eitaa logo
برش‌ ها
381 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
351 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
مرتضی همیشه مراقب بود. یک دفتر همراهش داشت که هر چیز مفیدی- اگر چه داستان باشد- می شنید، می کرد و نویسی های الفبایی و موضوعی اش به راه بود. هر کتابی هم که می خواند حاشیه اش را پر می کرد از یادداشت هایش. می گفت: هر وقت مرتضی سر درسم حاضر می شد از شدت شوق و شعف، حالت به من دست می داد. به خاطر اینکه می دانستم با بودن او هر چه می گفتم، هدر نمی رفت. کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه ۱۷. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
▪ #پوستر | پاسدار انقلاب 🔸شهادت جمعی از سربازان قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تسلیت می‌گوییم #پاسداران_وطن #ایران_قربانی_تروریسم 🖌دانیال فرخ - کانال #فارس_پلاس: @Fars_plus
#پوستر شهدای حمله تروریستی زاهدان #اصفهان_تسلیت #ایران_قربانی_تروریسم #شهادت_همچنان_جاری_است
شهید_محمد_بروجردی
وقتی قرار خواستگاری فاطمه دختر خاله اش شد، راضی بود. هم بازی بچگی هایش بود. میرزا تصمیم گرفته بود که مراسمش ساده باشد. مراسم خانه رضا بی غم؛ شوهر خاله اش بود . میهمان های مجلس، دایی حسین و محمد شقاقی دوست صمیمی اش و خانواده عروس و داماد بودند. زنها در دو اتاق بودند و مردها در حیاط فرش شده، نشسته بودند. این ازدواج_ساده را خیلی ها نمی پسندیدند. همان ها که می گفتند “میرزا خرابکار است”، بعد از ازدواجش هم گفتند: “ازدواجش هم مثل مسلمان ها نبود”. کتاب غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🖼 | مادرِ مردها 🏴 ۱۳‌جمادی‌الثانی، سالروز وفات حضرت ام‌البنین‌(س)‌ 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
می خواستم فصل تابستان را برای تبلیغ به آذر شهر بروم. خدمت رسیدم برای دریافت نصیحت. در ضمن خاطره ای فرمودند: هر جا امکان خودنمایی دیدی کوتاه بیا. اگر در حال دیدی شخصی بهتر از تو وارد مجلس شد را تحویل او بده. می گفت: در نجف مجلس مهمی در حال برگزاری بود. سخنران جلسه بود که نیامده بود. تعدادی از من خواستند منبر بروم. مشغول سخنرانی بودم که علامه وارد مجلس شدند. من هم صلواتی از مردم گرفتم و مجلس را تحویل ایشان دادم. آیت الله قمی که این “ادب نسبت به بزرگان” را از من دید، با اصرار مرا وادار کرد که درس اخلاقی در نجف برگزار کنم و خودشان هم در تمامی آن جلسات شرکت می کرد. همه این ثمرات به خاطر زیر پا گذاشتن خودم در محضر بزرگان بود. راوی: حجة الاسلام بروجردی کتاب سید اسد الله؛ خاطراتی از شهید سید اسد الله مدنی، نویسنده: علی اکبری مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: اول – ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۱. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_امروز #شهید_فضل_الله_محلاتی برش هایی از سیره ایشان در: yon.ir/FajyQ
#شهید_امروز #شهید_سید_محمد_علی_رحیمی مطالب مربوط به این شهید عزیز در : yon.ir/SxHIC
سید موسی بسیار با رفقا بحث علمی می کرد. گاهی برای رفع خستگی، می نمودند. یک شب یکی از دوستان مسئله “ ” را مطرح کرد که خود گفته بود هر کس حلش کند است و هر کس بفهمدش باهوش. «فرض کنید پنج کلاه داریم داخل یک اتاق تاریک. سه تای آنها سیاه است و دوتا سفید. سه نفر، دوتا بینا و یکی نابینا می‌روند داخل اتاق و یک کلاه روی سرشان می گذارند و بیرون می آیند. از دو نفر اول که بینا هستند می‌پرسیم کلاه روی سرت چه رنگی است؟ می گوید نمی توانم جواب بدهم ولی با کمال تعجب فرد نابینا با قطعیت می‌گوید می‌دانم». مسئله که مطرح شد از پانزده نفر چهار نفر آن را حل کردند که یکی از آنها سید موسی صدر بود. کتاب سید موسی صدر؛ نگاهی به زندگی و زمانه امام موسی صدر، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: دوازدهم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
