eitaa logo
کلبه عُشاق
4.8هزار دنبال‌کننده
797 عکس
452 ویدیو
1 فایل
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست یا رضای دوست باید، یا هوای خویشتن (سنایی) 💪...خودمونا بسازیم؛ #بابارکن_الدین شیرازی، بابایی که دستِ فرزندِ ناخَلفش را گرفتو... ادامه 👇 https://eitaa.com/babarokn/2600 💌کانال احراز هویت شد @babaroknodin1400
مشاهده در ایتا
دانلود
...حاج بسیار از آقاسیّدحسن مسقطی یاد می نمود؛ و میفرمودند: آقاسیّدحسن آتش قوی داشت و توحیدش عالی بود و در بحث و تدریسِ حکمت، استاد بود. سیّدحسن درصحنِ مطهّر امیرالمومنین علیه السّلام در نجف اشرف می نشست و طلّاب را درس حکمت و عرفان میداد و چنان شور و هیجانی برپا نموده بود که با دروس متین و استوار خود، روحِ توحید و خلوص و طهارت را در طلّاب میدَمید، و آنان را از دنیا اعراض داده و بسوی عالم توحیدِ حق سوق میداد. اطرافیانِ مرحوم آیه الله سیّدابوالحسن اصفهانی(قدّه) رئیس وقت حوزه علمیه نجف ، به ایشان رساندند که اگر سیّدحسن به دروس خود ادامه دهد، حوزه علمیه را منقلب به حوزه ی توحیدی (عرفانی) مینماید. لهذا او تدریس علم حکمت الهی و عرفان را در نجف تحریم کرد؛ و به آقا سیّدحسن هم امر کرد تا به مسقط برای تبلیغ و ترویج برود. آقا سیّد حسن ابداً میل نداشت از نجف اشرف خارج شود و فراق مرحوم قاضی برایش مشکل بود. بنابراین به خدمت استادش قاضی عرض کرد: اجازه میفرمائید به درس ادامه دهم و اعتنایی به تحریم سیّد ننمایم و در این راه توحید مبارزه کنم؟! مرحوم آیه الله قاضی به او فرمود: طبق فرمانِ سیّد، از نجف بسوی مَسقط رهسپار شو! خداوند با تُست، و تو را در هرجا که باشی رهبری میکند، و ... سیّدحسن که اصفهانیُّ الاصل بوده و به اصفهانی مشهور بود، بسوی مَسقط به راه افتاد؛ و لهذا وی را گویند. و در راه ،در میهمانخانه و مسافرخانه وارد نمیشد، در مسجد وارد میشد. چون به مسقط رسید ، چنان ترویج و تبلیغی نموده که تمام اهل مسقط را مومن و موحّد ساخته، و همه وی را به مرشدِ کلّ شناختند. او در آخر عمر ،پیوسته با دو لباس احرام زندگی مینمود. تا وی را از هند خواستند؛ او هم دعوت آنانرا اجابت نموده و در راه مقصود رهسپار آن دیار گشت؛ که باز در میان راهها در مسافرخانه ها مَسکن نمی گزید، بلکه در مساجد میرفت و بیتوته مینمود. در میانِ راه که بین دو شهر بود با همان دو جامه ی احرام در مسجدی وی را یافتند که در حال سجده جان داده است. برگرفته از:
۱۹ آذر ۱۴۰۲
نقل مکان سیّدهاشم حدّاد از کربلا به نجف .....سیّدهاشم نَعل بند که بعداً به (آهنگر) معروف شد، طلبه جوان و با استعدادی بود که یکبار ماجرای آشنایی با استادش (سیّدعلی قاضی) را در قهوه خانه برایم تعریف کرده بود.اما دلیلِ اینکه چرا کربلا را رها کرده و به نجف آمده را از زمزمه ی اطرافیان شنیده بودم.🧏‍♂ روزی سیّدهاشم که در آهنگری اش غرق در توجه و ذکر(هو)، کار میکرده؛ می خواهد از داخل کوره ی آهنگری، پاره آهن ای را درآورَد. متوجه میشود ابزار کار نزدیکش نیست. دستش را درون کوره می کند و آهن گداخته را بیرون میکشد.😵‍💫😱🥵شاگردش که جوان بود و شاهدِ این صحنه، وحشت میکند و می گریزد. آن جوان در کربلا بین آشنایان و دوستان ماجرا را تعریف میکند.☎️📞📲 سیّدهاشم از خوف اینکه این قضیه سروصدایی به هم زنَد،اسبابش را جمع میکند و به نجف می آید و خدمت سیّدعلی قاضی می رسد. هم بدون مقدمه او را عتاب میکند که چرا این امر را از خود بُروز داده! آن جوان چه می فهمد این کارها یعنی چه؟😓😔 .....من از ماجرای خارق العاده سیّدهاشم و رفتار قاضی با او لذت بردم؛چراکه این امور برای قاضی امری پیش پا افتاده، بلکه بُروزِ آنها با شیوه و مسلکِ او در تضاد است. این برخلاف صوفیه و دراویشی بود که فقه، را پوسته ی دین می دانستند و آن را رها میکردند و به دنبالِ قدرت های نفسانی و های غیر مشروع، عمر خویش را تلف میکردند.🤔😬 بعدها از قاضی شنیدم که تاکید میکرد: در این راه همچون نُقل و نباتِ میانِ راه است. که انسان باید از آنها چشم بپوشد تا به مقصدِ اصلی و حقیقی که عبودیّت و معرفت الله است واصل شود.🙏☺️🌷😊🙏 علی قسام ۱۳۴۶ قمری برگرفته از کتابِ سیّدعلی قاضی
۲۸ دی
با سلام، به آرشیو کانال عشّاق خوش آمدید. لطفا برای دسترسی به هر موضوع روی آن کلیک کنید تا به آرشیو کامل آن منتقل شوید. پس از کلیک کردن بر روی موضوع مورد نظر می‌توانید فایل یا جلسه مورد نظرتان را با استفاده از فلش های بالا و پایین انتهای صفحه جستجو و پیدا کنید. صوتی صوتی صوتی لطفا در نشر حداکثری مطالب کانال را به دوستان در ایتا پیشنهاد بدید👇👇👇 آدرس کانال کلبه عشّاق در ایتا؛ https://eitaa.com/babarokn https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc 🌷🙏🙏🙏🌷التماس دعا ➖➖➖➖➖
۸ بهمن
