eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
309 عکس
630 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
نگار خجالت زده سلامی کرد و سرشو پایین انداخت، منم نگار و به استاد معرفی کردم و گفتم همکلاسیمه گفت چه خوب انشالله موفق باشید، میخواستم بگم فردا جلسه داریم. سری تکون دادم و باشه ای گفتم استاد لحظه ای خیره نگار شد و رفت بیرون تو دلم گفتم این مردها هم ساعتی یکی رو میخوان نگار خدافظی کرد و رفت که سر موقع به بوتیک برسه منم تا عصر کلاس داشتم و یه سره تدریس.. نزدیک غروب از موسسه زدم بیرون و رفتم خونه بابام، مامان تا منو دید طبق معمول لب زد برای گله و گفت خوبه اون درس هست که بهانه داشته باشی واسه سر نزدنت به ما.. گفتم مامان خودت که میدونی سرم چقدر شلوغه.. مگه همین خود شما نبودین که گفتین بالاخره پس اندازم تموم میشه و فلان.. خب بیشتر وقتمو موسسه گرفته مجبورم برم، اگه منبع درآمد دیگه ای داشتم نمیرفتم که خودمو انقدر خسته کنم و فک بزنم واسه کلی دانش آموز... مامان دستی به صورتش کشید و گفت چی بگم تو خودت وضع ما رو بهتر میدونی اگه داشتیم بهت میدادیم ولی خب واسه خرج خودمون به زور میرسیم با این گرونی... گفتم مامان من از شما انتظار ندارم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مامان شب میخواست بره خونه دایی و گیر داده بود که منم بیام ولی چون با زنش نمیخواستم رو به رو شم نمیخواستم برم.. مامان میگفت زشته داییت بعد سه سال از غربت اومده درست نیست نیای کل فامیل دارن میان هر چی مامان اصرار کرد قبول نکردم که برم، هر چند دلم واسه دایی تنگ شده بود اون کارش خارج بود و سه سال پیش که رفت کارای فروشگاه اش اونجا به مشکل خورده بود و نشست سر پاش کرده بود ولی زن دایی سالی یه بار میرفت پیشش ولی چون ویزای اقامت اش جور نمیشد مجبور میشد زود برگرده دایی رو خیلی دوست داشتم وقتی تازه عروسی کرده بودم یه بار بهم زنگ زد و تبریک گفت بعد از اون هیچ تماسی با هم نداشتیم الهه هم همراه مامان میخواست بره، به مامان گفتم اگه دایی اینا گفتن چرا شیوا نیومده بگو درس داره.. مامان اینا که رفتن، منم سوار ماشینم شدم که برم خونه اما حوصله تنهایی نداشتم، این شد که رفتم سمت بوتیک وقتی رسیدم نگار و همکارش داشتن چراغ ها رو خاموش میکردن رفتم داخل نگار تا منو دید از همکارش خداحافظی کرد و با هم سوار ماشین شدیم نگار گفت اینجا چه میکنی؟ گفتم نگار جون خودت امشبو اجازه بگیر بیا پیش هم بخوابیم نگار با حالت غمگین گفت خودت که میدونی مادرم اجازه نمیده .گفتم بریم خونتون من اجازتو میگیرم وارد خونه نگار که شدم با لحن شادی گفتم خاله سلام خوبین؟ منو که دید با خوشرویی بغلم کرد و احوالمو پرسید .گفتم خاله بزارید امشب نگار بیاد پیشم بمونه میخوام با هم درس بخونیم.. خواهش میکنم خاله... خاله ی نگین که مردد بود گفت خب تو اینجا بمون دخترم گفتم خونه من کسی نیست ولی الان شوهرتون میاد من روم نمیشه مزاحمتون بشم یه ذره دیگه اصرار کردم که بالاخره راضی شد و با نگار راه افتادیم سمت خونم نگار گفت به زور بله رو از مامان گرفتی میدونم از ته دلش راضی نیست... منم خندیدم و گفتم مهم اینکه رضایت داد من که نمیخوام بخورمت میخوام مثل بقیه دوستا که شبا با هم میگذرونن باشیم کار خلاف و بد که نمیخوایم انجام بدیم خودت منو میشناسی که اهل چیزی نیستم پس خیالت راحت نگار هم انگار کوتاه اومده بود و چیزی نمیگفت وقتی رسیدیم خونه نگار طبق معمول خودشو با طوطی سرگرم کرد و من رفتم تو آشپزخونه که فکری به حال شام کنم همینطور که داشتم سوسیس ها رو تیکه میکردم فکرم خونه دایی بود که اگه مادرزنش اینا بیان خانوادمو ببینن چه عکس العملی نشون میدن.. تو فکر بودم که یهو گوشیم زنگ خورد....همین که گفتم الو قطع کرد شامو که آماده کردم یه زنگ به مامان زدم که جواب نداد، احتمالا هنوز خونه دایی بودن بعد از اینکه شامو خوردیم نگار پیشنهاد داد فیلم ببینیم وسط فیلم دیدن بودیم که دوباره گوشیم زنگ خورد.. شماره ناشناس بود، مردد بودم که جواب بدم یا نه.. تماس قطع شد و یه پیام اومد نوشته بود خوبید شیوا خانم؟ با تعجب پیش خودم گفتم این کیه که اسممو میدونه! براش نوشتم شما؟ جواب داد یکی که خیلی دوستت داره.. کلافه گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو تخت، گفتم احتمالا کسی قصد اذیت کردنمو داره.اون شب فکرم مشغول اون شماره ناشناس بود و اینکه شمارمو از کجا آورده بود!! صبح با نگار راهی دانشگاه شدیم نگار میفهمید کلافم و مدام میپرسید چی شده؟ نمیخواستم فعلا تا نفهمیدم طرف کیه نگار چیزی بدونه . ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کلاس اولی که تموم شد گوشیمو روشن کردم که چند تا پیام از اون فرد ناشناس اومد و تو همش نوشته بود کجایی عزیزم؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شمارشو گرفتم که ببینم طرف کیه؟! بعد دو بوق سریع جواب داد گفت جانم؟ منم هول شدم زود قطع کردم، با خودم گفتم صداش اصلا آشنا نبود یعنی کی میتونه باشه؟! اون روز سر کلاس ها اصلا حواسم به درس نبود عصر با بی حوصلگی رفتم موسسه، امروز اصلا حال و حوصله درس دادنم نداشتم واسه همین بی خبر ازشون یه تست آزمایشی گرفتم و خودم بیکار پشت میز نشستم اون مرد ناشناس هی پیام میداد که چرا قطع کردی؟ خب بیا با دلم راه بیا و دوست شیم.. از صراحت کلامش خیلی تعجب کرده بودم، اون حتما منو میشناخت..! تو همین فکر ها بودم که در کلاس رو زدن، استاد صالحی بود گفت بعد کلاس کارم داره برم تو اتاقش امتحان که تموم شد یذره تمرین حل کردمو کلاس رو تموم کردم رفتم اتاق استاد صالحی، بهم خسته نباشیدی گفت و بعدش دوتا چایی آورد، تشکری کردم و گفتم کارم داشتید؟ با خجالت گفت نمیدونم حرفمو چطور بزنم راستش خودتون بهتر میدونید من اهل مقدمه چینی نیستم، راستش من خیلی وقته که دنبال یه همدم و همراه برای زندگیم میگردم اما کسی باب میلم نبود ولی از اون روز که دیدمتون احساس کردم دختر خوب و معقولی هستین اما تمایلی نسبت به من ندارین، نمیدونم چطوری پا پیش بزارم اگه بخوایید یه قرار آشنایی بزاریم ...گفتم شما اگه واقعا قصدتون خیره بهتره با خانواده بیاید خونمون و اونجا جوابتونو بگیرید گفت اگه اینطوره مشکلی نیست من فقط میخواستم نظرتونو بدونم بعد بیام خواستگاری، باشه پس آدرس و تلفن خونتون و بهم بدید تا با مادرم مزاحمتون شیم منم بی درنگ آدرس و شماره تلفن خونه رو دادم بعدم با استاد خداحافظی کردم و ازموسسه اومدم بیرون همینکه سوار ماشینم شدم گوشیم زنگ خورد، باز اون مرد ناشناس بود، مردد پاسخ دادم که سلام کش داری کرد و حالمو پرسید و خیلی بی پروا گفت چطوری شیوا؟ از لحنش تعجب کردم و گفتم شما منو از کجا میشناسید؟ گفت این دیگه یه رازه ولی بیا و با من دوست شو بخدا برات کم نمیزارم همه جوره هواتو دارم.. از حرفاش عصبی شدم و گفتم خجالت بکشید آقای محترم لطفا مزاحمم نشید من قصد دوستی ندارم.. بعدشم گوشی رو قطع کردم و سرمو گذاشتم رو فرمون با خودم گفتم مرتیکه عوضی چطور به خودش اجازه میده اونقد راحت باهام حرف بزنه و پیشنهاد دوستی بده..!؟ رفتم سمت خونه بابام، دلم میخواست بفهمم دیشب خونه دایی چه خبر بوده... مامان تا منو دید گفت چه به موقع اومدی، الهه و سعید رفتن بیرون منم میخواستم بیام خونتون که خودت اومدی گفتم مامان از دیشب چه خبر تعریف کن.. گفت خانواده آرمین رفتارشون عادی بود، فقط از زبون مادرش شنیدم که داشت برای یکی توضیح میداد انگار آرمین زن و بچشو پیدا کرده و فعلا اونجا دارن زندگی میکنن گفتم دیدی مامان بهت گفتم از اول اون دلش پیش دختره بود، اگه به منم اصرار کرد برگردم سر زندگیم بخاطر این بوده که تنها بود و اون ولش کرده بود.. مامان گفت چه بدونم شوهر توهم عتیقه بود فقط اومده بود دخترمو سیاه بخت کنه و بره پی عیش و نوش خودش.. گفتم مامان ولش کن الکی خون خودتو کثیف نکن، من که الان از زندگیم راضیم، درسته تنهام ولی میگذره مامان مشت زد به سینه اش و گفت خدا کنه یه خواستگار خوب برات بیاد تا خیالم از بابتت راحت باشه، خدا شاهده همیشه دعاگوتم دست مامانو گرفتم و گفتم انقد حرص نخور قسمت منم همین بوده خودت همیشه میگی اینا همش حکمت خداست پس دیگه نگران من نباش منم یه روزی سر و سامون میگیرم برا مامانم پشت چشم نازک کردم و در مورد خواستگاری استادم بهش گفتم مامان که داشت بال درمی آورد اما من زیاد راضی نبودم چون هنوز زود بود...چند روز بعد مامان بهم زنگ زد وقت گفت مادر استاد زنگ زده خونشون و قرار شده فردا شب بیان خواستگاری از یه طرف میخواستم از تنهایی دربیام از یه طرفم دو دل بودم که انتخابم درسته یا اشتباه..!من دیگه تحمل یه اشتباه دیگه رو نداشتم... مزاحم تلفنی همچنان شب و روز بهم پیام میداد تو اکثر پیام هاشم ابراز علاقه میکرد ولی من دیگه نه جواب زنگ هاشو میدادم نه جواب پیام هاش.شب خواستگاری استرس زیادی داشتم، مامان مسخره ام میکرد میگفت مگه بار اولته که اینجوری هول شدی؟!زنگ درو که زدن همه رفتیم استقبال، استاد صالحی با مادرش که تقریبا هم سن مامان میزد اومده بود، یه لبخند محبت آمیزی بهم زد و دسته گل داد دستم، منم تشکری کردم و از دستش گرفتم رفتم تو آشپزخونه که الهه سینی چایی رو داد دستم و گفت من میرم توهم اینا رو بیار . ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سخت ترین کار دنیا انگار همین چایی بردن تو جلسه خواستگاریه نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت هال، چایی رو تعارف کردم و کنار مامان نشستم اینجور که از حرفاشون مشخص بود پدر استاد چند سال پیش بر اثر تصادف فوت کرده بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مادر استاد صالحی گفت واقعیتی هست که باید بدونید، دلم نمیخواد همین اول کار با دروغ و پنهان کاری با هم وصلت کنیم، راستش من و شوهرم اصالتا اهوازی هستیم چون کار شوهرم تهران بود مجبور شدیم تهران زندگی کنیم، بعد پونزده سال زندگی وقتی از بچه دار شدن ناامید شدیم رفتیم شیر خوارگاه و با کلی دردسر حسام و به فرزندی قبول کردیم، حسام از اون روز شد دنیای من و شوهرم اصلا یه لحظه ام فکر اینکه این بچه واقعی خودمون نیست نکردیم همیشه هرچی در توانمون بود براش مهیا کردیم الانم غلام شماست گفتم اینا رو بهتون بگم که صادق باشیم با هم باهم پدر گفت مهم اینه که تو دامن شما بزرگ شده شما هم مادرشی، من مشکلی با این قضیه ندارم، دخترم هر تصمیمی بگیره واسه من محترمه قرار شد من و استاد بریم تو اتاق باهم حرفامونو بزنیم وقتی نشستیم اون گفت اول شما حرف بزنید بعد من گفتم خودتون میدونید که من یه ازدواج ناموفق داشتم و اینکه به مادرتون گفتید راضی هستن با این شرایطم؟ گفت بله مادرم مشکلی با این قضیه نداره مهم خودتون هستین که من ایمان دارم دختر پاکی هستی با خجالت گفتم ممنون شما لطف دارین گفت راستش از اون موقع که گفتید متاهلید خیلی ضربه خوردم ولی وقتی گفتید زندگیتون خوب نیست امیدوار بودم که جدا میشید تا اینکه فرمی که برای تدریس پر کرده بودین زده بودین مجرد منم امیدوار شدم و باز بهتون پیشنهاد دادم..گفتم خودتون میدونید که من یبار ازدواج ناموفق داشتم الان چشام ترسیده واقعا نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم، فقط پیشنهاد میدم یه مدت باهم آشنا شیم تا اگه دیدیم باهم تفاهم داریم قضیه رو جدی کنیم.. گفت درکتون میکنم هرطور شما بخوایین گفتم ممنون استاد.. با خنده گفت اسمم حسامه لطفا منو استاد صدا نزنید اینجا که محیط کارمون نیست با خجالت چشمی گفتم و رفتیم بیرون، همه منتظر بهمون زل زده بودن که حسام گفت به درخواست شیوا خانم میخوایم یه مدت باهم آشنا شیم تا بعد ببینیم خدا چی میخواد.. وقتی حسام و مادرش رفتن مامان گفت این چه خواسته مسخره ای که دادی؟ آشنا شیم یعنی چی؟ مردم پشتت هزار تا حرف درمیارن.. گفتم مامان بیخیال ما چیکار به حرف مردم داریم؟ گفت همین طرز فکر متفاوتت با ما منو خیلی زجر میده.. عصبی رو به مامان گفتم اگه دفعه قبل هم با چشمای باز انتخاب کرده بودم الان انگ مطلقه بهم نمیچسبوندن و تو این سن طلاق نگرفته بودم، اما این دفعه میخوام قبل رابطه جدی یه آشنایی داشته باشم و با اخلاق و رفتار هم آشنا شیم که راحت تر بتونم تصمیممو بگیرم.. مامان کلافه دستشو تو هوا تکون داد و گفت هر غلطی میخوای بکن تو که همیشه حرف خودتو میزنی ولی مواظب باش سر زبون مردم نیفتی..! زیر لب یواش گفتم گور بابای مردم و حرفاشون.. هر چی الهه و مامان اصرار کردن شب و پیششون بمونم قبول نکردم و رفتم سمت خونه گوشیمو برداشتم که به نگار زنگ بزنم و از جریان امشب بهش بگم دیدم نزدیک پنجاه تا میس کال و پیام از اون مرد ناشناس دارم بی توجه بهش شماره نگار و گرفتم که وقتی جواب داد داشت گریه میکرد..! نگران پرسیدم چی شده؟ که گفت باباش از رو داربست افتاده و حالش بده و با مامانش بیمارستانن بی درنگ آدرس بیمارستانو ازش گرفتم و رفتم سمت بیمارستان نگار و مامانش در حالی که گریه میکردن پشت در اتاق عمل منتظر بودن، وقتی بهشون رسیدم نگار و بغل کردم و گفتم از ارتفاع بلندی افتاده؟ سری تکون داد.. منم نگران شدم و گفتم آروم باش انشالله خوب میشه.. خودمم به این حرفم ایمان نداشتم نگار میگفت نزدیک سه ساعته که باباش تو اتاق عمله و هنوز خبری نیاوردن و پرستارا میگن معلوم نیست کی عملش تموم میشه.. نگار خیلی بی قراری میکرد، واقعا نمیدونستم چطور ارومش کنم تا اینکه دکتری از اتاق عمل اومد بیرون....هممون سراسیمه رفتیم سمت دکتر و با چشمای منتظر نگاهش کردیم که گفت ما تموم تلاشمونو کردیم... ضربه بدی به سرش وارد شده فعلا تو کماست با حرف دکتر هممون وا رفتیم، مادر نگار میزد تو سر و صورت خودش و میگفت بدبخت شدیم.. بی پشت و پناه شدیم.... نگار که داشت با صدای بلند گریه میکرد، اصلا نمیدونستم چجور باید تو اون وضعیت ارومشون میکردم..! هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید دیگه اشک منم دراومده بود و داشتم پا به پاشون گریه میکردم که پرستار اومد و گفت شلوغ کاری نکنید و موندنتون بی فایدس، برید خونتون.. نگار و مادرش و به زور راضی کردم که بریم خونشون . ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی رسیدیم دوباره شروع کردن گریه کردن نگار میگفت اگه بابام چیزیش بشه خودمو میکشم، ما بدون بابام نمیتونیم زندگی کنیم گفتم بجای گریه کردن بهتره فقط دعا کنیم نیمه های شب بود که بالاخره خوابیدن، منم تصمیم گرفتم برگردم خونه ام وقتی در خونه رو باز کردم از سکوت و تاریکی شب رعب افتاد به دلم و با دو خودمو به ماشین رسوندم، به محض سوار شدنم قفل درو زدم و با سرعت از اون منطقه دور شدم وقتی به خونه رسیدم موبایلمو که تو کیفم بود رو چک کردم کلی پیام ناشناس که همشو نخونده ولش کردم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چندتا هم از حسام بود که ترجیح دادم جواب ندم که براش سوال نشه این وقت شب چرا بیدارم اونقد خسته و بی رمق بودم که به ثانیه نکشید که خوابم برد صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم، داشتم آماده میشدم که آیفون و زدن نگهبانی گفت یه آقایی دم در کارم داره.. تعجب کردم گفتم حسام که آدرس اینجا رو نداره!! پس کیه که بالا هم نمیاد؟! تند تند آماده شدم و رفتم پایین، نگهبانی به ماشین خارجی که چند متر اونور تر پارک شده بود اشاره کرد.. رفتم تقه ای به شیشه زدم که در سمت راننده باز شد و یه پسر جوونی که عینک آفتابی زده بود پیاده شد، گفتم شما با من کاری داشتین؟ گفت اول سلام، بعد چرا پیام و زنگ هامو جواب نمیدی شیوا!؟ گفتم آقای محترم خجالت بکشید واسه چی مزاحمت واسم درست کردین، من وقت اینکه بشینم جواب یه آدم ناشناس و بدم ندارم آقای محترم عینکشو برداشت و گفت ولی من ازت خوشم میاد شیوا..رفتم سمت پارکینگ که دنبالم اومد و گفت اگه جواب مثبت ندی هرروز میام اینجا وایمیستم گفتم انقد وایسین که زیر پاتون علف سبز شه بعدشم سوار ماشین شدم و از کنارش رد شدم خیلی عصبانی بودم، اخه این مرتیکه از کجا پیداش شده یهو که میره رو مخم..؟! این ادعای مزخرفش که میگه منو دوست داره دیگه خیلی مشکوکه درسته چهره اش برام خیلی اشناس و مطمئنا جایی دیدمش اما اصلا یادم نمیاد که کجا؟؟ امروز نگار نیومده بود دانشگاه، خیلی نگرانش بودم، میدونستم چقدر به پدرش وابسته اس بعد کلاس بهش زنگ زدم، با بی حالی جواب داد و گفت حالش خوب نیست و فعلا باباش تو همون وضعیته بهش قول دادم تا شب یه سر بهش میزنم حسام پشت خط بود تا وصل کردم گفت کجایی خانوم از دیشب تا حالا چشمم به این گوشی خشک شد..؟ یه جواب پیامی میدادی بد نبود ها... با شرمندگی عذرخواهی کردم، حسام پیشنهاد داد واسه شب میاد دنبالم که شام بریم بیرون وقتی قطع کردم به این فکر کردم که حسام هنوز نمیدونه من جدا زندگی میکنم.. نمیدونستم چطور بهش بگم که عکس العمل بدی نشون نده چون هنوز تو جامعه ما جا نیوفتاده که زن تنها زندگی کنه، در صورتی که خانواده داره.. هر جور بود امشب باید بهش میگفتم، دلم نمیخواست با پنهان کاری واسه خودم دردسر درست کنم از دانشگاه رفتیم پیش نگار، بعدشم رفتم خونه و آماده شدم و با آژانس رفتم خونه بابام، اونجا هم مامان گیر داده بود که حالا خونش نری یه موقع، فقط مکان های عمومی برید.. یه جور مامان باهام رفتار میکرد احساس میکردم یه دختر بچه بی عقلم! با تک بوقی که حسام زد رفتم دم در، تو ماشین خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم و گفتم ببخشید ولی ما بهم محرم نیستیم ولی شاید اگه کمی بهش حس داشتم دست میدادم اما به هر حال دوسش نداشتم خندید و گفت فکر نمیکردم خانم مقیدی باشی..! با تعجب بهش زل زدم و گفتم چجوری به این نتیجه رسیدید؟! من تا حالا رفتار نامناسب یا پوشش ناجوری داشتم که باعث شده اینجوری فکر کنید؟؟ گفت نه ولی دخترای امروزی زیاد این چیزا واسشون مهم نیست، یه دست دادن که گناه نیست بلاخره ما قراره ازدواج کنیم گفتم انشالله محرم که شدیم وقت واسه دست دادن زیاده.. حسام دیگه بحث رو ادامه نداد و منم خودمو زدم به بیخیالی....تو رستوران حسام بدون اینکه نظرمو بپرسه دوتا پیتزا سفارش داد.. توقع چنین برخوردی ازش نداشتم، بهم برخورده بود ولی به روی خودم نیاوردم پیتزا رو که آوردن با بی میلی دوتا تیکه خوردم و از خوردن دست کشیدم حسام گفت وا چقد کم خوری؟ بخور دختر یکم جون بگیری من زن لاغر نمیخواما گفتم ممنون میل ندارم شامو که خوردیم از رستوران زدیم بیرون، دو دل بودم که به حسام بگم من جدا زندگی میکنم یا نه.. بالاخره دلمو زدم به دریا و گفتم راستش من بعد از طلاقم خونه خودم زندگی میکنم.. با تعجب گفت چه دلیلی داره تنهایی زندگی کنی؟! گفتم اینجوری راحت ترم خونه بابام یکم شلوغه، برادرم و زنشم اونجا هستن، من آرامش خونه خودمو میخوام حسام بعد از آهان کش داری، گفت پس هروقت دلتنگ شدی میام پیشت.. من که حس کردم از موقعیتم میخواد سواستفاده کنه گفتم تا وقتی محرم نشدیم تنها شدن درست نیست ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁در این شب زیبا  🍂شما عزیزان را 🍁به آغوش گرم خدا می‌سپارم 🍂شبتون پــراز یــاد خــــدا 🌼🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همیشه تازه ست زندگی هرگز تکرار نمیشه  فقط هرروز نو میشه، هر لحظه نو از امروز قدم به لحظه نو بگذار و تازگی رو تجربه کن... 🤍 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت چقد طرز فکرت قدیمیه یکم راحت بیا خانومی.. آدرس خونه رو دادم و بعد یه ربع جلوی ساختمون نگه داشت، منم بدون اینکه بهش تعارف کنم با یه خداحافظی رفتم تو ساختمون همینکه میخواستم سوار آسانسور بشم، یهو مرد مزاحم جلوم ظاهر شد و گفت پس بخاطر اون پسره دو هزاریه که با من جور نمیشی آره؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستم بدون توجه بهش سوار آسانسور بشم که راهمو سد کرد گفتم برید کنار تا نگهبانو خبر نکردم با چشمای عسلیش بهم زل زد و گفت تا به دستت نیارم بیخیالت نمیشم شیوا جونم از لحن حرف زدنش چندشم شد و با کیفم پسش زدم و سوار آسانسور شدم با سرعت خودمو انداختم تو خونه و درو بستم همونجور که نفس نفس میزدم پشت در نشستم، خیلی عصبی و کلافه بودم، این پسره مزاحم دست از سرم برمیداشت و حتما میدونست تنهام و قصد آزار و اذیتمو داشت سرمو گذاشتم رو زانوهام، خیلی بهم ریخته بودم، از یه طرف رفتارهای حسام هم اذیتم میکرد، احساس میکردم اصلا اون آدم محترمی که فکر میکردم نیست و طرز فکرش با من اصلا جور نبود از طرز برخورد امشبش مشخص بود با هم به نتیجه ای نمیرسیم ولی میخواستم یه مدت بگذره بیشتر با اخلاقش آشنا شم و عاقلانه تر تصمیم بگیرم از جام بلند شدم و رفتم به نگار زنگ بزنم، بهش قول داده بودم حتما بهش سر میزنم اما نتونستم برم و بد قول شدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگار حالش خوب نبود و مدام پشت تلفن گریه میکرد و میگفت ما خیلی بی کسیم.. هیچکس تو این موقعیت بهمون سر نمیزنه شرمنده شدم که به فکر دوستم نبودم و تو اون حال رهاش کردم ازش خواستم فردا حتما بیاد دانشگاه تلفن و که قطع کردم رفتم سر درسم، چند روزی بود که اصلا درسا رو نخونده بودم اما ذهنم خیلی خسته بود، دلم میخواست برم یه جا بدون هیاهو باشم کسی مزاحمم نشه گوشیم در حال زنگ خوردن بود، بی حوصله رفتم جواب بدم که دیدم مزاحم همیشگیه ریجکت کردم که پیام داد دلت میخواد امشب بیام اونجا؟ از پیامش حس ترس تو وجودم رخنه کرد و سریع رفتم درو قفل کردم، میدونستم نگهبان هست ولی بازم میترسیدم نکنه بخواد بیاد قفل درو بشکنه و بیاد تو.. یه لحظه از فکری که کردم به خودم لرزیدم از تنهاییم اشکم در اومده بود، کاشکی امشب و رفته بودم خونه بابام رفتم پتو و تشکم رو اوردم رو مبل خوابیدم که حواسم جمع باشه اگه صدایی اومد زنگ بزنم نگهبانی گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم ولی هر لحظه از ترس از خواب میپریدم نمیدونم چه ساعتی از صبح بود که یکی به شدت به در میکوبید و همزمان شیشه پنجره تو هال خورد شد!! سر جام سیخ نشستم و جیغ کشیدم، میخواستم فرار کنم که پتو دور پام پیچید و محکم خوردم زمین، درد بدی توی دستم پیچید و ناله کردم صدای در قطع شده بود اما من از درد دور خودم میپیچیدم کشان کشان خودمو به موبایلم رسوندم و زنگ زدم به مامان با گریه گفتم به دادم برسید زمین خوردم.. داشتم از درد جون میکندم، بعد مدتی در واحد و زدن نای بلند شدن نداشتم، به نگهبانی زنگ زدم که با یدکی که داره درو باز کنه وقتی مامان و سعید اومدن داخل سریع زیر بغلمو گرفتن و رفتیم سمت آسانسور تو راه مامان گریه میکرد و غر میزد که بیا اینم نتیجه تنها زندگی کردن الان اگه مرده بودی کی به دادت میرسید..؟ خدا منو بکشه از دست تو راحت شم، آخر این خودسر بازیات کار دستت میده... با ناله گفتم بسه مامان من دارم میمیرم شما دارید مواخذه میکنید؟! دکتر که دستمو دید عکس گرفت و گفت باید گچ بگیریم بر خلاف میلم دستمو گچ گرفتن و بعدش مامان گفت بمیرمم نمیزارم برگردی خونت.. و منو به زور برد خونه خودشون، هرچی تو راه اصرار کردم لااقل بریم موبایلم و وسایلامو بردارم هم راضی نشدن و میترسیدن برم خونمون و دیگه باهاشون نرم....مامان زنگ زد حسام و براش گفت چه اتفاقی افتاده.. میدونستم الان نگار نگرانم شده چون گفته بودم حتما امروز بیاد دانشگاه، از شانس بدم اصلا شماره هارو حفظ نبودم آخرای شب بود که حسام قدم رنجه فرمود و اومد پیشم، وقتی دستمو دید مامان براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده اونم گفت چه معنی میده آدم تنها زندگی کنه که اینجور بلایی سرش بیاد؟ احساس میکردم حسام اصلا براش مهم نبود چنین اتفاقی برام افتاده بود.. یه جور بی تفاوت بود.بعد از یه ساعت رفت و گفت حتما فردا بهت سر میزنم نگران موسسه هم نباش مرخصی برات رد میکنم . ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
براش سری تکون دادم و زیر لب ممنونی گفتم فردا صبح کلید خونه رو به سعید دادم و ازش خواستم موبایل و وسایل مورد نیازمو بیاره وقتی گوشیمو چک کردم از بس زنگ و پیام داشتم گوشیم هنگ کرده بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اکثر پیام ها از اون مرد مزاحم بود، بی درنگ شماره نگار رو گرفتم، وقتی صداش تو گوشی پیچید و گفت خوبی شیوا؟ فهمیدم خیلی نگرانم شده گفت از بس نگرانت بودم دم خونتونم رفتم.. قرار شد عصر بیاد پیشم، وقتی گوشیو قطع کردم از سر بیکاری پیام های اون مرد مزاحمو چک کردم نوشته بود کار خودش بوده که با سنگ زده به پنجره و الانم دم ساختمون وایساده تو دلم گفتم اونقد وایسا تا علف زیر پات سبز شه خداروشکر آدرس خونه بابامو نداشت وگرنه میومد اینجا سریش میشد، با خودم گفتم اون که میگفت منو میشناسه شایدم میدونه خونه بابام کجاس.. ولی اگرم بدونه من با این دست چلاقم بیرون از خونه کاری ندارم پس نمیفهمه من اینجام عصر نگار اومد دستمو که دید خیلی ناراحت شد و گفت تو این وضعیت که من بهت احتیاج دارم دستت اینجوری شده!! نگار گفت وضعیت باباش هیچ تغییری نکرده.. بعدشم دستاشو گذاشت رو چشمش و گریه کرد بهش گفتم همه چی درست میشه غصه نخور.. با هق هق گفت مشکلات ما یکی دوتا نیست، حالا که بابا تو کماست ما نون آورم نداریم... راستش روم نمیشه بهت بگم ولی تو خونمون هیچی نداریم.. دلم به حالش خیلی سوخت، درسته خودمم اونقد نداشتم ولی یه پس انداز کوچیک داشتم که هر ماه مبلغی رو میریختم تو اون کارت پس اندازم رفتم کیف پولمو اوردم و جلوی نگار گرفتم و گفتم بازش کن و کارت زرده رو بردار با خجالت گفت نه خودت بیشتر لازم داری...گفتم رفیق به درد همین روزا میخوره دیگه.. کارت و بگیر هر وقتی داشتی بهم پس بده خوبه؟ با خجالت کارت و برداشت و تشکری کرد وقتی میخواست بره عکس دستمو اینا رو دستش دادم ببره دانشگاه برام مرخصی رد کنن، هر چند احتمال میدادم قبول نکنن و ازم گواهی بخوان... اون روز که دستمو گچ میگرفتن از بس درد داشتم اصلا حواسم نبود گواهی بگیرم یک ماه بود دستم تو گچ بود و خونه بابام بودم، حسام تو این مدت فقط سه دفعه بهم سر زده بود و هر دفعه هم کلی غر میزد و میگفت حقته میخواستی تنها زندگی نکنی.. واقعا به این نتیجه رسیده بودم که به درد هم نمیخوریم، دلم میخواست زودتر این رابطه آبکی رو تموم کنم اما منتظر بهونه بودم نگار یک روز در میون بهم سر میزد و باهام تو درس ها کار میکرد و نمیزاشت عقب بمونم وضعیت پدرش تغییری نکرده بود ولی نگار و مادرش انگار کم کم باهاش کنار اومده بودن و کمتر بی قراری میکردن روزی که با سعید میرفتیم دکتر گچ دستمو باز کنن همون ماشین مشکی رنگ رو چند متر اونورتر از خونه بابام دیدم... ته دلم خالی شد با خودم گفتم این هرکی هست منو کامل میشناسه که خونه بابامم میدونه کجاست... نمیدونم چی از جونم میخواست! از ترس اینکه نزارن برگردم خونم به سعید و حسام چیزی نگفتم اونم انگار لابد با خودش فکر کرده چون باهاش برخورد جدی نکردم یعنی با مزاحمت هاش مشکلی ندارم... بعد از اینکه دکتر گچ دستمو باز کرد، دستمو به سختی میتونستم تکون بدم دکتر گفت نیاز به ماساژ داره، همین حرف دکتر باعث شد سعید باز منو برگردونه خونه بابام و تا وقتی کامل خوب نشدم نزاشت برم خونم مامان هر روز دستمو روغن میزد و ماساژ میداد دو روز بود که میرفتم دانشگاه و هربار اون مزاحمه منو تا دانشگاه تعقیب میکرد.. واقعا نمیدونستم هدفش چیه و بعید میدونستم با قول خودش عاشقم شده باشه..! باید سر از این قضیه درمیاوردم بعد از اینکه کلاس ها تموم شد با نگار از دانشگاه اومدیم بیرون که بریم آژانس بگیریم که یهو ماشین مشکی رنگ جلوی پامون ترمز کرد و شیشه رو پایین داد و گفت خانومای محترم لطفا سوار شید من میرسونمتون نگار دستمو کشید و برد اونور اما پسره ول کن نبود و گفت اگه سوار نشید همینجا وایمیستم و داد میزنم چقد دوستت دارم... نگار با تعجب نگاهم کرد و گفت این یارو کیه چرا گیر داده؟ میشناسیش؟ برای جلوگیری از آبروریزی دم دانشگاه از نگار خواهش کردم سوار ماشینش شیم تو ماشین هممون سکوت کرده بودیم که من گفتم چرا دست از سر من برنمیدارید؟ شما کی هستین؟ منو از کجا میشناسید که ادعای عاشقی هم دارید؟!! گفت اینکه از کجا میشناسمت زیاد مهم نیست مهم اینه که پیشت گیره.. گفتم ولی من نامزد دارم! خندید و گفت تو به اون ببو گلابی میگی نامزد؟! اون اصلا در شان تو نیست.. گفتم لطفا توهین نکنید.. مگه شما اونو میشناسید؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت بعععله به خوبی میشناسمش و اینم میدونم رابطه جدی بینتون نیست و هنوز نامزدت نیست دیگه از حرفاش شک کرده بودم و گفتم این همه اطلاعاتو از کجا میاری نکنه جاسوس داری؟! چشمکی زد و گفت شاید... نگار سردرگم نگام میکرد و گفت این چی میگه؟ کیه اصلا؟ گفتم راستش خودمم نمیدونم.. نگار که داشت دیرش میشد گفت همینجا نگه دارین دیرم شده پسره گفت آدرس بدین میرسونمتون نگار ناچارا آدرس بوتیک و داد، بعد چند مین ماشین نگه داشت و خواستم منم همراه نگار پیاده شم که پسره گفت شما باشید خواهش میکنم کارتون دارم فقط همین یبار به حرفم گوش کنید.. مردد سری تکون دادم که نگار آروم گفت یه وقت اذیتت نکنه گفتم هرچی شد خبرت میدم ولی فکر نکنم قصدش اذیت کردنم باشه.. نگار که رفت ما هم حرکت کردیم رفتیم جلوی یه سفره خونه نگه داشت گفت اینجا واسه حرف زدن خیلی مناسبه لطفا پیاده شید با هم رفتیم رو تخت چوبی نشستیم، فضای سفره خونه خیلی دلباز و دلچسب بود داشتم منظره رو نگاه میکردم که شروع کرد به حرف زدن، گفت اسمم سامیاره واقعیتش من شما رو جایی دیدم و ازتون خوشم اومد.. اون موقع چون شوهر داشتین نتونستم پا جلو بزارم ولی از وقتی فهمیدم طلاق گرفتین منم افتادم دنبالتون، راستش میخوام تمام تلاشمو بکنم که بدستتون بیارم.. گفتم چهره شما برام آشناست ولی نمیدونم واقعا کجا دیدمتون.. خندید و گفت بزار این یه راز بمونه شایدم یه روز بهتون گفتم.. فعلا ازتون خواهش میکنم بهم فکر کنید من واقعا به شما علاقه دارم.. گفتم ولی من با یکی تو رابطه هستم و بهش خیانت نمیکنم تو چشمام زل زد و گفت واقعا بهش علاقه داری؟ منم صادقانه گفتم نمیدونم ولی بهش قول دادم بهش فکر کنم فعلا رابطمون در حد اینه که با هم آشنا شیم و ببینیم به درد هم میخوریم یا نه.. اونم گفت ولی من مطمئنم پسره به دردت نمیخوره.. با تعجب گفتم شما از کجا میشناسیدشون؟ گفت از عوارض عاشقیه از وقتی دیدم با هم میرید بیرون و چندبار اومد خونه بابات منم افتادم دنبالش و آمارشو درآوردم آدم درستی نیست.. گفتم خوبیت نداره پشت سر کسی اینجوری حرف میزنید، تا جایی که من میشناسمش آدم محترم و خوبیه گفت باور نکن آدم دو رو ایه.. با این حرفش شک افتاد تو دلم خودمم احساس میکردم حالا که باهاش وارد رابطه شدم یکم سرد و خشکه.. سامیار گفت بیا بهم جواب مثبت بده، من تو تب و تاب عشق تو بخدا شب و روز ندارم....با چشماش داشت بهم التماس میکرد، دلم براش سوخت و گفتم نمیدونم باید فکر کنم و اول جواب حسام و بدم.. گفت تا هروقت بخوای من منتظر جواب تو میمونم فقط فکر دل لامصب منم باش نگار پشت سر هم داشت بهم زنگ میزد.. از سامیار عذرخواهی کردم و رفتم اونورتر جواب دادم نگار با نگرانی گفت خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ فکر کردم بلایی سرت اومده.. گفتم نه پسر بدی نیست اومدیم جایی حرف بزنیم نگار که مشکوک شده بود گفت بعدا باید مفصل راجع بهش بهم بگی... باشه ای گفتم و قطع کردم وقتی برگشتم به سامیار گفتم منو زودتر برسون خونه که نگرانم میشن اونم زود بلند شد، توی راه مدام از کارش و زندگیش میگفت که از بچگی پدر و مادرشو از دست دادن و الان کارش اینه که جنس از ترکیه میاره و چند وقت یبار میره ترکیه وقتی داشتم پیاده میشدم گفت خواهش میکنم زودتر جوابمو بده من تحملم کمه امیدوارم جوابت مثبت باشه وقتی رفتم خونه فکرم خیلی درگیر بود، وقتی سامیار و با حسام مقایسه میکردم از همه لحاظ سامیار سر تر بود حتی از نظر احساسات.. حسام فقط قصدش این بود که ازدواج کنه و تشکیل زندگی بده، شاید باید باهاش یه زندگی بی عشق تجربه میکردم که اصلا نمیخواستم.. بهتر بود هرچی سریعتر بهش جوابمو بگم بهش زنگ زدم و گفتم فردا بیاد کافه میخوام جواب نهاییمو بهش بگم... اولش گفت خب از پشت تلفن بگو ولی قبول نکردم فرداش رفتم سر قرار با کلی مقدمه چینی بهش گفتم ما به درد هم نمیخوریم دنیامون با هم متفاوته اونم یکم اصرار کرد ولی وقتی دید تصمیم من قطعی هست دیگه حرفی نزد و با یه خداحافظی سرد از کافه زد بیرون... وقتی برگشتم خونه به مامان اینا گفتم که با حسام تموم کردم مامان هم عصبی شد و گفت تو هم خوشی زده زیر دلت.. مگه دختری که انقد ناز داری؟! تو زمان ما زنی که از شوهرش طلاق میگرفت بعدش به اولین خواستگارش جواب مثبت میداد و براش موهبتی بود...پوزخندی به حرف مامان زدم و گفتم من با افکار پوسیده قدیمی شما کاری ندارم، خودم اینجور صلاح دیدم که به درد هم نمیخوریم، اون چند ماه اشناییمون بخاطر این بود که با اخلاق هم آشنا بشیم که شدیم و به تفاهم نرسیدیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی به مامان گفتم میخوام برگردم خونه ام بدتر سر لج افتاد و باهام قهر کرد منم حوصله منت کشی نداشتم وسایلمو جمع کردم و با آژانس رفتم خونه ام شب سامیار بهم زنگ زد و بهش گفتم با حسام بهم زدم..انقدر خوشحال شد که انگار دنیا رو بهش داده بودن.بعد اون شب سامیار هر روز میومد دنبالم و منو میبرد دانشگاه بعد از دانشگاه هم با هم میرفتیم میگشتیم روز به روز به سامیار وابسته تر میشدم.. با حرفای عاشقانه ای که میزد منو دلبسته و عاشق خودش کرده بود.یه اخلاق خاص وقتی نابی داشت که بدجور به دلم مینشست تنها کسی که از رابطه ها خبر داشت نگار بود که مدام بهم گوشزد میکرد مواظب خودم باشم و نزارم باز شکست بخورم میدونستم مامان اگه با خبر بشه ایندفعه کلمو میزنه.سامیار هم هیچوقت از جدی شدن رابطمون حرف نمیزد منم روم نمیشد بگم کی میای خواستگاریم..بعد از اینکه با حسام جدا شدیم دیگه موسسه هم نرفتم و عملا خرجی نداشتم.وقتی به سامیار گفتم اگه میشه یه کاری برام جور کنه اخم کرد و یه کارت بانکی دستم داد و گفت این دستت باشه هر چقدر لازم داری ازش بردار.اولش نمیخواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد، منم با خجالت قبول کردم.تقریبا یه ماهی از رابطمون میگذشت و تو این مدت رفتار بدی ازش ندیده بودم، فقط هر وقت ازش میپرسیدم چرا نمیره ترکیه برای کارش میگفت فعلا پول دارم، وقتی پولام ته کشید میرم..تو درس هام افت کرده بودم بس که فکر و ذکرم شده بود سامیار..! یا باهاش بیرون بودم یا هم تلفنی ساعت ها با هم حرف میزدیم.از وقتی با سامیار بودم کمتر به خانوادم سر میزدم،مامان هم همیشه گله داشت و میگفت معلوم نیست تنهایی چه غلطی میکنی.. آخرم خودتو بدبخت میکنی...همیشه برام سوال بود که سامیار منو از کجا میشناسه..!هروقتم ازش سوال میکردم میگفت بزار یه راز بمونه.گاهی اوقات انقد به ذهنم فشار میاوردم که ببینم کجا دیدمش اما اصلا یادم نمیومد.چند روز بود که سامیار گیر داده بود باهاش به مهمونی برم و میگفت همه از سرشناسان تهرانن.منم چون برای یکی از شرکت هاشون کار میکنم دعوتم کردن تو رو هم میخوام به عنوان نامزدم ببرم از کلمه نامزد قند تو دلم آب میشد..سامیار گفته بود مهمونی مختلطه و دلم میخواست یه لباس مجلسی مناسب و سنگین‌رنگین.بپوشم، هر چند که سامیار اصرار داشت لباس خوشگلی باشه، و چون اقایونم هستن یه لباس مناسب و موجه باشه که توش راحتم باشم.کلاسام که تموم شد سامیار اومد دنبالم، از بس خسته بودم گفتم واقعا حوصله گشتن ندارم لطفا منو یجایی ببر که زود انتخاب کنم.سامیار خندید و گفت برعکس همه زنهایی همه کلی عاشق خرید و گشتنن گفتم خب از صبح کلاس داشتم دیگه جون ندارم سامیار مستقیم منو برد بوتیک دوستش، لباساش خوب بود و انتخاب من راحت تر به کمک سامیار یه لباس ساده بلند کالباسی رنگ انتخاب کردم که ردیف نگین هم رو کمرش داشت ،یه شال مناسب هم براش خریدم .. به قول سامیار لباس زیادی ساده بود ولی من همینو دوست داشتم بعد خرید لباس از سامیار خواستم منو ببره خونه، میخواستم زودتر استراحت کنم وقتی رسیدیم دم ساختمون، ماشین سعید و دیدم که اونورتر پارک شده بود حتم داشتم الان رفتن بالا دارن در میزنن واقعا الان حوصله مهمون داری نداشتم، مخصوصا مامان که باز مثل همیشه سرم غر میزد به سامیار گفتم دور بزنه بره یکم تو خیابون بگردیم تا اونا برن مامان مدام زنگ میزد، کلافه شده بودم بعد نیم ساعت گشتن تموم خیابونا، سامیار منو رسوند خونه وقتی داشتم پیاده میشدم گفت یه وقت تعارف نزنی بیام داخل ها گفتم اول اینکه خودت فهمیدی من حوصله خانوادمم نداشتم بس که خستم، بعدشم من یه پسر جوون رو راه بدم تو خونه ام همسایه ها چه فکری میکنن؟ گفت ما چیکار به حرف مردم داریم.. بگو نامزدمه خب.. گفتم نکنه باورت شده نامزدیم؟ خندید و گفت چرا که نه؟...شب مهمونی فرا رسید، سامیار ازم خواسته بود برم آرایشگاه ولی من قبول نکرده بودم و گفتم خودم یه آرایش ساده میکنم با تک زنگی که زد رفتم پایین، سامیار یه کت و شلوار کاربنی جذاب پوشیده بود که حسابی خوشتیپ ترش کرده بود موهاشم حالت خاصی درست کرده بود که دلم براش قنج رفت. تو بحر قیافش بودم که تک خنده جذابی کرد و گفت مورد پسند واقع شدم؟ منم لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم، یهو دستمو گرفت. از این حرکت یهوییش غافلگیر شدم، یکم معذب بودم ولی دستمو نکشیدم و نخواستم بزنم تو ذوقش .مهمونی تو یکی از باغ های جاده چالوس بود، یکم طول کشید تا رسیدیم وقتی وارد باغ شدیم از عظمت و زیبایی باغ دهنم باز موند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عزیزان پارتها اشتباه شده بود درستش کردم🙏❤️