علی همه چیز را اول برای دیگران می خواست. کارمند بود. اول ازدواجمان بود که به کارمندان کمیته خانه می دادند. قبول نکرد که برای خانه ثبت نام کنیم. می گفت ما هنوز جوانیم و بچه نداریم و برای مان دیر نشده. اولویت با عیال وارها و بزرگ تر هاست که ثبت نام کنند. هر طور شده مرا هم قانع کرد. راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید کتاب رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، ناشر: سوره مهر، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه ۳۰. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
مطالب مربوط به این شهید عزیز در : yon.ir/4qKIP
سال ۱۳۶۰ یکی از مقرهای اصلی تیپ در مدرسه بزرگی در بود. من مسئول مقر بودم . حسین به همراه و شهید حمید سلیمانی آمده بود بازرسی مقر. نماز جماعت را به امات شهید مصطفی ردانی پور خواندیم و سفره غذا را انداختیم. ناهار با عصاره گوشت چرخ کرده بود. من رفتم سهم کنسرو لوبیای دیروز خودم را که نخورده بودم، آوردم و باز کردم که بخورم، حسین با نگاه غضب آلودی نگاهم کرد. گفت: بقیه کنسروها را هم بیاورید. گفتم: به همه نمی رسد. گفت: پس این را هم بده برود. شهید حمید سلیمانی که کنارم نشسته بود، گفت: حسین می گوید تا این را نکنم (زیر گوشش نخوابانم) درست نمی شود. بلند شدم بقیه کنسروها را آوردم و بین همه تقسیم کردند. موقع رفتن آرام گفتم “کارت دارم تنهایی”. آمد و دستش را گذاشت روی شانه ام. این کار ناخواسته آتش وجودم را کم کرد. خواستم در این مورد تذکری بدهم، گفت: اگر در مورد لوبیاها می خواهی چیزی بگویی، مطمئن باش اگر از این به بعد از این چیزها ببینم چشم هایم را می بندم و رو در رویت می ایستم. در سیره شهدا راوی: علی مسجدیان کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۳۱. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
سید نسبت به منافقانی که دشمن بودند، در زمان قبل از دستگیری نهایت احتیاط و تیز بینی را داشت؛ اما وقتی دستگیر می شدند، هیچ کس حق توهین و بی احترامی به آنها را نداشت. حمام می بردشان و موهایشان را اصلاح می کرد و نو نوار تحویل سپاه شان می داد. یک بار یکی از را اعدام می کردند و او آرام اشک می ریخت. پرسیدم چرا گریه می کنی؟ گفت: این ها جوانان این مملکت اند. چرا باید گول بخورند و داغ شان به دل پدر و مادرشان بماند. راوی: دواود نارنجی نژاد کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۲۰. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_سید_احمد_هاشمی_حیدری
رفته بودیم بی سر تکیه. فرد مستحقی هم به مسجد آمده بود و درخواست کمک داشت. احمد در گوشه حیاط مرا به کناری کشید. گفت: دست کن داخل جبیبم و هر چه پول هست، بدون اینکه بشماری به آن فقیر بده. وقتی هم که می خواستم مدارکش را از لای پول ها بردارم، اعتراض می کرد: مگر نگفتم نگاه نکن. وقتی از مسجد خارج شدیم، گفت: جنگیدن با دشمن جهاد اصغر است و آسان؛ اما است که است و واقعا سخت است. راوی: حمید رجب نسب کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۱۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
روی خط شهادت سخنرانی ، مداحی، نماهنگ، مستند درباره فرهنگ جهاد و شهادت https://eitaa.com/khateshahadat
در روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرمانده شان با هلی کوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهای مان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانک ها به ما حمله کردند و در مدت بیست دقیقه تمام خاکریز ما را کوبیدند. هر چه خمپاره داشتیم، استفاده کردیم و تیرهای اسلحه های انفرادی دیگر کارگر نبود. چاره ای جز نبود. به (عج) توسل کردیم. بچه ها پیراهن های شان را در آورده بودند و سینه می زندند: مهدی بیا مهدی بیا. اسرای عراقی هم با ما سینه می زدند. نمی دانم این توسل با دشمن چه کرد که از همانجا پیشروی را متوقف کردند و همه عقب نشینی کردند و رفتند. راوی حمید شفیعی کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۷۲ و ۷۳. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند شهید محمد جواد دل آذر فرمانده سپاه علی بن ابی طالب (ع) قم در سه بخش: https://eitaa.com/khateshahadat