✍داستانی بر اساس زندگی آیت الله سیّد علی قاضی 🌷___💫___🌷 ...در همین حال که شاگردانِ آیت الله قاضی غرق توجه در کلامِ او بودند. و در ژرفای کلامش غوطه می‌خوردند، صدایی هولناک از راهِ بخاری بالای سرِ استاد شنیده شد. و گرد و خاک با شدّت از آن خارج شد.🧨 گویا که سقفِ طبقه فوقانی، خراب شده باشد. شاگردان که هول شده بودند به سمت درِ حجره گریختند.هر یک دیگری را عقب می‌زد تا بتواند خود را زودتر نجات دهد. 🏃🏃‍♂ فضای حجره پُر از گرد و خاک شده بود؛ اما استاد همچنان سر جای خود تکیه زده بود و تکان نمیخورد. سیّدمحمّدحسین هم که از جا برخاسته بود و می‌خواست از درِ پا به فرار بگذارد، صورتش را برگرداند و به استاد خیره شد.👀 انگارنه انگار اتفاقی افتاده باشد. گرد و خاک به سرعت خوابید و چهره استاد از انتهای حجره، نمایان شد؛ نشسته بود و لبخندی بر لب داشت. و مثل اینکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با صدای بلندی به شاگردان گفت: 📣《 بیایید ای جویندگانِ توحیدِ افعالی!》 🤕 شاگردان که بیرونِ حجره تجمع کرده بودند متوجه شدند این سر و صدا به خاطر خارج شدنِ با شدت گرد و خاک از محفظه بخاری بالای سرِ استاد بوده و آنها همه گمان کرده بودند سقف اتاق در حال شدن است. 🚷 همه با شرمندگی از شکست در امتحانِ درسِ عملیِ توحیدِ افعالیِ استاد،به داخل حجره برگشتند.😓 و با خنده ملیحِ استاد مواجه شدند که دوباره می‌گفت: 📣《ای جویندگانِ توحیدِ افعالی، بیایید بنشینید!》 پس از ساعتی کوتاه،مجلس درس پایان یافت واستاد قاضی از جا برخاست تا به برود. سیّد علی عصا را به دست گرفت و بدون صحبت از میان شاگردان خارج شد. 🧑‍🦯 شاگردان هم که هر کدام در قلبشان طوفانی به پا شده بود و از آن واقعه سر در گریبان فرو برده بودند، چیزی نمی‌گفتند. 😷 استاد از پله‌ها پایین رفت و که جوانی حدوداً ۲۵ ساله بود و تازه به جمع شاگردان سیّدعلی ملحق شده بود،از روی بدنبالش به راه افتاد. او می‌دانست که استاد قاضی عصرها به سمت مسجد کوفه می‌روند.و با احوالات عجیبش تازه آشنا شده بود‌. میرزا حسن از روی کنجکاوی می‌خواست بداند؛ استاد که هیچ مبلغی در نداشت چطور از نجف به کوفه خواهد رفت؟ برای همین از درِ مدرسه هندی‌ها او را تعقیب کرد استاد قاضی عصا زنان از محله مشراق به سمت شارع امام زین العابدین(علیه السّلام) و از آنجا به سمت دروازه کوفه حرکت می‌کرد.🧑‍🦯 حالا میرزاحسن میخواست ببیند، استاد با این جیبِ خالی و هوای گرم که پیاده رفتن در آن محال بود چگونه خود را به مقصد خواهد رساند؟! 🏇 آرام آرام او را تعقیب کرد تا به انتهای بازار رسید. ناگهان در آخرِ بازار پیرمردی مُعیدی(دهاتی) که چفیه کوفیه(دستمال سربند) به سربسته بود،در مقابل قاضی ظاهر شد و به او یک اسکناس یک دیناری داد و رفت. 💰 در همین لحظه استاد که به ظاهر از حضور میرزا حسن خبری نداشت، صورتش را برگرداند و گفت: 《میرزا حسن دیدی خداوند است!》 میرزا حسن با شرمندگی سرش را پایین انداخت و غرق در شد. 🧘 آری،به همین دلیل است که عارف پس از سالیان متمادی، در تکاپوی کثَرات، آبدیده می‌شود و برای رسیدن به دریچه‌های تجلیِ توحید لازم است سالیانِ مَدید قلبِ خویش را در معرض توجه و قرار دهد. او فهمید در این میانه، نقشِ بی‌بدیلی در تعالی بخشیِ انسان ایفا می‌کنند؛ از این روست که معشوق برای پذیرفته شدگانِ درگاهش، فقرها و بلاها و رنج‌ها و مصیبت‌هاست تا اینکه کورباطنیِ انسان به دست کیمیای ، به چشمانِ تیزبینِ توحید نگر تبدیل شود. هرکه در این بَزم مقرب تر است/ جام بلا بیشترش می دهند/ ===✨💚✨=== برگرفته از: فصل شصتم -------------------------- کلبه عشاق https://eitaa.com/babarokn
۲۳ اسفند
یک روز با مینی بوس کبریتی شکل از کربلا با آقای حدّاد به کاظمین آمدیم. 🚎 در میان راه،شاگرد شوفر خواست کرایه ها را اخذ کند گفت: شما چند نفرید؟ آقای حدّاد گفتند:پنج نفر. گفت: نه، شما شش نفرید! ایشان باز شمردند و گفتند: پنج نفریم! ما هم میدانستیم که مجموعاً شش نفریم ولی مخصوصاً چیزی نمی گفتیم تا قضیه ی آقای حدّاد مکشوف گردد. باز شاگرد شوفر گفت:شش نفرید! ایشان گفتند: (ای برادرم! مگر نمی بینی؟! _در اینحال اشاره نموده و یک یک افراد را شمردند_ اینست یکی، و این دوتا، و این سه تا، و این چهار تا، و اینست پنج تا! دیگر تو چه میگویی؟!) شاگرد شوفر گفت: ای سیّد! آخر تو خودت را حساب نمی کنی؟! 🤔 رفقا میگفتند: عجیب اینجاست که در اینحال باز هم آقای حدّاد خود را گم کرده بود. و با اینکه شاگرد شوفر گفت:تو خودت را حساب نمی کنی و نمی شماری؟ باز ایشان چنان غریقِ عالمِ توحید و انصراف از کثرت بودند که نمی توانستند در اینحال هم توجّه به لباسِ بدن نموده و آنرا جزوِ آنها شمرده و یکی از آنها به حساب در آورند! 👘 آقای حدّاد خودشان برای حقیر گفتند:در آنحال بهیچوجه منَ الوجوه خودم را نمی توانستم به شمارش درآورم. و بالاخره رفقا گفتند: آقا شما خودتان را هم حساب کنید،و این بنده خدا راست می گوید و از ما اجرت شش نفر می خواهد. من هم نه یقیناً بلکه تعبداً به قول رفقا کرایه شش نفر به او دادم و همگی برای نماز در مسجد بَراثا پیاده شدیم. در آنجا دیدم امامِ مسجد هم دَم از توحید میزند و ندا به لا هُوَ الّا هُوَ بلند کرده است. 🕋 برای خواندن حکایات لطفا روی بزنید.