معماریش خیلی شیک و مدرن بود دقیقا عین تو فیلم های خارجی همه خانما لباسای گرون قیمت و جواهرات خاص پوشیده بودن معلوم بود از اون کله گنده هان . من اما یه ست طلای سفید ساده انداخته بودم که در برابر اونا هیچی نبود . من و سامیار یه گوشه دنج نشستیم، یکم که گذشت چندتا از مردهای مسن اومدن و به ما خوش آمد گفتن و نامزدیمونو تبریک گفتن سامیار خیلی محترم باهاشون حرف میزد و جلوشون دولا راست میشد معلوم بود صاحب همون شرکت که براشون کار میکنه هستن یهو از زبون یکی از مهمونا شنیدم که گفت از آرمین چه خبر؟ تا اسمشو شنیدم نگاه کردم به سامیار سامیار هول شده از جاش بلند شد و گفت من و نامزدم بریم پیش دوستان، بعدا با هم حرف میزنیم فهمیدم خیلی ناشیانه موضوع رو پیچوند، دستمو گرفت و رفتیم پیش بقیه ولی فکرم پی قضیه نشستم رو یکی از صندلی ها اما سامیار همچنان پیش دوستاش بود گاهی هم با چند تا دختر حرف میزد که حسابی حرص منو درآورده بود وقت شام بود سامیار که اومد کنارم نشست بی مقدمه ازش پرسیدم تو آرمین و از کجا میشناسیش؟ گفت کدوم آرمین؟ گفتم همون شوهر قبلیم.. گفت نه من اصلا شوهرتو نمیشناسم فقط یه دوست به نام آرمین دارم که همکارمم هست...‌ گفتم یعنی حرفتو باور کنم؟ گفت معلومه که اره من دروغم چیه ، نمیدونم از سر سادگیم بود یا میخاستم خودمو گول بزنم ولی حرفاشو باور کردم ، اخر شب بود که عزم رفتن کردیم ،وقتی رسیدیم دم خونه ،سامیار گفت خیلی خستم میزاری بیام داخل؟ حوصله ی خونه رفتن ندارم خیلی قاطع بهش گفتم نه من و تو نسبتی باهم نداریم من نمیتونم با نامحرم توی خونه تنها باشم که ناراحت شد و گفت یعنی بهم اعتماد نداری؟؟ گفتم قضیه ی اعتماد نیست من نمیخام حماقت کنم فقط همین.گفت اگه مشکلت محرم شدنه فردا میریم صیغه میکنیم.. با تعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی خانوادم ندونن؟ گفت شیوا تو چرا انقد ترسو و بزدلی، الان خیلی از دختر پسرا برای دوران اشناییشون صیغه میکنن که راحت باشن.. با این حرفش بهم برخورد و گفتم فعلا شب خوش، راجع به پیشنهادت فکر میکنم لباسامو تند تند عوض کردم و رفتم که بخوابم ولی اونقد پیشنهاد سامیار مغز و فکرمو مشغول کرده بود که نمیزاشت بخوابم با خودم گفتم ما که همیشه باهمیم گاهی اوقات سامیار دستمم میگرفت پس اگه صیغه میکردیم اونوقت گناه هم نمیکردیم و دیگه بهم نامحرم نبودیم صبح تو دانشگاه همه چیو برای نگار تعریف کردم نگار مخالف صیغه بود و میگفت اگه صیغه کنید کار به جاهای باریک میکشه، اگه واقعا تو رو میخواد باید بیاد خواستگاریت از حرف نگار خوشم نیومد، احساس کردم از رو حسادت این حرفو زده.. عصر سامیار اومد دنبالم ولی انقد زیر گوشم خوند و خوند تا بلاخره راضی شدم که بریم صیغه چند ماهه بخونیم فرداش آماده شدم و مانتو شلوار یه دست سفید پوشیدم و رفتیم محضر وقتی به هم محرم شدیم سامیار چهار تا النگو بهم هدیه داد بعد از محضر رفتیم فرحزاد ولی نهار و اونجا خوردیم سامیار خیلی خوشحال بود و همش اصرار میکرد حالا که محرم شدیم شب بیام پیشت.. منم دیدم مشکلی نداره و بهم محرمیم قبول کردم بعد از نهار رفتیم مرکز خرید ولی سامیار از هرچی خوشش میومد برام میخرید و اگه مخالفت هم میکردم براش مهم نبود ولی میخرید بعد کلی خرید برگشتیم خونه، وقتی خریدارو تو کمدم جا دادم برگشتم تو هال که سامیار با لبخند اومد بغلم کرد و گفت خونه قشنگی داری.. اون شب انقد سامیار حرف های عاشقانه زد که خام شدم و... تقریبا یه ماهی بود از صیغه کردنمون میگذشت سامیار هر شب خونه ی من بود هنوز جرئت نکرده بودم به مامان اینا چیزی بگم. هر وقتم به سامیار میگفتم رابطمونو بیا رسمی کنیم کلی بهانه میاورد و میگفت فعلا شرایطم جور نیست و فلان نگارم از وقتی فهمیده بود با سامیار محرم شدم باهام سرسنگین شده بود.چند دفم رفتم خونشون وقتی دیدم زیاد محلم نمیده منم بیخیالش شدم.بعضی روزا میرفتم خونه بابام بهشون سر میزدم که مامان گله نکنه و یه موقع سرزده بیاد خونم.از مامان شنیده بودم که ارمین و زنش برگشتن ایران و دارن باهم زندگی میکنن ولی ارمین رابطش با پدرش اینا رو قطع کرده بود.مامان هم مدام نفرینش میکرد و میگفت خدا کنه روز خوش نبینه من اما از بس عشق سامیار کورم کرده بود هیچی برام مهم نبود و چیزی جز اون نمیدیدم.اونقدر بهش وابسته بودم که اگه یه روز نمیدیدمش انگار یه چیزیم کم بود.سامیار میگفت کم کم قراره برای کارش بره ترکیه.منم هرچی اصرار کردم منو ببره میگفت اصلا امکانش نیست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چندباری بهم گفته بود خونه ام رو بفروشم به عنوان سرمایه بهش بدم بعد خیلی زود بهم برمیگردونه و یه خونه بهتر برام میخره اما من دو دل بودم و هنوز بهش جوابی نداده بودم، رومم نمیشد بهش نه بگم میدونستم بلاخره نمیتونم در برابرش مقاومت کنم و انقدر عشقش کورم کرده بود خیلی راحت خونه مو دو دستی تقدیمش کردم و رفتم فروختم و پولشو بهش دادم اونم یه خونه برام اجاره کرد که به قول خودش آواره نباشم بعد از گذشت یه هفته سامیار رفت ترکیه و بهم قول داد وقتی برگرده رابطمونو جدی میکنه. سه چهار روزی از رفتنش میگذشت که هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد، حتی شماره تلفن اونور که بهم داده بود هم هیچکس پاسخگو نبود خیلی نگرانش بودم، فکر میکردم براش اتفاقی افتاده مثل مرغ سرکنده شده بودم، اصلا شب و روز نداشتم کارم شده بود گریه.. درست دانشگاه نمیرفتم و حوصله کسی رو هم نداشتم هرروز به امید اینکه فردا تلفنشو جواب میده مینشستم اما یک ماه شد و خبری نشد... من دیگه مثل دیوونه ها شده بودم، فکر میکردم کشتنش وگرنه محال بود ازم خبری نگیره... به سرم زده بود که برم ترکیه دنبالش بگردم نگار که حال خرابمو دیده بود رفتارش باهام بهتر شده بود و اکثر اوقات پیشم بود نزدیک امتحانای پایان ترم بود ولی من اصلا شوقی برای خوندن نداشتم .نگار تلاش میکرد من امتحانا رو نیفتم و شب و روز مدام باهام کار میکرد. منم فقط در حدی که مشروط نشم امتحانا رو میدادم . روز های بدی بود انگار یه تیکه از قلبم جدا شده بود. بعد چند ماه یه روز آرمین بهم زنگ زد و گفت میخوام ببینمت کار واجبی باهات دارم اولش قبول نکردم ولی وقتی گفت از سامیار خبر دارم. زود قبول کردم که برم . عصر به آدرسی که تو پیام فرستاده بود رفتم، در کافه رو باز کردم و آرمین رو در حالی که دستاشو دور فنجون قهوه اش قفل کرده بود دیدم بی صبرانه جلو رفتم و سلام کردم و بی مقدمه گفتم از سامیار چه خبر؟ پوزخندی زد و گفت بزار برات توضیح بدم، بهتره سامیار و فراموش کنی.. اون هیچوقت عاشق تو نبوده و نیست.. اونو من فرستادم که بیاد خونه رو از دستت دربیاره و یه جورایی ازت سواستفاده کنه با شنیدن حرفای آرمین اشکام پشت سر هم شروع به باریدن کردن، هیچ نایی نداشتم خشکم زده بود ماتم برده بود آرمین پشت سر هم حرف میزد . کمی گذشت تا به خودم اومدم، تفی تو صورتش پرت کردم و گفتم از خدا میخوام همونطور که زندگی منو نابود کردی زندگی خودتم نابود بشه...و گفتم از خدا میخوام همونطور که زندگی منو نابود کردی زندگی خودتم نابود بشه و از اونجا دور شدم.. دور و دورتر و هنوزم که هنوزه اطراف اون مکان نمیرم چون قلبم به لرزه میفته بعد اون قضیه انقدر وضع روحیم بهم ریخته بود که دیگه خانوادمم نتونستن تحملم کنن انگار که زبونم قفل شده بود به سفارش مشاورم دو ماه تو بیمارستان روانی بستری شدم و نگار یه لحظه ام تنهام نزاشت تو یکی از اون روزها باباش فوت کرد، با اینکه حال خودش بد بود ولی از من غافل نشد مامان اینا واسشون جای سوال بود که چرا من یهو اینجوری شدم. ولی من و نگار هیچوقت لو ندادیم که چه اتفاقی واسم افتاده .اون روزای لعنتی که دلم نمیخواد در موردش بگم زجر بود برام .بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم تحت نظر روانپزشک بودم و حالم نسبت به قبل بهتر بود.چند سال از اون روزهای پر درد و غمبارم میگذره .مدرکمو گرفتم و تو بیمارستان مشغول به کارم از جنس مرد جماعت متنفرم. هرگز دلم نمیخواد ازدواج کنم بد ضربه خوردم آرمین بخاطر کشتن زنش یک سالی بود که زندان بود، همونجور که من شنیده بودم زنشو با یکی دیده و انقدر زدتش که کشته شده نگارم تازه با یکی از همکارامون نامزد کرده و قراره به زودی ازدواج کنن اگه کرونا تموم شه منم با خانوادم زندگی میکنم .از عشق پوچ و تباهمم هیچ خبری ندارم حتی پیگیری هم نکردم. گفتم شاید اگه ازدواج کرده باشه بیشتر میشکنم و خورد میشم .اینم از زندگی پر پیچ و خم من . امیدوارم هیچ کدومتون دچار سرنوشت من نشید.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️♥️♥️♥️ شنیدی میگن با هر کسی باید مثل خودش رفتار کرد..........اومدم مثل خودشون بشم که دیدم یهو یه چیزی محکم منو زد...........فهمیدم من مال این حرفا نیستم .......میدونی چیه رفیق ..رفتار بعضی آدما اونقدر زشت و زننده هست که آدم شرم میکنه مثل خودشون باهاشون رفتار کنه .......من میگم خودت باش .........اما دیگه اونا رو نداشته باش ........این بهتره.......... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتمش پیر خرد ، تفسیر کن از حال عشق گفت او در ذات باید، عشق گفتن راچه سود سلام. صبح‌تون قشنگ و لبخندتون بخیر❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
توی اتاق با عروسک پارچه ای که مادرم برام دوخته بود بازی میکردم، صدای مادرمو شنیدم که میگفت: اون هنوز بچست. چه میدونه شوهر چیه؟ مرد، انصاف داشته باش. بخاطر منافع خودت بچتو قربانی نکن.پدرم با همون لحن تند و خشن همیشگی جواب داد:بچه کجا بود؟ هم سناش همه شوهر و بچه دارن. من برای خودم که نمیگم. دو سال دیگه بمونه تو خونه حرف مردمو نمیشه جمع کرد. میگن حتما عیب و ایرادی داشته که شوهرش ندادن. تازه این پسره سرش به تنش می ارزه. میگن تمام زمینای دهاتشون به نامشه.اصلا میگن كل دهات زیردستش کار میکنن.یه جورایی خان اون ده این پسرست.مادرم پرید تو حرفش گفت: آخه برو نگاش کن. هنوز عروسک دستشه.خدارو خوش نمیاد بره زن مردی بشه که سه برابر خودش سن داره.بابام با عصبانیت گفت: فردا بچشو جای عروسک بغل میگیره. مگه خودت همسن همین نبودی. تازه من از این پسره بزرگتر بودم.حالا هم برو یه چایی بریز بیار:انقدر زیرگوش من وز وز نکن. من فقط به حرفاشون گوش میکردم. میدونستم راجع به من دارن صحبت میکنن ولی انقدر کوچیک بودم که معنی حرفاشونو نمی فهمیدم. چند وقت از اون شب گذشت.یه روز صبح وقتی از خواب بلند شدم دیدم خونه خیلی شلوغه.همه در حال رفت و آمد بودن و مادرم هم داشت به سری کارارو انجام میداد و همزمان به خانمایی که تو خونه بودن میگفت چیکار کنن. فهمیدم مهمون داریم. خیلی چون همیشه وقتی مهمون داشتیم من همبازی برای بازی کردن پیدا میکردم و این منو خیلی خوشحال میکرد.رفتم جلوی مادرم و گفتم:مهمون داریم؟ نگاهم کرد. یادمه مدتی طول کشید تا جواب بده. گلوشو صاف کرد و گفت: آره دخترم. برو تو اتاقت.صفیه خانم میاد لباساتو تنت میکنه.امروز باید خیلی خانم باشی. بعد از این حرف منو محکم بغل کرد و بوسید.یه چشم گفتمو دویدم طرف اتاقم.مشغول بازی بودم که صفیه خانم اومد تو اتاق. سلام کردم. با همون صورت مهربونش نگاهم کرد و گفت: مباركا باشه.دیگه خانم شدی.بعد یه بقچه گذاشت روی زمین و بازش کرد و یه لباس قرمز خیلی خوشرنگ ازش درآورد و گفت: حالا بیا لباساتو بپوش یکمم سرخاب بمال تا مهمونا برسن. من چون تا اونموقع حق استفاده از سرخابو نداشتم بهش گفتم سرخاب نزن صفیه خانم. مامانم ببینه دعوام میکنه. اونم گفت نه.امشب باید سرخاب بزنی. دیگه خانم شدی بچه نیستی. از حرفاش چیزی نمیفهمیدم فقط همینکه اجازه داشتم سرخاب بزنم خیلی خوشحال بودم. لباسامو پوشیدم و صفیه خانم یه کم سرخاب و سرمه زد برام و گفت بشین تا صدات نکردم از اتاق بیرون نیا.منم یه چشم گفتمو و به محض اینکه صفیه خانم رفت بیرون آینه رو برداشتمو به خودم نگاه کردم. یادمه چقدر ذوق کردم. چون شبیه آدم بزرگا سرخاب و سرمه زده بودم. خیلی خوشحال شدم و باز شروع کردم بازی کردن. چیزی نگذشته بود که صدای طبل از بیرون اومد.خیلی کنجکاو شدم.سریع دویدم بیرون تا سرو گوشی آب بدم که تا چشم صفيه خانم بهم افتاد دوید طرفم و گوشه لبشو با دندون گزید و گفت مگه نگفتم تا نگفتم از اتاق بیرون نیا؟ منم باز دوباره به چشم گفتم و رفتم توی اتاق.اما همش دلم پیش صداهای بیرون بود. پاشدم هرچی متکا بودو زیر پام گذاشتم و رفتم بالاشون تا بتونم از پنجره مراسمو نگاه کنم. مراسم خیلی قشنگ بود. چند نفر تبل و فلوت میزدن و چند نفر هم میرقصیدن.یه عده زن هم با لباسای رنگی روی سرشون سینی گذاشته بودن و با حالت رقص راه میرفتن. خلاصه من غرق دیدن مراسم بودم که یهو در اتاق باز شد.از بس هول شدم ازروی متكاها افتادم. برگشتم دیدم مادرمه. سریع دوید سمتم و گفت:چیزیت که نشد دختر؟ گفتم نه. ببخشید. الان متكاهارو میذارم سرجاشون.منو بغل کرد و گفت نمیخواد.خودم بعدا میذارمشون سرجاهاشون.همونطور که توی بغلش بودم گفت: دخترم تو از امروز دیگه برای خودت خانمی شدی.دیگه قراره تورو ببرن یه جای بهتر.اونایی که تورو میبرن دیگه میشن خانواده تو باید هرچی میگن گوش کنی.اینو گفت و ساکت شد. سرش روی شونه من تکون میخورد. فهمیدم داره گریه میکنه.خودمو از بغلش درآوردم و نگاش کردم.با دستام اشکاشو پاک کردم و گفتم:گریه نکن مامان. قول میدم دختر خوبی باشم. یهو صدای بابام اومد که گفت:کجا موندی زن. مادرم سريع اشکاشو پاک کرد و گفت: داریم میایم.بابام با لحن خشن همیشگیش گفت: زود باشید. معطل نکنیدا.آبرو دارم. مامان سریع بلند شد و دست منو گرفت و حرکت کرد سمت در.من یهو یادم افتاد عروسکمو برنداشتم.دست مادرمو ول کردمو رفتم سمت عروسک.اول مادرم نمیذاشت عروسکو بیارم ولی بعد راضی شدو باهم رفتیم سمت اتاق مهمان.ما وضع مالی خوبی داشتیم.من تو اون سن نمیدونستم پدرم کارش چیه ولی بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم پدرم تاجر چای بوده و وضع مالی خوبی داشت. به اتاق مهمان که رسیدیم یهو همه خانما باهم كل کشیدن.توی اتاق بغلی هم آقایون بلند صلوات فرستادن. همه به من نگاه میکردن. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
