردسر نشه؟
_نه! دعوای مادر و پسری به ما ربطی نداره. بعدشم ما جرمی مرتکب نشدیم که مثل بقیه بخوایم از مرز فرار کنیم! ما داریم برای آزادی میریم به یه کشور دیگه و همین‼️
این حرفها بهانهی خوبیست اما نه برای من! سکوت میکنیم. بلباس میآید با سینی چای.
_بخورین! باید جون داشته باشین که بدوین و از مرز خارج شید.
آهسته میگویم:
_دردسرتون نشیم؟
_نه بابا! مادرم همیشه ساز مخالف میزنه با من. شما جدی نگیرید و به کار خودتون فکر کنین.
بعد از خوردن چای، پیمان کمی از او در مورد آن سوی مرز میپرسد:
_نه ما که کسی رو اون طرف داریم. منظورم اینه عراق چجوریه؟ رفتی تا بحال؟
_آها.. عراق... خوبه! من چند باری برای تجارت و آوردن جنس رفتم اونم قاچاقچی از مرز. فقط یه توصیه ای دارم که اگه #شیعه هستین اونو مخفی کنین. #حزب_بعث با #شیعهها دشمن خونی هستن. همین که بفهمن شیعه هستین دیگه احتمال لو رفتنتون هست.اونا میگن شیعه ها خرابکارن و دنبال دردسرن.خیلی از #شیعههای_عراق توی زندانهای #استخبارات سلاخی میشن.
پیمان سری به علامت منفی تکان میدهد
_نه! ما شیعه نیستیم.
_خوبه! من میرم شما تا شب میتونین استراحت کنین
تا شب فقط خودم را به خواب میزنم.پیمان میرود آبی به صورتش بزند.
روسریام را سر میکنم.طاقچه دارای قرآن و آیینه است.برمیخیزم و به قرآن نگاه میکنم. همان کلمات اسرارآمیز...یاد آن تابلویی میافتم که رویش آیه الکرسی نوشته شده بود.من هیچچیز از قرآن نمی دانم جز نام و زبان عربیاش اما گاهی که ترجمه اش را میخوانم واقعا به فکر فرو میروم.اما حیف که بر اساس تعالیم مارکسیسم و سازمان قرآن دچار بیاعتباری شده.بیاعتباری که مسبب آن گذر زمان است.البته من تمام این حرفها را قبول ندارم زیرا شنیده ام قرآن دربارهی #مرگ و ویژگیهای #پسندیده و... با انسان سخن میگوید و اینها در #هرزمانی یکی است.دل از قرآن میکنم و سر جایم مینشینم.گویی دیگر فرصتی نیست.پیمان ساک را برمیدارد و به من میگوید بیرون بیایم.میخواهیم سوار ماشین بشویم که بلباس میگوید:
_از اینجا با ماشین نمیشه رفت. با موتور باید بریم.
با اینکه معذب هستم اما میپذیرم با موتور برویم.بلباس و بعد پیمان و بعد از او من مینشینم. اولین باری است که سوار موتور میشوم.ترس گذر از مرز بعلاوهی سوار شدن بر موتور روحم را جدا میکند.به جایی میرسیم که بلباس چراغ موتور را خاموش میکند و به پیمان میگوید:
_ازین جا به بعد شاید لو بریم.
کمی جلوتر موتور را متوقف میکند.قدمهایم سنگین است و گویا هنوز روی موتور هستم و زمین از زیر پایم میگذرد.بلباس جلو میرود و ما هم پشت سرش به راه میافتیم.کمکم چراغهایی از دور به ما چشمک میزنند.بلباس سر جایش میایستد:
_اون چراغایی که دورن رو میبینین؟
ما هم سر تکان میدهیم که یعنی بله!
_اونا چراغ مرزبانیه.شما باید ازون سمت برید. اون خط هم که میبینین مرز عراقه. به محض خروج یک ربعی فقط باید بدوید.
تنم به لرز میآید و میپرسم:
_شما نمیاین؟
خندهی بیخودش حالم را دگرگون میکند و در جواب به نه ای کفایت میکند.تشکر میکنیم و از او فاصله میگیریم.هرچه پیش میرویم طناب وحشت بیشتر به دور گلویم میپیچد.