۲۲ فروردین
تکه ای از فصل پنجاه هشتم در نجف 🔹...در کُنج دیگری، شبی در خانه ای کوچک در نزدیکی محله عماره، شیخ محمدتقی آملی در اتاق کوچکش دراز کشیده بود و در این اندیشه که به خاطر دعوت‌های مکرر از جانب مردم و همچنین مشکل معیشتیِ طاقت فرسای زندگی در نجف کم کم به ایران مراجعت کند. 🚼 درهمان حال، فکر درباره استادش، سیّدعلی قاضی رهایش نمی‌کرد: که چرا قاضی ساعت‌ها در وادی السّلام می‌نشیند؟! اصلاً چه لزومی دارد که انسان این همه در قبرستان وقتش را بگذراند؟! 🤔 کم کم چشمانش سنگین می‌شد. در همان حال چشمانش را به سمت کتابخانه کوچکی که در مقابلش بود برگرداند و با خود اندیشید: 📚 پاهایم را که به طرف کتاب‌های علمی دراز کردم بی‌احترامی است یا نه؟⁉️ در آخر با خود کلنجاری رفت و به خود قبولاند که این کار بی‌احترامی نیست. در همان افکار، پلک‌هایش روی هم رفت و وارد خوابی عمیق شد. فردای آن روز، استادش قاضی را دید.قاضی پس از سلام، بدون مقدمه گفت: 《شما مصلحت نیست فعلاً به ایران بروید! دراز کردن پا رو به کتب علمی هم بی‌احترامی است.》 😳👌 شیخ آملی که شگفت زده شده بود پرسید: شما این مسائل را از کجا متوجه شدین؟! قاضی با خنده‌ای معنادار گفت: 《از وادی السلام!》😜 🔹روزی دیگر در خانه محقر دیگری در نزدیکی بازار حویش سید محمّد حسین طباطبایی سومین فرزندش سقط شده بود و همسرش قمرالسادات در این دردِ جانسوز بی‌تابی می‌کرد، با دلی شکسته و غمی وافر می‌کوشید عقبات و منازل سرسختِ معرفت النفس را بپیماید. 🔹در زاویه‌ای دیگر از کربلای معلّی در بازاری نزدیک شارع العباس(علیه السلام) در ظهری طاقت فرسا که از آسمان آتش می‌بارید، در کنارِ کوره‌ای پرحرارت و سوزان، سیّد هاشم نعلبند که بعداً به سیّد هاشم حدّاد معروف شد، در حال کوبیدن پُتک بر آهنِ گدازانِ روی سِندان بود؛ و درحالی که در تفکر و توجّه به حقیقت مرگ غرق شده بود، در حال طی کردن منازل برزخیست. او تمام تلاشش این بود که مو به مو به دستورات استادش قاضی جامع عمل بپوشاند. 🔨🔥 🔹در ساحتی دیگر سیّد هاشم رضویِ هندی که خرج هر روز زندگی‌اش یک شاهی بود و هر شب با آن نانی می‌خرید و با چایی می‌خورد و خود را زنده نگه می‌داشت، آن روز در مجلسِ درسِ استادش سیّدعلی قاضی حاضر شده بود. 🫓 که اتفاقاً فقیری آمد و از آنها کمک طلبید. استاد که خود آهی در بساط نداشت، به او اشاره کرد که آیا چیزی دارد به این مرد بدهد؟ رضوی با اینکه جز آن سکه چیزی برای خریدِ نانِ شبش نداشت، دست در جیبِ قبایش کرد و آن را در اختیار مردِ فقیر گذاشت. 🪙 شب هنگام گرسنه و بی‌حال سر روی بالش گذاشته بود و داشت به خواب می‌رفت که ناگهان با شنیدن صدای کوبیده شدنِ درِ حجره به خود آمد. از جا بلند شد به سمت در رفت و آن را باز کرد. 🚪 در واقع استادش قاضی را دید که پشت در ایستاده و ظرفی از غذا به دست گرفته. 🍲 قاضی با لبخندی پر از مِهر وارد اتاق شد و شامش را در کنار شاگردِ فداکارش خورد و با این کار از او قدردانی کرد. 🔹و در بستری دیگر قاسم فاسق که سراسر وجودش انقلابی عظیم و بی‌سابقه برپا شده بود پس از تحوّلی شگفت و توبه‌ای نصوح به یکی از زُهّاد و عبّادِ نجف تبدیل می‌شد که مردم نیم خورده او را برای استشفا (شفا)می‌نوشیدند... -------------- در صورت تمایل برای ماجرای زیبای قاسم فاسق، لطفا روی گزینه بزنید. -------------- برگرفته از: داستانی براساس زندگی آیت الله سیّدعلی قاضی طباطبایی(ره) ❣ -------،،-------❣ کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۲۵ فروردین
از استادِ شیخ حسنعلی نخودکی 🍃💫💫💫🍃 🗻شب سرد زمستانی و حیوانات درنده 🌨 ، 🦁 ✍یکی از همسفران حاج محمد صادق تخت فولادی در سفر حج نقل کرد: در کاروانسرایی نزدیک شیراز پیاده شدیم. هوا سرد و برفی بود. حاج محمد صادق روی سکو بیرون از کاروانسرا حصیری پهن کرد و نشست. 🏰 افراد کاروان به او گفتند هوا سرد است و اینجا نیز گذرگاه حیوانات درنده. بهتر است به داخل کاروانسرا برویم. ولی او قبول نکرد و گفت:آنجا آب نیست و اشاره‌ای به جوی آب بیرونِ کاروانسرا کرد و گفت: اینجا برای من بهتر است. 🌊 هنگام غروب، نگهبانِ کاروانسرا می‌گوید: هر شب ما درِ کاروانسرا را تا صبح می‌بندیم و باز نمی‌کنیم و هرچه به ایشان اصرار می‌کنند که به داخل بروند قبول نمی‌کنند. بنابراین کاروانیان تصمیم گرفتند که چهار طرف پوستینش را بگیرند و به داخل کاروانسرا ببرند و در را ببندند.🚼 شخصی که با حاج محمّد صادق آشنایی داشت گفت: اصرار نکنید، من با او صحبت می‌کنم. سپس به نزد محمّد صادق رفت و گفت:آنها از روی محبّت می‌خواهند شما را به داخل ببرند. حاج محمد صادق پرسید: نگرانی آنها بابت چیست؟ گفت سردی هوا و حیوانات درنده . محمّد صادق به او اشاره کرد که دستت را به سینهِ من بگذار. آن شخص نقل می‌کند به محض اینکه دستم را به سینه ایشان نزدیک کردم گویی به دیگ جوشانی دست زده ام و از شدّت حرارت، احساسِ درد کردم. ♨️ حاج محمد صادق گفت:آیا ذکرِ خداوند متعال به اندازه چند سیر ذغال، گرمی نمی‌دهند؟ همچنین در مورد حیوانات درنده هم گفت: تا خواست خدا نباشد اتفاقی نمی‌افتد. آن شخص برگشت آنچه را اتفاق افتاده بود برای همسفرانش تعریف کرد.چون محمّد صادق قدری کسالت داشت کاروانیان برایش مقداری آش پختند کنار سجاده‌اش گذاشتند و رفتند. صبح روز بعد که درِ کاروانسرا باز شد کاروانیان می‌بینند برف زیادی باریده ولی جلوی سجاده حاجی محمّد برفی نیست. وقتی از او علت را جویا می‌شوند، حاجی می‌گویند: شب گذشته شیری با بچه‌هایش به اینجا آمد و تا صبح ماند. به او گفتم: اگر ماموریتی داری من تسلیم هستم ولی معلوم شد ماموریت ندارد و تا صبح اینجا بودند و قبل از رفتن مقداری از آش را خوردند و بعد همگی رفتند. برگرفته از: کتابِ_مردان_بی‌ادعا ✨🍃✨🍃✨ 【در صورت تمایل برای خواندن سرگذشتِ پسر جوانِ وقت گذرانی که برخوردش با پیری در تخت فولاد، از او مردی میسازد که یکی از شاگردانش، شیخ حسنعلی نخودکی میشود... لطفاً روی گزینه ی بزنید.】 ❤️🌷🌷🌷❤️ کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۳۱ فروردین
🌷 سلطان و درویش 📜 گویند روزی سبکتگین بر سر مزارِ سلطان العارفین بایزید بسطامی، درویشی را دید که نشسته و سر در جیب تفکّر و مراقبه فرو برده بود.🧎 با تمسخر گفت: شنیده‌ام می‌گویند شیخت بایزید گفته است: هر کس مرا ببیند آتش دوزخ او را نمی‌سوزاند ! ❗️ وی گفت:چنین است سلطان. سلطان گفت: چطور شد ابوجهل رسول را دید ولی در آتش می‌سوزد؟! ♨️ درویش گفت: ابوجهل رسول را ندید سلطان! ابوجهل رسول را ندید. 🕶 🔹 اینکه بایزید گفت اگر کسی مرا ببیند آتش او را نمی‌سوزاند. یعنی روحِ مرا ببیند. و از آنجا که روحِ انسان، نورِ وجودِ اوست پس اگر به روحِ بایزید رسیدی به نور رسیده‌ای و کسی که به نور برسد، نار(آتش) بر او تاثیری ندارد. 👀 🕯 بنابراین فایده و نتیجه کامل در جایی است که انسان ابتدا در درونِ خودش، از مقامِ نفسش به راه افتد و یک سِیر انفُسی نماید تا به روحِ خودش برسد. 🚶‍♂ چون روحِ هر انسانی، پرتویی و شعاعی از روحِ امام است پس رسیدن به روحِ خود، رسیدن به روح امام است.🌹 💚🌹 نویسنده: (طال عمره) کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۶ اردیبهشت
اتفاق ملاقات شیخ اکبر با شیخ شهاب‌الدّین سهروردی ✍مذکور است که: گفته اند که شیخ اکبر را با شیخ شهاب الدّین سهروردی _قدس‌الله روحهما_ اتفاق ملاقات و اجتماع افتاده است. 🤝 و هر یک از ایشان در دیگری نظر کرده، 👀 و آنگاه از یکدیگر مفارقت نموده اند.(جدا شدند) بی‌آنکه در میان ایشان کلامی واقع شود. 🤭 بعد از آن وی را از حال شیخ شهاب الدّین پرسیده اند. گفته است: "رجُل مَملوّ من قرنه اِلی قدمه من السنه" یعنی؛مردی است که از پای تا سرش سُنّت است. 📿 و شیخ شهاب الدّین را از حال وی پرسیده‌اند. گفته است که: "هُوَ بحرُ الحَقایق" یعنی؛او دریای حقایق است. 🌊 برگرفته از: کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۱۷ اردیبهشت
شوخی ظِل‌ُالسلطان با حاج 😅😭 ✍روزی ظل السلطان حاکم وقتِ اصفهان خدمتِ حاج محمد صادق رفت و بعد از سلام و احوالپرسی از او سوال می‌کند: مشغول چه کاری هستی؟ گفت:دعا در حق ِخلقِ خدا .🤲 ظِل‌السلطان می‌گوید: در حق هم دعا می‌کنید؟ حاجی گفت: کار ما دعا کردن برای تمام خلق است.(این سوال و جواب سه مرتبه تکرار می‌شود). ظل سلطان خداحافظی کرد و سوار بر اسب شد. 👋 هنوز چند قدمی نرفته بود که اسب، او را محکم به زمین انداخت. 🐎 او از زمین بلند شد و مجدداً خدمت حاج محمد صادق رسید و دست ایشان را بوسید و گفت: غرضِ من از تکرار این سخن، توهین به مقام شما نبود بلکه خواستم شوخی کرده باشم. 🤕 حاجی گفت: منظورِ اسب از زمین زدنِ شما هم یک شوخی بیش نبود وگرنه هلاک می‌شدید. 🚑 سپس ظِل‌ُالسلطان مقداری پول به حاج محمد صادق هدیه می‌کند که ایشان نمی‌پذیرند. ظل‌السلطان می‌گوید: اجازه دهید این پول را به فقیرانی که در اطرافِ تکیه(مادر شاهزاده) هستند، بدهم. حاج محمد صادق می‌گوید: خودت می‌دانی. او نیز پول را بین فُقرا تقسیم کرد و مجدداً از حاج محمد صادق عذرخواهی کرد و برگشت. 💯 برگرفته از: منابع کتاب: _نشان از بی نشان‌ها؛ از پسر شیخ نخودکی _همو ؛دانشنامه تخت‌فولاد _تاریخ اصفهان؛از جلال الدین همایی و... ❌در صورت تمایل به مطالعه سرگذشت محمد صادق تخت‌فولادی (استادِشیخ‌نخودکی) لطفا روی گزینه ی بزنید.❌ <<<<<<<🌷>>>>>>> کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۱۹ اردیبهشت