منم خجالت میکشیدم از این نگاها و سفت دامن مادرمو چسبیده بودم و هرجا میرفت باهاش میرفتم. منو برد بالای اتاقو گفت همینجا بشین و هیچ جا نرو. منم نشستم و سرمو انداختم پایین و سفت عروسکمو بغل کردم. مادرم کنارم وایساد. یهو یه مرد وارد اتاق شد. دوباره همه کل کشیدن و آقایون صلوات فرستادن. یه مرد قد بلند و چهارشونه بود با موهای مشکی.من تو اون سن فرق بین آدم خوشگل و زشتو نمیدونستم ولی الان میدونم که مرد خیلی برازنده ای بود.یه راست اومد سمت من.اولش ترسیدمو دامن مامانمو دوبارہ گرفتم ولی وقتی رسید بهم یه لبخند زدو گفت سلام. منم سلام دادم و ترسم ریخت. یهو مامانم عروسکو از دستم گرفت. من بغض کردم ولی جرات نداشتم چیزی بگم.اون آقا به مادرم نگاه کرد و گفت: اشکال نداره. عروسکشو بدید بهش.بذارید راحت باشه.مادرم یه نگاه بهش کرد و سریع عروسکو داد دستم.من بخاطر این کار خیلی خوشحال شدمو از اون مرد خیلی خوشم اومد.هیچوقت ندیده بودم یه مرد انقدر مهربون باشه.بابام همیشه با عصبانیت باما حرف میزد و من اولین بار بود میدیدم یه آقا انقدر باهام مهربونه. بعد از چند دقیقه از طرف مردا صدا اومد که ساکت باشید. عاقد میخواد شروع کنه.بعد یه آقایی شروع کرد یه سری چیزا به زبون عربی خوند. من تمام مدت به مهمونا و لباسای رنگیشون نگاه میکردم .تو حال خودم بودم که یهو مادرم زد به بازومو گفت صنوبر زودباش بلند بگو بله. منم هول شدم و سریع با صدای بلند گفتم بله بله. همه زدن زیر خنده و باز کل کشیدن و روی سرم نقل پاشیدن. من خیلی ذوق کردم.چون مرکز توجه شده بودم.اون آقای کنارم از توی جیبش یه سرویس طلا درآورد و گوشواره هاشو انداخت تو گوشمو گردنبندشو انداخت گردنم و وقتی رسید به انگشترش دید انگشتر برای دستم بزرگه و بخاطر همین انگشترم انداخت توی زنجیر گردنبندم.یه سرویس طلا بود با نگینای سبز. من خیلی خوشم اومده بود ازش. بعداز پذیرایی رفتیم جلوی در. چندتا اسب اونجا بود که یکیش سفید بود و تزئینات قرمز قشنگی داشت. دوست داشتم برم بهش دست بزنم ولی ترسیدم بابام دعوام کنه.منو بردن سوار همون اسب سفید کردن و بابام اومد طرفم.بهم با لحن همیشگیش گفت نبینم اونجا که میری گریه کنی و اذیتشون کنی.هرچی میگن باید گوش بدی. فهمیدی؟ منم با ترس په بله گفتمو اسب راه افتاد. من خوشحال بودم که اسب سواری میکنم و به مادرم نگاه کردم. داشت گریه میکرد.این آخرین تصویر من از مادرم بود.کاش میرفتم و بغلش میکردم.کاش اشکاشو پاک میکردم. تو تمام مسیر من روی اسب بودم و اون آقای قدبلند که حالا دیگه میدونستم اسمش محمده افسار اسبو گرفته بود و راه میومد. من با خوشحالی اطرافو نگاه میکردم.تاحالا انقدر از خونه دور نشده بودم. نمیدونستم سرنوشت قراره منو به کجاها بکشونه... فقط به سواری خوردن و عروسکم فکر میکردم. یادمه خیلی راه رفتیم .هرچندساعت یه بار توقف میکردیم و یکم استراحت میکردیم....فقط به سواری خوردن و عروسکم فکر میکردم. یادمه خیلی راه رفتیم .هرچندساعت یه بار توقف میکردیم و یکم استراحت میکردیم .... دیگه کم کم داشتم خسته میشدم که به یه آبادی رسیدیم. جلوی آبادی مردم جمع شده بودن و کل میکشیدنو روی سرمن نقل میپاشیدن. من خیلی حس خوبی داشتم از اینکه همه بهم توجه میکردن.خلاصه رفتیم تا به یه خونه بزرگ رسیدیم. خیلی بزرگتر از خونه خودمون بود.جلوی یکی از اتاقا که تزئینش کرده بودن منو از اسب پیاده کردن و با صدای نبل و فلوت بردن تو اتاق.اتاق بزرگی بود.دوتا رخت خواب توی اتاق پهن بود..منو بردن روی یکی از اونا نشوندن.یه خانمی اومد داخل.بهم یه دستمال داد و بدون هیچ حرفی رفت.من همونجور نشسته بودم که چشمام سنگین شد و دراز کشیدم و وقتی چشمامو باز کردم دیدم هوا روشنه و صبح شده. تمام اتفاقات دیشب یهو اومد تو ذهنم. سریع از جام بلند شدمو عروسکمو برداشتمو رفتم توی حیاط.کنجکاو بودم که ببینم اونجا کجاست و منو برای چی پدرم فرستاده اونجا. داشتم به اینورو اونور نگاه میکردم که یهو یه خانم اومد سمتم و با عصبانیت گفت:اینجا چیکار میکنی؟ دستمال که دیروز دادم بهت کو؟ من ترسیدم و لکنت گرفتم.گفتم الان میارمش.سریع دویدم سمت اتاق و دستمالو آوردم و دادم بهش.وقتی دستمالو دید یه سیلی محکم زد توی گوشم. من افتادم روی زمین.بی اختیار شروع کردم با صدای بلند گریه کردن.تو گریه هام مادرمو صدا میکردم.اینکه نمیدونستم چه اشتباهی کردم که اونجوری کتک خوردم بیشتر باعث گریم شد... شروع کرد به بدوبیراه گفتن.گفت منو مسخره میکنی ورپریده؟ از کی تاحالا عروس مادرشوهرو به سخره میگیره؟ فکر کردی چون از شهر اومدی میتونی هرغلطی خواستی بکنی؟ من گفتم بخدا مسخره نکردم.یهو دمپایی رو از پاش درآورد و حمله کرد طرفم.شروع کرد کتک زدن من.فقط جیغ میزدم.تاحالا کسی اینجوری کتکم نزده بود. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یهو چندتا خانم از یه در اومدن بیرون که بعدا فهمیدم اونجا مطبخه. یکیشون که از بقیه مسن تر بود اومد دستشو گرفت و گفت ول کن رباب خانم.بذار بره تو اتاقش.شب که آقا محمد اومد بهش بگو ادبش کنه.خون خودتو کثیف نکن. اینارو که گفت یکم آروم شد.دمپاییشو پاش کردو منو که پخش زمین بودم بلند کردو کشون کشون برد سمت اتاق. درو باز کرد و منو پرت کرد تو. من محکم خوردم به گنجه گوشه اتاق.گفت وایسا تا آقا محمد بیاد میگم پدرتو دربیاره تا بفهمی به من ماست چقدر کره میده.بعد درو قفل کرد و رفت. دوباره شروع کردم با صدای بلند گریه کردن از پشت در داد زد: خفه خون بگیر ورپریده وگرنه میام انقدر میزنمت تا نفست بند بیاد.از ترسم دستمو گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم هق هق گریه کردن... حواسم بود که صدام بیرون نره.خیلی ترسیده بودم.همه تنم درد میکرد.به فکر مامانم بودم. به عروسکم گفتم نگران نباش.مامان وقتی بفهمه منو کتک زدن میاد مارو میبره.این فکر یکم خیالمو راحت کرد. عروسکمو بغل کردم و کلی باهاش دردودل کردم.هیچکسو غیر از اون عروسک نداشتم.ظهر بود که شکمم به صدا دراومد.نه صبحانه خورده بودم نه ناهار. جرات نداشتم کسیو صدا بزنم. رفتم زیر لحافی که از دیشب وسط اتاق پهن بود و چشمامو بستم. با دلدرد از خواب بیدار شدم.خیلی گرسنه بودم. نزدیک غروب بود.یهو یادم افتاد قراره شب آقا محمد بیاد و کتکم بزنه.بی اختیار شروع کردم گریه کردن.اما نذاشتم صدام دربیاد.هرچی به شب نزدیک می شدیم ترسم بیشتر میشد.درمونده شده بودم.همش مامانمو خدارو صدا میکردم.اگر آقا محمد انقدر منو کتک میزد که میمردم چی؟ این فکرا مثل خوره افتاده بود به جونم.تو فکروخیال خودم بودم که یهو یه صدای پا به در نزدیک شد. از ترسم سریع رفتم زیرلحاف و خودمو به خواب زدم. صدای چرخیدن قفل اومد. من دیگه کنترل بدنم دست خودم.مثل بید میلرزیدم. آقا محمد گفت:صنوبر خوابیدی؟ من از ترسم جواب ندادم. زیر لحاف بودم که لحافو زد کنار. چشمامو محکم بستم. گفت میدونم بیداری.پاشو کارت دارم. بلند شدمو بابغض گفتم بخدا من کاری نکردم آقا توروخدا منو کتک نزنید.دستشو بلند کرد.بند دلم پاره شد.گفتم حتما میخواد کتکم بزنه.بی اختیار دستمو گرفتم جلوی صورتم... دستشو گذاشت روی سرم و گفت نترس دختر، نمیخوام بزنمت.اومدم بگم باید هرچی رباب خانم میگه گوش کنی.دستامو از جلوی چشمام برداشت و گفت چرا انقدر رنگت پریده؟ از صبح چیزی خوردی؟ آروم گفتم نه. بلند شدو رفت بیرون.صداش اومد که بلند گفت زهرا خانم.یه شامی بیار بده به این دختر. ضعف کرده. انگار از صبح چیزی نخورده.یه صدای چشم اومد و بعدش دوباره همه جا ساکت شد. چند دقیقه بعد دوباره در باز شد.همون خانمی که صبح رباب خانمو قانع کرده بود منو نزنه با یه سینی اومد تو.سینیو گذاشت رو زمین و آروم گفت بخور دختر.بخور. خدا صبح بهت خیلی رحم کرد.نباید جز چشم چیزی میگفتی. من دوباره بغض گلومو گرفت.گفتم خانم توروخدا.میشه بگید مامانم بیاد منو ببرہ؟ دستشو کوبید رو صورتشو و گفت ای وای.دیگه این حرفارو نزنیا.وگرنه اوضاعت بدتر میشه.تو زن آقامحمدی.فقط با کفن سفید میذارن از اینجا بری. باید به حرفاشون گوش بدی.حالاهم تا سرد نشده غذاتو بخور. بعدم رفت و درو بست. من از فکر اینکه دیگه کسی نمیاد دنبالم اشک تو چشمام جمع شد ولی انقدر گرسنه بودم که سریع رفتم سراغ غذا.داشتم غذا میخوردم که از بیرون صدا اومد. آقا محمد بود.داد زد: میگم بچست.هنوز عروسک دستشه.تا نه سالگیش صبر میکنیم.والسلام بعد صدای رباب خانم اومد و داد زد: خوددانی.از من گفتن بود. در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردمو نمیشه.من قلبم تند تند میزد. میدونستم راجع به من حرف میزنن.در اتاق باز شد و آقا محمد اومد تو. کتشو برداشت و رفت جلوی در. برگشت نگاهم کرد و گفت اگر خوابت گرفت بخواب.ولی سعی کن بیرون نری تا من برگردم. درو بست و رفت. من موندمو یه دنیا فکر و خیال و ترس. با خودم گفتم حتما بابام منو فروخته.ولی چرا باید میفروخت؟ بابام که پولدار بود؟گفتم منو دوست نداشتن.با این فکر دوباره بغضم ترکید. زانومو گرفتم بغلم و شروع کردم گریه کردن.همه تنم درد میکرد ولی درد بدنم در مقابل درد قلبم هیچی نبود. رفتم خوابیدم چون هیچ کار دیگه ای برای انجام دادن نداشتم. حتی ذوقی برای عروسک بازی نداشتم. صبح با صدای سروصدای بیرون از خواب بیدار شدم. تا چشمامو باز کردم و اتاقو دیدم دوباره غم عالم اومد تو دلم.کاش میخوابیدمو بیدار میشدم و میدیدم همه اون اتفاقا و دلهره ها خواب بوده ولی حقیقت این بود که همه چیز واقعی بود. سرنوشت منو برای این زندگی انتخاب کرده بود. میخواستم برم بیرون ولی میترسیدم رباب خانم منو ببینه و باز کتکم بزنه.ولی چاره نبود. باید برای رفع حاجت بیرون میرفتم.آروم درو باز کردم و به اطراف نگاه کردم رباب خانم نبود. ادامه دارد .... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زود دویدم سمت دستشویی که ته حیاط بود. وقتی کارم تموم شد باهمون مراقبت برگشتم سمت اتاق.گشنم بود ولی جرات نداشتم برم سمت مطبخ.داشتم رخت خوابارو جمع میکردم که زهرا خانم اومد تو اتاق.سریع یه لقمه از زیر لباسش درآورد و گذاشت کف دستمو با همون سرعت رفت بیرون. القمه رو با ولع خوردم. نون و پنیر و گردو بود. بهم خیلی چسبید. نشستم گوشه و اتاقو ژل زدم به عروسکم. حتی دیگه شوق عروسک بازی هم نداشتم. زمان خیلی کند میگذشت. اینکه نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته و اینکه نمیتونستم برم از اتاق بیرون و از همه بدتر دلتنگی برای مادرم حالمو بدتر میکرد.بالاخره شب شد.آقا محمد اومد.دیدنش باعث شد یکم حالم بهتر بشه.وقتی از صبح تنها باشی با دیدن یه آشنا خوشحال میشی.اومد نشست کنارم.از تو بقچش یه عروسک بیرون آورد.گرفت طرفم.گفت بگیرش از شهر خریدم. حالا دیگه عروسکت تنها نیست. دلم غرق شادی شد.شبیه عروسک خودم نبود. عروسک خودمو مامانم خودش با پارچه دوخته بود ولی اینیکی صورتش پلاستیکی بود و فقط بدنش پارچه ای بود.داشتم به عروسک نگاه میکردم که در زدن و زهرا خانم با سینی شام اومد داخل. بوی غذا کل اتاقو پر کرد.سریع رفتم سمت سینی.آقا محمدم اومد. يه هفته همینجوری گذشت. من فقط وقتی خیلی واجب بود میرفتم بیرون و رباب خانمو نمیدیدم. روزی یه لقمه زهرا خانم برام میاورد و دیگه هیچی نمیخوردم تا موقع اومدن آقا محمد.صبح تا شب با عروسکام بازی میکردم و امیدوار بودم مامانم بیاد منو ببره.تا اینکه یه روز صبح که نشسته بودمو عروسک بازی میکردم در با شدت باز شد.انقدر ترسیدم که از جام پریدمو سرپا وایسادم. رباب خانم بود.یهو داد زد: فکر کردی اینجا من کلفت توام که از صبح میشینی تو اتاقو بیرون نمیای؟ دهنم قفل شده بود از ترس.بدنم میلرزید. نمیتونستم چیزی بگم. یهو چشماشو گشاد کردو پرید سمتم. موهامو گرفت توی مشتشو شروع کرد کشیدن من روی زمین.داد زد: حالا جواب منو نمیدی؟ فکر کردی چون از شهر اومدی همه نوکر و کلفتتن؟ من فقط جیغ میزدم و اونم منو رو زمین میکشید. وایساد و منو پرت کرد روی زمین.من داد زدم کمک. کمک. ولی کسی نیومد. عصبانی تر شد. گفت کمک میخوای؟ نکنه فکر کردی ننت پشت در وایساده بیاد کمکت کنه؟ اومد و شروع کرد کتک زدن من. یه گوشه اتاق جمع شده بودمو کتک میخوردمو گریه میکردم. وقتی حسابی کتکم زد یکم رفت عقب و گفت: دیگه دوران خوردن و خوابیدن تموم شده ورپریده. از امروز باید پا به پای بقیه کار کنی. ما اینجا نون مفت نداریم بدیم تو بخوری.شيرفهم شد؟ من از شدت گریه باز نتونستم جواب بدم. دوید سمتم و دوباره موهامو گرفت و داد زد:جواب نمیدی؟؟؟ نکنه باز کتک میخوای؟ سریع گفتم چشم.چشم. توروخدا ببخشید. چشم هرچی شما بگید گوش میکنم.موهامو ول کردو رفت سمت در. برگشت طرفم.یه لبخند رضایت زدو گفت: پاشو دنبالم بیا تا بهت بگم باید چیکار کنی. من بدون هیچ حرفی بلند شدمو اشکامو پاک کردمو دنبالش رفتم.منو برد توی مطبخ. زهرا خانم گوشه مطبخ وایساده بود. بهش گفت: زهرا از امروز این ورپریده اینجا کار میکنه. مثل سگ ازش کار میکشیا. باید همه بدونن وقتی یکی نه واسه شوهرش زن خوبیه نه عروس بدردبخوریه چه بلایی باید سرش بیاد.اینو گفتو رفت بیرون. بدون اینکه خودم بخوام بغضم ترکید.از شدت گریه شونه هام تکون میخورد.حتی نمیتونستم صدای گریمو کم کنم.هم میترسیدم صدامو بشنوه و دوباره برگرده هم اینکه کنترل گریه دست خودم نبود. زهرا خانم اومد سمتم.دست کشید روی سرم.گفت گریه نکن دخترم.اگر بشنوه بازم میادا. من با التماس بهش گفتم توروخدا بگید مامانم بیاد. من مامانمو میخوام.اونم سریع در گوشم آروم گفت ساکت شو.دیوار موش داره.موشم گوش داره.بعد رفت برام یه لقمه با یه لیوان آب آورد.آبو خوردم.گفت لقمتو که خوردی و آروم شدی بیا تا بهت بگم باید چیکار کنی. رفتم نشستم روی سکو ولی نتونستم لقمه رو بخورم.با اینکه از صبح چیزی نخورده بودم ولی میل به خوردن نداشتم.یکم که آروم شدم رفتم کنار زهرا خانم وایسادم.نای حرف زدن نداشتم. گفت بیا بهت بگم باید چیکار کنی. منو برد گوشه مطبخ.رو زمین که به حصیر روش پهن بود نشستم و به مقدار پیاز ریخت جلومو گفت اینارو پوست بکن و بعد خردشون کن. آروم گفتم من بلد نیستم.یه دونه برداشت و پوست کندن پیازو یادم داد و رفت.شروع کردم به پیاز پوست کندن. به اطراف نگاه کردم.