_چیزی به خط نمانده.
پیمان اشاره میکند که اول من بروم.دستش را دور کمرم حلقه میکند و به سختی مرا به آهن بالای سیمخاردارها میرساند.پایم را روی میلهی آهنی میگذارم به پایین نگاه میکنم.کم مانده از ترس در دم جان بدهم.پیمان آهسته میگوید:
_بپر!
اما فاصلهام تا زمین زیاد است.تکرار میکند:
_بپر دیگه!
پایم را آن سو میگذارم و میپرم. با اخ پایم را محکم میگیرم.ساک درکنارم فرود میآید و پیمان هم عبور میکند.بدجور مچ پایم درد گرفته و میترسم در رفته باشد! در این شب ظلمات و موقع #خروج_غیرقانونی پایم در برود نوبر است دیگر!
_باید بدوییم. ممکنه خبردار بشن که ما از مرز عبور کردیم
همزمان یک دو سه ای میگوید و میدویم.با هر قدم چشمم را میبندم و پایم را روی زمین میگذارم.ساق دست پیمان در زیر فشارهای من که خودم را به آن آویزان کردم حتما سرخ شده! لنگ لنگان به تپه ای نزدیک میشویم.و باز تا جایی که نفس داریم میدویدم.مسافت زیادی را پیموده ایم.شب خوفناکی است که گرگی رد بویمان را بگیرد و حسابمان را برسد. پیمان اسلحه اش را درآورده و به اطراف با سوظن نگاه میکند:
_تو خیالت جمع باشه من حواسم هست.
_قراره کی دنبالمون بیاد؟
بر تکه سنگی مینشیند.
_نمیدونم کیه اما میاد.
_مطمئنه؟
_آره از بچههای سازمانه که فرارکرده به عراق. بچه ها رو راهنمایی میکنه.
صدای زوزهی گرگها..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰
صدای زوزهی گرگ ها بر روی شیشهی دلم ناخن میکشد.پیمان که متوجه ترسم شده میگوید به راه بیافتیم.شب سرد و وحشتناکی بر ما میگذرد.بعد از خوردن چیزی دوباره به راه میافتیم.هر از گاهی به نقشه نگاه میکند. بالاخره با سختی های فراوان و کوهی از ترس به همان آدرس میرسیم.پیمان قطبنما را درمیآورد
بی هوا سر روی خاکها میگذارم و از فرط خستگی بیهوش میشوم! با تکانهای پیمان تای پلکم را بالا میدهم:
_چیشده؟
_بیدار شو اومدن.
دستپاچه برمیخیزم و به اطرافم نگاه میپرانم.متوجهی جاده خاکی روبهرویمان میشوم و از انتهای آن صدای ماشین می آید.
_مطمئنی خودشه؟
تنها به تکان سر اکتفا می کند.مردی با دشداشه عربی و چفیهی سرخ و سفید به سر از ماشین پیاده میشود.پیمان و او با خنده به طرف هم میروند.دست میدهند که انگار صمیمی هستند.
در حال نشستن به پیمان میگوید:
_الحق که شیری! تعریفتو الکی نشنیدم. خوب تونستی شُرطیهای(پلیس) مرزو دور بزنی. خیلیا بخاطر سختیهای مرز جرئت ندارن از راه عراق برن ولی احسنت! خوشم اومد!
_اغراق نکن صابر!
_صابر نه! اینجا باید عدنان صدام کنی.میتونی ابو اُسامه هم بگی.
نزدیک به دو روز سفرمان به طول میانجامد. از میان شهر "حِلّه" که گذر میکنیم.به خانهی ابو اسامه، در یکی از محلههای سنی نشین میرسیم. اهالی حله به گفتهی ابو اُسامه بیشتر شیعیان هستند. حزب بعث با آنها مشکل دارد. برای همین هر قدم شرطیای میبینم. ابواسامه به در میکوبد و با یاالله وارد میشود. ما هم وارد میشویم. زنی با عبای عربی با لهجه عراقی با ما احوالپرسی میکند. شوهرش کنارش میرسد و میگوید:
_اینا ایرانین.باهاشون فارسی صحبت کن.