در دوره قاجاریه و بنام مریم بیگم مادرشاهزاده که اصالتاً گرجی بود و از زنان خَیّر و نیکوکار و متدین و دایه‌ی سیف الدوله محمّدمیرزا فرزند فتحعلی شاه است... ➖➖➖➖➖ عاقبتِ سواره نظامِ حکومتی💂‍♂ یک روز بابا رستم بختیاری که در تکیه مادرشاهزاده زندگی می‌کرد، به محمّدصادق گفت: برو به شهر و مقداری ماست بخر و بیاور.🥣 او می‌رود و در مسیر بازگشت به یکی از سواره‌های نظامی(حکومتی) برخورد کرد.که به او دستور داد از لباس‌ها و اسبم مواظبت کن تا من در رودخانه شنا کنم. 🏊 محمد صادق گفت: وقت ندارم و باید بروم. سواره نظام با دسته تازیانه به گونه‌ای به سرِ محمّدصادق زد که سرش شکست و ماست‌ها از دست او روی زمین ریخت. محمّدصادق حرفی نزد و لباسهایش را تمیز کرد و دوباره برگشت و ماست خرید و به خدمت استاد برد. بابا رستم از او سوال کرد: چرا این همه تاخیر کردی؟اتفاقی افتاد؟محمد صادق نیز همه ماجرا را شرح می‌دهد. 🤕 بابارستم پرسید: شما چه واکنشی از خود نشان دادی؟محمّد صادق گفت:چیزی نگفتم و عملش را به خدا واگذار کردم. در همین لحظه بابا رستم گفت: فوراً برگرد و به او تشدّد نما. محمد صادق فوراً برگشت ولی وقتی به آنجا رسید دید که سواره‌نظام بر زمین افتاده و فوت کرده است. 😵‍💫 🌬 【 ، استادِ محمّدصادق تخت‌فولادی و ، استادِ شیخ نخودکی میباشد. درصورت علاقه به مطالعه سرگذشت ایشان، لطفا روی هشتک ها بزنید.】💞 برگفته از: کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۲۲ اردیبهشت
اولین بار حصول تجرّد برای حاج سیّد هاشم حدّاد در کربلا 👘 حضرت‌آقا(سیّدهاشم‌حدّاد) می‌فرمودند: ✍اولین بار حصولِ برای من در کربلا پیدا شد. (تجرّد=فاقد جسم، فاقد ماده یا به تعبیری جدا شدن روح از بدن). توضیحِ این داستان بدین طریق است که: ایشان به واسطه تنگیِ معیشت در خانه‌ی پدرزن و مادرزنشان زندگی می‌نمودند. آنها در آن طرفِ حیات و اینان در این طرفِ حیات، در یک اتاق که پدرِ عیالشان به آنها مجاناً داده بود مدت ۱۲ سال زندگی می‌نمودند. پدرزنِ ایشان، حسین ابو عَمشَه بسیار به ایشان علاقمند بود. ولی مادرزنِ ایشان برعکس. یعنی ایشان را نه تنها دوست نداشت بلکه از انواع و اقسام آزارهای قولی و اذیّتهای فعلی، آنچه از دستش برمی‌آمد دریغ نمی‌نمود. 🗣 و زنی قویّ البنیّه و بدزبان و از قبیله جَنابی‌های عرب و زنی شجاع و دلدار بود. 💪 به طوری که از ترسِ وی شب‌ها، مردی حق نداشت از نزدیک منزل وی عبور کند. وی برای حفظ عائله و دخترانش تا این حد ایستادگی داشت و احیاناً اگر کسی عبور می‌کرد خودش به تنهایی می‌آمد و حساب آن عابر را می‌رسید. 🩴 سیّدهاشم می‌فرمودند: در میان اتاقِ آنها و اتاقِ ما در این طرف، گونی‌های برنج عنبربو و حلب‌های روغن به روی هم چیده بود و نه تنها از آنها به ما نمی‌دادند بلکه این مادر زن که نامش نجیبه بود تعمّد داشت بر اینکه مرا در شدّت و عُسرت ببیند و گویی کِیف هم می‌کرد. 😳 ما با عیالمان لحاف و تشک نداشتیم و بعضی اوقات در مواقعِ سرما نیمی از زیلو(زیر انداز) را به روی خود برمی‌گرداندیم. و با اینکه مرتباً دنبال کار هم می‌رفتم(قبلا توضیحاتی در موردِ شغل ایشان که نعلبندی و آهنگری بود عرض شده است)، ولی کثرت مراجعین از فقرا و مشتری‌های بسیار که مرا شناخته بودند و جنس را نسیه می‌بردند. و بعضاً وجهِ آن را هم نمی‌دادند و مخارجِ شاگرد هم که هرچه می‌خواست برمی‌داشت، دیگر پولی برای من باقی نمی‌گذارد مگر غالباً صد فِلس یا ۵۰ فِلس، که فقط برای نان و نفت و لوله چراغ و امثال‌ها بود. و ماه‌ها می‌گذشت و ما قادر نبودیم برای عائله خود قدری گوشت تهیه کنیم.🥩 و عمده ناراحتی مادرزنم هم با قضیه‌ی فقرِ من بود که به نظرِ وی، بسیار زشت می‌نمود. و با این وضعی که ملاحظه می‌نمود و می‌باید مساعدتی کند و ثروتمند هم بود، برعکس سعی می‌کرد تا چیزی از ما را فاسد و خراب کند تا گرفتاری و شدت ما افزون گردد.😵‍💫 و از طرفی هم شدّت حالاتِ روحانی و بهره‌برداری از محضر حضرت آقای سیّدعلی قاضی، به من اجازه‌ی جمع و ذخیره مال و یا ردّ فقیر و محتاج و یا ردّ تقاضای نسیه‌ی مشتری و امثال‌ها را نمی‌داد.و حالم بدین طور بود که خلافِ آن برایم میسر نبود. عیال من هم تحمل و صبر می‌کرد ولی بالاخره صبرو تحملش محدود بود. چندین بار خدمت آقای قاضی عرض کردم: اذیّت‌های قولی و فعلی امُّ‌ا‌لزّوجه(مادرزن) به من به حدّ نهایت رسیده است. و من حقّاً دیگر تابِ صبر و شکیباییِ آن را ندارم و از شما می‌خواهم که به من اجازه دهید تا زنم را طلاق بدهم. 💔 مرحوم قاضی فرمودند: از این جریانات گذشته، تو زنت را دوست داری؟ عرض کردم آری! فرمودند: آیا زنت هم تو را دوست دارد؟ عرض کردم آری! فرمودند: ابداً راه طلاق نداری! برو صبر پیشه کن. تربیتِ تو به دست زنت می‌باشد. با این طریق که می‌گویی خداوند چنین مقرر فرموده است که: ادبِ تو به دستِ زنت باشد. باید تحمل کنی و بسازی و شکیبایی پیشه گیری. من هم از دستورات سیّدعلی قاضی ابداً تخطی و تجاوز نمی‌کردم. و آنچه این مادر زن بر مصائبِ ما می‌افزود، تحمل می‌نمودم. ❤️‍🩹 تا یک شبِ تابستان که چون پاسی از شب گذشته بود، از بیرون خسته و فرسوده و گرسنه و تشنه به منزل آمدم که در اتاق بروم که دیدم مادر زنم کنار حوضچه عربی داخل منزل نشسته و از شدت گرما پاهایش را برهنه نموده و آب روی پاهایش می‌ریزد...👋 ان‌شاءالله قسمت پایانیِ داستان فردا... 《در صورت تمایل به سرگذشت لطفا روی هشتک بزنید》 برگرفته از: بخش پنجمین کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۲۷ اردیبهشت