اونجا چهارتا زن بودن و دوتا دختر که بهشون میخورد دو سه سال بیشتر از من بزرگتر نباشن. نگاهم کردن.من سریع سرمو انداختم پایین.نمیخواستم کسی نگاهم کنه.آخه یه دختر بدبخت که نگاه کردن نداشت.همینطور که مشغول پوست کندن پیاز بودم تودلم گفتم: پدرومادرم منو نمیخواستن. واسه همین منو فرستادن اینجا واسه کلفتی. دوباره بغضم ترکید. سرمو انداختم پایینو بدون اینکه کسی بفهمه اشک ریختم. برای درد بدنم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برای کتکایی که خورده بودم. برای بی کسیم. برای دلتنگی واسه مادرم. برای همه بدبختیام گریه کردم.از فردا کارم این بود که صبح سريع بلند شم و برم مطبخ.اول زهرا خانم بهم یه لقمه میداد میخوردم و بعدش کارو شروع میکردم.هرکاری که میگفتن بدون هیچ حرفی انجام میدادم. زهرا خانم خیلی هوامو داشت. سعی میکرد کارای سنگین بهم نده. ظهر بعد از ناهار میرفتم توی اتاقمو یکم استراحت میکردم. معمولا انقدر خسته بودم که اصلا یاد عروسكام هم نمیوفتادم. بعدازظهر دوباره میرفتم توی مطبخ و کار میکردم.هروقت رباب خانمو میدیدم سریع به سلام میدادم و از جلوی چشماش دور میشدم تا نکنه بیاد کتکم بزنه.هیچوقتم جواب سلام منو نمیداد.یادم نمیاد تا آخرین روز حتی اسممو صدا کرده باشه.همیشه بهم میگفت ورپریده.دیگه امیدی به اومدم پدرومادرم نداشتم. دیگه هیچکسو نداشتم. جز محبت های آقا محمد که شب به شب یه دستی روی سرم میکشید و حالمو میپرسید و توجه های زهرا خانم هیچ چیز خوبی تو اون مدت برام اتفاق نیوفتاده بود.آقا محمد یه بار دیگه هم که رفته بود شهر برام ۴ تا استکان نعلبکی سفالی کوچیک خریده بود تا باهاشون بازی کنم. منم گاهی وقتا که کمتر خسته بودم اونارو میچیدم و با عروسکام بازی میکردم. روزا و شبا اینجوری میگذشت.کم کم با اون دوتا دختر توی مطبخ دوست شدم. اسم یکیشون رقیه بود و اسم اونیکی سیمین.رقیه یازده سالش بود و یه پسر سه ساله داشت اما سیمین چهارده سالش بودو بچه نداشت. میگفتن بچش نمیشده واسه همین خانواده شوهرش فرستادن کلفتی خونه آقا محمد. خیلی دلم براش میسوخت.همیشه بهمون میگفت براش دعا کنیم تا بچه دار بشه.سرش هوو آورده بودن و اونم خیلی ناراحت بود. من تا وقتی با رقیه و سیمین دوست نشده بودم نمیدونستم شوهر کردن یعنی چی ولی اونا برام خیلی چیزارو توضیح دادن.من تازه فهمیده بودم زن آقامحمدم. آدمیزاد با همه چیز انس میگیره و منم رفته رفته با وضعیتم توی اون خونه انس گرفته بودم. مطبخ با وجود زهرا خانم و رقیه و سیمین برام جای خوبی بود و دیگه مثل قبل غصه نمیخوردم ولی دلتنگی برای مادرم هنوز اذیتم میکرد. با خودم میگفتم کاش بتونم برم مادرمو ببینم ولی جرات نمیکردم اینو به آقا محمد بگم. میترسیدم رباب خانم بفهمه و باز بیاد کتکم بزنه. شب به شب موقع شام که میشد آقا محمد غذارو که میخورد بهم میگفت صنوبر از وقتی تو رفتی تو مطبخ غذاها خوشطعم و خوشبوتر شده.منم از این تعریف انقدر ذوق میکردم که كل خون بدنم میومد توی سرم. بعدم آقا محمد یه دستی روسرم میکشید. دیگه زمستون شده بود و هوا سرد بود. من روزگار تکراری خودمو میگذروندم. با اون دختر بچه چند ماه پیش که همه دنیاش عروسکش بود فرق داشتم. حالا بلد بودم پیاز و سیب زمینی خرد کنم. ظرف بشورم. برنج پاک کنم.کمتر حرف میزدم. اولین برف که اومد فهمیدم تولدم نزدیکه.چون هروقت برف میومد مادرم میگفت که توی یه روز برفی به دنیا اومدم. حالا دیگه هشت سالم بود. یه روز که توی مطبخ بودم رباب خانم اومد. عصبانی بود.اومد بالای سرم. از جام بلند شدمو سلام کردم. گفت: اینجا جات گرمه؟ منم گفتم بله خانم. یهو یه پوزخند زد و گفت: حالا وایسا نشونت میدم ورپریده.بعدم رفت بیرون. من یه نفس راحت کشیدم. زهرا خانم نگاهم کرد و زیر لب گفت خدا رحم کنه.باز چه خیالی تو سرشه خدا عالمه.ولی من از اینکه کتک نخورده بودم خوشحال بودم..فردای اونروز وقتی بیدار شدمو رفتم مطبخ مشغول کارام بودم که رباب خانم اومد تو.منو نگاه کرد و گفت: از امروز باید هفته ای یه بار واسه شستن لباسا با بقیه بری سرچشمه. من نگاهش کردم. نمیدونستم باید چی بگم. چون تاحالا لباس نشسته بودم. اومد جلومو گفت: شیرفهم شد؟ من سریع گفتم بله خانم. زهرا خانم اومد نزدیکشو گفت: رباب خانم توی مطبخ کار زیاده.اینجا بیشتر به درد میخوره بذار همینجا باشه. رباب خانم با عصبانیت نگاهش کردو صداشو برد بالا و جواب داد: هفته ای یه باره. کار مطبخ با هفته ای یه بار نبودن این ورپریده شهری عقب نمیمونه. زهرا خانم ساکت شدو رفت سرکار خودش. رباب خانم برگشت سمت منو گفت: فردا صبح آماده باش که بری چشمه. دوباره چشم گفتمو اونم رفت. تو دلم گفتم لباس شستن هرچقدرم سخت باشه از کتک خوردن بهتره. صبح رفتم بیرون. خواستم برم سمت مطبخ که رباب خانم صدام زد. برگشتم سمتش. با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش. یه لگن پر از لباس کثیف داد دستمو دوتا دخترو نشونم داد و گفت: با اینا میری سرچشمه و لباسارو میشوری. خوب بشورشون چون اگر کثیف باشن مجبوری دوباره بری از اول بشوری. گفتم چشم و رفتم پیش اون دوتا دختر. بهم سلام کردن و منم آروم جوابشونو دادم. اسم یکیشون ستاره بود و اونیکی مهتاب. خودشونم مثل اسماشون قشنگ بودن. اول تا آخر مسیر شعر خوندن.هوا سرد بود ولی شعر خوندنشون سرمارو از یادم برد. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من خیلی ازشون خوشم اومده بود.تو دلم گفتم چقدر خوبه که اومدم واسه شستن لباسا. وقتی رسیدیم سرچشمه گلی زن اونجا بودن و هرکدوم توی یه لگن داشتن لباس میشستن و باهم حرف میزدن.وقتی چشمشون به ما افتاد همشون بلند شدن سرپا وایسادن و بهمون سلام کردن. ستاره و مهتابم با لبخند به همشون سلام دادن و حالشونو پرسیدن. منم یه سلام آروم دادم و سرجام وایسادم. بعد ستاره و مهتاب رفتن جلو و بدون معطلی لگن و پر آب کردنو با صابون شروع کردن شستن لباسا. من چند دقیقه اول وایسادم و نگاه کردم چطور لباس میشورن وقتی یاد گرفتم رفتم جلو و لگنو گذاشتم روی زمین و با یه کاسه لگنو پر آب کردمو صابونو درآوردم. دستمو بردم توی آب که لباسارو چنگ بزنم یهو تمام استخونای بدنم یخ زد. آب فوق العاده سرد بود. به آخ بلند گفتمو دستمو آوردم بیرون و بردم زیر لباسم. مهتاب نگاهم کرد و گفت اولشه. چند دقیقه دستت توش باشه عادت میکنی. من هی دستمو میکردم توی آب و سریع میکشیدم بیرون. اصلا طاقت اون آب سردو نداشتم. ولی چاره چی بود؟ اگر لباسارو نشسته تحویل رباب خانم میدادم روزگارمو سیاه میکرد. با هر بدبختی بود لباسارو چنگ زدم. چند دقیقه بعد دیگه اصلا دستمو احساس نمیکردم. حس کردم دستم سنگین شده اندازه یه تیکه سنگ.خوب نمیتونستم حرکتش بدم ولی باهر جون کندنی که بود سعی میکردم چنگ بزنم.کارم که تموم شد دیدم خانما دارن آب لباسارو میگیرن. من سعی کردم اینکارو انجام بدم ولی نتونستم.چون دستم سر بود و حرکت نمیکرد. مهتاب و ستاره اومدن طرفم و دوتایی آب لباسای منم گرفتن و حرکت کردیم. موقع رفتن لگن سبک بود ولی موقع برگشتن خیلی سنگین شده بود و منم که دستام حس نداشت با مصیبت زیادی حملش میکردم.توی راه برگشت حس کردم تنم میلرزه ولی اهمیت ندادم. فقط دوست داشتم زودتر برسیم خونه.وقتی برگشتیم دیگه موقع ناهار بود. لباسارو بردیم روی بند پهن کردیم و من رفتم مطبخ.خون توی رگام یخ بسته بود. وقتی رفتم توی مطبخ سريع زهرا خانم اومد طرفم و چادرشو پیچید دورم. زیر لب گفت خدا لعنتت کنه زن. منو برد کنار اجاق و رفت یه لقمه نون و پیازداغ برام آورد. دستام سر بودن و حرکت نمیکردن.نتونستم لقمه رو بگیرم. رقیه رو صدا کرد و بهش گفت: این لقمه رو بده این طفل معصوم بخوره. گرمای اجاق که بهم میخورد با خودم میگفتم حتما بهشتم کلی اجاق داره.حتما هوا تو بهشت همیشه گرمه. لقمه رو که خوردم یکم بدنم گرم شد ولی دستام هنوز بی حس بود. دوست نداشتم از کنار اجاق برم کنار. داشتم کار کردن بقیه رو نگاه میکردم که یهو صدای داد رباب خانم کل خونه رو برداشت.از جام پریدم. فهمیدم داره میاد سراغ من چون داد میزد و میگفت ورپریده کجایی؟ اومد توی مطبخ.لگن لباسا دستش بود.... دوید طرفم. موهامو گرفت توی مشتشو گفت: این چه وضع لباس شستنه؟گربه شور کردی لباسارو فکر کردی من نمیفهمم. برو دوباره از اول بشورشون. بعد لگنو انداخت جلومو كل لباسا ریخت روی زمین. چون لباسا خیس بود و ته مطبخ خاکی بود لباسا گلی شدن.من از شدت ناراحتی بی اختیار شروع کردم گریه کردن. رباب خانم رفت بیرون.من نشستم روی زمین و زار زار گریه کردم. رقیه اومد سمتمو گفت گریه نکن.باهم میبریم میشوریمشون.گفتم نه.خودم میرم.اگر بفهمه تو باهام اومدی روزگارمونو سیاه میکنه.لباسارو جمع کردم و راه افتادم سمت چشمه.تو تمام مسیر بلند بلند گریه میکردم. مادرمو صدا میکردم.میگفتم مامان توروخدا بیا منو ببر. قول میدم شلوغ نکنم. قول میدم دختر خوبی باشم.ولی صدام به هیچ جا نمیرسید. دوباره لباسارو با هربدبختی بود شستم. این سری دیگه واقعا حس کردم دستام فلج شدن.نتونستم آب لباسارو بگیرم بخاطر همین موقع برگشتن لگن خیلی سنگین شده بود و مجبور شدم یه سری جاها لكنو روی زمین بکشم. وقتی رسیدم رفتم توی مطبخ و از رقیه و سیمین خواستم بیان بهم کمک کنن تا آب لباسارو بگیریم.بعدم رفتم پیش رباب خانم تا ببینه لباسارو تمیز شستم یا نه.اومد یه نگاه کرد و گفت: به درد هیچ کاری نمیخوری.خاک توسر مادرت که جز قرتی بازی هیچی یاد تو نداده.از شنیدن اسم مادرم بغض گلومو گرفت ولی جرات نکردم اشک بریزم. گفت برو پهنشون کن. سری بعد اینجوری بشوری میندازمت توی انباری تا از سرما بمیری.لباسارو بردم پهن کردم. وقتی کارم تموم شد رفتم مطبخ. زهرا خانم گفت برم اتاقم چون خیلی خسته بودم. منم از خدا خواسته رفتم توی اتاقمو سريع لحافمو پهن کردمو رفتم زیرش.خیلی سریع خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم آقا محمد با زهرا خانم و به آقای دیگه بالای سرم نشستن. خواستم از جام بلند شم که دیدم نمیتونم.بدنم درد زیادی داشت. آقا محمد اومد طرفم و گفت بلند نشو. باید استراحت کنی.دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت: طبیب یه فکری کن.داره تو تب میسوزه. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان بیاین خدارو همه وقت ،نه فقط وقت خوشی ،دوست داشته باشیم🙏🌸 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهے لازم است بگوييم: هر چہ باداباد... ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد اون آقا که طبیب بود یه سری چیزا داد به زهرا خانم و گفت برو اینارو دم کن و بیار بده بخوره. زهرا خانمم یه چشم گفتو سریع رفت بیرون.طبیب خداحافظی کردو رفت ولی گفت هرساعتی از شب اگر حالش بد شد بهش خبر بدن.من حالم اصلا خوب نبود. تب و لرز شدید داشتم.یه ربع بعد زهرا خانم بایه لیوان جوشونده اومد توی اتاق. خیلی تلخ بود ولی من میدونستم که اگر نخورمش حالم خوب نمیشه.بعد جوشونده دوباره خوابیدم. صبح با صدای آقا محمد از خواب بیدار شدم. توی حیاط بلند گفت:زهرا خانم حواست باشه تاوقتی صنوبر کامل خوب نشده حق کار کردن نداره.متوجه شدی؟ زهرا خانم جواب داد: چشم آقا حواسم هست. من اومدم بلند شم ولی نتونستم.یه هفته تمام تو بستر بیماری بودم. تو این یه هفته جز برای رفع حاجت از اتاق بیرون نمیرفتم.آقا محمد شب به شب پرتقال و لیمو شیرین میاورد و خودش برام آبشو میگرفت و ميداد میخوردم. من از اینهمه توجه کردنش خوشحال میشدم. صبحا هم دوسه باری شده بود که رباب خانم میومد پشت پنجره و میگفت حالا خودتو بزن به مریضی. بالاخره که از اون اتاق میای بیرون. من همش سعی میکردم زودتر حالم خوب بشه و برم سرکارم تا بهانه دست رباب خانم نداده باشم. بعد از یه هفته کامل خوب شدم و برگشتم سرکارم... دوباره زندگیم برگشت به روال قبلش.تو مطبخ کار میکردم و هفته ای یه بار لباسارو با مهتاب و ستاره میبردیم چشمه و میشستیم. بعضی وقتا وقتی لباسارو میشستم رباب خانم میگفت کثیفه و دوباره مجبور میشدم ببرم بشورم.هرموقع هم که رباب خانم میتونست یه کتکی بهم میزد.من میدونستم ازم متنفره ولی دلیلشو نمیفهمیدم. اما همونجور که گفتم آدما همیشه به یه وضعیت عادت میکنن و منم کم کم به اون خونه و اهالیش و حتی رباب خانم عادت کرده بودم. یه سالی گذشت. من تو این مدت فهمیدم آقا محمد هفتا خواهر و برادر دیگه هم داره و پدر آقا محمد که اسمش آقا ماشاالله بوده چندسال پیش فوت کرده بوده و سه تا زن داشته.از زن اولش پنج تا بچه داشت که سه تا پسر بودن و دوتا دختر.بزرگترینشون آقا محمد بوده و دوتا پسر دیگه رفته بودن شهر درس بخونن به این امید که برگردن و به مردم روستا سواد یاد بدن ولی هیچوقت برنگشته بودن. دوتا دختر دیگه هم شوهر کرده بودن و تو شهرای دیگه زندگی میکردن. مادر آقا محمد هم سالها قبل از پدرش فوت کرده بوده. ستاره و مهتاب خواهرای آقامحمد از زن دوم بودن و من فهمیدم چرا همیشه موقع شستن لباسا همه خانما جلوشون بلند میشن. رباب خانم زن سوم پدرشون بود و فقط یه پسر به اسم صمد داشت. من صمدو زیاد توی حیاط میدیدم.کاری جز اذیت کردن بقیه نداشت و هیچکسم جرات نداشت بهش حرفی بزنه.