زن همان جملات را به فارسی تکرار میکند. دستم را میگیرد به آغوشش میروم و مرا به داخل خانه دعوت میکند.پسری ده سال پیش می آید و دست و پا شکسته به فارسی احوال پرسی میکند. دخترکی بطرف مادرش میدود.یهتر از برادرش فارسی صحبت میکند و خوش آمد میگوید. تشکر میکنم. روی تشکی کنار پیمان مینشینم. با تعارفهایشان چای برمیدارم.ابواسامه ریسمان سخن را میگیرد:
_والا پیمان جان همونطور که بهت گفتم اینجا محلهی سنی نشین شهره نگران نباشید، آدمای خوبی داره و اینکه از دست ساواک هم راحتین.
_از کجا اینقدر مطمئنی؟
_اولا اینکه #بعث با حکومت #ایران چپ افتاده. مگه نمیدونی میخواستن اونا تو عراق کودتا راه بندازن؟الان این دو حکومت مثل سگ و گربه میمونن. ساواک به ندرت میتونه کاری بکنه.دوما منو دست کم نگیر! اگرم ساواک پیدامون کنه کاری میکنم که از پسمون برنیاد.باور نمیکنی؟ من با رئیس شرطیها مراوده دارم. ایرانی از نظر مردم یعنی شیعه! زود گول میخورن و کمو بیش میتونم گزارشایی بدم که به درد بخوره. چنتا از همین مردم حله رو که میخواستن بر علیه #صدام با بقیهی تبانی کنن من لو دادم! خودتم که میدونی من و تو مارکسیست شدیم. کم از اسلام و تشییع نخوردیم، هر کی ندونه که تو میدونی!بعدشم من بین اینام... اینا براشون #شیعه و #سنی فرقی نداره که! هرکی که مخالف باشه رو یا میکشن یا میبرن استخبارات سلاخی میکنن و تمام...
از حرف های ابواسامه تنم به لرز میآید.
نمیدانم چرا از او خوشم نمیآید. مطمئنم او از کسانی است که بین شیعه و سنی #تفرقه میاندازد و خود این وسط ماهی چاق و چله ای صید میکند.دلم به حال #شیعیان میسوزد. ابواسامه چه #نقشهی پلید و پستی را به اجرا درمیآورد.عصر مردها به بیرون رفته تا سر و گوشی آب بدهند. زن ابواسامه در کنارم مینشیند:
_تو خیلی زیبایی! باید بهت بوشیه بدم.
از من اسمم را میپرسد. میمانم کدام نامم را بگویم:
_ثُ... ثریا!
_منم حنیفه ام. تو ایرانی هستی؟
سر تکان می دهم و میپرسم:
_شما عراقی هستین؟
او هم سرش را به علامت مثبت تکان میدهد.
_من اهل تلعفرم. بعد از ازدواج با عدنان به حله آمدیم. برای چی میخوای بری سوریه؟ #زندگیت رو خراب نکن دختر. تا میتونی شوهرتو راضی کن ازین بند و بساط #بیادبیرون.برید یه گوشه زندگی تونو بکنید.من اگه میتونستم عدنان رو راضی میکردم با هم به تلعفر میرفتیم. اینجا بی آشنا و قوم که نمیشه زندگی کرد. تموم فکر و ذکرش شده همین سازمان!هر وقت هم که میگم دلم برای قومم تنگ شده دنیا رو روی سرش میگذاره. خلاصه که از من میشنوی برید به زندگی تون برسید.
یکهو آتشی در دلم روشن می شود.با این که میدانم راست می گوید اما رگ #تعصبم باد میکند و میگویم:
_نه! من و پیمان زندگیمونو با مبارزه آغاز کردیم و قول دادیم تا آخرش توی همین راه باشیم.
حنیفه سکوت میکند برمیخیزد و با دیسی از میوه برمیگردد.و بدون دلخوری تعارفم میکند.از #دل_پاکش خوشم میآید.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