اولین بار حصول تجرّد برای حاج سیّد هاشم حدّاد در کربلا 👘 ادامه‌داستان‌دیروز(قسمت‌پایانی) تا یک شبِ تابستان که چون پاسی از شب گذشته بود، از بیرون خسته و فرسوده و گرسنه و تشنه به منزل آمدم که در اتاق بروم که دیدم مادر زنم کنار حوضچه عربی داخل منزل نشسته و از شدت گرما پاهایش را برهنه نموده و آب روی پاهایش می‌ریزد. 🛀 تا فهمید من از در، وارد شدم شروع کرد به بد گفتن و ناسزا و فحش دادن و همینطور بدین کلمات مرا مخاطب قرار دادن.🗣 من هم داخل اتاق نرفتم؛ یکسره از پله‌های بام، به بام رفتم تا در آنجا بیفتم. دیدم این زن صدای خود را بلند کرد بطوریکه نه تنها من، بلکه همسایگان می‌شنیدند. به من ناسزا گفت و گفت و همینطور می‌گفت تا حوصله‌ام تمام شد. 😔 بدون آنکه به او پرخاش کنم و یا یک کلمه جواب دهم، از پله‌های بام به زیر آمدم و از در خانه بیرون رفتم و سر به بیابان نهادم.بدون هدفی و مقصودی همینطور دارم در خیابان‌ها می‌روم و هیچ متوجه خودم نیستم که به کجا می‌روم؟ 🚶 🏃‍♂ در این حال ناگهان دیدم من دوتا شدم: یکی سیّد هاشمی است که مادرزن به او تعدی می‌کرده و دشنام می‌نموده است.و یکی من هستم که بسیار عالی و مجرّد و محیط می‌باشم.👥 و ابداً فحش‌های او به من نرسیده است و اصولاً به این سیّد هاشم فحش نمی‌داده است. آن سیّد هاشم، سزاوار همه گونه فحش و ناسزا است؛ و این سیّد هاشم که اینک خودم می‌باشم، نه تنها سزاوار فحش نیست بلکه هرچه هم فحش بدهد و ناسزا گوید به من نمی‌رسد.😏 در این حال برای من منکشف شد که: این حالِ بسیار خوب و سرور آفرین و شادی زا فقط در اثر تحمل آن ناسزاها و فحش‌هایی است که وی به من داده است و اطاعت از فرمانِ استادم مرحوم قاضی، برای من فتح این باب را نموده است؛ و اگر من اطاعت او را نمی‌کردم و تحمّل اذیّت‌های مادرزن را نمی‌نمودم، تا ابد همان سیّد هاشمِ محزون و غمگین و پریشان و ضعیف و محدود بودم. الحمدللّه که من الان این سیّد هاشم هستم که در مکان رفیع و مقامی بس ارجمند و گرامی می‌باشم که گَردِ خاک تمام غصّه‌ها و غم‌های دنیا بر من نمی‌نشیند و نمی‌تواند بنشیند. 💖 فورا از آنجا به خانه بازگشتم و به روی دست و پای مادر زنم افتادم و می‌بوسیدم و می‌گفتم مبادا تو خیال کنی من الان از آن گفتارت ناراحتم؛ ☺️ از این پس هرچه می‌خواهی به من بگو که آنها برای من فایده دارد! ✨🍃🌷🍃✨ 《در صورت تمایل به سرگذشت لطفا روی هشتک بزنید》 برگرفته از: بخش پنجمین کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۲۸ اردیبهشت
✍حاج احمدآقا فرزند همدانی(قدس‌سره) نقل می‌کردند: در حدود سال ۱۳۲۵ شمسی در همدان با مرد وارسته‌ای بنام سیّدعلی کاشف آشنا شدم. ایشان درویش نبود ولی برای اینکه شناخته نشود در کسوت درویشی درآمده بود. ایشان اصلیّتش از سبزوار ولی بزرگ شده‌ هندوستان بود.👳 یکبار ایشان به من فرمود: اگرپدرت اجازه دهد من شما را با طیُّ‌الَارض به مکّه و مسجد مدینه ببرم.🕋 حاج احمد اضافه کردند:من آرزو داشتم هم مکّه بروم و هم از نزدیک طی‌ّالارض را ببینم.🚀 ولی وقتی به پدرم عرض کردم، ایشان شدیداً مخالفت کردند و فرمودند:درست نیست. و اضافه کردند:اگر ازطریق شَرع بروی بهترش نصیب شما می‌شود. بعدها آیت‌الله انصاری به شاگردانش فرمود: نخواستم احمد از کسی که در کسوت درویشی است چنین چیزی ببیند.چون توجهش به آنان جلب می‌شد.😍 این خاطره را عمومِ شاگردان آیت الله انصاری نقل می‌کردند. جناب حاج احمدآقا اضافه فرمودند: که مرحوم پدرم یکبار فرمود:که این سیّدعلی کاشف را نزد من بیاور.ولی من هرچه به این سیّد پیشنهاد می‌کردم قبول نمی‌کرد و می‌گفت:پدرت خیلی قوی است و خواهد گفت این‌ها امور بچگانه است.و همه را از دستِ من خواهد گرفت.😳 ولی من به این امور دلم خوش است. ونمی‌توانم ازآنها دل بکَنم.😢 آیت‌الله انصاری مکرّر می‌فرمودند که: ❌دَراویش با ریاضت، نفسِ خود را قوی می‌کنند و این غلط است. بلکه باید نفس را تزکیه کرد.💖 《قَد اَفلَحَ مَن زَکّها بتحقیق رستگار شد،کسی که خودش را تزکیه کرد.》 (الشمس ۹) برگرفته از: کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۱۰ خرداد
نامه‌ای به خدا 🍃یک شبی در مشهدمقدّس (حسینیه قمی‌ها) اتفاقی برایمان افتاد که خیلی جالب بود. چند نفر طلبه بودیم بنده به زبانم جاری شد و به دوستان گفتم: بیایید امشب نامه‌ای برای خدا بنویسیم. شب خیلی خوشی بود. صحبت از نعمت‌های الهی بود. تا صبح با همین هفت،هشت نفر از خدا صحبت کردیم. صحبت از دنیا نبود. صحبت از آخرت و جهنّم و بهشت نبود. صحبت از خدا بود فقط خودِ خدا. 🕋 🔹خلاف مروّت بود کاولیا/ 🔹تمنّا کنند از خدا جز خدا/ 🔹تو کز دوست چشمت به احسانِ اوست/ 🔹تو در بندِ خویشی نه در بندِ دوست/ من در آن زمان مستِ خدا بودم و متوجه نمی‌شدم که چه کار می‌کنم شروع به نوشتن کردیم: بسم الله الرّحمن الرّحیم 📝 ای خدای‌بزرگ!ما امضاءکنندگان این ورقه،اعتراف می‌کنیم که اگر بخواهی با فضلت با ما رفتار نکنی و به عدالت رفتار کنی ما اهل جهنّمیم. 