چون همه از رباب خانم میترسیدن. یه روز که داشتم میرفتم ته حیاط از توی یکی از اتاقای ته حیاط که بیشتر شبیه انباری بود تا اتاق صدای گریه یه زنیو شنیدم. . وقتی به زهرا خانم گفتم بهم گفت زن دوم آقاماشاالله که اسمش پری خانمه اونجا زندگی میکنه و بعد از فوت شوهرش رباب خانم بهش تهمت زده و انداختش توی اون اتاق. حالا هم اجازه نداره از اونجا بیاد بیرون و فقط ستاره و مهتاب برای کارکردن میتونن از اتاق بیان بیرون.هرکسم میاد خواستگاری ستاره و مهتاب:رباب خانم یه کاری میکنه که پشیمون بشن و برن. بهم گفت که پری خانم زن خیلی خوشگلیه و دختر یکی از خانواده های ثروتمند شهره. واسه همین رباب خانم که از قدرتش میترسیده بهش تهمت زده و خونه نشینش کرده.دلم برای پری خانم میسوخت.از طرفی هم خیلی بیشتر از رباب خانم ترسیدم. اگر منم مثل پری خانم زندانی میکرد چی؟ اگر به منم تهمت میزد چی؟؟از اونروز به بعد بیشتر مراقب بودم و سعی میکردم کمتر جلوی چشم رباب خانم ظاهر بشم. یک سالی به این وضع گذشت و من نه ساله شدم.از روزی که رفته بودم تو اون خونه حتی یه بارم خانوادم به دیدنم نیومدن منم هیچوقت جرات نکردم از آقامحمد بخوام منو ببره دیدنشون چون میدونستم رباب خانم اجازه نمیده.یه روز آخرای پاییز توی مطبخ بودم که رباب خانم صدام زد.سریع رفتم پیشش. دستمو گرفت و منو برد توی زیرزمین.من قبلا هم اونجا رفته بودم. خیلی جای وحشتناک و سردی بود.اونجا معمولا گوشت و مواد غذایی رو توی ظرفای بزرگ نگه میداشتن. چون از همه جاهای خونه سردتر بود. بهم گفت الان چند سالته؟گفتم فکر کنم نه سالمه خانم.گفت تو دوساله تو این خونه داری مفت میخوری و مفت میخوابی. فکر کردی اینجا کاروانسراست؟ من سرمو انداختم پایینو گفتم ببخشید خانم.گفت بخشیدمت که اینجوری پررو شدی.یهو حمله کرد بهم و دوباره شروع کرد به کتک زدن من.... بعد رفت یه ظرف آب از گوشه انباری برداشت و اومد ریخت روی من و یه کفگیر برداشت و شروع کرد کتک زدن من.تو اون دوسال خیلی کتک خورده بودم ولی هیچکدوم به اندازه اونروز دردناک نبود. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سرد بودن زیرزمین از یه طرف و خیس بودن من از طرف دیگه و اینکه روی بدن خیس من با کفگیر میزد.واقعا یادمه جیغ میزدم و ببخشید میگفتم. نمیدونستم چرا دارم کتک میخورم. وقتی حسابی کتکم زد رفت عقب و گفت انقدر اینجا میمونی تا آقا محمد بیاد و تکلیفتو روشن کنه.اینسری دوسال پیش نیست که کوتاه بیام. بعد رفت. من موندم و یه لباس خیس.بدنم از بس کتک خورده بودم از درد میسوخت. خوب یادمه که انقدر سردم بود که دندونام به هم میخورد و صدا میداد. فقط اشک میریختمو خدارو صدا میزدم.ازش میخواستم زودتر بمیرم.کم کم بدنم بی حس شد.احساس کردم خوابم میاد.رفتم گوشه زیرزمین چشمامو بستم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم هنوز توی زیرزمین بودم.. سرما انقدر زیاد شده بود که لباسام توی تنم یخ بسته بود. آروم چند بار گفتم کمک کمک. دیدم بیرون داره صدا میاد ولی نتونستم صداهارو تشخیص بدم. چشمام سنگین شدو بعدش دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم توی اتاق خودم بودم. آقا محمد بالاسرم بود.دستاشو گذاشته بود روی موهامو نوازشم میکرد.گفت: خیلی درد داری؟ همه اتفاقات توی زیرزمین از جلوی چشمام رد شد.اشک از گوشه چشمام چکید. بیشتر از بدنم قلبم، درد میکرد.رباب خانم صداش کرد و رفت بیرون.صدای رباب خانم اومد که میگفت:آقا محمد.ناسلامتی تو بزرگ روستایی. ما آبرو داریم.همین مردم که جلوت چاکرم مخلصم میکنن پشتت میگن حتما مرد نبودی که زنت هنوز دست نخوردست.از من گفتن. اگر به فکر آبروی خودت نیستی به فکر آبروی آقا ماشاالله خدابیامرز باش. من سرمو چطور جلو مردم بلند کنم.امروز آخرین فرصته. وگرنه فردا میندازمش تو یکی از اتاقای ته حیاط و پس فردا صنم دختر خواهرمو میارم به جاش.والسلام. از شنیدن اتاق ته حیاط عرق سرد نشست روی پیشونیم. اگر منو میفرستاد توی اون اتاقا مثل پری خانم زندانی میشدم. در باز شد و رباب خانم اومد توی اتاق. بازور از جام بلند شدم و نشستم.همون دستمال دوسال پیشو پرت کرد روی سرمو گفت: دختره ورپریده.امشب وظيفتو درست انجام بده وگرنه مثل سگ پرتت میکنم ته حیاط تا بمیری.بعدم رفت و درو بست. من دوسال پیش نمیدونستم اون دستمال چیه ولی الان رقیه و سیمین بهم یه چیزایی گفته بودن و میدونستم. چند دقیقه بعد از رباب خانم: آقا محمد اومد توی اتاق.قیافش خیلی گرفته و ناراحت بود. نشست گوشه اتاق و سرشو گرفته بود لای دستاش. زیر لب میگفت: هنوز بچست. آخه رسم مردونگی این نیست. من میدونستم اگر کاری نکنم سرنوشتم میشه مثل پری خانم.گفتم آقا محمد نگران من نباشید.من دیگه بزرگ شدم. سرشو بالا کرد و نگاهم کرد. توی نگاهش غمو میدیدم. گفتم رباب خانم کاری که بگه رو انجام میده.بعد سرمو انداختم پایین.بغض گلومو گرفت. با بغض گفتم:کتک خوردن برام سخته آقا محمد.یهو گفت لا اله الا الله.چند دقیقه هیچکدوم حرفی نزدیم. سرمو بلند کردم دیدم داره به عروسكام نگاه میکنه. بلند شدمو عروسکارو گذاشتم توی گنجه.تو اون لحظه فقط و فقط به ته حیاط نرفتن فکر میکردم. دوباره به آقا محمد نگاه کردم. گفتم خیلی وقته باهاشون بازی نمیکنم. من خیلی وقته بزرگ شدم. نگاهم کرد. جفتمون ساکت شدیم. رفتم توی رخت خوابم چشمامو بستم.اشک بی اختیار از چشمام ریخت.تو دلم گفتم: کاش مردن اختیاری بود. صبح با درد بدنم از خواب بیدار شدم. به هرطرفی میچرخیدم بدنم درد میکرد.کل تنم کبود بود. چشمم خورد به صبحانه ای که کنار تختم بود. مثل دوسال پیش کاچی بود. با سختی بلند شدم و کاچی رو تا ته خوردم.خیلی گرسنه بودم. بعدش رفتم سروقت دستمال. برش داشتمو بردم پیش رباب خانم. نگاهم کرد. دستمالو ازم گرفت و بازش کرد. پوزخند زدو گفت:بهت گفتم آدمت میکنم یادته؟ سرمو انداختم پایین و گفتم بله خانم. گفت حالا سريع واسه آقامحمد یه پسر بیار. دوباره پوزخند زد و گفت: وگرنه پرتت میکنم از اینجا بیرون. پشتشو کرد بهم و رفت. تو دلم گفتم خداروشکر.دیگه بهانه واسه اذیت کردنم نداره.حالا میتونم راحت زندگی کنم ... از فردای اونروز دیگه به آقامحمد به چشم شوهر نگاه میکردم.کارامو مثل قبل انجام میدادم. شبا خودم برای آقا محمد شام میبردم و برای فردا ناهارشم یکم کنار میذاشتم.آقا محمد بهم قول داده بود یه بار منو ببره باغا و زمیناشو نشونم بده. بیشتر زمینا و باغای اون روستا برای آقا محمد بود که از پدرش براش به ارث رسیده بود. البته سهم خواهر برادراشم داده بود. اکثر مردم روستا برای آقا محند کار میکردن و درکل نفوذ زیادی داشت.یه جورایی خان اون روستا به حساب میومد.همه رو اسمش قسم میخوردن.خودشم خیلی به فکر مردم روستا بود. من از اینکه میدیدم شوهرم انقدر پیش مردم محبوبه خوشحال بودم.دوماهی از اون شب گذشت که یه روز توی مطبخ دیدم دلدرد دارم. اولین بار اون زمان ماهیانه شدم. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هنوز یه ماه از اولین ماهیانم نگذشته بود که وقتی از شستن لباسا برگشتم رباب خانم جلومو گرفت و گفت: تو چرا حامله نمیشی؟ من هاج و واج نگاهش کردم. به من و من افتادم.گفتم نمیدونم خانم. بعد یهو یه خنده بلند کرد و بهم با طعنه گفت: حامله نشی یعنی اجاقت کوره.زن اجاق کورم به درد بزرگ روستا نمیخوره.خود آقا محمد پرتت میکنه بیرون و باید بری کاسه گدایی تو خیابون به دست بگیری.حالا سرتو بگیر بالا و شهری بودنتو به ما پز بده. بعد دوباره بلند خندید و از کنارم رد شد. من دستام شل شد. خوب میدونستم اجاق کور بودن یعنی چی.یاد سرنوشت سیمین افتادم.چون بچه دار نشده بود خانواده شوهرش سرش هوو آورده بودنو اینو فرستاده بودن اینجا کلفتی.سریع رفتم پیش زهرا خانم.گفتم زهرا خانم کمکم کن. زدم زیر گریه.اومد طرفم و شونه هامو گرفت.گفت چی شده صنوبر.چرا انقدر پریشونی.گفتم زهرا خانم توروخدا کمکم کن. من بچه دار نشدم هنوز. رباب خانم میخواد منو بندازه بیرون. زهرا خانم گفت یه دقیقه گریه نکن دختر.تو تازه ماهیانه شدی.هنوز دیر نشده که. گفتم نه. من مطمئنم منو میندازن بیرون. رقیه رفت برام آب آورد. زهرا خانم هم زیر لب رباب خانمو نفرین میکرد.سیمین اومد طرفم.گفت صنوبر نگران نباش.به این زودی که معلوم نمیشه حرف سیمین یکم قلبمو آروم کرد ولی از اونروز به بعد فکر بچه په ساعتم از ذهنم بیرون نرفت. سه ماه دیگه هم گذشت. تو این سه ماه هروقت رباب خانم منو میدید پوزخند میزد و میگفت: خوب بخور. چون از چند وقت دیگه گوشه خیابون غذا گیرت نمیاد.همه شب و روزم شده بود دعا کردن که خدا بهم بچه بده. زندگی با آقا محمد خیلی خوب بود. من بهش علاقه مند شده بودم. اگر یه روز دیرتر میومد نگران میشدم بخاطر همین فکر رفتن از پیش آقا محمد منو خیلی اذیت میکرد.یه روز که توی مطبخ داشتم پیاز سرخ میکردم از بوی پیاز حالم بد شد.سریع دویدم دستشویی ته حیاط تا میتونستم بالا آوردم. رقیه پشتم اومد ته حیاط.يهو جيغ زد گفت مبارکه صنوبر. منو محکم بغل کرد. من با تعجب نگاهش کردم. گفتم چی مبارکه رقیه؟ گفت مگه نمیبینی که بارداری؟یهو قلبم ریخت.کل خون بدنم اومد توی گونه هام.گفتم تو از کجا میدونی رقیه؟؟گفت اینکه حالت تهوع داری یکی از نشونه هاشه. بعد بازومو گرفت و توی راه ازم راجع به ماهیانم پرسید. خلاصه به این نتیجه رسیدیم که باردارم. رفتم توی مطبخ و این خبرو به زهرا خانم و بقیه دادم. همه ل کشیدن و خوشحالی کردن.خودمم خیلی خوشحال بودم. شب سرشام با هزار خجالت خبرو به آقا محمد دادم.هیچوقت صورتش از یادم نمیره.انقدر خوشحال شد که کل صورتش می خندید. فردای اونروز خبر توی کل خونه پیچید و رباب خانم منو صدا کرد. رفتم پیشش. چشماش قرمز بود.از نگاهش نفرت میبارید.نگاهش منو خیلی ترسوند.بهم گفت: شنیدم حامله ای. گفتم بله خانم. گفت فکر نکنی چون حامله ای میتونی بخوری و بخوابیا.نبینم از زیر کار در بری. گفتم نه خانم خیالتون راحت باشه. بعد گفت برو به کارت برس. من سريع اومدم توی مطبخ.بوی غذا حالمو خیلی بد میکرد. روسریمو بستم دوربینیم و شروع کردم کار کردن...چند روز بعد وقتی داشتم میرفتم سمت مطبخ دیدم سیمین از اتاق رباب خانم اومد بیرون.اولش تعجب کردم چون تاحالا ندیده بودم بره پیش رباب خانم. ولی بعد از فکرم اومد بیرون.گفتم حتما رباب خانم کاری داشته و رفته انجام بده.از فردای اونروز هرروز موقع ناهار که میرفتم توی اتاقم استراحت کنم سیمین با یه لیوان شربت زعفران میومد پیشم. بهم میگفت اگر شربت زعفران بخورم بچم پسر میشه.منم چون با سیمین دوست بودم حرفشو باور کردم. به یکماه نکشید که به شب دلدرد گرفتم.اهمیت ندادم. از طرفی خجالت میکشیدم شبونه به آقامحمد بگم دلدرد دارم.صبر کردم صبح که شد رفتم دستشویی دیدم خونریزی دارم. سریع رفتم پیش زهرا خانم. تا شنید خیلی ترسید.منو برد توی اتاقم و فرستاد دنبال طبيب. من چون دلدرد و کمردردم اولش خیلی شدید نبود زیاد نگران نشدم ولی رفته رفته دردم زیاد شد.انقدر دردم زیاد شد که شروع کردم داد زدن. طبیب که اومد یه دارو بهم داد و من یکم سرم سنگین شد و خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم زهرا خانم و رقیه و آقا محمد بالای سرم نشستن. آقا محمد اومد نزدیکم. گفت: بهتری؟ گفتم آره خیلی بهترم.هنوز یکم درد داشتم ولی خیلی خفیف بود.گفت ببین صنوبر. میخوام بهت یه چیزی بگم ولی نباید ناراحت بشی. من اولین فکری که اومد توی سرم این بود که حتما خانوادم طوریشون شده.گفتم نه ناراحت نمیشم. بگید. گفت ببین صنوبر.بچمون از دنیا رفته.ولی ناراحت نشو. آسمون که به زمین نیومده.دیگه ادامه حرفاشو نشنیدم. چشمام سیاهی رفت.ضعف کردم و به لرزش افتادم. زهرا خانم سریع رفت برام شربت قند آورد.یادمه فقط میگفتم خدایا بسه.خدایا چرا من؟ چیکارت کردم مگه؟ بی اختیار گریه میکردم. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه چیزی قلبمو چنگ میزد.آقا محمد رفت بیرون از اتاق. زهرا خانم اومد منو بغل کرد. شروع کردم بلند بلند گریه کردن.آخ که چقدر دلم میخواست اون لحظه تو بغل مادرم باشم. به زهرا خانم گفتم:خدا منو فراموش کرده. منو از یادش برده.داره همه چیزو ازم میگیره. بهم گفت این حرفارو نزن، کفره.خدا هیچکسو فراموش نمیکنه. ولی من توی قلبم میدونستم خدا منو از یادش برده. من هیچی جز آقامحمد توی اون لحظه نداشتم.از ته قلبم به خدا گفتم: بذار حداقل شوهرم برام بمونه. کاش هیچوقت اون آرزورو نمیکردم. ده روز کامل توی اتاقم بودم. صبحا رقیه میومد ازم پرستاری میکرد.بیشتر از حال جسمیم:حال روحیم خراب بود.همش دستمو میذاشتم روی شکمم و بخاطر مرگ بچم گریه میکردم.توی این مدت سیمین حتی یه بارم نیومد دیدنم. بعد از اینکه خوب شدم و رفتم توی مطبخ،دیدم سیمین اونجاست.دلم براش تنگ شده بود. تا دیدمش دوباره زدم زیر گریه.اونم شروع کرد گریه کردن. بغلش کردم.حس میکردم چون جفتمون بچه نداریم همدردیم. زهرا خانم نفری یه لیوان آب داد بهمون و شروع کرد دلداری دادنمون.وقتی یکم آروم شدیم گفتم سیمین:من هیچوقت محبتای تورو فراموش نمیکنم.واقعا اون شربت زعفرونات عالی بود. ولی وقتی خدا کسیو دوست نداشته باشه همه چیزو ازش میگیره.یهو سیمین رنگش پرید.زهرا خانم از جاش پرید گفت سیمین کدوم شربت زعفرونارو میگه؟سیمین به من و من افتاد. من از رفتارشون تعجب کردم. فکر کردم چون از زعفرونای مطبخ استفاده کردیم زهرا خانم ناراحت شده.