مهر ۱۳۵۷ بود و فکر محمد حسین مشغول. گفتم: پسرم! چرا این قدر آشفته ای؟ گفت: یک هفته قبل از بازگشایی مدارس، (ره) دستور تعطیلی مدارس و دانشگاه ها را صادر کرده اند و در تهران مردم اعلام آمادگی کرده اند؛ اما در کرمان هنوز خبری نیست. نمی شود باشیم و کاری نکنیم. گفتم: با یک گل نمی شود. مبادا کاری کنی که باعث درد سر شود. گفت: قول نمی دهم ولی سعی می کنم. شب که رفت تا یازده شب خبری ازش نداشتم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بعدا فهمیدم رفته بودند شعار نویسی روی در و دیوار مدرسه. روی سنگ سفیدی کنار تابلوی مدرسه نوشته بود: به فرمان خمینی اعتصاب عمومی است و بالای سر آب خوری مدرسه نوشته بود: مرگ بر این سلسله پهلوی. هم کلاسی اش می گفت: صبح که رفتیم مدرسه خادم و کادر مدرسه دست پاچه شده بودند. قرار بود استاندار برای بازگشایی مدارس به مدرسه ما بیاید. همین شعارها بچه ها را متفرق و مدرسه را به حالت نیمه تعطیل در آورد. راوی: مادر و هم کلاسی(علی رضا رزم جو) شهید کتاب حسین پسر غلام حسین (نخل سوخته ۲) زندگی نامه و خاطرات از شهید محمد حسین یوسف الهی، نویسنده: مهری پور منعمی، ناشر: مبشر، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۶؛ صفحه ۳۵-۴۰. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_محمد_حسن_هدایت
قرار بود عملیات ما ساعت ده شب بیستم فروردین شروع شود. رفتم با محمد حسن خداحافظی کنم. بوی عطر خاصی می داد. بویی که تا به حال به مشامم نرسیده بود. یقین کردم این آخرین خداحافظی است. بعد از عملیات به هر جایی که ممکن بود، سر زدم؛ اما خبری از او نبود. یکی از بچه های گردان را دیدم. گفت: زیاد دنبال او نگرد. دیروز قبل از این که با او خداحافظی کنی، داوطلب شد برای نگهبانی. اش را برداشت و رفت. در همان سنگر نگهبانی اش را نوشته بود. در همان سنگر (عج) را زیارت کرده و از ایشان مژده شهادت را در این عملیات را دریافت کرده بود. وقتی تو آمدی آرام و قرار نداشت. (عج) در راوی: شهید محمد رضا تورجی زاده کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۵۲ و ۵۴. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
دست کاظم را گچ گرفته بودند، باید در استراحت می کرد؛ اما فرار کرده بود. به هر ترتیبی بود با قند شکن و قیچی گچ دستش را باز کردیم. نرسیده آماده رفتن بود. عملیات داشتند. کمرش درد می کرد و نمی توانست بنشیند و بند هایش را ببندد. یکی را به زور خودش بست و دیگری را من. در حالی که سرش پایی بود و به گره هایی که می زدم، نگاه می کرد، گفت: اجر این برای شماهایی که همسرتان را با دست خودتان راهی جهاد می کنید هست. همین که ما از بابت خانه و زندگی خیال مان راحت است مدیون شماییم. دیگر بغض مجالی نمی داد که جوابش را بدهم. در راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵ ؛ صفحات ۷۳-۷۱. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
سه ماه تابستان که تعطیل می شد، از بی کاری فراری بود. اصرار می کرد که می خواهم بروم . هر چه می گفتیم: برای ما زشت است که بروی شاگردی کنی؟ می گفت: کار کردن است. حضرت علی هم زحمت می کشید و نخلستان آب می داد و درخت می کاشت. ما که به این دنیا نیامده ایم که فقط بخوریم و بخوابیم. با اصرار رفت شاگرد شد. آخر شب که به خانه می آمد دیگر رمقی برایش نمانده بود. راوی: مادر شهید. ؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یاز رهرا (س)، نوبت چاپ: یازدهم- زمستان ۹۵ ، صفحه ۱۵. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/