🔥 و اگر بخواهی با فضلت رفتار کنی آن چیز دیگر است و ما بر این مطالب، دو امام معصوم را شاهد می‌گیریم، حضرت امام رضا علیه السّلام و حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشّریف.و همگی امضاء کردیم. 🤝 فردا صبح همگی با هم به حرم مطهّر رفتیم. آن نامه را به یکی از افرادی که بین ما سیّد بود دادیم؛ جناب آیت‌الله سیّد عادل علوی که از فُضلا است.تالیفاتی هم دارد_(از جمله کتابی به زبان عربی در جبر و تفویض)_ که به داخل ضریح بیندازد. اتفاقاً آن روز حرم خیلی شلوغ بود. تا ایشان نامه را از دست ما گرفت که با خود ببرد و داخل ضریح بیندازد، بی‌اختیار یک متر کوچه باز شد. به طوری که از ضریح منوّر کنارِ حرم دیده می‌شد.👀 ایشان بدون اینکه بدنش با کسی تماس پیدا کند مستقیم به طرف ضریح رفته و نامه را داخل ضریح حضرت انداخت و دوباره برگشت. این قصّه‌ها برای سالک بسیار پیش می‌آید. 🛤 این چیزی بود که خودم شاهدش بودم و در حال حاضر کسانی که این نامه را نوشته‌اند همگی زنده‌اند. از جمله آقای حاج شیخ حسین گنجی، آقای حاج شیخ حبیب‌الله فرحزاد آقای علوی و چند نفر از افراد بزرگ اهل علم. 《جناب‌شیخ‌عبدالقائم‌شوشتری، عارف‌معاصرمتاسفانه‌دراسفندماه ۱۴۰۲ تقریباً ۳ ماه پیش در سن ۷۷ سالگی به دیار باقی شتافتند. ایشان در تکیه‌شهدای‌اصفهان در مجاورت‌تکیه‌فاضل‌اصفهانی (هندی) مدفون میباشند.》 برگرفته از: استاد حاج شیخ کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۱۶ خرداد
حسن ظنّ به خدا 💐 ✍می‌گویند:وقتی نادرشاه‌ افشار می‌خواست برای فتح هندوستان حرکت کند. همان روز اول که از لشکرگاه بیرون آمد چشمش به یک پسربچه افتادکه قرآن زیر بغلش به مکتب می‌رفت.👶 نادرشاه پسر بچه را صدا زد و گفت: اسمت چیست؟ گفت: فتح‌الله نادرشاه فالِ خوبی زد و گفت: فتحِ خدا . بارک الله پسر. اسم پدرت چیست؟ گفت: نصرالله نادرشاه گفت: بَه‌بَه، نصرِ خدا هم که هست. خوب امروز چه می‌خوانید؟ گفت: سوره "اِنا فَتَحنا لَکَ فَتحاً مُبینا" (ما برای تو فتح آشکاری نمودیم). شاه دوباره فالِ خوبی زد و یک سکه طلا به بچه داد. بچه شروع کرد به‌ گریه‌کردن😪 نادرشاه گفت: برای چه گریه می‌کنی؟ گفت: برای این است که اگر الان به منزل بروم مادرم می‌گوید سکه را از کجا آورده‌ای؟ خوب بگو: اعلاحضرت دادند. من می‌گویم ولی باور نمی‌کند و می‌گوید: شاه اگر بخشش کرده بود یک کیسه طلا می‌بخشید این بخشش مال شاه نیست.💰 شاه خندید و تعجب کرد و یک کیسه طلا به او بخشید.☺️ ⭕️ "خاک بر فرق من و تمثیل من" اگر شنیدید خداوند به یک صلوات آنقدر می‌بخشد تعجب نکنید. یا فلان نماز را آنقدر ثواب داده تعجب نکنید. اما اگر کم داد تعجب کنید.😳 🍃در کتاب شریف جلد سوم باب حسن ظنّ به خدای عزوجل، چهار حدیث در این خصوص نقل شده:که در یک مورد مینویسد:امام رضا صلوات الله علیه فرمودند: به خدا خوش گمان باشید. زیرا خداوند عزوجلّ می‌فرماید: من نزدِ گمانِ بندهِ مومنِ خویشم. اگر گمانِ او خوب است رفتار من هم خوب.🙋‍♂و اگر گمانِ او بد است رفتار من هم بد است.🤦‍♂ برگرفته از: استاد حاج شیخ کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۱۸ خرداد
با کدام چشم به امام‌زمان عجل الله تعالی فرجه‌الشّریف نگاه کنم؟ 💚 🍃آقای معتقد بودند: خدمت حضرت ولیّعصر علیه السّلام رسیدن خیلی مشکل است. به آقای معلّم دامغانی عرض کردم: آقا شما توسلی در طول زندگی خود نگرفتید که خدمت حضرت ولیّعصر عجل‌الله تعالی فرجه‌الشّریف برسید؟ گفتند: نه 🍃یک وقت دیگر به آقای معلّم گفتم: آقای معلّم شما ختمی نگرفتید که آقا امام‌زمان علیه السّلام را ببینید؟ گفتند: نه گفتم: پس یک خَتم به‌ما بدهید. گفت: برای چه ختم می‌خواهی؟ گفتم: خوب شما خودتان چرا ختم نگرفته‌اید؟ گفت: راستش من فکر کرده‌ام حالا ختم هم بگیرم! امام‌زمان علیه السّلام را هم ببینم! اما با کدام چشم به علیه السّلام نگاه کنم؟ من که خجالت می‌کشم با چشمی که به این سو و آن سو می‌رود به حضرت نگاه کنم. این چشمِ هرزه، صاحبش باید خجالت بکشد به او که است نگاه کند.👀 ✨امام زمان علیه‌السّلام وجه‌الله است. ☀️ عجب! مردی که تمام شبهای جمعه بیدار بود.مردی که تمام شبهای دیگر، یکساعت و نیم به اذانِ صبح بیدار بود. ایشان چنین بگویند ما دیگر باید چه بگوییم؟ 🤦‍♂ درجلسه‌ای بودیم هم بودند. آقای خزعلی از ایشان سوال کردند: آقای معلّم چه می‌کنید که سر وقت بیدار می‌شوید؟ گفت: ما با این دوتا فرشته‌ای که موکّل ما هستند، رفیقیم. شب به آنها می‌گوییم ما را فلان ساعت بیدار کنید آنها هم بیدارمان می‌کنند. 🧚‍♀🧚 برگرفته از: استاد حاج شیخ عبدالقائم شوشتری کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۱۱ تیر
🌿 ✍یک روز بعد از نماز صبح همانگونه که در سجاده نشسته بودم.🧎و مشغول مناجات و ذکرِ پروردگار متعال بودم، مُکاشِفه‌ای برای من اتفاق افتاد. 💨 در مکاشفه دیدم لب‌های من را با نخ و سوزن می‌دوزند و بسیار هم درد و رنج دارد! 🪡 بعد به من گفتند: این باطنِ عمل و سزای کسی است که زبانش را از حرف‌های بیهوده نگه نمی‌دارد. برگرفته از: حضرت استاد علامه آیت اللّٰه حسن حسن‌زاده آملی کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۱۴ تیر