با ترس گفتم:زهرا خانم توروخدا به رباب خانم نگید.خودم میگم آقا محمد زعفرون بیاره.یهو زهرا خانم پرید سمت سیمین.شونه هاشو گرفت و محکم تکونش داد.داد زد:بهت میگم کدوم شربت زعفرونارو میگه. مگه لالی؟ حرف بزن نمک نشناس. من رفتم زهرا خانمو گرفتم و گفتم توروخدا کاریش نداشته باشید.بخدا میگم آقا محمد میاره.سیمین به گریه افتاد.زهرا خانم دست منو سیمینو گرفتو برد توی اتاق من.گفت سیمین حرف بزن وگرنه میفرستم دنبال آقا محمد تا اون بیاد ازت حرف بکشه.سیمین نشست روی زمین.شروع کرد بلند بلند گریه کردن. من گفتم زهرا خانم یه مقدار زعفرون که ارزش این چیزارو نداره.منکه گفتم:میگم آقا محمد بیاره.هیچکسم نمیفهمه. اومد سمتم.گفت دختر تو چرا حالیت نیست؟اون شربت زعفرونا باعث شده تو بچتو بندازی. حرفی که شنیدم باورم نمیشد ولی مطمئن بودم زهرا خانم به من دروغ نمیگه.دستام شل شد.دیگه نمیتونستم وایسم.رفتم گوشه اتاق نشستم.همش یه سوال تو ذهنم بود:آخه چرا سیمین باید کاری کنه بچه من بیوفته؟زهرا خانم پرید سمت سیمین و شروع کرد کتک زدنش.دلم براش سوخت.یاد وقتی افتادم که خودم از رباب خانم کتک میخوردم. از طرفی هم نای بلند شدن نداشتم که برم جداشون کنم.فقط چندبار گفتم: زهرا خانم توروخدا نزن.جون بچه هات نزن.دردش میاد.بدنش کبود میشه.بعد از چند دقیقه زهرا خانم ولش کرد و گفت سیمین. الان میفرستم دنبال آقامحمد.بفهمه بچشو تو کشتی دمار از روزگارت در میاره.سیمین افتاد به دست و پاش.گفت توروخدا زهرا خانم نذار کسی بفهمه.گفتم سیمین چرا بامن اینکارو کردی؟ مگه ندیدی چقدر منتظر اون بچه بودم؟ مگه ندیدی میخوان منو بندازن بیرون؟ مگه ندیدی چقدر بی کسم؟گریه میکرد.گفت صنوبر من بهت بد کردم.بخدا نمیخواستم بچت چیزیش بشه ولی چاره نداشتم. رباب خانم بهم گفت اگر کاری نکنم بچت بیوفته منو بیرون میکنه.صنوبر تو که میدونی من اجاقم کوره.اگر از اینجا برم خانواده شوهرم منو میکشن.صنوبر توروخدا منو ببخش.بغضم ترکید.شروع کردم گریه کردن.دلم براش سوخت. راست میگفت اونم هیچکسو نداشت. اگر کسی بدبخت باشه از همه طرف بدبختی میاد سراغش.زهرا خانم دوباره پرید سمتش و شروع کرد کتک زدن.باهر زحمتی بود خودمو رسوندم بهشونو نذاشتم کتکش بزنه.برای اولین بار دیدم که زهرا خانم زار زار گریه کرد.گفت صنوبر کاش میمردم و این روزو نمیدیدم.یه ساعتی سه تایی گریه کردیم.یکم که آروم شدیم گفتم:زهرا خانم ازت میخوام به هیچکس نگی سیمین چیکار کرده. من کینه ای از سیمین به دل ندارم.اگر سیمین قبول نمیکرد مطمئن باش رباب خانم یه جور دیگه این بچه رو ازم میگرفت. زهرا خانم بلند شدو دوتا لگد زد به سیمینو گفت:گوش کن.خوب گوش کن ببین چی میگه؟تو بچشو کشتی ولی اون تورو بخشید.سیمین بترس از آه مظلوم. بعد رفت بیرون.سیمین همچنان گریه میکرد ولی من اشکام دیگه در نمیومد.بغض داشتم ولی دیگه اشکی برای ریختن نداشتم. باز تو دلم گفتم کاش مرگ اختیاری بود.از فردای اونروز هروقت سیمینو میدیدم سرشو مینداخت پایین. خیلی شرمنده بود ولی من واقعا کینه ای ازش به دل نداشتم.دوباره زندگی برگشت به روال اول.کار توی مطبخ و شستن لباسا.رباب خانم هم دیگه بامن کاری نداشت فقط هروقت منو میدید پوزخند میزدو از کنارم رد میشد. من هیچوقت دلیل اونهمه نفرتشو از خودم نفهمیدم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بیست روزی گذشت که متوجه شدم هرشب قبل از اینکه آقا محمد بیاد توی اتاق خودمون رباب خانم صداش میزنه و میره اول اتاق اون. حسم میگفت خبرایی هست. همش دلشوره داشتم ولی به روی خودم نمیاوردم. تا اینکه یه شب نشسته بودم توی اتاقم و منتظر اومدن آقامحمد بودم که صدای رباب خانم پیچید توی حیاط.گفت:ببین آقا محمد .زنت اجاقش کوره.اینو كل روستا فهمیدن. این خونه وارث میخواد.تا شما وارث نداشته باشی کسی تو روستا ازت حساب نمیبره.باید یه زن بگیری برات بچه بیاره نه اینکه صبح تا شب گوشه اتاق بخوره و بخوابه و پز شهری بودنشو به بقیه بده.آقا محمد گفت: کی گفته اجاقش کوره؟ یه ماه نشده بچش افتاده.حرفا میزنیا رباب خانم.یکم صبر داشته باش. غوره هم به این سرعت انگور نمیشه. رباب خانم نذاشت حرفش تموم بشه پرید وسط حرفشو گفت: تا الانم زیاد صبر کردیم. این زن بچش نمیشه.همه میدونن زنی که شکم اولش بیوفته دیگه نمیزاد.بذار برم برات صنمو خواستگاری کنم. این دختره رو هم نگه دار. مگه خدابیامرز آقا ماشاالله سه تا زن نداشت؟ چه ایرادی داره.توام دوتا زن بگیر. آقا محمد گفت: من وقت زن گرفتن ندارم رباب خانم. تازه توکه باید خوشحال باشی.اگر زن من بچه نیاره پسر تو میشه جانشین من. يهو رباب خانم شروع کرد به داد زدن. من از شدت داد رباب خانم پریدم از اتاق بیرون.همه اهالی خونه از اتاقاشون اومده بودن بیرون و نگاه میکردن. گفت: ای مردم بیاید ببینید آقا محمد راجع به من چه فکری کرده. میکوبید روی صورت خودش و داد میزد.اینه دستمزد صبح تا شب جون کندن من تو این خونه؟ آقا محمد گفت پاشو رباب خانم. منکه حرفی نزدم. آبروریزی راه ننداز. به خدا خجالت داره. رباب خانم گفت: کار من خجالت داره یا حرف شما؟ من تا حالا صلاح شمارو میخواستم. میخواستم مردم روستا روت حساب باز کنن. حالا دیگه میل خودته. آقا محمد گوشه لباسشو گرفت و بلندش کرد.گفت باشه رباب خانم.من زن میگیرم. ولی الان نه.وایسا نه ماه دیگه بگذره بعد. رباب خانم گفت چرا باید نه ماه صبر کنی؟ داری وعده سر خرمن میدی؟ آقا محمد گفت: ببین من الان وقت ندارم. سرم بخاطر باغ شلوغه. اگر صنوبر تا نه ماه دیگه باردار نشد هرکسو که شما بگید میرم میگیرم. رباب خانم خودشو تکوند.یه لبخند رضایت زد و گفت باشه. پس مردم شاهد باشید. آقا محمد خودش قول خواستگاریو داد. آقا محمد یه دست روی صورتش کشیدو اومد سمت اتاق. من جلوی در خشکم زده بود. با خودم گفتم دیگه کارم تمومه.اول سرم هوو میارن بعد منو میندازن بیرون. اشک از کنار چشمام سر خورد و اومد پایین.آقا محمد اومد طرفم.نگاهم کرد.اشک کنار صورتمو پاک کرد. گفت صنوبر نگران نباش. من مثل بابام نیستم. نمیذارم بلایی که سر مادرم و پری خانم اومد سر تو بیارن. دلم یکم آروم شد. آقا محمد حرفش حرف بود. تازه فصل تابستون شروع شده بود که صنم اومد توی خونه. من دیگه کار خودمو تموم شده میدونستم.هرروز افسرده تر میشدم.یه شب آقا محمد وقتی از شهر برگشت برام یه گردنبند و یه گوشواره خیلی خوشگل خریده بود. روش سنگ سبز رنگ داشت. من خیلی ازش خوشم اومده بود.خودش انداخت گردنم. بعد گفت صنوبر تاحالا کسیو ندیدم که انقدر گردنبند بهش بیاد.از خجالت سرخ شدم. دهنم قفل شد. فرداش وقتی رفتم مطبخ گردنبند و گوشوارمو نشون زهرا خانم و رقیه دادم. زهرا خانم سریع بهم گفت:ببین صنوبر. رباب خانم اگر اینارو ببینه شک نکن که تا ازت نگیرتشون ولت نمیکنه.اگر از من میشنوی برو درش بیار و فقط جلوی شوهرت بندازش.دیدم حرفش درسته.سریع رفتم توی اتاقمو درشون آوردم و قایمشون کردم.شبا قبل اومدن آقا محمد مینداختمشون و صبحادرشون میاوردم. صنم هرروز تو كل خونه میچرخید و به همه دستور میداد. چهار پنج سالی از من بزرگتر بود و ریاست کردنش شبیه رباب خانم بود. رباب خانم هروقت منو میدید میخندید و میگفت لباساتو جمع کن چیزی نمونده نه ماه تموم بشه. دوهفته ماهیانم عقب افتاده بود اما اصلا حالت تهوع نداشتم بخاطر همین اصلا احتمال ندادم که باردار باشم.بدنم خیلی ضعف میکرد و خیلی گشنه میشدم و سرگیجه داشتم. فکر کردم همه اینا بخاطر کار زیاده.یه روز توی مطبخ یهو سرم گیج رفت و افتادم روی زمین. زهرا خانم سریع بهم شربت قند داد و منو برد توی اتاقم.شب که آقا محمد اومد من هنوز ضعف داشتم. سریع فرستاد دنبال طبيب.طبیب که اومد نبضمو گرفت.گفت:حالت تهوع داری؟گفتم نه. گفت ماهیانت عقب افتاده؟گفتم بله. گفتم ضعف و سرگیجه دارم و همش گرسنم.سرشو چرخوند طرف آقا محمد و گفت:مبارکه.مشتلق ما یادتون نره.آقا محمد گفت چی مبارکه؟ طبیب گفت:خانم باردارن. آقا محمد پاشد سرپا گفت:چی؟ تو مطمئنی؟ طبیب خندید و گفت:بله مطمئنم.آقا محمد دست طبیبو گرفت.صورتشو بوسید. بعد بردش بیرون.اصلا چیزی که شنیده بودمو باور نمیکردم. صدای آقامحمد اومد که گفت:یه گوسفند بدید به طبیب. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خونه رو فردا آب و جارو کنید. بعد بلند گفت زهرا خانم. فردا اندازه مردم روستا غذا بپزو پخش کن. بعد صداشو بلندتر کرد و گفت:رباب خانم.صنوبر بارداره.وارث من توی شکمشة.تدارک جشن ببینید. من تو پوست خودم نمیگنجیدم. سریع سرمو گذاشتم به سجده و خدارو از ته قلبم شکر کردم. اون لحظه خوشبخت ترین زن دنیا بودم.تو دلم گفتم بالاخره خدا منو دید. بالاخره صدامو شنید.آقا محمد اومد توی اتاق. پیشونیمو بوسید.گفت دیدی گفتم نگران نباش.گونه هام سرخ شد. سرمو انداختم پایین و گفتم ممنون آقامحمد. فردا صبح خونه خیلی شلوغ بود.زهرا خانم توی مطبخ غذا میپخت و هرازگاهی از تو مطبخ صدای کل کشیدن میومد.من توی اتاق خودم بودم و با هر صدای بل کشیدنشون قند توی دلم آب میشد.همونجور که آقا محمد گفته بود برای تمام روستا ناهار پختن.بعدازظهر همه خانمای روستا نفری یه هديه برام آوردن و بهم تبریک گفتن.همه خوشحال بودن ولی من از همه خوشحالتر بودم. دستمو میذاشتم روی شکمم و قربون صدقه بچم میرفتم. فردای اونروز توی اتاق بودمو داشتم آماده میشدم برم مطبخ که یهو در اتاق باز شد و رباب خانم اومد توی اتاق.من سلام کردم ولی اصلا نگاهمم نکرد. پشتش ستاره و مهتاب اومدن توی اتاق با دست کادوهارو که کنار اتاق چیده بودم نشونشون داد و گفت: سریع اینارو بردارید و ببرید توی اتاق من. ستاره و مهتابم یه چشم گفتن و مشغول بردن کادوها شدن. من فقط نگاهشون میکردم.چیکار میتونستم بکنم؟ اگر حرفی میزدم همونو بهانه میکردو بیچارم میکرد.وقتی همه کادوهارو بردن اومد سمتم و گفت تو جات اینجا نیست.صد سالم بگذره و صدتاهم بچه بیاری باز جات اینجا نیست. بعدم پشت کرد بهم و رفت. دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم نترس کوچولو.تا بابا هست نمیتونه کاری باهات داشته باشه. به جای خالی کادوها نگاه کردم.تو دلم گفتم کادو چه ارزشی داره. مهم اینه که به آرزوم رسیدم. رفتم مطبخ و به کارام رسیدم. شب وقتی آقا محمد اومد و دید کادوها نیستن بهم گفت: رباب خانم برده؟؟؟ سرمو انداختم پایین.اومد طرفم.گفت ناراحت نباش صنوبر. خودم بهترشو برات میخرم. فرداش رفت شهر و برام یه انگشتر با نگین فیروزه خرید. خودش انداخت دستم. من اون انگشترم مثل اونیکی طلاها قایم میکردم و فقط پیش خود آقامحمد دستم میکردم. یه ماهی میگذشت ولی هنوز صنم نرفته بود.هرروز میومد کلی دستور میداد و میرفت. من از بودنش توی خونه احساس بدی داشتم.همش میگفتم خداکنه صنم زودتر بره. میترسیدم شوهرمو از چنگم دربیاره. زهرا خانم توی مطبخ بهم کمتر کار میداد و ستاره و مهتاب موقع شستن لباسا نمیذاشتن من به خودم فشار بیارم. البته همه اینا دور از چشم رباب خانم بود چون اگر میفهمید حتما دعواشون میکرد.زهرا خانم به آقامحمد گفته بود برام از شهر نخ کاموا و میل بافتنی بخره و خودش بهم بافتنی یاد داد تا بتونم برای بچم لباس ببافم.هروقت بیکار میشدم زود میشستم و لباس میبافتم.یه روز ظهر که برای استراحت رفته بودم توی اتاقم رباب خانم اومد جلو در اتاق.صدام کرد. من سریع رفتم پیشش.گفت بیا بریم کمکم کن.اصلا تو صورتم نگاه نکرد. من دنبالش رفتم. رفت طرف زیرزمین.قلبم ریخت. یاد اونسری افتادم که منو به قصد کشت اونجا کتک زد. با خودم گفتم نکنه میخواد بازم منو کتک بزنه؟اما چاره نداشتم. باید هرچی میگفت گوش میکردم.اطرافو نگاه کردم.هیچکس اون اطراف نبود. اینکه کسی نبود که اگر منو بزنه صدامو بشنوه بیشتر منو ترسوند. قبلا هم گفتم چون زیرزمین از همه جا خنکتر بود مواد غذایی رو اونجا نگه میداشتن.یه سری خمره کوچیکتر بود که توش گوشت و این چیزا نگه میداشتن یه سری هم خمره های بزرگتر بود که توش آب برای خوردن نگه میداشتن. رفت سمت یکی از اون خمره های آب.گفت بیا سر این خمره رو بگیر ببریمش بالا.من ندیده بودم تاحالا خمره رو از زیرزمین بیارن بیرون. معمولا میرفتن همونجا آب برمیداشتن ولی گفتم چشم و رفتم سر خمره رو گرفتم. خمره سنگین بود ولی چاره نداشتم. آوردیمش سمت پله ها. رباب خانم از پله رفت بالا.دوتا پله که رفتیم بالا یهو رباب خانم سر خمره رو ول کرد.سنگینی خمره افتاد روی من. یهو یه گرمای شدید توی شکمم پیچید. من اول سعی کردم خمره رو نگه دارم ولی دیدم نمیتونم و خمره از دستم ول شد و افتاد و شکست و همه جارو آب برداشت.من از هول اینکه خمره رو شکوندم دستمو گذاشتم روی صورتمو گفتم توروخدا ببخشید خانم.نگاهم کرد. بلند خندید و گفت اشکال نداره.بگو بیان خرده هاشو جمع کنن.وقتی اومدم بیرون دیدم لباسم خیسه گفتم صد در صد آب خمره ریخته روم.رفتم گفتم برن خرده هارو جمع کنن و خودم رفتم توی اتاقم که لباسمو عوض کنم.به یه ساعت نکشید که شکمم شروع کرد به درد کردن.اومدم برم زهرا خانمو صدا کنم که دیدم اصلا نمیتونم راه برم.درو باز کردم و داد زدمو گفتم زهرا خانم کمکم کن. زهرا خانم اومد. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آهنگ قشنگ و عاشقانه رو بفرسید به عزیزترین آدم زندگیتون❤️ 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