گوشه‌هایی از زندگیِ اصفهان 🍃عاقبت آرزوهای طولانیِ دنیا 😴 سیدمحمّدصمصام وارد مجلسِ روضه شد و بالای منبر رفت و گفت: من توی دنیا سه تا آرزو داشتم که هر سه برآورده شد. _آرزوی اولم این بود که موقعیتی پیش بیاید که زنی به من پناه بیاورد و من او را به عقد خودم در بیاورم. _آرزوی بعدیم این بود که اگر به جایی وارد شدم جمعی جلوی پای من بلند شوند. _آرزوی سومم هم این بود که هر وقت راه می‌روم دو نفر پشت سرم راه بیایند. جمله‌ی سیّد که تمام شد همه پایینِ منبر، همدیگر را نگاه می‌کردند. 😳 سیّدگفت: آرزوی اولم وقتی مستجاب شد که مرغ خانه‌ام از ترس کتکِ خروس به من پناه آورد و خودش را میان قبای من قایم کرد. ولی من هرچه فکر کردم چطور او را به عقد خودم در بیاورم نفهمیدم. 🐓 آرزوی دومم زمانی برآورده شد که نصف شب وقتی آمدم سر کوچه سه تا سگِ ولگرد با دیدن من زوزه‌کِشان از جایشان بلند شدند. 🦮 آرزوی سومم هم توی ساواک محقق شد وقتی که دو تا مامورِ قلچماقِ ساواک، پشت سرم راه می‌رفتند تا مبادا من فرار کنم. 🕶 جمعیت پای منبر می‌خندیدند. 😂😂😂 سیدمحمّد؛ عاقبتِ آرزوهایِ طولانیِ دنیا را در اینها خلاصه کرده بود. 【درصورت تمایل به مطالب قبلی صمصام لطفاً روی هشتک 👉 بزنید】 برگرفته از: کتاب_صمصام کلبه عشاق @babarokn
۲۸ تیر
ابومسلم خراسلنب.mp3
5.19M
خوبه‌کاربرای‌رضای‌خداباشه حکایت صوتی کلبه عشاق @babarokn
۲۸ تیر
مختصری از احوالات حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) میرزاجوادآقاملکی‌تبریزی احساس می‌کرد که مرحوم آخوند حسینقلی همدانی توجهی به او نمی‌کند. روزی عرض کرد: "آقا من به امید رسیدن به کمال خدمت شما رسیده‌ام. چرا عنایتی نمی‌فرمایید؟" مرحوم‌آخوند فرمود: تو که آدم بشو نیستی! ‌می‌بینم هنگام وارد شدن در مجلس نقطه‌ی خاصّی را در نظر می‌گیری! از آن روز به بعد، پای میرزا جواد آقا به بالای هیچ مجلسی نرسید. پاورقی: *انگار بیشتر از میرزا جواد آقا، مخاطب جمله‌ی آخوند ملّا حسینقلی همدانی هستیم!* برگرفته از: 【برای مطالعه مطالب قبلی میرزا جواد آقا ملکی‌تبریزی لطفاً روی هشتک بزنید.】 کلبه عشاق @babarokn
۳۰ تیر
حکایات و کلماتی نغز از درسهای عرفانی،اخلاقی حضرت استاد 🍃آیت الله کشمیری 📿 مرحوم آیت‌الله (ره)، مرد بزرگی بود و شاگردان برجسته‌ای داشت. یکی از آنها مرحوم آیت الله شهید سید مصطفی خمینی بود. واقعا مرحوم کشمیری مرد عجیبی بود. بنده خودم یکی از علمای بزرگ حوزه را دیدم که در فاصله ۳ متری آمد و زانو زد و خودش را به زمین کشید و می‌خواست دستِ آیت‌الله کشمیری را ببوسد که ایشان نگذاشتند. یکی از نصایح ایشان به بنده و رفقایی که خدمتشان بودیم این بود که: هیچ وقت مزاحم اهل ذکر نشوید. ولو در دین و مذهبِ دیگر و یا طریقتِ دیگری باشند. چون خداجویان، همگی محترمند. اهل ذکر محترم‌اند. و بعد فرمودند: من هر هفته شب‌های چهارشنبه می‌رفتم به مسجد سَهله. یک شب بعد از فراغتِ اعمال، یک گوشه‌ای از صحنِ مسجد نشستم جمع دیگری نیز نشسته بودند و ذکر جلّی (آشکار،بلند) با هم گرفته بودند. و بلند بلند ذکر می‌گفتند. بعضی از رفقا که مثل خودمان فکر می‌کردند گفتند: آقا این‌ها مزاحم اهل مسجد شده‌اند و به حرف ما گوش نمی‌دهند. اما شما مرد محترمی هستی سیّد هستید و به عنوانِ عالم، همه، شما را می‌شناسند. آنها احترام شما را دارند. لطفاً به آنها تذکری بدهید. من رفتم جلو و به آنها گفتم: این چه کاریست می‌کنید؟ اگر می‌خواهید ذکر بگویید آرام بگویید. یکی از آن جوان‌ها گفت: آقای کشمیری مزاحم ما نشو. ما توی حالِ خوشی هستیم. ما به یاد خدا و به یاد امام زمان روحی‌له‌الفداء هستیم. داریم ذکر می‌گوییم. طریقت ما اجازه داده ذکر جلّی و آشکار(بلند) بگوییم. اما اگر طریقتِ شما اجازه نداده، خُب نگویید. مرحوم آقای کشمیری می‌گفت: من قبول نکردم، دعوا کردم و آنها هم جمع کردند و رفتند. به همین علامت و نشانه که مدتی‌طولانی دیگر نشد که به بروم. هر کاری می‌خواستم بکنم نمی‌شد. علتش را هم نمی‌دانستم. بعد از مدتی در بغداد همان جوان را که آن شب جواب داده بود دیدم. باز شروع کردم با او به بحث کردن‌. باز دوباره به من گفت: آقای کشمیری زیاد سر به سر ما نگذار، دیدی آن روز مزاحمِ حالِ ما شدی و نتوانستی این همه مدت مسجد سهله بروی؟! گفتم: متوجه شدم. مرا حلال کنید. آن جوان گفت: حلال کردیم. ولی بدان که آنشب هرچه می‌گفتیم برای خدا گفتیم. اگر ریا هم بود، الله الله می‌گفتیم. ولی دیگران پول پول می‌گویند. 🤩 💵 برگرفته از: استاد حاج شیخ عبدالقائم شوشتری کلبه عشاق https://eitaa.com/babarokn
۱ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦅 🪶حکایت *زیبا و*شنیدنی عقاب بیچاره که برای بدست آوردن رازِ عمرِ طولانی به پیش کلاغ رفت.🤔 🔹راست است اینکه مرا تیز پَر است/ 🔹لیک پروازِ زمان، تیزتر است/ ⏳ 👀 کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
۷ مرداد